(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 2 خرداد 1389- شماره 19651

شهري آسماني در كرانه ابديت خونين شهر؛ آنچنان كه بايد باشد -بخش دوم



شهري آسماني در كرانه ابديت خونين شهر؛ آنچنان كه بايد باشد -بخش دوم

اين كوچه ها بوي ايثار مي دهند. مقاومت خرمشهر به تاريخ آبرو بخشيد و سرنوشت انقلاب را رقم زد. دست نسيم از سر اروند مي گذرد و بر دوش موج ها هزار خاطره مي آورد.
پل خونين شهر، پل ميان زمين و آسمان است. زن عربي با زنبيل ماهي و سبزيجاتش عبور مي كند. شيله (شال عربي) را روي سرش با سنجاق خوش نقشي محكم كرده و گوشه چادرش در باد مي رقصد. نام او هرچه باشد، من صدايش مي كنم: «صبريه!» اين زنان حقيقتا صبور، كم توقع و بساز هستند. چه بسيار از آنها كه پسر، برادر و يا شوهرشان را در جنگ از دست داده اند. هنوز صبورانه سيني بر سر مي گيرند و سبزيجات، ماهي و يا پارچه در بازار مي چرخانند و مي فروشند.
چشم هايش عمق دارد. در اين چشم ها غمي است كه وسعت مي بخشد. چرا شعر در خون جنوبي ها مي جوشد؟ پاسخش در همين غم اصيل و ريشه دار است. اين مردم بر سر عشقشان به انقلاب بيشترين سهم را پرداخته اند و حال غباري از محروميت و فراموشي بر روي پنجره هاي اين شهر نشسته است.
بازار خرمشهر با بساط هاي كوچك زنان عرب اداره مي شود. در برخي مغازه هاي ميوه و تره بار هنوز ترازوهاي قديمي با سنگ ترازوهاي آهني كاربرد دارد. عكس سيدحسن نصرالله را به ديوار زده اند و چشم به زمين خاكي كف بازار دوخته اند. مقاومت جزء لاينفك زندگي اين مردم است، حال اين ايستادگي در برابر دشمنان ايران باشد و يا در برابر مستكبرين. مقاومت در برابر سختي هاي زندگي روزمره هم از آنها صبوراني بي همتا ساخته است.
شهرداري تذكر داده كه بايد بساطي ها به جاي ديگري بروند، اما كجا؟!
با دفتر و كاغذ و دوربين كه وارد بازار مي شويم، همه چشم ها گله مندند، مردي به زبان عربي و با عصبانيت مي گويد: «چند بار كاغذ مي نويسيد. به حال ما كاري كنيد. اگر همين بساط هم نباشد، از كجا پول حلال درآوريم؟»
در بازار مترجم مي خواهم. هادي اميداني بيست و چهار ساله كه خودش پدر يك دختر سه ساله است! مترجم مان مي شود. فكرش را بكنيد اين جوان فقط از راه دست فروشي گذران زندگي مي كند. در جنوب جوان ها خيلي زود ازدواج مي كنند و تعداد فرزندان زياد است. عرب ها به ازدواج زودهنگام معتقدند، البته تا حد توان هم از جوانشان حمايت دارند. اتاقي از خانه پدري نقطه شروع بيشتر زندگي هاي مشترك است. هادي اميداني در حاشيه اشاره دارد كه شغل هاي خطرناك و كاذب در بين جوانان رواج دارد.
خيال نمي كرديم شهر آزاد شود!
ظل گرماست. در ساعت يك و دو بعدازظهر سكينه 50 ساله با يكي از پسرهايش كف بازار بساط شانه تخم مرغ، كبريت و مواد شوينده پهن كرده و در انتظار مشتري است. سكينه فقط يك بار به مشهد رفته و خاطره زيارتش را كه در ذهن تداعي مي كند، لبخند بر لبان عطشناك و خشكيده اش نقش مي بندد.
شش بچه دارد كه پسر بزرگش در بازار او را همراهي مي كند. زنان عشيره ديگر مثل گذشته ها حصير، جارو و سبد به بازار نمي آورند. آنها كالا، ماهي و سبزي و... از دستي مي خرند و با سود ناچيزي در بازار بساط مي كنند. بنابراين صنايع دستي رو به فراموشي است.
در حجره اي حسن شرجي 62 ساله از اهالي خرمشهر ميوه و تره بار مي فروشد. شرجي روي صندلي اش آرام لم داده و بي خيال شعله هاي تند آفتاب كه از درزهاي سقف حصيري سرك مي كشند، به دوربين نگاه مي كند.
از او مي پرسم: «زمان جنگ را به ياد مي آوري؟» وي بي مقدمه پاسخ مي دهد: «ها، چرا به ياد نياورم؟! صدوبيست نفر بوديم كه توسط عراقي ها در شهر اسير شديم. يكسال دست عراقي ها در يك اردوگاه بدون غذا و آب كافي اسارت كشيديم. خرمشهر كه آزاد شد، برگشتيم خانه، دوباره ساختيم و الآن هم 150 تا نخل و اين حجره را دارم.» وقتي از آن يكسال اسارت مي گويد، اشك در چشمانش حلقه مي زند و مي گويد: «اصلا خيال نمي كرديم شهر آزاد شود. خيلي جوان بودم. خيال مي كردم ديگر مادر و خانواده ام را نمي بينم. همه مي گفتند از روستاهاي عراق زن بگير. من مي گفتم: بايد اجازه يوما(مادر) باشد. مي خواستم دختر خرمشهري بگيرم.»
حسن شرجي حالا همسر خرمشهري و 5 دختر دارد.
عدم سرمايه گذاري در مسير كارهاي مولد
زهرا آلبوغبيش 48 ساله زمستان و تابستان در بازار ماهي مي فروشد. چون شوهرش فوت كرده و سرپرست خانوار محسوب مي شود، ماهيانه نفري 15 هزار تومان كمك هزينه از بهزيستي دريافت مي كند. ماهي هاي فصل را كيلويي 4 هزار تومان مي خرد و كيلويي چهار هزار و دويست تومان مي فروشد. زندگي اين مردم با همين پول هاي ناچيز مي گذرد. درحالي كه بغضي در گلو دارد، مي گويد: «5 تا از رگ هاي قلبم بسته است، اما پول عمل ندارم.»
مشكل اصلي بيكاري از اين جا نشأت مي گيرد كه در منطقه كارگاه ها و كارخانجات توليدي وجود ندارد. تنها يك كارخانه صابون سازي در خرمشهر راه اندازي شده است. اين قبيل مراكز توليدي يا كارگرانش غيربومي اند و يا پس از مدتي به دليل عدم جذب سرمايه ورشكست شده و تعطيل مي شوند. جوان ترها اگر كار حلالي داشته باشند، يا بنايي مي كنند و يا در بازار بساط دارند.
در منطقه ادامه تحصيل بعد از اتمام دوره راهنمايي آمار پاييني دارد.
فاضل طاهري از اهالي روستاهاي اطراف كارون مشكل نخلستان ها را در سال گذشته كم آبي عنوان مي كند كه بنابه گفته او امسال آب بيشتر است.
حسن جاسمي نيز كه قبلاً در حفار شرقي كار مي كرده و حالا با وانت بار جابه جا مي كند و كشاورزي محدودي هم دارد، مشكلات كشاورزان و نخل داران منطقه را اين گونه عنوان مي كند:
«آب خوب نداريم. طرح آبياري جهاد نصر اجرا شده، ولي فقط دو ساعت آبرساني ازطريق اين طرح به باغات صورت مي گيرد كه كافي نيست. يك سري نخل ها هنوز احيا نشده اند. وضعيت آسفالت و جاده هاي شهر هم مناسب نيست. اكثر خيابان ها پس از چند سال كه از عمر آسفالت شدنشان مي گذرد، دچار پستي و بلندي و آبگيري در روزهاي بارندگي مي شوند. شهرداري چهار سال پيش قول داد كه كف بازار را موزائيك كرده و سايبان مي سازند، الان دو تا سه درصد كار هم انجام نداده اند.»
هاني حمودي 25ساله كه تنها تا سوم راهنمايي درس خوانده نيز در حواشي مي گويد: «بعد از جنگ عراق و آمريكا دست هايي هستند كه مي خواهند قاچاق كالا را در منطقه رواج دهند.»
اثر منفي سوءمديريت ها در بازسازي خرمشهر
صدام آمده بود كه دوروزه از خيابان هاي شهر عبور كند و به آبادان و اهواز برود، ولي جهان آرا و همرزمانش دوشادوش مردم 45 روز بدون هيچ امكاناتي ايستادگي كردند و دشمن را پشت دروازه هاي شهر نگه داشتند. تماس هاي مكرر جهان آرا با بني صدر براي گرفتن كمك به جايي نرسيد. بني صدر دكترين جنگش- كه به قول خودش از مبارزات ساسانيان گرفته بود!- در اين خلاصه مي شود كه خرمشهر را واگذار كنيم و به سمت كوه هاي اميديه برويم. سپس نيروها اعزام خواهند شد و مقابله را شروع مي كنيم. به راستي اگر به اين سبك عمل مي كرديم، آيا امروز خوزستان وضعيتي چون فلسطين نداشت؟
علي سليميان مسئول بسيج كارگري كل كشور كه خود از جانبازان مقاومت خرمشهر است، پيرامون اين كه چرا به خرمشهر حتي در مقايسه با ساير شهرهاي خوزستان كمتر رسيدگي شده است، مي گويد: «به شما اطمينان مي دهم كه در سال هاي ابتدايي شروع بازسازي دو، سه برابر بودجه لازم براي ساخت اين شهر كمك هاي دولتي و مردمي صورت گرفت، اما سوءمديريت ها همه چيز را برباد داد. مديران مسئول سازندگي هر يك سال به يك سال عوض مي شوند و بدتر از همه اين كه نيامدند روي اصول و به شكل مهندسي ساخت و ساز را برعهده بگيرند. پول ها بين جنگ زده ها تقسيم شد و بعضاً آنها هم پول بازسازي را گرفته و روانه شهرهاي ديگري شدند.»
وي ادامه مي دهد: «خرمشهر، كاملاً با خاك يكسان شده بود. همان موقع هم پيشنهاد داديم كه دور اين بقايا حصار بكشند و تبديل به موزه شود و در نزديكي خرمشهر، شهر جديدي بنا كنيم. از سوي ديگر نگرش منفي برخي مسئولان نسبت به بازسازي خرمشهر به مشكلات دامن زد. برخي اعتقاد داشتند كه خرمشهر واقع در نواحي مرزي است و اگر يك بار ديگر جنگ شود، سرمايه هايي كه صرف بازسازي شده، برباد خواهد رفت! به همين دليل به جاي سرمايه گذاري در بندر خرمشهر به بنادر سيستان و بندر عباس توجه ويژه اي شد.»
سليميان كه اين گونه توضيح مي دهد، ذهنم را به سمت صحبت هاي امام(ره) هدايت مي كند كه ايشان تأكيد فراوان به حفظ آثار جنگ در خونين شهر داشتند. اگر اين شهر به صورت موزه حفظ مي شد و شهر جديدي در نزديكي آن بنا مي كردند، الان از جهت پتانسيل گردشگري و نيز فرهنگي به يكي از قطب هاي كشور تبديل شده بود و سالانه ميليون ها دلار به نفع مردم منطقه درآمدزايي مي شد.
مسئول بسيج كارگري كل كشور با لهجه شيرين جنوبي از خاطرات مقاومتش مي گويد: «در 45متري پشت آتش نشاني مجروح شدم. مردم پشت بام به پشت بام مي جنگيدند. به طوري كه سربازهاي عراقي را روي پشت بام كناري مي ديديم!
به پا و كمرم تركش خورد و از هوش رفتم. روي زمين توي كوچه افتاده بودم و هيچ كس نبود. شروع كردم به خواندن اشهدم كه ناگهان متوجه يكي از برادران شدم و صدايش زدم. دستم را گرفت و كشان كشان به كوچه بعدي برد. در آن جا فولكسي مخصوص حمل جنازه ها بود. مرا با آن تا بيمارستان آرين (طالقاني) انتقال دادند. در آنجا بدون بيهوشي زخم هايم بخيه شد. از شدت درد از هوش رفتم. به هوش كه آمدم در هاوركرافت به سمت ماهشهر مي رفتيم. بعدها فهميدم بيمارستان خرمشهر نيز بمباران شده بود و مجروحين به منطقه چوئبده فرستاده شده بودند تا با هاور كرافت به ماهشهر انتقال داده شوند. اروند جزر و مدهاي شديدي داشت به هنگام جزر گل و لايي تشكيل مي شد كه لنج ها و قايق ها نمي توانستند حركت كنند، بنابراين از هاوركرافت استفاده مي شد.»
اين غيورمرد و جانباز مقاومت خرمشهر ماه ها در بيمارستان با بيم و اميد پيوند يا قطع شدن يكي از پاهايش مدارا كرده و در نهايت كادر پزشكي با تلاش هاي دكتر مصطفوي موفق به عمل پيوند مي شوند.
وي مي گويد: «چون مادرم بيماري قلبي داشت تا مدت ها وضعيت مجروحيتم را از خانواده پنهان كردم. فقط گه گاهي تماس مي گرفتم و خبر سلامتي مي دادم.»
پايگاه مقاومت مردمي در هشت سال دفاع مقدس
هنوز اذان ظهر را نداده اند كه به شناخته شده ترين پايگاه مقاومت مردمي در هشت سال دفاع مقدس مي رسيم. پيرمردي در را نيمه باز مي كند، مي گوييم از روزنامه كيهان آمده ايم، در را مي گشايد و بي مقدمه ما را به صحن مسجد جامع خرمشهر هدايت مي كند. فرش هاي كف مسجد را بالا مي زند و تنها آثار به جا مانده از گلوله هاي جنگ را نشانمان مي دهد. حيف! كه قدر اين آثار را نمي دانيم و نمي دانيم چطور محافظتشان كنيم؟! كنار جاي گلوله ها جابه جا يادگاري نوشته شده است. البته بيشتر يادگاري ها رنگ و بوي احساسات بازديدكنندگان را دارند، ولي به هر جهت بايد اين آثار براي نسل هاي بعدي حفظ شود و جايگاه ديگري براي يادگاري نوشتن در نظر بگيرند. ياد حرف دوستي مي افتم كه چندي پيش از مناطق جنگي بازديد داشت و به چشم خود ديده بود كه روي بدنه ماشين جنگي اختراعي شهيد چمران به چه بزرگي با رنگ نام خود را نوشته اند!!
در سكوت مسجد جامع زيارت عاشورا به نيابت تمامي ارادتمندان انقلاب مي خوانم. كاشي كاري هاي آبي مسجد ذهن را به آسمان معنويت مي برد.
مسجد جامع، قلب تپنده شهر و گزاف نگفته باشم، همه خرمشهر است. اگر مسجد جامع سقوط مي كرد، يعني كل شهر سقوط كرده بود.
به قول باستان، مسئول اردوهاي جهادي بسيج دانشجويي اين مسجد نماد مقاومت مردمي است كه با چنگ و دندان از خاك جمهوري اسلامي ايران پاسداري كردند و هركدام از آثار اين گلوله ها نماد سوزش زخمي است كه بر پيكر لاله ها نشسته و حماسه اي جان گرفته است. به وقت آمدن كلي سفارش كرده بود كه اين مقاومت مردمي را محور گزارش قرار دهيم و اگر اين اشتياق مردم به وطن و انقلاب نبود، چطور جملات در اين گزارش رديف مي شد؟
چند تا از نوجوانان منطقه يك به يك وارد مسجد مي شوند تا نماز ظهر را اقامه كنند. اين نسل اگرچه زير بمباران گلوله هاي جنگ نرم همچنان زخم مي خورد، اما با تكيه بر غيرت ايراني كه در خونشان مي جوشد، قلبشان براي شهدا، آقا و انقلاب مي تپد.
هزار و چند كيلومتر به شوق تنفس در هواي اين مسجد آمده ام و حال برخاستن و دل كندن سخت ترين كار دنياست. اسلحه ها به شانه هاي ديوار تكيه داده اند. بچه هاي سپاه خرمشهر گوشه مسجد نشسته اند و آخرين استراتژي مقابله را مرور مي كنند. خواهران امدادگر در جنب وجوش رفت و آمدند. مجروحين آن سوتر صبورانه درد را فرو مي خورند تا امكانات برسد. جهان آرا چشم به دور دست ها دوخته و براي ايستادگي بيشتر نقشه هاي جديدي را از ذهن مي گذراند. دلم آتش مي گيرد كه چرا زودتر نبوده ام. آن موقع فقط يكسال داشته ام و شايد به قول امام(ره) كه يكبار فرمود: «همين نوزادان درون گهواره سربازان من هستند.» بتوانيم در اين برهه حساس از تاريخ انقلاب در خط مقدم جبهه فرهنگي سربازان هوشياري باشيم.
ميرم و دخيل مي بندم جمعه شب سيدعباس(ع)
حبيب كرم پور از بچه هاي سپاه خرمشهر آن قدر همراهي مي كند كه حقيقتاً خجالت زده مرام جنوبي او مي شويم. هرچه كه مي خواهيم فقط پاسخ مي دهد: «در خدمتيم.»
نذر زيارت سيد عباس(ع) را دارم. اگرچه يك نذر شخصي است، ولي كرم پور نه نمي گويد و مقدمات زيارتي ديگر را در خاك خرمشهر فراهم مي كند.
سيدعباس(ع) مردي مقرب با تأليفاتي چند بوده كه اعراب بسيار به آن ارادتمند هستند. نقل مي كنند مرد عربي از شيخ نشين هاي خليج كه سرطان خون داشته چندين سال قبل به اين مكان پا گذاشته و نذر كرده كه اگر شفا بگيرد، براي سيدعباس(ع) گنبدي برپا كند. اين مرد حاجت روا مي شود و براي سيدعباس(ع) صحن و مناره مي سازد.
در خوزستان چندين زيارتگاه به نام سيدعباس(ع) داريم، ما از سيدعباس(ع) خرمشهر مي گوييم كه در حواشي شهر خرمشهر واقع شده است.
زنان دور تا دور صحن داخلي تكيه بر ديوار زده اند و به عربي حرف هاي دلشان را زمزمه مي كنند. كلوچه خرمايي و رنگينك نذري هايي است كه توزيع مي كنند.
حبيب كرم پور مي رود كه كبريتي پيدا كند تا در حياط سيدعباس(ع) پنج شمعي را كه از تهران به نيت دوستان و آشنايان با خود آورده ام، روشن كنيم.
صداي سينه زني عاشورا در گوشم مي پيچد و مرا به كربلا مي برد. صدايي مي گويد: «محمد نبودي ببيني شهر آزاد شد...».
كرم پور سعي دارد شمع ها را كه با نفس باد خاموش مي شوند، روشن نگه دارد. آستين پيراهنش دودي مي شود، ولي اصلا متوجه نيست. خودش هم زمزمه هايي دارد. من با زنان عرب زائر قاطي مي شوم و معنويت اين خاك در روحم نفوذ مي كند.
گزارش روز

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14