(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يكشنبه 16 خرداد 1389- شماره 19662

علي (ع) و افراطي هاي جاهل

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




علي (ع) و افراطي هاي جاهل

سوم: چهارصد تن ديگر از ياران ابن مسعود حتي از اين مقدار همراهي نيز دريغ ورزيدند. اين دسته تكليف خود را در نبرد با دشمنان خارجي جهان اسلام جستند و خطاب به حضرت گفتند:
يا أميرمؤمنان نا شككنا في هذا القتال علي معرفتنا بفضلك و لا غناء بنا و لا بك و لا المسلين عمّن يقاتل العدو، فولّ نا بعض الثغور نكون به؛ اي اميرمؤمنان(ع) ما در عين شناختي كه از فضليت شما داريم در اين جنگ شك داريم؛ ولي از آنجا كه نه شما و نه ما و نه مسلمانان از جنگجوياني كه با دشمنان مي رزمند بي نياز نيستيم، ما را به مرزهاي (جهان اسلام) بفرست تا در آنجا بجنگيم.
اين در حالي بود كه مدت ها قبل از جنگ صفين نقل مذمت هاي پيامبر(ص) در مورد معاويه به اينان رسيده بود؛ حتي عبدالله بن مسعود از رسول خدا(ص) نقل مي كرد كه آن حضرت فرموده اند: «ذا رأيتم معاويه بن أبي سفيان يخطب علي منبري فاضربوا عنقه؛ اگر ديديد معاويه بن أبي سفيان بر منبر من خطبه مي خواند گردنش را قطع كنيد».
چهارم: عبدالله بن عمر مي گفت از پيامبر(ص) شنيده معاويه در پايين ترين مرتبه جهنم (درك اسفل) ، در تابوتي جاي دارد و غيرمسلمان خواهد مرد. با اين همه او نيز از همراهي با اميرمؤمنان(ع) در جنگ صفين كناره گرفت.
اينها نشان مي دهد در زمان حضرت بسياري از افراد، در عين علم به حقانيت اميرمؤمنان(ع)، فريب شيطان را خورده، در ياري آن حضرت براي جنگ با دشمنانش ترديد مي كردند.
اين كوردلان با اينكه زبان شان در اذعان به فضيلت و عظمت علي(ع) رسا بود، ولي به خاطر ضعف ايمان و عدم معرفت واقعي به علي بن ابيطالب، وقتي آن حضرت را در يك كفه ترازو و ساير اصحاب منحرف را در كفه ديگر مي گذاشتند، در دام ترديد فرو مي رفتند و درك درستي تصميم حضرت خارج از محدوده فهم آنها مي افتاد؛ وقتي يكي از منافقان و فقهاي دين فروش روايتي از پيامبر(ص) جعل مي كرد كه مقتضايش كناره گيري از جنگ با ناكثين در بصره و يا قاسطين در شام بود، فوراً فشل مي شدند و سستي و رخوت بر آنها چيره مي شد.
پنجم: در هنگامه اي كه طلحه و زبير ناقوس جمل را نواخته بودند اميرمؤمنان(ع) قاصداني را براي جمع آوري نيرو به كوفه فرستاد. قاصدان نامه حضرت را براي كوفيان خواندند، به ظاهر حجت تمام بود و انتظار مي رفت آنها به ياري حضرت برخاسته، در جنگ بصره شركت كنند؛ ولي تير ترديد بدانها اصابت كرد؛ سراغ ابوموسي اشعري ـ فقيه و فرماندار كوفه ـ رفته و نظر او را پرسيدند؛ ابوموسي گفت: «القعود سبيل الآخره والخروج سبيل الدنيا فاختارو ا؛ نشستن ]نرفتن به جنگ به مثابه حركت در مسير تأمين آخرت است و رفتن ]به جنگ به منزله حركت[ در راه دنيايتان است ، هر كدام را كه خواستيد اختيار كنيد».
اين سخن مزورانه توانست تمام كوفيان را از رفتن به جنگ بازدارد. ناچار حضرت براي بار دوم مالك اشتر و ابن عباس را فرستاد؛ ولي توفيقي به دست نيامد و نتوانست كوفيان را از شبهه منافقانه ابوموسي برهاند. براي سومين بار امام حسن(ع) و عمار بن ياسر را فرستاد و آنها با تلاش فراوان توانستند تنها نه هزار (يا شش هزار) نيرو از كوفه براي جنگ با طلحه و زبير بسيج كنند؛ درحالي كه كوفه يك شهر نظامي به حساب مي آمد و ظرفيت نيروهاي رزمنده اش در آن روزها بسيار بيش از اين بود.
ب: تندروها
در كنار اين گرايش كندروي و محافظه كارانه، گرايش تندروانه اي در ميان مردمان عصر حاكميت اميرمؤمنان(ع) جريان داشت كه خواننده را متحير مي كند. براي نمونه شايسته است چند رخداد اثرگذار را بررسيم؛
يك: پس از جنگ جمل وقتي علي(ع) قدم به كوفه گذاشت، اهالي كوفه به استقبال حضرت آمده و هر يك به گونه اي اين پيروزي را به آن حضرت تبريك و تهنيت مي گفتند. در اين بين ناگاه عبدالله بن وهب راسبي كه بعدها يكي از سركرده هاي خوارج شد، سپاه طلحه و زبير را به كفر و شرك متهم كرده و گفت: «والله نهم الباغون الظالمون الكافرون المشركون؛ قسم به خدا آنها ستمگر و ظالم و كافر و مشرك بوده اند».
علي(ع) در حالي كه به اقتضاي مجلس شادي پيروزي مي توانست از برخورد افراطي عبدالله بن وهب صرف نظر كند، به خشم آمده و به شدت اين گرايش و قضاوت تند را كوبيد و فرمود:
ثكلتك أمّك، ما أقواك بالباطل و أجرأك علي أن تقول ما لم تعلم، أبطلت يا ابن السوداء، ليس القوم كما تقول لو كانوا مشركين سبينا (نساءهم) و غنمنا أموالهم و ماناكحناهم و لاوارثناهم ؛مادرت به عزايت بنشيند! چه چيزي تو را اين قدر در راه باطل تقويت كرده و جرأت بخشيده كه چيزي را كه نمي داني بگويي؛ سخن باطلي گفته اي اي پسر زن سياه چهره؛ آنها آنطور كه تو مي گويي نيستند؛ اگر آنها مشرك بودند ما زنانشان را (پس از جنگ) اسير كرده و اموالشان را غنيمت مي گرفتيم و با يكديگر ازدواج نمي كرديم و از يكديگر ارث نمي برديم.
دو: در جنگ صفين نيز نمونه هاي متعددي از برخوردهاي افراطي برخاسته از كوته نظري و ناداني و عدم بصيرت به چشم مي خورد. براي نمونه خوب است بدانيم اوايل جنگ صفين معاويه آب را به روي سپاه اميرمؤمنان(ع) بست؛ ولي حضرت طي حملاتي معبرهاي آب را به دست گرفت، راه هاي شرب آب را به روي سپاهيانش گشود و دست سپاه معاويه را از آب كوتاه كرد. حضرت به خلاف رفتار غيرانساني شاميان نه تنها آب را بر روي آنها نبست، بلكه براي نشان دادن حسن نيت چند روز آتش بس اعلام فرمود.
اما برخي از افراد جاهل سپاه حضرت، كه از چرايي اقدام هاي حكيمانه آن بزرگوار اطلاع نداشتند و نمي داستند اين اعمال انساني تا چه حد مي تواند موجب بيداري شاميان ـ سپاهي كه هيچ گاه با مقتضيات اسلام ناب آشنا نشده بودند ـ گردد، به تأخير حضرت در آغاز جنگ اعتراض كرده، حضرت را به تعلّل و سستي در كار متهم ساختند و گفتند:
خلفنا ذرارينا و نساءنا بالكوفه و جئنا لي أطراف الشام لنتّخذها وطناً؟ ئذن لنا في القتال فنّ الناس قد قالوا... ؛ مگر ما فرزندان و زنانمان را در كوفه رها كرده و به اطراف شام آمده ايم تا اينجا را وطن خود قرار دهيم؟ به ما اجازه جنگ بده، مردم حرف ها مي گويند.
سخن كه به اينجا رسيد حضرت فرمود: «مردم چه مي گويند؟»؛ يكي از آنها گفت:
نّ الناس يظنّون أنّك تكره الحرب كراهيّه للموت و نّ م ن الناس من يظنّ أنّك في شكّ من قتال أهل الشام!!؛ مردم گمان مي كنند شما به خاطر اينكه از مرگ هراس داري تن به جنگ نمي دهي و برخي ديگر از مردم گمان مي كنند شما در جنگ كردن با اهل شام ترديد داري!!
حضرت دانست كه آنها نه تنها از درك فلسفه و حكمت مواضع حكيمانه اش عاجزاند و نمي توانند سياست ها و نبرد رواني ايشان را بازبينند، بلكه با كمال جسارت اقدامات حضرتش را برخاسته از ترس و ترديد و دودلي مي دانند. از اين رو كوشيد تا با ارائه دلايل روشن بر آنها ثابت كند نه ترس از مرگ در كار بوده، نه تشكيك و ترديد؛ بلكه دليل اين تأخير تنها ايجاد فرصتي براي بازگشت شاميان و انصراف از جنگ بوده است؛ فرمودند:
متي كنت كارهاً للحرب قط؟ ن من العجب حبي لها غلاماً و يفعاً و كراهيتي لها شيخاً بعد نفاد العمر و قرب الوقت؟! و اما شكي في القوم فلو شككت فيهم لشككت في أهل البصره والله لقد ضربت هذا الامر ظهراً و بطناً فما وجدت يسعني الا القتال او أن أعصي الله و رسوله!! ولكنّي أستأني بالقوم عسي أن يهتدوا أو تهتدي منهم طائفه فن رسول الله(ص) قال لي يوم الخيبر: لان يهدي الله بك رجلاً واحداً خيأ لك مما طلعت عليه الشمس!! ؛ من كي از جنگ پرهيز داشته ام، هرگز،؟! شگفتا كه دوراني كه جواني تازه رشد يافته بوده ام دوستدار جنگ باشم، ولي در پيري پس از تمام شدن عمر و نزديكي وقت مرگ از آن بترسم؟! و اما در مورد ترديدم در مورد اين قوم، اگر من مي خواستم در جنگ با آنها ترديد كنم، مي بايست در مواجهه با بصريان شك مي كردم؛ به خدا قسم من اين مسأله را زير و رو كرده ام، تمام جوانبش را سنجيده ام؛ ولي چاره اي جز جنگ با آنها و يا نافرماني خدا و رسولش نيافته ام! ولي با آنها با تأني برخورد مي كنم؛ چرا كه شايد هدايت شوند يا (اگر همگي نجات نيافتند دست كم) طائفه اي از آنها به هدايت برسند. رسول خدا(ص) روز (جنگ) خيبر به من فرمودند: اگر خدا به وسيله شما يك نفر را هدايت كند براي تو از هر آنچه خورشيد بر آن مي تابد بهتر است.
آنها نه قادر به درك مفهوم درست ولايت بودند و نه به شخص
علي بن ابيطالب(ع) اعتقاد قلبي داشتند؛ نه كيد افرادي چون ابوموسي اشعري و سعد بن ابي وقاص را مي فهميدند؛ نه به ميزان كينه افرادي چون معاويه و عمروبن عاص و ابن أبي معيط و حبيب بن مسلمه... نسبت به اسلام آشنايي داشتند؛ از اين رو رفتارشان گاه راديكال و تند و گاه برخوردي ضعيف و سازشكارانه بود و گاه نيز بي طرف مردد مي ماندند.
اين گروه نادان كه در آغاز كردن جنگ صفين شتاب مي كردند و خود را شجاع و مصمم و علي بن ابيطالب(ع) را ترسو و مردد مي خواندند، وقتي پس از شروع جنگ، درگيري به طول انجاميد، طاقتشان را از كف دادند و در سرنوشت سازترين لحظه هايي كه مي رفت نتيجه كارزار چند ماهه به نفع شان رقم بخورد، بي تابي كرده، و به محض مشاهده قرآن ها بر سر نيزه هاي شاميان از علي(ع) خواستند جنگ را متوقف كند و نتيجه جنگ را طبق درخواست معاويه به حكميت قرآن واگذار نمايد. حضرت در پاسخ به كوته بيني اينان فرمودند:
معاويه و عمروبن العاص و ابن أبي معيط و حبيب بن مسلمه و ضحاك بن قيس و ابن أبي سرح ليسوا بأصحاب دين و لا قرآن، و أنا أعرف منكم، لأني قدرأيتهم صغاراً و صحبتهم كباراً و كانوا شرّ اطفال و شرّ رجال، و قد علمت أن رفع هذه المصاحف انما هو و هنّ و خديعه و مكيده... أنا اول من دعا الي كتاب الله و اول من اجاب اليه و ليس يحل لي و لا يسعني في ديني أن ادعي الي كتاب الله فلااقبله، اني انما اقاتلهم ليدينوا بحكم القران... أنهم قد كادوكم و أنهم ليسوا العمل بالقرآن يريدون؛ معاويه و عمر بن عاص و وليد بن عقبه بن أبي معيط، حبيب بن مسلم، ضحاك بن قيس و ابن ابي سرح و... نه حامي دين هستند و نه قرآن، من بيش از شما آنها را مي شناسم؛ دركودكي آنان را ديده و در بزرگسالي با آنان بوده ام؛ اينها آن روز شرورترين كودكان و بعدها بدترين مردم بوده اند. من مي دانم بالا بردن اين قرآن ها حيله و خدعه اي بيش نيست... من اولين كسي بوده ام كه مرا به كتاب خدا دعوت كردند، نخستين فردي بودم كه به دستور قرآن لبيك گفتم؛ حال بر من حلال نيست و دينم به من اجازه نمي دهد دعوت به قرآن را رد كنم، اساساً فلسفه قيام من اين است كه آنها را به پذيرش حكم قرآن وادارم... ولي اكنون آنها مي خواهند شما را فريب دهند، قصد عمل به قرآن ندارند.
آنچه اميرمؤمنان(ع) مي فرمودند براي كوفيان تازگي نداشت. چنانكه پيشتر گفتيم بسياري از بزرگان و مشاهير علم و تقوا در جهان اسلام، انحراف و نفاق معاويه را خاطرنشان كرده و حتي رواياتي از نبي اكرم(ص) در اين مورد نقل كرده بودند. ولي دنيازدگي مانع از اين مي شد كه حقايقي را كه مي فهمند باور كنند و قلباً بدان ايمان بياورند؛ از اين رو روشنگري هاي حضرت هيچ تأثيري در آنها نمي گذاشت و روحيه و ايمانشان را براي استقامت تقويت نمي كرد. وقتي آحاد يك جامعه به اسباب خير و صلاح خويش معرفت باطني نداشته باشند، حاضر به ايثار جان و مال و مقام در راه آن نيستند؛ اگر هم در مقام استدلال مجاب شده و چند قدمي در سعادت خويش سير كنند، وقتي با سختي هاي راه مواجه شوند و با رنج و محنت هاي جهاد روبرو گردند، به بهانه هاي مختلف، اعم از شرعي و غير شرعي، به عقب بازمي گردند و دست از جهاد برمي دارند. در چنين شرايطي شكننده ترين موعظه ها و روشن ترين براهين عقلي و نقلي نمي تواند آنان را به جلو براند؛ چرا كه آسايش و راحتي چشم دل آنان را بي سو كرده، زمينه ايمان به حقايق را از دل هايشان محو ساخته است.
كم بصيرتي خودي ها
مشكل ضعف بصيرت تنها به توده عوام و يا خوارج محدود نبود؛ هرچند خوارج مصداق پيشرفته مبتلايان به اين بيماري بوده اند. دامنه اين معضل تا برخي از ياران خاص حضرت نيز مي رسيد، شخصيت هاي بزرگي كه گاه در اثر خوش باوري و اعتماد بي جا به اين و آن، ناخواسته حكومت علوي را تضعيف كردند.
برخي از مسئولان و ياران نزديك اميرمؤمنان(ع) گاه با اظهار نظرهاي حساب نشده خويش به سياست هاي مورد نظر حضرت ضربه مي زدند و در مسائلي كه هيچ گونه ربطي به آنها نداشت، يكباره موضع مي گرفتند. ازاين رو حضرت آنها را از اظهار نظرهاي نسنجيده و افراطي سخت برحذر مي داشت، يا با احترام به مواضع آنان دل هاشان را استوار مي ساخت.
مالك بن حبيب
آن هنگام كه حضرت كناره گيران از جنگ جمل را توبيخ و سرزنش مي كرد ناگاه مالك بن حبيب، رئيس نيروي انتظامي مولا، درميانه فرمايشات حضرت از جاي خود برخاست و قاعدين جنگ جمل را مستوجب قتل شمرد؛ خشم از فتنه گران جمل وجود مالك را فراگرفته بود، آنچنانكه او نسبت به عافيت طلباني كه از ياري اميرمومنان(ع) كناره گرفتند سخت ترين سخنان را بر زبان مي راند. او براي مواخذه اينان گفت: «والله لئن أمرتنا لنقتلنّهم؛ قسم به خدا اگر دستور دهي آنها را به قتل مي رسانيم». در شرايطي كه برخي از بزرگان اصحاب پيامبر(ص) چون زيدبن ثابت و اسامه بن زيد و سعدبن ابي وقاص، ـ كه هر يك در جنگ هاي صدر اسلام سوابق چشم گيري داشتندـ جزء كناره گيران و قائدين بودند، اين برخورد تند و عجولانه ثمري جز ايجاد بدبيني در مردم نسبت به اطرافيان اميرمؤمنان(ع)، و خشن و بي منطق جلوه دادن ياران آن بزرگوار نداشت. لذا حضرت براي خنثي كردن آثار منفي سخن مالك كلامش را قطع كرد و فوراً همانجا به مالك فرمود: «جزت المدي و عدوت الحد و أغرقت في النزع؛ از مرز تجاوز كرده، از حد گذشته اي و در جنگ و نزاع غرق شده اي».
مالك براي توجيه سخن خود مسأله لزوم سخت گيري بر دشمن در مواقف خطر را مطرح نمود، اما حضرت با استناد به آيه 33 از سوره بني اسرائيل كه مسلمانان را از كشتن مظلوم و قتل به ناحق بر حذر مي دارد، وي را متوجه خطايش كرد.
بزرگ فرماندار شيعه
از جمله محبوب ترين ياران اهلبيت(ع) در طول تاريخ شيعه به حساب مي آيد. عظمتش چشم دشمنانش را نيز خيره مي كرد. چنان قدرتمند و اثرگذار بود كه معاويه او و عمار را بازوان علي(ع) مي دانست. ضربت شمشيرش جهت جنگ ها را تغيير مي داد؛ يك بار به مولايش پيغام داد كه فقط چند ضربت شمشير مهلت بده تا ريشه كفر و نفاق را از ميان امت اسلامي بركنم. مولايش او را «شمشيري از شمشيرهاي خدا» ناميد كه كندي نمي پذيرد. در وصف او نوشت كه «مردم مصر! من شما را بر خود برگزيدم كه او را براي شما فرستادم »؛ يعني من بيش از شما به او نيازمندم.
قلم را بايد افتاده و دست برسينه از كنار نام پر هيبتش عبور داد؛ چنان ولايت پذير بود كه مولا به مصريان اطمينان مي دهد كه با طيب خاطر به سخنان او گوش فرادهند چرا كه «بدون فرمان من اقدام
نمي كند ». آن گاه كه با زهر نيرنگ به شهادت رسيد اميرمومنان(ع) در رثايش فرمود: «به خدا قسم مرگ تو عالمي را در هم ريخت اي مالك! و جهاني را خوشحال ساخت. براي چون تويي گريه كنندگان بايد بگريند، آيا شخص ديگري چون مالك به وجود خواهد آمد؟ آيا همچون مالك وجود دارد؟ » ولي بحر علي(ع) چنان ژرف است كه گاه چون مالكي هم به عمق آن نمي رسد.
اميرالمومنين(ع) پس از به دست گرفتن حكومت اكثر كارگزاران متخلف دوران گذشته را عزل كرد تا نوبت به ابوموسي اشعري(حاكم كوفه) رسيد. حضرت به خاطر شناختي كه از افراد داشت خاطرش از شرارت ابوموسي آرام نبود و با توجه به حساسيت عنوان بزرگترين پادگان نظامي حكومت مي خواست او را عزل كند ولي جناب مالك اشتر كه از شخصيت هاي بزرگ كوفه به حساب مي آمد با عزل وي مخالفت مي كرد حضرت به خاطر اصرار و به جهت احترام مالك از عزل ابوموسي انصراف داد. ولي در دل از وضع كوفه نگران بود از اين رو وقتي در مسير حركتش به سوي جنگ جمل در منطقه ربذه عبدالله بن خليفه طايي ـ يكي از آگاهان اوضاع كوفه ـ را ديد از وضع كوفه و ابوموسي پرس و جو كرد. عبدالله قسم ياد كرد اعتمادي به ابوموسي نيست اگر فرصت مناسبي پيدا كند بعيد نيست براي حضرت مشكل ايجاد كند.
علي(ع) حضرت وقتي سخنان عبدالله را شنيد اضطراب دروني اش را نسبت به اين موضوع بيان كرد فرمودند: «والله ما كان عندي مؤتمناً و لا ناصحاً... ولقد أردت عزله فسألني الاشتر آن اقره فأقررته علي ذلك علي كره منّي له، و تحمّلت علي صرفه من بعد ـ قسم به خدا من او را مورد اعتماد و خالص و خيرخواه نمي دانستم . و تصميم گرفتم او را عزل كنم ولي مالك اشتر از من خواست او را ابقاء كنم من هم علي رغم ناخرسندي ام، وي را ابقاء كردم و وجودش را تحمل نمودم تا بعدها او را عزل كنم»
چندي بعد درستي نگراني حضرت روشن شد زيرا چند روز بعد حضرت طي نامه اي از كوفه براي جنگ با طلحه و زبير نيرو خواست ولي ابوموسي بجاي بسيج نيروها براي جنگ ـ چنانكه پيشتر گذشت ـ اساساً اين جنگ را فتنه خواند و از كوفيان خواست تا از شركت در جنگ كناره گيرند.
بدين سان در حساسترين موقعيت زماني، كه مردم براي اولين بار به دستور خليفه مسلمانان به جنگ ياران با سابقه پيامبر(ص) و همسرش مي رفتند و به طور طبيعي با انواع ترديدها دست به گريبان بودند، مشروعيت حركت اميرمؤمنان(ع) به دست فرماندارش زيرسؤال رفت.
سخنان ابوموسي دو پيامد منفي بدنبال داشت كه اولي آن مهم تر از دومي بود، نخستين پيامدش اين بود كه تمام مسلمانان جهان اسلام و امت هاي آينده ديدند سياست نظامي اميرمؤمنان(ع) حتي از سوي فرماندار مورد تأييدش، گرفتارشبهه شرعي است. دومين پيامد منفي اش اين بود كه از انبوه شمشيرزنان توانمندي كه در كوفه مي زيستند تنها عده اندكي به ياري علي(ع) آمدند.
علي(ع) همه اين پيامده هاي ناگوار را به جان خريد تا روزي مالك اين كارگزار كارآمد و باوفايش خود به نفاق ابوموسي پي برد. طبق گزارش ابن اثير حضرت براي دومين بار خود مالك اشتر را به كوفه فرستاد تا ابوموسي را به اعزام نيرو وادارد. گويي حضرت مي خواست به مالك بفهماند افراد منافق و چند چهره اي مانند ابوموسي كساني نيستند كه به دوستان خود هم وفا كنند، آنها اگر امنيت منافع شان در حكومتي به خطر افتد از خيانت به كساني كه با مدد آنها به مقام رسيده اند نيز باكي ندارند. حضرت به مالك فرمودند «أنت صاحبنا في أبي موسي و المعترض في كل شئ، اذهب أنت و ابن عباس فأصلح ما أفسدت ؛ شما طرف مشورت ما در مورد ابوموسي و در هر كاري بوده اي، با ابن عباس برو كاري را كه خراب كرده اي آباد كن». ولي رفتن مالك نيز هيچ ثمري نبخشيد ابوموسي در حضور او برخاست و مردم را از رفتن به جنگ برحذر داشت.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14