(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 25 آذر 1388- شماره 19536
 

خواص و معامله دين با دنيا

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




خواص و معامله دين با دنيا

«بازگشت دير هنگام و بي نتيجه »
پس از قتل عثمان، وقتي علي عليه السلام به خلافت رسيد، طلحه و زبير تقاضاي حكومت بصره و كوفه را نمودند؛ ولي امام افراد ديگري را به جانب آن ولايات فرستادند. اين دو پس از چند روز، به عنوان عمره راهي مكه شدند. گروهي نيز از بني اميه، همراه مروان بن حكم روانأ مكه شدند. عايشه همسر پيامبر (ص) نيز قبل از قتل عثمان به مكه رفته بود.
از طرفي استانداران عثمان، عبدا لله بن عامر و يعلي ابن منيأ از بصره و يمن به آنان پيوستند. و سرانجام با بودجه و مال فراوان ابن عامر و يعلي، اين افراد همراه ششصد سوار به سوي بصره راه افتادند.
در بصرأ استاندار اميرالمؤمنين، «عثمان بن حنيف »، در مقابل آنان ايستاد و پس از مواجهه اي كوتاه قرار صلح را تا آمدن علي (ع) گذاشتند.
امّا شب هنگام بر خوابگاه حاكم امام حمله برده، او را اسير كرده و سر و رويش را تراشيدند و پس از ضرب و شتم، روانأ مدينه كردند. سپس به خزانه داري حمله كردند و مدافعان آن را اسير كرده، پنجاه نفرشان را دست بسته گردن زدند و اين اوّلين كساني بودند كه دست بسته و به ستم، در اسلام گردن زده شدند!
اميرالمؤمنين (ع) «سهل بن حنيف انصاري » را در مدينه به جاي خود گذاشت و به تعقيب طلحه و زبير بيرون آمد و منزل به منزل با جمع آوري سپاه، در پي آنان تا بصره پيش آمد.
علي (ع) در بدو ورود، به گروه پيمان شكن پيام فرستادند كه از جنگ دست بردارند؛ امّا ايشان قانع نشدند. سپس به دست جواني «مسلم» نام كه از قبل او را به شهادت بشارت داده بود، قرآني داد و او را روانأ سپاه طلحه و زبير كرد، تا با آواز بلند آنان را به قرآن خدا فرا بخواند؛ سپاه جمل جوان را تيرباران كردند.
سپس دو تن از ياران حضرت را در ميمنه و ميسره سپاه به شهادت رساندند. امّا هنوز علي (ع) مدارا مي كرد، تا شايد راهي براي جلوگيري از خونريزي مسلمان پيدا شود.
سپس عمار ياسر را روانأ سپاه جمل كرد؛ امّا تأثير نكرد.
جنگ «جمل» پنج ماه و بيست و يك روز پس از شروع خلافت امام علي (ع) روي داد.
پس از آن كه سپاه جمل آمادأ كار زار شد و نصايح امام و اتمام حجتهاي بزرگان صحابه مؤثر واقع نشد؛ حضرت علي (ع) در حالي كه سر برهنه بر استر پيامبر صلّي ا لله عليه وآله سوار بود، بدون سلاح به نزديك سپاه دشمن رفت و بانگ زد: «اي زبير، پيش من بيا!» زبير با سلاح تمام پيش علي (ع) آمد و آن دو يكديگر را در بغل گرفته و معانقه كردند. سپس علي به زبير گفت: « زبير واي بر تو! براي چه آمده اي؟» گفت: «خون عثمان. » علي (ع) گفت: «خدا از ما دو نفر، كسي را كه در خون عثمان شركت داشته، بكشد. اي زبير! يادداري روزي در بني بياضه به پيغمبر خدا صلّي ا لله عليه وآله وسلم بر خورديم كه سوار استر بود و پيغمبر خدا به روي من خنديد و من هم به روي او خنديدم. تو همراه او بودي و گفتي: «اي پيغمبر خدا علي دست از تكّبر برنمي دارد. » پيامبر فرمود: «علي تكّبر ندارد اي زبير! آيا تو او را دوست داري؟» گفتي: «آري به خدا او را دوست دارم. » و پيامبر به تو فرمودند: «به خدا به جنگ او خواهي رفت، در صورتي كه دربارأ او ظلم مي كني؟» زبير گفت: «استغفرالله، اگر به ياد داشتم هرگز نمي آمدم!»علي (ع) گفت: «اي زبير برگرد!» گفت: «حالا كه كار از كار گذشته، چطور برگردم. به خدا اين ننگي است كه هرگز پاك نخواهد شد. » گفت: «اي زبير! پيش از آن كه ننگ و جهنم باهم جفت شوند، با ننگ برگرد. » زبير برگشت و در حالي كه شعاري دال بر پشيماني مي خواند، از معركه جنگ فاصله گرفت. پسرش عبدا لله گفت: «كجا مي روي و مارا تنها مي گذاري؟»
زبير گفت: پسرم! ابوالحسن چيزي را به ياد من آورد كه فراموش كرده بودم. » عبدا لله گفت: «نه به خدا، از شمشيرهاي بني عبدالمطلب مي گريزي كه دراز و تيز است و به دست جواناني دلير است. » زبير گفت: «نه به خدا چيزي را كه زمانه از ياد من برده بود، به ياد آوردم و ننگ را بر جهنم ترجيح دادم. »
پس از آن كه علي (ع) با زبير سخن گفت و سرانجام زبير پشيمان از جنگ روي برگرداند و از سپاهيانش فاصله گرفت؛ روي به جانب طلحه نهاد و با آواز بلند گفت: «اي ابومحمّد! براي چه آمده اي؟» طلحه گفت: «براي خونخواهي عثمان!» علي گفت: «خدا از ما دو نفر كسي را كه در خون عثمان دخالت داشته باشد، بكشد. مگر نشنيدي كه پيغمبر خدا صلّي ا لله عليه وآله گفت «خدايا با هركس كه با علي دوستي مي كند، دوستي كن، و با هر كه با او دشمني مي كند، دشمني كن» تو اي طلحه! اوّلين كسي بودي كه بامن بيعت كردي و سپس پيمان شكستي؛ درصورتي كه خداي عزوجل فرمود «هر كه پيمان شكند، بر ضرر خويش مي شكند. »
طلحه كه با سخنان اميرالمؤمنين و كناره گيري زبير از جنگ مواجه شده بود، خود نيز به سختي پشيمان و براي لحظه اي برتمام خطاهاي گذشته اش نادم شد و گفت: «استغفرا لله!» و از ميدان جنگ فاصله گرفت. امّا مروان و ديگر فريب خوردگان نگذاشتند سپاه جمل از هم بگسلد و راه بر طلحه بستند و سپاه آراستند.
سرنوشت اين دوصحابي پر سابقه از مهاجران اوّليه كه در زمان رسول خدا به «طلحه الخير» و زبير «سيف الاسلام» لقب يافتند، براي همأ انقلابيون و مبازران آينه عبرت است.
زبير از خواص اصحاب رسول خدا و پسر عمأ آن حضرت و اميرالمؤمنين علي(ع) بود. در روز گار غربت اهل بيت، پس از رحلت نبي گرامي اسلام، از معدود كساني بود كه در خانأ علي (ع) تحصّن كردند و خواستار خلافت ايشان شدند.
شمشير زبير چه غمها را كه از چهرأ رسول خدا و اسلام زدود و چه مجاهدتها كه در راه پياده شدن حكم خدا تحمل كرد.
راستي چه چيز اين دو خواص طرفدار حق را فريفت و در مقابل اسلام راستين قرارداد؟ اگر گزارش « مسعودي» مورّخ شهير و محل رجوع فريقين را بشنويم، شايد در يافتن اين معّما اثربخش باشد:
«در ايّام عثمان، بسياري از صحابه خانه ها فراهم كردند. از جمله زبير خانه اي در بصره ساخت كه تاكنون يعني سال 233 (سال تأليف مروج الذهب) معروف است. . وي در مصر، كوفه و اسكندريه نيز خانه هايي ساخت. . . موجودي زبير پس از مرگ، پنجاه هزار دينار بود و هزار اسب، هزار غلام و هزار كنيز داشت! طلحه بن عبيدا لله در كوفه خانه اي ساخت كه هم اكنون در محل كناسه به نام دارالطلحتين معروف است. از املاك عراق روزانه هزار دينار درآمد داشت و بيشتر از اين نيز گفته اند. دو ناحيأ سراه بيش از اين درآمد داشت. طلحه در مدينه نيز خانه اي ساخت و آجر سنگ و ساج در آن به كار برد. »
آيا مي توان گفت با افتادن در دام تعلقات دنيا و دور شدن از ساده زيستي زمان رسول خدا و غلتيدن در ميان زر و زيور و كنيز و غلام و عشق به مقام، اين گونه خواص امت صدر اسلام را در دامن شيطان انداخت ؟
اين خواص ّ نام آوري كه در راه جهاد با دشمنان خدا در ركاب رسول گرامي اسلام شمشيرها زدند و جانباز گشته بودند، چرا اين چنين در برابر علي (ع) كه حقانيت وي را مي دانستند و با يادآوري احاديث پيامبر (ص) اين چنين برخورد مي لرزند؛ ولي توان بازگشت در خود نمي بينند، مي ايستند؟ چه شده است كه آنان اسير دست هواهاي نفساني خود و فتنه گراني چون مروان شده اند؟ آيا نفاق از آن هنگام كه در كنار رسول خدا شمشير مي زدند، در دل آنان جوانه زده بود كه امروز چنين به بار مي نشيند؟ يا اين كه، ايثارگران و مجاهدان و جانبازاني كه قلّه هاي رفيع جهاد را فتح كرده اند، بيش از ديگران در معرض آسيب، آفت و سقوط قرار دارند و اينك اينان در عرصأ پيكار مستمر با نفس خبيث، ميدان را به خبيث ترين دشمن خود وامي گذارند و دستاوردهاي جهاد اصغر را به شيريني چند روز دنيا و نام، نان، مقامات و مسندهاي فاني آن، اين چنين ارزان معامله مي كنند؟ به يقين آن دومي درست است؛ چرا كه رسول خدا(ص) خود پس از بازگشت از جنگ سخت، ياران را به جهاد اكبر كه « جهاد نفس» است خواندند و آن كه در اين ميدان پشت كرد و شكست خورد، جز خسران عظيم، حاصلي نخواهد درويد و آنان كه دير به خود آيند، هرگز موفق به جبران مافات نمي شوند.
اصلاح اندكي از دنيا در برابر فاسد شدن
بسياري از دين !!
«عمروبن العاص بن وائل بن سعيد بن سهم» از قبيله «بني سهم» است. و بنابر نقل از « زمخشري» مادرش كنيزي بود از قبيله «عنزه». به اسيري گرفته شد و در مكه «عبدا لله بن جدعان تيمي » او را خريد. وي زني زنا كار بود و در يك روز، ابولهب، اميه ابن خلف ، ابوسفيان و عاص بن وائل با او همخواب شدند. چون عمرو را زاييد هر كدام از اين مردان مي گفتند فرزند من است. سرانجام براي رفع اختلاف، زن را حكم قراردادند. مادر عمرو به دليل اين كه عاص بيشتر از ديگران به او مخارج مي داد، گفت: «از عاص باردار شده ام. »
جواني عمرو مصادف با بعثت پيامبر بزرگ اسلام صلّي ا لله عليه وآله بود. او از هيچ گونه تحقير وتوهين به پيامبر فروگذاري نكرد. پدرش عاص نيز از مسخره كنندگان پيامبر بوده است و آيأ مباركأ «ان شانئك هوالابتر» در وصف او نازل شده است. پيرو اين آيه قريش او را «ابتر» لقب دادند.
عمرو از كساني بود كه براي برگرداندن مسلمانان مهاجر به حبشه، به دربار « نجّاشي» رفت. همچنين از جمله افرادي بود كه راه را بر خانوادأ پيامبر كه عازم مدينه بودند. بست گرفت و آن قدر سنگ به كجاوأ دخترش زينب زدند كه بچه اش را سقط كرد.
عمرو تا زمان هجرت رسول خدا (ص) اشعار هجو دربارأ پيامبر مي سرود و بچه هاي مكه را وا مي داشت دنبال آن حضرت بروند و آنها را بخوانند.
پيامبر اسلام در كنار «حجر اسماعيل» فرمود: «خداوندا عمرو بن العاص مرا هجو كرده است و من شاعر نيستم؛ تو عمرو را به عدد هجوي كه كرده است، لعنت بفرست. »
عمرو نوزده سال از بيست و سه سال دوران بعثت رسول خدا (ص) را مشرك بود؛ امّا پس از آن كه دريافت اسلام بر حجاز غلبه يافته است و پس از انعقاد صلح « حديبيه»، به مدينه آمد و اسلام آورد.
پسر عاص در زمان خلافت علي (ع) پس از آن كه نامأ حكومت بدون ماليات مصر را از معاويه گرفت، با امام به دشمني برخاست و در اين راه، از هيچ كوششي كوتاهي نكرد.
او همچون دوران رسول خدا به هجو اميرالمؤمنين علي (ع) در ميان شاميان مي پرداخت.
« زبير بن بكار» مي گويد: روزي عمروبن العاص پيش معاويه نشسته بود و گفت: «حسن ياد پدرش را زنده نگه مي دارد و مردم پيرامونش جمع مي شوند؛ چه خوب است او را به شام دعوت كني و نزد همه پدرش را لعن و ناسزا بگوييم. » معاويه پذيرفت و امام را به شام دعوت كرد. چون مجلس آراستند حاضران يكي پس از ديگري آنچه مي توانستند ناسزا و توهين به اميرالمؤمنين علي (ع)گفتند. امام حسن به هريك از آنان پاسخ مناسب گفت، تا نوبت به عمروبن العاص رسيد. امام حسن (ع) به او گفت: اما تو اي پسر عاص ! فرزندي زاييده شده از اشتراك چند مرد هستي. . . . ، دربارأ تو چهار مرد از قريش مراجعه كرده اند و از ميان آنان مردي كه از همه كشنده تر، لئيم تر و خبيث تر بود، برهمأ آنان غلبه كرد. سپس پدرت برخاست و گفت: »منم دشمن محمّد صلّي ا لله عليه وآله ابتر. » و خدا دربارأ بيان خباثت او آيه اي فرستاد. . . رسوايي تو در داستان حركت به سوي نجاشي معلوم است. . . »
عمرو بن العاص طبق قرار با معاويأ سالها حاكم مصر بود تا مرگ گريبانش را گرفت.
در اواخر عمر، بسيار نادم و وحشتزده شده بود. « شافعي» نقل مي كند در آستانأ مرگ عمرو بن العاص، عبدا للهبن عباس به ديدارش رفت و پرسيد: «چگونه صبح كردي عمرو؟» پاسخ داد: «من به اين حال رسيده ام، درصورتي كه اندكي از دنياي خود را اصلاح و بسياري از دينم را فاسد كرده ام. اگر اكنون طلب كردن، سودي به حالم داشت، طلب مي كردم و اگر قدرت داشتم فرار كنم، فرار مي كردم. در اين موقع، مانند كسي كه ميان آسمان و زمين خفه شده است، قرار گرفته ام؛ نه مي توانم با دستهايم بالا روم و نه با پاهايم به زمين فرودآيم. »
عمروبن العاص در معاملأ دين با دنيا!!
شتابان به سوي كاخ سبز راه مي پيمود؛ خلاف حركت فرات! چشمهايش راه را جستجو مي كرد و فكرش، ديوان قصر معاويه را لحظه اي از انديشأ مأموريت غافل نبود؛ حتي ايوان مداين هم او را از مجلس معاويه بيرون نياورد. به تاخت از خانأ «كسرا» گذشت تا پيام عبرت آموز امام خود را به كسرايي نورسيده تسليم كند.
چند سالي است «يزدگرد ساساني» دور از كاخ افسانه ايش، با دست آسياباني خاموش گشته است؛اما نزديكي مداين، قصري سبز روييده است. ايوان مداين چون چشمأ آبي در ريگزار مداين فرورفته و از دمشق سربرآورده است. و اميري خيره سر و لجوج در ميانأ آن، طبل مخالفت با حق را سر داده است. و اينك «جريدبن عبدا لله» سفير پيام كوتاه و كوبنده اي است كه از سوي شبيه ترين مردم به رسول خدا (ص)، علي (ع) به سوي دورترين خلق از او، معاويه بن ابوسفيان مي برد: «درحالي كه تو در شام هستي، بيعت من در مدينه در گردنت مي باشد؛ زيرا گروهي كه با من بيعت كردند، برهمان اساسي كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، اكنون نيز بيعت نموده اند. حاضران، اختيار انتخاب ديگري و غايبان، حق تمرّد ندارند. پس در آنچه ديگر مسلمانان در آمده اند، داخل شو. . . ! در مورد قتل عثمان، خيلي پر حرفي كرده اي ! پس فرمانبردار شو؛ آن گاه از آن گروه شكايت كن تا تو و آنان را بر پايأ كتاب خود بكشانم. . . اين را هم بدان كه تو از طلقايي هستي كه خلافت بر آنان روا نيست و براي امامت و پيشوايي شايستگي ندارند. »
راه پر پيج و خم شمال عراق را در دامنأ سلسله كوههاي پشت در پشت، چون حوادث روزگارش پشت سر مي گذاشت. ابلاغ پيام حق و لبيك پسر «هند» مي توانست جهان اسلام را از آشوبي خانمانسوز نجات دهد؛ محور گردش حق را اطمينان ثبات و استحكام بخشد و آرزوي پياده شدن احكام اسلام در اقطار عالم را مهيّا سازد. و اين همه را نتيجه رسالت جرير رقم مي زد.
فرستادأ امام پس از چند روز حركت بي وقفه، به دروازه دمشق رسيد:
- حامل پيام اميرالمؤمنين براي معاويه هستم.
او را جاي دادند و پيامش را به امير شام رساندند.
در فرداي ورودش، به نزد امير فراخوانده شد و پيامش را محكم و كوبنده بر فرزند خيره سر ابوسفيان انشا كرد. معاويه در جواب گفت: «جرير اين پيام كه تو آوردي، براي جواب نياز به وقت دارد ؛ مدتي در شام بمان تا فكركنم!»
او اين فرصت را نه براي طلب خير و مشورت با خيرخواهان در خواست مي كرد؛ بلكه در پي رايزني با مكّاران و حيله گراني بود تا به افكار پريشانش در مقابل جبهأ حق سامان دهد.
معاويه برادرش «عتبه» را فراخواند و او را در جريان نامأ جرير گذاشت. عتبه گفت: «براي اين امر بايد با عمروبن العاص يكي شوي و دينش را خريداري كني !»
عمروبن العاص حاكم معزول عثمان، با حالت قهر از خليفأ سوم در فلسطين سكنا گزيده بود.
معاويه اين پيشنهاد عتبه را براي چاره جويي مناسب دانست و فوري به عمرو نوشت:
«جرير پيش ما آمده، مي خواهد براي علي بيعت بگيرد، نفسم را حبس كرده ام تا بيايي. اگر اين كار برايت مشكل به بارآورد نيز بيا!»
با رسيدن اين نامه، عمرو به فكر فرورفت. او علي (ع) و معاويه را بخوبي مي شناخت و به يقين مي دانست تنها در پيوستن به جبهأ پسر عم پيامبر است كه دينش را حفظ مي كند؛ اما دنيا و حكومت از دست رفتأ مصر، درمشاركت با معاويه اموي به دست مي آيد.
عمروبن العاص در زمان خلافت عمربن خطاب در رأس سپاهي مصر را فتح كرد و تازمان خلافت عثمان، استاندار آن جا بود. عثمان او را عزل كرد و «عبدا لله بن ابي سرح» تبعيد شدأ رسول خدا (ص) را به جاي او گذاشت. عمرو با حالت قهر درفلسطين مسكن گزيد و لب به انتقاد خليفه گشود.
اينك دوباره اميري اموي او را فرامي خواند و در پي اين مشاركت، بر آن است تا شايد حكومت مصر را به دست آورد.
عمرو دربارأ نامه معاويه و پيشنهاد همكاريش با اميرالمؤمنين علي (ع) با فرزندانش عبدا لله و محمّد مشورت كرد. عبدا لله در جواب پدر گفت:
« پيغمبر در حالي از دنيا رفت كه از تو راضي بود؛ دو خليفأ بعدش نيز همين طور. پس در منزلت بنشين، تو براي خلافت ساخته نشده اي ! قصد اين را هم نداري كه در حاشيأ دنيا پرستي معاويه قرار بگيري كه بزودي هلاك شود و بدبختي اش براي تو بماند. . . »
اين سخنان، گرچه بيانگر واقعيت بود؛ اما شيخ آزمندي را كه در پي حكومت مصر بود اقناع نكرد؛ پس روي به جانب ديگر فرزندش محمّد نمود و گفت: «رأي تو چيست؟»
محمّد گفت:
«تو از پيران قريش هستي و صاحب امر آن؛ اگر اين امر به قطعيت برسد و نامي از تو در آن نباشد، خوار و زبون مي شوي. حق با جماعت اهل شام است؛ عاملي از عوامل آنان باش و خواستار انتقام خون عثمان شو!!»
عمرو به فكر فرورفت ! خونخواهي عثمان ؟ من كه خود از مخالفان او بودم! عثمان همان كسي است كه پيش عمر از من سعايت كرد تا دستم به مصر نرسد و چون خليفه شد، مرا عزل كرد!
اما اين هم قضيه اي است ! دعوتي است پر سر و صدا و عوام فريب !
اين دو سخن، خود تشديد كننده تناقضات دروني اش بود و هركدام نمايندأ يكي از افكار دوگانه اش ! گاه بهره هاي آني اين مشاركت او را سرگرم مي كرد و گاه ارزشهاي آتي پيروي از حق، هرلحظه بر اضطراب و دو دلي عمرو اضافه مي نمود، هرگز اين چنين برسر دو راهي، پريشان نمانده بود؛ لحظه اي با شتاب به استقبال پينشهاد معاويه مي رفت و لحظه اي از عاقبت دين به دنيا فروشي پير مردي مشرف بر موت مي انديشيد!
غلامش «وردان» چون اضطراب شيخ را دريافت، با آهستگي جلو رفت و گفت: «ابا عبدا لله كارها را در هم آميختي!»
عمرو با لحن سرزنش آميز مي گويد: «واي بر تو!»
غلام بي توجه به سرزنش آقاي خود ادامه مي دهد: «اگر مي خواهي تا از نيّت درونت تو را باخبر كنم!»
«بگو وردان!»
دنيا و آخرت در درونت به كشمكش پرداخته اند و مي گويي: «علي آخرت را دارد؛ ولي نصيب دنيايي در كنارش پيدا نمي شود و جبران دنيا، در آخرت مي گردد. همراهي با معاويه دنيا را در بردارد و آخرتي ندارد، و در دنيا بي نصيبي آخرت جبران نمي شود و تو در ميان اين دو راهي ايستاده اي!»
لبخندي برلبان عمرو جاري گشت و گفت: «به خدا قسم اشتباه نكرده اي، نظرت چيست وردان؟»
- «نظرم اين است كه در خانه بنشين. اگر اهل دين پيروز شدند و روي كار آمدند، در زير سايأ عفو دينشان زندگي كرده اي و اگر اهل دنيا روي كار آمدند، از تو بي نياز نيستند. »
اما عمرو عزمش را جزم كرده بود و تنها عضوي كه نصيحت وردان را شنيد، گوش او بود. ساير اعضا و جوارحش از شوق دستيابي دوباره به حكومت مصر، سر از پا نمي شناخت!
اگر چه از كساني بود كه در غدير با علي بيعت كرده و بارها برآن تصريح نموده است و غدير را به ياد آورده و شهادت برآن داده است.
اكنون جان او پس از مدتها انتظار، تشنأ مجد و شكوه حكومت مصر است. آنچه خليفأ پير اموي - عثمان - از او گرفته بود، فرزند ابوسفيان اموي به او پس مي داد. آن گاه همچنان عزم و آهنگ در چشمهايش مي درخشد كه با صراحت وقاطعيت به غلامش دستور مي دهد: « حركت كن وردان!»
او سوار بر مركب چموش دنيا طلبي، به سوي معاويه تاخت تا از عوايد حاصل از رويارويي با امام حق بهره مند شود.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14