(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 14 دي 1388- شماره 19550
 

پيشكش به عاشوراييان
يادماني از دوست



پيشكش به عاشوراييان

اميرحسين فردي
از يكشنبه تا چهارشنبه، همه اش دو روز فاصله است، اما اين دو روز به درازاي دو قرن طول كشيد. نمي گذشت، نمي رفت. عصر عاشورا به خودي خود غمبار است. اندوهي ازلي، قلب آدم را مي فشارد. نمي داني با خيمه هاي سوخته و زنان و كودكان اسير و بي پناه چه كني. براي كدامشان اشك بريزي. عصر عاشورا عصر دلتنگي است، عصر غم و ماتم. حال در چنين عصري اگر بشنوي، كه ازناب يزيد و پس مانده هاي صهيونيستم و آمريكا، به خيابان هاي ام القراي اسلام حسيني ريخته و اين بار به جاي خيمه ها، به خرمن غيرت ات آتش افكنده اند، ديگر نمي تواني آرام بماني. ديگر نمي تواني بي نظر و بي طرف باشي. چند شب و روز است كه براي حسين و يارانش عزاداري، سينه زده اي و اشك ريخته اي، حال آن اوباش هرزه بيايند و در روز روشن. پا به روي ايمان و باورهاي مقدس تو بگذارند و در هنگامه شهادت حسين تو، به سوي عزاداران آن مظلوم سنگ پرتاب كنند. اموال مردم را به آتش بكشند. پاي بكوبند و سوت بزنند و كف بزنند و شادماني كنند، آن هم در عصر عاشورا! يك مسلمان و يك انسان آزاده بايد مرده باشد كه اين صحنه ها را ببيند و چشم هاي خود را ببندد.
عصر عاشورا در شهر نبوديم. مثل هر سال، به بهشت زهرا پناه برديم. تا به دوستان شهيدمان كه تن به تيره تراب سپرده اند و جان به آغوش جانان، سري بزنيم، كه هم تجديد عهدي كرده باشيم و هم تحمل بار سنگين مفهوم عصر عاشورا، برايمان آسان شود. نويسنده شهيد، حبيب غني پور هم، از قبيله همان ققنوس هاست. با مقبره اي بدون سقف كه خودش نوشته،« بگذاريد برف و باران بر مزارم ببارد.» حبيب است ديگر، اگر غير از اين بود ، مي شد مثل يكي از همين خيل نويسندگان لائيكي كه با آثارشان فضاي ادبي جامعه را متعفن مي كنند. آنجاست كه مي شنويم. اذناب يزيد و مرده ريگان فرهنگ غرب، پا از گليم خود فراتر گذاشته اند و به حريم عاشورا جسارت كرده اند.
شب شام غريبان، شب بي قراري و بي تابي هاي مداوم است. حال به كجا بايد رفت. سر بر روي شانه كه بايد نهاد و هاي هاي گريست؟ حاج اصغر آبخضر، دوست دوران نوجواني و جواني ام، پيشنهاد رفتن به بيت رهبري را به من مي دهد كه امشب آنجا بيت الاحزان است. قبول مي كنم و مي گويم: برويم خانه دوست!
جا نيست. كنار خيابان روي زيلو مي نشينيم و به موعظه واعظ گوش مي دهيم و به مصائب گرانسنگ عاشورا دل مي سپاريم. حاج اصغر بي قرار است. هر چه باشد دبير شوراي هماهنگي تبليغات اسلامي است و كارش هماهنگي راه پيمايي ها و تظاهرات، حضور درخانه دوست آن هم در شب شام غريبان و شب حرمت شكني يزيديان و غرب زدگان. مرهمي ست برزخم امروز و ديرين دلمان و همين اعلام حضور برايمان آرامش بخش است.
از يكشنبه تا چهارشنبه، همه اش دو روز فاصله است. و اين دو روز به درازاي دو قرن طول كشيد، اما گذشت. گرچه دير و گرچه دور . چهارشنبه، ميدان انقلاب تهران، ميعادگاه عاشوراييان است. همان اهالي قبيله غيرت كه تا بيايند و آن لكه هاي ننگ را از سيماي ام القراي اسلام حسيني بزدايند و ساكنان كاخ سفيد را براي چندين سال به كما ببرند.و به پس مانده ها و زباله هاي آنها بگويند، تاريخ جهان معاصر را عاشوراييان مي نويسند و جايگاه محتوم شما همان سطل هاي آشغالي است كه دن كيشوت وار، آنها را آتش مي زنيد و به خودتان مدال شجاعت مي دهيد!
قرارمان ساعت 3 است؛ 3 ساعت از ظهر گذشته ميدان انقلاب، اما ما ساعت 2 در حياط روزنامه كيهان جمع مي شويم. دريا همه را به سوي خود مي خواند. در حياط كيهان كسي نوحه مي گويد و ما به سينه مي زنيم. هنوز پيراهن هاي سياه خود را برتن داريم. هنوز عزاداريم؛ عزاداريم! نمي دانم چرا امروز همه اش به ياد آقاي خاتمي هستم. مخصوصاً آن روزي كه مي خواستيم پيكر شهيد سيدحسن شاه چراغي را از همين حياط تشييع كنيم و آقاي خاتمي سخنراني كرد:
ياد باد آن كه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
حال آقاي خاتمي كجا ايستاده؟ آن همه محبوبيت و احترام به كجا رفت؟ در هرحال، من، يعني آخرين بازمانده از مديران دوران آقاي خاتمي هنوز در كيهانم و امروز چهارشنبه است. درحال سينه زدن هستم، مي خواهم با كيهاني ها به ميدان انقلاب بروم، آن هم براي پشتيباني از انقلاب اسلامي كه ميراث عاشوراست در روزگار ما.
هنوز به ميدان فردوسي نرسيده ايم كه بادها خبر از خيزش توفان مي دهند. معلوم است كه تجمع امروز هيچ شباهتي به گردآمدگان طرفداران، مثلاً فلان آوازه خوان مغرور و بهمان مطرب مطرود ندارد. اينان از جنس عاشوراييان هستند.اينان معناي غيرت اند وعزت. سيل انسان هاي بي تاب و بي قرار از مشرق تهران، از ميدان امام حسين، به سوي ميدان فردوسي، آن حكيم فرزانه، جاري مي شوند. هيچ نوع هماهنگي و دستوري در كار نيست، هر دسته و گروهي شعار خودش را مي دهد و يا به عبارتي مواضع و نقطه نظر خود را بيان مي كند، اما در ميان تمام اين شعارهاي گوناگون يك حس مشترك و يك آرمان همه گاني نهفته و آن اين كه ما براي پاسداري از حريم حرمت عاشورا و استقلال و آزادي اين سرزمين آمده ايم. آمده ايم تا براي چندمين بار دست رد به سينه عوامل اجانب و متجاسرين به مقدساتمان بزنيم.
در ميان امواج خروشان اقيانوس انساني گم مي شويم، گم مي شوم! ديگر متعلق به اين جمع عظيم هستم و تابع شعار نزديكترين گروه. شعارها، نشان از التهاب و بغض فروخفته مردم دارند. لعن و نفرين، بر يزيد و شمر و آمريكا و هتاكان عصر عاشورا فراوان شنيده مي شوند، البته سران فتنه نيز در اين ميان سهم كمي ندارند. مگر نه اين كه تمام اين آشوب ها و حرمت شكني ها در سايه سكوت تأييدآميز و حمايت ضمني آنان بوده؟ پس مردم براي يك يك سران بلوا درخواست مرگ مي كنند. صميمانه و بسيار خالصانه.
يكي مي گويد مرگ بر موسوي، صدها نفر هم آن را تكرار مي كنند. براي كروبي هم. همين طور، براي آقاي خاتمي هم چنين آرزويي مي كنند، با صداي بلند، درست در قوس پل حافظ، منتهي به خيابان انقلاب، من هم در ميانشان هستم. تا به حال با خيال راحت باهاشان همراهي كرده ام، چون آن دو نفر برايم موجودات بي اهميتي بودند و شده اند، اما اين يكي، ديگر چرا؟
آقاي خاتمي بر سر خود چه آوردي؟ با خودت چه كردي؟ تا كجا رفتي؟ جفا كردي سيد؛ هم به خودت و هم به اين مردم؛ مردمي كه ثابت كرده اند با معرفت هستند، از كسي كه خوبي ببينند تا پاي جان برايش وامي ايستند. تو چرا پشت به اين مردم كردي؟ آيا در اين زمانه، مردمي به خوبي و نجابت ملت ايران پيدا مي شوند؟ واقعاً پيدا مي شود؟ در تمام كره زمين، نظيري مي تواني برايشان بيابي؟ پس چه شد؟ پس چه شد آن فيروزه بو اسحاقي؟ ببين كار را به كجا رساندي كه همين مردم، با پرچم هاي عاشورا، با پيراهن هاي عزا، آرزوي مرگ... يادم هست از آن عالم بزرگ به عنوان يك نمونه و نماد مطلوب ياد مي كردي و تعبير «راست عاقل» را برايش به كار مي بردي و مي خواستي به اصطلاح چپ ها هم مثل او باشند. آن راست عاقل امروز در اردوگاه انقلاب، به خاطر حمايت هايي كه از رهبري مظلوم نظام كرد، خداوند هم به او و امثال او عزت و شأن داد و محبوب قلوب مؤمنين است. اما اطرافيان تو چي آقاي خاتمي؟ همان آدم هاي كج و كوله و دفورمه كه در جلسات شوراي فرهنگي كيهان مي آمدند و نظريات مشعشع خود را بيان مي كردند، كه اغلب نمي توانستيم به مضحك بودن آنها نخنديم. از همين قماش آدم ها شما را محاصره كرده بودند كه حسرت به دلم ماند يك بار، يكي از آنها را در نمازجماعت كيهان ببينم، در حالي كه همه از مديران بودند، حالا بماند عكس العمل همان آدم هاي تابدار، از شنيدن بركناري آقاي منتظري و پذيرش قطعنامه 8سال دفاع مقدس كه چگونه بود؛ صورت جلسات آن سال ها هنوز بايد باقي باشد، خدا رحمت كند خانم گيلدا ملكي را، همه را او مي نوشت. دوران رياست جمهوري شما هم بيشتر به خطابه هاي پرشور گذشت. سنگ ها را بستيد و سگ ها را آزاد كرديد. همين يك قلم وزارت ارشاد را ببينيد، بيشتر جاسوس و مزدور و فراري تربيت كرد تا اهل فرهنگ و ادب و هنر!
برايت سوت زدند، كف زدند، برخي از مجله هاي مبتذل عنوان مردي با عباي شكولاتي را به شما دادند، در جمع هاي سبك و سخيف شركت كرديد، اصناف و اقسام خانم هاي بزك كرده را در كنارتان نشانديد و از ته دل خنديديد و خندانديد. البته يك بار گفتيد كه از اردوگاه اصلاح طلبان صداي دشمن مي شنوم. در حالي كه اصلاح طلبي تنها يك پوشش نخ نما بود، حضرات تا بن دندان دنياطلب بودند، راستي آقاي خاتمي چه شباهت عجيبي بود، بين آن دختركان و پسركاني كه براي شما سوت بلبلي مي زدند و هورا مي كشيدند با همان هايي كه عصر عاشورا آمدند و آن جسارت ها را كردند، آيا اين ها همان ها نبودند و يا آن ها، اين ها؟ از اردوگاه اصلاح طلبان، خيلي صداها بلند مي شد، اما گوش شنوايي نبود، حالا اين شد كه مردم متدين و عزادار تهران روي پل حافظ آن شعارها را عليه شما بدهند. اين وسط كي مقصر است؟ شما، يا آن مردم داغدار؟ به هر حال من لب هايم را محكم روي هم گذاشتم و مقاومت كردم. براي اين كه دلم نمي خواهد شما را در ميان ضدانقلاب و ضد نهضت عاشورا ببينم. برگرديد آقاي خاتمي، شما مثل بني صدر نيستيد. بياييد در ميان اين مردم باشيد، شانه به شانه راه رفتن با اينها و همراهي با كساني كه دهانشان بوي گلاب مي دهد، خيلي لذتبخش است. موجودات كج و كوله را به حال خودشان رها كنيد.
خودتان را نجات دهيد...
... نوشتم كه از يكشنبه تا چهارشنبه همه اش دو روز فاصله است، اما اين دو روز به درازاي دوقرن طول كشيد. همان طور كه پايين آمدن از شيب پل حافظ، براي من اين همه طول كشيد. اين حرف ها سال ها تو سينه ام بود. اما بالاخره يك جايي بايد سر باز مي كرد و سرريز مي شد. چه بهتر كه در جمع عاشوراييان و در شيب پل حافظ اين اتفاق افتاد.
من اما نتوانستم به ميدان انقلاب برسم، چهارشنبه من در ميدان انقلاب تمام نشد، بلكه نقطه پايان چهارشنبه ام، در چهار راه ولي عصر بود، امواج خروشان انساني اجازه جلو رفتن نداد. امكان نداشت، پس مي زد. ناچار، از خيابان هاي خلوت، برگشتم. پياده و تنها، سبك شده بودم. چهارشنبه ام زيباتر از آن چيزي كه تصور مي كردم، تمام شده بود. ديگر سوت و هلهله اذناب يزيد را نمي شنيدم. وجودم از نام مبارك سيدالشهدا سرشار شده بود. از چهار راه ولي عصر تا كوچه شهيد شاه چراغي، همه اش با واژه ها و جمله ها كلنجار مي رفتم. توي ذهنم مي نوشتم. پس و پيش مي كردم. پاك مي كردم، پاك مي كردم! نه، من نمي نوشتم، نوشته مي شدند. مثل آدم هايي كه با خودشان حرف مي زنند. ذهن من هم در تسخير انبوه اين واژه ها بودند. بايد مي نوشتم، بايد مي نوشتم. اگر نمي نوشتم، هم به يكشنبه و هم به چهارشنبه جفا كرده بودم. من همه اين عواطف، مفاهيم، تصاوير و توصيف ها را از عاشوراييان چهارشنبه تهران گرفتم و اكنون به اين شكل، پيشكش خاك پايشان مي كنم، تا دست من را هم بگيرند و با خود ببرند.... با خود ببرند.... ياحسين!

 



يادماني از دوست

محمدكاظم كاظمي
علي معلم دامغاني از پايه گذاران ادبيات متعهد معاصر فارسي به شمار مي آيد. او درسال 1380 در نخسين همايش چهره هاي ماندگار به عنوان چهره ماندگار درعرصه شعر و ادب فارسي برگزيده شد. همچنين به تازگي در ديماه امسال از سوي شوراي عالي انقلاب فرهنگي به عنوان رئيس فرهنگستان هنر انتخاب گرديد، تا به جاي ميرحسين موسوي اين نهاد را هدايت كند.
معلم دامغاني دانش آموخته حقوق دانشگاه تهران ودر شمار شاعران نسل اول انقلاب اسلامي است و بسياري از شعرهاي مطرح دوران انقلاب و دفاع مقدس از سروده هاي اوست: « اين فصل را با من بخوان، باقي فسانه است / اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است»....
از او مجموعه شعري به نام رجعت سرخ ستاره در سال 60 به چاپ رسيده است. «رجعت سرخ ستاره» كه اخيرا توسط حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي تجديد چاپ شده است.

استاد معلم آميزه اي از آيينه و دريا

كامران شرفشاهي
استاد علي معلم دامغاني از چهره هاي نام آشنا، تاثيرگذار و بلندآوازه شعر معاصر است، چنانكه در جايگاه ادبي او به عنوان يكي از پيشكسوتان شعر انقلاب ترديدي وجود ندارد.
معلم شاعري فرهيخته است كه به مدد دانش فراوان و شگفت خويش در احياء دوباره قالب مثنوي و جان دادن به شعر انديشورانه نقشي عظيم و غيرقابل انكار دارد تا جايي كه برخي پيش از آنكه او را شاعر بدانند متفكري مي دانند كه شعر را در خدمت انديشه هاي بلند خويش درآورده و در مقايسه با بسياري از شاعران روزگارش، نگاهي ديگرگون به پيرامون خود دارد.
انتشار مجموعه شعر «رجعت سرخ ستاره» در اوايل دهه 60 و رويكرد مثبت و گسترده اهل ادب و انديشه به اين كتاب كه به سرعت ناياب شد و به نظر مي رسد تقاضاي تجديد چاپ آن هميشگي باشد، بيانگر حادثه اي در ادبيات معاصر بود، حادثه اي كه حكايت از ظهور شاعري داشت كه بسيار زود در وادي ادب، مريدان و مقلداني بسيار يافت، هرچند كه هيچكدام از آن همه مقلدان هرگز نتوانستند چنان اثري بيافرينند كه به شعر استاد پهلو بزند و لذا مي توان گفت كه معلم در مثنوي هاي خويش داراي سبكي است كه حتي اگر نام شاعر را نداشته باشد، هر بيت گواه و داراي امضاي نامريي است كه نام او را فرياد مي زند.
اگرچه معلم در شمار شاعران پرگو و داراي چندين دفتر و ديوان نيست، و اگر چه هيچگاه در پي مريد و مرادبازي نبوده و اصولاً شخصيتي شهرت گريز داشته است، اما همواره در بين اصحاب ادب و انديشه دوستداران بي شماري داشته و آثارش مورد توجه و تعمق قرار گرفته است.
مطالعات گسترده در علوم گوناگون، حافظه قوي و قدرت تجزيه و تحليل و ربط قضايا به يكديگر از علي معلم شخصيتي آفريده است كم نظير كه همواره سخنش از جاذبه بالا و رايحه اي خوش برخوردار بوده است. بدون مبالغه مي توان گفت كه كلام او همواره از طراوت و تازگي خاصي برخوردار بوده و در تحليل و تبيين مفاهيم گفتني هايي دارد ناب و شنيدني كه نشانگر وسعت دانش و احاطه ادبي اوست.
لحن شيرين او هنگام سخن گفتن كه گاه با طنز و لطيفه اي همراه است، نكته سنجي ها و حاضرجوابي هاي رندانه، فراست و زيركي در درك موضوع و بيان جامع آن از ديگر ويژگي هايي است كه موجب شده تا محضر او هميشه قدر دانسته شود و آنان كه حلاوت حضور در محضر ايشان را درك كرده اند، مفهوم اين سخن را بهتر درمي يابند و خاطره هاي شيرين و شنيدني فراوان از ايشان به خاطر دارند كه فراموش شدني نيست و غالباً در حاشيه همايش ها و يا در جمع هاي شاعرانه نقل مي گردد.
از ديگر خصوصيات معلم نقد صريح و ابراز عقيده هاي او بدون پرده پوشي و تسامح است، در اواخر دهه شصت در محفلي، شاعر نام آشنايي شعري را كه در قالب سبك هندي سروده بود، در نزد ايشان قرائت كرد، شعر به تقليد از شيوه استاد سروده شده بود و شاعر تعمداً به پيچيده گويي روي آورده بود تا توانايي خود را به رخ مخاطبان كشاند. قرائت شعر كه تمام شد، شاعر با لحن غرورآميزي از استاد نظراتش را جويا شد، آنگاه معلم كه در تمام طول مدت سكوت كرده بود، سكوتش را شكست و آنچنان به ابراز عقيده درباره اين سروده پرداخت كه نه تنها شاعر، بلكه حاضران را به شگفتي واداشت.
ديدار علي معلم را بايد فرصتي مغتنم دانست. زيرا او در شمار شاعراني نبوده كه دل به صله هاي زرين و رنگين بندد و صبح تا شب از محفلي به محفل ديگر و از پشت تريبوني به تريبون ديگر سربخورد. از اين رو حضور او را در هر محفل ادبي و همايش مي توان نشاني از اعتبار آن حركت دانست و از ديگر سو اين موضوع را مي توان نشانه اي از اهميتي دانست كه او براي خلوت هاي شاعرانه و استفاده از فرصت ها براي مطالعه افزون تر قايل است.
معلم چه بسيار در اجتماعات در برابر كساني كه او را «استاد» خطاب كرده اند، به شوخي و جدي لب به اعتراض گشوده است كه چنين القاب فريبنده اي مي تواند آنچنان آدمي را اغوا و گمراه كند كه ديگر به سراغ آموختن و فراگرفتن نرود كه همين مطلب مي تواند سرآغازي باشد براي سقوط ودرجا زدن.
و اما شاعر متفكر روزگار ما در بين جماعت اهل ادب و هنر تنها به عنوان سراينده اي فرهيخته اشتهار ندارد. به عبارت ديگر او نظير بعضي از شاعراني كه كم و بيش آنها را مي شناسيم و مي دانيم كه هنري جز چيدن كلمات در كنار يكديگر ندارند، نيست. به راستي دريغ از شاعراني كه در عمل به آنچه مي گويند و مي سرايند و مي نمايند، اعتقادي ندارند، شاعراني كه بوي تعفن، تفرعن و تكبر آنها، شامه اي را نمانده كه نيازارد و از حداقل صفا، صداقت و اخلاص بي بهره اند.
جاي دريغ است اگر هنگامي كه از استاد معلم سخن به ميان مي آيد از فضايل و نيك نفسي هاي او حرفي به ميان نيايد. چيره دستي او در سخن سرايي و نقد و تحليل بر كسي پوشيده نيست و هر كس با مطالعه آثار او يا حضور در محفل او مي تواند به فراخور درك و فهم اين مهم را دريابد، اما خصلت هاي جوانمردانه، تواضع و ياري رساني هاي او نكاتي است كه كمتر درباره آن سخن رفته است و جاي آن دارد كه گفته شود كه سراينده اشعار و ترانه هاي آييني و ميهني زمانه ما، هيچگاه در شمار بخيلان و تنگ نظران نبوده، و از انجام هيچ امر خيري مضايقه نكرده، و بزرگي خويش را به رخ هيچكس نكشيده و از فرصتهايي كه روزگار در اختيارش قرار داده، عليه هيچكس سود نجسته، كه گفتني ها در اين مقام فراوان است و اين همه بيانگر جلوه ديگري از درايت و هوشمندي اوست كه هيچ جهلي بالاتر از ناديده انگاشتن حق ديگران و يكه تازي در وادي هواهاي نفساني در فرصت كوتاه و ناپايدار دنياي فاني نيست و لذا ستايش و تحسين شايسته سزاوار كساني است كه نام نيك بر جا نهادند و از عقده ها و آلودگيها، خويش را مبرا داشتند.
سخن گفتن از استاد علي معلم دامغاني بي گمان مجالي بس فراخ مي طلبد كه چه بسا در ظرف اين زمان ميسر نباشد، اما آنچه كه يقين است، قدرداني و حق شناسي از حضور ارزنده او، قلم و قدمش است كه بر صاحبدلان و حق باوران آشكارا واجب است، و در اين باور ترديدي نيست.

قطعه اي از مثنوي بلند هجرت

اين فصل را با من بخوان، باقي فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم
اين فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادي، راز هفت اختر شنيدم
اين رمز را از پنج دفتر برگزيدم
اين بانگ را از پنج نوبت زن گرفتم
اين عطر را از باد در برزن گرفتم
اين جاده را با ريگ صحرا پويه كردم
اين ناله را با موج دريا مويه كردم
اين نغمه را با جاشوان سند خواندم
اين ورد را با جوكيان هند خواندم
اين حرف را در س حر بودا آزمودم
اين ساحري را با يهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چيدم اين حكايت
با راويان نجد، ديدم اين روايت
اين چامه را چون گازران از بط شنيدم
وين شعر را چون ماهيان از شط شنيدم
شط اين نوا را در تب حيرت سروده است
وين نغمه را در بستر هجرت سروده است

نگاهي به يك مثنوي از علي معلم
تاوان اين خون

اغراق نيست اگر بگوييم كه مثنوي «تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما» از شاخص ترين آثار علي معلم دامغاني و در عين حال از آثار ماندگار عاشورايي در عصر حاضر است ، هم به واسطه محتواي جهت بخش و هم به اعتبار آرايه هاي صوري آن . در اين يادداشت ، مي كوشيم كه به اجمال از ويژگيهاي صوري و محتوايي آن سخن گوييم . شعر با اين بيت ها شروع مي شود.
روزي كه در جام شفق مل كرد خورشيد،
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه ، گويي خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه ؟ آري ، اين چنين است
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
بر صخره از سيب زنخ ، بر مي توان ديد
خورشيد را بر نيزه كمتر مي توان ديد
شروع شعر، بسيار بديع و هنري است . شاعر از «روز»ي خاص سخن مي گويد، ولي تا مدتي روشن نمي دارد كه اين كدام روز است . فقط اشارتي كه به خورشيد و نيزه مي شود، براي خواننده بصير، فضاي كلي شعر را روشن مي دارد.
خورشيد در مصراع اول ، همين كره خورشيد است و در مصراع دوم ، خورشيدي كه در عصر عاشورا بر نيزه شد. اين مصراع دوم ، البته يك تصوير عيني را هم تداعي مي كند، تصوير غروب خورشيد در يك نيزه زار و در لحظه اي كه به موازات سرنيزه ها قرار دارد.
اين «گل كردن » نيز خالي از ظرافت نيست . از سويي شكفتن گل را تداعي مي كند و از سويي ، كنايتاً به معني «آشكارشدن » و «پديدارشدن » است و در اين معني در شعر مكتب هندي ديده شده است ، چنان كه بيدل مي گويد :
اين قدر ديده به ديدار كه حيران گل كرد
كه هزار آينه ام بر سر مژگان گل كرد
باري ، شاعر در چهار بيت اول ، خواننده را همچنان در ابهام و تعليق مي گذارد. جملات كوتاهي كه مرتب قطع و وصل مي شوند، به اين ابهام اضطراب آلود مي افزايند. علاوه بر اينها، لحن شاعر نيز ترديدآميز است . گويا واقعه آن قدر شگفت است كه برايش باوركردني نيست . به نظرش مي آيد كه خواب مي بيند و با خود سؤال و جواب مي كند و در نهايت به اين نتيجه مي رسد كه رويداد بي سابقه اي رخ داده است .
در بند دوم ، شاعر سخن را در مسيري ديگر پيش مي برد. در ظاهر به نظر مي رسد كه او از موضوع دور مي شود، ولي چنين نيست . يك خاليگاه در اينجا وجود دارد كه پر كردنش به عهده خواننده گذاشته شده است .
در جام من مي پيش تر كن سا قي امشب
با من مدارا بيشتر كن سا قي امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگان اند
مي ده ، حريفانم صبوري مي توانند
شاعر بنا بر سنت شعر فارسي ، به ساقي خطاب مي كند و از او انتظار دارد كه در تقسيم مي ، او را بر ديگر حريفان مقدم بدارد. اما چرا؟ چون او صبر و شكيبايي را از كف داده است . اينجا كم كم دوباره به اصل موضوع نزديك مي شويم .
من صحبت شب تا سحوري كي توانم ؟
من زخم دارم ، من صبوري كي توانم ؟
من زخمهاي كهنه دارم ، بي شكيبم
من گرچه اينجا آشيان دارم ، غريبم
من با صبوري كينه ديرينه دارم
من زخم داغ آدم اندر سينه دارم
گويا سخن از يك زخم عميق در ميان است ، زخمي به عمق تاريخ ، از نخستين حق كشي نوع بشر، يعني ماجراي هابيل و قابيل . از اينجا يك سير تاريخي شروع مي شود كه درونمايه محتوايي شعر را مي سازد.
اصل حرف شاعر، از اين به بعد است كه شرح شاعرانه يك نگرش فكري و تاريخي درباره واقعه كربلا را در خود دارد. اين نگرش مبتني است بر تلقي خاصي از فلسفه تاريخ و از يادگارهاي زنده ياد دكتر علي شريعتي است . شريعتي در كتاب «حسين وارث آدم » پيوندي ايجاد مي كند ميان واقعه كربلا و همه درگيريهاي دايمي حق و باطل در طول تاريخ ، از آدم تا امروز. او در نهايت ، انسان امروز را واپسين حلقه اين زنجير تا حال حاضر مي داند.
علي معلم در اين مثنوي و چند مثنوي ديگر خويش ، متأثر از اين فكر است و مي كوشد آن را در لباسي شاعرانه بيان كند، چنان كه در اين بيتها مي بينيم .
من زخم دار تيغ قابيلم ، برادر
ميراث خوار رنج هابيلم ، برادر!
يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
يحيي ! مرا يحيي برادر بود در چاه
از نيل با موسي بيابانگرد بودم
بر دار با عيسي شريك درد بودم
من با محمد از يتيمي عهد كردم
با عاشقي ميثاق خون در مهد كردم
بر ثور شب با عنكبوتان مي تنيدم
در چاه كوفه واي حيدر مي شنيدم
بر ريگ صحرا با اباذر پويه كردم
عماروش چون ابر و دريا مويه كردم
من تلخي صبر خدا در جام دارم
صفراي رنج مجتبي در كام دارم
من زخم خوردم ، صبر كردم ، دير كردم
من با حسين از كربلا شبگير كردم
آن روز در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
فريادهاي خسته سر بر اوج مي زد
وادي به وادي خون پاكان موج مي زد
او در اينجا به اجمال ، كوشيده است ماجرا را از هابيل و قابيل به حسين و يزيد برساند. با چنين تفكري است كه او به انسان امروز خطاب مي كند و به شكلي غيرمستقيم ، يادآور مي شود كه ما نيز در اين جريان چندان بي طرف نيستيم نه تنها بي طرف نيستيم كه بي تقصير هم نيستيم .
بي درد مردم ، ما خدا، بي درد مردم
نامرد مردم ، ما خدا، نامرد مردم
از پا حسين افتاد و ما بر پاي بوديم
زينب اسيري رفت و ما بر جاي بوديم
از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند
دست علمدار خدا را قطع كردند
نوباوگان مصطفا را سر بريدند
مرغان بستان خدا را سر بريدند
در برگ ريز باغ زهرا برگ كرديم
زنجير خاييديم و صبر مرگ كرديم
چون بيوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
نكته جالب در اين پاره از مثنوي ، مي گويد «من » چنين بودم و «من » چنان بودم . به واقع او انسان امروز را از كربلا جدا نمي داند و تلويحاً يادآور مي شود كه گويا همه حق جويان تاريخ ، در برابر حادثه كربلا مسئوليتي يكسان دارند. آن حادثه نيز فقط آن چيزي نيست كه در سال 61 هجري رخ داد، بلكه يك رويداد جاودانه است ، البته هر بار در جامه اي ديگر.
در بيتهايي كه خوانديم ، اين حقيقت روشن مي شود. شاعر از آناني شكايت دارد كه سر در گريبان خويش فرو بردند و در قبال عاشورا بي تفاوت ماندند. امّا اينجا نيز زاويه ديد او، همان اول شخص است و باز يادآور اين كه گويا ما انسانهاي امروز نيز در اين سكوت خفّت بار، مقصر هستيم .
اما اين اثر، در كنار محتواي جهت بخش خود، از هنرمنديهاي شاعرانه هم بي بهره نيست و آرايه ها و فنون شعر، در آن به خوبي رعايت شده است . يكي از اين آرايه ها، تكرارهاي زيبايي است كه در جاي جاي مثنوي ديده مي شود، مثلاً در اين بيت
بي درد مردم ، ما خدا، بي درد مردم
نامرد مردم ، ما خدا، نامرد مردم ...
هم چنان در بيت زير، تقابل «از پاي افتادن » و «برپاي بودن » هم خالي از زيبايي نيست .
از پا حسين افتاد و ما بر پاي بوديم
زينب اسيري رفت و ما بر جاي بوديم
يكي ديگر از زيباييهاي اين شعر، به ويژه در بيتهاي آخر، تازگي و غرابت قافيه هاست كه شنونده را به شگفتي وا مي دارد، مثل قافيه شدن «نطع » با «قطع » و «برگ » با «مرگ ». اين گونه قافيه هاي غريب و تازه ، در تكميل موسيقي كناري شعر بسيار كارگشايند.
فراموش نكنيم كه شاعر در اين بيت نيز كار جامعه بي تفاوت را نوعي همراهي با يزيديان مي داند. آنان شمشير گرفتند، ولي اينان نطع شدند و نطع ، يكي از ابزار و آلات جلادي بوده است ، يعني سفره اي چرمي كه محكومان را بر روي آن گردن مي زده اند.
تقابل ميان «برگ ريز» و «برگ كردن » نيز زيباست و نشانگر توجه شاعر به اين تناسبهاي زباني ، به ويژه كه «برگ» دوم ، معني مجازي «اسباب » و«لوازم » و «تجملات » را نيز يادآور مي شود. عبارت »ساز و برگ » كه تا امروز در زبان فارسي باقي مانده است ، به همين معني از «برگ » اشاره دارد. با اين معني از «برگ »، شاعر غيرمستقيم عافيت طلبي و دنياجويي مردمان را يادآور مي شود.
«صبر مرگ » يك تركيب محاوره اي زيباست و بسيار شباهت دارد به عبارت «جان به مرگ دادن » كه هم اكنون در زبان مردم بعضي از مناطق ، رايج است .
بيت آخر شعر، بازگشتي است به نخستين بيت آن ، و گويا ما در حركت بر روي يك دايره ، به نقطه نخست رسيده ايم. پس مي توان انتظار داشت كه اين چرخيدن ، در ذهن شنونده همچنان ادامه يابد و همچنان او را به تفكّر وادارد. اين بازگشت هم از لحاظ انسجام انديشه شعر مهم است و هم به زيبايي آن كمك مي كند.
روزي كه بر جام شفق مل كرد خورشيد،
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد

يادداشت كوتاه پيرامون شعر و شيوه شاعري
استاد علي معلم؛ معلم شعر انقلاب

رضا اسماعيلي
اشاره:
مي خواهيم از «معلم» بگوييم و بشنويم. استادي كه به راستي كسوت روحاني «معلمي» برازنده اوست. او، بي هيچ ادعايي، همچنان كه مي سوزد و مي آموزد، -در سلوكي ادب- آموخته هاي خود را به تشنگان زمزم زلال «حكمت و ادب» مي آموزاند. او مشعل هدايت در دست، راه را بر نوآمدگان عرصه «شعر و شاعري» مي نماياند. انگشت اشاره او به سمت قله هاي بي بديلي هم چون: فردوسي، ناصرخسرو، عطار، مولانا، صائب و بيدل است، و دل سپرده تاريخ و فرهنگي بالنده و درخشنده. او ما را به خويشتن خويش فرا مي خواند. «خويشتني» كه ريشه در تاريخ و فرهنگي پرافتخار و تمدن ساز دارد. او راه بلدي بصير و آگاه است كه با مشعل روشنگر شعرش، نوآمدگان اين وادي را از فرو افتادن در چاله ها و دامچاله هاي فرصت سوز برحذر مي دارد و هماره اين درس بزرگ را در گوش هوش ما زمزمه مي كند كه:
بگو چيزي كه پنهان آرزو داريد، بايد شد
بگو ساحل تهي دست است، مرواريد بايد شد
آري، معلم سالكي راه بلد، عاشق و صادق است. سمت نگاه روشن او به آبي آسمان است و گستره انديشه پوياي او «جهان». جان كلام اين كه: او «معلم شعر انقلاب» است، و مفسر گل واژه هاي روشن «آفتاب».
در اين فرصت خجسته، به تماشاي سيماي شعر او مي نشينيم، و از سلوك ادبي او در سال هاي پس از انقلاب مي گوييم، بسم الله...
يك
روزي كه در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه گويي خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه؟ آري، اين چنين است
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
بر صخره از سيب زنخ بر مي توان ديد
خورشيد را بر نيزه كمتر مي توان ديد(1)
در حوزه «ادبيات عاشورايي» نام چند تن از شاعران معاصر از درخشش بيش تري برخوردار است كه بدون شك «علي معلم» يكي از آنهاست.
معلم با سرودن مثنوي «خورشيد بر نيزه» نام خود را به عنوان يكي از شاعران انديشمند و صاحب سبك عاشورايي به ثبت رسانده است. قالب مورد علاقه معلم، مثنوي است، هر چند در ساير قالب ها نيز- از جمله غزل- اشعار مانا و ارزشمندي خلق كرده است، ولي آن چه كه نام وي را در گستره ادبيات انقلاب پرآوازه ساخته است، مثنوي هاي انديشه محور، خيال انگيز و باصلابت اوست.
علي معلم را بايد از شاعران صاحب سبك معاصر به شمار آورد. وي يكي از آغازكنندگان شعر انقلاب و آييني بعد از انقلاب است و سرودن براي او، نه تفنن و دل مشغولي، كه نوعي اداي دين به جامعه و گام نهادن در راه رسالتي اجتماعي و انساني است، رسالتي از جنس رسالت انبياء و اولياء الهي.
دو
«خود بنده بين منطقه تهران و خراسان به دنيا آمده ام، اما زبان من به جهت زيرساخت تمايلات پارتي دارد، ولي مركزيت تهران و نوع آموزشي كه ديدم، زبان عراقي را بر ذهن و شعر من مسلط كرده است».(2)
«معلم» از جمله شاعراني است كه به شهادت آثارش، با برخورداري از بينشي ژرف، در اين راه صعب و پرسنگلاخ گام نهاده است، او در شعر شايد از متقدمين و حتي از معاصرين خويش تأثير پذيرفته باشد، ولي آن چه كه مسلم است اين تأثيرپذيري هم چون تأثيري است كه حافظ از متقدمين و معاصرين خويش پذيرفته است، تأثير از شاعراني هم چون: خواجو، سلمان، سعدي و... كه بدون ترديد اين تأثير، تأثيري مثبت، سازنده و خلاقانه بوده است. بدين شكل كه حافظ بيتي از سعدي يا خواجو را گرفته، صيقل داده و به حد كمال رسانده است. تأثيرپذيري معلم نيز از اين جنس است.
معلم شاعري است كه از استقلال زباني برخوردار است و در شعر سبك و سياق ويژه خود را دارد. شاعري است كه با ادبيات ديروز و امروز ايران آشناست و از همين رو در نوآوري و زبان ورزي دستي پر دارد.
جسارت معلم در «هنجارفرازي» و رفتار «خلاف آمد عادت» با زبان كه عامل اصلي تشخص و برجستگي زبان ادبي اوست، از تفكر و انديشه بكر و پوياي وي ريشه مي گيرد. او در زبان، اهل خطر كردن است و همين خطر كردن و جسارت در زبان، شعر او را يك سر و گردن از شعر معاصرانش بالاتر نشانده است.
سه
معلم در مثنوي علاقه مفرطي در به كارگيري اوزان بلند دارد، اوزاني كه در ادب گذشته پارسي به آنها اصطلاحا اوزان «غريب» و «نامطبوع» مي گفتند. روانشاد استاد محمود شاهرخي در اين باره مي گويد:
«ديگر از ابداعات او- استاد معلم- به كار گرفتن بحور طولاني است در مثنوي كه پيش از معلم پيشينيان جز در چند بحر كوتاه مثنوي نسروده اند. علت انتخاب اين بحور بدان سبب است كه مناسب كار معلم و عرصه عرضه هنر و انديشه او مي باشد. اين شيوه را كساني ديگر نيز از معلم تقليد كرده اند، اما روشن است كه توفيق چنداني حاصل نكرده اند، هر چند برخي اين عمل را نپسنديده و بر آن خرده گرفته اند، اما براي شعر معلم عرصه مناسبي است».(3)
تعلق خاطر معلم به اوزان بلند عروضي، علاوه بر آن كه نشان از توانمندي و نبوغ ادبي او دارد، حكايت از «فكر نو» و «انديشه پويا»ي اين شاعر معاصر مي كند، چرا كه فكر و انديشه نو، قالب نو، وزن نو و تكنيك نو مي طلبد، كسي كه حرفي براي گفتن دارد به دنبال قالبي هماهنگ و متناسب با جنس انديشه خود مي گردد، چنان كه «نيما» بنيانگذار شعر نو نيز در اين خصوص گفته است:
«بايد قبل از هر كار دانست كه فلان مفهوم شعر در كدام قالب و شكل متناسبند».
آيش سالزد از غربت من باير ماند
چمن از گل، شجر از چلچله بي زاير ماند
¤ ¤ ¤
شب مرقس، شب پولس، شب برنابا
شب تكويني همخوابي مريم با...
¤ ¤ ¤
زمين هيزم كش قوزي ست، قوزي مثل باعورا
زمان آبستن روزي ست، روزي مثل عاشورا
¤ ¤ ¤
كه بر كرانه خشنسار مرغكي كاناست
كه ابلهست و ليكن به كار خود داناست
به كار و بار بسي با كلند مي ماند
زچار فصل دو بر آبكند مي ماند
«واژه هاي مهجور، روايات كهن و استفاده از قالب مثنوي، دانش علي معلم را، كه آموخته هايي از فلسفه، تاريخ، تفسير و ادبيات كهن است بر خواننده آثارش آشكار مي كند، جلوه هايي از مكتب شفاهي فرويد و قلم دكتر علي شريعتي از نشانه هاي ديگر آثار اوست. براي فهم اضلاع تفكر علي معلم در حوزه شناخت توحيد، معرفت ديني و فقهي و دانش اجتماعي، فقط آثار شاعرانه اش را در دست داريم، ديدگاه ها و نظرگاه هاي معلم در پس تعارفات معمول و مشغله هاي اجرايي مستور مانده و اساسا فهم روابط معقد انديشه هاي سياسي و معرفتي شاعر با توجه به خصلت محافظه كارانه ايشان، تنها از طريق شعر امكان پذير است».(4)
استفاده مناسب و هنرمندانه از كلمات به ظاهر كهنسال و سالخورده در شعر معاصران، تأييدي مجدد بر اين نكته ظريف است كه «كلمه» تاريخ مصرف ندارد. بنابراين از به كار بردن عنوان «كهنه» و «نو» براي كلمات بايد جدا پرهيز كرد، چرا كه قديمي ترين واژه ها نيز در يك «اجراي زباني» موفق و هنرمندانه مي توانند به هنرنمايي بپردازند و به صحنه زبان وارد شوند. شعر «معلم» شاهد مثال خوبي براي تأييد اين ادعاست.
اگر بخواهيم سيماي «معلم» را در آيينه ادبيات امروز به خوبي بنمايانيم، بايد مقاله ها و ويژه نامه هاي بسياري تدارك ببينيم كه حق مطلب آن گونه كه شايسته است، ادا شود. اميد آن كه در آينده نزديك، تحقيق و پژوهش پيرامون شعر و ادبيات انقلاب اسلامي و معرفي چهره هاي درخشان آن، به صورت جدي تر دنبال شود. امروز، معرفي ادبيات انقلاب بر آنان كه اهليت اين كار را دارند، يك وظيفه و تكليف ملي است كه شانه خالي كردن از زير بار اين تكليف، راه و رسم جوانمردان نيست. پس بايد از هم اكنون به فردا انديشيد و نسل جوان و نوجوي امروز را براي به دوش كشيدن اين رسالت بزرگ در فرداي تاريخ- كه به زودي خواهد رسيد- آماده كرد.
حسن ختام اين گفتار را به غزلي شيوا و دلنشين از استاد معلم اختصاص مي دهم و دامن سخن را برمي چينم:
آفتاب آينه دار است اينجا
ذره خورشيد سوار است اينجا
مايه گرمي سودا، داغ است
لاله سرجوش بهار است اينجا
در حناي من و ما رنگي نيست
خون عشاق نگار است اينجا
بي حسابند صفا كيشانش
سعي ما در چه شمار است اينجا
عاشقي را نخرند اي زاهد!
خودفروشي به چه كار است اينجا
پاي دركش به ادب، اي صوفي!
سر منصور به دار است اينجا
طفل راهند «معلم» ياران
ورنه سرمنزل يار است اينجا
ـــــــــــــــــــــــــــــ
¤ پانوشت ها:
1- علي معلم دامغاني، رستاخيز حماسه (برگزيده بيست و هشت سال شعر عاشورايي)، ص 73، جهاد دانشگاهي، تابستان 683.1
2- فصلنامه شعر، شماره 02، سال چهارم، تابستان 57، ص 06.
3- خلوت انس (ج1)، تأليف استاد مشفق كاشاني، ص 843، پاژنگ، چاپ اول 863.1
4- بر اين رواق مقرنس: عبدالجبار كاكايي، ص 905، سوره مهر، 783.1

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14