(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 6 تير 1389- شماره 19679

سردار شهيد علي هاشمي به روايت سردارگرجي 10 روايت از فرمانده سري ترين قرارگاه سپاه
روايتي دست اول از آخرين ساعات نبرد سردار هور او تا آخر ايستاد
زخم سيب
از خيبر تا دهلاويه پله پله تا پايين پاي چمران



سردار شهيد علي هاشمي به روايت سردارگرجي 10 روايت از فرمانده سري ترين قرارگاه سپاه

فاطمه زورمند
اواسط ارديبهشت مطلع شديم كه پيكر مطهرش پس از 22 سال رجعت كرده و قرار است درسالروز شهادت بانوي دو عالم خاك با در برگرفتن او آرام شود. روز موعود فرارسيد و مردم قدرشناس ما سزاوارانه سنگ تمام گذاشتند.
سردار شهيد علي هاشمي!پس از 22 سال سكوت اجباري كه عدم اطلاع دقيق از احوالات تو و بيم ايجاد خطر از سوي دشمن بعثي براي وجود نازنينت، براي مان رقم زد، اكنون مي خواهيم تا مي توانيم نام تو را بر پهنه هستي فرياد بزنيم و داغ دلمان را درآوريم و پرده مظلوميت از چهره با صلابت تو برداريم و به ساحتت اداي دين كنيم، به همين خاطر پاي صحبت همرزمانت نشستيم تا انواري از شخصيت بزرگ و ناشناخته ات را بروجود تاريك و گرفتار دنيايي ما بتابانند.
سردار علي اصغر گرجي، از فرماندهان وقت سپاه ششم، دراين مسير هم كلاممان شد و زيباتر از آنچه فكر مي كرديم روايت گر آخرين ديدار خود با حاج علي شد.
او اين چنين سخن آغاز كرد: ايام شهادت حضرت زهرا (ع) حسن تصادفي بود كه حاج علي به آغوش خانواده اش بازگردد.
درخصوص شهدا صحبت كردن توفيق بزرگي است، خصوصا در مورد حاج علي هاشمي؛ اين كلمه را خصوصا براي اين به كار مي برم كه سال هاي سال جرات حرف زدن درمورد ايشان را نداشتيم، چرا كه صدام درعراق حاكم بود و هيچ كس به خودش اجازه نمي داد فكر كند كه ايشان شهيد يا اسير شده و به همين خاط سعي مي كرديم اظهار نظري نكنيم لذا شرمنده خانواده ايشان بوديم. چون فكر مي كرديم، يك اظهار نظر ما درمورد شهادت ايشان ممكن است اگر ايشان در اسارت باشد،عراقي ها بلايي بر سر ايشان بياورند يا اظهارنظر درمورد اسارت ايشان درحالي كه عراقي ها او را نشناخته اند ممكن است كمك به شناسايي او كند و بدانند با چه انسان مهم و بزرگي طرف شده اند.
به شهيد هاشمي بدهكارم
يكي از نكاتي كه من و ديگر دوستان حاج علي را ترغيب كرد كه دراين چند روز پس از بازگشت پيكر او حرف هاي نگفته مان را بزنيم اين بود كه حدود بيست سال ساكت بوديم، آن هم اجباري. از دو، سه سال پيش كه صدامي وجود نداشت، به طور نيمه قطعي مي گفتيم حاج علي شهيد شده چرا كه زندانهاي عراق بعد از صدام، خالي شدند و كسي به نام علي هاشمي درعراق نبود، پس قطعا شهيد شده، امروز احساس مي كنم بدهكاري سنگيني نسبت به اين شهيد دارم؛ شهيدي كه در روند جنگ نقش بسيار مهمي داشت.
او ادامه مي دهد: شهيد علي هاشمي يكي از اعجوبه هاي نيروهاي نظامي جنوب است. ايشان فرمانده اي است كه در شرايط سني كم، رشد خيلي خاصي داشت. ايشان 18ساله بود كه مثل خيلي از بچه هاي انقلاب به سپاه آمد و مسئوليت گرفت ولي به طور مشخص 19سال داشت كه فرمانده سپاه حميديه شد كه اين امر مصادف شد با شروع جنگ و از اولين واحدهاي سپاه حميديه كه جلوي تجاوز دشمن ايستاد و در 500متري حميديه دشمن را متوقف كرد، نيروهاي
حاج علي بودند.
تاكتيكهاي خارق العاده
ازيك فرد آموزش نديده!
سردار گرجي درباره بعد نظامي شهيد هاشمي مي گويد:ايشان هيچ دوره خاص نظامي نديده بود، فقط از نسل انقلاب بود وقرار بود بعد از ديپلم، دانشجوي رشته دندانپزشكي باشد كه به يكباره تبديل به يك عنصر انقلابي و پاسدار مي شود و جنگ هم كه شروع شد كسي به او ياد نداد كه چطور كار كن و چگونه جبهه تعيين كن. دريك زمان كوتاه كه براي هم عجيب است يعني سه سال پس از جنگ ايشان تبديل مي شوند به ايدئولوگ و استراتژيست به تمام معنا كه مي آيد به فرمانده كل سپاه مي گويد با اين بن بستي كه درجنگ درست شده ما بايد درجبهه اي عمليات كنيم كه جبهه ناشناخته هم براي ما، هم براي دشمن باشد يعني هور. تا آن روز ما عمليات بيت المقدس را انجام داده بوديم، خرمشهر را آزاد كرده بوديم. پس از آن به توقف و عدم الفتحي برخورد كرده بوديم و در اين ميان يكباره شهيد هاشمي مي گويد ما اگر در منطقه هور عمليات كنيم به عراق از جايي زده ايم كه فكرش را نمي كند و استان بصره عراق و جاده استراتژيك بصره- بغداد و بصره- الاماره در خطر جدي قرار مي گيرد.
لذا هيچ كس باور نمي كرد يگاني را كه تا ديروز در خاكريزها جنگيده بياوريم درون يك منطقه آبي پر از ني و باتلاقي وارد عمل كنيم. اما او نيروهاي مسلح را قانع مي كند كه شما بايد بياييد در اين منطقه عمليات انجام دهيد. فرماندهاني كه تا آن زمان پا در قايق نگذاشته بودند، قبول نمي كردند ده هزار نيرو را وارد منطقه اي كنند كه زير پايشان آب است و آن موقع فرمانده كل سپاه مجبور شد فرهنگ در آب رفتن را به فرماندهان و نيروها القا كند، بنابراين آنها را به منطقه اي نزديك كيش برد و گفت فرض كنيد يك روزي قرار است درون آب، آن هم نه چنين آبي، بلكه آبي كه پر از ني و كمين گاه و آبراه هاي خطرناك است، عمليات كنيد آيا شما آمادگي داريد؟ كسي باور نمي كرد چنين آمادگي وجود داشته باشد اما حاج علي هاشمي اين موضوع را مطرح كرد و نطفه عملياتي به نام خيبر بسته شد و ما در اوج ركود جنگ يكباره رفتيم منطقه وسيعي را بگيريم و به جاده بصره- الاماره برويم و شايد يك روز مانده بود كه عراق بصره را به طور كامل از دست بدهد و بصره در محاصره ايران قرار بگيرد و جاده ارتباطي بصره- بغداد قطع شود. اين كار خيلي بزرگي بود كه از سوي يك جوان بيست و يك ساله مطرح شد نه يك آدم سي ساله اين همه يگان را توانست همراه خود كند؛ قصدم از اين صحبت ها اين بود كه به شما بگويم آقاي حاج علي هاشمي كيست؟ براي من هنوز اين عبارت قابل تكرار است كه بگويم او يك اعجوبه و يك آدم غيرعادي بود.
علي هاشمي يك فرد ويژه بود. طراح، مبتكر، شجاع و آدمي پاي كار. بعدها در طول كارنامه و زندگي جنگي او كارهاي متعددي از اين قبيل ارائه داد و در بيست و هفت سالگي فرمانده يك سپاه با چندين لشكر و چندين تيپ به اضافه بعضي تيپ هاي استان هاي ديگر كه در كنار ايشان قرار داشتند شد و جزء اولين فرماندهان سپاه پاسداران بود و سپاه يعني مجموعه اي شامل چندين تيپ و لشكر كه يك سپهبد بايد اداره اش كند و اولين سپاه، سپاه امام جعفر صادق(ع) بود كه فرماندهي آن به ايشان محول شد و راستش را بخواهيد شك داشتيم كه يك چنين تشكيلاتي را بتوان راه اندازي كرد اما عملي شد و تا روزي كه ايشان شهيد شدند فرمانده اين سپاه بودند.
دقيقا از اواخر سال 65 اين مسئوليت به او محول شد و حكم فرماندهي به نامش زده شد. آن موقع بنده رئيس ستاد هماهنگ كننده اش بودم. و سپاه وقتي اين كار را موفق ديد قرار شد سپاه هاي ديگري را تشكيل دهد كه به مشكلات آخر جنگ برخورد و تشكيل نشد.
ما با انساني ويژه روبرو هستيم
گرجي اضافه مي كند: من قبل از اينكه ايشان به عنوان فرمانده سپاه ششم منصوب شود با ايشان آشنا بودم ولي ارتباط كاري مستقيم نداشتيم. براي اينكه من آن موقع مدتي رئيس سپاه خوزستان و جانشين سپاه خوزستان بودم كه مسئوليت مان تأمين نيروي انساني مجموعه يگان ها بود از اين جهت ارتباط ما خود به خود برقرار شد اما از زماني كه شهيد هاشمي فرمانده سپاه ششم شد ارتباط ما نزديك تر شد.
خصوصيات فردي خيلي مهم است. شايد يكي از دلايل اعتماد و واگذاري چنين مسئوليت هايي نيز اين است كه در يك فرد خصوصيات متمايزي مي بينند.
مومن به دين و خداوند و ولايت فقيه و رهبري خصوصيت مشترك شهداي ماست اما من مي خواهم از زاويه اي ديگر نگاه كنم.
اولين نكته اي كه در مورد
حاج علي هاشمي خيلي برجسته است، قدرت سازماندهي مردمي او بود. ايشان با سن كم در منطقه جنوب توانسته بود آدمهاي مختلف را با تيپ ها و قوميت هاي مختلف، دور خود جمع كند كه براي ما بسيار عجيب بود. بالاخره ايشان يك برادر عرب تبار بود و تصور ما براين بود كه ايشان با دوست و رفيق ها و آشنايانش كه همرزمان او هستند شايد راحت تر باشد و بخواهد با آنها كار كند اما اولين هسته اي كه در سپاه حميديه شكل گرفت و در مقابل عراق ايستادند از سرتاسر خوزستان و كشور نيرو داشت. در يك سپاهي كه در يك منطقه عرب نشين شكل گرفته از مشهد و تبريز و جهرم و شيراز و لرستان و از تمام شهرهاي استان با حاج علي بودند تا جنگ تمام شد و حاضر نبودند از او جدا شوند.
رابطه علي و نيروهايش مثل مريد و مراد بود
همچنين سن افرادي كه با او بودند هم جالب است براي اولين بار ديدم كه يك پيرمرد بسيجي كه هفت هشت تا بچه دارد حاضر است با حاج علي در عراق عمليات انجام بدهد و بار ديگر ديدم چند تا پيرمرد مسن كه اگر اشتباه نكنم 65 يا 70 سال عمر از خدا گرفته بودند، دارند در يك قسمتي از هور كه مقر ما بود با
حاج علي حرف مي زنند، پيش خودم گفتم شايد از عشاير منطقه هستند و نيازهايي دارند، اما دقيق كه شدم ديدم آنها دارند گزارش شناسايي با نقشه و كروكي مي دهند، من پرسيدم اينها كي هستند گفت: اينها وسط همين هور در مساحت هاي
20-10متري كه با خاك ايجاد كرده اند با زن و فرزند و دو سه تا گاوميش و گوسفند زندگي مي كنند و غذايشان هم ماهي هاي هور هستند. ما داريم از اين افراد براي شناسايي عراق استفاده مي كنيم.
خيلي براي من عجيب بود كه حاج علي چگونه توانسته اين نيروها را جذب كند كه مثل مريدو مراد دور ايشان جمع شوند. از آن سو در واحد مهندسي، بچه هاي تحصيلكرده دانشگاه تهران را داشتيم كه تا آخر با شهيد هاشمي ماندند. معلوم نبود از كجا حاج علي را پيدا كرده اند زيرا بچه خوزستان نبودند، كسي آنها را نفرستاده بود، آنها خودشان آمده بودند.
يادمان داد كه ملاك قضاوت و دادن مسئوليت، قوميت نيست.
اين يكي از زيباترين فضايل شهيد هاشمي بود. در تشكيل سپاه ششم به هرحال ما دراستاني زندگي مي كنيم كه ناگزير مسائل قومي بر روند كارها اثر دارد اما بافتي كه گرداگرد ايشان بود، بافتي متنوع بود و با همه نيز به يك شكل برخورد مي كرد و درحاليكه عرب زبان بود با بعضي بچه ها با لهجه شوشتري، دزفولي به شوخي يا جدي صحبت مي كرد. مي خواست به ما بفهماند براي يك رزمنده مخلص و انقلابي نبايد ملاك قضاوتها و دادن مسئوليت ها، مسئله قوميت باشد.
من نمي توانم انكار كنم كه شايد اگر مرا در چنين مسئوليتي قرار مي دادند اول به سراغ همشهري هاي خود مي رفتم چون آنها را مي شناختم، نمي رفتم ريسك كنم و سراغ افرادي كه نمي شناسم بروم اما ايشان اين ريسك را مي كرد.
در جستجوي گمنامي
خصيصه ديگري كه قابل تقدير است و من پيش خدا به آن شهادت مي دهم، اين بود كه ايشان به شدت به دنبال گمنامي بود. از هر چيزي كه نامش را مطرح كند بدون اغراق فراري بود. براي مثال ايشان فرمانده سپاه ششم بود، جلساتي در استان تشكيل مي شد كه از وي به عنوان سخنران دعوت مي شد، نمي رفت و ما را مي فرستاد.
درسال 66-65 كه اوج اعزام سپاهيان حضرت رسول(ص) بود بارها از صدا و سيما براي مصاحبه با ايشان آمدند اما حاج علي مي گفت: من جلوي دوربين نبايد بروم و هيچ عكسي از من نبايد چاپ شود. من نمي خواهم معروف شوم. از طرح اسمش و اينكه بفهمند او چه كاره است به شدت پرهيز داشت و چون نمي شناختندش در خيلي از موقعيت ها پيش مي آمد كه او را به عنوان يك فرمانده تحويل نمي گرفتند.
گروهي از فرماندهان جنگ و آنهايي كه متخصص جنگ بودند و ايشان را مي شناختند مي دانستند حاج علي كيست و حاج علي را رها نمي كردند.
براي مثال شهيد حميد رمضاني مسئول اطلاعاتمان كه اصفهاني الاصل است و اصلا اهوازي نيست، به
علي هاشمي وصل مي شود.
ديگر زياد مانده ام!
خيلي عاطفي بود و بعد از شهادت حميد ايشان خيلي خيلي افسرده شدند. گاهي اوقات مثل بچه ها زانوي غم در بغل مي گرفت و درفكر عميقي فرو مي رفت و آهي مي كشيد و گاهي اوقات اين جمله را به زبان مي آورد كه ديگر زياد مانده ام و شايد به همين خاطر فاصله شهادتش با حميد زياد نبود.
و اواخر خيلي دوست داشت به قول معروف جامه شهادت بپوشد و ديگر تحمل ماندن نداشت. گاهي اوقات مي شد 20 روز به اهواز نمي آمد. جبهه هم آرام بود. به ايشان مي گفتيم چه شده؟ ما با شما كار داريم بايد بياييد يك سري امور پشت جبهه است. مي گفت نه بگذاريد من در همين هور باشم. اعصابم اين طور راحت تر است.
خصيصه بعدي كه در ايشان واقعا به شكل ويژه اي قابل ذكر است، شجاعت و عدم خوف بود. به طور مطلق مي توان گفت انسان شجاعي كه علائم ترس و نگراني را در او نمي ديديم.
حس ششم
همان روزي كه درجزيره عمليات شد و از ساعت 4 صبح 4تير 1367 عراق عليه ما عمليات كرد، از همان 4 يا 5 صبح انواع گلوله هاي شيميايي را شليك كرد، خردل، سيانور يعني جزيره مجنون يكپارچه شيميايي شد. برخي نيروها با سيانور سرجاي خودشان خشك شده بودند. ما قرارگاه را تقريبا از ساعت 11 صبح تخليه كرده بوديم، و به فرماندهان گفته بوديم عقب بروند و ما مانديم. مي دانستيم آن روز حدود ساعت10صبح بايد عقب نشيني صورت بگيرد چون اگر قرار بود بمانيم معني اش اين بود كه قبول كنيم حدود ده هزار نيرو، مفت با شيميايي شهيد شوند.
ايشان طراحي كرده بودند كه يگانها چگونه عقب بيايند، غير از فرماندهان يگانهاي سپاهي كه امروز زنده هستند. مثل سردار سليماني، سردار قاليباف اينها در قرارگاه ما بودند همه را گفتند برويد من هستم.
قرارگاه با موشك هاي هلي كوپتر و توپ بمباران مي شد، هنوز عراقي ها به قرارگاه نرسيده بودند. اما او مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، خونسرد كارش را ادامه مي داد. با جبهه ها تماس داشت كه آقاي فلاني چي شد؟ كي مونده؟ چند نفر موندن؟ من به عنوان كسي كه آنجا بودم. بدون تعارف ترسيده بودم، گفتم ديگر خيلي به ما نزديك شده اند، حتما ما را مي بينند كه اينگونه ما را مي زنند. ساعت حوالي يازده و نيم بود هنوز وقت اذان نشده بود.ايشان سعي مي كرد ما را آرام كند و به شكلي ذهن ما را به سراغ چيزهاي ديگر ببرد. هيچ ترس نداشت و تا لحظه اي كه از قرارگاه بيرون آمديم و عراقي ها با هلي كوپتر قرارگاه را در ديد مستقيم در محاصره داشتند، خيلي عادي سوار ماشين ها شديم، ماشين ما را به موشك و تيربار بستند، ايشان خيلي عادي و مطمئن كه ناشي از ايمان قوي و از خصوصيات ممتاز يك انسان مومن فرمانده بايد باشد گفت برويد روي ني ها. آن موقع خوب يادم هست، نمي توانيم كه انكار كنيم، دشمن است ديگر. تعداد معدودي آنجا بوديم، حداكثر 12نفر البته دريك ضلع ديگر قرارگاه نيز 8-7 نفر ديگر هم بودند.
نيروهايم را
درجزيره تنها نمي گذارم
نكته آخر اين كه ايشان خيلي مسئوليت شناس بود به طوري كه در همان روز حداقل ده بار، فرمانده كل سپاه و فرمانده ارشدتر قرارگاه به ايشان گفت آقاي هاشمي بياييد عقب. ايشان قبول نكرد. به ايشان گفتند بيا در فلان منطقه امن تر است.
ايشان باز هم قبول نكردند و گفتند درجزيره نيرو دارم، نمي شود من بيايم عقب و اين نيروها درجزيره بمانند.
اين واقعا يك حس مسئوليت شناسي عميق بود. كلافه بود، دستپاچه بود نه براي ما و خودش، براي اينكه چه كساني مانده اند.
با ضلع ديگر جزيره تماس مي گرفت و پيگيري مي كرد كه آنجا كسي نمانده، آمبولانس ها رفتند؟ به هر حال اين حس مسئوليت شناسي ايشان باعث شد كه در جزيره بمانند و نهايتاً شهيد شوند.
آن لحظات آخر كه ديد عقب نشيني دارد كامل مي شود و داريم منطقه استراتژيكي به نام جزيره مجنون را از دست مي دهيم، يك حزن و اندوه عجيبي ايشان را فرا گرفت و تصورم اين است كه در آن لحظات ايشان از خدا خواست كه برنگردد چون خيلي براي بيرون رفتن از قرارگاه دست دست مي كرد.
من فكر مي كنم يك رمزي است بين اينكه در آن منطقه شهيد شده و اينكه پيكرشان بعد از 22 سال پيدا مي شود، كه حاج علي دوست نداشت حتي پيكرش هم زودتر از بقيه بيايد.
اسارت هرگز
آخرين همراه شهيد هاشمي ادامه مي دهد: چيزي كه هميشه مي گفت و تحقق هم پيدا كرد، اين بود كه مي گفت هرگز براي من قابل تحمل نيست كه عراقي ها به من دست پيدا كنند و من در جنگ اسير شوم. و حقيقتا عراقي ها در زندان ها براي زنده حاج علي هاشمي خيلي تجسس كردند. وقتي هم مطمئن شدند ديگر وجود ندارد؛ براي كشته و جسدش كه از اين طريق هم به چيزي دست نيافتند.
ما خبر داشتيم و در اسناد هم منتشر شد كه وزير دفاع عراق سلطان هاشم و ماهر عبدالرشيد تا بر سركار بودند دنبال اين بودند كه بدانند علي هاشمي چي شده؟ من را نيز در زندان هاي عراق بعد از اينكه لو رفتم شكنجه هاي بسيار كردند كه بفهمند چه بر سر علي هاشمي آمد؟ من هم دائم مي گفتم كشته شده و فكر مي كردم اين بهترين جواب است و آنها مي گفتند نه كشته نشده و زنده است.
آخرين نكته هم همين است كه به لحاظ ملاحظات امنيتي ما مجبور شديم 15-10 سال در مورد ايشان يك كلمه حرف نزنيم و از او تجليل نكنيم و نگوييم فرمانده سري ترين قرارگاه سپاه پاسداران بود و نگوييم مبتكر عمليات خيبر بود، چرا كه هر يك از اين جملات با فرض اينكه ايشان زنده است (چون برخي معتقد بودند بعد از سقوط صدام به اردن منتقل شده) مي توانست خيلي براي ايشان خطرساز باشد.
شليك موشك عراقي و ديداري كه به قيامت افتاد
سردار گرجي مي افزايد: وقتي از سنگر مقر آمديم بيرون سوار دو ماشين شديم ديديم كه سه هلي كوپتر عراقي با فاصله نه چندان دور دارند به سمت قرارگاه مي آيند. به محض اينكه استارت زديم اولين موشك به سمت ما شليك شد و ما متوجه شديم كه در تيررس آنها هستيم و مي توانند همه ما را با هم بكشند كه ايشان دستور داد برويم به سمت نيزارها. همگي پياده شديم و پياده به سوي نيزار رفتيم و با فاصله از يكديگر حركت مي كرديم تا 500-400متر ما را به رگبار بستند. تا اينكه بر اثر شليك موشك، موج انفجار مرا پرتاب كرد درون ني ها و ما حاج علي را گم كرديم و به تعبير ما با توجه به پيكر ايشان به نظر مي رسد حاج علي همانجا دچار مجروحيت و شهادت شده است.
و از آن پانزده نفر 4 تن شهيد شدند، 7 نفر به فاصله هاي يك روز تا يك هفته از درون باتلاق و نيزارها برگشتند عقب، سه نفر اسير شدند كه بنده جزء اسرا بودم و چهار نفر مفقود كه يكي از آنها سردار هاشمي بود كه پيكر او كشف شد و سه تن ديگر مهدي نريمي، حسن بهمني و محمود نويدي همچنان جزء مفقودين اين داستان اند.


 



روايتي دست اول از آخرين ساعات نبرد سردار هور او تا آخر ايستاد

راننده لندكروزي كه سردارشهيد علي هاشمي را به قصد خروج از قرارگاه بر مركب خود سوار كرده از كساني است كه شاهد آخرين لحظات حادثه بود. مرتضي نعمتي از دريچه نگاه خود به شرح داستان عاشقانه وصال حاج علي مي پردازد.
¤¤¤
ساعت 7صبح چهارتير سال1367 بود كه از اهواز با آقاي گرجي به سمت قرارگاه حركت كرديم و زماني كه به كارخانه نمك رسيديم، به ايشان گفتم بچه ها شيميايي شده اند دارند برمي گردند اگر اجازه مي دهيد شما را نيز برگردانم عقب و به جزيره نرويم. ممكن است برايتان مشكلي ايجاد شود. ايشان به خاطر اينكه بنده اصالتا لر هستم به شوخي گفت: آهان، لره ترسيدي! من هم با خنده به او جواب دادم: من نمي ترسم چون من بچه روستا هستم و هرطورشده خودم را نجات مي دهم اما شما چي؟ ولي او قبول نكرد و با يكديگر رفتيم تا به سه راهي جفير رسيديم. در آنجا ديگر به راحتي بوي شيميايي به مشام مي رسيد. آقاي گرجي گفت بزن كنار اگر آبي هست به سرو صورتمان بزنيم. ماشين را به كنار جاده هدايت كردم و با آب كلمني كه درون ماشين داشتيم چفيه هايمان را خيس كرده و صورت هايمان را شستيم و ماسك زديم و دوباره به سمت قرارگاه حركت كرديم. وقتي به جلوي دژباني رسيديم اجازه نمي دادند با ماشين فرماندهي وارد منطقه عملياتي شويم. آقاي گرجي با سردار هاشمي تماس گرفت و اطلاع داد كه ما را راه نمي دهند و سردارهاشمي گفت: به دژباني بگوييد هاشمي گفته اجازه بدهيد عبور كنند و بدين ترتيب ما وارد قرارگاه شديم و آقاي گرجي و هاشمي و عده اي از برادران وارد جلسه مهمي شدند. ساعت 11 بود و هنوز جلسه ادامه داشت و هرچه آقايان مسئولي كه آنجا حاضر بودند به علي هاشمي گفتند كه سنگر را خالي و عقب نشيني كن، جزيره دارد سقوط مي كند، گوش نكرد.
حاج عباس هواشمي هم آمد و گفت: من دو جا را برايتان آماده كرده ام كه برويم اما سردار هاشمي به خود اجازه نمي داد حتي سنگر را ترك كند و مي گفت: بچه ها در خط درگيرند و من اجازه نمي دهم آنها بمانند و ما عقب نشيني كنيم.
بهنام شهبازي هم آمد و به علي آقا گفت: بچه هاي درگير درمنطقه همه عقب نشيني كرده اند و ما ديديم كه آنتن دكل ديده باني بسيار بلندي كه بالاي سنگر ما بود توسط عراقي ها هدف قرارگرفت و سقوط كرد و تنها يكي دومتر آن باقي ماند. اما هاشمي همچنان بر مواضع خود ايستاده بود.
درهمين حين آمبولانس قرارگاه نيز كه تحت فرمان شهيد هاشمي بود مورد اصابت تركش قرارگرفت و رادياتش سوراخ شد و عملا از كار افتاد. جلسه همچنان ادامه داشت، حدود ساعت يك ظهر بود كه ناگهان گرد و خاك غليظي وارد سنگرشد و هوا به يكباره تاريك شد. به بيرون سنگر رفتم كه ببينم چه خبرشده كه ديدم از شمال جزيره هلي كوپترهاي عراقي به رديف دارند به سوي ما مي آيند. با عجله به درون سنگر رفتم و به سردارگرجي موضوع را اطلاع دادم كه او گفت: برو دست علي هاشمي را بگير و ببر و نشانش بده.من هم خيلي عادي رفتم و دست علي را گرفتم و به او گفتم: مرد مؤمن ديگر كار تمام شده و بايد سنگر را ترك كنيم و او را به بيرون سنگر آوردم و پوتين هايش را جلوي پايش گذاشتم و او به خاطر اينكه پاهايش بر اثر ميخچه ناراحت بود تنها پنجه اش را درون پوتين گذاشت. ماشين را روشن و او و سردار گرجي را سوار كردم و ساير برادران نيز با خودروهاي خود حركت كردند. ما جلوي آنها حركت كرديم وقتي به دژباني رسيديم ديديم كه يك هلي كوپتر درمقابل قرارگاه در حال نشستن بر روي زمين است. سردارهاشمي و گرجي از گرد و خاك ايجادشده استفاده كرده و درهاي خودرو راگشوده و به سوي نيزار و باتلاق ها رفتند. من وقتي گرد و خاك كمتر شد ديدم فايده ندارد و عراقي ها دارند از هلي كوپتر پياده مي شوند و من را با ماشين از بين مي برند به همين خاطر من هم پياده شدم اما سوييچ ماشين را با خود بردم كه اگر فرصتي دست داد برگردم و بچه ها را سوار كنم. اما درهمين حين يك لحظه كه برگشتم ديدم ماشين را با آرپي جي زدند. ماشين كه آتش گرفت نااميد شدم. برگشتم درون نيزار و باتلاق كه با چند رزمنده ديگر برخورد كردم و با هم شروع به حركت كرديم. رفته رفته بچه ها توان خود را از دست مي دادند و ديگر كشش نداشتند تا غروب با هم بوديم تنها من و يك نفر ديگرتا فردا صبح درحال راه رفتن بوديم كه موفق شديم از درون نيزار عبور كنيم و به مقري به نام مقر مهندسي برسيم كه محل نگهداري دستگاههاي سنگين راهسازي بود و يك دستگاه 911 آنجا بود كه من به همراهم گفتم الان من اين 911 را روشن مي كنم با هم مي رويم. در ماشين را به زحمت باز كرديم و با سيم و ميخ سعي كرديم استارت بزنيم اما ماشين روشن نشد. وقتي كاپوت را بالا زديم متوجه شديم ماشين باطري ندارد. بازهم نااميد درسايه ماشين بر روي زمين دراز كشيديم. ساعت حول و حوش 10 صبح بود. بعد برخاستيم به راه خود ادامه داديم و به يك تانكر آب رسيديم كه تركش خورده بود. اما مقدار اندكي آب درون آن بود كه از آن خورديم و رفتيم كنار جاده و ناگهان ديديم يك لندكروز دارد از دور مي آيد و كلام عربي از بلندگويي شنيده مي شود.
ما از ترس پريديم درون آب چون ماشين گل آلود بود قابل تشخيص نبود كه ايراني است يا عراقي. اما لندكروز بالاي سر ما ايستاد و برادري به نام عبدالرضا مومني ما را صدا زد و گفت: من از بچه هاي سوسنگردم از آب بيرون بياييد. ما را از درون آب بيرون كشيدند و سوار بر پشت لندكروز شديم و ما را به بيمارستان امام رضا(ع) بردند كه در بيمارستان برخي از مسئولين مثل سردار غلامپور و سايرين به ملاقات ما آمدند اما همه از يك چيز سؤال مي كردند و آن هم وضعيت سردار هاشمي بود ما هم تمام ماجرا را توضيح داديم و گفتيم كه از بچه ها بي خبريم تا اينكه دوسال و نيم بعد بود كه سردار گرجي از اسارت آزاد شد و ما متوجه شديم كه سردارگرجي اسير شده بود. زماني كه براي مراسم استقبال از سردار گرجي رفتم تا مرا ديد با مزاح و با تكيه كلامي دزفولي گفت: تو هنوز زنده اي؟ من تو اردوگاه عراقي ها همه فكر و ذكرم اين بود كه اگر تو اسير شده باشي ممكن است تاب و تحمل كتك و شكنجه آنها را نداشته باشي و من و علي هاشمي را معرفي كني.»
زهرا شاهد

 



زخم سيب

گفتيم كه مي رويم اما مانديم
با آن همه ادعا فقط ما مانديم
صبح آمد و ديديم كه هستيم هنوز
از قافله ستاره ها جا مانديم
الهام صالحيان نيك

 



از خيبر تا دهلاويه پله پله تا پايين پاي چمران

بعضي از نام ها آنچنان با دفاع مقدس و همه خوبي هايش گره خورده كه گويي پلاك هويتي بر قامت اين عرصه اند و انگار تاريخ بدون آنها تاريخ نمي شود؛ وقتي با آنها دوست مي شوي تازه مي فهمي معناي جنگ چيست؟ جهاد در راه خدا يعني چه؟ حق چيست، باطل كجاست؟ و چرا امام مي گويد: جنگ براي ما يك نعمت بود.
براي من هم مثل خيلي هاي ديگر همان شناخت كمي كه از همت داشتم كافي بود تا به عنوان يك اسطوره در دنياي واقعيتها به او نگاه كنم هم او كه آويني مي گفت: «اين سردار خيبر قلعه قلب مرا نيز فتح كرده است» تا آنكه روزي دست نوشته اي را از او خواندم؛
ابراهيم همت:
«وقتي موفق شديم ضدانقلاب را عقب بزنيم اولين ديدار ما با ايشان آغاز شد. در چهره اين مرد روحاني و اين ميرزا تبسم عجيبي ديدم كه براي اولين بار در زندگي احساس كردم با مردي آشنا شده ام كه در همه زمينه هاي اخلاقي با ديگران تفاوت دارد. ما شاگردي اين آقا و معلم كبير و اين ميرزا را به عهده داشتيم.»
عبارت «معلم كبير» آن هم از زبان او، چيزي نبود كه بشود به سادگي از كنارش گذشت. بيشتر و بيشتر خواندم:
او به سراغ زنداني هاي كومله و دمكرات و... مي رفت و ساعت ها به بحث و موعظه كردن ادامه مي داد و بعضي شبها آنقدر با آنها صحبت مي كرد كه همانجا خوابش مي گرفت و در زندان كنار زندانيان مي خوابيد. اينقدر اين زندانيها به بروجردي عادت پيدا كرده بودند كه يك بار ايشان تصادفي برايش پيش آمده بود و موفق نشد به سنندج برود؛ اينها انتظار مي كشيدند و ناراحت بودند كه بروجردي چطور شده؟ اگر سنندج مي آمد حتما سراغ ما هم مي آمد.
وقتي به او مي گفتند: چرا با اينكه شما مبارزه مي كنيد عده اي ديگر مصاحبه مي كنند، مي گفتند: چرا ناراحتيد هيچ اشكالي ندارد پيش خدا كه گم نمي شود.
«در عمليات پاكسازي محوربانه- سردشت كه عمليات، مقداري طول كشيده بود، بعضي از برادران تا حدودي خسته شده بودند. روزي يكي از برادران به شهيد بروجردي گفت: الان كه ضدانقلاب توي اين آباديهاست ما اين روستاها را با آتش خود بكوبيم و راه را باز كنيم. ايشان با همان تبسم و چهره خاص خودشان گفتند: برادر عزيز ما كه هدفمان باز كردن جاده نيست. ما هدفمان بالاتر از اينهاست. ما به خاطر اين مردم آمده ايم و اگر ما بخواهيم خانه هايشان را خراب كنيم درست نيست و با جملاتي زيبا و دلنشين ايشان را قانع كرد.»
حالا داريم در قطعه 24 بهشت زهرا(س) با مادر سالخورده شهيد محمد قدم مي زنيم، از او مي پرسم:
- چرا قبر او اينجاست؟ در تهران!
- وصيت كرده بود.
- كه تهران دفن شود؟
- نه، مي خواست پايين پاي چمران باشد. حامد انتظام

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14