(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 28 ارديبهشت 1389- شماره 19647

ياس پرپر
قطره ها
مثل درخت انجير
آثار دانش آموزان دبيرستان نيايش (1) تهران گل هاي باغ نيايش
زنگ پرورشي ( 8) برنامه ريزي لامپي
تقديم به دختران خردسال قالي باف بهار قالي
خوشا به حال اذان گو



ياس پرپر

اي باغ گل پرپر، يا فاطمه الزهرا!
اي باد بهار آور، يا فاطمه الزهرا!
اي ياس رسول دين در باغ گل ياسين!
كي كرده تو را پرپر؟ يا فاطمه الزهرا!
اي همدم پيغمبر، آرام دل حيدر!
فرياد دل مضطر، يا فاطمه الزهرا!
هم ام ابيهايي، هم همسر مولايي!
هم بر حسنين مادر، يا فاطمه الزهرا!
هو سوره قدري تو، هم اسوه دهري تو
هم شمسي و هم كوثر، يا فاطمه الزهرا!
تو سيب بهشتي يا، شاخ شجر طوبي؟!
يا گلشن پيغمبر، يا فاطمه الزهرا!
مجموعه خوبيها، گنجينه سرالله
اي از همگان برتر، يا فاطمه الزهرا!
خاكي و سماواتي، آباد و خراباتي
با مهر تو دارد سر، يا فاطمه الزهرا!
اي شعر و شراب من، اي عود و رباب من!
دور از مني و در بر، يا فاطمه الزهرا!
مشتاقي و مهجوري، اين است سزاي من؟!
اي اول و اي آخر، يا فاطمه الزهرا!
من خوبم اگر يا بد، هر لحظه و هر مشهد
با عشق تو كردم سر، يا فاطمه الزهرا!
افتاده اگر خارم، در پاي گل يارم
برخواري ما منگر، يا فاطمه الزهرا!
بشكسته پر و بالم، از داغ تو مي نالم
مگذار و مرا بگذر، يا فاطمه الزهرا!
من سائل بي تابم، دريابم و دريابم
بشتاب و فلاتنهر، يا فاطمه الزهرا!
ابوالفضل فيروزي (ني نوا)

 



قطره ها

قطره هاي تابناك آب
بهترين هديه، خداي عالم است
زير سايه خدا و لطف آب
زندگي براي هر كسي، فراهم است
خالي از حيات مي شد اين زمين
جلوه حضور آب، اگر نبود
پا نمي گرفت، ريزش تگرگ و برف
بال ابرهاي، پرشتاب اگر نبود
لطف خالق جهان، ستودني ست
رودهاي آسمان، هميشه جاري اند
فصل ها به نظم، در كمال جابجا شدن
روزها براي زندگي، بهاري اند
نبض زندگي، به امر خالق جهان
ناتوان نماند، از تپندگي
شكر او هميشه برقرار و مستدام
آفريده در كمال عشق، زندگي
قاسم فشنگ چي (رنج)

 



مثل درخت انجير

پيش مادر بزرگ كه مي روم، به آن خانه قديمي و سالخورده، انگار همه چيز رنگش را به محبت و دوستي كهنه اي مي سپارد كه تا اعماق جان رسوخ كرده وهمه چيز با ديدار صاحب خانه از نو طراوت خويش را بر چهره مي كشد.
همان خانه قديمي كه تا از درش وارد مي شوي بايد پرده اي كتاني را پس بزني تا ساختمان دو طبقه قديمي ساخت را ببيني؛ ساختماني كه شايد قدمتش به سي سال و اندي پيش بازگردد، با آن درخت انجير كه گوشه حياط كز كرده و روي آدم ها خم شده و سايه اش را با دنيايي از مهر به زمين مي بخشد.
درخت انجير هم مثل مادر بزرگ تنهاست! گهگاه و شايد فصل به فصل، شمشادها و پيچك ها و گل هاي ريز خردسال دورش را مي گيرند و از او بالا مي روند تا شايد به بلندترين نقطه معلق در هوا برسند، اما تا به كمرهاي انجير دست مي كشند، بزرگي و كهنه كاري انجير را باور مي كنند و از خجالت سر به زير مي كشند و مي ميرند... و غرور هميشه شان را زير مشتي خاك دفن مي كنند...
درخت انجير چه انجيرهاي شيريني مي دهد! و سالي نيست كه مادر بزرگ از راه دور و دورادور برايمان يا انجير كنار نگذارد و يا تا هر كه به ما رسيد از جانب مادربزرگ انجير برايمان نياورد.
مادربزرگ استاد سركه اندازي است. سفارش مي كند كه برايش از ميدان انگور تازه بگيرند و خود يك تنه انگورها را مي شويد و مي ريزد توي كوزه؛ و بعد از چهل روز در كوزه را كه باز مي كني عطري بر مشامت مي پيچد كه دهان آدم آب مي افتد و به ناچار اندكي مي نوشد! و مادربزرگ هربار از ترشي سركه «ماشاءالله» مي گويد كه نكند چشم زخمي سركه تازه به يك سال هم نرسيده را آسيبي بزند. آن وقت سركه ها را تقسيم مي كند بين بچه ها؛ دختر بزرگ، دختر مياني، دختر كوچك - كه مادر من است - و دايي كه انشاالله خداحفظش كند كه مادربزرگ كلي به داشتنش مي نازد!
دايي خيلي هواي مادربزرگ را دارد؛ تقريباً هر سال هم زحمت انجيرچيني گردن دايي مي افتد! به سختي از درخت بالا مي رود و درخت را تكان مي دهد تا انجيرها توي چادر كهنه مادر بزرگ بريزند و خاكي و گل آلود نشوند. آن وقت مي دهد به مادر بزرگ كه اندكي را هم خشك كند و بشود: انجير خشك!
حياط خانه مادربزرگ آنقدر بزرگ نيست كه مثل خانه پيرزن هاي قديمي وسطش يك حوض سنگي بزرگ باشد و دورش گلدان بچينند؛ سهم گلدان هاي مادربزرگ ديواري است كه گلدان ها در امتداد درب طبقه دوم روي آن صف كشيده اند و هر روز از دستان مادربزرگ آب مي نوشند...
هر بار همين كه از در وارد مي شوي و به تك پله گوشه حياط مي رسي، مادر بزرگ خود را به بالاي پله ها مي رساند و از آمدنت ابراز خرسندي مي كند.
تا به طبقه بالايي برسي ده، دوازده پله اي را بايد بالا بروي! آن وقت است كه مي رسي به يك راهروي دراز كم عرض كه تماماً پنجره است، با درهاي ريلي. مادربزرگ از آن پرده هاي كتاني، جلو آن راهروي باريك ايوان مانند هم انداخته تا حجاب بالا حفظ شود! آخر تا از بالاي پله ها و از پشت آن نرده هاي كلفت و فلزي كنار راهرو به پايين نگاه مي كني، تا دوردست ها به چشم مي خورد و كلي خانه قديمي را مي شود از نظر گذراند... و خانه مادربزرگ از آن خانه هايي است كه به نسبت ساير خانه هاي آن محله بلندتر است و بيشتر به چشم مي آيد.
در كنار آن پنجره بزرگ دري هم هست كه معمولا همه از آن در وارد مي شوند؛ آن درهاي ريلي براي رفتن به مهمان خانه مادربزرگ است كه دور تا دورش مبل چيده اند براي مهمان! از آن مبل هاي نرم و ابري كه آدم مي خواهد رويش ولو شود و ساعت ها بخوابد! اما از بچگي يادم هست كه آن اتاق براي بچه ها قدغن بود و بچه ها يواشكي و دور از چشم مادر بزرگ روي آن مبل هاي قديمي بالا و پايين مي پريدند و حسابي كيفور مي شدند!
از آن در كناري راهرو، يك راهروي بسيار باريك تر كه طولش به چهارمتر هم نمي رسد ايوان را به اتاق كوچكي وصل مي كند كه مادربزرگ هميشه در آنجاست و به آنجا مي گويند: هال! سمت چپ هال طاقچه اي قديمي روي ديوار قرار گرفته كه هميشه عكس پدربزرگ- كه خدا رحمتش كند كه خيلي زود هم از دنيا رفت. روي آن به چشم مي خورد، كمي آن طرف تر هم عطر حجرالاسود و كمي بالاتر شعري كه مطلعش اين است: «بي خبر از هم دگر آسوده خوابيدن چه سود/ بر مزار مردگان خويش ناليدن چه سود»....
تا به هال وارد مي شوي، مادربزرگ با كلي تعارف و لبخند بر لب و چهره پرچينش مي نشاندت و برايت حرف مي زند... و خبرهايي كه خيلي وقت است ناشنيده و ناگفته باقي مانده و خبرهايي كه پرند از تكرار و تكرار...
خيلي وقت ها مي شود پاي حرف هاي قديمي مادربزرگ با اشتياق نشست و از كوزه تجربه هايش لبي تر كرد! وقتي از آن قديم ترها مي گويد... از مادرش جميله و از پدرش كربلايي اصغر كه مرد خوبي هم بود. و از همسرش و آن روزهايي كه گذشت! پدربزرگ و مادربزرگ دختر دايي و پسرعمه بوده اند و وقتي مادربزرگ
12-13 ساله بود او را براي محمدرضا خواستگاري كردند. و من شيفته اين داستان ها و خاطرات قديمي مادربزرگم كه هرچه مي گذرد بر ارزشش افزوده مي شود.
مادربزرگ هميشه نمازش اول وقت است. تا اذان بر زبان موذن جاري مي شود، مادربزرگ پاي سجاده قديمي اش مي ايستد و به من هم ياد داده تا اذان تمام نشده به نيت شب اول قبر نمازي بخوانم! ما كجا و مادربزرگ كجا! گاهي فراموشمان مي شود كه نماز مقدم بر هر چيزي است. خودم بارها از زبان مادربزرگ شنيده ام كه: «به كار بگو نماز دارم، به نماز نگو كار دارم». آن وقت خودش مي ايستد و قامت مي بندد و كلام الهي را بر لب روان مي سازد... شمرده شمرده و آرام آرام... نماز عفيله... و گاهي هم به نيت نوه ها و بچه ها نماز جعفر طيار... بعد از نمازهاي يوميه هم به دوازده امام سلام مي دهد...
تازگي ها بود كه آرزوي هميشه اش برآورده شد و به كربلاي معلي خوانده شد براي زيارت سومين امام كه او را صادقانه دوست مي داشت... دو دعوت پياپي...
شب ها كه مي شود، وقتي ساعتي از نيمه شب مي گذرد، بر مي خيرد و نماز شب مي خواند! انگار بر خود واجب كرده است، چون اگر شبي خواب بماند و به قول خودش سعادت خواندن نماز شب را از دست بدهد، قضايش را حتما به جا مي آورد...
مادربزرگ تنهاست... مثل آن درخت انجير. اما آدم هايي كه بايد مثل گل هاي باغچه كه دور انجير را مي گيرند، دور مادربزرگ باشند، نيستند! يا آن قدر كمند يا نيستند و يا هستند خيلي هم كم!
مادربزرگ صندوقچه اي است پر از حرف هاي هميشه! مادربزرگ خيلي هم دوست داشتني است!
از خطوط چهره اش كلي حرف پيداست... كلي درس...
خيلي وقت پيش ها از زبانش مي شنيدم كه مي خواند:
«ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم/ بر لوح معاصي حسناتي ننوشتيم/ يك وقت نظر كن كه بر اين كنگره خشتي/ از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتي»....
و خوب مي دانم كه فهم اين ابيات نيازمند زمان است و گذري چند ساله!
حيف كه آدم ها بزرگ مي شوند اما فكر آدم ها دير بزرگ مي شود.
حيف آدم ها كه آن قدر فراموش كارند و فراموش مي كنند چيزهايي را كه نبايد فراموش كنند؛ فراموششان مي شود روزهايي كه مادربزرگ هاشان دورشان مي گشتند و مثل مادر هوايشان را داشتند! حيف آدم ها كه زندگي و زنده بودن را دير مي فهمند! و جواني را بي انديشه سپري مي كنند به اميد فردا...
به قول مادربزرگ:
«در كوي خرابات يكي پير نشد
از خوردن آدمي زمين سير نشد
گفتم كه به پيري برسم توبه كنم
بسيار جوان مرد و يكي پير نشد»
الميرا سادات شاهاندشتي

 



آثار دانش آموزان دبيرستان نيايش (1) تهران گل هاي باغ نيايش

خداي تنهايي
خدايا، مرا آب كن تا بتوانم خود را بر آتش غربت تنهايي بريزم، تا شايد خنك شود و با من كاري نداشته باشد.
در امتداد شب
شب بود و شب بود و شب
من بودم و شب بود و تنهايي
تنهايي را شب ساخت و من را تنهايي
چه كس شب را ساخت تا تنهايي را بسازد و من را نابود كند؟
اي آسمان! اي آسمان هرچه بود، كار تو بود
ژيلا صفرعلي نژاد
16 ساله
مثل دريا
با من از روزي بگو كه خورشيد گرمايش را باز مي يابد
و اميد براي زندگي كافي است
و درخت سيب خشكيده كنار حياط دوباره سبز مي شود
روزي كه آسمان آبي مي شود، مثل دريا
و زمين متعلق به همه است
روزي كه حوض، ماهي هاي قرمزش را پس مي گيرد
با من از روزهاي با تو بودن بگو
از دستانت كه گرم و عاشقند و چشمانت كه فردا را زيبا نشانم مي دهند
با من از روزي بگو كه عشق ديگر افسانه نيست
و خوشبختي سهم هر انسان است
روزي كه زندگي آسان مي شود
روزي كه دنيا براي همه زيباست
آيدا منتظري 15 ساله
همه چيز فرو مي پاشد
همه چيز فرو مي پاشد زماني كه چشم هاي مهربان عزيزترين همراهت به خاطر اشتباه بچه گانه ات تر مي شود.
زماني كه بهترين ات دستانت را به باد مي سپارد و تو را به جاي فرشته بغض هايش مي نامد
و در فروپاشي بغض هايش له مي شوي خرد مي شوي بي صدا
باد دستانت را مي گيرد و مي برد تا جايي كه حتي نشانه اي از او نيابي و در ميان فروپاشي همه چيز جان بدهي.
آن زمان است كه درمي يابي حتي ممكن است لحظه هاي زندگي ات را بسازند و تو بايد نگذاري كه در آواره فروپاشي همه چيز له شوي.
غزاله يزداني

آن زمان
دوست دارم زمان فرا رسيدن ظهورت را
دوست دارم آن زمان را كه مي آيي
آن زمان را كه مي تواني همه را
دوستدار خود كني
بدون اين كه حرفي بزني
دوست دارم
دوست دارم زمان فرا رسيدن ظهورت را
فريبا قنبري 15 ساله
شيريني كلاس
گچي سفيد كه بر روي تخته سياه جيغ مي كشد
گچي كه با نفس خود خطي زيبا بر جاي مي گذارد
شعري كه دبير مي خواند
با متني از پنجره
باراني كه مي بارد
باراني كه دانه هاي كوچكش بر شيشه مي خورد و با ما سخني مبهم مي گويد
و «كاش هاي» خوردن زنگ كلاس
نگاه دانش آموزان كه بر روي باراني دبير ميخكوب شده
و صداي بچه هاي لجباز كه در حياط ورزش مي كنند
صداي سبزي فروش ته كوچه
صداي كاميوني كه از دست انداز مي گذرد
و صداي معلم كه همه ي صداها را محو مي كند
و تيك تاك ساعت ديواري
كه لحظات آخر را صدا مي كند
و خداحافظي تا فردايي ديگر
تا فرصت سلامي ديگر.
«سلام به همان آش و همان كاسه»
مريم رسول زاده 15 ساله (سايه)

وجود
با خدا قهر كردم چون احساس مي كنم ديگر به حرف هايم گوش نمي دهد، احساس مي كنم تنها هستم، هيچ كس مرا دوست ندارد، كسي نيست كه همدم من باشد، تكيه گاه من باشد. شايد يك كار اشتباهي انجام دادم كه خدا ديگر دوستم ندارد. واي نمي دانم چه مي گويم خداي من... معذرت مي خواهم آنقدر دلم گرفته كه مي خواهم داد بزنم، گريه كنم. بغض گلويم را گرفته آنقدر ناراحتم كه نمي دانم چه مي گويم. مي خواهم حس ات كنم و دوباره آن آرامشي كه به من داده بودي را تجربه كنم. با وجود تو و با اين آرامشي كه به من مي دهي روحم آرام مي شود و مي خواهد به طرف تو پرواز كند. هر قدر كه فكر مي كنم مي بينم تو در كنار من و در قلب مني اما من به تو توجه نمي كنم دوستت دارم.
الهام نوروزپور 15 ساله

 



زنگ پرورشي ( 8) برنامه ريزي لامپي

محمد عزيزي (نسيم)
خلاصه: براي اين كه كارهاي زياد را با ارامش انجام دهيم نياز به برنامه ريزي داريم .
يكي از برنامه ريزي هايي كه با استقبال دانش آموزان روبرو شود برنامه ريزي لامپي است اميد است در اين برنامه ريزي پس از انجام هر كاري لامپ آن قسمت روشن مي شود .
مراحل :
1 - فهرستي از كارهاي روزانه تان تهيه كنيد .
2 - جلوي هر كار يك لامپ يا شمع بكشيد.
3 - بعد از انجام دادن هر كار ، لامپ آن را روشن كنيد.
برنامه ريزي لامپي در مطالعه كتابي با 250 صفحه
از ص 1 تا10
ص 10 تا ص 20
ص 20 تا ص 30
و ...
بعد از مطالعه ي هر مرحله شمع آن را روشن مي كنيم.
با تقسيم بندي كاري بزرگ به كارهاي كوچك تر شوق انسان براي غلبه بر آن كار در افزايش مي يابد .
به جاي كشيدن لامپ يا شمع مي توان از شكل هاي ديگر نيز استفاده كرد .
در يك مدرسه پسرانه ، دانش آموزان دوست داشتن تير دروازه بكشند و بعد از پايان هر مرحله توپي را وارد دروازه كنند .
همچنين با يك نگاه به برنامه ، مي توانيم بفهميم كه چه مقدار از برنامه هايمان را انجام داده و تا پايان كار چند مرحله ي ديگر را بايد انجام دهيم .

 



تقديم به دختران خردسال قالي باف بهار قالي

دستان مهربانت
بي شك بهار قالي ست
آن دستها كه دائم
سرگرم كار قالي ست

پيوسته مي زني نقش
بر روي دار قالي
طرحي ز مهرباني
با آن كه خردسالي

در باغ قالي خويش
با دست پر سخاوت
از عشق مي نشاني
گلهاي باطراوت

باغ قشنگ قالي
همواره بي زوال است
تأثير باد اندوه
بر روي آن محال است

 



خوشا به حال اذان گو

كاش من هم صداي خوبي داشتم و اذان گو مي شدم. اذان گو كه بر بالاي گلدسته مسجد اذان مي گويد در واقع با اين كارش خوشه هاي ستاره ها را مي چيند و آسمان را تعريف مي كند. او هرروز بامداد، ظهر و عصر با اذان گفتن به بهشت مي رود و برمي گردد. همه از صداي او خوششان مي آيد زيرا حرف هايش بوي عطر بهار را مي دهد، بوي خوش نسترن. او حديث عشق و ايمان را براي مردم زمزمه مي كند. او دلش هواي خدا را دارد و برايش نغمه هاي عاشقانه مي خواند. در اين شهر غريب، در اين هياهو و همهمه، صدايي جز صداي اذان نمي تواند به من آرامش بدهد. كاش من هم اذان گو بودم زيرا هر روز با اذان گفتنم كار صواب مي كردم و به بهشت مي رفتم و برمي گشتم. خوشا به حال اذان گو...
بيژن غفاري ساروي / ساري
همكار افتخاري (مدرسه)

 

(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14