(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 12 دي 1388- شماره 19548
 

براي امامي كه «هنوز» جان من است
بازهم بهانه اي
استوار و باشكوه ؛ مثل كوه
تكيه
كتابخانه
بنفشه
گزارشي از مراسم عزاداري در تبريز
آثار دانش آموزان مدرسه راهنمايي پونه رونقي منطقه 15 تهران



براي امامي كه «هنوز» جان من است
بازهم بهانه اي

كفشهاي غيرت من
پشت در جفت است
و پايم
ميان گل نمانده است
باز با بهانه اي
مي زنم به كوچه ها
و مي روم
به وعده گاه بي نشان
مي روم
به وعده هاي بي زمان
يا كه نه،
سيل مي برد مرا
به وعده هاي بي نشان بي زمان
تا زمزمه هايم
دوباره بنشيند
به روي شانه هاي باد
تا طوفان
دوباره ببارد
و صداي شب
در ازدحام صداي ما
دوباره بخوابد
باز با بهانه اي
مي زنم به كوچه ها
باز هم بهانه اي
باز هم امام ما
زهرا علي عسكري

 



استوار و باشكوه ؛ مثل كوه

«ققنوس، پرنده تاريخ ساز كه از شرق برمي خيزد، و در آسمان بي رؤيا، تيره و كابوس وار ملت ها، تنها يك بار، شهبال هاي زرين و سپيده سار مي گشايد. اين پرنده نمي ميرد. به مرگ طبيعي نمي ميرد. فردي نمي ميرد. هرگز نمي ميرد.
چه، كاروان ملت ها، نسل هاي گران سنگ و هزاره ها را در خود دارد. پرنده نجات و سعادت... اما ملتي كه ققنوسش را به دست خود آتش مي زند...؟»
متن بالا از داستان «ققنوس» نوشته خانم سيلوتانزد وارنر، شاعر و رمان نويس انگليسي، انتخاب شده است. كه در آن ققنوس نماد «هويت و موجوديت» يك ملت است كه بازيچه هوس ها و اميال ديگران مي شود.
¤ ¤ ¤
حال با كمي دقت و تأمل در حوادث ماه هاي آخر، و به خصوص 16 آذر اين سؤال پيش مي آيد كه آيا واقعاً ملت ما ققنوسش را به دست خود آتش مي زند؟... اصلاً ققنوس اين ملت چيست؟ كه بود كه به ملت ما هويت داد؟
آري. ققنوس ملت ما همان كسي است كه اين انقلاب را با ياري مردم به پيروزي رساند. كسي كه پايه نظام را بر مبناي جمهوري اسلامي تشكيل داد و امروز كساني هستند كه مي خواهند جمهوري اسلامي ايران را به جمهوري ايراني تبديل كنند كه البته به لطف خداوند و هوشياري رهبر معظم انقلاب مدظله العالي نخواهند توانست.
حال سخن من با كساني است كه از طرف عده اي پست و ذليل خود را به هيچ فروختند و به ناجي ملتشان (امام خميني(قدس سره العالي) و همچنين به مقام عظماي ولايت آيت الله خامنه اي- مدظله العالي بي حرمتي كردند.
اما اين عده قليل بدانند و آويزه گوششان كنند كه ملت ايران هيچ وقت ياد و خاطره امام راحلشان را كه رسم درست زندگي كردن و مبارزه با كفر و استكبار را به مانشان دادند، فراموش نخواهند كرد. در اين زمان هم همواره پشت رهبرشان، همچون كوهي استوار ايستاده اند و نمي گذارند كه بارديگر در تاريخ علي تنها بماند. و با يك اشارت رهبر هميشه آماده جان فشاني هستند.
حالا من هم به عنوان يك دانش آموز بسيجي به سران كشورهاي مستكبر مي گويم تا اگر فراموش كرده اند به خود يادآوري كنند، همانطور كه در هشت سال دفاع مقدس بسيجيان اين مرز و بوم با تمام اخلاص و قوا در مقابل دشمنان ايستادند و نگذاشتند حتي يك وجب از خاك كشورشان به دست بيگانگان بيفتد، امروز هم حتي فكر سروري به ملت آزاده ايران را از سرشان بيرون كرده و با خود به گور ببرند. چراكه ملت ايران و به خصوص بسيجيان هميشه در صحنه آماده در صورت انجام چنين خطايي با يك اشارت رهبر عزيزشان و با ياري امام عصر«عج» (كه هميشه طرفدار حق هستند) آن چنان تار و پود آنان را در هم محو مي كنند كه تا قيام قيامت، تاريخ چنين مقاومتي را نه به خود ديده باشد و نه شنيده باشد.
در آخر هم همين بيت و بس كه:
اگر سيدعلي لب تر نمايد
بسيجي ترك جان و سر نمايد
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
محيا ايرجي
71 ساله از شهريار

 



تكيه

چفيه را خوب دور سرم مي پيچم.شب است و سرما تا مغز استخوانت نفوذ مي كند.
هيئت تازه تمام شده و عرق كرده،مي خواهم تا خانه پياده بروم.
امسال شب تاسوعا دوست داشتم تهران باشم؛مجلس يكي از مداح هاي معروف.
نشد،اولش قسمت نشد كه بروم اما چه خوب شد كه نشد.
دوست داشتم امسال شب تاسوعا بروم يكي از اين هيئت هاي قديمي كه پيرمردها دور هم جمع مي شوند و گريه مي كنند.
جايي كه خبر از بالا و پايين پريدن نيست، عوضش يك دل سير گريه مي كني؛چيزي كه اينروزها سخت پيدا مي شود.
بالاخره هيئتي كه مي خواستم را پيدا كردم.لابه لاي كوچه هاي تنگ و باريك قديمي شهر تكيه قديمي اي بود.سر جمع كه نگاه مي كردي 50 نفر آن جا نشسته بودند،50 تا مرد با سر و صورت سفيد.لا به لاي ريش هاي جوان ترينشان شايدمي توانستي چند تار موي سياه پيدا كني.از در كه تو رفتم،همه خيره نگاهم مي كردند.خيال مي كردند اشتباه آمده ام.
- پسر جون،تكيه آسدحسن دو تا كوچه بالاتر نبش خيابونه.
- مي دونم ولي مي خوام امشب اينجا باشم،اجازه مي دين؟
كلي خوشحال شدند وقتي فهميدند كه مي خواهم در هيئت شان بمانم.چايي برايم آوردند و شروع كردند به حرف زدن، از پسرهايشان گفتند كه به اين هيات دل نمي دادند و اينجا نمي آمدند. داشتم با يكي از اين خوش مشرب هايشان حرف مي زدم كه يك عبا به دوش با كتابي زير بغل داخل تكيه شد.همه به احترام اش بلند شدند.رفت يك گوشه نشست.همه ساكت شدند.كتابش را باز كرد،بسم الله گفت و مقتل حضرت عباس خواند،كوتاه اما پر آه.مقتل كه تمام شد،تا چند دقيقه صداي هق هق مي آمد،آخرش يكي بلند شد ومداحي كرد،بدون ميكروفن و اكو...دست هايم را محكم در جيب هايم فرو كرده بودم،صداي بلندگوي حسينيه از دورمي آمد«اباالفضل،اباالفضل» قدم هايم را تند كردم تا زودتر از دست اين سرماي جانسوز خلاص شوم. دلم پيش صداي آن پيرمرد بود كه دم مي گرفت:«سقاي دشت كربلا» و ما فرياد مي زديم«اباالفضل»
محمد حيدري

 



كتابخانه

هروقت به كتابخانه مي آيم در ابتدا ياد آن روز مي افتم. «يادش بخير!»
چه روزي بود، چه درس بزرگ و فراموش نشدني را گرفتم. شايد باورتون نشه. اما تا قبل از اتفاق به اين موضوع كه كتاب ها هم مي توانند در حد يك معلم درس بدهند زياد اعتقاد نداشتم اما بعدش به من ثابت شد كه چنين نيست. وقتي كه فهميدم حجم ترين كتاب هم مي تونه يه دنيا به من و خيلي هاي ديگه درس بده.
«اوايل زمستان بود، سوز و سرما چون موريانه اي تا بافت مياني درخت تنومند نفوذ مي كرد برف ها دانه دانه از دل ابر كنده شده و آرام و بي صدا در دل زمين فرو مي رفتند. فاصله زيادي تا كتابخانه نداشتم، مثل موبايلي كه روي ويبره باشد مي لرزيدم. همراه با راه رفتن در فكر مشكلات و بدبختي هايم نيز بودم. در فكر اين كه چطور مي شد از درياي گرفتاري ها خلاص شوم. يا اين كه چه طور مي شد از دست نگاه هاي تحقيرآميز مسئولين مدرسه براي ديركرد هزينه هاي 120 تومان و 60 تومان قلم چي خلاص شوم. و... ديوانه كننده بود.
در همين افكار بودم كه ماشين شاسي بلند مشكي رنگي كنار خيابان توقف كرد. بدون اعتنا از مقابلش عبور كردم، اما هنوز چندقدمي فاصله نگرفته بودم كه ناگهان صداي آشنايي را شنيدم. سرم را برگرداندم. دوستم را ديدم كه سرش را از همان ماشين شاسي بلند مشكي رنگ بيرون انداخت. با بي ميلي پيش او رفتم و سلام سردي كردم. جواب سلامم را داد. از رفتارهايش معلوم بود كه مي خواهد وضع خوب خود را به رخ من بكشد. خلاصه بعد از كلي وراجي توانستم از شرش خلاص شوم. به راه خود ادامه دادم. نزديكي هاي ظهر بود و كم كم مي شد بوي غذاهاي رنگارنگ را از خانه ها و رستوران ها استشمام كرد خيلي گرسنه ام بود كنار رستوران ايستادم. خواستم بروم تو اما پولي نداشتم. خواستم بروم التماس كنم اما رويي نداشتم. حركت كردم. فاصله زيادي تا كتابخانه نمانده بود. شروع كردم به صحبت با خدا. «خدايا خسته شدم. آخه چقدر فرق، مگه چه گناهي كردم كه بايد اينقدر عذاب ببينم. اگه قرار به نماز خواندن هم باشه قول مي دم اين پسره يك بار هم نماز نخوانده اما عوضش من علاوه بر آن در تمامي فعاليت هاي قرآني و مذهبي نيز شركت مي كنم.»
آنقدر در اين افكار فرورفته بودم كه نفهميدم چگونه وارد كتاب خانه شدم. گوشه اي ميز خالي را يافتم. بدون معطلي رفتم و وسايل هايم را روي آن گذاشتم و به سراغ قفسه هاي كتاب داستان رفتم. راستي يادم رفت بگويم من گاهي اوقات داستان هم مي نويسم و در صفحه مخصوص يكي از روزنامه ها به چاپ مي رسد. پارسال هم رتبه اول را در مسابقات داستان نويسي آوردم. كتابي را برداشتم كتاب سرنوشت يكي از نويسندگان مشهور بود به سمت ميزم رفتم وروي صندلي نشستم. شروع كردم به خواندن. باور كردني نبود اما زندگي اين نويسنده مانند زندگي من بود تازه مشكلاتي كه او داشت خيلي بيشتر از مشكلات من بود. او حتي خرج تحصيل هم نداشت و مجبور بود از صبح تا شب در كوره رنگرزي كار كند تا بتواند با مزد اندكي كه به دست مي آورد در مدرسه شبانه درس بخواند. برخاستم و پيش قفسه كتاب ها رفتم تك تك سرنوشت شخصيت هاي بزرگ را برداشتم و با دقت مطالعه كردم. در زندگي همه آن ها بوي فقر به نوعي استشمام مي شد.
درضمن در يكي از كتاب ها نوشته اي بود كه واقعاً در من تأثير گذاشت: «به اطراف خود نگاه كنيد و نعمت هاي خدا را بيابيد، سپس براي آن نعمت ها شكرگزار خدا باشيد.»
نويد درويش (قاصدك)

 



بنفشه

«الهي قربونت بره عزيز، آخه تو چت شده مادر؟ سردته، گرمته، آب مي خواي؟ آخه چي شده فدات بشم؟ با ماماني قهر كردي؟! بگو قربونت برم، بگو چته؟!»
عزيز همينطور به بنفشه خيره شده بود و نمي دونست كه دختر زيبايش چي مي خواد، از 2-3 روز پيش حال بنفشه بد شده بود. بنفشه سرش رو پايين انداخته بود و برخلاف هميشه به عزيز بي اعتنايي مي كرد.
«آخه عزيز جون تو كه قبلا با من حرف مي زدي، به عزيز نگاه كن دختركم، من يه نگاه تو چشمات بندازم دردت رو مي فهمم... آآآهان فهميدم، دواي كارت پيش منه،
3-4 روزه مي شي عين اولت، يه دختر خوشگل و ماماني عين خودم!»
عزيز به آشپزخونه رفت و به اصطلاح خودش، دواي كار دختر عزيزتر از جانش رو آورد، آن هم با چه دقت و وسواسي! بنفشه عزيزترين بچه ي عزيز جون بود، بنفشه رو به اندازه ي تمام دنيا دوست داشت، بنفشه، هم مونس دل پينه بسته و تنهاي عزيز بود و هم شريك دردها و شادي هاي او.
عزيز وقتي درست و حسابي به بنفشه رسيد و كارش تموم شد شروع كرد به درد و دل كردن: «آره دخترم، اين آقا «داوودي» هم خيلي داره اذيتم مي كنه، همش هي حالش خوب مي شه، هي بد، نمي دونم بايد باهاش چي كار كنم، خيلي از دستش حرص مي خورم، لااقل تو كه دختر سوگلي من هستي تو ديگه منو حرص نده كه به اندازه ي كافي از دست داوودي و اين خواهرات حرص و جوش مي خورم. دكتر علي پور هم ديروز بهم گفت حرص و جوش و استرس زياد برات سمه، هم فشارت بالاست هم موتور قلبت به روغن سوزي افتاده! منم بهش گفتم آخه آقاي دكتر مگه اين بچه ها ميذارن يك روز از ناخوشي ها و ادا اطوارهاشون حرص نخورم؟... اي جووني كجايي كه يادت به خير! هي ي ي، اا مادر! فهميدم چته، خوب قربونت برم زودتر به عزيز مي گفتي، اي شيطون خجالت مي كشيدي؟!»
عزيز دستش رو روي زانوان خسته اش گذاشت و با يك يا علي بلند شد و بنفشه رو بغل زد و برد تو حياط كنار آقا داوودي و خواهرش ياس گذاشت تا حسابي آفتاب بخوره و سرحال بشه! آب پاش مسي و قديمي رو هم از گوشه حياط آورد و حسابي به بنفشه آب داد و وقتي نگاه هاي حسرت بار! داوودي، اركيده و ياس، برادر و خواهرهاي بزرگ تر بنفشه رو هم ديد و يك دل سير هم به اونها آب داد، بعد هم كيسه ي كودرو كه به قول خودش دواي كار دختر عزيزش بنفشه بود، دوباره به بالكن آشپزخانه برد.
بايد به آقا مجيد، باغبون باصفاي محلشون هم زنگ مي زد تا دوباره براش از اين كودهاي خوب بياره، چون بنفشه اين كودها رو خيلي دوست داره...
فاطمه شهريور (باران) تهران

 



گزارشي از مراسم عزاداري در تبريز

با عاشورائيان

محرم الحرام است كه حسين(ع) به كربلا قدم مي گذارد. كربلا ميزبان نبرد نور و ظلمت است. و من بايد يك روز قبل از تاسوعا در خانه مادربزرگ مادرم بمانم. چون سالگرد مادربزرگ پدرم است؛ آن هم در كرج، جايي كه دفن شده است.
من نتوانستم با خانواده ام بروم. و خانواده رهسپار شدند.
تا فاتحه اي بخوانند. و يادي و گريه اي.
در تبريز رسم عزاداري را شاخسي گويند. در اين رسم از عزاداري عزاداران در چند صف مي ايستند وعزاداري مي نمايند.
عزاداران چوبي تقريبا نيم متري در دست مي گيرند. و مداح نوحه مي خواند و عزاداران هم هم خواني مي كنند. البته عزاداري نوع ديگري هم وجود دارد مثلا در صف چند تايي حلقه مي زنند و با نوحه و شعر خواني، عزداران دور مي زنند و بر مصيبت آقا امام حسين(ع) دست را به ران مي كوبند.
من براي عزاداري به حسينيه شتربان رفتم. حسينيه جمع وجوري بود. عزاداران تبريز براي سياه پوش شدن از دامن و كلاهي سياه به نام «باش قرسيه »استفاده مي كنند. بيشتر عزاداران حسيني اين پوشش را دارند.
با دايي ام وارد حسينيه شديم. حسينيه هنوز شلوغ نبود. تا عزاداران برسند برايتان از فضاي حسينيه بگويم.: حسينيه تقريباً 300 در
200 متري طول و عرضش است. سمت چپ داخل رفته و شده آبدارخانه، و 3 تا سماور غول پيكر و قوري هاي بزرگ قابل ديدن هستند. روبرو، پشت كتابخانه ي كوچك جاي نشستن مداحان اهل بيت عليهم السلام است. كم كم عزاداران مي آيند و عزاداراي شروع مي شود.
البته با سخنراني روحاني مجلس ؛ مردي كه سنش به 60 سال مي رسد از نماز و عيب خود را كوچك شمردن و عيب ديگران را بزرگ شمردن صحبت كرد. خلاصه ي اين سخنراني: مي بيني انسان سنش زياد شده است ولي نمي داند كه نماز صبح را چه موقع نمي شود خواند، يا نمي داند نماز هاي پنج گانه چه موقع قضا مي شود... چرا خار را در چشم ديگران مي بينيم ولي درخت را در چشمان خودمان خير؟!
بعد از سخنران نوبت مداحي رسيد، يكي از مداحان كه هم بزرگ و باني هيئت است شروع مي كند به خواندن .از علي اصغر(ع) ، امام حسين(ع) ، علي اكبر(ع)،قمر بني هاشم(ع) و ... مداحي نمودند و گريه ي همه را در آوردند.
البته من متوسط تركي بلدم ولي هر چه بود لذت گريه بر امام حسين(ع) و آل طاهرش را برايم داشت. آنها بعد از مراسم گريه بر مصيبت امام، تذكر هايي را درباره ي فردا(تاسوعا) دادند. از جمله: با مهمان ها طوري برخورد نماييد كه كار آنها سريع تر حل شود. براي امنيت هيئت از پارك نمودن ماشين ها در محوطه ي هيئت جلوگيري نماييد. چون آشغال زيرش مي گذارند. از هيئت جدا نشويد و به هيئت هاي ديگر نرويد و گرنه نفرينم مي گيردتان.(البته اين را به شوخي گفتند).
بعد از اين تذكرها در ظرف هاي يك بار مصرف شام مي دادند.
شام يا بهتر است بگويم غذاي تبرك امام حسين(ع) ،برنج و كباب بود. يكي از بزرگان هيئت از عزاداران درخواست نمود كه بعد از اينكه همه ي عزاداران غذايشان را گرفتند هر كسي خواست حسينيه را ترك نمايد. و اين طوري هم شد. و عزاداران بعد از پايان غذا بلند شدند و راه افتادند ، البته با ازدحام جمعيت در جلوي در مواجه شديم.
با دايي ام ازهيئت بيرون آمديم، البته ما غذاي مان را نخورديم، چون اعتقاد داريم كه اين غذاها تبرك است و نگه داشتيم تا با خانواده بخوريم و البته بركت هم در گروهي انجام دادن كارها مي باشد.
در راه بازگشت هيئت ها و عزاداران سياه پوش حسيني را ديديم. مردمي كه بيرون از خانه به تماشا ايستاده بودند . لابد براي حاجت شان يا شفاي بيمارشان دعاي خير مي نمودند.
البته من هم دعاي عاقبت بخيري داشتم ولي الان كه اين را مي نويسم و دوشنبه است، دعا مي كنم خدا امام زمان (ع) را اجازه ي ظهور بدهند و همتي هم شود تا بچه هاي صفحه مدرسه در موسسه كيهان يكديگر را ملاقات نمايند.
وحيد بلندي روشن / تبريز

 



آثار دانش آموزان مدرسه راهنمايي پونه رونقي منطقه 15 تهران

آ+ب= آب

در هفت سالگي آموختيم كه آب يك بخش است. وقتي كه به آب مي نگريم ناخودآگاه به ياد ماه محرم و كربلا، كودك شش ماهه، لب تشنه، فرق شكافته، بدن قطعه قطعه شده، صورت سيلي خورده، گوش بي گوشواره، انگشت بريده و بدون انگشتر، بانوي قدخميده، پيكر برهنه زيرآفتاب سوزان و بالاخره تن بي سر مي افتيم!؟ آب رنگ آبي، رنگ شوق و نشاط، مهريه بانوي دوعالم، فاطمه زهرا(س) مي باشد آب كلمه اي است كه هر كودكي به محض اينكه زبان به حرف زدن مي گشايد آن را به زبان جاري مي سازد. آه! وقتي كه به حرم ائمه وارد مي شويم به ياد آب و لب تشنه، قطره آبي از چشمانمان سرازير مي شود و بر روي گونه هايمان مي لغزد و آرام آرام به روي لبهايمان مي ريزد و چه بس طعمي شور دارد.
آه، آب چه واژه غريبي است!
مطهره ميرعابديني


به ياد تو

غم بود و غم، سكوت بود و سكوت و اشك هايي كه از گونه ها پايين مي آمد، نجواها كم كم بلند و بلندتر مي شد. خدايا اين چه سوز و دردي است كه همه را گرفته، كبوتران ديگر پرواز نمي كنند و صدايشان نيز به گوش نمي رسد. آن ها هم غم دارند، غم عزيزي از خاندان علي(ع)، علي فرزند كعبه، علي شير مرد ميدان، او نيز غم دارد، غم فرزند عزيز و غريبش. اما نه او غريب نيست چون همه
دوست دارانش براي او اشك مي ريزند و ناله مي كنند. اي امام عزيز ما دل هايمان را همراه با اشك هايمان سوار بر بال هاي كبوترانت به پرواز درمي آوريم تا بارگاه ملكوتي ات گل باران شود و گنبد طلايي ات به درخشندگي خورشيد بتابد. اي امام رضا(ع) همه ما دوستت داريم.
پريسا حسيني مؤيد


نقشه ي گنج

در شهر اصفهان يك خانواده مهربان و صميمي زندگي مي كردند. پدرام، پرهام و پريا بچه هاي اين خانواده بودند. مادر و پدرشان، ليلا و حسن نام داشتند. آنها خيلي يكديگر را دوست داشتند و نمي خواستند خوشبختي شان را با هيچ چيز ديگري عوض كنند. پدرام و پرهام و پريا سه قلو بودند و حدود 12 سال داشتند. پرهام خيلي به كتاب خواني و قصه هاي قديمي كه اغلب پدر برايش مي خواند علاقه مند بود. روزي پرهام پيش پدر رفت و از او خواست تا يك داستان جديد برايش بخواند. پدر با كمال ميل به درخواست فرزندش پاسخ مثبت داد. داستان جديد پدر در مورد يك خانواده بود. قبل از اينكه پدر شروع به خواندن داستان كند پرهام گفت: پدر لطفاً دست نگه داريد تا من بروم پدرام و پريا را نيز صدا كنم. وقتي او به سمت اتاق پدرام و پريا مي رفت ناگهان چشمش به يك كتاب قديمي افتاد او بلافاصله رفت و كتاب را برداشت و به اتاقش برد، سپس به سراغ خواهر و برادرش رفت و به اتفاق پيش پدر رفتند تا داستان خانواده را گوش دهند.پدر شروع كرد:
يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچ كس نبود. در يكي از شهرها يك خانواده كوچك زندگي مي كردند كه پدر آن ها كمي بداخلاق و اخمو بود، وقتي از سركار برمي گشت يك راست به اتاقش مي رفت و مي خوابيد. يك روز كه پدر به منزل مي رفت چشمش به پدر ديگري افتاد كه خيلي مهربان و دلسوز بود، به فكر فرورفت و به منزل رسيد. طبق معمول هر روز به اتاقش رفت و خوابيد، وقتي خواب بود يك رؤيا ديد: فرشته اي زيبا با لباس هاي سفيد و بال هاي زيبا و رنگارنگ به پدر گفت: بداخلاق مباش براي ديگران الگو باش، مخصوصاً براي فرزندانت و همسرت، ايده آل باش... ناگهان از خواب پريد پس از كمي فكر كردن تصميم خود را گرفت و نزد همسر و فرزندانش رفت با مهرباني كنار آنان نشست و درحالي كه بچه ها را مي بوسيد به آنان گفت كه خيلي دوستشان دارد و به آنان و همسرش قول داد كه بداخلاقي هاي گذشته را جبران نمايد. سپس بيرون رفت و با يك دسته گل و يك جعبه شيريني برگشت و از آن پس زندگي گرم و شيريني در كنار يكديگر داشتند.
پدرام، پرهام و پريا از پدر تشكر كردند و به اتاقشان رفتند. پرهام نيز سريع به سراغ كتابي كه در اتاقش گذاشته بود رفت تا ببيند كه درباره چيست. آن كتاب كوچك نقشه يك گنج بود وقتي پرهام نقشه را مطالعه كرد، ديد كه آن گنج در نزديكي خانه آنها زير يك درخت پنهان شده است. پرهام در يك فرصت مناسب به سراغ آن درخت و گنج پنهان شده رفت، شروع به كندن زمين زيردرخت كرد، بعد از مدتي يك جعبه قديمي را يافت، آن را برداشت و بازكرد داخل آن جعبه يك كاغذ كوچك بود كه روي آن نوشته شده بود:
هيچ وقت به دنبال پول بادآورده و گنج مباش
چون گنجينه اصلي تو خانواده توست.
پرهام به خانه بازگشت درحالي كه درس هاي زيادي از اين گنجينه گرفته بود.
فاطمه كماني
مدرسه راهنمايي پونه رونقي منطقه ي 15 تهران


باران

ببار باران ببار
ببار اي رحمت الهي، ببار
زماني كه قطره هايت آرام آرام بر صورتم بوسه مي زند، به آسمان نگاه مي كنم تا ابر تولدت را ببينم.
هنگامي كه با نوازشت لباس آبي بر تن زمين، كوه ها و درياها مي كني، روشني انعكاس قطره هايت بر چشمم مي تابد.
بباراي باران
ببار و زشتي هاي زندگي مان را بشوي و با خود ببر.
ببار و زيبايي هاي زندگي مان را زيباتر كن.
ببار و با وجودت زمين را دلنشين تر كن و نور ملايم رنگين كمان را بر ما بتابان.
ببار...
زهرا فرجي/كلاس 3/3


وداع

آن روزها در سرزمين بلا
درد بود و خون وداع
عباس(ع) و ياران بي ريا
رفتند و گشتند فدا
كاش بوديم آن زمان كاري كنيم
تا كه طفلان تو را ياري كنيم
كاش ما هم فدا مي شديم
قطره اي از آب دريا مي شديم
فائزه فيض آبادي


نامه اي به بهترين دوست

سلام؛
اميدوارم در سلامتي كامل زير اين آسمان بي انتها و دور از غم و اندوه و با شادي و نشاط باشي.
امروز كه به اين موضوع مي انديشم ياد تمام آن سال هايي مي افتم كه در روزها در اوج بچگي و پرشوري در كنار هم با هم و همراه هم راه مي رفتيم و قدم هايمان را با هم برمي داشتيم به همراه يكديگر به آسمان مه فلك و به ژرفاي اقيانوس رفتيم و در انتهاي كودكي در اعماق وجودمان با يكديگر سرگرم بوديم.
اما اي بي معرفت؛
رفتي، رفتي و روي تمام آن لحظه ها و ساعت هاي خوشمان خط كشيدي چشم هايم به در خشك شد تا مگر كفتري نامه بر از روي ماهت خبري آرد نامه، نامه، نامه پيشكش به خدا محتاج خبري از حالتم دوستي ما خالصانه صادقانه بود اما تو خيانت كردي تو بي وفايي كردي تو... مگر چه كردم كه مرا با تمام خاطره هايت گذاشتي و رفتي و بند دوستيمان كه بعد از اين همه سال محكم و استوار بود را با يك ضرب پاره كردي و يك بار هم از من ياد نكردي گلم هيچ گاه فاصله ها حريف خاطره ها نيستن اما يك طرفه به قاضي نمي روم حق با تو نيز هست نوجواني خيلي قوي تر از توست اما آيا مرا لايق نمي داني كه يك سر از اين طرف بزني به خدا دلم گرفته دلم براي يك خاله بازي تنگ شده محتاج گوشه چشمي از سويتم عزيزم.
برسد به دست كودك درونم
فاطمه ثباتي كلاس 3/3 سوم راهنمايي


نماز

و ما هر روز زندگي را با چندين هدف آغاز مي كنيم. از همان زماني كه از خواب بيدار مي شويم در پي آنيم كه چگونه امروز را به پايان برسانيم و براي امروزمان برنامه ريزي مي كنيم و در پي آن هستيم كه چگونه و از چه راه نزديكتري ممكن است زودتر به هدفمان برسيم. گاهي ما انسانها در پي همين فراز و نشيب زندگي عمرمان را تلف كرده و به مقصودمان نمي رسيم. شايد اين گونه افكار همه ما انسانها در زندگي معنوي ما تأثير داشته باشد ولي در زندگي معنوي اين گونه نيست چون نمي توانيم براي رسيدن به خدا همه اين راه ها را بيازماييم. آيا ممكن است خداوند زماني كه انسان را آفريده و هدف آفرينش را بندگي انسان ها كرده راه رسيدن به بندگي را نيز براي آنها قرار داده است. پس ما چاره اي نداريم مگر اين كه از او بپرسيم چه راهي ما را به خلقت خداوند نزديكتر مي كند؟ نماز راهي است كه خداوند براي ما قرار داده است تا ما هر روز با او نيايش كرده و راه رسيدن به راز خلقت را از او بخواهيم. همه ما انسانها روزي 10 بار از خدا مي خواهيم كه ما را با گفتن اهدنا الصراط المستقيم ما را به راه راست هدايت كند.
شادي رضايي نژاد كلاس 1/3


چرا نمي آيي؟

آقا براي آمدنت
آنقدر با چشمان كم سويم نگاه مي كنم تا شايد جايي ردپايي از تو ببينم
آنقدر گريه مي كنم تا باران هم همراه من بگريد.
آنقدر سرد و ساكت گوشه اي مي نشينم. تا شايد آسمان با صدايش سكوت مرا بشكند.
آنقدر بر ساكنين اين كره خاكي نگاه مي كنم تا شايد تو را بيابم.
آنقدر به آسمان نگاه مي كنم تا شايد خداوند وساطت آسمان را بپذيرد.
آنقدر دستانم را رو به آسمان نگاه مي دارم تا شايد ستارگان با نگريستن به من، بگويند چرا نمي آيي؟
و آنقدر جمعه ها مي آيند و مي روند كه ديگر عمري از من باقي نمي ماند شايد اين آرزويم براي من مانند آرزوهاي ديگر فقط يك آرزوست.
پريسا اكبري كلاس 2/3

 

(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14