(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 18 خرداد 1389- شماره 19664

صبر مادران بي پناه
قصه ي «تو»
جامدادي
سلام جناب ارجمند
به تويي كه آمدنت روح شوق را در دلمان دميد دال،كاف،ميم، ب، ح، ت، الف، صاد، ف، عين، سين، ر، قاف
در آينه
...و شايد ساكت مي گريد
سؤال هاي علمي و پاسخ هاي علمي تر! پاسخ ها از آقاي چراغ نفتي!
با دوست كاغذي
گل ياس



صبر مادران بي پناه

اميرعاملي
كودكانه هاي من
نثار بچه هاي خوب
هم شمال هم جنوب
شرق و غرب
بچه هاي مردم جهان
بچه هاي بي دروغ و مهربان
فرق مي كند مگر؟
بچه، بچه است
بچه ها شبيه گل؟
نه! گل شبيه بچه هاست
ياد بچه هاي غزه
ياد بچه هاي خوب آن ديار
آب نيست، برق نيست
راستي شما چه مي كنيد؟
در محاصره
خشم و كينه
آتش است و دود
بر شما درود
مشتهاي كوچك شما
دستهاي مهربانتان
سنگ مي زند به تانك
تانكها شبيه كوه آهنند
كوه آهني كجا و مشتهاي كوچك شما؟
خشمتان
اشكهاي چشمتان
صبر مادران بي پناهتان
آتش نشسته زيرآهتان
تانكهاي حمله كرده را
خراب مي كند
آب مي كند
صبر مادران غزه عاقبت
تانكها و دشمنان دزد را
سياه مي كند
كار آه مي كند.

 



قصه ي «تو»

ياسمن رضائيان 17ساله از تهران
همان قصه ي قديمي
كه لابه لاي روزها پوسيد
زنده اش مي كنم
زنده تر از گذشته ها
اين بار، دود
از كنده ي تو، نه
از كنده ي شاعر
بلند مي شود!

 



جامدادي

حاجيه خاتون حسني
بابا به من داد
يك جامدادي
گفتم قشنگ است
با خنده، شادي
¤ ¤
آن جامدادي
روياي من شد
همچون عروسك
دنياي من شد
¤ ¤
از مهر بابا
شد سينه ام پر
با بوسه از او
كردم تشكر

 



سلام جناب ارجمند

جلال فيروزي
كمترين خطابي كه انتظار شنيدنش را داشت«جناب ارجمند» بود كه اگر نطق ديگري درباره اش مي شد، با لحن غرور مابانه اش مي گفت: ارجمند هستم آقا. چرخ بزرگي را مي چرخاند و از همين باب روزگارش هميشه فصل بهار بود.
قبل از آنكه شب شود كارخانه را رها كرد تا به اتفاق اهل وعيالش به مهماني بروند. قدمي به خانه نمانده بود كه به خانه زنگ زد تا آماده شوند و دم در بيايند. هنوز خطابش را به كمال نرسانده بود كه خانمش امر به خانه آمدن كرد. هرچه خواست شانه خالي كند، نتوانست. زنش آنقدر برهان آورد كه ديگر آهي در بساطش نماند كه بخواهد عرض اندامي كند.
ماشين را به كناري كشيد و به خانه رفت. وقتي همگي دستي به سر و رويشان كشيدند، عازم شدند. اما هرچه چشمشان را دركوچه بالا و پايين كردند، ماشين را نديدند. شكشان به يقين رسيد كه پاي غريبه اي در ميان است. چندي نگذشت كه پليس دخيل قضيه شد. بعد مهر شدن صورت جلسه، آقاي ارجمند با ماشين ديگرشان عازم شدند.
¤¤¤
روزها مي آمد ،روزگار مي گذشت. هنوز هفته اي نگذشته بود كه آقاي ارجمند به روال هر روز قصد كارخانه كرد. درب خانه را باز كرد تا سواره پا به جاده بگذارد. اما دركمال تعجب ماشين مسروقه اش را در روبروي خانه اش ديد. براي چندي حكم مترسك سرجاليز را داشت. كمي كه يخش باز شد، وسواسش را بيشتر كرد بلكه چيزي دستگيرش شود سرش را كمي چپ و راست كرد اما هرچه بيشتر ديد مي زد كمتر چيزي دستگيرش مي شد هنوز درمخيله اش نمي گنجيد كه چه رخ داده. به سمت ماشين رفت و درپلاك آن دقيق شد تا شكش به يقين بپيوندد. درب ماشين را باز و حواسش را داخل برد. يك پاكت- كه روي صندلي جلو بود- توجه اش را جلب كرد. همانطور كه نگاه مبهمي به اطرافش مي كرد، پاكت را باز كرد يك نامه و چهار بليط درون آن بود. شروع به خواندن كرد:
جناب ارجمند سلام
راستش نمي دانم چطور شروع كنم. هميشه شروع كردن برايم سخت بوده. نمي دانم از شرمندگي بگويم يا از اقبال بلندي كه هديه ام كرديد. نمي دانم كه عذرخواهي كافي است يا كمي هم بايد از خودم بگويم. نارسايي اينجاست كه حتي نمي دانم چطور طلب عفو كنم. اما... اما بگذاريد كمي برايتان بنويسم بلكه سبك شوم.
چندباري به خواستگاري رفتم. اما چه كنم كه تمام زندگي ها و قضاوت ها ظاهري شده است. تكيه خطابشان اين بود كه آقا چه كاره است؟ ملك و مركب دارد؟ صاحب سرمايه است؟ فلان دارد؟ بهمان دارد؟ و آنجا را ميدان جنگي كرده بودند كه يك طرف جبهه سوالات آنها بود و يك طرف، تن عاشق من. تن عاشقي كه نقش سيبل را بازي مي كرد. اما دريغ كه حتي يكبار- فقط يكبار-زبانشان را به علت خواستگاري ام تر نكردند. انگار كه ذهنشان گاو صندوقي بود كه به غير سرمايه و سند، چيز ديگري برايش تعريف نشده بود. مهريه و مابقي مسائل هم كه بماند. نمي دانم؛ شايد از ديد آنها اول براي تجارت رفته بودم و دوم مقصودي ديگر. همين شد كه مي بايست با پشت قرص مي رفتم كه حداقل بگويم براي غريبه نيست. امان از اين دل صاحب مرده كه چشم مي بيند، اما او مي خواهد.
جناب ارجمند، مي دانم كه فصاحتي درعذرخواهي ندارم و درعوض شما قلب رقيقي داريد. از اين رو ته دلم روشن است كه كارم را قلم مي گيريد. هرچند كه شايد بابت اين موضوع كمي هم برزخي شده باشيد. و در ذهن دارم كه كتمان كردن دردي را دوا نمي كند. توان جبران خوبي شما هم از عهده حقير بر نمي آيد. لكن من باب سپاس و قدرداني اين بليط ها را برايتان تهيه كردم تا جبراني بر كاستي باشد.
نهايتا اميدوارم كه اين نانوشته فتح بابي باشد براي روابط گرم تر.
همچو بهار بي نياز از تعريف باشيد.
¤ ¤ ¤
آقاي ارجمند كه از خواندن نامه فارغ شده بود، نگاهي دوباره به اطرافش و بليطها كرد. شش دانگ حواسش را استخدام كرده بود تا قضيه را به نحو احسن حلاجي كند. انگشت به دهان به نقطه مبهمي خيره شده بود. انگار هنوز هم در شوك بود. مكثي گذشت. با يك دم و بازدم از فكر و خيال بيرون آمد. كم كم لبهايش درگير گونه هايش شد و از برزخي كه در آن بود، بيرون آمد.
شب هنگام كه به خانه برگشت، قضيه را به تفصيل بازگو كرد. آنچه در دست داشت به تك تك خانواده نشان داد تا ذهنشان روشن شود. از آنجا كه مدتي بود كه هر كدام سوي خود بود و فرصت با هم بودن نداشتند، به اتفاق نسبت به سفر دل موافق داشتند. مبنا شد تا هر كه كاري دارد تا تاريخ سفر انجام دهد. و روز موعود راهي شوند.
¤ ¤ ¤
موعود فرا رسيد و چمدانها را بستند و با رويي باز قصد سفر كردند. دو فرزند آقاي ارجمند آنقدر ذوق زده بودند كه هر كدام مدام نطقي مي كرد كه چطور سفر را سبزتر كنند.
¤ ¤ ¤
آن سفر هم همچو روز و روزگار به سرانجام رسيد. همانطور كه راهي خانه بودند، هر كدام سرمستانه قسمتي از خاطرات را با تمام ذوق ممكن براي ديگري بازگو مي كرد. انگار هر كدام به قسمتي رفته بود كه ديگري غايب آنجا بود.
آنقدر با يكديگر درگير بودند كه ملتفت گذشتن از حياط خانه نشدند. فقط در ذهن پسرش ماند كه بايد دستي به سر و روي ماشينها بكشد. آقاي ارجمند درب خانه را باز كرد و داخل شد. هنوز خنده لبهايشان محو نشده بود كه همگي خشكشان زد. براي مدتي در همان آستانه در ايستاده بودند و تكان نمي خوردند. چشم هر كدامشان به سمتي بود اما آنچه كه در چشم همه شان مشترك بود، عرياني صفحه ها بود. دريغ از ميخي كه بر ديوارها مانده باشد. از آويز سقفها تا پرده صفحه ها و كفپوش اتاق ها همه در غيبت بودند. حتي طبقه بالاي خانه هم مصون نمانده بود.
آقاي ارجمند گام به گام جلو رفت. كم كم پاي خانم و دو فرزندش هم باز شد. آنها هم چند قدمي بيشتر وارد محيط شدند. همانطور كه آقاي ارجمند بيشتر وارد سالن شد، چشمش به تابلو لبخند ژكوند افتاد؛يك تابلوي كپي اما ارزشمند. روبروي آن ايستاد و دقيقش شد. تابلو به طور محسوسي كج شده بود. چند قدم جلو رفت تا آن را به عرف برساند. هنوز ميزانش نكرده بود كه از پشت آن پاكتي به زمين افتاد. خم شد و آن را برداشت. چيزي روي آن ننوشته شده بود. همانطور كه كاغذ داخل پاكت را درمي آورد، چهار كاغذ كوچك از پاكت بيرون و چرخ زنان به زمين افتاد. توجه اش را به كاغذ آورد. اما هر دو سوي آن پاكت بود. داخل پاكت را يك بار ديگر نگاه كرد. چيز ديگري درون آن نبود. لحظه اي به تابلو روبرويش و لحظه اي به كاغذهاي جلوي پايش نگاه كرد. آرام روي پنجه هايش نشست و نگاهي به كاغذهاي روي زمين كرد. چشمهايش از شدت بهت بيرون زده بود. صورتش سرخ و پيشاني اش غرق در عرق شده بود. دستهايش را گره كرده بود و- همانطور كه نشسته بود- به تابلو بالاي سرش نگاه مي كرد. انگاري كه چيزي ذهنش را مشغول كرده بود. شايد تابلو سرقت نشده لبخند ژكوند و شايد چهار بليط اتوبوس كه روي زمين بود.

 



به تويي كه آمدنت روح شوق را در دلمان دميد دال، كاف،ميم، ب، ح، ت، الف، صاد، ف، عين، سين، ر، قاف

فاطمه پرنيان/ جهرم
اشتباه نمي كني، آره مي خوام مطلب رو با حروف شروع و با كلام دل تمام كنم. د مثل دختر، ك مثل كوثر جان كه در قلب و روح مان جا دارد و واسه ديدنش سر از پا نمي شناسيم، م مثل مامان كه من از اين فرصت استفاده مي كنم و توي پرانتز ميلاد حضرت فاطمه زهرا(س) رو به مامان هاي خوب دنيا مخصوصا مامان زحمتكش خودم و همچنين مامان جوان كوثر تبريك مي گم. ب مثل بابا، باباي خوب كوثر داداش بزرگمه. ازاينجا سلام مي كنم و مي گم پدر شدنت را يه بار ديگه هم تبريك مي گم. ح مثل حديث پيامبراكرم(ص) كه فرمودند: زن ريحانه است. د مثل درخت سيب، درخت سيبي كه عمه كوچيكه، نجمه، براي به دنيا اومدنت كشيد و هر روز كه مي گذشت يكي از سيباي اونو با مدادقرمزش كه نه، با سرخي قلبش رنگ محبت مي زد. ت مثل تبريكي كه عاطفه، دختر خاله ام، در پيامي براي تولد اولين نوه خانواده كه تو هستي به ما داده بود. حالا منم از فرصت استفاده مي كنم و ميلاد فاطمه زهرا(س) را به عاطفه خانوم كه خودش هم تازگي مامان شده تبريك مي گم و براش آرزوي توفيق و موفقيت مي كنم. (دلم به همون يه تبريك واسه همه راضي نشد) الف اولين حروف الفبا. كوثر عزيزم اي آبي روشن عشق، اميدوارم موقعي كه قدمهايت را در سرزمين الفبا مي بينم، وقتي كه مي تواني بخواني و بنويسي، اين حرفهاي از دل برآمده را بخواني و هم اين بي نظمي در بكار بردن حروف را بر من ببخشي. چرا كه اين مطلب را از سر شور و اشتياق خود به تو نوشتم. الف مثل اميد به روياي روشن فردا كه شما و همسالانت آن را خواهيد ساخت. ب مثل برگ و بار دلم كه از شوق محبت به تو روز و شب را نمي شناسد. چرا كه الان ساعت3 بعداز نصف شب است كه من دارم اين مطلب را برايت مي نويسم. ص مثل صفحه مدرسه كه اميدوارم مطلبم را چاپ كند و فرياد! د مثل دوستت دارم من را بسان باد صبا به گوش فلك برساند.ع مثل عزيزم. بله! كوثر عزيزم! كه گاهي صداي نغمه هاي شبانه ات به خانه ما مي آمد و من با عشق به توآن را گوش مي دهم و دلم برايت پر مي زند. س مثل سلام به كوثر جانم كه آمدنش همانند طلوع سحرگاه كه روشني و سلام برآغاز يك روز است را به ما نويد داد. ر مثل روح پاك و لطيفت كه خداوند به تو و همه انسانها عطا فرموده است و از تو مي خواهد كه در همه لحظات حفظش كني. ق مثل قرآن كريم كه راه روشن زندگي را در آن مي يابي. اميدوارم همان گونه كه پدر و مادربزرگوارت نام تو را (كوثر) از قرآن برداشت كردند و مادر مهربانت وجودت را در آن نه ماه با آهنگ قرآن نوازش داد، تو هم با عمل كردن و حفظ آيات وحي، اين تاج بندگي را بر سر خود گذاري و باعث افتخار همه به خصوص پدر و مادر نازنينت شوي.
قربانت: عمه فاطمه

 



در آينه

بيژن غفاري ساروي از ساري همكار افتخاري مدرسه
بارها شنيده ايم كه دوست خوب آن است كه عيوب ما را برما بنماياند و خطاهاي ما را گوشزد كند؛ تا درصدد اصلاح آن برآييم. اين توقع بجايي است كه هركسي مي تواند از دوستان صميمي اش داشته باشد؛ زيرا برآيند اينگونه عيبگويي ها، اصلاح و سازندگي است. همه ما اين بيت معروف را شنيده ايم كه مي گويد:
آينه، گر عيب تو بنمود راست خودشكن، آيينه شكستن خطاست
اما بعضي ها از اين صداقت و پاكي مردم در پذيرفتن عيب هايشان استفاده سوء مي كنند. يعني به عنوان عيبگويي، عيب جويي مي نمايند و بيان آن را هم به تمسخر و استهزاء مي كشانند. به عبارت ديگر به جاي اينكه كسي را هدايت كنند و او را بسازند؛ مسخره اش مي كنند و دلش را مي آزارند.
مسخره كننده هيچگاه خواسته و ناخواسته قصد خدمت ندارد. زيرا اين چه خدمتي است كه با آزردن دل ديگران ميسر مي گردد. بنابراين اگر مي خواهيد خير و خوبي دوستي را طالب باشيد هيچ گاه مسخره اش نكنيد و آبرويش را نريزيد. حتي همه آن هايي كه در هنگام تمسخر كسي قاه قاه مي خندند وقتي به خود مي آيند كينه شما را كه عامل استهزاء بوده ايد به دل مي گيرند.

 



...و شايد ساكت مي گريد

نوشته و طرح : پريسا حسيني مؤيد مدرسه راهنمايي پونه رونقي
در آغوش مي كشد. وسعت ها را در ميان خود پنهان مي كند، گذر روزها، بدي ها نفرت ها را، خصومت ها را و به يادگار مي گذارد دلاوري ها را، ايثارها را، شجاعت ها را، در آغوش مي كشد راز هستي بشريت را، در آغوش مي كشد بركت و شوكت را، در آغوش مي كشد خاطره ها و خاطرها را.
ساكت مي ماند و شايد ساكت مي گريد، مي نالد و شيون مي كند ولي باز ساكت مي ماند، سكوت مي كند و سخن را در خود پنهان مي كند، خون ها مي خورد و جگرها پاره پاره مي بيند. لحظه هاغرق در سياهي و كبر و گناه و معصيت و حسرت و بازدم نمي زند و باز دانه گندم را در دلش پنهان مي كند و بركتش را نثار كساني مي كند كه حق و دين خود را ادا نكرده، خون ها بر زمين ريخته و حق ها را پايمال كرده اند. باز گل اندوه را به سويشان مي روياند و باز ساكت است و دم نمي زند. شايد هر روز تيره تر مي شود، شايد هر روز نعمتش كمتر مي شود و شايد هر روز به روز پايانش نزديكتر مي شود. شايد مي بيند و مي يابد و سخن نمي گويد و فقط در دلش پنهان مي كند. آرزوها را دفن مي كند و لاله ها را حفظ مي كند و يادها را با سنگي زنده نگاه مي دارد. در آغوش مي گيرد موجي از اشك ها را، و در ميان خود نهان مي دارد آن ها را. و در آغوش مي گيرد آتش ها را، شعله ها را، سنگ ها و خارها را و بازدم نمي زند و نمي نالد و از درد سخن نمي گويد. فشارهاي ريشه ها را تحمل مي كند و در زير آن همه بار خرد و كوچك تر مي شود اما از وسعت وجودش كم نمي شود از حقيقت و علت ورودش و از جاودان بودنش تا روز انتها كاسته نمي شود. گاه مي غرد از اين همه مشقت و سختي ولي آرام مي گيرد تا كسي آسيبي نبيند. خود را خدمتگزار مي يابد و جز خدمت، كاري نمي كند و حقا خدمتگزار قابلي است و در زير اين همه بار كمر خم نكرده ومقاوم ايستاده است. به ياد كساني كه رفتند و هديه ها و نسل ها و سكوت ها و آرامش ها را در آن برقرار ساختند و چرخه حيات را به ادامه اش ياري كردند و دفاع كردند و جانشان را نثار او و روحشان را برفراز آسمان ها حركت دادند. مي ماند و خود را مديون آن ها مي داند. مديون اين كه كمتر زجر مي بيند و كمتر غصه ها را پنهان مي كند و از جسم آن ها به خوبي مراقبت مي كند از گزند ها لاله ها را در امان نگاه مي دارد و برايشان در قيامت شهادت مي دهد و تا آن روز باز ساكت مي ماند و نعمت لايزال پروردگار متعال را نثارمان مي كند و باز لب به سخن نمي گشايد تا زمانش فرارسد و باز سكوت پيشه مي كند و ...


 



سؤال هاي علمي و پاسخ هاي علمي تر! پاسخ ها از آقاي چراغ نفتي!

وحيد بلندي روشن از تبريز
1- بلندترين صدايي كه تاكنون روي كره زمين شنيده شده است صداي انفجار آتشفشان كراكاتائو درسال 1883 است. صداي اين انفجار چنان مهيب بود كه از فاصله 4800 كيلومتري شنيده شده بود.
¤ آقا چرا دروغ مي گوييد؟ صدايي را كه شنيديد، صداي خواهرزاده بنده بود نه صداي كوه چي بود؟
كاكائو!
2- برخي از اهالي جزاير قناري با سوت زدن زبان خاصي به نام سيبلو اختراع كرده اند كه از فاصله 8 كيلومتري شنيده مي شود.
¤ كار خوبي كردن، در ضمن يك سوال اسم اين سوت سيلبو است يا سيبلو؟
3-نوري كه از زمين به خورشيد مي تابد برابر با نور دو و نيم ميليارد شمع است.
¤ ببخشيد شمع اش ايراني است يا خارجي؟
4-نور با سرعت سيصدهزار كيلومتر در ثانيه حركت مي كند. هيچ چيزي دراين جهان قادرنيست سريع تر از نور حركت كند.
¤ مثل اينكه شما ملتفت نشده ايد. همين خواهرزاده ما كه در بالا ذكرش شد، الان بزرگ شده و چنان مي دود كه نور كه هيچ، شما هم به او نمي رسيد.
5-آينه ها قادرند نور را به اطراف بازتابانند و مسير آن را عوض كنند.
¤ آيا فوتبال هم مي توانند بازي كنند؟
6-نور برخي از ليزرها هزار بار درخشان تر از نور خورشيد است، يك نگاه به ليزري كه از قدرت بالايي برخوردار است مي تواند شخص را كاملاً نابينا سازد.
¤بله، همسايه روبرويي هم ليز ما را تأييد كرده اند.

 



با دوست كاغذي

قنبر يوسفي- آمل
الف) چند جمله نه چندان جدي درباره كتاب
1- بعضي كتاب مي خوانند كه خوابشان ببرد بعد هم كه از خواب بيدار شدند براي پي بردن به معني خوابشان كتاب تعبير خواب مي خوانند.
2- دردناك ترين چيز براي يك كتاب هم نشيني و هم خانه شدن با بيسواد است.
3- كتابي كه آبكي نوشته شده باشد خوب از آب درنمي آيد.
4- بعضي برخي كتابها را چندين بار دوره مي كنند اما از كتاب وجود خويش غافلند.
ب) چند جمله از باب دلتنگي براي كتاب
¤ كتابهاي كتابخانه عمومي همه صاحب خانه اند اما كتابهاي داخل خانه من مثل من مستأجرند.
¤ ناشر تاجر فقط كتابهايي با جلد زركوب را مي پسندد.
¤ كتابي كه باعث سر«گرمي» مي شود خرمن لحظات خواننده را به «آتش» مي كشاند.
¤ برخي كتابها سراسر سرشار از حروفند اما حرفي براي گفتن ندارند.
¤ برخي كتابها آنقدر وزين اند كه بايد با باسكول كشيدشان.
¤ چون كتابهايش جلد زركوب بودند آنها را در گاوصندوق نگه مي داشت.
¤ خطوط سياه كتاب قرار است باعث روشني دل و سپيدي بخت خواننده شود.

 



گل ياس

سحر عسگري 2/3 مدرسه راهنمايي نرگس منطقه 11 تهران
نيمه شب است و آسمان مدينه پر از ستاره شده است؛ فرشتگان از افلاك تا خاك را با گل ياس تزئين مي كنند، و بال هاي خود را از عرش تا فرش مي گشايند، تا شاخه گل ياس قدم رنجه كند. آري او فاطمه(س) است كه در آغوش پدر مي خندد و شيرين ترين لبخند زندگي اش را مي زند. او براي پدر، دختري نمونه بود و هرگاه رسول خدا(ص) وارد خانه مي شد با خنده دل نشين اش خستگي را از جان پدر مي گرفت. او همسري بي همتا و وفادار براي علي(ع) بود و زهرا(س) بود كه در قاب در ايستاد و برائت خود را به دشمنان نشان داد و علي(ع) را در لحظات سخت زندگي تنها نگذاشت. فاطمه(س) مادري يكتا و بي نظير براي فرزندانش بود؛ و اسماء الله را در وجود كودكانش پرورش داد، تا كودكاني همچون حسن و حسين و زينب(س) را به ساحت اسلام تقديم نمود؛ و اگر زهرا (س) نبود شايد اسلام هم نبود. فاطمه(س) جدا از پروردگارش نيست. اما اين مادر مهربان در قلبش يوسفي گمشده دارد كه هر روز براي ظهورش دعا مي كند.
اي شيعيان! بياييد از آن مادر مهربان بخواهيم كه روز جمعه ديدن رخ زيباي پسرش مهدي(عج) را به ما عيدي دهد.


 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14