(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يكشنبه 16 خرداد 1389- شماره 19662

گزارشي از گردهمايي آزادگان
بچه هاي موصل3
يك مشت خاك بهشت
تقديم به شهداي گمنام



گزارشي از گردهمايي آزادگان
بچه هاي موصل3

صنوبر محمدي

از مؤسسه فرهنگي پيام آزادگان تماس مي گيرند تا براي گرفتن گزارشي از گردهمايي آزادگان موصل3 به آنجا برويم. هنوز خورشيد دست و پاي خود را كاملا دراز نكرده كه اتومبيل خيابانهاي وسط شهر را آرام آرام طي مي كند و به انتهاي شهر مي رسد. خنكاي صبح با قطرات باران بهاري مزين شده و خيابانهاي آرام شهر كه هنوز بسياري از ساكنان آن از خواب ناز چشم نگشوده اند، بسيار ديدني است. نسيم در ميان شاخ و برگ درختان مي پيچد و بوي خوش زندگي را به مشام مي رساند. به طرف اردوگاه شهيد باهنر در حركت هستيم. به در اردوگاه كه مي رسم چند دستگاه اتوبوس را مي بينم كه روي آنها پلاكاردهايي نصب شده است. اكنون پس از سالها، آزادگان اردوگاه موصل3 به ديدار يكديگر شتافته اند. اين برنامه سه روزه فرصت بسيار خوبي است تا با هم ديداري داشته باشند. آنها سالها دركنار هم صادق و صميمي زيسته اند، خود را در غم و ناراحتي ها و بعضا شادي هاي هم شريك كرده بودند، از دلتنگي ها گفته بودند و شنيده بودند و سنگ صبور هم بودند. گاه در تنگناي فشار و درد به ياري همديگر شتافته بودند و يكديگر را به مقاومت و صبوري فرا خوانده بودند، زمان شكنجه براي هم فداكاري كرده بودند زماني كه بعثي ها يكي از آنها را مي زدند، ديگران خود را سپر بلاي او مي كردند، از آيات خداوند مي گفتند و با اميد اين كه روزهاي سخت روزي به پايان خواهد رسيد، آن روزها را به اميد روزهاي بهتر سپري مي كردند.
دقايقي زودتر از موعد رسيده ام. از در اردوگاه كه وارد مي شوم نگهبان جلو مي آيد. پس از سؤال و جواب مرا به روابط عمومي امور آزادگان معرفي مي كند. آنها نيز به گرمي استقبال مي كنند. خود را كمي معطل مي كنم تا كارها سر و سامان بيابد. كم كم همه از خواب بيدار مي شوند و براي صرف صبحانه مي آيند. وقتي آنها را مي بينم بي اختيار به ياد جنگ و آن دوران مي افتم. زماني كه آنها نوجواني بيش نبوده اند كه به جبهه رفته اند جانفشاني كرده اند، مبارزه كرده اند و بعد هم به براي مدت طولاني به اسارت رفته اند و حال پس از سالها موهاي بيشتر آنها به سپيدي گراييده و چين و چروك هاي ريز و درشتي ميهمان چهره آنان شده است. اما همان لبخندها و خنده هاست كه تفاوتي نكرده است. همه براي صرف صبحانه وارد سالن مي شوند. جالب اينجاست كه در كنار صبحانه، آش هم سرو مي شود. كنجكاو مي شوم كه آش سر ميز صبحانه!!! مسئول روابط عمومي كه خود نيز يكي از همين آزادگان است برايم توضيح مي دهد كه اين آش را به ياد روزهاي اسارت كه بعضا خود بچه ها با كمترين امكانات و بدترين كيفيت تهيه مي كردند، آماده كرده اند تا با خوردن آن، لحظات برايشان تداعي شود. با وجود افزودني هاي گوناگون، به راستي كه بدترين طعم را داشت. بسياري از خبرنگاران و عكاسان نيز آمده بودند. دراين سه روزي كه اردوگاه ميزبان اين عزيزان بود بسياري از خبرنگاران از همان روز اول به آنجا آمده بودند و سوژه هاي خود را پيدا كرده بودند و حالا مشغول كارشان بودند. بعد از صبحانه تقريبا همه پراكنده مي شوند. عكاسان نيز بيكار نبودند و به شكار لحظه ها مي پرداختند. آزادگان نيز فرصت را مغتنم مي شمردند و دو به دو يا گروهي عكس يادگاري مي گرفتند. آنها گاهي با گفتن خاطراتشان و اينكه چطور عراقي هاي بيچاره را سركار مي گذاشتند، با صداي بلند مي خنديدند و اين خنده به ديگران نيز سرايت مي كرد. فضاي باز اردوگاه اين فرصت را به خبرنگاران مي داد كه هركدام گوشه دنجي را براي خود آماده كنند و با آزادگان مصاحبه هايي داشته باشند. آخر آنها حرفهاي زيادي براي گفتن داشتند. ناگفته نماند كه بسياري از حرفها را نتوانستيم از صندوقچه سينه و قلبشان بيرون بكشيم و فقط گاهي با آهي سرد به ما پاسخ مي دادند. چيزي كه برايم جالب بود اين كه عزيزان آزاده در آن دوران بيكار ننشسته و به فراگيري زبان، ورزش، قرآن، تفسير و... به مقاطع بالاتر نيز رسيده بودند و در ميان آن جمع تعداد زيادي پزشك متخصص، مهندس، فوق ليسانس و ليسانس هم ديده مي شدكه فرصت را غنيمت شمرده بودند و دركنار تلخكامي ها و شدايد و سختي هاي دوران اسارت، از فراگيري علم نيز دور نبودند.
در قسمتي ديگر از محوطه اردوگاه نمايشگاه كتابي برپاست. كتابهايي كه بسياري از آنان را خود آزادگان نوشته اند.
در گوشه اي ديگر ولوله اي برپاست. يكي بلندگويي را به دست گرفته و به لهجه شيرين جنوبي شعري حماسي مي خواند و بقيه نيز دور او حلقه زده اند. نوا آنقدر دل نواز است كه آرام آرام حلقه جمعيت بزرگتر مي شود تا جايي كه چندين حلقه پشت سر هم تشكيل مي شود و سينه زني با شور و نوايي باشكوهتر و رسمي تر ادامه مي يابد. فلاش دوربين عكاسان و فيلمبرداران به صدا درمي آيد. بسياري با گوشي هاي همراهشان فيلمبرداري مي كنند. در ميان شور و غوغاي سينه زني، يكي بلندبلند نام كساني را كه در اسارت در زير شكنجه هاي بعثي ها به شهادت رسيده اند را مي خواند. نواها با همراهي گروه ها اوج مي گيرد و اشك از گونه ها جاري مي شود. لحظات تكان دهنده اي كه براستي مو را بر تن آدمي راست مي كند. برنامه با مرثيه سرايي اوج مي گيرد و در آخر به مناسبت ايام فاطميه با ذكرمصيبي براي حضرت زهرا به پايان مي رسد.
چند لحظه اي بيشتر نگذشته بود كه ذكر صلوات عده اي، همه را متعجب مي كند. حاج محمدحسن ابوترابي نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي نيز به اين جمع اضافه مي شوند. آزادگان كه وي را نشانه اي از «حاج آقا علي اكبر ابوترابي» مي دانند و ارادت خاصي به ايشان دارند وي را با ذكر صلوات درميان مي گيرند. آمفي تئاتر اردوگاه از جمعيت موج مي زند. بعداز خواندن آياتي از قرآن كريم، شاعرالاسرا شعري را را در وصف «بسيجي» مي خواند كه همه حضار را به وجد مي آورد.
¤¤¤
«نغمه هاي دوستان»
قسم بر آن يد مجروح رهبر
قسم بر آن بسيجي دلاور
قسم بر ضجه هاي كنج زندان
قسم بر آه و فرياد اسيران
قسم بر دست و پاي قطع جانباز
قسم بر دست آن رزمنده، سرباز
قسم بر فاتحان بدر و خيبر
قسم برعاشقان تند سنگر
قسم بر عهد و پيمانم بمانم
تقاص خون ياران را بخواهم
بيا همسنگرم يار بسيجي
تو كه همرزم و هم يار شهيدي
بيا دستان هم درهم گذاريم
سرود فتح و همدردي سراييم
به ميدان دگر بايد نظر كرد
بسيجي را ز مين ها باخبر كرد
به ياري خدا و دست رهبر
كنيم خنثي مين ها را برادر
با ذكر صلوات مجلس نظم بيشتري مي يابد و بعد از آن از «حاج محمدحسن ابوترابي» دعوت مي شود كه چند كلامي را براي آزادگان سخنراني كنند. ايشان ضمن تشكر از مسئولين مؤسسه فرهنگي پيام آزادگان كه چنين فرصتي را براي آنان فراهم نموده است، به صحبت ها و دردل ودل هاي آزادگان با سعه صدر گوش مي دهند و با پاسخ دادن به سؤالات حضار قول مساعدي درخصوص حل مسائل و مشكلات اين قشر به آنان مي دهند.
نواي خوش قرآن در فضاي اردوگاه طنين انداز مي شود و بعد از آن نواي روح بخش اذان كه آدمي را از خاك تا افلاك مي كشاند. وضويي مي سازيم و به طرف مسجد مي رويم تا نمازجماعت را به امامت حاج محمدحسن ابوترابي بخوانيم. بعد از نماز و ناهار، كم كم وسايلمان را جمع و جور مي كنيم. باران ريزريزي شروع به باريدن كرده است. همه به طرف آسايشگاه ها حركت مي كنند تا وسايلشان را بردارند. يك ساعتي طول مي كشد تا همه در محوطه اردوگاه جمع شوند. احساس سبكي مي كنند. لحظه لحظه ها را غنيمت مي شمارند. بازار خداحافظي ها گرم مي شود، اين بار يكديگر را گرمتر در آغوش مي كشند و دست و صورت يكديگر را غرق در بوسه مي كنند. بغض راه گلويشان را مي فشارد. در ميان خنده ها، اشكهايشان جاري مي شود. نمي خواهند از هم دل بكنند. زمان را كش مي دهند تا شايد براي لحظه اي بيشتر كنار يكديگر باشند. اما هر آمدني را رفتني است. سوار اتوبوس مي شوند و هركدام به طرف شهرشان حركت مي كنند.
ما نيز كوله بارمان را جمع وجور مي كنيم و تا گزارشي ديگر با شما خداحافظي مي كنيم.
قطرات تند باران، مسافران را بدرقه مي كند.

 



يك مشت خاك بهشت

يوسف منصوري

پس از عمري غريبي بي نشاني
خدا مي خواست درغربت نماني
از آن سرو سرافراز تو هرچند
پلاكي بازگشت و استخواني
باز آمديد از صحنه هاي خونين جبهه هاي گلگون، سالها گذشت، چشمان مادران به دربي سو شد از درد انتظار. شما كجا بوديد اي مردان بي ادعا و اي گمنامان عرصه خون و جهاد؟
دلمان به تنگ آمده از اين روز مرگي و از اين نامردمي ها ديگر دلمان به هيچ چيز خوش نمي شود از اين همه هياهوي دنيوي وجنگ قدرت و زيرپا گذاشتن ارزشها و اعتقادات خسته شديم .بهارآمد و برشاخه ها جوانه دميد اما هنوز دل ما گرفته است. شما پر كشيديد و عندربهم يرزقون شديد و تنها دل خوشي ما اين شده كه زير تابوت هاي بي جسد شما را كه مقداري خاك بهشت و يك عدد پلاك به همراه عكس امامتان دربرگرفته، بگيريم و برسر و سينه بزنيم، نمي دانيد كه ما چه مي كشيم از دروغگويان و مدعيان خط امام؛ همانها كه امام بارها به آنها متذكر شد كه برحذر باشند از اسلام آمريكايي، امروز با عناوين و وصل شدن به خط امام مظلوم و جام زهر خورده، دل رهبرمان را خون كردند، دل خانواده شهدا را به درد مي آوردند.
پشت نقاب خط امام، دل نايب امام را خون كردند. خدايا شكر كه پيكرهايتان به وطن برگشته كه اگر خودتان مي آمديد مي ديديد كه چطور زمانه عوض شده است ديگر براي آقايان و آقازاده هاي لندن نشين، ايران سراي خوبي نيست و نمي دانند چه خون هايي بر زمين ريخته شده و چه بچه هايي كه سالها درانتظار پدرانشان چشم به در نشسته اند و چه سروهاي رشيدي چون شما بر زمين افتاد تا اين وطن جولانگاه اين گرگ صفتان نشود.
آي علي هاشمي فرمانده رشيد سپاه ششم ايران ، سردار دليرهور و جزاير مجنون آمدي از لاي ني هاي هور و ديگر از غرش آن شير كربلاي خوزستان خبري نيست. آمدي، خوش آمدي اي سردار سپاه مهدي، چه مظلومانه با هشتاد و نه يار خود به ديار برگشتي و عطر و بوي شهرمان را عوض كرديد. در زير پيكرهايتان چه صفايي داشتيم. بر سر و سينه كه مي زديم يك پايمان در شلمچه بود پاي ديگرمان در تپه هاي ريشن يك روز كربلايي را از دانشگاه تهران تا خيابان بهشت سپري كرديم.
¤ بازمانده كربلاي 5

 



تقديم به شهداي گمنام

مسافر آسمان

تو از كدام ديار و شهر و روستايي كه اكنون بر دامنه هاي مشرف بر شهركي كه شرف گرفته از حضورت، خانه كرده اي؟
از تپه اي كه ديگر با وجود تو نورالشهدا ناميده مي شود، بالا مي روم، صداي اذان صبح بگوش مي رسد و آفتاب از شرم حضورت بيرون نيامده و نسيم خنكي در حال وزيدن است، ستاره روز بر سياهي شب غلبه كرده است و من در نيمه راه بسوي تو كه نمي شناسمت در حركتم.
آسمان نيلگون منطقه دشت عباس را به ياد مي آورم كه زير بمباران جغدان لشكر سياهي تير و تار گشته است. صداي شليك پدافندها آهنگي آشنا داشت همه سر در گريبان سنگر كرده بودند تا خفاشان شب پرست به لانه هايشان باز گردند.
در ميان خيل سربازان روح الله، محمدحسن 15 سال بيشتر نداشت و از جنگ چيزي نمي دانست.
جثه كوچكش در لباس خاكي گشاد كمي خنده آور بود. سلاحش از خود او بزرگتر مي نمود و هميشه تبسم و لبخندي به چهره داشت.
معلوم نبود از كدام ديار آمده است. از او مي پرسيدند كه از كجا آمده اي؟ جوابي نمي داد، در پشت لباس گشادش با خطي خوش نوشته شده بود «مسافري از آسمان»
عكس زيبايي را سمت چپ لباسش چسبانده بود، مقتدايش بود، و هرگاه صلواتي را روانه خانه عشق مي كرد به آن عكس نگاهي مي انداخت.
محمدحسن آيا دلت براي مادرت تنگ نمي شود؟ اين سؤالي بود كه گهگاه از او مي شد و او فقط لبخند مي زد.
اخلاص و اخلاق و سادگي او در اطرافيان تاثير بسزايي داشت و همه محمدحسن را به نيكي مي شناختند ولي فقط اسمش را مي دانستم.
محمدحسن از كجا اعزام شده اي؟ و هر بار كه سؤال مي شد او با انگشت آسمان را نشان مي داد و هيچگاه كسي تا به حال صداي او را نشنيده بود.
حال 16 بهار از عمر او مي گذشت و محمدحسن از جنگ چيزهايي را آموخته بود. چهره آفتاب سوخته او با گونه هاي خشك و لبان گوشتي ترك خورده تنها تصويري است كه در ذهن ها مانده است.
محمدحسن هميشه آرام بود ولي درون جسم كوچكش و افكار بلندش غوغايي بر پا بود و اين را مي شد از سكوتش و گوشه گيري اش به وضوح ديد، او روح بلندي داشت.
محمدحسن دلت براي مادرت تنگ نشده است؟ در جواب سؤال تبسمي مي كرد و با انگشت تصويري را كه بر سينه چسبانده بود نشان مي داد.
بهار بود و صبح بعداز نماز، هواپيماهاي دشمن منطقه را به شدت زير آتش گرفته بودند، فريادها در هم شده بود و تنها از يك تن صدايي برنمي خاست.
و از همان ساعت ديگر محمدحسن را كسي نديد اثري از او به جاي نماند و مسافر آسمان به آسمانها پر كشيده بود.
و اينك كه به بالاي تپه نورالشهدا رسيده ام. شعاع هايي از نور خورشيد دزدانه بر مزار شهداي گمنام مي تابد و نسيم خنك صبحگاهي همچنان روح را نوازش مي دهد.
در كنار مزارشان مي نشينم. براستي گمنام به چه معناست، آنها كه شهره بازار عشق اند، و خدا آنها را مي شناخت، شايد ما گمنام باشيم، شايد ما گم شده ايم.
رو به مزار شهدا مي نشينم و با آنها به نجوا سخن مي گويم: چهره ات را نديده ام، شايد خودت باشي، كس كه او را نشناختم، شايد گمشده من باشي، شايد محمدحسن باشي، شايد...
عباس صالحي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14