(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 4 اسفند 1388- شماره 19589
PDF نسخه

داستان اين عشق غربتي... در شهر چه خبر است؛ ولنتاين يا يادم تو را فراموش؟
روزي روزگاري...
...اتاق انتظار
تخته سفيد
نقد سوم
طنز رسيده
طنز سوم
بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو



داستان اين عشق غربتي... در شهر چه خبر است؛ ولنتاين يا يادم تو را فراموش؟

به هر حال براي خودش شب و روزي شده اين مثلا كادوي عشقولانه در زمستان؛ هيچكسي هم درست نمي داند دارد چه كار مي كند و براي چي خريد مي كند و اصلا چي مي خرد؛ فقط خيابان ها و كادوفروشي ها و لوكس فروشي ها و بويژه عروسك فروشي ها بازار كارشان سكه مي شود و ديگر هيچ... اصلا هم كسي به كسي نيست و در شهر مسئولان و رسانه هاي ملي و غير ملي خبري نيست كه آي آقايان ...آي خانم ها! بچه هامان را با خرس و ولنتاين در زمستان سرد ، گرم مي كنند شما كجاييد؟ توضيح اينكه منظور ما از اين «غربتي» در تيتر، آن غربتي نيست بلكه معنا و مفهوم آن اين است كه غربت و خارج و غير وطن. به عبارتي منظورمان اجنبي جماعت است و عشق ايشان. حالا سير و سلوك فرهاد در اين عصر ايميل و جي ميل و گودر در تهران را بخوانيد تا باقي قضايا براي خودتان باشد؛ اشعار اين متن همگي متعلق است به مهدي استاد احمد و ضمنا يادم تو را فراموش! كسي نگويد كه گزارش ما يخ كرده كه داستان عشق هميشه گرم گرم است ! ليلا باقري
مفروض بفرماييد فرهاد عاشق دل و جگر سوخته قبل از دميدن صور آخر، لختي رخصت يافته تا در اوقات فراغت اندكي ايران و به اخص تهران گردي نمايد. از حال عشاق اين قرن و دهه مطلع شود و نيك دريابد كه جوانان شوخ و شنگ چه حسب حالي نويسند و باد صبا خبر از كدام تحفه براي عشاق برد.
فرهاد با دست هاي تاول زده و چشمان خسته و منتظر و تيشه اي بر دوش، گرداگرد شهر همي گردد و دريابد كه از قضا روزي به نام عشاق نام نهاده اند تا «دهد مجنون به ليلا خرس با قلب» بعد هي با خودش دودوتا چهارتا نمايد كه«شباهت دارد آيا خرس با قلب؟» بعد كنكاش نموده و دريابد كه ايامي است به نام ولنتاين و جهان تسخير شد با خرس با قلب و «خريده خرس گنده، خرس گنده!/ جوان حس كرده خود را، خرس با قلب/ فلاني محض اجراي عدالت/ خريده سي چهل تا خرس با قلب...»
القصه اينكه عشاق، امروزه روز حال و نايش را ندارند كه كوه بكنند يا سوار كجاوه شوند و بروند همچون غلام حلقه به گوش، آويزان خانه خدا شوند و بخواهند: «از عمر من آنچه هست برجاي/ بستان به عمر ليلي افزاي» آخر اين هم شد كار! عمر را كم كني و به عمر ليلي بيافزايي؟ پس خر عاشق چه كاره است اين وسط؟! اينهمه خرس با قلب بروند، كجا؟! سوسك و كلاغ و مارمولك و قزميت قرمز جيگري تك(!) براي كه به كادو و به رسم عاشقيت فرستاده شود؟ بي خود نيست كه شاعر شهد و شكر ريز گفته است:« بين عاشق و معشوق فرق بسيار است/ چون يار غاز خريد تو گراز بخر...»
حالا ولنتاين خودش اهل بخيه بود يا نه؟
فرهاد تمام ويترين هاي ولنتايني مغازه هاي باربط و بي ربط را از كادويي تا گل فروشي و خرازي و بقالي و جگركي سر كوي اسبق شيرين اينا سير مي كند و مي بيند قلب هاي قلمبه بسياري هستند كه با نيش باز و دندان هاي تا بي نهايت درشت و بيرون ريخته و چشمان شوخ و شنگ يا لبخند مليح و چشمان خمار حال ندار، مي توانند حامل پيام عشقي باشند كه خارجي است؛ عشق نيز مانند تمام كالاهاي خارجي كه از سر كول مغازه ها بالا مي رود، خارجي اش به ايران آمده و جوانان گل گلاب، روز به دار آويختن كشيشي را روز عشق نهادند. البت در اين ميان نبايد از اين نكته غافل بود كه عشق اصل ارجينال را فقط با برچسب «مدين چاينا» بايد خريد وگرنه كادوي شما همچون خود شما ول معطل است همي!
گويند كه در 14 فبريه(؟) در پاره اي از فرهنگ هاي فرنگي- اجنبي روز ابراز عشق است. ابراز عشق هم با فرستادن كارت ولنتاين يا تحفه هايي چون گل سرخ به انجام رسد شايد هم به سرانجام رسد. البت خود اجنبي ها هم در آن غربت كده نمي داند سابقه تاريخي روز ولنتاين از كجا اخد شده و تنها به جشني رجعت مي كند كه به افتخار قديس ولنتاين در كليساهاي كاتوليك برگزار مي شده است. (داستان قديسي كه افسانه اي است در حد جومانگ و سوسانو كه اتفاقا، فرهاد هم خيلي عاشقش است و موقع پخش آن سريال وزين كره اي ياد شيرين مي افتاده و اشك مي ريخته و خسرو يا همان تسوي نامرد را لعن و نفرين مي نموده زياد.) به هرحال امروزه كليساي كاتوليك دريافته كه حداقل سه قديس(!) با نام ولنتاين زيست مي كردند كه همگي هم كشته(!) شدند.
در هر روي يك روايت از بين اين سه روايت مشهورتر است و آن داستان سرگذشت كشيش ولنتاين است؛ همو كه در سده سوم ميلادي، مطابق با اوايل شاهنشاهي ساساني در ايران، به خاطر عقد نمودن عشاق، توسط كلوديوس دوم - فرمانرواي روم باستان- اعدام شد و روز اعدام او را روز عشق ورزي گذاشتند.
حالا اين كلوديوس چه گيري داشته با مزدوج شدن عشاق؛ خودش داستان دارد. كلوديوس معتقد بوده كه عزب ها بهتر از سر و همسردارها مي جنگند و از همين روي قانون منع ازدواج گذاشته است. احدي نيز از ترس كلاديوس بي رحم، جگر كمك به جوان عاشق دنبال ازدواج را نداشته است. در همين اثنا كشيشي با نام والنتاين همچو فرشته نجاتي پيدا مي شود و جوانان را عقد مي كند تا مزدوج شوند اما در اين افسانه موجود نيست كه حالا عقد دايم بوده يا موقت و ارزش داشته باشد كه او جان بركف، جوان رومي را به عقد دختركان محبوبشان درآورد يا خير؟! اصلا معلوم نيست اين كشيش شايد كشيش نما بوده و مي خواسته كليسا را به چالش درآورد...همه اينها معلوم نيست اصلا!
آخر كار، خبر به كلاديوس مي رسد و او دستور مي دهد كه كشيش را به زندان اندازيد. اما ولنتاين كه خيلي در جو عروسي و ر نگ و رنگ بوده، در زندان هم دست از كار نمي كشد و لاكردار(!) عدل مي زند و در زندان عاشق دختر زندانبان
مي شود؛ حالا اينكه در زندان؛ چطوري عاشق مي شود و نديده مي رود آمار دختر زندانبان را
مي زند معلوم نيست و در تاريخ هم ذكر نشده...البته برخي مي گويند گويا زندانبان با خانواده خود و به صورت دسته جمعي از زندان مراقبت مي نموده يا دختر زندانبان بي شوهر مانده بوده و خلاصه اينجاي كار بماند با راويات و تاريخ نگاران. القصه ولنتاين نامه ها نويسد و همه را با امضاي «از طرف ولنتاين تو» (From Your Valentine) بفرستد و اين اصطلاح تا به امروز بماند و بيايد در ايران و روي كارت تبريك هاي ولنتاين منقش شود و برود براي ليلي ها و مجنون ها و فرهادها و شيرين ها! سرانجام كشيش به جرم عقد عشاق بر خلاف قانون كلوديوس دوم، اعدام و فدايي راه عشق دانسته مي شود؛ همينطوري! هرچند كه آخر نفهميديم كشيش دختر زندانبان را عقد كرد يا نه؟!
ابراز عشق خارجكي چيني
بعد از اين اتفاق است كه رهروان حقيقي ره عشق والنتاين، اين روز را گرامي بدارند و بفهميم كه «نگين داده به اشكان قلب با خرس/ حسن داده به شيما خرس با قلب/ شده بره كشون گشت ارشاد/ شده پر توي ون ها خرس با قلب...»
بعد فرهاد بسيار فكري شود كه نكند اين عشق غربتي خارجكي هم زير سر اين چيني هاي بد مصب باشد و اين قصه كشيش را هم خود آن ها درست كرده باشند تا خرهاي عاشق قرمز فلفلي كمي متمايل به قهوه اي كره خري شان به فروش برسد.
با اين حال چرخ بيشتري توي شهر مي زند و تف حجيمي نثار روزگار مي كند كه چرا آن روزي كه تمام كوه را كنده و با اين حال شيرين را به او ندادند و آخرين تيشه را بر خودش حواله كرد و جا در جا، جان در ره عشق داد، به عنوان روز عشاق نام نهاده نشده؟! حالا اگر بلد بود عقد بخواند و هي بي خود و بي جهت و بدون توجه به عواقب فرهنگي، جوانان را به عقد هم (در برخي نسخ خطي ذكر شده عقد موقت) درمي آورد و بعد كشته مي شد، خوب بود؟! در اين حال ارزش داشت عشق به صورت ايراني قلمبه بشود و در قالب اين جك و جانورهاي بي ريخت برود و گور باباي باد صبا؟
دست آخر فرهاد دلش مي شكند و حسب حالي به شيرين مي نويسد و مي سپرد به باد صبا...
« درود بر شيرين شيرينا...
امروز كه گشتي در ديار متمدن مان زدم، فكري شدم كه نكند فراق بين من و تو هم زير سر همين ولنتاين بوده باشد. از آن جهت كه من يك قلب بيشتر نداشتم كه به عشق تو بتپد و آن خسروي نامرد، لابد هزارتا از اين قلب هاي قلمبه براي تو خريده بوده و هي توي گوش ات خوانده كه كبوتر با كبوتر باز با باز/ كولا با كولا خرس با قلب... بعد من بچه پشت كوه نيز از همه جا بي خبر به غايت مشغول تيشه به كوه زدن بوده ام. درحالي كه خسروي نامرد تيشه به ريشه فرهنگ عشق ورزي مي زد. شايد براي همين باشد كه نه فرود آمدن تيشه بر قلب نازك و عاشق من، دل جواني را به درد آورد كه اينگونه براي ابراز عشق خرس با قلب نخرد، آن هم خرس گنده و نه آواره شدن ويس و مجنون شدنش و نه حتي به زندان اوفتادن آن يوزارسيف پدر كور شده خوشگل!
في الحال هم كار از عشق من و تو بگذشت و جدال بين من و خسرو به قيامت افتاد اما از براي اين جوانان ترسم كه لابد فردا روز به تبعيت نوع ابراز عشق عاشقانشان بخواهند براي بدست آوردن عشق دوئل هم نمايند. اما به شيوه خرس با قلب و اينكه هركه بيشتر خرس با قلب هديه گرفت در اين دوئل پيروز ميدان است و شيرين وسط مانده براي او بشود؛ چراكه او همي جذاب تر و دلبرتر باشد...
در پايان تو را به خدا سپرم و سلام مرا به خواهر ليلي برسان و بگو مجنون را ديدم كه پشته اي خرس با قلب خريده بود تا به باد صبا بسپرد... البته اميدي نيست همه اش به دست او رسد كه اين روزها باد صبا هم بسيار بازيگوش شده و خانه هاي متفاوتي رود و پيغام برد...
روزگار به كام و ايام ات پر از خرس با قلب.
امضاء : فرهاد كوه كن

 



روزي روزگاري...

چهارمين جشنواره طنز مكتوب بود. از حياط حوزه هنري خلاقيت مي باريد. گذري قديمي طراحي شده بود و مخاطبان را ياد تهران قديم و كسب و كارهاي عهد بوق مي انداخت. بساط نقال و آرايش گر و پهلوان و آب زرشكي و بلالي و... پهن بود. اطراف و اكناف را رصد كردم. بساط، فقط يك
خيمه شب بازي كم داشت تا تكميل شود كه چند دقيقه بعد «مبارك» هم از غيب رسيد! يكي دو دقيقه از برپا شدن بساط شان نگذشته بود كه صداي ضرب تنبك و همخواني جماعت سه نفره خيمه گردان، توجه افراد زيادي را جلب كرد...
«آفتاب كه خوب ولو شد... برنجمون چلو شد... آقا رو بيدار مي كنم، واي، واي... آقا كه بيدار مي شه... مثل سگ هار مي شه... داد مي زنه مبارك! تا حالا چيكار مي كردي كه منو بيدار نكردي؟!... كو آيينه؟ كو شونه؟ كاروانسراست يا خونه؟ چرا در كوچه بازه؟ چرا در گنجه بازه؟ دختر اون پيرزنه چرا گرامافون مي زنه؟ واي... واي...»
مبارك: شما چرا دست نمي زنيد؟ اينا منو دوست ندارن...
نقال(شايد هم ديلماج): نه دوست دارن! اينا سر كار و زندگيشون بودن، تا تو اومدي دورت جمع شدن.
مبارك: اگه منو دوست دارن بايد بهم سلام كنن! اگه صدام نكنيد، نميام. بابا جون قهر مي كنم، مي رم.
¤¤¤
خلاصه هي از نقال اصرار كه يك... دو... سه... همه بگوييد: مبارك(!) و هي شل و وارفته صدا زدن جمعيت عصا قورت داده جوان كه رويشان نمي شد حتي راحت بخندند! مبارك هم از حرفش بر نمي گشت تا بلكه جماعت را با خودش همراه كند. آخرش كفري شد و نزديك بود؛ راستي راستي هم قهر كند!
مي گفت: من ديگه قديمي شدم... ديگه مردم منو دوست ندارن... مباركاي قديمي همشون دارن سر چهاراه ها شيشه ماشين پاك مي كنن.
فضاي به وجود آمده برايم خيلي جالب بود. نمي دانم، دقيقا از آخرين باري كه جماعتي واقعا بساط خيمه شب بازي شان را توي كوچه و خيابان هاي شهر پهن كردند تا هم كسب رزق كنند و هم با هنرشان دل جماعتي را شاد كنند، چند سال مي گذرد. نمي دانم آخرين بار كي بود كه وقتي بساط خيمه پهن شد، مردم انقدر مدرن و خشك و ماشيني نشده بودند كه حتي خنديدن از يادشان رفته باشد و فكر كنند اگر از ته دل به ادا و اطفارهاي مبارك بخندند، پرستيژشان به هم مي خورد... اما چه زمان كمي گذشته باشد و چه زياد، مردم، خنديدن را از ياد بردند و همراه آن، تفريح دست جمعي را هم. انگار نه انگار در روزي روزگاري شهرهاي قديم، مردم تا پاي بساط مطربي و طنازي مي رسيدند، دل بي غل و غش شان را كنار بساط مي گذاشتند و هرطور كه خوش داشتند، مي خنديدند و توي اين شادي سهيم مي شدند...
انگار مهارت مي خواهد با جمع شاد بودن و همراه شدن. انگار توي عصر مدرنيته، براي شاد بودن هم بايد كلاس گذاشت. اصلا اين كلاس هاي خنده و غيره و ذالك هم لابد براي همين قد راست كردند. براي اينكه امروزه روز، براي هركار ساده اي بايد تحصيلات آكادميك داشته باشي. براي اينكه توي عصر اينترنت و جهان گردي، به فاصله يك كانكت شدن ساده و سرك كشيدن توي هر نقطه دنيا و حضور در هر جمعي، مردم اينقدر فردگرا شدند كه بلد نيستند با جمع باشند. آنقدر شادي و بازي را ديجيتالي و صفر و يكي يا فردي و محصور در چهارديوار خانه كردند كه برايشان سخت است توي جمع بخندند.
حالا و در عصر هزينه هاي سرسام آور و شادي هاي بليطي، يادمان رفته كه در روزگاري نه چندان دور، شاد بودن فقط يك جاي وسيع مي خواست و تعدادي آدم شاد تا مثلا بساط «ترنا» بازي را راه بياندازند. بازي پرتحرك و سرگرم كننده اي كه امكان شركت براي هر تعداد بازيكن وجود داشت و در هر مكاني مي شد بازي را به راه انداخت. بازي شيريني كه در ماه رمضان و شب هاي بلند زمستان داوطلبان بيشتري داشت.
در اكثر قهوه خانه هاي محلات بساط بازي به راه بود؛ دو نفر به عنوان سرگروه مي آمدند وسط ميدان و يارگيري مي كردند. بعد با گچي، ذغالي، چيزي مربع بزرگي روي زمين مي كشيدند و به تعداد بازيكنان كمربند داخل زمين مي گذاشتند. بعد قرعه مي انداختند و يك گروه وارد زمين مي شدند و بازي آغاز مي شد. آنها كه داخل مربع ها بودند بايد از كمربندها محافظت
مي كردند و حواسشان مي بود كه گروه رقيب، خودشان را هم از داخل مربع بيرون نكشند. تازه افراد خارج مربع را هم بايد به سمت خودشان بكشند. هر وقت كسي از داخل به بيرون يا از بيرون به داخل مربع كشيده مي شد جاي دسته جات با هم عوض مي شد. حالا اين وسط اگر كمربندي ربوده مي شد افراد خارج مربع با كمربند ربوده شده، داخل مربعي ها را مي زدند و هرچه تعداد كمربند ربوده شده بيشتر، تعداد ضربات وارده(!) هم بيشتر مي شد.
چه كيفي مي كردند مردها با اين بازي شان توي در و دشت و قهوه خانه. حالا امروز! جوانان اينقدر مهارت خنديدن و شاد بودن ندارند كه رويشان نمي شود حتي با صدايي قرص و محكم مبارك خان را صدا كنند تا برايشان طنازي كند و ق ر و اطفار بريزد. چه برسد به اينكه كمربندشان را دربياورند براي بازي و كتك بزنند و كتك بخورند...شايد هم واقعا دوره و زمانه عوض شده، همانطور كه خانم جان هر روز بارها و بارها مي گويد.
در عوض همين جوان هاي موقر، اوج شاد بودنشان چهارشنبه سوري است كه توي تاريكي و حين تك چرخ زدن با موتور، تير و ترقه و نارنجك دستي بياندازند توي جمع و با سر و صدايش زهره جمع را آب كنند تا بخندند. ته ذوقشان هم اين است كه ارگي چيزي داير كنند و... شادي لحظه اي و بدون خاصيت و همراه با ترس؛ هم خودشان و هم خانواده شان!
انگار با تلويزيون و ماهواره و اينترنت ديگر جايي براي بازي الك دولك نمانده. چه برسد به معركه گيري و مسئله گويي و شعبده بازي و شمايل گرداني و نقالي و سياه بازي... اما در عوض چيزي به دست نياورديم به جز
شادي هاي كاذبي كه هر چه ابتدا و انتهايش را جستجو مي كني، هر چه دلايل تجمعات را بررسي مي كني، يك مورد هم پيدا نمي كني كه قصد و غرضش تفريح دسته جمعي باشد و توليد شادي... آنقدر كه «مبارك ها» كار و كاسبي شان كساد شد و رفتند سر چهارراه ها...
مهران مصفا

 



...اتاق انتظار

سيد محمد عماد عربي- تا انتظار اين است، اسبي زين نخواهد شد...
با عرض پوزش از تمامي دوستان بايد عرض كنم اين قباي انتظار بر قامت ما بسيار گشاد مي نمايد. هنوز آنقدر بزرگ نشده ايم كه بتوان ما را منتظر ناميد، اين را از همان سحر هاي جمعه فهميدم كه تا صبح مي خوابيم. هنوز موجودي حسابمان پر اهميت ترين رقم زندگيمان است، اين را از ماشين هاي لوكس خيابان پرسيدم وقتي كه مي گفتند سال به سال صاحبشان عوض مي شود. هنوز به فكر قصريم و از قبر؛ غافل. اين را از شمار اندك زائران اهل قبور فهميدم. هنوز حرف مي زنيم و از عمل خبري نيست، اين را در غيبت اتاق انتظار ديدم.
ديدم جشن بزرگ اخراجي ها را در سالگرد شهادت حضرت مسلم. چقدر شاد بود! فضاي معنوي فستيوال تورهاي نوروزي را ديدم همزمان با شهادت دختر امام حسين(ع). آقاي رئيس، دست مريزاد! ترافيك سنگين محور كرج - چالوس را در سالروز شهادت امام مجتبي(ع) ديدم. نمي دانم چرا آقايان براي رسيدن به مشهد، جاده قزوين - رشت را انتخاب كردند!؟ مگر نمي دانستند راه دور مي شود!؟ البته ما هم مدت هاست براي رسيدن به وليعصر(عج) از جاده هراز مي رويم اما آخرش به گردنه حيران مي رسيم!؟ مدت هاست كه ما هم راه را گم كرده ايم. مدت هاست كه از اصحاب شماليم.
شايد هنوز تشنگي را درك نكرديم تا دنبال آب بگرديم. ما ميان خانه و ويلا و ماشينمان كمبود چيزي يا كسي را حس نكرديم تا دنبال گمشده اي باشيم. ما منتظر كسي نبوديم تا براي رسيدنش دعا كنيم. دست خودمان نيست، ما وصال نديديم كه درد فراق را بفهميم.
ما براي همه كس كار كرديم، غير از شما. ما حال همه را پرسيديم، غير از شما. ما همه چيز ديديم، غير از شما. آقا! از ما كه خبري نيست، شما كجاي اين جهان دنبال ما مي گرديد؟

 



تخته سفيد

من تو را هزاران بار ديده ام...هزاران بار توي كوچه هاي باريك آب و جارو شده...
زير تنها چنار قد بلند كوچه...پشت شيشه هاي غبار گرفته حياط خانه...
اما آن روز طعم حضورت شبيه چيز ديگري بود. چيزي مثل لحظه ذوب شدن آب نبات، پشت شوري قطره هاي اشك در دهان! پدر آمده بود با يك بغل شادي...و خنده كنان فرياد مي زد: «شاه رفت».
بهانه ات قشنگ بود..لباسي نو براي تنها عروسكت...
بهانه ات قشنگ بود...تا براي يك لحظه، چشم بردارد مادر از زير پله كوچك خانه.
و من زغالي برداشتم...به بزرگي دستان كوچكم و فوري پنهانش كردم تا همان دم كه تو آمدي...
خيال مي كنم هنوز به ياد داشته باشي كه چطور كوچه را لي لي كنان دويديم و روي ديوار ها نوشتيم:
تا خون در رگ ماست...
¤
امام آمد...امام آمد...
اين جمله را آن شب، پدر برايمان هجي كرد.
و فردايش را كه خوب در خاطرم حك شده. به ديدار امام رفتيم. مادر چشم هايش پر شده بود از حلقه هاي اشك. من و تو اما كوچك بوديم. پشت قطار قطار آدم هاي بزرگ كه براي ديدن امام دست از پا نمي شناختند.
مادر امام را ديد و بي ترديد اشك هايش روان شد. من و تو اما بي آنكه امام را ديده باشيم دست هايمان پر بود از گل.
¤
تو تازه از بستان به خانه آمده بودي...با گيس هاي سياه بافته شده...و لبخندي هميشگي...
مادر كمي پول به من داد. با هم نان خريديم و هنوز به پيچ كوچه نرسيده؛ صوت قرآن پيچيد در گوشمان.
پدر دوستت شهيد شده بود و طعم حلوا ديگر برايت شيرين نبود.
ظهر كه پدر آمد...تو پرسيدي: شهادت يعني چه؟ و پدر گفت: آزادگي.
¤
پدر مهربان بود...اين را مي شد از چشم هايش فهميد...عصر ها كه در حياط، كنار حوض ماهي قرمز ها بازي مي كرديم، صدايمان مي كرد و سر مشقي به ما مي داد. و مادر مي آمد. با سيني چاي هميشه كمر باريك...و پدر سر مشق هايمان را مي داد دستمان...و سر مشق اول اين بود : «پاينده باد ايران».
¤
مادر پيچ راديو را باز مي كرد و سيب ها را توي سبد مي چيد...من و تو بي توجه به مادر و حرف هاي راديو...سرود ايران ايران را بلند بلند
مي خوانديم...گوينده انگاري شعري مي خواند كه به هق هق افتاده بود...و دائما تكرار مي كرد »جاي شهدا خالي...جاي شهدا خالي« و مادر سرش را چرخانده بود به سمت قاب عكس پدر، كه تازه روي طاقچه جا خوش كرده بود. و نگاهش همان جا خيره ماند.
نيلوفر حيدري

 



نقد سوم

الهام اميني
گذر از سرگرمي به جريان سازي
«عيد پاك»، مجموعه داستان هاي كوتاهي است كه محسن سليماني از نويسندگان مطرح دنيا جمع آوري و با اين ادعا كه آثار اين كتاب، اغلب به عنوان نمونه هاي موفق داستان كوتاه هستند، به مخاطب ارايه كرده است. البته او در يادداشت مترجم كه در ابتداي كتاب آمده است تأكيد دارد اين آثار فارغ از ساير آثار نويسندگانش، انتخاب شده و سعي شده لحن نويسنده حفظ شود و او، به عنوان مترجم، تا حد توان با نويسندگان «هم حس» شده است.
در اين مجموعه داستان، «تو سياه پوستي» و «گريه» اثر ريچارد رايت، «عيد پاك» و «يك آدم چه قدر زمين مي خواهد» از لئوتولستوي، «تكه نخ» اثر گي دوموپاسان و برخي ديگر نويسندگان، ديده مي شود. با مرور داستان ها و چينش محتوايي آنها «جهان شمول بودن، انسان گرايي، صلح و دوستي» به عنوان حلقه هاي مشترك اين زنجير داستاني در ذهن به يادگار مي ماند.
از جمله مي توان به «عيد پاك» اثر تولستوي اشاره كرد كه درباره درگيري هاي مردم يك روستا به دلايلي واهي است؛ در حالي كه عاملان پيدايش درگيري، دو كودك هستند كه در عالم كودكانه شان با يكديگر اصطكاكي پيدا مي كنند، اما در اثنايي كه خانواده ها و سپس مردم دهكده، به خاطر آن، با يكديگر مشاجره و جدال مي كنند بي توجه به اطرافشان، دوباره بازي را از سر مي گيرند و مردم را حيران به جا مي گذارند. اثري كه در اقصي نقاط دنيا، خواننده مي تواند همچون مترجم، با صاحب اثر «هم حس» شود و به نوعي، اثر از چنان عناصر دقيق و هنرمندانه اي شكل گرفته كه در تمام زمان ها و مكان ها قابل تسري و داراي ما به ازا است.
در داستان ديگري با عنوان «تو سياه پوستي» اثر ريچارد رايت، داستان در ظاهر درباره سياه پوستي است كه از آپارتايد رنج مي برد و توانايي هايش ناديده گرفته مي شود اما با كمي تدقيق مي توان دريافت «سياه پوست» اين داستان كوتاه، سرنوشت همه كساني است كه از سوي قدرت ها ناديده گرفته مي شوند، و در حقيقت «انسان» و توانايي هايش، زير سايه تبعيض ناديده گرفته شده و به شدت تحقير مي شود و سرخورده!... فرقي هم نمي كند كه تا چه حد نبوغ و قابليت داشته باشند.
يا داستان كوتاه ديگري كه از تولستوي با عنوان «يك آدم چه قدر زمين مي خواهد»، كه به زيبايي و با زباني ساده و روان، سرنوشت انسان هاي زياده خواه را روايت مي كند و آن چنان استادانه قصه را بازگو مي كند كه مي تواند تمام انسان هاي زمين را در برگيرد. گي دوموپاسان نيز در «تكه نخ» با مهارت تمام شرارت و بدخواهي را در عناصر داستانش تنيده و به گونه اي در كنار هم چيده است كه در اقصي نقاط جهان امكان «هم حسي» (يا همان همذات پنداري) را فراهم مي كند. آدم هاي دو موپاسان آنجا كه لازم است ابعاد مختلف شخصيت را بروز مي دهند. به گونه اي كه ضمن پيش بردن داستان، موضوع نيز ظهور يابد و البته داستان «كوتاه» هم باشد، كه هست!
به كارگيري عناصر داستان كوتاه يعني ايجاز و شخصيت پردازي دقيق و موثر نيز از جمله ويژگي هاي آثار برشمرده شده است. محسن سليماني در اين مجموعه داستان چندين اثر ديگر نيز آورده است كه جاي بررسي بيشتر دارند.
به اين معنا كه «زور» اثر ويليام كارلوس ويليامز، چرا در چنين مجموعه اي قرار گرفته است؟ داستاني كه حاكي از عناد بچه اي است كه در مقابل پزشك سرسختي مي كند و در اين شرايط نيز باقي مي ماند و داستان تا پايان در اين موقعيت باقي مي ماند و عنصر محركه اي براي رسيدن به «سرانجام، در اثر گنجانده نشده است و گويا داستان «آغاز» و «انجامي» دارد كه بدون «سرانجام» باقي مي ماند.
و يا داستان «بي نام و نشان» نوشته رالف اليسون، اگرچه اثري است كه واجد عناصري قابل توجه است، اما از جنس «تو سياه پوستي»، ولي با شرح و توصيف و موقعيت هاي بيشتر، است كه به نظر مي رسد كه داستان ديگري از جنسي ديگر جايگزين آن مي شد، در جامع بودن اثر موثرتر بود.
به نظر مي رسد محسن سليماني براي ارايه آثاري كه قابليت هاي تكنيكي چشمگيري داشته باشند موفق بوده اما در ايجاد «هم حسي» مي توانست آثار ديگري نيز بيابد.
از ديگر سو كتاب محصول كارگاه قصه و رمان حوزه هنري است كه با وجود آثاري كه ذكر كوتاهي از اغلبشان شد، در ارايه الگوي «داستان كوتاه»، به ويژه با رويكردهاي انساني و ارزشمند، موفق و قابل توجه است.
استمرار انتشار آثاري كه نويسندگان، به ويژه داستان نويسان جوان و علاقمندان را با آثار قوي دنيا آشنا كند، نگاهي است كه به نظر مي رسد منجر به جريان سازي براي چگونگي خلق آثار تكنيكي مطلوب و مبتني بر ارزش هاي والاي انساني شود؛ آنچه كه نسل سوم به آن محتاج است.

 



طنز رسيده

احمد طحاني. يزد
در پي درخواست هاي مكرر و سوالات مخاطبين فهيم كشور، علي الخصوص نسل سوم، پايگاه خبري چرند نيوز، در يك اطلاعيه چند نكته خيلي مهم را به اطلاع عموم رساند:
1. بعد از مختومه شدن بحث خوشه بندي، منابع موثق اطلاع دادند كه ماجراي تلخي در يكي از نقاط دوردست سرزمين ايران اتفاق افتاده است! و آن اينكه ازدواج دو جوان دم بخت به هم خورده! چرا كه خانواده عروس براي ازدواج شرط قرار گيري در خوشه اول را داشتند، اما اكنون با برداشته شدن اين طرح و برابري اقشار مختلف پدر عروس با اين وصلت به شدت مخالفت كرده و گفته عمرا دختر به توي يه لا قبا ندم!
2. بعد از درخواست مردم و مسئولان كشور مبني بر كاهش روابط با انگليس، سايمون گيس، سفير انگليس طي نامه اي عنوان كرد: درخواست ايراني ها بر اساس جمله معروف دوري و دوستي ابراز شده است! به همين دليل و با توجه به سوابق درخشان انگليس در تاريخ ايران و علي الخصوص كمك به كنترل آشوب هاي بعد از انتخابات، پيش بيني مي شود در خواست دوري و دوستي هرچه سريعتر اجرايي شود تا دلها به هم نزديك تر شود!
3. بعد از انتشار اخباري مبني بر نمايش اسب تروا در ميدان آزادي تهران، و همچنين پخش كيك و سانديس در بين راهپيمايان، جمع بسيار كثيري از مردم از اينكه چرا بودجه كافي براي توزيع سانديس داده نشده و به آنها نرسيده، ابراز نارضايتي كردند. شركت كنندگان در اين مراسم با شكوه همچنين ابراز داشتند از صبح زود تا نزديكي هاي اذان ظهر در خيابان ها و ميدان هاي تهران و اقصي نقاط كشور منتظر سانديس بودند كه با كوتاهي پرسنل سازمان توزيع و پخش فراورده هاي آبكي(!) هيچ سانديسي به آنها داده نشد. جمع زيادي از كودكان حاضر در مراسم 22 بهمن نيز دليل حضور خود را ديدن اسب تاريخي تروا اعلام كردند، و از اينكه اين اسب به ميدان آزدي آورده نشد ابراز ناراحتي كردند...

 



طنز سوم

سعيد سليمان پور ارومي
هي نگو از خوشه چيني ها فقط
خوشه ها از خرمن غم داشتيم
هان نكن ناشكري ار مرغي نبود
بر سر سفره كه شلغم داشتيم
با ض ماد وعده ها شكر خدا
روي زخم معده مرهم داشتيم
وضع اعضا و جوارح جور بود
تـا حدودي شكل آدم داشتيم
¤
آن هم از اوضاع درهم بود اگر
ابرويي گه گاه درهم داشتيم
ما نبوديم آنقدر بي خوشه نيز
با دو حبه خوشه اي هم داشتيم
خوشه از «صبر» و «قناعت» بودمان
زين دو حبه عيش عالم داشتيم
چون به جز هسته به بحث خوشه نيز
بي گمان حقّي مسلّم داشتيم
جنسمان القصه جور جور بود
خوشه ي دوم فقط كم داشتيم

 



بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولي به خاطر دل شكسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شكسته ام ولي برو ، بريده ام ولي بيا
چه گيج حرف مي زنم ، چه ساده درد مي كشم
اسير قهر و آشتي ميون آب و آتشم
چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بي تو نيستم
تو را نفس كشيدم و به گريه با تو ساختم
چه دير عاشقت شدم چه ديرتر شناختم
تو با مني و بي توأم ببين چه گريه آوره
سكوت كن سكوت كن سكوت حرف آخره
ببين چه سرد و بي صدا ببين چه صاف و ساده ام
گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافي گناهمه



 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14