(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 29 خرداد 1389- شماره 19673

نقش اصلي
اين بار داستان دوشهر
ديروز مادريد، امروز غزه
اينجا ميدان ارگ است
شش اصل طلايي داستان نويسي چخوف



نقش اصلي

پژمان كريمي

چهارشنبه 19 خرداد، بخش خبري 30:20، گزارشي را درباره ماهيت «مايكل لدين» پخش كرد.
در اين گزارش، مايكل لدين به اعتراف خودش، به عنوان يكي از هدايتگران آشوب هاي تير 1378 تهران معرفي شد و تأكيد گرديد باوجود اصرار كارگزاران سياسي و رسانه هاي آمريكا، لدين هيچ گونه سابقه اي در عرصه كارگرداني سينما ندارد. البته اين نكته چندان شگفت آور نيست.
«نفي ماهيت و نقش اصلي»، همواره ابزار كار كلوني هاي صهيونيستي بوده است. آنها تلاش مي كنند با پنهان كردن هويت اصلي و دست پا كردن هويت فرهنگي براي مهره هاي خود، زمينه نفوذ اين مهره ها را در شبكه هاي اجتماعي و جلب حمايت توده هاي مردمي كشور هدف فراهم سازند.
مايكل لدين تنها كسي نيست كه با نقاب يك فيلم ساز به صحنه رويارويي با مردم ايران فرستاده مي شود تا با پز روشنفكري مستقل و دموكرات، به مهندسي افكار عمومي و هدايت پروژه كودتاي مخملين بپردازد.
طي يك سال اخير يكي از هم قطاران لدين، «محسن مخملباف» بود. وي اگرچه به عنوان نويسنده و فيلم ساز هدف مصاحبه هاي «BBC»و« VOA» قرار مي گيرد اما كيست كه نداند اين سخنگوي خارج از كشور جنبش به اصطلاح سبز، در پشت نقاب هنري- فرهنگي، يك عنصر شبه سياسي متزلزل است. عنصري كه به دليل خودباختگي در برابر غرب و شهوت شهرت، خطاب به اربابان خود مي گويد:
«ما را آدم حساب كنيد... رسانه هاي آمريكايي ايران را بمباران كنند»!.
عطاءالله مهاجراني نيز يكي ديگر از «مهره »هاست. رسانه دولتي انگليس كوشيده از مهاجراني چهره يك نويسنده، اديب و رمان نويس ارائه كند. رمان نويسي كه البته تاكنون يك عنوان رمان يا داستان كوتاه نيزننوشته است!
مهاجراني اينك نقش يكي از كارگزاران فرهنگي سابق نظام جمهوري اسلامي را ايفا مي كند كه به دليل نبود آزادي(!) راه هجرت برگزيده و در دامان دولت آزاد انگليس(!) پناه گرفته است.
جالب است اما بدانيد كلوني هاي صهيونيستي نقاب سازي براي مهره هاي خود را در قالب برنامه اي منظم و درازمدت دنبال مي كنند.
آنها نخست، به ياري مهره هاي داخلي، افراد مستعد مهره شدن مانند ضدمذهبيون، متزلزلين در ايمان و تشنگان نام و شهرت را شناسايي مي نمايند. سپس عده اي از به اصطلاح هنرمندان داراي نام و رتبه هنري، مهره هاي برگزيده را حمايت مي كنند. اين حمايت در قالب تشويق و نشر آثار حرفه اي خود به نام مهره برگزيده، شكل مي يابد. مهره هاي جديد پس از يافتن نام و جايگاهي در عرصه فرهنگ كه بدون ياري رسانه ها ميسر نيست، به ايفاي نقشي مي پردازند كه كلوني صهيونيستي به عنوان «نقش اصلي» برايش تعريف كرده اند.
آقاي «ع» ازجمله شاعران شناخته شده است؛ وي برخي از آثار خود را به نام خانم «ا» منتشر مي كند. اگر به برخي اطلاعيه هاي ضد نظام جمهوري اسلامي نگاه شود، نام اين دو تن را مي توان مشاهده كرد. اطلاعيه «اعتراض به سانسور در عرصه فرهنگ» كه در دهه جاري، منتشر شد، نمونه اي از تباني «ع» و «ا» است.
آشنايي با چهره واقعي، مهره هاي منتسب به فرهنگ بيگانه، اهرمي كارا در بازداشتن ماشين كودتاي مخملين دشمن است. كودتاي مخمليني كه در همه كشورهاي دچار اين آفت، بدون استفاده از ظرفيت عناصر به اصطلاح فرهنگي، رنگ عينيت نمي يابد.

 



اين بار داستان دوشهر
ديروز مادريد، امروز غزه

اميرحسين فردي

هميشه چيزي هست كه فكر آدم را مشغول خود بكند، و يا به تعبير ديگر، دلمشغول آن بشود. در هر حال ذهن و قلب انسان، همواره درتسخير چيزي هست، خالي نيست و نمي تواند هم باشد. به عنوان يك نويسنده و روزنامه نگار، اين روزها، به مسائلي كه در دايره تعلقاتم قرار دارد فكر مي كنم. مثلا قطعنامه اخيرشوراي امنيت، چهره ظاهراً پيروزمند، اما دمغ اوباما، بيانيه سه جانبه تهران و شادماني صميمانه امضاكنندگان آن، آغاز جام جهاني فوتبال در آفريقاي جنوبي و بالاخره غزه، آن باريكه تيز و غيرقابل بلع براي جهاز هاضمه اسراييل.
پس ازچندسال محاصره، صهيونيست ها، هنوز نتوانسته اند غزه را ببلعند و يك ليوان آب رويش بخورند. اين باريكه تيز، بدجور گلوگيرشان شده است، هر وقت دهان بازكرده اند تا آن را بخورند، با دك و پوز خونين، دمشان را روي كولشان گذاشته اند و به عقب برگشته اند.
غزه با مقاومت خود آبروي اسراييل را مي برد و حيثيت آمريكا و متحدانش را بر باد مي دهد. چرا كه اسراييل به نيابت از آمريكا و غرب مسلمانان غزه را قتل عام مي كند و خونشان را برخاك فلسطين و درياي مديترانه مي ريزد.
اين روزها، وقتي به غزه و محاصره ظالمانه آن فكر مي كنم، بي اختيار به ياد مادريد پايتخت اسپانيا مي افتم كه پيش از وقوع جنگ دوم جهاني، به محاصره شورشيان و لژيونرهاي اجيرشده درآمد. رهبر آنها همان ژنرال فرانكوي معروف بود كه به نيابت از هيتلر و موسوليني عليه جمهوري قانوني مردم اسپانيا مي جنگيد و عالم آشكار از جانب نازي ها و فاشيست ها حمايت مي شد. يعني دقيقا همان كاري كه امروزه اسراييل با حمايت آمريكا، انگليس و فرانسه عليه جمهوري قانوني ملت فلسطين، انجام مي دهد . آن زمان، مادريد درمحاصره بود، همان طور كه امروزه غزه هم درمحاصره است. آن زمان مادريد سه سال مقاومت كرد، همانطور كه غزه هم سال سوم مقاومتش را شجاعانه پشت سر مي گذارد، آن زمان مادريد پس از سه سال به زانو درآمد و تسليم فاشيسم و نازيسم شد. اما غزه عزيز، پس از سه سال، با چهره اي خونين و قامتي افراشته، در برابر صهيونيسم و دموكراسي دروغين غرب ايستاده است. آن زمان استالين، به رغم اين كه مدافعان مادريد، اغلب كمونيست بودند از كمك به هم مسلكان خود، سرباز زد، و دركنار نازيست ها و فاشيست ها ايستاد، امروز هم مدودف، با آن كه خوب مي داند، حق با مدافعان غزه است، با اين حال در كنار قاتلان كودكان غزه، يعني اسراييل و آمريكا ايستاده است.
آن زمان، درحالي كه ژنرال فرانكو گلوي مادريد را مي فشرد و آن را به حال احتضار درآورده بود. ناگهان فرياد رومن رولان نويسنده معروف فرانسوي خطاب به وجدان هاي بيدار جهان شنيده شد: «به ياري اسپانيا بياييد، به ياري ما بياييد، به ياري خودتان، اگر ساكت بمانيد، فردا اين فرزندان شما هستند كه به خاك هلاكت درمي غلتند.»
اين فرياد در آن زمان شنيده شد، نيروهاي داوطلب از اروپا و آمريكا، براي جنگيدن و كمك به محاصره شدگان به مادريد شتافتند. از ميان نويسندگان و هنرمنداني كه به ياري جمهوري خواهان رفتند، به اين اسامي مي توان اشاره كرد:
آندره مالرو، آلكسي تولستوي، ارنست همينگوي، الكساندر فاده يف، الياارنبورگ، آرتور كوستلر، اوكتايوپاز، و نيز دلورس ايباروري، (كمونيست مشهور شهر)، گارسيا لوركا (شاعر)، لوئيس بونوئل (كارگردان)، اميليانو بارال (مجسمه ساز) و عجيب اين كه سه تن از هنرمندان و نويسندگان به نام هاي پابلو دولاتورينته (نويسنده كوبايي)، رالف فاكس (نويسنده انگليسي) و ديويد آلفارو (نقاش مكزيكي) جان خود را فداي آزادي و انسانيت كردند و به دست نيروهاي فرانكو كشته شدند. دامنه جنايت آن قدر وسيع بود كه صداي البرت انيشتن را هم درآورد: «در وضعيت عصر ما، مبارزه قهرمانانه مردم اسپانيا در دفاع از آزادي و مقام بشري، تنها چيزي است كه مي تواند اميد به روزگاران بهتر را در دل ما زنده نگه دارد.»
همانطور كه مي بينيم، درغياب دولت ها، اين نويسندگان و شاعران، فيلم سازان، روزنامه نگاران و نيز مردمان آزاديخواه هستند كه به كمك محاصره شدگان مادريد مي شتابند و دركنار آنها مقاومت مي كنند. شايد هم مهمترين علت سكوت و بي تفاوتي دولتهاي اروپايي و آمريكا، اين بوده باشد كه آنها همانند گرگ هاي هار، خود را براي شروع جنگ دوم جهاني آماده مي كردند و كشتار اهالي مادريد، در معادلات سوداگرانه آنها چندان اهميتي نداشت.
در مورد غزه نيز شرايطي مشابه مادريد در حال پيش آمدن است. اكنون هم دولت ها كنار كشيده اند، حتي دولت هاي اسلامي، و حتي دولت هاي ثروتمند و گردن كلفت عربي! بدون تعارف، كمابيش همأ دولت ها به جز جمهوري اسلامي ايران و تا حدي سوريه و تركيه، به صحنه چشم دوخته اند كه سقوط غزه را تماشا كنند. از اين رو، غزه بسيار مظلوم تر و تنهاتر از مادريد است. براي اروپا و آمريكا، درهم شكسته شدن مقاومت غزه يك آرزوست، بنابراين به كمك انساني آنها اميد بستن، يك آرزوي محال است. از سويي هم چنبره رسانه اي صهيونيسم و سرمايه داري بسياري از هنرمندان، نويسندگان، شاعران، روزنامه نگاران و روشنفكران را، شستشوي مغزي داده و چهره اي خشن و طالباني از ملل مسلمان در نزد آنها ترسيم كرده است. با اين حال، باز هم به سياق داوطلبان كمك به مقاومت مادريد، داوطلباني، در زمان ما پيدا شدند و با چند كشتي حامل كمك هاي اوليه به سوي غزه راه افتادند، اما نيروهاي صهيونيست، در مقابل چشم شوراي امنيت و سازمان ملل، آنها را كشتند، مجروح كردند و يا به اسارت گرفتند؛ با همين وقاحت و گرگ صفتي، و بدتر اين كه خود را كاملا محق دانستند و قوانين بين المللي را به هيچ گرفتند. پس از اين راهزني دريايي و جنايت جنون آميز بود كه ناگهان وجدان هاي بيدار جهاني، كم و بيش واكنش نشان داد و به محكوم كردن و تقبيح اين عمل پرداخت. از جمله چهره هاي مشهور ادبي و هنري كه تا به حال اسرائيل را محكوم كرده اند، مي توان به جان برگر نويسنده بيرتانيايي، يان بنكس، نويسنده اسكاتلندي، آرون داتي روي، نويسنده هندي، آدرينه ايچ، شاعر و نيز به كن لوچ، كارگردان صاحب نام اشاره كرد، حتي ماريو بارگاس يوسا، نويسنده پرويي كه به طرفداري از ايالات متحده آمريكا و مخالفت با حكومت هاي انقلابي در آن قاره مشهور است نيز زبان به نصيحت و انتقاد از اسرائيل گشود و براي آينده آن فرقه صهيونيستي احساس نگراني كرد، اما در اين ميان نقش هنينگ مانكل، نويسنده سوئدي بسيار پررنگ تر است. او به عنوان يكي از مشهورترين نويسندگان كشورش در كشتي سوفيا، حامل كمك هاي اوليه به مردم غزه حضور داشت، وي شاهد كشته شدن سرنشينان كشتي مرمره به دست اسرائيلي ها بود. مانكل پس از دستگيري و بازداشت، به كشورش برگردانده شد. از اين نظر بايد او را يكي از نويسندگان پيشگام در راه كمك به مردم غزه دانست. از هنينگ مانكل، رمان «راز آتش»، با ترجمه بهمن رستم آبادي، در ايران منتشر شده است.
آنچه كه مشخص است، اسرائيل نمي تواند از غزه عقب بنشيند، چرا كه در اين صورت زوال خود را نزديك كرده است، از طرفي هم محاصره آن شهر برايش هزينه هاي كمرشكني دارد، كه قادر نيست در مدت طولاني، مقابل آن تاب بياورد، زيرا در اين جا، نه با دولت ها، بلكه با ملت ها و چهره هاي تأثيرگذار ادبي و هنري، در سطح جهان مواجه خواهد شد. بنابراين مي توان گفت: اسرائيل در دامي كه پهن كرده، خودگرفتار شده است و به مرگ محتوم خود مي انديشد. بنابراين برخلاف ژنرال فرانكو، نازي ها و فاشيست ها. اين بار غزه، با اتكا به جوهره جهاد و شكوه شهادت و نيز با حمايت انسان هاي آزاده در سرتاسر جهان، بر متجاوزين، ديكتاتورها، نازيست ها و فاشيست هاي زمان چيره خواهد شد، سرنوشت مادريد، در غزه تكرار نمي شود. مادريد داستان خودش را داشت، اما داستان غزه جذاب تر و تأثيرگذارتر خواهد بود. داستان غزه هنوز در حال نوشته شدن است، پايان آن، به ياري حق، به نفع مظلومان و برخلاف ميل جانيان، صاحب سرمايه و رسانه، رقم خواهد خورد.
نمي توان به اين حوادث پرداخت. اما به سكوني كه در محافل ادبي و هنري كشورمان در مورد غزه سايه افكنده اشاره نكرد، كجا هستند اهالي ادب و هنر ايراني، انجمن قلم چه مي كند، انجمن نويسندگان كودك و نوجوان، كجاست؟ آيا خانه سينما در خواب است؟ همين طور بقيه تشكل ها، نهادهاي مرتبط با ادب و هنر، آيا نمي خواهند اين تجاوز، ظلم و بي قانوني رامحكوم كنند؟ جمهوري اسلامي ايران، به عنوان يك حكومت و دولت، شناخته شده ترين دشمن اشغالگران صهيونيست است.
در افق پيش روي نظام انقلابي ايران، دولت و حاكميتي به نام اسراييل اصلا وجود ندارد، آنچه كه هم هست، بايد از بين برود. اما آيا اين اراده نظام، مسئوليت را از روي دوش شاعران، نويسندگان و هنرمندان ايراني برمي دارد، فكر نمي كنم چنين باشد...
بله، هميشه چيزي هست كه فكر آدم را مشغول خود بكند و يا به تعبير ديگر، دلمشغول آن بشود...

 



اينجا ميدان ارگ است

فريبا طيبي

اينجا ميدان ارگ است. قلب بازار تهران، شايد هم قلب اقتصاد چشم بادامي ها درتهران. اينجا ميدان ارگ است. Short Cut از زندگي ما، مشتي نمونه خرواري.
چند سالي است كه دوباره صداي سم اسب درشكه ها از سنگفرش اينجا شنيده مي شود. اسب هايي كه محكومند هر روز بارها و بارها از سرگلوبندك يورتمه بروند تا سبزه ميدان و سر ناصر خسرو و سيروس و برگردند. تا سرب هواي اينجا بيش از اين نشود و سنت ها زنده شود و مرد درشكه چي ناني درآورد. دركنار اسبها، ماشين هاي فانتزي اي هم مي بيني شبيه لوكوموتيو شهربازي كه ناغافلي از وسط سنت سردرمي آورد بيرون و مردم را جا به جا مي كند. به اين مي گويند تلفيق سنت و مدرنيسم. مقوله اي كه ما بدجور درآن وارديم!
اينجا ميدان ارگ است. يك طرف ساختمان راديوست، ضلع شمال غرب ميدان، كه از ارديبهشت 1319 كه روبانش قيچي شد، بكوب دارد به فرهنگ مردم خدمت مي كند تا حالا.
اينجا فضا، بوي تاريخ مي دهد كه يكهو مي بردت درهزار توي گذشته ها...
¤¤¤
درگوشه تاريخ اين همه سال، من كه فريبا طيبي ام و از عمله جات شايد هم فعله جات اين دستگاه دراز دامن، هر بامداد كه طي طريق مي كنم به سوي اين وادي، چه مناظري كه بر خاطرم نمي گذرد و چه تصويرها كه بر شبكيه ديده ام نقش نمي بندد. في المثل درايام ماضي كه مرحمتي وزارت فخيمه ارشاد، يارانه قليلي بود جهت ابتياع كتاب، من بنده چه روزها كه مي ديدمي رفقاي دست به قلمم همان قليل يارانه را هم مي برند سبزه ميدان آب مي كنند و زرشك مي خرند براي نهار ظهر جمعه جلوي مهمان و چه شبهاي چله اي كه درخفا 250گرم آجيل شيرين مي خرند. و قايمكي توي كيف مي گذارند. كه حجم اندكش را كسي نبيند كه صورت را با سيلي بايد سرخ كرد، به ويژه عمله جات فرهنگ و لبخند بايد زد كه هر چهره اي با لبخند زيباتر است.
از هزار توي تاريخ بيايم بيرون كه چشمم سياهي رفت و نفسم بند آمد ازاين همه فخامت!
اينجا ميدان ارگ است. راستي! همين فلافلي اين بغل ! كه از هشت صبح غلغله است تا بوق سگ، يك بار به مناسبتي پرسيدم كه اينجا را چقدر اجاره كرده اي.
رقمي گفت لايتصور! من اگر همه حق التحريرهاي اين سي و اند سالم را روي هم بگذارم، يك ماه اجاره فلافلي ميدان ارگ نمي شود! 3متر در 1متر. اين به كنار. گذرتان كه افتاد به بازار زرگرها حجره هاي دومتر در يك متر را فقط قيمت بگيرين. البته حتماً كسي همراهتان باشد براي آب قند و كمكهاي اوليه. اينجا ميدان ارگ است!
كمي آن طرف تر، ساختماني است قديمي با نقش ترازوي عدالت بر سينه ديوارش.
كم نيستند بازنشسته هايي كه با يك ماشين تايپ دوران پارينه سنگي، چشم مي دوزند به عابران براي ماشين كردن يك دادخواست. وقتي دغدغه شان را مي بيني دلت مي خواهد دست كم بروي مهريه ات را بگذاري اجرا و براي اينكه آن بنده خدا دشتي كند، دادخواستت را بدهي او ماشين كند.
اينجا ميدان ارگ است و ساختمان عدالت. تا چند وقت پيش، هر روز جلوي در ورودي يا زني را مي ديدي كه از شوهرش كتك مي خورد يا مردي كه از زنش ناسزا. حالا كاربري اش عوض شده! هر هفته «نگين غرب»ي هاي بداقبال را مي بيني كه با پارچه نوشته اي و در سكوت تحصن كرده اند جلوي ساختمان عدالت و خانه شان را مي خواهند. از سال 83 تا حالا كه خرداد 89 است. ديگر با خيلي هايشان سلام و عليكي پيدا كرده ايم. خب بالاخره شش سال، عمري است براي خودش. چاي فروش بازار هم كه قبلا كتري سياهي داشت و حالا فلاسك دو سرچيني خريده، چاي كهنه دم مي فروشد بهشان.
اينجا ميدان ارگ است. هر چيز كه فكرش را بكني و هرچيز كه فكرش را نكني، اينجا مي فروشند، پيرزني 20 تا ناخن گير چيني، 10 تا بزرگ 10 تا كوچك، چيده روي يك تكه مقوا براي فروش و تو با خودت فكر مي كني اين پيرزن در روز بايد چند تا ناخن گير بفروشد كه بتواند يك وعده غذاي ساده بخورد. البته حساب اين پيرزن از پيرزن آن طرف ميدان جداست كه قالب كتلت درست كن مي فروشد اما هر جنسي كه هر طيفي از جماعت بيماران معتاد بخواهند، در كيسه اش دارد.
مرد جواني با دو مترقد و سينه ستبر و شانه هاي پهن، بادكنك چيني باد مي كند، مي فروشد به بچه هاي ملت. آن يكي گلهاي كوچك پلاستيكي مي فروشد كه همه زير نور از صبح تا غروب، به چپ و راست تكان مي خورند و از بس كه همه در خانه هاي شان دارند، حوصله ات را سربرده است.
اينجا ميدان ارگ است و در ضلع ديگر، شمال شرق ميدان، كاخ زيباي گلستان را مي بيني با تلالو شمس العماره اش. جيغ شاه طوطي هاي كاخ، صدايي آشناست برايت. كاخي كه خيلي شبيه قصرهاي تو قصه هاست. روي سنگفرش ارگ كه راه مي روي به ذهنت مي رسد كه چه روزها زنان شاهان قجر با كورباش و دورباش و قرق و بگير و ببند اينجاها قدم مي زدند. اصلا انگار مادر ناصرالدين شاه را مي بيني كه سلانه سلانه مي رود سر صوراسرافيل، مسجد نادرشاه (مسجد توحيد فعلي) تا دو ركعت نماز به كمرش بزند. مسجدي كه شاه پسرش، گل پسرش، قند و عسلش فقط براي علياحضرت مادرشاه بنا كرده بود. همين جا كه گردشگرهاي پيرفرنگي در رفت و آمدند، شاهزاده خانم هاي قجر انگار جلوي چشمت راه مي روند. همان ها كه وقتي از خواجگان مي شنيدند كه مردم نان ندارند بخورند، افاضه مي فرمودند كه خب نان ندارند، شيريني بخورند! اينجا ميدان ارگ است. با مغازه هاي ميلياردي كنار هم. با هزار جور وسوسه خريد و مصرف، انواع مغزها و بنشن و ميوه و انواع خوردني و پوشيدني كه گاهي از جاهاي ديگر تهران خيلي هم گرانتر است. به ما چه اصلا. ما كه شنيده ايم «الكاسب عيال ا...». چرا پشت سرخلق خدا حرف بزنم؟!
اينجا ميدان ارگ است. هر جور آدمي كه فكرش را بكني و هر جور آدمي كه فكرش را نكني در اينجا يافت مي شود. از هر قوم و تيره اي از هر زبان و گويشي. با چرخ دستي و بي چرخ دستي. با حجره و بي حجره. آدم هاي جور واجوري كه پشت كركره چشم هايشان دخل چه آرزوهايي كه در نيامده و چراغ چه اميدهايي كه خاموش نشده! چه آدم هايي كه نمي بيني! نابينايي كه با دو تا قوطي خالي واكس و يك تكه چوب و چند تكه سيم، تارزهي درست كرده و مي نوازد! و پول جمع مي كند. باربرهاي پشت خمي را مي بيني كه به معناي واقعي كلمه «زندگي» بر شانه هاشان سنگيني مي كند. مردي را مي بيني كه اختلال مشاعر دارد و هر صبح سر چهارراه مي ايستد و با حركات عجيب دست، بلند بلند با مردم حرف مي زند؛ آن هم حرفهاي نامفهوم. همه مي آيند و مي روند و اصلا كسي او را نمي بيند انگار. پسر بچه اي مي بيني با يك چرخ دستي، با سبزي هاي پاك و بسته بندي شده. بسته اي 100تومان. پسري 13 ساله و البته به تمامي مرد كه مادر و چهار خواهرش را نان مي دهد و تازگي ها - به قول خودش- براي خواهر بزرگش شيريني خورده اند و فكر جهيزيه و آبرو پيرش كرده! و بسيار آدم هاي ديگر كه هر روز و هر روز مي بيني شان و كاري از دستت بر نمي آيد.
اينجا ميدان ارگ است. تكه اي از زندگي، تلفيقي از سنت و مدرنيسم، تقابلي از فقر و غنا، آميزه اي از همه چي!
اينجا ميدان ارگ است. هر چند كه سالهاست كه نه ميداني در كار است و نه ارگي، اما اينجا ميدان ارگ است- به قول استاد معاني و بيان- مجازا به علاقه ي ماكان!

 



شش اصل طلايي داستان نويسي چخوف

بخش دوم
محمد باقر رضايي

اصل دوم از دستورالعمل شش گانه چخوف، يعني «عينيت كامل»، يكي از اساسي ترين اصولي است كه خود چخوف با رعايت آن به يكي از ماندگارترين نويسندگان جهان تبديل شده است. در تمامي داستانهاي كوتاه او، رعايت دقيق اين اصل به خوبي مشهود است. يعني داستاني از چخوف نمي توان يافت كه براساس عينيت كامل شكل نگرفته باشد. شايد گفته شود كه مگر قهرمانان داستانهاي چخوف ذهن نداشتند، فكر نمي كردند، در رويا فرو نمي رفتند، و تخيل در زندگي شان جايي نداشته است؟
بايد گفت چرا، داشتند، اما همه اينها به شيوه اي كه خود چخوف در آن استاد بود، در لابلاي داستانها و اعمال و حركات شخصيتهاي داستانهايش گنجانده شده و در واقع با عينيت كامل به داستان راه يافته اند. چخوف از آنجا كه خود انساني اجتماعي و مردم گرا بود، تمامي اعمال فرد را در رابطه مستقيم با محيط و اجتماع و مردمي كه با او زيست مي كنند مي ديد. بنابراين تعجبي ندارد كه صرف ذهنيت يك فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شايسته داستان كوتاه نداند. البته امروزه، ذهنيت آدمها، اصل اساسي داستان نويسي، پيشروست و كتمان آن به هر دليل، در افتادن با برنامه هاي توسعه در اين ژانر ادبي است. اما چخوف و سبك داستان نويسي او، به عينيت، بيشتر از ذهنيت وفادار است. او به گواهي داستانهايش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنيت خود و قهرمانان داستانهايش اختصاص نداد. اگر هم در بعضي جاها به تخيل و رويا اهميت مي داد، فقط در جهت عينيتي بود كه قصد توصيف آن را داشت. بعضي از قهرمانان آثار او در رويا فرو مي روند، در تخيل خود غرق مي شوند، اما همه اينهاعيني است و در ارتباط مستقيم با خود زندگي است. منظور چخوف از عينيت كامل، در نيفتادن به ذهنيت صرف و در نغلتيدن به آن روياهايي است كه ارتباطي با زندگي آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جايگزين تفكر درست و منطقي مي شوند و شخصيت را از زندگي واقعي و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرايانه باز مي دارند.
چخوف، اگر ذهنيتي اين چنين را هم- حتي- در داستان هاي كوتاه خود مي آورد، بيشتر در جهت نشان دادن وضعيت جامعه و آن نوع زندگي هايي است كه اندوه را شدت مي بخشند و آدمي را به سوي ملال و انزوا سوق مي دهند.
به عنوان نمونه، اگر به يكي از داستانهاي چخوف مثلا «سوگواري» نگاه كنيم خواهيم ديد كه منظور او از عينيت كامل چه بوده است. در داستان سوگواري، درشكه چي پيري كه فرزند خود را از دست داده، در اين جهان بزرگ كسي را نمي يابد تا اندوهش را با او در ميان بگذارد. سرانجام به سوي اصطبل مي رود و ماجرا را براي اسب خود بازگو مي كند.
«... ديگر چيزي به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا كام با كسي حرفي بزند. آدم بايد آهسته و با دقت تعريف كند. چطور يك سر و يك كله افتاد؟ چطور درد كشيد؟ پيش از مرگ چه حرفهايي زد؟ و چطور مرد؟ آدم بايد جزييات كفن و دفن را شرح بدهد، و همين طور ماجراي رفتنش را به بيمارستان براي پس گرفتن لباسهاي پسرش...
كتش را مي پوشد و سراغ اسبش به سوي اصطبل راه مي افتد. به ذرت، به كاه و به هوا فكر مي كند. در تنهايي جرأت ندارد به پسرش فكر كند. با هر كس مي تواند دربارأ او حرف بزند، اما در فكر پسر بودن و پيش خود او را مجسم كردن برايش دردآور است. به چشمهاي درخشان اسبش نگاهي مي كند و مي پرسد: «داري شكمت را از عزا درمي آوري؟ باشد، در بياور. حالا كه نتوانستيم پول ذرت را گير بياوريم، علف مي خوريم. آره، من خيلي پير شده ام. درشكه راني از من برنمي آيد، از پسرم برمي آمد. توي درشكه راني، روي دست نداشت، كاش زنده بود.»
لحظه اي ساكت مي شود، سپس ادامه مي دهد: «همين است كه مي گويم، اسب پير من! ديگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. اين طور بگويم، بگير تو كره اي داشته اي، مادر يك كره اسب بوده اي، و آن وقت ناگاه كره اسب، تو را مي گذارد و مي رود. ناراحت كننده نيست؟» اسب كوچك مشغول جويدن است. گوش مي دهد و نفسش به دستهاي صاحبش مي خورد.
افكار درشكه چي سرريز شده اند. اين است كه داستان را از اول تا آخر براي اسب كوچك تعريف مي كند.
با نگاهي دقيق به داستان درمي يابيم روشن ترين نكته هايي كه باعث ماندگاري آن شده اند، از ارائه عيني و بي طرفانأ داستان سرچشمه مي گيرند.
«كلينت بروكس» و «رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدي مشترك بر اين داستان چخوف، به اين اصل مهم در سبك نويسندگي وي توجه كرده و نوشته اند: «يكي از روشن ترين نكته هايي كه خواننده در بازنگري داستان كوتاه «سوگواري» درمي يابد، ارائه عيني و بي طرفانأ داستان است.
نويسنده به ظاهر، صحنه ها و كنشهايي مي آورد، بي آنكه به هيچ يك از آنها، به منظور القاي تعبيري خاص، اهميتي بيشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصوير تنهايي مرد در سر پيچ خيابان به هنگام شب، با برفي كه بر او و اسب كوچك مي بارد، دقت كنيم، مي بينيم كه اين صحنه هرچند تنهايي را القا مي كند، اما شرحي كه در توصيف صحنه داستان مي آيد، همدردي ما را برمي انگيزد:
هوا گرگ و ميش است. دانه هاي درشت برف گرداگرد چراغ برقهاي خيابان كه تازه روشن شده اند، چرخ مي خورد و به شكل لايه هاي نرم و نازك روي بامها، پشت اسبها، شانه و كلاه آدمها مي نشيند. «ايونا»ي درشكه چي، سراپا سفيد است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا كه يك انسان توانايي دارد، خم كرده، روي صندلي خود نشسته و كوچكترين تكاني نمي خورد. هربار كه انبوهي برف به رويش ريخته مي شود، گويي لازم نمي داند كه آنها را از خود بتكاند. اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده و با آن حال تكيده، بي تحرك، و پاهاي راست چوب مانند،حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.
درحقيقت، هنگامي كه چخوف، توصيف مستقيم، بي طرفانه و عيني را كنار مي گذارد، بر سر آن است كه از شدت همدردي ما كاسته شود نه آنكه بر آن افزوده گردد. زيرا صحنه كمتر حقيقي جلوه مي كند. دقت كنيد: «درشكه چي، سراپا سفيد است و به شكل شبح درآمده است.» يا «اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده است، و با آن حال تكيده، بي تحرك و پاهاي راست چوب مانند، حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند...»
مقايسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبيلي، از اين رو به ميان آمده است تا صحنه، زنده و دقيق ارائه شود، اما شبح و اسبهاي زنجبيلي، خيالي اند، كه نه احساسي دارند و نه رنج مي برند و بنابراين، نمي توانند همدردي كسي را جلب كنند. به سخن ديگر، صحنه هرچند به يقين، تنهايي را القا مي كند كه اين خود در داستان «سوگواري» با اهميت است، اما به گونه اي تنظيم شده تا در جهتي خلاف جلب همدردي حركت كند نه به سوي آن. گويي چخوف بر سر آن است كه بگويد صحنه داستان بايد تنها به ياري ارزشهاي خويش، خود را نشان دهد.»
¤¤¤
اصل سوم، يعني «توصيف صادقانه اشخاص و اشياء» اگرچه در پخش كوچكي از داستان نويسي امروز، كه به داستان ذهني و روانشناختي مشهور شده، ناديده گرفته مي شود، اما در بخشهاي مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندي تمام به زندگي خود ادامه مي دهد چرا كه صداقت در توصيف اشخاص و اشياء، يكي از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود يكي از نويسندگاني است كه صداقت و معرفت در توصيف اين عناصر، داستانهايش را با استقبال كم نظير خوانندگان مواجه كرده، او هيچگاه در هيچيك از داستانهايش، در مورد آدمها و اشياء پيرامونشان غلو نكرده است. آنها را نه آنچنان بي بها طرح كرده كه ماهيتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصيفشان نشسته كه خواننده آن را باور نكند.
اصل مهم حقيقت مانندي، كه بعدها در داستان-نويسي رواج پيدا كرد، زاييده همين اصل بوده اما نبايد فكر كرد منظور چخوف از توصيف صادقانه اشخاص و اشياء، عكسبرداري صرف از آنهاست.
منظور اين نيست كه نويسنده آنچه را ديده، بي كم و كاست و دقيقا به همان صورت در داستان خود توصيف كند. در اين صورت صحنه و آدمهاي او با عكاسي چه فرقي خواهد داشت؟ طرح اين اصول بديهي، امروزه شايد خنده دار به نظر برسد چرا كه حالا هر دانش آموز دبستان هنر، اينها را در مرحله آمادگي، مي آموزد و مي پذيرد. اما اگر توجه داشته باشيم كه چخوف اينها را، 511 سال قبل از اين - يعني در زمانه اي كه هر نويسنده، اشخاص و اشيا را در داستانهايش به ميل خود تعبير و تفسير مي كرد و آنها را به هر صورتي كه خود مي خواست يا انديشه اش مي طلبيد، به حركت و سكون وامي داشت - مطرح كرده است، از دورانديشي و درايت او شگفت زده مي شويم.
نكته مهمتر اين كه، خود چخوف گذشته از استعداد بي نظيري كه در گلچين اشخاص و اشياء داشت، اين نبوغ را هم داشت كه از زاويه اي به اشخاص و اشياء بنگرد كه كمتر چشمي قادر به نگاه كردن از آن زاويه بود.
اين مسئله، يكي از مهمترين ويژگي هايي است كه مي توان درباره آثار چخوف مطرح كرد و به بحث درباره آن نشست.
¤¤¤
در اصل چهارم، يعني «نهايت ايجاز»، بازهم چخوف انگشت بر حساس ترين اصل در هنر داستان نويسي گذاشته. بدون شك، در همه زمانها و مكانها، حتي در پيشروترين نظريه هاي ادبي، ايجاز يكي از رموز اصلي موفقيت است.با آن كه چخوف اين اصل را در مورد داستان كوتاه ابراز كرده، اما امروز، نويسندگان باتجربه، حتي در نوشتن رمان هم آن را رعايت مي كنند. نويسنده داستان كوتاه، براي توصيف آدمها و اشياء و لحظه ها، بايد با كمترين كلمات، بيشترين معنا را القا كند، و صحنه را از طريق چنين رويكردي فراروي چشمان خواننده قرار دهد.
عبارت «حداكثر زندگي در حداقل فضا» ناظر بر همين موضوع است.به عبارت ساده تر نويسنده بايد بتواند بار بيشتري را در بسته بندي كوچكتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در اين مورد، خود چخوف به سال 6991 در نامه اي به برادرش مي نويسد: «به عقيده من، توصيف طبيعت بايد خيلي كوتاه باشد، و بايد خصلتي اتفاقي داشته باشد. حرفهاي مفت از اين قماش را بايد دور ريخت كه خورشيد مغرب، غوطه ور در امواج دريايي مي زد و رو به تاريكي داشت، و سيلابي از الوان ارغوان و طلايي در آن جاري بود و چه و چه... يا اين كه پرستوها پروازكنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جيك جيك مي كردند و...
آري اين حرفهاي مفت را بايد دور ريخت. در توصيف طبيعت، آدم بايد به جزييات كوچك بچسبد و آنها را به شيوه اي پهلوي هم قرار دهد كه خواننده پس از آن كه آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پيش خود مجسم كند.
براي نمونه، نويسنده، شب مهتاب را مي تواند خيلي راحت اين طور ترسيم كند: روي سد آسياي آبي، تكه شيشه اي مثل يك ستاره براق چشمك مي زد، و سايه سياه سگي، يا شايد گرگي، همچون توپي غلتان گذر مي كرد - و مانند اينها. طبيعت آنگاه زنده و سرشار جلوه مي كند كه آدم كسرشأن خود نداند كه دست به سنجش پديده هاي طبيعي با پديده هاي مربوط به رفتار آدمي و جز اينها بزند. همين حكم در عالم روانشناسي نيز بي گمان مصداق پيدا مي كند.
¤¤¤
اصل پنجم، يعني «بي پروايي و اصالت، و پرهيز از كليشه پردازي»، نياز چنداني به شرح و تفسير ندارد چرا كه اصلي واضح و روشن و تعيين كننده در همه امور و به ويژه در نوشتن داستان كوتاه است. اين واقعيتي است كه نويسنده هيچگاه نبايد بترسد. بي پروايي در پرداختن به مسائل جامعه و آدمها، يكي از عامل مهم و حياتي براي جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نويسنده شده است.
اگر نويسنده اي با ترس و لرز از مسئله اي سخن بگويد، اثرش آن طور كه بايد به دل ها نمي نشيند. بيشتر مردم، آثار نويسندگاني را دوست دارند كه با شجاعت، درايت و هوشمندي خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان كوتاه بيان كرده است. به عنوان نمونه، اگر نويسنده اي هدفش پرداختن به وضعيت اسف بار محرومان يك جامعه است، نبايد از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، كه به عناوين مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ايجاد مي كنند، بهراسد. عوامل اين صاحبان زر و زور، در همه نهادهاي اجتماعي حضور دارند، و به ويژه در وادي ادبيات و هنر، به عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تريبون هايي كه همان صاحبان زر و زور در اختيارشان مي گذارند، داد «هنر براي هنر» سر مي دهند. نويسنده واقعي نبايد از انتقاد، و افشاء نابساماني ها و بي عدالتي ها ترسي به خود راه دهد چرا كه اين، كمترين وظيفه اي است كه به عهده اش گذاشته اند. در اين راه، او بايد اصالت خود را حفظ كند، يعني از آن چيزهايي سخن بگويد كه اصيل است و يادآوري آن براي مردم، دوست داشتني و مايه پويايي و پيشروي است. بديهي است او اگر بتواند در طرح اين مسائل از كليشه هاي رايج دوري كند، اثرش از استقبال بيشتري برخوردار خواهد بود. در اين باره، «موپاسان» مي گويد: «هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه هاي كوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هيچيك از آنها برايم باقي نمانده است.
استادم «فلوبر» همه آنها را مي خواند و نظرات انتقادي اش را برايم مي گفت و با اين كار، دو سه اصلي را كه فشرده درس هاي طولاني و آميخته با شكيبايي اش بودند، ذره ذره در من تثبيت مي كرد. مي گفت: اگر اصالتي در تو هست بايد نشانش بدهي، و اگر در تو نيست بايد به دستش بياوري و من فهميدم وقتي نويسنده مي خواهد چيزي را توصيف كند، بايد آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل كند. تا بالاخره جنبه اي را در آن كشف كند كه هيچ كس پيش از آن بدان توجه نكرده يا از آن سخن نگفته است. هر چيزي در اين دنيا، حاوي مايه هايي كم يا زياد از آن جنبه هاي هستي است كه هنوز كاويده نشده اند. بي مقدارترين چيزها نيز اندكي از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همين را كشف كنيم. براي آن كه بتوانيم آتش را وصف كنيم كه دارد شعله مي كشد، يا درختي را كه سر به آسمان كشيده است، بايد در برابر آن آتش و درخت چندان بايستيم كه ديگر هيچكدام به چشممان چنان جلوه نكنند كه گويي با هر آتشي يا هر درختي برابرند. از همين راه است كه آدم در كارش به اصالت مي رسد. استادم «فلوبر» به من مي گفت: وقتي از جلوي بقالي مي گذري، يا از جلوي درباني كه دارد چپق مي كشد، بايد آن بقال و آن دربان را طوري به من خواننده نشان بدهي كه ديگر اصلا نتوانم آنان را با هيچ بقال يا دربان ديگر عوضي بگيرم.
¤ ¤ ¤
درباره اصل ششم. يعني «شفقت داشتن» چه مي توان گفت؟
خود دستورالعمل همه گفتني ها را در خود جمع دارد. نويسنده بايد آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتي كه در همه نويسندگان بزرگ بوده و باعث موفقيتشان شده است. البته منظور چخوف آن نيست كه نويسنده بايد براي قهرمانان اثر خود دلسوزي كند. منظور او از شفقت داشتن، مهرباني و حس انسان دوستي است كه براي هر نويسنده اي لازم است. درواقع، نويسنده بايد آدمي باشد كه نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستاني اش بشود. دلسوزي براي آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضي از آنها با هم فرق دارد. نويسنده خوب، حتي براي آن آدم رذل هم دل مي سوزاند. اما اين به آن معني نيست كه او اين دلسوزي را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حركات آدم هايي اين چنين را توصيف مي كند و نشان مي دهد. اين ديگر با خود خواننده است كه تشخيص دهد كدام شخصيت خوب است و كدامشان بد. نيكي و رذالت آدم ها را خواننده بايد با تمام وجود حس كند. همين نكته به ظاهر بديهي است كه نويسندگان واقعي و باتجربه را از نويسندگان مبتدي متمايز مي كند. يعني نشان دادن اعمال و حركات و گفتار شخصيت ها، طوري كه وجود آدمي به نام نويسنده براي خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن كه كسي بدي يا خوبي چيزي را به او تصريح كرده باشد، به بد بودن يا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حركات او پي ببرد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14