(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 23 ارديبهشت 1389- شماره 19644

در حاشيه نمايشگاه احمد معلم (بخش دوم)
كتاب، پدر و آن روز سرد زمستاني
جشن تراژيك براي كتاب
«تمنا»



در حاشيه نمايشگاه احمد معلم (بخش دوم)

صحبت نمايشگاه كتاب و روزنامه و نوشتن كه شد في الفور ظاهر شد و گفت: بايد رفت بايد نوشت! گفتم هنوز تصميم نگرفتم بنويسم يا ننويسم؟ گفت مي نويسي! گفتم از چي از كي از كجا چه جوريشو هنوز فكر نكردم. گفت:
تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس
خود راه بگويدت كه چون بايد رفت
گفتم اصلا تو را با هياهو چه كار؟ گفت اين، حكايت ديگري است؛ محض تفرج و تفريح و تجمل و اتلاف وقت نيست. هم فال است و هم تماشا. هم جلوه است و هم معنا. سرانجام لاجرم اولين گام را سپرديم. چنانكه در مقال گذشته از سابقأ چاپ در ايران و تهران و اصفهان گفتيم. از دشواري هاي عجيب و غريبي كه در امر نوشتن گريبانگير كاتبان و نويسندگان بود. از پوست حيوانات كه مطالب منقوش بر خود را همانند آرشيوي امروزي مراقبت مي كرد. حال به اتفاق اين همراه ناخوانده سري مي زنيم به بيست و سومين نمايشگاه كتاب تهران، نمايشگاهي كه شلوغي اش موجب خوشحالي است.
¤¤
آنچه ناگزير است ترافيك خيابانهاي اطراف نمايشگاه است. البته از اين يكي نمي توان خوشحال بود. نقل يك روز و دو روز نيست. همين است كه هست!
حال مسافري را داري كه سخت مشتاق رسيدن است. اما راه، كوتاه نمي شود! شوق رسيدن به مكان مألوف، شعله اي در جانت مي افروزد. از تأخير، آشفته مي شوي. اما چاره اي جز صبوري نيست. گرچه مطمئناً رعايت قوانين كه خيلي از ما به آن بي توجهيم و دست و پاگير و بي فايده اش مي دانيم كارمان را سهل تر مي كند. بگذريم. البته نه از حدود قوانين! از اين مقوله بگذريم.
تغيير محل نمايشگاه از بزرگراه شهيد چمران به مصلاي تهران به سهولت تردد و بازديد از نمايشگاه كمك كرده. از حق نگذريم نسبت به قبل بهتر شده و دست يابي طالبان به كتاب آسان تر گشته است. بهرحال وسيله اي يافتيم و براه افتاديم.
پيرمرد باوقار و آرامي در راه، هم مسيرمان شد. راننده كه از شلوغي و مزاحمت نمايشگاه گله آغاز كرد پيرمرد سكوت را تاب نياورد. مي گفت: «تنها نمايشگاهي است كه با ديدن جوان ها در آن دلم قرص مي شود. مطمئن مي شوم كه در اين سرزمين، شعور و استعداد خودبخود مي جوشد. هر نمايشگاهي، اشخاص و تيپ هاي بخصوصي را به خود جلب مي كند اما اين يكي همه را به خودش مي خواند. قبلا كه تلويزيون و ويدئو و ماهواره و اين جور چيزها نبود، خواهي نخواهي نقل هر خانه اي يك كتاب بود. فردوسي، حافظ، سعدي، تاريخ، قصه، حكايت، لطيفه. بالاخره بچه ها مي فهميدند كه عقل و منطق از يك جايي تأمين شدني است. كساني كه دو كلاس درس و چند كتاب خوانده بودند از جايگاه مناسبي در جامعه برخوردار مي شدند.
اما مسئله فقط كتاب خواندن نبود. در اين روزگار خيلي از آدمها اصلا نه كتاب مي خوانند نه مي خرند. اينترنت كار همه را آسان كرده. هرچه لازم باشد دربارأ چيزي بداني با فشار دادن يك دكمه در رايانه به دست مي آيد. بد هم نيست اما كتاب شأن خودش را دارد. مطالعأ كتاب بر شأن و منزلت انسان مي افزايد. معنويتي به شخص مي دهد كه رايانه قادر به اعطاي آن نيست.»...خلاصه كه حرفهاي ناب اين پيرمرد كه به نظر مي آمد هم با رايانه آشناست و هم كتاب خوان قهاري است دل راننده را نرم كرد. آنچنانكه در كمال تعجب تصميم گرفت با پيرمرد به ديدن نمايشگاه برود. پيرمرد كه نهايتاً فهميديم استاد بازنشسته دانشگاه است به راننده قول داد كتابي برايش بيابد كه نظرش را نسبت به زندگي عوض كند و روحيه اش را تقويت نمايد. از همه جالبتر اين بود كه راننده از هيچكس كرايه نگرفت و با صلوات و دعا از هم جدا شديم. به حرفهاي اين استاد پير كه فكر كردم، بي راه نبود. يادم آمد بزرگي مي گفت: «حتي اگر اهل كتاب خواندن و مطالعأ مداوم نيستي چند كتابي در خانه مهيا كن. نه در حد تجمل اما آن را چنان بيارا كه نظر فرزندت بدان جلب شود. چه بهتر كه از مطالعأ شوقناك كسي، در ذهن او، اثري باقي بماند. شايد كه در آينده، راه معني پيش گيرد و از گنجينه هاي علم و ادب و فرهنگ نصيبي برد.»بعضي كتابخوانها به گردآوري كتب مختلف نيز علاقه دارند، هنگام خريد كتاب سعي مي كنند نفيس ترين را ابتياع نمايند و در منزل نيز به بهترين شكلي چيدمانش كنند. اديبي مي شناسم كه به كتاب و مطالعه عشقي عجيب دارد. شكل و طرح و چاپ كتاب برايش مهم نيست، صرفا شيفته مطالعه است. مي گفت: «با تمام اين احوال روزي به ميهماني كسي رفتم كه از مراتب بالاي علمي اش باخبر بودم. وقتي وارد كتابخانه اش شدم غمي عجيب بر دلم نشست. كتابخانه اي بسيار مرتب با قفسه بندي هاي مناسب و زيبا مملو از نفيس ترين چاپ هاي كتب مختلف كه از ديدنشان لذت مي بردي، برعكس هميشه غمگينم كرد. وقتي به خانه برگشتم، حال غريبي داشتم. حس مي كردم تمايلي ندارم به سراغ قفسه هاي كتابم بروم. به خودم كه آمدم ديدم سه روز است با كتابخانه ام قهر كرده ام اما بيش از اين دوام نياوردم.» چاپ و نشر و كتاب و كتابخانه پديده اي است كه از قرون گذشته مرسوم بوده است. بعضي ها به كيفيت كتابها و نوع نگه داري آنهاتوجه خاص داشته اند.
از گذشته هاي دور آغاز كنيم؛ از خرابه هاي شهرهاي باستاني سومريان چنين برمي آيد كه آنها در حدود دو هزار و 007سال پيش از ميلاد كتابخانه هاي شخصي داشته اند. از جمله مجموعه شامل 03هزار لوحه گلين در كتابخانه نگهداري مي كردند.
كتابخانه آشوريان نيز قابل توجه بود. به قولي، كتابداري به منزله يك پيشه، به آن دوران بازمي گردد. تمدن مصر نيز از اين جهت چيزي كم نداشت. كار مصريان از نظر شكل كتاب و مواد نوشتني متفاوت بود. چنان كه شكل كتاب آنها طومار پاپيروس نام داشت و نگارششان به خط تصويري (هيروگليف) بود.
كتابخانه اسكندريه مصر نيز از بزرگترين دستاوردهاي تاريخي كتابخانه دوران باستان به شمار مي رفت اما ظهور و گسترش اسلام كه با افول و سقوط امپراطوري هاي چندگانه همراه بود در اين زمينه نيز تاثيرات بسياري برجاي نهاد. از جمله اينكه، كتابخانه به معناي كتابخانه عمومي براي استفاده عامه مردم، از ابتكارات مسلمانان و ايرانيان بود و اين موهبتي بود كه از اين خورشيد پرفروغ، تابيدن گرفت.
¤¤¤
به هر ترتيب از آن گفتگوي جالب خارج شديم و هر كدام به راه خود رفتيم. ورود به نمايشگاه، حس زنده بودن يا بهتر بگويم آدم بودن آدم را تقويت مي كند. حسي كه با ورود به پارك و رستوران دست نمي دهد. كمي بيشتر معني انسان ناطق را درك مي كني! وجود روح را در وجودت بيشتر حس مي كني. شوق و هيجان بازديدكنندگان آن قدر زياد است كه تو را به وجد مي آورد. اما راستي كتابي كه مي خواهم را در اين نمايشگاه پيدا مي كنم؟ به هر حال كسي دست خالي برنمي گردد و مهم اين است. مهم، درك ارزش كتاب و كتابخواني است و ما بايد به هر تمهيدي اين امر را براي نسل هاي امروز و فردا تاكيد و تصريح كنيم.
كتاب ميراثي ماندگار، پديده اي باشكوه و عنصري رشدآفرين در زندگي بشر است افتخار ما در اين است كه فرهنگ و باورهاي ديني ما مبتني بر ارزش بينش و دانش و ارجمندي كتاب و نگارش است و خداوند سبحان معجزه محبوبترين فرستاده اش را كتابي قرار داده است به نام قرآن، كتابي عظيم كه سرآمد همه كتابها است. همچنين پيشينه فرهنگي ما و شمار كتابها و كتابخانه ها در عصر شكوفايي تمدن اسلامي و اهتمام دانشمندان اسلامي و ايراني در پديد آوردن آثار ارزشمند جهاني جملگي گوياي اهميت و جايگاه بالاي كتاب و كتابخواني در اين سرزمين است. و اين بيست و سومين نمايشگاه كتاب تهران، گوشه اي از شكوفايي و رونق فرهنگي ماست كه روز ديگر باز هم از آن خواهيم گفت.

 



كتاب، پدر و آن روز سرد زمستاني

زهره يزدان پناه
دوران ابتدايي را در يك دبستان دولتي با ساختمان قديمي درس مي خواندم؛ آن قدر قديمي بود كه كلاس اول را همراه بيست وچهار يار دبستاني و معلم مهربان در اتاقك گوشه حياط - كه زماني آشپزخانه بود - سپري كردم.
از دوم ابتدايي بود كه ما را به يكي از كلاس هاي ساختمان اصلي در سمت ديگر حياط مدرسه بردند. گوشه ديگر حياط مدرسه؛ ديوار به ديوار دستشويي ها، اتاق كوچك ديگري بود كه هم آزمايشگاه بود و هم به اصطلاح كتابخانه؛ اتاقي با سقفي كوتاه، پرده هاي كهنه و هميشه آويزان، قفسه ها كتاب زيادي نداشت، بنابراين شرط عضويت در كتابخانه، علاوه بر يك قطعه عكس، اهداي يك جلد كتاب به كتابخانه مدرسه بود.
دلم مي خواست عضو كتابخانه باشم. يك سال گذشته را با مطالعه كتاب هايي كه دوستانم از كتابخانه به امانت مي گرفتند، گذرانده بودم. اما حالا دلم مي خواست خودم عضو كتابخانه باشم و هر كتابي را كه دلم مي خواست بگيرم. تهيه يك قطعه عكس، كار چندان مشكلي نبود. از هفت سالگي ام قطعه عكسي در صندوقچه اسناد خانه مان بود؛ عكسي با فرق كج موهاي سر و ا خم وسط ابروها كه نشستن زوركي پشت دوربين عكاسي را فرياد مي زد. مانده بود اهداي يك جلد كتاب.
پدرم مخالف عضويت من در كتابخانه بود. مي گفت: «وقتي چيزي را به امانت گرفتي، بايد خوب مواظبش باشي، وگرنه بايد تاوانش را بدهي. پس امانت نگير!» شايد بيشتر نگران تاواني بود كه در صورت گم يا پاره شدن كتاب ها بايد مي پرداخت و نمي توانست.
عصر يكي از روزهاي سردو برفي، از مدرسه كه آمدم، بدون اين كه روپوش مدرسه ام را دربياورم، به بهانه سرماي بيرون همراه با كيف مدرسه ام، زير كرسي دراز كشيدم و سرم را زير لحاف بردم. آن روز كتاب داستاني را از دوستم كه عضو كتابخانه بود، امانت گرفته بودم. كتاب را آرام بيرون آوردم. چنان با لذت مشغول مطالعه شدم كه متوجه نشدم برادرم بالاي سرم است. او كلاس اول راهنمايي بود و مثل من عاشق كتاب. اما هر بار كه من كتابي به منزل مي آوردم، مي فهميد و اصرار مي كرد كتاب را بدهم تا اول او بخواند. اين دفعه هم بالاي سرم نشسته و خيره شده بود به كتاب داستاني كه در دست داشتم. سرش را آهسته پايين آورد و آهسته گفت:
-ميدي اول من بخونم؟
تا اين را شنيدم، كتاب را فوري بستم و در آغوش فشردم؛
-نه! اول خودم مي خوام بخونم.
-تو را خدا، زود بهت مي دم.
-گفتم كه نه، اول خودم!
-خب، اگه ندي، پس منم مي گم كه كتاب را از دوستت گرفتي!
برادرم را خيلي دوست داشتم. اما اين دفعه از روي غرور با لج بازي كودكانه، با قاطعيت گفتم: «خب، بگو!» ناگهان لحاف كرسي كنار رفت و كتاب از آغوشم جدا شد. به سرعت بلند شدم و نشستم. زل زدم به كتاب داستاني كه اكنون در دست هاي پدرم بود. صداي پدرم مرا به خود آورد: «اين كتاب را از كجا آوردي!؟» ديگر نتوانستم منتظر عكس العمل بعدي پدرم شوم. سرم را زير لحاف بردم و زدم زير گريه. هق هق گريه مي كردم و اشك مي ريختم. نوازش هاي مادر هم چاره ساز نشد. برادرم نيز از دسته گلي كه به آب داده بود شرمنده بود و غصه دار. دوباره صداي پدرم را شنيدم:
-من كه چيزي نگفتم! فقط مي خواستم بدونم چرا يواشكي كتاب مي خونه!
سرم را از زير لحاف بيرون آوردم. در حالي كه هنوز دراز كشيده بودم، با همان بغض كودكانه گفتم: «خب، وقتي نمي زاري خودم عضو كتابخونه بشم، پس من چطوري كتاب بخونم!؟» و دوباره لحاف را روي سرم كشيدم و به گريه ادامه دادم.
يك دفعه متوجه شدم كه لحاف كم كم دارد از روي صورتم كنار مي رود. دست هاي پدرم را جلوي صورتم ديدم؛ با يك اسكناس دو توماني لاي انگشتانش:
-بگير! يك كتاب بخر و برو عضو كتابخونه مدرسه شو.
لبخندي گوشه لب هايم نقش بست و طوري آرام شدم كه انگار نه انگار آن همه گريه كرده ام. وقتي پول را مي گرفتم، زبري پوست دست هاي او را روي لطافت دست هاي كوچكم به خوبي حس كردم. با همان دست هاي پينه بسته، اشك هاي صورتم را پاك كرد و بوسه اي بر پيشاني ام نشاند.
آن قدر عجله داشتم كه روي برف ها ليز خوردم و زمين افتادم. اما تمام تلاشم را كردم تا آن اسكناس دو توماني در كف دستم سالم بماند. از شوق خريد كتاب و عضو كتابخانه شدن، درد و سوزش زانوهايم را فراموش كردم. به سرعت از زمين بلند شدم و دوباره به طرف كتاب فروشي دويدم.
در كتاب فروشي، كتاب «روباه و لك لك» را خواستم. اما وقتي زن كتاب فروش، كتاب را روي ميز گذاشت، تازه متوجه گلي بودن دست هايم شدم. نمي دانستم كتاب به آن قشنگي و تميزي را چطور با دست بگيرم. نگاه زن كتاب فروش دنبال تكه روزنامه اي مي گشت تا كتابم را لاي آن بگذارد، اما پيدا نكرد. تا اين كه از قفس پشت سرش، كلاسور سفيد كوچكي برداشت و كتاب را لاي آن گذاشت، ولي من نمي توانستم پول آن را بپردازم. بايد باقي پول را به پدرم برمي گرداندم. فوري گفتم: «نه! اينو نمي خوام!» گفت: «بدون اين كتابت كثيف مي شه!» گفتم: «آخه پولشو لازم دارم، يعني» بي درنگ گفت: «عيبي نداره دادمش به تو!»
گفتم: «خب، براتون پس مي آرم.»
خنديد و گفت: «چون دختر خوبي هستي، مال خودت.»
آن شب، از خوشحالي نه من خوابم برد و نه برادرم. دائم بلند مي شدم و كنار پنجره مي رفتم. دانه هاي سفيد برف را نگاه مي كردم كه از آسمان رقص كنان پايين مي آمد و زمين را سفيدپوش مي كرد. چه لذتي مي بردم از باريدن دانه هاي درشت برف و سردي هواي آن شب زمستاني.
¤¤¤
حالا سال هاست از آن روز مي گذرد. پدرم و آن زن كتاب فروش، هر دو از دنيا رفته اند، اما هنوز هر بار كه در شب هاي سرد زمستاني پشت پنجره مي ايستم و بارش برف را تماشا مي كنم، به آن روز مي انديشم و دست هاي مهرباني را به ياد مي آورم كه د رروزهاي سرد زمستان، ياري ام دادند تا من هر روز كتاب تازه اي به دست بگيرم و لذت انس با كتاب را با تمام وجود احساس كنم.
¤برگرفته از مقدمه مجموعه داستان قواره اي براي دو نفر

 



جشن تراژيك براي كتاب

¤ فريبا طيبي
خودمانيم، مردم جالبي هستيم ما. از هيچ چيز نمي مانيم، از هندوانأ شب يلدا بگير تا نمايشگاه كتاب ارديبهشت! هر طور شده به هر قيمتي كه شده خودمان را مي رسانيم.
قطار مترو از شدت ازدحام، در حال انفجار است. نگراني نكند يكهو از خط خارج شود. قيمت بليط هم كه دو برابر شده اصلا خيالي نيست، مهم رفتن است، نه رسيدن! سوار و پياده شدن در ايستگاه مصلي هم كه اصلا به ارادأ تو نيست. شما پاي در راه بگذاريد، سيل جمعيت خود بگويدت كه چون بايد رفت و كجا بايد پياده شد. از هجوم مردم شوكه مي شوي. مي خواهي برگردي، اما اين راهي است كه برگشت ندارد. اشتباهي است كه روز جمعه اي مرتكب شده اي و بايد تا تهش بروي.
به هر طرف كه نگاه مي كني جمعيت مشتاق و علاقه مند كتاب را مي بيني. حالا اين دوستان 11 ماه و 02 روز بقيه سال كجايند، سؤال خوبي است. اتوبوس ها و ميني بوس ها و اتومبيل هاي شخصي به بديع ترين و حرفه اي ترين شكل ممكن روي تپه هاي اطراف نمايشگاه پارك كرده اند. از غرفه اطلاعات نقشه اي مي گيري و تازه برايت خوب تفهيم مي شود كه با چه مسير دور و درازي روبه رويي. آن چه كه در ابتدا رخ مي نمايد و دل مي برد، غرفه هاي رفاهي است. غرفه هاي رفاهي، غلغله. بنر بزرگي را مي بيني كه روي آن با خط درشت نوشته: چيپس، پفك، نوشابه، بستني و انواع ساندويچ سرد و گرم. تازه كمي آن طرف تر، رستوران سرپايي هم هست. يك بندأ خدايي زير آفتاب، با صورت آفتاب سوخته فرياد مي زند: «بدو، باقالي پلو، جوجه، بختياري، بدو، ساندويچ نخور، غذاي سنتي ببر!» بعضي غرفه هاي رفاهي در نوع خود جالب و كار راه انداز بود. مثلا غرفأ تحويل امانات، غرفأ شارژ تلفن همراه و استراحت گاه ها خوب بودند، اما چيزي كه پيش از همه به چشم مي خورد، صف خريد اطعمه و اشربه بود. مادري با سه بچه قد و نيم قد كه با دستمال، بستني دور لب بچه ها را پاك مي كرد. زن و شوهر جواني با بچأ چند ماهه در كالسكه كه پدر در حال درست كردن شيرخشك بود. باور كنيد مادربزرگي را ديدم كه داشت براي نوه كوچكش غذاي كمكي درست مي كرد.
خلاصه صفا و صميميت موج مي زد و زندگي بدجوري در جريان بود؛ درست عينهو شهربازي. از اين مسائل اصلي و مهم كه بگذريم، مي رسيم به بحث حاشيه اي كتاب و غرفه هاي مربوط به آن. چند سالن بزرگ و پررفت آمد كه مربوط مي شد به كتاب هاي آموزشي. منظور از كتاب هاي آموزشي هم خب واضح است. كنكور است و بس. چه همهمه و چه هيجاني بود در اين غرفه ها. غرفه كه چه عرض كنم، كل يك سالن طويل را دو مؤسسأ مشهور اين حوزه در قلمرو خود داشتند. با متصديان جوان، با لباس هاي متحدالشكل و چه كيابيايي. تازه محلي را هم براي رفع اشكالات درسي اختصاص داده بودند كه بچه ها اين چند ساعت هم از تحصيل علم، فارغ نباشند. باز در اين سالن دست جمعيت كيسه هاي كتاب مي ديدي، آن هم سؤالات طبقه بندي شده كنكور.
غرفأ كودك و نوجوان هم كه در نوع خود خيلي جالب بود. پسر نوجواني جلوي پيش خوان غرفه اي فرياد مي زد: «6 تا كتاب كودك ببر، 0001 تومان!» كه اگر به چشم خودم نمي ديدم، باورم نمي شد. بعضي غرفه ها كتابهايي كه از آغاز تأسيس انتشارات، چاپ شده و كسي نخريده بود، جمع كرده بودند و حتي دانه اي (دقت كنيد به واحد جديد شمارش كتاب!) دانه اي 002 تومان التماس مي كردند كه ببري. تازه اشانتيون (برابر فارسي اش مثلا هديه تبليغاتي) هم مي دادند.
با غرفه كتابهاي خارجي و سالن كتابهاي دانشگاهي هم كه كسي كاري ندارد، سراي اهل قلم كه پيش كش. به هر حال اتفاق بزرگ و خجسته اي است اين نمايشگاه كتاب در ارديبهشت! اين بيست و سومين جشن كتاب، جشنوارأ كتاب.
كارشناسي مي گفت: در اغلب كشورهاي دنيا، نمايشگاه كتاب، صرفاً نمايشگاه است و فروشگاه نيست. اما در كشور ما از آنجايي كه ناشران و متوليان كتاب، 03درصد فروش سالانه شان در همين 01 روز صورت مي گيرد، امكان حذف فروش كتاب نيست و همأ اينها را كه كنار هم مي گذاري، جورچين تراژدي كتاب در ذهنت كامل مي شود و آخرين قطعأ اين جورچين وقتي بر جاي خود مي نشيند كه چشمت مي افتد به كتابخانه ات و تازه يادت مي افتد كه توي دانشجوي كتاب خر كتابخوان مثلا به قول خودت حرفه اي، لاي دو مجلد از كتابهايي كه سال گذشته از نمايشگاه كتاب خريده اي، هنوز باز نكرده اي. اين هم يك سوزن به خودمان، يك جوال دوز به ديگران!

 



«تمنا»

ناصر سيفي
از اين چوبين پل فرسوده بايد
ديده بربست و گذر كرد
نظر را مي فريبد و هم ديداري و سوداي پديداري
حضور خوابگون زين بيشتر سنگين نمودن را نمي پايد
بشر بازيچه نيرنگ و رنگي كه به جز اوهام و غفلت
تحفه اي ديگر نمي زايد
به جاي زيستن «در سايه فرهنگ»
به تلبيس هزاران موج درياي سيه نيرنگ
جمال و فر نهان گرديده،
وارون مي زند انسان دور از خود به پاي مركب سير و سفر نعل رهايي را
كدامين شيوه در خور تجلي مي كند ازصورت «فرهنگ در سايه»
مرام و كوچ و كردار بشر در دوره نفس
پريشان گرد خود
كتمان كند با خويشتن هم آشنايي را
غروب معني عشق است
چراغ فهم فرصت رو به خاموشي است
به سختي مي توان تشخيص دادن
فعل و هنجار مذكر از مونث را
در اين صيرورت ساري، زمان درد و دشواري
چه عزمي مي تواند نشكند در سيل سنگين پاي بيماري
دغل آسوده خاطر، بنگر آهنگ بغل ها در تعفن پرده وهم هماغوشي است
به خشم دوست، بايد در شدن، تضمين تغييري نداده چنبر قوم مخنث را
فضا، بي روح و نكبت زاست
قضا، تقدير نيت هاست
ببين تاوان عهد صبح فطرت را كه زنجير شب سرد فراموشي است
نگاه خسته ام را بيش از اين تاب تماشا نيست
نفس آلوده ام، فرسوده ام، بيهوده ام، بس كن نصيحت همره بي ره
نه باور مانده در دستم، نه كفر جرم و جانداري
رفيق ساده ام شرك مركب را توان نفي و حاشا نيست
شرف كوچيده از جان و تنم، بي ذوق و تاريكم
به كندي ناگهان، دور از فراخ آسمان
در ظلمت تبعيد و تنهايي
و محروم از شناس و روشنايي، عابر اين راه تاريكم.
خمار و بسته ام گم كرده ام بي سوي ساقي را
نه حال مطرب و مي
آخرين ناي و نفس، دارم طلب موعود باقي را.
¤
به قصد قربت آثار حقيقت را حرامي مردمان سر مي بريدند
به چشم خويشتن ديدم كه خورشيدي عيان بود از حسد ديو و ددان
در گرمي بازار نكبت، عرض خود مي برده ظلمت مي خريدند
هم اينك پيكر تمثيلي آن جاودان مرد خدايي روي خاك است
و از تكرار عصيان مريدان عبث خونين و صد چاك است
به راه صعب خوبان، چون كه همراهان نشستند
خدا گم مي شود بي خضر خود را مي پرستند
الا ارباب فرصت! شام آخر عرصه اغوا و غفلت نيست
سراشيب شب يلدا عيان گرديده، گاه عيش و غارت نيست
همانا حق، لب المرصاد، غربالي به روزن هاي باز
آورده تا حجت نمايد زمره خبط و خيانت كيست
چراغان زمين با نور سرخ خود نمي ميرند
اگرچه هر دو دست جسم رسوايي
سراغ از شاهدان بزم خاك و خون نمي گيرند
من از زندان درواي خود و خويشان
از اين تكرار تن دادن به بازي هاي بدكيشان
ز خويش و غير و بت هاي دروغين، سخت دلگيرم
حيات اين است اگر ننگ اينسان زندگي سيرم
تو را از ديده و دل مي كنم بيرون بت وارونه و ويرانگر من
زمهرير بوسه ات ارزاني افواه دوزخ باد
و حرف آخراي دنياي وانفسا، تو اي سنگين بت اغوا
دگر زين پس تو را شعري نمي گويم
خلاف پيش از اين حتي ميان سايه هاي معبر رخوت
شوي گر روبرو با من
نمي بينم تو را، خواب و خيالت را نمي جويم
بت ويرانگر و نامهربان من، تو را بدرود/ سلام روز ميلاد دوباره از همين دم تا ابد
بر يار همواره مهيا، دلبر موعود.

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14