(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 24 اسفند 1388- شماره 19605
 

بهار من و تو
محمدمهدي رسولي: عاطفه ديجيتالي، يك طنز هول آور است
به بهانه آمدن صداي پاي بهار ريشه هاي درخت در اسطوره ها و ادبيات
شبه ادبيات چيست؟
ادبيات حماسي گفتار سوم: حماسه سرايي در ايران



بهار من و تو

زنده ياد سلمان هراتي
ديروز اگر سوخت اي دوست غم برگ و بار من و تو
امروز مي آيد از باغ بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در كوچه هاي غم و درد
غير از شب آيا چه مي ديد چشمان تار من و تو؟
ديروز در غربت باغ بوي من بودم و يك چمن داغ
امروز خورشيد در دشت آيينه دار من و تو
غرق غباريم و غربت با من بيا سمت باران
صد جويبار است اينجا در انتظار من و تو
اين فصل فصل من و توست فصل شكوفايي ما
برخيز با گل بخوانيم اينك بهار من و تو
با اين نسيم سحرخيز بر خيز اگر جان سپرديم
در باغ مي ماند اي دوست گل يادگار من و تو
چون رود اميدوارم بي تابم و بي قرارم
من مي روم سوي دريا جاي قرار من و تو

 



محمدمهدي رسولي: عاطفه ديجيتالي، يك طنز هول آور است

پژمان كريمي
محمد مهدي رسولي، نقاش، نويسنده، شاعر و كارگردان تلويزيون است.
وي تاكنون 9دوره نمايشگاه انفرادي از آثار نقاشي اش برپا كرده و در 22نمايشگاه گروهي داخلي و خارجي شركت نموده است.
به بهانه برگزاري آخرين نمايشگاه انفرادي در بهمن سال88، گفت وگويي باوي انجام داده ايم كه مي خوانيد:
¤ يكي از ويژگي هاي نقاشي هاي شما معاصر بودن است. چه در زمينه استفاده از تكنيك ها و چه در حيطه انديشه. اساساً شما چه تعريفي از معاصر بودن داريد؟
-اعوذبجلال وجهك الكريم. براي پاسخ به سؤال شما بايد كمي صحنه را بازتر كنيم. جاي بيشتري به «زمان»، «مكان»، و موقعيت هاي محصور در اين دو بدهيم. اساساً بپرسيم ما كجا ايستاده ايم؟ در چه وقتي؟ چگونه؟ از خودمان و اين ايستاد نگاه و اين وقت محتوم چه مي خواهيم؟ چرا مي خواهيم؟ و اگر مركز همه خواستن هاي ما به اعتبار تصوير و تصور ازلي ما از خودمان باشد، بايد در ساحت فطرت مان بايستيم حالا به پاسخ اين سؤال ها فكر كنيم. نياز اوليه فطري و محتوم، معرفت به همه جهاني است كه بر آن ايستاده ايم و نفس مي كشيم. اين معرفت در ذات خود ما را به جوهر وجود حوالت مي دهد. اگر آدم اين را دانست كه اينجا، اين لحظه، همين لحظه اي كه ايستاده اينجا، قرار است خبر بزرگي را بشنود- قرار است امانتي را جابجا كند- قرار است گفتگويي داشته باشد، به يقين نگاهش نسبت به زمين و زمان دگرگون مي شود و اين دگرگوني، آغاز راه است.
قبل از هر چيز، معاصر بودن، دريافت آن موقعيت منحصر به فردي است كه در بخت و تخت و رخت هر كس آمده؛ هم قضا و قدر محتوم و هم عنصر مخيري كه هر لحظه سر در گرو چيزي دارد- كه البته اين هم مرتبه رفيعي دارد، چرا كه انتخاب خود، يكي از همان وديعه هايي است كه آدم را سرشوق مي آورد. به هر حال دريافت اينكه من چرا در اين موقعيت قرار دارم و قرار است چه اتفاقاتي براي من و در پيرامون من حادث شود، از من، آدمي انديشمند مي سازد كه قبل از انديشه در هر پديده ديگر، به خود، مشغول شده ام. اين مشغول شدن به خود جايگاه ويژه من و هر آنچه در پيرامون من قراردارد را دربرمي گيرد. اين دريافت حتما و الزاما در زماني و مكاني خاص كه من آن را «موقعيت منحصر به فرد» مي نامم، شكل مي گيرد. يعني دريافت از من ديروزي، براي كشف جواب سؤال هاي من، هنوز چيزي كم دارد. عرضه من ده سال قبل، براي رسيدن به عرصه امروزين، يك حلقه مفقوده دارد. صداي هم اكنون من با لهجه حتي شيرين ديروز، جوهر داودي ندارد. چرا؟ چون اين «موقعيت منحصر به فرد»، هر لحظه جا عوض مي كند. رنگ به رنگ مي شود. شكل مي بازد و شكل مي گيرد. پس اين لحظه، اين موقعيت، هر آن، دستخوش جابجايي معنايي و مادي است .پس قبل از هر چيز، مي بايست خودم را در اين لحظه جستجو كنم. اين لحظه، تجلي من است در همه آن ساعت هاو ساحت هايي كه در گذشته هاي دور و نزديك در آنها حيات داشته ام و نفس كشيده ام، اما من با هواي مرده لحظه پيش نمي توانم نفس بكشم. حيات مرده، به من حيات نمي دهد. حالا مسئله سخت تر شد. سخت تر شد؟ آيا واقعا من مي بايست دم به دم همچون خانه به دوشي سرگردان اين «موقعيت منحصر به فرد» را به دوش خسته ام بكشم تا بتوانم نفس بكشم؟ آيا بالاخره هيچ قرار و مامني براي من نيست؟ اما در آغاز گفتيم اگر در ساحت فطرت قرار گرفتيم ديگر اين سختي ها به پايان مي رسد؛ يعني ما مدام مامن خود را با خود به اين سو و آن سو مي بريم. پس معاصر بودن محصور شدن در قفس جزم و تشديد نيست معاصر بودن پاي در گل خشك شده افراط و تفريط نيست. معاصر بودن گرته برداري از «موقعيت منحصر به فرد» ديگران نيست. معاصر بودن تقليد از پرواز چكاوك هاي يك ثانيه يا حتي بگو دمي قبل نيست. معاصر بودن سواري بر موج هاي بر ساخته ي غريبه و آشنا نيست... معاصر بودن، ديدن در آينه خود را، و نترسيدن از خود است. معاصر بودن همسرايي خود در جغرافياي خداست. معاصر بودن، رهيدن از تقليد و غلط و غلغله و غلو و غلت و واغلت روي روياي ديگران است. معاصر بودن، قلب داشتن است؛ ساعت كوك و ميزان داشتن است. معاصر بودن، عاشقي كردن است راس ساعت عشق. آدم بودن است بي وسوسه عروسك شدن. معاصر بودن قدم زدن با خود است و خدا، چرا كه خدا هم مرا راس همين زمان و در همين جغرافيا و لحظه اي كه برايم تعريف كرده مقدر كرده، مي خواهد و مي طلبد و قضاوت مي كند و عدالت مي كند. اما من نقاش، كارم سخت تر است- يا نه، عاشقانه تر است، يا بايد باشد. ببينيد، جهان نقاشي سرشار از تنوع و تعدد معنايي و مادي است. از نقاشان يا جادوگران نقاش غارها تا هنر بربرها و هنر قومي و تا حالا، هنر مفهومي و محيطي. از هنر تزئيني (آرت دكو) تا اپ آرت و فضاگرايي و عنصرگرايي و انتزاع گرايي و... گرايي و... گرايي... همه و همه در جستجوي جهاني بوده اند كه آنها را به خود بشناساند، يا اين طور خيال كرده اند. به هر حال در راه رسيدن به اين منظور، از هيچ تلاش و كوشش و حتي جان فشاني دريغ نكرده اند؛ اما با توضيحاتي كه در مقدمه آمد، قبل از هر چيز تلاشي بوده براي دستيابي به آن موقعيت خاص كه براي آنها تعريف و تبيين شده. يعني اگر در پي اين موقعيت بوده اند، نامي و اثري از آنها باقي مانده والا شمارش معكوس خود و اثرشان از همان ابتدا، آغاز شده. راز اين مانايي در شناخت عصر و زمانه ي اثر و موثر است و علت آفت و مرگ زودرسشان، عدول از زمان و مكان معنايي و ازلي شان بوده، هست و خواهد بود.
حالا كه موضوع اين قدر سخت و حساس شد، هنوز هم فكر مي كنيد واقعا نقاشي هاي من معاصرند؟ حالا جايمان عوض شد. شما بايد پاسخ بدهيد!
دو وجه ايراني بودن و ديني بودن در كارهاي شما تعبيه شده است. تلاش كرده ايد اين دو وجه را با چه نشانه ها و روش هايي مجال بروز دهيد؟
يقينا، من موقعي كه نقاشي مي كنم به هيچ وجه به اين فكر نمي كنم كه آثارم ويژگي هايي را كه مي فرماييد داشته باشد، اگر ابتدا به ساكن مسئله اوليه براي من حل شده باشد، ديگر اين اتفاق، يك پديده و جوششي است، نه كوششي؛ چرا كه اگر من يك ايراني و مسلمانم، بنابراين از خاستگاه خود، توشه مي گيرم فقط مهم اين است كه من اين مطلب را واقعا باور كرده باشم. يعني اگر اين باور در من وجود داشته باشد آثار آنها در نقاشي هايم تجلي پيدا مي كند. گرچه گاهي اوقات همين مطلب ساده و مبرهن را بايد به ديگري، اثبات كني و تازه معلوم نيست در آخر موفق هم بشوي. شايد طرح اين موضوع كمي طنزآميز به نظر برسد و بگوييد اغراق مي كنم و بپرسيد مگر مي شود يكي خودش نداند مثلا ايراني است و مسلمان و يا حتي ديگري، اين بازتاب را در آثار او نبيند. حالا عرض مي كنم. چندي پيش در يك نشريه تجسمي، درباره زندگي و آثار مرحوم سهراب سپهري، تحليلي به چاپ رسيده بود. در بخشي از مقاله نويسنده سعي كرده بود با توجه به تحقيقات و پيگيري هاي سپهري در مقوله نقاشي و هنر شرق و... او را در وادي ديگر بنماياند.
يعني بالاخره ثابت كند كه سهراب سپهري گرايش هاي غيراسلامي و چه و چه دارد. من يادداشتي براي سردبير محترم آن نشريه فرستادم كه خود سهراب سپهري مرحوم با صراحت گفت: «من مسلمانم!» و اين چه تلاش عجيب و دور از انصافي است كه نويسنده شما سعي كرده او، آثار و انديشه هاي او را جور ديگري تحليل و نتيجه گيري كند؟!
البته اين يعني اينكه هم بايد خودمان واقعاً بدانيم كه چه كسي هستيم و هم با قسم و آيه به ديگران- ديگراني كه در پي قلب كردن هيئت واقعي ما هستند، ثابت كنيم اين را. به هر حال نقاشي هاي من نشانگر من هستند. جهاني از ذهن و روحيه و شخصيت و باورها و رؤياهاي من. به همين جهت تم هاي تكرار شونده آثار من ثابت اند. حرفي كه در آنها زده مي شود يك لهجه تكرارشونده دارند. يك آواز مداوم و هميشگي؛ اما البته، از زاويه اي ديگر، همه اينها، كاملا بدون دخالت خودآگاهانه من نيست. من در اين مسير، خود را محك مي زنم. دوباره به خودم سرمي زنم و هميشه يك پاك كن بزرگ توي دستم گرفته ام كه بي هراس از چيزي، آنچه را كه از خاستگاه من نيامده، آنچه را كه از من نيست و يا در باورها و رؤياهاي من نيست، پاك مي كنم.
آنچه كه بعد از اين پاك كردن ها و دوباره پاك كردن ها باقي مي ماند، من هستم نشانه ها در نقاشي هام از نشانه هاي آشنا و اوليه آغاز مي شود و سپس آرام آرام آن را يك بار ديگر به لهجه و زبان خود روايت مي كنم. روايت من از عناصر بصري، داستان اعتراف به حيرت من است در مقابل بودن و جهاني كه هر لحظه در آن تصوير جديدي زاده مي شود. انار، يكي از همان ميوه هايي است كه من بسيار آن را نقاشي كرده ام. اما همين لحظه، اگر بخواهم آن را دوباره و صدباره نقاشي كنم، گويي براي اولين بار است كه اين پديده را مي بينم. چون او در اين لحظه، حرفي به من مي زند كه تا به حال نگفته. چيزي به من مي دهد كه تا اين لحظه از آن بي خبر بوده ام. هنوز بعد از سال ها اين ميوه را به دست مي گيرم- ميوه اي را كه ده ها بار از آن نقاشي كرده ام- و مثل شيء غريبي به آن نگاه مي كنم و حيرت مي كنم و سؤال مي كنم سؤال مي كنم كه اين پديده چيست كه... باور نمي كنيد كه من هنوز انگار اولين انار را نقاشي مي كنم، با شوقي كودكانه و سرشار از شگفتي و سؤال! اين است كه تصور مي كنم نشانه آثار يك نقاش را بايد در خود او جستجو كرد و يافت. اين «خود» شامل همه آن چيزي است كه او را مي شناساند. از تيپ و ريخت اجتماعي او تا كوچكترين نوري كه در خلوت ذهنش جرقه مي زند.
¤ در كارهاي شما، رنگ هاي گرم كاربرد زيادي دارد. به كار بردن اين نوع رنگ حسي بوده يا اساساً معطوف به قصد خاص و از پيش تعيين شده است؟
¤ عنصر رنگ در نقاشي هاي من كاربردي چندگانه دارد. از يك سو بازگوكننده تأثير جهان واقع در آثارم است كه نتيجه اش فضاي رنگين آشناي جهان بصري اطرافم است كه ظاهراً بياني ثابت و مألوف دارد. و از سوي ديگر، رنگ به مثابه همان جهان سيالي است كه هر لحظه، دستخوش احوال ديگري است. در اينجا ديگر من، آينه محض نيستم، بلكه تلاش مي كنم از طريق رنگ، بياني نشانه شناسانه و كشاف داشته باشم در اين سو، رنگ پس از عبور از بزرگراه جهان آشنا، از كوچه پس كوچه هاي حيرت من هم عبور مي كند. با رنگ، بيان مكنونات مي كنم، لهجه ديگري مي گيرم، به ساحت معناها، وراي شكل و قيافه و كليشه قدم مي گذارم و يك بار ديگر هر آنچه را كه مي دانم و يا مي دانسته ام را مرور مي كنم. بيان نشانه شناسانه رنگ، ناگهان ارتفاع ديد شما را تغيير مي دهد. اين كه شما بالاتر مي رويد يا پايين تر مهم نيست، مهم اين است كه اشياء و پديده ها، اندازه و قد و قواره و شكل و شمايلشان مدام در حال تغيير است و در اين مسير، شما هم با آنها تغيير مي كنيد، و رنگ، سايه اين تغيير است در اثر شما، مثلا من در بعضي كارها، انارهاي بنفش و آبي و سياه هم نقاشي كرده ام. يعني از جهت شكل و فرم و آناتومي، انار، همان انار است، اما اين دگرگوني در رنگ، او را در ساحت تازه اي مي نشاند. حتي گاهي اوقات، انتخاب و اتخاذ يك پالت متفاوت از جهان واقع، در تغيير اساسي آنها صورت نمي گيرد، بلكه در كنار هم قرار گرفتن حتي رنگ هاي واقع، در موقعيت و فضايي كه دوباره براي اثر تعريف مي كنم، روايتي ديگرگون را رقم مي زند؛ اما همه اينها بعد از اتفاق اصلي مي آيد و اتفاق اصلي اين است كه بالاخره اين رنگ ها بايد از روي پالت دريافت هاي حسي و ناب درون من تأثير گرفته شد، بايد از جايي بيايد كه مربوط به رؤياها، گذشته ها و آفاق من باشد؛ از اين لحاظ بايد اصيل و ناب باشد.
بايد از باور من رنگ گرفته باشد؛ و دراين بخش البته پديده ها به اصلي و فرعي تقسيم نمي شوند. يعني حتي زمينه هم، عنصر اصلي است؛ و همچون قلب و مركز موضوع، داراي اهميت است. رنگ در بسياري از نقاشي هايم حتي از زمينه فراتر مي رود و قاب را هم دربرمي گيرد. يعني قاب هاي دو- سه دوره از نقاشي هايم را خودم ساختم و رنگ كردم. در آن نقاشي ها، رنگ زمينه در قاب ها گسترش پيدا كرده بود و اين بياني بود كه من مي خواستم آن را تجربه كنم، يعني قاب، ديگر نقش تزئين اثر را نداشت، بلكه خود، جزئي از موضوع و معناي اثر شده بود.
¤ شايد اشتباه مي كنم؛ اما احساس من اين است كه نوعي حسرت (حسرت حال و هواي كودكي، دغدغه هاي زندگي در هجوم مدرنيسم و...) در آثارتان متجلي است و القاء اين حسرت در كنار بكارگيري روش ها و تكنيك ها و مفاهيم امروزي آيا متناقض نيست؟
¤ البته هر اثري در پي گمشده اي است. هر اثر نقاشي، قبل از هر چيز حكايت هجران و دور ماندن و غربت را مي گويد. آنچه شما را از شما دور كند، آنچه حركت شما را به سمت اصل خودتان كند كند، مصيبت بار است. به محض رؤيت اين آفت مشئوم مي بايست به قرنطينه «ابتدا و آغاز» بازگشت. ترس از رفتن به گذشته، ضعف اعصاب بينايي مي آورد. استخوان هاي بدن را پوك مي كند و كمر «شدن» را دچار آرتروز مزمن مي كند. بازگشت به گذشته ترس آور نيست وقتي اكنون، خود را دست و پا بسته مي بيني. اگر هر آنچه كه در جهان امروز، مجوز حيات دارد، در آغوش سرزمين معنايي گذشته نباشد، بايد به حيات واقعي اش شك كرد. عاطفه ديجيتال، يك طنز هول آور است. زيبايي شناسي زشت، يك شوخي لوس و بي مسماست. خاطرات رايانه اي يك بي ادبي به ساحت زندگي است. خزعبلات شبه روشنفكري دمده، قافيه به تنگ آمده تنگ نظران است. از سوي ديگر با جيب و قلب خالي پز «حافظ» دادن، خنده دار است.در اوج بي ادبي از ادبيات سعدي گفتن، قباحت دارد.
دهن كجي به ارزش هاي ناب آدمي كه آدم را آدم مي كند، سكته ناقص در اوج پساساختارگرايي است. نقاشي از خط ها و نقش هايي كه بوي جوي آشنايي ها را مي پوشاند، فلج قلم و قلم مو در اوج رقص هاي بي خبري است. گذشته، همان امروزي است كه بي حرمت شده و بايد گريست و ضجه زد براي گل- ماهي- حوض- كودكي- انار- سيب اگر مي بيني اينها به دست زمانه مدرن شده بدمست، حراج مي شود به دوچوق اگر حرمت عاشقانه هاي تو (حالا به هربهانه) هتك شود، فردا نمي تواني سرت را در مقابل خودت بلند كني، چه برسد مقابل خدا. عشق، اشك مي خواهد آقاجان همين! اما از جانب ديگر، تو قرار است امروز باشي و بگويي. چنانچه ديروزي ها آمدند و گفتند و فردا هم، اهلش خواهند آمد. اما نقاشي كه مثل من امروزش زندگي مي كند، چه؟ پس بايد به زبان امروز بگويي (حتي اگر مي خواهي حسرت ها را نقاشي كني، اثرت را ارائه بدهي.) تكنيك ها در همه مديوم ها اعتباري هستند، تجربي و مادي و متغير و شكننده. تكنيك، آخرين نفر صف دوندگان به سوي خود است (و چه عنصر تعيين كننده و مهمي نيز) جلوتر از او، «معنا» ايستاده كه تمام تاريخ هنر گرد اين معنا ايستاده است و در گوش تاريخ و فلسفه، پچ پچه مي كند. اما بالاخره تكنيك است كه عنصر خام و سخت ايده و انديشه آغازين را در لباس «شكل» مي پوشاند. كه اگر اين، يعني همين تكنيك برگرفته از معناي اثر باشد، ديگر زمان و مكان را نمي تابد. اگر خاستگاهش نياز اثر باشد، و از تجربه ها و آزمايشگري هاي هنرمند برخاسته باشد، كمر به خدمت معنا مي بندد و صريح و رسا و رشيد، قدعلم مي كند. در يك كلمه، معنا و تكنيك و رنگ و بي رنگي چه بخواهند و چه نخواهند، چه بدانند و چه ندانند، جهان موعود را طلب مي كنند.

 



به بهانه آمدن صداي پاي بهار ريشه هاي درخت در اسطوره ها و ادبيات

شهاب الدين مهاجر
هر زمان سخن از درخت به ميان مي آيد، اغلب افراد به سودمندي اين نعمت خدادادي مي انديشند و اين كه درخت دركنار داشتن ثمرات مختلفي چون ميوه، چوب و... مي تواند يكي از عوامل مهم در رفع آلودگي هوا باشد. اين تصور كاملا درست است و چه بسا در ميان فوايد مختلف درخت، بسياري از فايده ها با توجه به محدوديت دانش بشري هنوز كشف نشده اند. اما جداي از منافع مادي درخت، اين دوست ديرين طبيعت كاركردهاي ديگري نيز دارد و اگر بخواهيم اين كاركردها را بشماريم، لازم است سيري در فرهنگ، عقايد، ادبيات، هنر و... داشته باشيم تا به نكاتي در خور توجه دست يابيم.
بي ترديد درخت و حضورش در زندگي بشر امري فراتر از اين جهان است، زيرا هرگاه از درخت سخن گفته مي شود و اين كه قدمت حضورش در كنار آدميزاد تا چه اندازه است، اولين نكته اي كه به ذهن خطور مي كند، سخن از درخت ممنوعه و به همراهش ميوه ممنوعه است.
انسان هاي بدوي و اعصار كهن تصورشان اين بود كه درخت موجودي زنده است، روح و روان دارد وجالب آن كه دركنار مقدس شمردن آن، به اموري چون پرستش درخت روي مي آوردند. البته اين مقدس شمردن درخت منوط به قوم يا ملتي خاص نمي شود، بلكه در نزد همه اقوام جهان درختان قداست و ارزش خاص خودشان را دارند. به عنوان مثال نزد ايرانيان از هزاران سال پيش درختي چون چنار احترام خاص دارد. اين درخت در نزد مردمان ايران نماد حكومت و سرزندگي بوده است و به خاطر پوست اندازي كه هر ساله دارد، نماد حيات دوباره و به دست آوردن جواني تلقي مي شود. البته اين قداست درخت چنار در نزد ايرانيان حتي بعد از اسلام هم حائز اهميت است و مبين اين نكته حضور درختان چنار در كنار امام زاده هاي اقصي نقاط كشور است. جالب است كه در اعصار گذشته هرزمان مي خواستند انساني مومن در نزد همگان جايگاه معنوي يابد، او را در كنار و يا زير درخت چنار به خاك مي سپاردند. البته ناگفته نماند براي مردمان ايران، درخت سرو هم اهميت خاصي داشته و نه تنها اين درخت هميشه سر به فلك كشيده را نماد جوانمردي وبخشند گي مي دانند، بلكه به خاطر حضور اين درخت در بهشت، آن را به ابنيه مقدسي چون مساجد آورده اند و تصويرش را هم دركاشي كاري هاي مساجد و امام زاده ها عينيت بخشيده اند.
بايد گفت هر ملتي براي خود درختان مقدسي داشته و دارد اين درختان در سراسر آثار ادبي آن ملت حضوري فعال دارد. مثلا درختي چون نخل براي مردمان مصر، بين النهرين و شبه جزيره عربستان از ديرباز جايگاه خاصي داشته است و چون اين درخت هميشه مي رويد و هرگز شاخ و برگش نمي ريزد و سبز است، از آن تحت عنوان نماد حيات و شادابي ياد مي شود. اين همان چيزي است كه اغلب در اشعار شاعران عرب به خوبي عيان است. همچنين درختي چون زيتون براي مردمان حاشيه درياي مديترانه، درختي مقدس است، زيرا از يك طرف روزي رسان است، از طرفي به خاطر حضورش درجنگ هايي كه منجر به صلح و يا پيروزي شده، نماد صلح و دوستي است. پس بي دليل نيست هر زمان به ادبيات مردماني چون مردم كشور فلسطين نگاه مي كنيم، ردپاي بسيار برجسته اي از حضور زيتون و باغ هاي آن را به خوبي مشاهده مي كنيم.هر چند بسياري از اديان به درخت با ديده تقدس نگاه مي كنند اما دين مبين اسلام نگاه جامع و گسترده اي به اين آفريده خداوندگار دارد.
اسلام به تمام پديده هاي مفيد و تمام آفريده هاي خداوند به چشم پديده اي قابل تأمل، محترم و حتي آيه و وسيله اي براي شناخت خداوند و نزديكي به حق تعالي مي نگرد و از تمام عناصر طبيعت به عنوان وسيله اي جهت شناخت كامل تر خداوند و نزديك شدن به ساحت ايشان ياد مي كند. پس بر همين اساس در فرهنگ اسلامي درخت نماد زندگي، معرفت و نعمت الهي است و خداوند در قرآن كريم هرگاه از درختان ياد مي كند، آنها را نماد قدرت خداوندي و نشانه اي براي تدبر آدميان معرفي كرده است، چنانچه در سوره مباركه انعام، آيه 99 چنين آمده است:
«اوست خدايي كه از آسمان باران فرو بارد تا هر نبات در آن برويانيم و سبزه ها را از زمين بيرون آوريم و در آن سبزه ها دانه هايي كه روي هم چيده شده پديد آوريم و از نخل خوشه هايي پيوسته به هم برانگيزيم و نيز بستان هايي از تاك ها، زيتون و انار كه برخي مشابه و برخي نامشابه هم اند، خلق كنيم. به ميوه هايش آن گاه كه پديد مي آيند و آن گاه كه مي رسند، بنگريد كه در آنها عبرت هاست براي آنان كه ايمان مي آورند.»
به جرات مي توان گفت درخت نماد عشق ايراني است و حضورش در پهنه ادبيات فارسي نه تنها گسترده است، بلكه به آن زيبايي و جلايي خاص داده است. پس بي دليل نيست در واژه واژه و در بيت بيت اشعار نغز فارسي، عباراتي چون «درخت مهرباني، درخت بيداري، درخت معرفت، درخت كيهاني، درخت جاودانه و... را مشاهده مي كنيم؛ آن طور كه در «ويس و رامين» اسعد گرگاني بارها مي خوانيم.
تو را در دل درخت مهرباني
به چه ماند؟ به گلزار خزاني
مرا در دل درخت مهرباني
به چه ماند؟ به سرو بوستاني
ناگفته نماند اين توجه و اهتمام به درخت در ادبيات فارسي ريشه در اين موضوع دارد كه در فرهنگ وباور ايراني درخت نمادي مينويي و بهشتي است، زيرا ريشه در خاك دارد. اما رو به آسمان قد مي كشد شاخه هايش هماره رو به بالاست و اين خود مي تواند نشانه اي از روح تشنه انسان در رسيدن به خداوند باشد و به آن مرتبه نمي رسد، مگر با نيايش كردن. پس به همين جهت است در اغلب ابيات و اشعار غني شعر فارسي هر زمان فرصتي پيش مي آيد، درختان با اقتدار خودشان را نشان مي دهند؛ آن طور كه درخت و به تبع آن باغ و بوستان محل رسيدن به معشوق است و همانا تداعي كننده وصال. مثلاً حافظ در جايي مي گويد:
شد چمان در چمن حسن و لطافت، ليكن
درگلستان وصالش نچشيديم و برفت
و گاهي هم اين درخت وسيله اي مي شود براي نشان دادن عظمت انسان و اين كه انسان مي تواند زندگي طولاني داشته باشد، آن طور كه فردوسي در پايان رزم رستم و اسفنديار، آن زمان كه تير به چشمانش مي خورد، زمين خوردن اسفنديار را چنين ترسيم مي كند؛
خم آورد اسفنديار سروسهي
از او دور شد دانش و فرهي
پس بر همين اساس است كه شعر و ادب فارسي مملو شده از حضور درختان كه هر كدام از آنها نمادي هستند، به عنوان نمونه بيد مجنون در ادب فارسي نماد و نشانه اي سوگواري، عشق بدون شادي است و خود به خود تداعي كننده عاشق دل شكسته و يا درخت انار نماد زايش، ثروت، عشق و جريان يافتن رگ هاي زندگي است. جالب آن كه در اين ميان درخت گردو به عنوان خرد مكتوم، باروري، طول عمر و مظهر پايداري به هنگام بداقبالي است. اما جداي از آنچه عنوان شد تمام اين دوست داشتن ها و آوردن درختان مختلف در پهنه ادبيات فارسي يك نكته را دنبال مي كند و آن هم اين است كه حضور درختان و به تبع آن طبيعت در شعر فارسي، علاوه بر زيبا كردن شعر و استفاده از آرايه هايي چون تشبيه و استعاره، در دل خودش نشان از زايش دوباره دارد و اين كه حيات دوباره طبيعت و بارور شدن آن، نماد و نشانه اي از قيامت است و خود به خود به انسان موضوع معاد را القا مي كند، باشد كه همگان از آن درس بگيرند.

 



شبه ادبيات چيست؟

فريبا طيبي
«شبه ادبيات» يا «ادبيات جانبي» يا همان Paraliterature در كنار مقوله ادبيات اين مفهوم را به ذهن متبادر مي كند كه در دنياي ادب، دو نوع ادبيات، شكل گرفته يكي ادبيات رسمي كه ادبياتي است كلان و توجيه شده و ديگري ادبياتي خرد كه كمتر به طور كلاسيك راجع به آن بحث شده.
از ابتداي قرن نوزدهم، با توسعه صنعت چاپ و افزايش نوع خواننده از همه اقشار، شبه ادبيات كه بيشتر در نوع رمان هاي پاورقي متصور بود، جاي خود و خواننده خود را پيدا كرد. تا پيش از 1969 ميلادي «شبه ادبيات» جايي در حيطه ادبيات نداشت، چون جزء دروس دانشگاهي نبود، اما پس از 1969 و با تحقيقاتي كه در فرانسه در اين زمينه صورت گرفت، تدريس آن در دانشگاه ها آغاز شد و پژوهش هاي گسترده اي درباره آن با جديت صورت گرفت و آثار خوبي ارائه شد.
شبه ادبيات كه سابقه اي دو قرني دارد، انواع مختلفي را شامل مي شود. انواعي همچون: ادبيات علمي - تخيلي، ادبيات پليسي، ادبيات و سينما، ادبيات و تبليغات، روزنامه نگاري، پويانمايي و تصنيف سازي كه همه اينها با آن كه تأثير و حضوري چشمگير در سطوح جامعه دارند، همچنان تحت الشعاع ادبيات كلان اند.
گفتيم از ابتداي قرن نوزدهم و با توسعه چاپ ارزان، طبقه كتاب خوان ديگر به طبقه مرفه كه قدرت خريد كتاب را داشت محدود نمي شد و اقشار كم درآمد با سطح سواد كم يا متوسط از طريق مطبوعات ارزان به رمان هاي پاورقي مورد علاقه خود دسترسي پيدا كردند. با اينكه نظام ادبي رسمي، اين مقوله را چندان جدي نمي گرفت، اما شبه ادبيات به سبب فراواني نويسنده و نيز تعداد زياد اين آثار، عملاً اهميت زيادي پيدا كرد شايد به نظر برسد Paraliterature چندان دغدغه ادبيات بومي مانيست. اينكه ضرورت پرداختن به اين مقولات در جامعه ما چيست و آيا مطابقت وضعيت حاكم بر ادبيات غرب و ادبيات ما، دردي از ادبيات ما دوا خواهد كرد، خود جاي بحث دارد. اما بايد گفت: مطلع بودن از اين دست مباحث ادبي و انواع ادبي لزوماً به معني مقلد بودن نيست.
زبان شناسي فرانسوي مي گويد: «ما هرگز خودمان را نخواهيم شناخت، اگر فقط خودمان را بشناسيم.»
بررسي انواع ادبي شبه ادبيات در دنيا مصالحي به دست مي دهد براي ساختن بنايي نو در ادبيات ما. شيوه دسته بندي ها، شيوه دانشگاهي كردن مباحث و مقولات اين رشته و بهره گيري مثبت از دامنه نفوذ اين نوع از ادبيات را مي شود آموخت، نه با نگاه و روش ديگران كه با نگاه و روش بومي. باور اين مطلب كه شبه ادبيات امروز طيف مخاطب گسترده و دامنه تأثير جدي تري دارد تا ادبيات رسمي، خود مي تواند آغازي باشد براي اينكه ما هم با پژوهش هاي جدي دانشگاهي انواع ادبي شبه ادبيات را به طور رسمي مطالعه كنيم. زمينه هاي تحقيق باز شده و سروساماني به نابساماني ادبيات در اين حوزه داده شود.
¤ با نگاهي به كتاب «از ادبيات تطبيقي تا نقد ادبي» دكتر طهمورث ساجدي

 



ادبيات حماسي گفتار سوم: حماسه سرايي در ايران

اكبر خوردچشم
در دو نوشتار قبلي راجع به ادبيات حماسي سخن گفتيم و ضمن بيان تعاريف حماسه، مباحثي هم در باب شباهت ها و تفاوت هاي آثار حماسي جهان مطرح كرديم. حال مي خواهيم در اين نوشتار پيرامون ادبيات حماسي ايران سخن بگوييم.
بي شك سخن گفتن درباره ادبيات حماسي كشوري كه پيشنه چندين هزارساله دارد و مردمان آن ازنظر شجاعت و غيرت برتارك دنيا خوش مي درخشند، كاري بس دشوار است. اما لازم است در اين برهه به دنياي ادبيات حماسي ايران برويم و ضمن غوطه ور شدن در آن نكاتي چند را بيان كنيم.
هرزمان درباره ادبيات حماسي ايران سخن گفته مي شود، همگان به ياد شاهنامه فردوسي، 60هزار بيت آن، سه دوران تاريخي، اساطيري و پهلواني آن، قهرماناني چون «رستم»، «اسفنديار»، «سهراب»، «زال» و... و نيز قصه هاي كم نظير آن مي افتند كه حكيم طوس ضمن بيان آنها و ترسيم شجاعت هاي ايرانيان در قالب شعر مثنوي، توانسته به خوبي آينه تمام نمايي از حماسه سازي مردمان ايران را به تصوير بكشد. اما بايد توجه داشت حماسه سرايي در ادبيات فارسي ريشه اي كهن و گستره اي تقريباً وسيع دارد، زيرا دربين آثار حماسي ايران، آثاري چون «بهمن نامه»، «كوش نامه»، «بيژن نامه»، «شهريارنامه»، «سام نامه»، «سهراب نامه» و... به چشم مي خورد. جالب آن كه در ميان اين آثار مثنوي حماسي «بانو گشسب» يك اثر حماسي است كه در قالب مثنوي سروده شده و قهرمان اصلي آن يك زن است.
بايد توجه داشت اين سرايش ادبيات حماسي در ايران فراتر از اين مثنوي هاي يادشده است. زيرا در هر برهه از تاريخ اين ديار، شاعران، و سخنوران بسياري اقدام به سرودن آثار ماندگاري در حال و هواي حماسه كرده اند؛ چنانچه گاهي اوقات اين آثار به شكل حماسه مصنوع بوده و شاعر با پرداختن به يك حادثه تاريخي، آن را به صورت حماسي سروده است. به عنوان مثال در قرن دهم و يازدهم هجري، شاعري به نام «باذل مشهدي» حوادث دوران بعثت پيامبر اسلام(ص) و به دنبالش اتفاقات دوران امامت حضرت امام علي(ع) تا شهادت ايشان را در مثنوي بلندي به اسم «حمله حيدري» سروده و در آن به سبك و سياق شاهنامه فردوسي و با همان وزن و قالب به بيان اتفاقات و حوادث دوران يادشده به صورت حماسي پرداخته است؛ چنانكه در جنگ خندق، صحنه رويارويي،« عمروبن عبدود» را با «حضرت امام علي(ع)، اين طور ترسيم مي كند؛
نهادند آوردگاهي چنان
كه كم ديده باشد زمين و زمان
زبس گرد از آن رزمگه بردميد
تن هردو شد از نظر ناپديد
زره لخت لخت و قبا چاك چاك
سرو روي مردان پر از گردو خاك
چنين آن دو ماهر در آداب ضرب
ز هم رد نمودند هفتاد حرب
شجاع غضنفر وصي نبي
نهنگ يم قدرت حق، علي(ع)
چنان ديد بر روي دشمن زخشم
كه شد ساخته كارش از زهر چشم
حال در ادامه اين نوشتار چه خوب است اشاراتي هم به ادبيات ميهني شود كه در آنها روح حماسي جريان دارد. هرچند شايد برخي افراد براين عقيده خرده بگيرند كه منظور از ادبيات حماسي، بيان قهرماني هاي گذشتگان است، اما بايد در پاسخ گفت كه زندگان هم مي توانند جزئي لاينفك از ادبيات حماسي باشند. همان چيزي كه در بحبوحه پيروزي انقلاب اسلامي و پس از آن و در دوران هشت سال دفاع مقدس بسيار اتفاق افتاد. جالب آن كه در اين دوران اثرات سازنده اين نوع ادبيات حماسي بركرار بيشتر و ارزنده تر از ديگر اشعار بود. پس آن زماني كه «حكيم ابوالقاسم فردوسي» اين چنين در باب سرزمين ايران، سخن مي گويد:
نهفته چو بيرون كشيد از نهان
به سر، بحر كرد آفريدون جهان
يكي روم و خاور، دگر ترك و چين
سوم دشت گردان، ايران زمين
شاعري چون مرحوم «اخوان ثالث»، اين طور ايران را مي ستايد:
ز پوچ جهان، هيچ اگر دوست دارم
تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم
تو را اي كهن پير جاويد برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را، اي گرانمايه، ديرينه ايران
تو را اي گرامي گهر دوست دارم
تو را اي كهن زادبوم بزرگان
بزرگ آفرين نامور دوست دارم
و نيز مرحوم «سلمان هراتي» هم با زبان شعر نو اين طور از وطن مي سرايد و اثري حماسي را در نوع خود به يادگار مي گذارد:
«اي وطن من، اي عشق/ اي ازدحام درد/ جان من از بي دردي/ درد مي كند/ زين پيش هرچه بوده ام/ عاشق نبوده ام/ اي اجتناب ناپذير/ بايد تو را سرشار بود/ به قدر آفتاب/ تو را بايد/ بي ذره اي تعقيد نوشت/ دريغا بي تو بودن/ چشم را از ديدن برمي گيرد...»
جالب آن كه گاهي هم در بيان توصيف ميهن و گنجاندن آن در قالب شعري حماسي، يادي از اسطوره اي تاريخي شده و اين چنين گفته مي شود:
بده ساقي آن جام هوشنگ نوش
كه خون سياوش آرد به جوش
بده ساقي آن مي كه گر ياوه كرد
ز آهنگري ساده دل كاوه كرد
اين حماسه آفريني و بيان آن در ادبيات، شامل انقلاب اسلامي و نگاه خاص به اين اتفاق مبارك هم مي شود؛ چنانچه غالب اشعار حماسي در باب انقلاب اسلامي و حركت مردمي در آن را روايت مي كند. پس در اين ميان شاعران بزرگي چون «شهريار» چنين از اين حماسه مردمي ياد مي كنند:
آبي كه خاك كشور ما در ميان گرفت
خاكش جواهري است كه در پرنيان گرفت
بنشان غبار فتنه كه اين كوهسار عشق
چون ابر انقلاب به سر سايبان گرفت
جان بخش بود باد بهارش به كوه و دشت
هر جا گذشت، سبزه بجنبيد و جان گرفت
و هم چنين است مرحوم «محمدعلي مرداني» اين گونه به بهانه ايران و انقلاب اسلامي زبان به وصف انسان و ايراني و مردمان اين ديار مي گشايد:
ما كه در پيكر ايران جانيم
اشرف خلق خدا انسانيم
قهرمانان وطن خواه دلير
رهنمايان دل آگاه خيبر
بانگ تكبير زهر معبر و بام
مي رود بر فلك از خاص و ز عام
ملك ايران شده برتر ز جنان
خلق با شور و شعف از دل و جان
پس با چنين اوصافي لازم است از اين ميهن دفاع شود و اين همان چيزي است كه شالوده ادبيات حماسي مي باشد؛ يعني دفاع از وطن و آرمان ها و عقايد مردمان وطن كه در جاي خودش زيباترين نوع دفاع است. حال اگر اين دفاع از وطن همراه با عقايد مذهبي باشد، در نوع خودش دفاعي ماندگار و هدفمند ارزيابي مي شود، چنانچه مرحوم «سپيده كاشاني» اين طور مي گويد:
به خون گر كشي خاك من، دشمن من
بجوشد گل اندر گل از گلشن من
تنم گر بسوزي، به تيرم بدوزي
جدا سازي اي خصم سر از تن من
كجا مي تواني ز قلبم ربايي
تو عشق ميان من و ميهن من
من ايرانيم آرمانم شهادت
تجلي هستي است جان كندن من
نه تسليم و سازش، نه تكريم و خواهش
بتازد به نيرنگ تو، توسن من
بايد گفت، هر چند در ادبيات حماسي كهن از قهرمانان اسطوره اي تعريف مي شود، در ادبيات حماسي بعد از انقلاب اسلامي، اين شهيدان بزرگوار هستند كه چونان اسطوره هاي قهرماني و دلاوري در راه آزادي وطن و نجات اسلام ناب محمدي(ص) و برطرف ساختن ظلم و ستم ستمگران جان خويش را در كف اخلاص گرفته و اين چنين عاشقانه سينه در برابر گلوله هاي دشمن سپر كرده اند. بنابر آنچه عنوان شد، ياد كردن از اين شهداي راه حق و عدالت، آن هم به شكل حماسي از نكات خوب و برجسته ادبيات حماسي معاصر مي باشد. شادروان «سپيده كاشاني» با زباني نغز و عالي اين طور در باب شهدا شرح داده كه؛
اي رهگذر پرسي از حال ما كه چون است
از پايداري ما، خصم دغل زبون است
در نينواي ايران، كشتند عاشقان را
ما روزه دار عشقيم، افطارمان ز خون است
پاشيد خون پاكان بر آسمان ميهن
آنجا نوشت: ياران! اسلام رهنمون است
اي خاك لاله پرور، بر سينه صبورت
طغيان رود ايثار، در اوج آزمون است
ادبيات حماسي بعد از انقلاب اسلامي، نه تنها شامل ايران مي شود، بلكه پا را از مرزها فراتر نهاده و در باب تمام آزادگان سخن مي گويد و اين چنين نوعي ادبيات جهان شمولي را مطرح مي سازد كه هدف از آن دفاع از ستمديدگان و بيان حماسه و ايستادگي آنان در برابر خصم است. آن گونه كه اشعار و نوشتار مربوط به مردمان ستمديده فلسطين، لبنان و... گوياي اين مدعاست، به طور مثال استاد «حميد سبزواري» اين طور با زبان شعر، حماسه مقاومت مردم لبنان و لزوم ياري رساندن به ايشان را مطرح مي كند:
تنگ است ما را خانه، تنگ است اي برادر
بر جاي ما بيگانه ننگ است اي برادر
ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن
جانان من برخيز و تا بر جولان برانيم
زان جا به جولان تا خط لبنان برانيم
تكبيرگو، لبيك گو بنشين به رهوار
مقصد ديار قدس، همپاي جلودار

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14