(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه اول تير  1389- شماره 19676
PDF نسخه

طعم آفتاب
سفر به بلندي هاي از نفس افتاده فرهنگ و هنر ايراني
در چشم عشق از شيراز تا كيوتو
خشت اول
خداحافظ خالق كوري
اتاق انتظار
يادداشت سوم
راه حل سوم در مستطيل سبز
بوي بارون
گردش گودري



طعم آفتاب

سوگند به آنكه مرا به حق فرستاد، هر مرد و زن مسلماني
كه يك روز از رجب را روزه بدارد و يك شب آن را به عبادت برخيزد
و جز رضاي خدا نظري نداشته باشد، عبادت هزار ساله اي
در نامه اعمالش ثبت گردد كه روزهايش را روزه و شب هايش را
به عبادت گذرانده باشد ...

پيامبر اعظم صلوات الله و سلامه عليه و آله

 



سفر به بلندي هاي از نفس افتاده فرهنگ و هنر ايراني
در چشم عشق از شيراز تا كيوتو

محمد رضا اسلامي
سنگ نوشته هزار ساله اي كه در ديواره دالان ورودي مسجد وكيل نصب شده بود اواخر ارديبهشت
به سرقت رفت. براي هر ايراني دوستدار فرهنگ و تاريخ كشور اين خبر تلخ و ناگوار است. اما بسيار تلخ تر آن است كه پس از حدود يك هفته روزنامه هاي مورخ يكشنبه 26 ارديبهشت ماه از قول دادستان شيراز نوشتند: پرونده سرقت كتيبه هزار ساله مسجد وكيل شيراز هنوز شاكي ندارد! حيرت آور است. آدم سرشار از غم و اندوه مي شود. در ميان ابيات حافظ شيراز ناخودآگاه به ياد اين بيت افتادم
اين چه استغناست يارب وين چه قادر حكمتست؟
كين همه درد نهان هست و مجال آه نيست
براي هر ايراني علاقمند به اين آب و خاك شنيدن خبر فقدان اين دست آثار دردي است به روح و جان ... سنگ نوشته اي كه سالها نسل به نسل مانده بود و مي بايد سالها نسل به نسل مي ماند. قطعه سنگي كه نشاني بوده از ذهن و دستان هنرمند ايراني هزار سال پيش. دزدان شبانه با تخريب بخشي از ديوار مسجد، كتيبه را از ديوار خارج كرده و به سرقت
برده اند. همان خبر سرقت به قدر كافي ناراحت كننده بود اما اين مصاحبه جناب دادستان بيشتر آدم را اندوهگين مي كند. اينكه
مي بيني پس از بروز چنين اتفاق تلخي، جدل و دعوا ما بين مديركل اوقاف و مديركل ميراث فرهنگي بالا گرفته و هر يك از آقايان ديگري را مقصر مي نامد و در اين ميانه، محصول چيست؟ سنگ نوشته دزديده شده، و اگر سر از كلكسيون هاي خصوصي
در نياورد، روزگاري شايد در موزه اي در كشوري ديگر ديده شود...
ميان ابرو و چشم تو گير و داري بود
در آن ميانه شدم كشته، اين چه كاري بود؟
نيازي نيست روضه بخوانم كه آثار فرهنگ و تمدن، نشانه هايي هستند از نحوه نگرش مردم يك سرزمين به هستي، طبيعت و زندگي. اين آثار شناسنامه فرد فرد مردمان يك سرزمين محسوب
مي شوند. شناسنامه فقط آن كاغذي نيست كه در دست داريم؛ اينها شناسنامه هايي است كه «المثني» ندارند .
بارها به «كيوتو» اين شهر كهن يا به تعبير مشهور «شهر هزارمعبد» رفته ام و هر بار كوشيده ام تا در تماشاي معابد ژاپني با قرارگرفتن در متن سكوت ژرف اين معابد، با روح متمثل شده معبد ارتباط گرفته، شايد مرا در ادراك زواياي نهان تمدن كهن ژاپني ياري كند. در اين ميانه همواره دقت و توجه زايد الوصف متولّيان مراقبت از معابد را ستوده ام. در معبدي همچون «كين كا كوجي - معبد طلاي كيوتو » يا در مجموعه تاريخي همچون «آراشّي ياما» به رغم تعداد قابل توجه بازديدكنندگان و توريست هاي سراسر دنيا، مراقبت از آثار با وسواس و حساسيت تمام و كمال صورت مي گيرد؛ مراقبتي تحسين برانگيز. اما در همين كيوتو يا شهر هزار معبد، زيباترين و عالي ترين نمونه باغ ژاپني «كاتسور» است كه مربوط به محل استقرار امپراطور وقت توشي هي تو بوده است. مقايسه بين ساختمانهاي امپراطور در باغ كاتسورا و ساختمان مسجد وكيل مقايسه اي بي حاصل است، چرا كه مسجد وكيل به لحاظ كيفيت معماري، تكنولوژي هاي ساخت و اجرا، مولفه هاي شاخص هنري، زيبايي بصري و ... در اوج قله اي قرار دارد كه در هيچ يك از ساختمان هاي واقع در باغ كاتسورا يك هزارم اين ميزان هنرمندي و فن آوري را نمي بيني. در مقام مقايسه، تفاوت حيرت آوري بين ميزان تسلط ايران كهن با اين دست ميراث باستاني بسياري كشورهاي ديگر وجود دارد. مسجد وكيل نمادي است از اشراف
خارق العاده سازندگانش به مفاهيم عميق عرفان، معماري، سازه، هندسه، مصالح ساختماني، روشهاي اجرا، خطاطي، كاشيكاري و ...
پياده كردن موقعيت ستون ها و تراز سقف شبستان مسجد امروزه و با دوربين هاي نقشه برداري پيشرفته امروزي نيز كاري دشوار و فني محسوب مي شود كه از عهده هر مهندس عمراني بر نمي آيد. با اين حال آيا رسم نگهداري از اين تجلّي هوش كهن ايراني در
سال ها قبل اينگونه است؟
پس بعد از ما بنگريد
در دوران دبيرستان براي درس خواندن به كتابخانه شهيد دستغيب شيراز مي رفتيم. خصوصاً در دو سال آخر. كتابخانه اي كه مجاور در ورودي بازار وكيل و مسجد وكيل قرار گرفته است. كتابخانه بزرگي است اما اگر حدود ساعت 4 بعداز ظهر مي رسيدي ديگر جاي نشستن نبود. پر بود از جواناني كه جديت و اراده نشسته در
چهره هاشان براي درس خواندن به ما انرژي مي داد. گاهي كه در ميانه درس ها براي رفع خستگي به همراه يكي از دوستان از كتابخانه بيرون مي زديم در چند قدمي مسجد، « در چوبي» چندصدساله بازار وكيل همچون مغناطيسي ما را به خود جذب مي كرد. هنوز از اين در عبور نكرده بودي كه بوي عطر انواع و اقسام ادويه ها به مشام مي رسيد. قدم كه به درون بازار مي گذاشتي اين بوي عطر به همراه همهمه و رونق بازار مستت مي كرد و پاك از عالم فرمول هاي خشك و بي روح مشتق و انتگرال و رياضيات جديد دور
مي شدي و ... چه حال و هوايي!اگر ارديبهشت بود كه بوي عطر بهار نارنج درختان عمارت كلاه فرنگي هم اين حال و هوا را طراوتي ديگر مي بخشيد. اما درس ها مانده بود و بايد بر مي گشتيم و در مسير برگشت به كتابخانه دوباره درب بزرگ مسجد و سكوت ژرفش گويي با ما حرف مي زد. انگار كه كاشي هاي هفت رنگ مسجد و كتيبه هاي زيبايش ما را به خود
فرا مي خواند ...
كمي آنسوتر، هر گوشه از باغ
هفت رنگ كاشي ها را كه نگاه
مي كني و به هر قطعه از
كتيبه هاي خطاطي كه چشم
مي اندازي، قدم هايت متوقف
مي شوند. دوست داري كه ساعت ها با فراغ خاطر روبروي اين تابلوهاي هنرمندي بنشيني و بتواني در اين خلسه روحاني، چشم ها را در گوشه گوشه كاشي ها به گلگشت مهمان كني...
شبستان مسجد وكيل جايي است كه ساليان سال نماز متدينين و نمازگزاران شهر شيراز، اين شهر فرهنگ و ادب، در آن اقامه
مي شده است. شبستان مسجد وكيل و حوض آب بزرگ ميانه حياط مسجد جايي است كه تو صداي نسل ها را در آن مي شنوي وقتي كه در سكوت يك بعدازظهر تابستان به آنجا قدم مي گذاري... در آن سكوت به خوبي مي تواني نماز عصر رمضان شيرازيان دويست و چهل سال پيش را احساس كني. صداي گفتگوهاي آنان كه سال ها با مهرباني در كنار يكديگر مي زيسته اند.(1) سكوت ژرفي كه وقتي به آن گوش
فرا مي دهي تپش هاي قلبت را زياد مي كند. اگر به اين شبستان رفتيد و به نداي سكوت آن گوش فرا داديد آنگاه كه خارج مي شويد در سمت ديگر حيات در ايوان شمالي (كه به طاق مرواريد معروف است) نداي ديگري را مي شنويد. جمله اي از كريم خان زند كه بر روي يك كاشي كوچك نوشته شده و در دل كاشي كاري هاي ايوان جا داده شده است. در قسمت پائين محراب ايوان شمالي مسجد با خط ثلث چنين نوشته :
ا نّ آثارنا تدل علينا، فنظروا بعدنا ا لي الآثار
( آثار ما بر ما دلالت مي كند - پس بعد از ما به آثار بنگريد)
جمله تكان دهنده اي است.
تكان دهنده تر وقتي است كه
مي پرسي آيا اين است رسم نگهداري از «آثار»؟... راستي من در كمال تعجب در روزنامه ها از زبان دادستان شيراز مي خواندم: «نگهبان رسمي از اين بنا مراقبت نمي كرد و فردي بدون شرايط نگهباني در برخي مواقع در اين مسجد حضور داشت...»
مرواريدي در دل بافت كهن
حال كه بحث مسجد وكيل و حال و هوايش پيش آمد خوب است چند كلامي هم راجع به اثر برجسته معماري كه با الگو برداري از معماري مسجد وكيل ساخته شده بنويسم. مسجد نصيرالملك كه در دل بافت تاريخي شيراز واقع شده همچون باغ كوچكي است سرشار از جلوه گري رنگ هاي بهشتي. حدود 130 سال پيش نصيرالملك تصميم مي گيرد كه اين مسجد در محله گودعربان شيراز بنا شود و ذهن خلاق اساتيد معماري آن زمان، آنان را به سمت طراحي اثري هدايت مي كند كه الهام گرفته از بناي پرشكوه مسجد وكيل است اما ويژگي هاي منحصر بفرد مختص خود را داراست. اين كار اساتيد معمار نشاني است از احترام و ارادت آنها به مسجد وكيل و در عين حال توان خارق العاده در خلق آنچه مختص به خود آنهاست. كاشيكاري ها و مقرنس بندي هاي اين اثر بيانگر اوج تسلط و توان معماران دوره قاجار به خلق فضاهاي فاخر بوده است.
معمار زبردست در دو سوي صحن بزرگ اين مسجد، دو شبستان را طراحي و اجرا نموده است؛ شبستان غربي مخصوص تابستان ها و شبستان شرقي مخصوص
زمستان ها. نهايت هنرمندي را معمار در كار شبستان غربي بكار گرفته و كاري خلق كرده است كارستان. شبستان غربي پوششي آجري دارد، داراي هفت درب چوبي بزرگ مزين به شيشه هاي رنگي و دوازده ستون سنگي يكپارچه در دو رديف 6 تايي. اين ستون ها همانند ستون هاي مسجد وكيل و مسجد مشير به شكل سنگ گندمك يكپارچه است، سقف شبستان نيز با
نقش هايي چون گل و بته، خطوط اسليمي و آياتي از قرآن كريم به خط ثلث عالي مزين شده است. عرق چين هاي بين تويزه ها داراي خيز كمي هستند. كف اين شبستان با كاشي هاي فيروزه اي مفروش است و داراي دري با شيشه هاي رنگي است كه به صحن گشوده مي شود. شبستان شرقي كه شبستان زمستانه است، نيز داراي سقفي كاشي كاري شده است و داراي هفت ستون كه ستون هاي آن ساده (بدون شيار) است و در وسط قرار گرفته، سقف آن نيز با كاشي كاري معقلي تزيين شده است...
بعد التحرير ...
1. در اين شبستان كه سرشار از نشانه هاي تسلط طراحان و سازندگانش به علم هندسه است، و در كنار محراب معظّمش، يك منبر با چهارده پله از «سنگ مرمر يكپارچه» با گلهاي حجاري شده، قرار دارد كه براستي شاهكاري است از هنر و نشاني است از اوج سليقه و همچنين نهايت مرغوبيت و كيفيت مصالح بكار رفته. در اولين نگاه از خود مي پرسي كه چنين سنگ يكپارچه اي را كجا تهيه كرده اند؟! چطور اينچنين پرداختش داده اند؟ كدام استادكار زبر دستي توانسته اين حجم هندسي پيچيده و دقيق را از دل سنگ خام بيرون بكشد؟ چگونه است كه سنگ به رغم سال ها در اثر لنگر ناشي از وزن خود، تركي در وسط دهانه ندارد؟... اما امروز اگر به ديدن اين منبر برويد بر خلاف تصورتان هيچ مانعي در پيرامونش نيست و مي بينيد برخي با كفش از پله هاي مرمري آن تا محراب خطابه بالا مي روند. اگر كفش ها را از پاي خارج كرده و پله ها را تا بالاي منبر بالا رويد در آنجا مي ببنيد با كليد يا ماژيك بر روي كاشي ها بسيار نوشته اند كه: يادگاري از فلاني در تاريخ...
2. بروز «اشتباه» و مشكل در هر كاري، زياد غير قابل تصور نيست. اما آنچه مهم است سطح اشتباهي است كه مرتكب مي شويم و همچنين نحوه برخورد ما با آن اشتباه. اينكه بناي ارزشمندي مانند «مسجد وكيل »تا كنون نگهبان رسمي نداشته اشتباهي غير قابل بخشش است. و اما اينكه بعد از بروز مشكل بجاي عبرت آموزي شاهد بروز جدال ها هستيم، بدتر از اشتباه مذكور است. از قضاي روزگار و حسب اتفاق، چند روز قبل تمام تلويزيون هاي دنيا گزارش دادند كه طي يك سرقت بزرگ از «موزه هنر مدرن پاريس» پنج تابلو نقاشي بسيار ارزشمند به قيمت حدود 130 ميليون دلار از نقاشان بزرگي همچون پيكاسو و ماتيس دزديده شد. علت سرقت، آگاهي دزدان از تعميرات سيستم صوتي آژير خطر موزه بوده است...به عبارتي دزدان از همين چند روز استفاده كرده و به رغم كار كردن سيستم دوربين هاي مدار بسته، تابلو ها را به سرقت بردند.
بي شك مسئولان موزه اشتباه كرده بودند اما شدت رخداد بد، متناسب با اشتباه آنها نبود. با اين وجود مسئوليت خطا را به دوش ديگران نينداختند و تمام شبكه هاي تلويزيوني نشان دادند كه مسئول مربوطه با حالتي كه نزديك به «گريه» بود در تلويزيون راجع به اشتباهشان توضيح داد و با بغضي در صدا و گلو از دزدان خواهش كرد كه لااقل مراقب خراب نشدن تابلوهاي ارزشمند باشند.

 



خشت اول
خداحافظ خالق كوري

مريم اخوان
اول: ژوزه ساراماگو، اولين نويسنده پرتغالي برنده جايزه نوبل ادبيات در سن 87 سالگي به دليل عارضه ريوي در خانه اش در لانساروت، يكي از جزاير قناري اسپانيا از دنيا رفت. اگرچه اولين رمان او به نام كشور گناه در 1947 به چاپ رسيد ولي ناكامي او براي كسب رضايت ناشر براي چاپ كتاب دومش موجب شد رمان نويسي را كنار بگذارد، تا اين كه با انتشار كتاب بالتازار و بلموندا در سال 1982 و ترجمه آن به انگليسي در 1988 شهرت به سراغ او آمد، رماني تاريخي كه به انحطاط دربار پرتغال در قرن شانزدهم مي پردازد.
او هيچگاه ادبيات را به خدمت ايدئولوژي در نياورد ولي دولت پرتغال وي را به خاطر نوشتن كتاب «انجيل به روايت عيسي مسيح» از كشور اخراج كرد.
با وجود نگاه بدبينانه ساراماگو به دنيا آثار او چه در سطح عامه مردم و چه در ميان نويسندگان و خوانندگان حرفه اي مورد اقبال زيادي واقع شده است. بعضي او را خوش ذوق ترين نويسنده زنده دنيا مي دانستند و بعضي كتاب كوري را زيباترين رمان تاريخ عنوان مي كنند.
دوم: ژوزه ساراماگو، نويسنده پرتغالي كه بارها نامزد جايزه نوبل ادبيات شده بود در «كوري» كابوسي هولناك را روايت مي كند؛ جامعه شهري پيشرفته اي با همه امكانات ناگهان به بربريت بازمي گردد و كل ساختار زندگي جمعي به انحطاط كشيده مي شود. رشته هاي الفت و تعهد از هم مي گسلد و يكي يكي از بين مي رود. دقت موشكافانه در سبك و ساختار نوشتن، حذف نقطه گذاري و عدم تطابق زمان ها؛ خواننده را وا مي دارد تا در هر لحظه به ظرايف معنايي جملات بيانديشد.
«كوري» رماني عميق، تفكربرانگيز و تكان دهنده است كه در عين حالي كه كاملا خيالي به نظر مي رسد، تصويري هولناك از واقعيت است. در حقيقت يك حكايت اخلاقي مدرن است كه مانند داستان هاي اخلاقي كهن؛ پيام يا پيام هايي اخلاقي را براي مخاطب امروزي در خود نهفته دارد، اثري تمثيلي بيرون از حصار زمان و مكان، رمان معترضانه اجتماعي- سياسي كه تلاش دارد آشفتگي اجتماع و انسان هاي سردرگم را در دايره افكار خويش و مناسبات اجتماعي به تصوير بكشد.
ساراماگو كه هرچند بسيار دير هنگام و در سن 76 سالگي (سال 1998) موفق شد جايزه نوبل ادبيات را از آن خود و كشورش كند، رمان نويس و شاعري است كه رئاليسم جادويي را با انتقادات گزنده سياسي در مي آميزد. ساراماگو تاكيد دارد كه اعمال انساني در «موقعيت» معنا مي شود و ملاك مطلقي براي قضاوت وجود ندارد چرا كه موقعيت انسان ثابت نيست و در تحول دائمي است. به عبارتي دغدغه عمده ذهن ساراماگو در اين رمان فلسفي مسئله سرگشتگي انسان معاصر يا «انسان در موقعيت» است كه از خلال ابعاد و لايه هاي مختلف و واكنش هاي آنها بررسي مي شود.
ساراماگو در رمان كوري، آيينه گردان فروپاشي جامعه بشري است كه به رغم برخورداري از همه مواهب طبيعي و علمي و فني در وضعي بغرنج قرار مي گيرد.
در «كوري» با شهري مواجه مي شويم كه اپيدمي وحشتناك كوري؛ نه كوري سياه و تاريك كه كوري سفيد و تابناك در آن شيوع پيدا مي كند و در لحظه لحظه داستان مخاطب با اين موضوع درگير است كه اين بيماري از كجا آمده و چرا اينطور شيوع پيدا مي كند كه هر جايي مي تواند باشد.
خيابان ها نام ندارند، شخصيت هاي رمان نيز همين طور: «دكتر، زن دكتر، دختري كه عينك دودي داشت، پيرمردي كه چشم بند سياه داشت، پسرك لوچ...» سبك و ساختار دشوار رمان، پس از چند صفحه، جاذبه اي استثنايي پيدا مي كند كه درخلال پاراگراف هاي طولاني، پيچيدگي هاي روح انسان و مشكلات زندگي را براي خواننده خود تداعي مي كند.
به عبارتي مي توان گفت كه كوري مورد نظر نويسنده، ناديدن معنوي است چرا كه در اين رمان سازماندهي و قانونمندي و رفتار عاقلانه خود به نوعي آغاز بينايي است. ساراماگو كلام پيچيده و چند پهلويش را در دهان تك تك شخصيت هاي كتاب و مخصوصا در پايان رمان در دهان زن دكتر گذاشته است: چرا ما كور شديم...
- نمي دانم.
- شايد روزي بفهميم.
- مي خواهي عقيده مرا بداني؟
- بله، بگو، فكر نمي كنم ما كور شديم.
- فكر مي كنم ما كور هستيم، كور اما بينا، كورهايي كه مي توانند ببينند اما نمي بينند...
رمان از اينجا آغاز مي شود كه در يك شهر نامعلوم، مردي پشت چراغ قرمز ناگهان كور مي شود اما نه مانند هر كوري ديگر بلكه مانند كسي كه جلوي چشم او را پرده اي سفيد و ضخيم پوشانده. مردي كه بعداً معلوم مي شود دزد است، او را به خانه مي رساند. اولين مرد كور با همسرش نزد پزشك مي رود اما دكتر هيچ ايرادي در چشمش نمي يابد و اين بيماري را نمي شناسد. او يك پسربچه و يك دختر با عينك آفتابي را هم معاينه مي كند و در بازگشت به خانه براي همسرش ماجراي كوري مرد ژاپني را تعريف مي كند. صبح فردا، دكتر هم كور شده است. كم كم همه در شهر كور مي شوند، حتي وزير بهداشت!
كور شدگان را به قرنطينه مي برند از جمله دكتر را ولي همسر دكتر كه معلوم نيست چرا كور نمي شود، همراه همسرش به قرنطينه مي رود. تمام آدم هاي اول ماجرا، دور هم در مكاني با كمترين امكانات جمع مي شوند. همه چيز در نكبت و زشتي مي گذرد تا آنكه يك پيشخدمت بار كه اسلحه دارد، تصميم مي گيرد از ديگران در ازاي غذا گروكشي كند و...
ساراماگو در «كوري» تعهد و باور عميق خود را به عدالت اجتماعي، احترام به خرد و عقل سليم همراه با تزكيه روح و جسم كه تنها راه ضمانت پايدار ماندن هر جامعه اي است در غالب يك رمان هنرمندانه و شگفت انگيز به ما ارمغان مي دهد.
سوم: خالقان آثار بزرگ، هيچ گاه بدون زحمت به جايي نرسيده اند. اما امروز جامعه به سمتي مي رود كه همه دوست دارند يك شبه راه صدساله را بروند و پله هاي ترقي را به سرعت طي كنند گويي ما زياد اهل زحمت و دود چراغ نيستيم.


 



اتاق انتظار

صداي پاي سواري غريب مي آيد...
سيد محمد عماد اعرابي - انتظار را مي شود از فرياد مردم قانا فهميد وقتي در مركز نيروهاي سازمان ملل بمباران مي شدند، انتظار را
مي شود در يادبود شهداي كفر قاسم ديد؛ در خط به خط تاريخ غزه خواند. انتظار چيزي نيست جز نگاه مستأصل يك كودك به اجساد خانواده اش، خانواده اي كه هنوز نمي داند به كدام گناه كشته شدند. انتظار يعني اجساد تكه تكه شده در دير ياسين؛ يعني كودكان
به خاك و خون كشيده شده در صبرا و شتيلا. انتظار يعني يك جهان پر از ادعاي عدالت...
حالا تا ابومازن پيراهن عربي اش را در آورد، كت و شلوار بپوشد، گره كرواتش را محكم كند و بر سر ميز مذاكره، خون هاي به ناحق ريخته شده را بذل و بخشش نمايد، بايد فاتحه بيت حانون و خان يونس را هم خواند. تا جرج ميشل سان ببيند از شيوخ منطقه و آنها به رسم مهمان نوازي پيش پايش غيرت عربي را سر ببرند، حصر غزه همچنان ادامه دارد. تا مبارك ميلياردها دلار سالانه در ازاي خدماتش از كنگره آمريكا مي گيرد، گذرگاه رفح بسته خواهد ماند.
غزه، بزرگترين زندان روي زمين است. معناي انتظار را مي شود از مردمانش پرسيد وقتي بيش از هزار روز با هيچ، زندگي كردند. مادري كه براي بچه هاي گرسنه اش غذا ندارد، اسماعيل هنيه را نفرين
نمي كند، بلكه اوباما و باراك و عباس و مبارك را نفرين مي كند و اين يعني پذيرش حق. يعني تسليم نشدن در برابر زور علي رغم فشار. ديگر همه مي دانند از اين مدعيان صلح و آزادي، آبي گرم نمي شود. همه منتظر جهاني تازه هستند تا در آن بدون هيچ ديوار حايلي زندگي كنند. همه منتظرند تا بعد از اين همه رنج و نااميدي، نفسي عميق بكشند و در هواي معنويت زندگي كنند. همه منتظرند... ديگر تا ظهور چند قدم بيشتر نمانده...

 



يادداشت سوم
راه حل سوم در مستطيل سبز

محمد حسنلو
بيش از 10 روز است كه جام جهاني در آفريقاي جنوبي شروع شده و مردم كشورهاي مختلف تقريباً كارهاي روزانه خود را به حالت تعليق درآورده اند تا
ثانيه ها و صحنه هاي زمين سبز را از دست نداده باشند و در اين ميان خبرنگاران و نويسندگان هر كدام به نحوي به گزارش اين رويداد ورزشي، سياسي، اجتماعي و به طور حتم اقتصادي مي پردازند. خاصه وقتي كه ما هم يك داور هموطن در اين مسابقات داريم و حضور او را هم پيگيري مي كنيم.
با اين حال اولين سال است كه بزرگترين رويداد فوتبال در قاره سياه اتفاق مي افتد ولي بايد حضور جدي ورزشكاران سياه اين رشته را بعد از شادي گل روژه ميلا در سال 1990 به تيم روماني دانست؛ از آن پس بود كه پاي فوتباليست هاي سياه پوست به باشگاههاي مطرح قاره اروپا بيشتر باز شد كه تبعات آن در كشورهاي وطني نيز به خوبي قابل مشاهده بود.
«استيو بلومفلد» خبرنگار سابق روزنامه اينديپندنت در كشورهاي آفريقايي در كتابي جديد كه مي توان موضوع اصلي آن را فوتبال و موضوع فرعي آن را جام جهاني قلمداد كرد، اعتقاد دارد فوتبال در زمان معاصر نقش صلح و ميانجي گري در كشورهاي مختلف ايفا كرده است به طوري كه اين ورزش باعث شده بسياري از كشورهاي آفريقايي هم بتوانند خود را در سطح جهان مطرح كنند و هم بتوانند به اوضاع آشفته داخلي خود ساماني ببخشند.
وي در اين كتاب با عنوان «آفريقاي متحده: چگونه فوتبال آفريقا را مطرح مي كند»با اشاره به جنگ هاي داخلي بيشتر كشورهاي آفريقايي مثل كنگو، سومالي، راوندي و ... مي نويسد: «امروزه فوتبال بين محله ها و شهرهاي مختلف كشورهاي آفريقايي و ارتباط آنها با كشورهاي ديگر باعث نوعي صلح و دوستي و اتحاد بين آنها مي شود.»
وي در كتابش با طرح اين سوال كه فوتبال و به طور كلي ورزش و جام جهاني تا چه اندازه مي تواند مهم باشد، از آماري در سالهاي اخير خبر مي دهد كه مثلاً چگونه دولت كنگو با وجود جنگهاي داخلي خود بيش از 3 ميليون يورو به وزارت ورزش خود اختصاص مي دهد در حالي كه براي وزارت دادگستري نيمي از اين مبلغ را نيز در نظر نمي گيرد.
بلومفلد در اين كتاب، مي پرسد واقعاً چه اتفاقي افتاده است كه فوتبال باعث مي شود در كشوري مثل زيمباوه ورزشكارانش عامل صلح با كشور همسايه شوند و آيا اين جواب را مي توان مطرح كرد كه اين ورزش امروزه به تسكين دردهاي آفريقا تبديل شده است و جنگ هاي گذشته در سايه پرداختن به اين ورزش از ياد رفته است؟ چرا در تيمي مثل ساحل عاج فوتباليست هايي پيدا مي شوند كه از دو قبيله و گروه متخاصم در كشورشان هستند ولي در عين حال از سوي گروههاي مخالف در زمين سبز تشويق مي شوند.
اين روزنامه نگار با بررسي ضمني و تلويحي حوادث و اتفاقات چند سال اخير در كشورهاي آفريقايي و حتي طرفداري قبيله هاي سنتي اين كشور از تيمي مثل آرسنال و نامگذاري تيم ها و نام خود با نام بازيكنان آن اين مطلب را به خواننده خود مي رساند كه فوتبال امروزه در قاره سياه به راه حل سومي در مناقشات سياسي تبديل شده است. وي در اين كتاب بر خلاف كتابهاي ديگر كه تنها به يك ماه برگزاري جام جهاني و ديگر جام هاي ورزشي محدود مي شوند، فراتر از فينال اين جام رفته است و معتقد است موضوع جام جهاني را بايد فراتر از يك زمين سبز دانست كه از استانفورد بريج تا ورزشگاههاي محلي در سيرالئون مسيري تشكيل داده است و در اين ميان پيام آوران آن، ورزشكاران قاره سياه هستند كه باعث اتحاد مردم و فرهنگ هاي مختلف اين قاره مي شوند...

 



بوي بارون

اميد مهدي نژاد
شمشير لب غلاف را بوسيد، مردان از كارزار برگشتند
بيرق آرام از نفس افتاد، گردان طلايه دار برگشتند
از بيشه صداي پاي ببر آمد، في الفور قراولان كمر بستند
ششلولي عطسه كرد: صبر آمد، از جاده الفرار برگشتند!
از هفت سوار آزمون ديده اسبي بر جاي ماند و دستاري
از هنگ پياده هم خبر دارم، دستار به سر، سوار برگشتند
يك دسته به شيوه ساده تر بودند، از قلب سپاه راه كج كردند
يك دسته كه عاقبت نگر بودند، پاورچين از كنار برگشتند
اسبان اصيل را كه زين كردند، رفتن را بي نشان كمين كردند
تا گردش روزگار را ديدند، با گردش روزگار برگشتند
¤
توفان بالا گرفت آهسته، كشتي بي ناخدا به راه افتاد
از جوش وحوش عرشه سنگين شد، مردان خدا به غار برگشتند
ما ساده پياده هاي فرزينيم، حكم است كه بركنار بنشينيم
خرديم، ولي درست مي بينيم: گردان از كارزار برگشتند
تلخ اند اين روزها حكايت ها، راوي! پايان قصه را بنويس
بنويس پياده ها ركب خوردند، رندان سواركار برگشتند

 



گردش گودري

اگر از پايان گرفتن غم هايت نااميد شده اي، به ياد بياور
كه زيباترين صبحي كه تا به حال تجربه كرده اي، مديون صبرت در برابر
سياه ترين شبي است كه هيچ دليلي براي تمام شدن نمي ديد...
¤
هي باد! خنكاي تو
از عرق خستگي هاي من است
¤
آدم را گفت هبوط تو موقت است به من باز مي گردي
آدم اما خانه ساخت
¤
- آقا داماد چه كاره ان؟
- پول مي گيرين تو مراسم مختلف، حاشيه درست مي كنن.
¤
تو صبح دلپذيري و من عصر دلگير
فاصله را مي بيني؟
¤
دم ا ت گرم! كه وقتي مي خندي
حواست به حرمت غصّه هات هست

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14