(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 بهمن 1388- شماره 19583
 

بچه هاي باغ سرهنگ
هويت
كليد بهشت
آفتاب عشق
نداي آشنا
كاش ابري مي شدم
ماه من



بچه هاي باغ سرهنگ

پاهايم را كرده بودم توي يك كفش و به خانوم جون اصرار مي كردم. خانوم جون كه ديد جلوي بچه هاي كوچه دارم اين همه بهش گير مي دم، كيف كوچكش را درآورد و يك دوزاري به من داد. همون وسط كوچه پريدم يك ماچ آبدار ازش گرفتم. چادرشو كشيد روي صورتش و گفت: خوبه تو هم! و بعد در خونه رو بازكرد و رفت تو. جلوي مجيد و محمود پزي دادم و دويدم طرف مغازه اسماعيل آقا.
- سلام. اسماعيل آقا! يه تيله و يه بسته آدامس قلقلي بده.
- چه خبرته؟ مي بيني كه دو نفر جلوتن. دندون به جيگر بگير.
- ببخشيد اسماعيل آقا. چشم.
نمي دونست كه باچه مكافاتي اين دوزاري رو از خانوم جون گرفتم كه. وگرنه اين طوري حرف نمي زد. خوب، اشرف سادات هم كه پنيرشو گرفت.
- بيا اينم يه بسته آدامس قلقلي، اينم يه تيله.
- نه اسماعيل آقا! اين به درد من نمي خوره. بذار خودم سوا كنم.
سوا كردم، چي هم گيرم اومد. حالا ببينم كي مي تونه رو دستم بلند شه بياد. خيال كردند الكيه؟
¤ ¤ ¤
تيرو كاشتم و اولي را زدم. رنگ مجيد پريد. بعد كه خونه كردم، رفتم واسه دومي. مال محمودرو هم پروندم. حالا سه تا تيله داشتم. داد و فرياد جفتشون دراومد. خوبيش اين بود كه اهل كلك نبودم، اونا هم مي دونستند اما نمي دونم چرا الكي داد و قال راه انداخته بودند.
تو همين كش و قوس بوديم كه يهو در خونه سرهنگ باز شد و با اون ربدوشامبري كه رو شونه اش انداخته بود اومد بيرون و گفت: توله سگا! مگه نگفته بودم كه حق ندارين اينجا تيله بازي كنين؟ حالا هم كه اومديد چرا عربده مي كشين؟ بعد اومد طرف مجيد كه مجيد در رفت و گفت: اوهوي! خودت داري عربده مي كشي.
من و محمود هم كه ديديم اوضاع پسه، فلنگو بستيم و رفتيم. حالا مگه خانوم جون دروباز مي كنه!
¤ ¤ ¤
توي تمام اميريه، محله «باغ سرهنگ» معروف بود. البته از باغش چيزي باقي نمونده بود اما خونه خود سرهنگ تيموري، خيلي بزرگ و درندشت بود. يه طرفش به كوچه بالايي باز مي شد كه اولش يه درخت نارون خيلي بزرگ بود كه وسط قرار گرفته بود وجوي پرآبي از كنارش مي گذشت. خود سرهنگ از اون در رفت و آمد مي كردند. كنار جو رو سرهنگ گفته بود اومده بودند جدول كاري كرده بودند و دو طرفشو آسفالت. يه طرفش هم به بن بستي باز مي شد كه خونه ما- خانوم جون و مجيد اينا و محمود اينا و ابوالفضل- باز مي شد. به ماها هم مي گفتند بچه هاي باغ سرهنگ. اما به قول خانوم جون: خدا به دور اگه شماها بچه هاي سرهنگ باشيد!
تا حالا چند بار خوبه خانوم جون و عصمت خانوم و معصومه خانوم، رفته باشند سر وقت سيميندخت- زن سرهنگ- كه به شوهرش بگه اين بن بست رو هم آسفالت كنه، اما مگه به خرجشون مي ره.
- سرهنگ مي گه اگه همه سهم بذارن، من هم سهم مي ذارم؛ مي گم بيان آسفالت كنند.
اين حرفو سيميندخت به نقل از شوهرش مي گه.
اما راستش با اينكه آسفالت بن بست مارو خيلي قشنگ مي كنه، اما ما بچه ها اصلا يه مويمون هم راضي نيست كه كوچه آسفالت بشه؛ آخه اونوقت تيله بازي ما تعطيل مي شه. آسفالت را هم كه نمي شه كند خونه درآورد، البته مي شه ها، اما اونوقت سر و كارت با سرهنگ و عربده اش مي افته و اعصاب همه اهل بن بست خرد مي شه. واسه همين، تو اين قضيه ما طرفدار سرهنگيم و مي خوايم بن بستمون همين طور خرابه باقي بمونه!
¤ ¤ ¤
خانوم جون يه هندونه محبوبي رو نصف كرده با نون سنگك و پنير گذاشته تو مجمعه براي من. من هم خيلي آروم نشسته ام دارم ناهارمو مي خورم. خودشم شمد رو كشيده روش و صداي خر و پفش رفته هوا. مي گه تو اين نيم ساعتي كه ظهرا مي خوابم گنجيشك ها هم حق ندارند جيك جيك كنند! بعضي وقتا اخلاقش خيلي به سرهنگ مي ره!
- درق درق درق درق درق درق
يا ابالفضل اين كيه ظهري اين طوري درو مي كوبه؟
- درق درق درق درق
- پدر سوخته برو ببين كيه سر ظهري اين طوري داره درو از جا مي كنه. غلط نكنم از همين رفيق رفقاي توئه.
نمي دونم چه جوري پابرهنه از تو اطاق خودمو مي اندازم دم در حياط و درو باز مي كنم.
- خاك تو سرت مجيد! اين چه جور در زدنيه؟ مگه نگفتم خانوم جون ظهرا عصباني مي شه كسي از خواب بيدارش كنه. حالا چي كار داري؟
- مي گم سر راه مدرسه يه تيله خريدم. مياي بازي؟
دور و برو نگاه مي كنم و مي گم: احمق! نمي تونستي بذاري عصر كه مشقامو نوشته باشم و خانوم جون هم بيدار شده باشه.
- حالا ناز نكن ديگه. بيا مي خوام انتقاممو ازت بگيرم. مي گم محمود و ابوالفضل رو هم صدا كنيم.
- برو صدا كن، اما جون مامانت مث آدم! برو تا منم تيله هامو بر دارم.
¤ ¤ ¤
هر سه تا تيله هاي من خوش دست بودند. اما اول كاري ابوالفضل هر دو تا خونه رو انداخت و رفت سر وقت تو سرخه. همچين از يه متري كوبيد تو فرقش كه تا سر كوچه رفت!
حسابي زخمي شده بودم. اول مجيد تيله شو كاشت و من با همون تير اول كارشو ساختم، بعدشم ابوالفضل تيله شو كاشت. من خونه اولو انداختم و رفتم سروقت تيله ش كه خيلي خوشگل بود؛ آبي آسماني. با اينكه فاصله اش زياد بود قشنگ زدم تو كمرش و پرتش كردم. از خوشحالي جيغي كشيدم و دستامو تكون دادم. ابوالفضل اما اومد جلو و خيلي قلچماق گفت: چي چي رو واسه خودت عشق مي كني. تو كه خونه دومو ننداختي!
گفتم: باشه اما زدمش كه.
- زديش؟ خب عمه منم بلده خونه نكرده بزنه، و رفت سراغ آبي آسمانيش!
با اينكه اهل دعوا نيستم اما يقه شو گرفتم و چسبوندمش به ديوار خونه شون و گفتم: يا مي دي يا به زور ازت مي گيرم. من اهل جر زني نيستم، اگرم كسي بخواد جر بزنه حالشو مي گيرم.
مجيد و محمود هم اومدند طرف ابوالفضل و دعوا و فحش و فحش كاري شروع شد.
در حال زدن و خوردن بوديم كه حواسمون نبود در خونه سرهنگ باز شده و داره مياد طرفمون. وقتي هم كه فهميديم، از ترس همونجا وايساديم و مثل اينكه خودمونم خيس كرديم!
سرهنگ با دستاي بزرگش يكي خوابوند تو گوش من و يكي تو گوش ابوالفضل، اما تا خواست به حساب مجيد برسه فقط دستش به پيرهنش خورد و اونم در رفت.
بعد از داد و فريادهاي ما، حالا عربده هاي سرهنگ بود كه كوچه رو پر كرده بود. معصومه خانوم ، عصمت خانوم و خانوم جون چادرشونو سرشون كرده بودند و اومده بودند تو كوچه، اونا هم به طرفداري ما شعار مي دادند و مي گفتند: سرهنگ هستي كه باش، غلط مي كني دست رو بچه هاي ما بلند مي كني.
سيميندخت خانوم اومده بود و داشت شوهرشو به زور تو خونه مي كرد و ما هم خدا خدا مي كرديم كه هر چه زودتر گورشو گم كنه بره تو، اما حالا با مامانامون چي كار كنيم كه اين قدر عصباني بودند...
¤ ¤ ¤
شب توي ايوون خوابيده بودم و داشتم ستاره ها رو مي شمردم. بوي شمعدونيها و محبوبه هاي شب سرهنگ، تمام كوچه رو برداشته بود. داشتم به اين فكر مي كردم كه چه جوري بايد از اين سرهنگ نامرد انتقام گرفت. خانوم جون اومد يه كاسه آب يخ بالا سرم گذاشت و روش يه دستمال انداخت. بعد منو ماچ كرد و گفت: بخواب ننه، بخواب. خدا ايشالا به زمين گرمش بزنه.
¤ ¤ ¤
فردا و پس فردا هيچ كدوممون ديگه جرئت نكرديم تو كوچه بازي كنيم. خيلي سخت بود كه بگن بچه هاي باغ سرهنگ ترسوئند.
موقع برگشتن از مدرسه، با مجيد و محمود داشتيم راجع به اينكه كي دوباره بازي رو شروع كنيم حرف مي زديم كه رسيديم به نزديكيهاي خونه. راننده يه وانت آسفالت سرشو از پنجره بيرون كرد و گفت: بچه ها! اين طرفا بن بست سرهنگ تيموري داريم؟
تا اومديم حرف بزنيم ديديم خود سرهنگ سر كوچه وايساده و دستاشو به كمرش زده و داره داد مي زنه: اوووي، درست اومدي. بيا اينجا.
كوچه مونو مي خواستند آسفالت كنند...
تهران-تابستان 1365

 



هويت

محمد حيدري
تك زنگ ساعت ديجيتالي اعلام كرد ساعت 2 شده، 2 نيمه شب. از بالاي پل آب سياه سياه بود. آسمان ابري ستاره ها را پشت خودش پنهان كرده بود و از ماه، جز اندك روشني پشت پاره اي ابر سياه اثري ديگري نبود.
از بالا نگاهي به خروش كم رمق رودخانه كرد. 8-7 متر ارتفاع پل بود، 8-7 متر هواي خالي و بعد آب، آب عميق رودخانه كه مي رفت تا به دريا برسد.
روي حفاظ پل خم شد و خوب پايين را نگاه كرد، خبري از ترس نبود. دوباره صاف ايستاد، چفيه را از دور سرش باز كرد و آرام پهن كرد كنار حفاظ. يكي از ماشين هاي عبوري اندكي مكث كرد و باز رفت. آن وقت شب پل خلوت بود. هر از گاهي ماشيني مي آمد و مي رفت. و چشمان راننده اش آن قدر خسته بود كه سياهي كنار پل به چشمش نيايد، اين يكي هم استثنا بود.
بي توجه به همه چيز همچنان به چفيه خيره شده بود. چفيه سفيدي كه يادگار گذشته ها بود.
شروع كرد، اول از همه ساعتش را درآورد و آرام و با احتياط روي چفيه گذاشتش، انگار كه چيز مقدسي باشد. مقدس هم بود برايش. هديه همسرش بود. بحبوحه جنگ با هم ازدواج كردند، اواخر جنگ هم بود كه يك موشك از همه جا بي خبر زندگي اش را از او گرفته بود، همسرش را... كه همه زندگيش بود. عقيقي كه به عنوان حلقه ازدواج خريده بودند را گذاشت لاي كفن همسرش، تا ثابت كند هميشه با اوست حتي اگر رفته باشد...
و حالا چقدر خوشحال بود از اينكه آن عقيق نبود تا بگذاردش و برود.
اما انگشتر ديگري بود، انگشتري كه سال ها در انگشت سوم دست راستش جا خوش كرده بود؛ در نجف سوغات مادرش بود. قبل از انقلاب كه رفته بود كربلا برايش آورده بود. از همان اوايل كه نخ مي پيچيد دورش تا توي انگشتش لق نزند بارها از اين و آن شنيده بود كه تقلبي است؛ اما هيچ وقت نتوانست از انگشتش جدايش كند. مخصوصاً از وقتي كه مادرش رفته بود.
مادري كه از غصه شوهرش دق كرد و مرد. پيرمرد 2 بچه اش را فرستاده بود جنگ و باز خودش هم آمده بود. عاقبت هم خودش شهيد شد، هم پسر كوچكش.
به نگين بلوري انگشتر نگاه كرد. شنيده بود هر كس شب به در نگاه كند، گناهان روزش بخشيده خواهد شد. گناه خاصي يادش نمي آمد كه انجام داده باشد، اگر روزمرگي گناه نباشد.
انگشتر را آرام، به ياد مادرش، بوسيد و گذاشت كنار ساعت، روي چفيه. فقط دو چيز مانده بود، دو چيز از يك جنس.
آرام زنجير فلزي را از گردنش درآورد. 3 پلاك آويزان به زنجير را نگاه كرد. 2 تايشان را با احتياط جدا كرد و گذاشت روي چفيه، كنار ساعت و انگشتر.
يادگارهاي همه اعضاي خانواده اش را خوب نگاه كرد. پلاك ها از همه غريب تر بودند. پدرها و برادرها هميشه غريب ترند.
چفيه را خوب به هم پيچيد. با تمام وجود نگاهش كرد، خم شد روي حفاظ پل. ترديد همه وجودش را گرفته بود. چندبار خواست تا چفيه را بندازد توي آب... برگشت. چفيه را گذاشت كنار پل، كاغذي از جيبش درآورد و تندتند چيزهايي رويش نوشت و گذاشت روي چفيه تا شده. تكه سنگ كوچكي هم رويش گذاشت تا باد نبردش.
به سختي رفت و روي حفاظ فلزي پل ايستاد پلاكش را از گردنش باز كرد، بوييد و بوسيدش و از آن بالا رها كرد.
ماشيني پشت سرش ايستاد. راننده سراسيمه پايين آمد و فرياد زد: «چكار مي كني؟!» دير شده بود... از آن بالا شيرجه زد توي آب...
«تلپ»... «تالاپ»...
اولي صداي پلاك بود و دومي...
راننده وقت نكرد نگاهش را به رودخانه بدوزد، شايد چشم هاي خواب آلودش چيزي نمي ديدند. سريع تلفن همراهش را از جيبش درآورد و به پليس زنگ زد.
بي خبر از آن كه در رودخانه ، شناگري آرام به سمت دريا شنا مي كند.
اگر خوب نگاه مي كردي، در آن تاريكي هم مي فهميدي كه دست چپش خوب كار نمي كند...
هر چند هويت مرد كنار پل لاي چفيه مانده بود اما تيري كه به بازوي چپش خورده بود هنوز به او يادآوري مي كرد كه رزمنده است، حتي اگر به سمت درياها شنا كند....

 



كليد بهشت

به نام آن كه كليد بهشت را در اختيار بندگانش قرارداد، به نام خدايي كه دوستار بندگانش بوده و هست، به نام كسي كه نماز را براي راز و نياز قرار داد و به نام يگانه معبودي كه سوال اول قيامت را نماز قرارداد.
خداوند نماز را كليد بهشت قرارداد چون مي خواست بگويد دوستار بندگانش است، نماز را كليد بهشت قرار داد چون مي خواست در بهشت را به مسلمانان تقديم كند، مي خواست بهشت را جايگاه آنان قرار دهد، مي خواست كه همنشيني با پيامبران و بزرگان را به آنان تقديم كند ،مي خواست كه بنده اش با او راز و نياز كند و جواب بنده اش را با قبول دعايش بدهد، مي خواست كه به فرشتگان خود بگويد كه اين انسان هر دعايي دارد برآورده مي شود ،مي خواست كه دليل سجده كردن آنان بر انسان را بگويد، مي خواست كه بگويد نماز او براي من از همه چيز بالاتر است و مي خواست كه بگويد كه اي موجودات نماز كليد بهشت است كه همه ي بزرگان و پيامبران اول كليد بهشت را در دست داشته اند و اين كليد فقط در دست انسان سجده كننده ي من است.
محمد هررواني
سوم راهنمايي
مدرسه ي تقواپيشگان منطقه ي 15 تهران

 



آفتاب عشق

اي موعود زمان (عج)! ديشب به ياد تو از درياي دلواپسي هايم،غزل غزل دردانه مي ريختم.
بي تو مانند لبخندي بي فروغ در بستر اشك هايم مي غلتيدم. روزها از پي هم مي گذرند و دل ها در آتش هجرانت مي سوزند. من عاشقم. اين را پيراهن هايم در آن بامداد روشن به تو خواهند گفت. آنقدر عاشقم كه از كنار هر درختي كه عبور كنم گل سرخي از آن مي رويد، اي دوست! ببين چگونه آفتاب با تو از آن سوي پنجره خودنمايي مي كند؟ پس بيا تا آسمان دلم هميشه تابنده باشد و تنها آفتاب را به خود ببيند.
بيژن غفاري ساروي/ ساري

 



نداي آشنا

رسول خدا(ص) فرمودند: «ان الحسين مصباح الهدي و سفينه النجاه» را خدا بر عرش الهي با خط نور نوشته است. خط نور خدا در آسمان به صدا درآمد: يا حسين(ع)!
آبي كه از روي ديدار حضرت عباس(ع) و لب تشنگي او در كنار امواجش شرمگين شد فرياد زد: يا حسين(ع)!
اي كاش ما خاك زير پاي امام حسين(ع) بوديم؛ اي كاش گرد قدم هاي مبارك آن حضرت را سرمه چشم هايمان مي كرديم تا روز قيامت آن را با خود برده و سفينه النجاه خدا براي خلق را صدا زده و بگوييم: يا حسين!
فكر و انديشه در برابر حضرت زينب(س) كه فرمودند: «ما رايت الاجميلا» شرمنده است و مي گويد: يا حسين!
حر از خواب غفلت بيدار شد و خود را از لشكر سياه يزيد بيرون كشيد و رستگاري جاودانه را براي خود خريد با يك نداي ياحسين!
حضرت علي اصغر(ع) در برابر نداي امام حسين(ع) كه فرمود: «هل من ناصر ينصرني؟» صدا زد: يا حسين!
و كي باشد كه ما «نداي اناالمهدي امام زمان» خود را لبيك گوييم و با تمام وجود فرياد زنيم: «يا صاحب الزمان»
فاطمه پرنيان- جهرم

 



كاش ابري مي شدم

كوير همانند دلي خشكيده است كه به آن آبي نرسيده باشد. دلي كه به هر سو مي رود به آب دست نمي يابد. كوير اگر يك قطره فقط يك قطره آب به آن برسد شكوفا مي شود. كوير هر چه به آسمان مي نگرد و از آن خواهشي دارد و از سوزش قلب خود اين خواهش را دارد ابرها بدون هيچ دغدغه اي از كنار آن مي گذرند گويي كه دل سنگ دارد. مردم اين مكان اگر آبي بيابند مثل اين مي ماند كه تمام دنيا را به آنان داده اند. كاش مي شد ابري مي شدم و هرچه در وجود داشتم را براي اين دل خشكيده كوير تا آخرين قطره مي باريدم. بارشي كه باعث مي شد اين دل افسرده و غمگين من شاداب شود. اين بارش با همه بارش ها فرق دارد. چيزي كه موجب آشكار شدن اين فرق مي شود اين است كه دل هزاران زن و مرد كويرنشين بيدار شود. آري همين فرق هاست كه باعث مي شود زندگي معناي ديگري پيدا كند و اگر اين فرق ها نبود و همه يكسان بودند پس چرا زندگي آغاز شد.
راستي چرا- چرا بعضي با هم فرق دارند؟ چرا بعضي سنگ دل و بعضي مهربان هستند؟ دلي كه درخواست چيزي را دارد همچون كويري است كه طلب آب مي كند.
خداوندا از تو خواهشي دارم: مي خواهم كه هر دلي هر چيز خوبي را كه مي خواهد را به او بدهي و دل كوير را نيز از آب سيراب كني...
رضا محمد زماني- سوم راهنمايي- مركز استعدادهاي درخشان ناحيه سه شيراز

 



ماه من

آهاي، اي ماه سپيد نقره اي كه در پس ابرها پنهاني و فقط اين ابرها هستند كه جايگاه خفاي تو به روزهاي باراني است و تو اي ماه من كه در آسمان شب مي درخشي، مهتاب نقره گون تو به كدام آشيانه مي گريزد؟ با توام اي نقره پاش من، آهاي! صداي مرا مي شنوي؟ اي كه در تاريكي شبهاي من فانوسي به كجا مي گريزي؟ لحظه اي چند با من باش كه هنوز درد دل هايم با تو باقي است در اين شب ها كه در مسلخ تنهايي ام مي سوزم و مي سازم كسي نيست با من هم صدا شود. بتابد، بسوزد، بسازد، بگريد، به دنبالم بگردد و تنها تو هستي كه براي من مي تابي و بي تابي! و تنها اين ستاره است كه در دل آسمان مي سوزد و آن نفس مسيحايي صباست كه از جانب شمال به دنبال من مي گردد و خريدار غم هاي من است تا آن را به دوش گيرد و تا دشت و صحرا ببرد و آن را به باد فراموشي بسپارد. با تو سخن تو مي گويم اي يار پاك و سپيد بي كرانه شبهايم كه شاعر ترانه هاي عاشقانه در شبهاي عارفانه را ماني!
آن زمان كه خدا را فرياد مي زنم در دل شبهاي سياهي كه به روز خنديده اند. اي ماه، خنده ات را مي بينم كه رخسار زيبايت چه ماه شده است! كرم شب تاب، ماهي نقره اي حوض خانه مان هنگامي كه انعكاس تو را در آب مي بينند با تو چه رقابتي دارند و در اين رقابت چه آسان مي توان فهميد كه تو، فقط تو سوگل شبهاي تاريك من هستي، و چه سخت است هنگامي كه صبح از راه فرا مي رسد و ماه را به خواب دعوت مي كند و خورشيد جاي او مي نشيند. آهاي اي ستاره سوزان كه به هنگام روز در آسمان من مي درخشي، تو بامن سخن بگو و برايم تا ابد از سپيدي ترانه بساز چرا كه تنها اين ترانه هاي طلايي توست كه آغوش مرا براي نفس كشيدن و زنده بودن را در صبحي نو تا فراخ سينه عشق باز مي كند و مرا به روزي نو اميدوار!
اي صداي سپيد روشنايي به هنگام صبح، اي كه صدايت هواي تاريك شب را به رنگ اركيده هاي سپيد باغ مي كند آن زمان كه مي تابي كار و نور و گندم را براي ما هديه مي آوري كه فرياد مي زني: «اي زمينيان خواب آلود برخيزيد كه صبح مسافر هميشگي تان از جاده هاي شب فرا رسيد.»
زهرا مرادي (رها) تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14