(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 9 خرداد 1389- شماره 19657

دو روايت از شهيد دكتر سيد محمد شكري
خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد



دو روايت از شهيد دكتر سيد محمد شكري
خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد

خانه اش قطعه 26، رديف28، شماره 21 است؛ سيد محمد شكري. دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود. دست نوشته هايش از جبهه شد كتاب «خط فكه». نوشته هايش آنقدر شيرين بود كه رهبر معظم انقلاب در حاشيه آن نوشت بايد به زبان هاي زنده دنيا ترجمه شود. راستي، شده است؟
كربلاي پنج انتظار او را مي كشيد. رفته بود به كمك بچه هايي كه محاصره شده بودند و خيلي هايشان هم زخمي. گفته بود مي خواهم معناي ارباً اربا را بدانم. همينطور هم شد.اين هم دو روايت از مادرش و برادرش دكتر سيد حسن شكري.
به روايت مادر
شهيد محمد شكري به دبستان تشويق مي رفت كه بعداً اسمش به شهيد فهميده تغير يافت. پدر ايشان كربلا كه بودند كارخانه داشتند؛ اينجا كه آمديم دفتردار بودند. از صبح مي رفت و شب برمي گشت. من در تمام سالهاي درس خواندن فرزندانم به مدرسه سر مي زدم و از درس خواندن آنها جويا مي شدم. مدير مدرسه آنها آقاي اسكويي هميشه مي گفت من از تنها مادري كه راضي هستم ايشان است 4 تا از پسرهايش اينجا درس مي خوانند. هميشه سرمي زنند و من از درس و رفتار او و فرزندانش راضي هستم.
وقتي آمديم ايران بچه ها زبان فارسي بلد نبودند. عربي فقط مي توانستند حرف بزنند. دبيرستان آنها توي خيابان صاحب الزمان بود. وقتي رفتم كارنامهاش را بگيرم مدير مدرسه چقدر از من تشكر كرد و گفت پسر خوبي تربيت كرديد. چقدر از محمد تعريف كرد. از اخلاقش، از نمراتش و ... كه من خودم خجالت كشيدم و گفتم نه اين بچه ها خودشان خوبند.
اخلاقي كه خودم داشتم اين بود كه با بچه ها از شكيات نماز و احكام ديني و مسائل شرعي ... زياد صحبت مي كردم، مي گفتم بخوانند و جمعه ها از آنها مي پرسيدم. قبل از اينكه جنگ بشود اين آيه از سوره انفال را برايشان مي خواندم « يا ايها النبي حرض المومنين علي القتال ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مئتين وان يكن منكم مئه يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لا يفقهون» (انفال 65) كه اگر صدام حمله كرد نترسيد اگر حمله شد قرآن گفته كه شما پيروزيد. يك شب با پدرش آمديم منزل ديديدم كه بچه ها نيستند. گفتم حاجي بچه ها نيستند گفت هيچي نگو؛ خودت گفتي و بهشون درس دادي همه جبهه بودند. كوچكترين پسرم حسن بود كه رفتم صحبت كردم كه پدرش مريض است و من هم تنها هستم. از رفتن حسن جلوگيري كردم. همان سالي كه امتحان مي دادند قبول شدند. محمد دانشگاه تهران. رتبهاش در كنكور 6 شده بود.
از نمازش و تقوايش هم كه بخواهم بگم خيلي خوب بود. ما مي ديديم اين بچه شبها مي رود بيرون با بيسيم نصف شب برمي گردد. نگرانش شده بودم. بدون اينكه ما بدانيم در گشت ثارالله شركت مي كرد. قبل از نماز صبح بيدارشان مي كردم براي درس خواندن و صبحانه و آماده شدن براي رفتن به دانشگاه اتاق بچه ها پائين بود. اتاق ما بالا.
مي ديدم شبها توي برف و بارون توي حياط براي نماز شب وضو مي گيرد. نماز شبش ترك نمي شد.
با همه بچه هاي محل دوست بود. با آنها طرح رفاقت ميريخت. خانه هايشان مي رفت و همه بچه هاي محل را اهل بسيج كرده بود. مسئول بسيج محل بود. همه افراد را خودش جمع مي كرد.
خيلي احترام به پدر و مادر مي گذاشت. هر بار كه من وارد اتاق مي شدم جلو پايم بلند مي شد. بهش مي گفتم اين كار را نكند مي گفت دوست دارم.
من هنوز در حيرتم او چهطور درس مي خواند. من گوني گوني كتاب از كتابخانه محمد به جاهاي مختلف فرستادم تعجبم چطور درس مي خواند چطور اين همه كتاب را خواند، چطور جبهه مي رفت، چطور كتاب هاي ديگر مي خواند.
مي گفت من دوست دارم پزشك بشوم و به اين
حاشيه نشينها و خانه به دوشها كمك كنم. مي گفتم خوب شما كه جبهه مي روي اگر شهيد شدي چطور مي خواهي به آنها كمك كني. مي گفت مادرجان من مي روم جلو اگر كسي زخمي شد بتوانم كمك كنم. به مجروحها كمك مي كنم. مي گفتم اگر اين طور هست برو، خدا ازت راضي باشد.
زياد جبهه ماند. آخرين باري كه آمده بود پايش گلوله خورده بود و مجروح بود. عمل جراحي نكرد. مي گفت اگر عمل كنم نمي توانم توي حمله بعدي بجنگم. با همان پاي زخمي رفت و شهيد شد.
20 روزي بود كه رفته بود و شهيد شده بود و ما نفهميده بوديم. جايي كه محمد بوده را مي زدند چند نفر ديگري كه با او بودند به بيرون پرتاب مي شوند و محمد در گودالي كه ايجاد شده بود به عمق سه متري مي افتد شهيد وفايي آنوقت مجروح شده بود. وقتي مي رسند كنار ايشان، شهيد وفايي فقط نشان مي ده محلي را كه محمد شهيد شده بود و مي گويد محمد شكري شهيد شد و خودش هم به شهادت مي رسد. چند روز طول مي كشد تا جسد محمد را از گودال دربياورند. وقتي هم كه بيرون مي آوردند هم جسد پودر شده بوده و فقط قسمتي از سرش باقي مانده بود. وقتي جسد را آوردند جمعه بود. نگذاشتم تشييع كنند. گفتم مردم از نماز جمعه مي آيند. شنبه همزمان با ولادت حضرت علي (ع) تشييع شد.
قبل از رسيدن خبر شهادت چند روزي بود مردم مي آمدند خانه ما. پدرش ناراحت شد گفت يعني چه؟ چيزي شده كه مردم مي آيند و مي روند. مي گفتند محمد مجروح شده و الان نيز بستري شده است. پدرش رفت توي اتاق محمد خوابيد و بيدار شد و گفت محمد شهيد شده.
گفتم چطور؟ از كجا فهميدي؟ گفت خواب ديدم آقاي خميني در همه خانه ها را ميزند و چيزي به آنها مي دهد به خانه ما كه رسيد با سيد احمد (پلارك) وارد خانه شدند و آمدند در اتاق، صندلي گذاشتند. من وسط نشستم. سيد احمد (پلارك) مي خواند آقاي خميني هم سينه مي زد. بيدار شدم فهميدم شهيد شده است. شبها هميشه براي امام و ملت دعا مي كرد.
يك خانمي آمده بود براي تشييع جنازه محمد و گريه مي كرد كه پسرم شهيد شده است. مي گفت برايم نفت و وسايل ديگر مي آورده. و به من رسيدگي مي كرده است. ساده
مي گشت. پولي كه دستش بود را خرج ديگران مي كرد.
مقصود اينكه همه چيزش خوب بود از تواضعش، اخلاقش، كردارش همه چيزش ...
البته ما هم هيچ وقت تنهايشان نمي گذاشتيم. پدر و مادر در تربيت فرزند خيلي نقش دارند. ما هيچ وقت بچه ها را به حال خودشان رها نكرديم.
آمديم ايران يك كلمه هم فارسي بلد نبودند. گريه مي كردند كه چرا ما را آوردي اينجا، كلمه به كلمه به آنها فارسي ياد دادم. هر 11 نفرشان اهل علم و دانش شدند.
چندبار گفتيم مي فروشيم خانه را مي رويم خيابان دولت. مي گفت من همين جا مي مانم. يك اتاقي اجاره مي كنم و در همين محل مي مانم. به تجملات هيچ علاقه اي نداشت. يك دست مبل دست دوم گرفته بوديم مي گفت چرا گرفتيد.
ازدواج نكرده بود. عاشق هم نشده بود. عاشق جهاد و جبهه و شهادت بود.
وقتي علي شهيد شد و پدرش به من خبر داد، داشتم مي رفتم مسجد. از ماشين پياده شدم و زمين را بوسيدم و خدا را شكر كردم. رفتن آقاي خميني براي من از شهادت بچه هايم سخت تر بود.
من پيش كساني كه بيشتر از من شهيد دادند خجالت مي كشم.
وقتي شهيد نداده بودم پيش بقيه مادران شهدا خجالت مي كشيدم. سه شنبه ها به خانواده شهدا سرمي زديم و قوت قلب مي داديم. آخرين باري كه دور هم همه بچه ها جمع شده بودند قبل از شهادت محمد بود كه به پدرش گفتم بيا ببين بچه ها دور هم جمعند بيا لذت ببر از اينكه دور هم نشسته اند و از سياست و امام مي گفتند.
بعد از آنكه ديگر همه بچه ها دور هم جمع نشدند و محمد شهيد شد.
به روايت برادر
برادر شهيد سيد محمد شكري: اصليت خانواده ما از شهر ري است. اما تمام ما (من و ديگر فرزندان خانواده) در كربلا به دنيا آمديم. پدربزرگ من از شهر ري به كربلا مهاجرت ميكند و در همانجا ساكن مي شود. ما 8 برادر (عباس، عبدالزهرا، مهدي، فاضل، علي، محمد، حسين، حسن) و 3 خواهر در كربلا دنيا آمديم بچه هاي خانواده علاقه زيادي به او داشتند آدم سرزنده و بشاشي بود.
محمد متولد سال 1341 است و 4 سال از من بزرگتر بود. من 4 سال و محمد 8 ساله بود كه به ايران آمديم به علت اينكه شناسنامه ما ايراني بود شبانه اخراج شديم و در سال 1350 در تهران در محله ميدان شهدا ساكن شديم.
محمد سال دوم دبستان بود كه ما آمديم ايران. لهجه غليظ عربي داشت با اينكه فارسي هم بلد بوديم اما لهجه غليظي داشتيم.
محمد از رفتن به مدرسه ابا داشت و مي گفت: آنها يعني بچه هاي مدرسه ما را مسخره مي كنند. بعد از مدتي خو گرفت.
در 4 سال آخر متوسطه، با نمرات عالي و بالا
فارغ التحصيل شد. كارنامه هاي تحصيل موجود است با معدل بالاي 19 فارغ التحصيل شد.
پسر بااخلاق و مهرباني بود، بسيار با پدر و مادرش مهربان بود.
به طور كل مرسوم است كه والدين فرق نمي گذارند اما به هرجهت به خاطر رفتار، احترام زيادي كه به آنها مي گذاشت، مورد توجه والدين بود. حتي در مواقعي كه ما اگر رفتار ناشايستي داشتيم با ما تندي مي كرد. احترام زيادي براي پدر و مادر قائل بود. و من احساس مي كنم محمد با دعاي پدر و مادر بود كه اين درجات را طي كرد و به اين مقام رسيد.
از زماني كه به اين محل آمديم در مسجد آقاي ضياء آبادي (علي موسي الرضا) خيلي فعاليت مي كرد.
حتي زماني كه براي 2 تا 3 سال به دولت آباد رفتيم محمد همواره در پي اين محل بود.
در سرماي سال 57 با بچه هاي مسجد گروههاي فرهنگي تشكيل داد (با پدر شهيدان قادري) مي رفتند خانواده هاي مستحق را شناسايي مي كردند و براي آنها آذوقه مي بردند؛ نفت تهيه مي كردند و با كارهايي كه مي كرد خيلي شناخته شده بود.
بعد هم كه بسيج تشكيل شد محمد از حلقه هاي اصلي بسيج بود كه در حال حاضر هم پايگاه به نام خود محمد است.
محمد در زمان انقلاب ديپلم گرفته بود. سال دوم دبيرستان بود كه در راهپيمايي ها شركت ميكرد.
محمد و علي از خانه فرار مي كردند و به تظاهرات مي رفتند.
منزل ما در ميدان شهدا (ژاله سابق) بود. در آن روز (17 شهريور) خيلي از شهدا را به منزل ما آوردند يا مردم به خانه ما پناه مي آوردند.
در راهپيمايي ها شركت موثر داشت. در چاپ و پخش اعلاميه ها فعال بود ما بعدها متوجه فعاليت او شديم. بعد از انقلاب فهميديم.
محمد بعد از ديپلم به خدمت سربازي در قسمت ارتش رفت. سال 61 بعد از شهادت علي (برادر بزرگتر محمد) كه در عمليات رمضان شهيد شده بود محمد رفته بود سربازي.
من رفته بودم آموزشي براي حضور در جبهه. محمد هم از سربازي خبر داده بودند كه به خانه برگردد بعدها فهميديم كه علي شهيد شده است. محمد در ارتش در پدافند هوايي بود بعد بچه ها در جبهه گفتند كه در دشت عباس يكي از هواپيماهاي دشمن را نابود مي كند و مورد هدف قرار مي دهد كه بعد از آن درجه گروهباني مي گيرد.
من در لشگر 27 محمد رسول ا... گردان عمار بودم كه محمد هم به گردان ما آمد و در همان گردان به شهادت رسيد.
من آمدم تهران براي كنكور، اولين سال كنكور بعد از انقلاب فرهنگي و بازگشايي دانشگاه ها بود. من كنكور دادم بعد با هم جبهه رفتيم.
بعد با هم رفتيم، سر پل ذهاب، گردان عمار، پادگان ابوذر محمد پسر خونگرمي بود با همه رفيق شد از فرمانده گردان تا بقيه بچه ها در همه مسائل خود را درگير مي كرد.
يك روز در گردان محمد خبر قبولي در كنكور را به من داد و به هر زوري بود من را به تهران فرستاد.
من در دانشگاه ثبت نام كردم، در 1 ماه درس خوندم. بعد برگشتم جبهه. من وارد گردان حبيب شدم محمد در گردان عمار ماندگار شد تا به شهادت رسيد.
محمد سال بعد در كنكور قبول شد جز ء نفرات برتر در سهميه رزمندگان قبول شد. و بعد درگير درس و دانشگاه شد.
مدتي در دانشگاه درس مي خواند وبعد به جبهه برمي گشت.
يك خاطره برايتان بگويم كه شايد برايتان جالب باشد. محمد در منطقه بود فرداي آن روز امتحان آناتومي گردان داشتيم، تشريح جسد بود دكتر حجازي استاد آن بود. محمد يك ماه در جبهه بود. اما صبح بر سر جلسه امتحان حاضر شد.
امتحان عملي بود. امتحان كه شروع شد، استاد با پنس يك رگ از گردن برداشت و گفت اين چيست؟ محمد جواب مي دهد استاد او را تحسين ميكند كه درست گفتي. و بچّه ها همه تعجب مي كنند كه او چطور توانسته جواب بدهد او كه تازه امروز صبح به تهران رسيده است.
خيلي هوش بالايي داشت، وقتي يكبار مطلبي را مطالعه ميكرد سريع آن را به خاطر مي سپرد، استعداد خاصي داشت.
معتقد به ولي فقيه بود، چشمانش به لبان حضرت امام بود. هرچه امام مي گفت همان را دنبال مي كرد.
وارد مسائل بي خود و ريز سياسي نمي شد به اصول خيلي پايبند بود.
با اوركت و پوتين مي رفت دانشگاه، اهل حرفهايي كه من دانشجوي پزشكي ام نفر اولم ... نبود اينكه بايد كت شلوار بپوشم اهل اين حرفها نبود.
يادم مي آيد عروسي يكي از بچه ها رفته بوديم محمد با كت و شلوار و كراوات وارد عروسي شد به او گفتيم محمد اين چيه، محمد و كروات؟ تمام عروسي سوژه خنده شده بود. عكس هاي آن روز هم به يادگار باقي مانده است.
به مطالعه هم خيلي علاقمند بود. كتب تفسيري زياد مي خواند. قران زياد مي خواند، كتابهاي شهيد مطهري را همه را خوانده بود. به مطالعه كتب اعتقادي علاقمند بود. نثر و خط خوبي داشت.
اين اواخر بيشتر به جبهه مي آمد و مي گفت: از درس خسته شدم احساس مي كنم اينجا براي من مهمتر است.
آقاي عسگري خاطره اي براي من تعريف كردند و گفتند كه محمد در پاسخ به اينكه چرا به جاي دانشگاه به جبهه مي آيد گفته بود اينجا به خون من بيشتر احتياج است.
محمد در منطقه هم كارهاي امدادگري مي كرد و علاقه زيادي داشت كه اين امر در انتخاب رشته پزشكي براي تحصيل در دانشگاه بي تاثير نبود. البته در خانواده ما انتخاب پزشكي امر غريبي نبود.
ما نمي گوييم درس بد است اما تخصص بدون معرفت را هم قبول نداشت مي گفت به درد مردم و آخرت آن فرد نمي خورد. چند تا از بندهاي وصيت نامه مربوط به دانشگاه بود.
آقاي عسگري به او گفته بود كه درس خواندن برايت مهم تر است گفته بود احساس مي كنم خونم بيشتر به درد اين مملكت مي خورد.
محمد ظاهراً آدم شوخي بود. اما در مسائل عبادي بسيار مقيد بود. يك روز در جبهه بوديم منتظر نماز صبح بوديم. يكي از بچه ها به محمد گفت تو سيد نيستي محمد روي اين مسئله خيلي حساس بود آقاي ضياء آبادي داخل شد گفت چه كسي تو را ناراحت كرده است بچه ها گفتند فلاني به محمد گفته كه سيد نيست، حاج آقا گفت نه من شجره نامه اينها را خواندم سيد قطعي هستند.
در منطقه خيلي برايش مهم بود كه به او سيد بگويند تا دكتر. روي اين امر خيلي حساس بود.
ارتباط با بچه ها و طيف هاي مختلف داشت. دافعه محمد خيلي كم بود. جذب زيادي داشت. بچه ها را با سيستم هاي مختلف را جذبه مي كند. خيلي ها بودند كه به خاطر منش و رفتار محمد بسيجي بودند.
به قدري جذبه داشت كه با افرادي كه با جنگ، امام، انقلاب مشكل داشتند صحبت مي كرد و آن ها را مجاب مي كرد.
محمد امام را نديد خيلي از شهدا امام را نديدند، من هم نديدم حضرت آقا را يكبار نديدم.
بچه هايي كه به خاطر حرف امام رفتند جنگيدند امام را نديدند. رفتند شهيد شدند به عنوان سرباز امام شهيد شدند.
شما سربازي را ديديد كه نخواهد فرمانده خود را ببيند.
سربازان دوره دفاع، امام را نديده سرباز ايشان شدند.
يك بار براي عمليات به مهران ميخواست بيايد از همانجا به سمت امدادگر مشغول فعاليت شد.
شب عمليات كه ميخواستيم داخل مهران شويم ماناخودآگاه وارد يك ميدان مين شديم كه دشمن كار گذاشته بود. چندين مجروح داشتيم. محمد را صدا كردم كه بيايد و مجروحان را مداوا كند. شروع كرد به مداوا به به رسيدگي مجروحان پرداخت. اين كار را هم يك نفره انجام داد. بدون هيچ كمكي!
چند روز بعد در قلاويزان يكي از بچه ها تركش به گلويش خود و راه تنفسي اش را بسته شده بود كه محمد با جسارت و شجاعت تمام شروع كرد به جراحي و شكافتن گلو و با لوله خودكار به مداواي آن مجروح پرداخت و راه تنفسي اش را باز كرد.
از قول بچه هاي گردان عمار ميگويم كه شبي كه محمد شهيد شد من صبح آن روز مجروح شده بودم محمد از كنار گردان حبيب عبور مي كند واز بچه ها مي پرسد كه حسن كجاست مي گويند من (حسن) مجروح شده ام و مي گويد او هم كه هميشه مجروح مي شود!
محمد جسارت و شجاعت زيادي داشت زير آتش دشمن امدادگري مي كرد.
بعد از آن بچه هاي گردان به جلو مي روند چند تا از دسته ها محاصره مي شوند. و كوله خود را بر مي دارد و به سمت جلو ميرود بچه ها از او مي پرسند كجا مي روي مي گويد
مي خواهم ببينم اينكه مي گويند علي اكبر ارباً اربا شده يعني چه؟ اين شهامت و جسارت محمد را مي رساند.
محمد خيلي آدم خونگرمي بود اما اين اواخر خيلي بيشتر توي خودش بود بر خلاف هميشه ما به ديدن به او مي رفتيم و او خيلي كمتر به ما سر مي زد.كه بعد از اين قضيه جلو مي رود خمپاره مي خورد به شهادت مي رسد من هم همان روز مجروح شده بودم من را به شيراز منتقل مي كنند.
بعد از آن من درخواست انتقال به تهران مي دهم و تهران مي آيم صبح آن روز بچه هاي گردان عمار را ديدم از آنها احوال محمد را پرسيدم كه خيلي مبهم جواب من را دادند من با گردان عمار تماس گرفتم آنها به من گفتند كه محمد شهيد شده و چند نفر را فرستاديم كه بروند و پيكر او را بياورند موفق نشدند و آنها هم به شهادت رسيدند.
من شبانه به منطقه رفتم گفتند كه محمد را به تهران انتقال داديم بعد من دوباره به تهران برگشتم 4 صبح رسيدم رفتم معراج شهدا، جنازه محمد را ديديم كه بدن تكه تكه شده است.
برادر ما از فرانسه زماني كه چشم پزشكي مي خواند يك دست كاپشن ورزشي آورده بود.كه بر سر اينكه من يا محمد آن را برداريم با هم دعوا كرديم قرار شد شلوار آن را من بردارم و شال سبز آن را محمد استفاده كند شلوار من در جبهه از بين رفت و محمد را از روي آن شال شناختيم. محمد ارباً اربا شد. علي يك تك تير خورده بود. علي را روز شهادت امير المومنين به خاك سپرديم و محمد را روز ولادت حضرت علي (ع) تشييع كرديم.
ما براي عمليات تكميلي مي رفتيم محمد گفت حسن بيا شب وداع بگذاريم كه بعد از آن چند نفر به شهادت رسيدند.انسان را با تشبيه ياد شب عاشورا مي اندازد. ما از عاشورا درس گرفتيم. آموزه هاي ما از عاشورا بود.
محمد صحبت كرد، فرداي آن روز مردم آمدند بچه ها را بدرقه كردند كه خيلي از آنها شهيد شدند.
در روز تشييع او همه جور آدمي آمده بود، دانشجويان و اهل محل همه براي بدرقه محمد آمده بودند.
در روز دفن او زماني كه من خواستم محمد را دفن كنم شهيد سيد احمد پلارك آمد و گفت اجازه بده من او را دفن كنم . گفتم چرا گفت روز دفن من تو من را در قبر بگذار كه به يك ماه نرسيده پلارك هم شهيد شد و كنار قبر محمد به خاك سپرده شد.
مادرم آمد شروع كرد به صحبت كردن، تداعي كننده روز عاشورا و افتادن امام حسين (ع)روي بدن علي اكبر(ع).
مادرم مي گفت فكر نكنيد من اين را با علي اكبر مقايسه مي كنم اين يك تار موي علي اكبر نمي شود، هزارتاي فرزندان من فداي علي اكبر حسين، پسر من نوكر علي اكبر است ...

 

(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14