(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 22 تير 1389- شماره 19690

گزارشي از صدو نودوسومين برنامه شب هاي خاطره مقاومت با دستان خالي
حضرت آيت الله خامنه اي: نظامي هاي غربي در سنگرهاي بعثي بودند
زخم سيب
با ستاره ها



گزارشي از صدو نودوسومين برنامه شب هاي خاطره مقاومت با دستان خالي

& عنبر اسلامي
برنامه پر خير و بركت شب خاطره كه ماهانه در حوزه هنري برپا مي شود، حلقه ذكري است براي عاشقان خاك كوي دوست و محفلي براي دلدادگان حريم نور، فرصتي براي يادآوري روزهاي سخت اما شيرين تا جوانان امروز وطن بدانند پدران موي سپيدشان، روزگاري چه حماسه ها آفريدند و چه پوزه هاي متجاوز بر خاك نماليدند.
در صد و نود و سومين برنامه شب خاطره سه رزمنده، خاطرات خود را از سال هاي حماسه و ايثار روايت كردند. محمد نوراني و امير اسدي از خرمشهر و داستان مقاومت و فتحش گفتند و گلشني از روزهاي اسارت گفت.
راوي اول «محمد نوراني» از مدافعين خرمشهر است. وي كه از زمان جنگ و اشغال خرمشهر اين طور مي گويد:
عزيزي مي گفت: شما از اين جنگ و جبهه دست برنمي داريد. مگر در جنگ چه چيزي ديده ايد كه هنوز پس از سالها از آن ياد مي كنيد؟ گفتم:
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
دراينجا دو يا سه نكته وجود دارد كه در جمع دوستان، هنرمندان و اهل قلم عنوان مي كنم: اول اينكه جنگ خرمشهر و مقاومت خرمشهر را گويندگان و نويسندگان 33-34 روز نوشته اند و بعضي معتقدند 45 روز. اما واقعيت جنگ اين است كه در خرمشهر دقيقا 44 روز مقاومت انجام شد. يعني عراق در تاريخ 21/6 آتشبازي در شهر خرمشهر را شروع كرد و در چهار مركز شهر، پاسگاههاي مرزي و داخل شهر را زيرآتش گرفت.
به ما اطلاع دادند در منطقه نهر «حّيم» قرار است چند جوان بيايند و مقداري تي ان تي با خود از آن طرف بياورند و در داخل شهر منفجر كنند. ما كمين گرفتيم و نصف شب در سرماي زمستان ديديم يك نفر درون نهر كه عرض آن 3 الي 4 متر بود، آهسته درون آب پريد و با يك دست شنا مي كرد و بايد دست ديگر چيزي را در مشت گرفته بود. خيلي آرام و بي صدا، به اين طرف نهر رسيد و دستش را بالا گرفت، مچش را گرفتم و بيرون كشيدم. هوا سرد بود. از او پرسيدم بقيه دوستانت كجا هستند. او مقاومت كرد ولي آنجا جاي مقاومت نبود. گفت نفر دوم 20 دقيقه ديگر در يك جاي ديگر و از زير پل بيرون مي آيد. رفتيم كمين گرفتيم و نفر دوم را نيز به همان صورت گرفتيم. اين درگيري ها در تاريخ 21/4/ قبل از اين كه جنگ شروع شود نزديك پاسگاه «خيّم» اتفاق مي افتاد. دراين درگيري ها چند تا از دوستان ما بااصابت گلوله به شهادت رسيده بودند. اتفاقات زيادي افتاد و دراين مدت عراق چيزي حدود شايد 20 روز طول كشيد روي مرزهاي خرمشهر تا بتواند وارد شهر بشود. روز اول جنگ كه در تاريخ 31/6/ بود عراق با نيروهاي زرهي اش از جاده شلمچه -كه عرض جاده به گونه اي بود كه يك تانك به سختي مي توانست از آن عبور كند- عراق اول نيروهاي زرهي اش آمد و خودش ترافيك ايجاد كرد. ما در پاسگاههاي نهر «خيّم» بوديم كه پاسگاههاي نهر «خيّم» در دست سپاه بود و پاسگاههاي ديگر در اختيار ارتش بود. بعد از گذشت10 روز نيروهاي ارتش عراق روز سي و يكم وارد جاده شلمچه شدند.در جاده شلمچه ترافيك ايجادكرد و باعث شد ليز بخورند و بروند ته جاده. تا ما بياييم باخبر شويم دست ياري خداوند به طرفمان آمد و آنها در آن گل و لاي زمينگير شدند. بعد كه بچه هاي سپاه آمدند يك جنگي در خود جاده اتفاق افتاد ما تنها سلاح سنگيني كه در اختيار داشتيم سه چهار قبضه آرپي جي و تعداد محدودي گلوله آرپي جي و ... داشتيم. شايد فقط يك هفته در جاده شلمچه تعقيب و گريز داشتيم. يك روز دراين پاسگاه ايستاده بوديم و كمين گرفته بوديم كه نيروهاي عراقي از نهر «خيّم» عبور مي كنند ديديم يك نفربر گرد و خاك كرده و پيش مي آيد. بچه ها كمين گرفتند يكي مي گفت بزنيم، ديگري مي گفت خودي است. من گفتم يك نفربر است اگر دشمن هم باشد نمي تواند كاري بكند. نزديكتر كه رسيد ديديم نفربر خودي است. گفتم چه خبر؟ گفت: نيروهاي عراقي از مرز عبور كردند و شما را محاصره كردند و الان شما در محاصره دشمن هستيد. دشمن به سمت دهكده هاي ولي عصر رسيده و از آنجا به سمت پاسگاه «خيّم» است و اگر اين اتفاق مي افتاد كل نيروهاي ما كه در منطقه شلمچه بودند همگي اسير مي شدند. ما خودمان را به سمت نهر كشانديم و به سمت دهكده ولي عصر رسانديم و درگيري ايجاد شد و خوشبختانه تلفات زيادي نداديم. دشمن به راحتي عقب نشيني كرده و ما توانستيم از حصر و محاصره بيرون بياييم.
تقريبا روز ششم يا هفتم جنگ بود كه شهيد جهان آرا گفت دشمن به «پل نو» رسيده. به من گفتند شما يك تعداد از بچه ها را برداريد و براي كمين به اين منطقه برويد. در اتاق جنگ به من اعتراض مي كنند كه شما چه مي كنيد و جواب گرفته بودند كه «ما با دست مان خالي است. همين 10 روز را هم بچه هاي سپاه توانستند مقاومت كنند» به هرحال ما 6-5 نفر در يك مقر كه خانه يكي از دوستان بود روزها مي جنگيديم و شبها به مقر برمي گشتيم. يك شب تصميم گرفتيم به دشمن شبيخون بزنيم. گفتم چه كسي حاضراست با ما بيايد همه گفتند ما مي آييم ما هم ناچار انتخاب كرديم. ازجمله برادر كوچك خودم كه حدود 14 سال داشت و هميشه معترض بود كه چرا مرا با خود نمي بريد. يك منطقه قبل از پل هست كه به آن «صددستگاه» مي گويند يعني صد دستگاه خانه بود پشت اين صددستگاه عراقي ها بودند و يك رودخانه قرار داشت كه عراقي ها دركنار اين رودخانه كمين كرده بودند و ما 6 نفر بوديم كه از روي اين نهر عبور كرديم. در تاريكي شب به يك ضدهوايي عراقي رسيديم كه مراقب بود. به يكي از دوستان كه همراه ما بود گفتيم موقع برگشت اين پل را گم نكنيم و عراقي ها اين پل را نگيرند. كنار پل يك تيربار، يك آرپي جي و يك كمين گذاشتيم رفتيم جلوتر . از سمت راست يك نفر بود با چند نفربر آن طرف تر مستقر شده بودند و يك آرپي جي و يك كمكي را در آنجا گذاشتيم و گفتيم تا زماني كه ما درگير نشده ايم شما درگير نشويد. من خودم به همراه شهيد عرب جلوتر رفتيم. همين كه داشتيم مي رفتيم دشمن منور زد و هوا مثل روز روشن شد. خوابيديم. ديديم يك خودروي مهمات عراقي در مسير مي رود. شهيد عرب از كوله بار خود يك گلوله آرپي جي درآورد من روي زانو نشستم و گلوله را شليك كردم. گلوله ديگري در آرپي جي گذاشتم و دوباره شليك كردم. به مجرد اين كه برگشتيم دوستان ما ضدهوايي ها را زدند. عراقي ها ما را ديدند. ازطرفي سگ هاي هار منطقه كه در بيابان رها بودند، به دنبال ما بودند و از طرفي عراقي ها نيز به دنبال ما بودند. خودمان را به پل رسانديم و داخل نهر آب انداختيم و به هزار مصيبت خود را نجات داديم.
جالب اينجاست، بعدها كه بنده در بنياد حفظ آثار و ارزشهاي دفاع مقدس به عنوان راوي تبليغات و امور بين الملل و مسئول كارشناس مشغول به خدمت بودم، يك روز مأموريت داشتيم كه به يكي از روستاهاي عراق برويم. پشت ماشين مان را پر از وسايل، آذوقه و لباس كرديم و به روستا رسيديم. ما را به خانواده اي معرفي كردند كه همسر خانواده در زمان جنگ تكاور بود. از ما استقبال كردند و برايمان غذاي ساده اي تهيه ديدند. در ميان صحبتهايمان براي ما تعريف كرد در زمان جنگ از رود كارون عبور كرده و مي خواسته در شهر مين گذاري كند كه وقتي مي خواسته از شط بگذرد و شناكنان خودش را به قسمت ديگر شط برساند همين كه مچش را بالا مي آورد يك نفر مچ او را مي گيرد و... باقي ماجرا. وقتي برايش گفتم كسي كه مچ او را گرفته بود من بودم. واقعا تعجب كرده بود و اين هم يكي از جالبترين خاطراتي بود كه برايتان بازگو كردم.
¤¤¤
راوي بعدي از همرزمان شهيد «صياد شيرازي» است و از تكاوران ارتش جمهوري اسلامي ايران كه درسالهاي دفاع مقدس رشادتهاي زيادي را آفريده و به درجه جانبازي نايل گشته است.
سرتيپ دوم بازنشسته ارتش، جانباز «امير اسدي» كه سخنان خود را با ياري خواستن از حق و با سلام و درود به روان پاك شهداي هشت سال دفاع مقدس و امام شهدا آغاز مي كند. وي مي گويد: من فكر مي كنم در اين بيست و هفت يا هشت سال از آزادسازي خرمشهر بسيار صحبت شده ولي باز هم بازگو كردن آن حقايق جنگ براي نسل جوان خالي از لطف نيست. من در عمليات آزادسازي خرمشهر فرمانده گردان بودم كه در عمليات بيت المقدس با تيپ ديگري ادغام شديم و در آن عمليات تا مرحله سوم حضور داشتم و درهمان عمليات در منقطقه شلمچه مجروح شدم و نتوانستم وارد شهر خرمشهر شوم.
معمولا كسي كه چيز گرانبها و باارزشي دارد معمولا سعي مي كند آن را به بهترين نحو حفظ كند و برايش نگهباني ويژه اي دارد. صدام حسين هم براي شهر خرمشهر يك دژي را ساخته بود كه با تمامي مناطق عملياتي فرق مي كرد يعني 6 يا هفت كيلومتر جلو شهر خرمشهر از سمت جاده اهواز را واقعا از آخرين وضعيت هاي پدافندها، سيم خاردار، ميادين مين و از تله هاي انفجاري و هر آنچه را كه فكرش را بكنيد كار گذاشته بود. و فكر هم نمي كرد كه ايران يك روز بتواند شهر خرمشهر را پس بگيرد و دراين گمان بود كه اگر قرار باشد حمله اي صورت بگيرد فكر اهواز و رود كارون را نمي كرد چون مي دانست و به اين باور رسيده بود كه ايران توانمندي عبور از رود خروشان كارون را ندارد ولي خوشبختانه با طرح ريزي هايي كه طراحان عمليات در آن انجام دادند و چند پل را درون رودخانه كارون زدند و حدود يك لشكر از ارتش و برادران سپاه و جهاد از رودخانه عبور كردند و رفتند. اين را هم بگويم كه در يكي دو روز اول ارتش عراق باورش نمي شد كه حمله اصلي ايران از قسمت شرق كارون به قسمت غرب كارون بيايد.اما ارتش قبل از اين كه عمليات بيت المقدس انجام شود در نزديكي شادگان هوابرد را آوردند و هواپيماي 330 پراندند و فكر مي كرد كه اگر عملياتي بشود شايد در نزديكي شلمچه چتربازي بپرانند و عمليات از آن مناطق انجام شود. اين يكي از گيج بازي هايي بود كه مسئولين جنگ عراق داشتند و خداوند همانطور كه هميشه مي گوييم دشمنان را گيج و مبهوت مي كند نتوانستند كاري بكنند. عمليات بيت المقدس در تاريخ 10/2/61 درست يك ماه بعد از عمليات غرور آفرين فتح المبين به اجرا درآمد. يكي از ويژگي هايي كه باز هم ارتش عراق را گيج كرد اين بود كه فكر نمي كرد يك ماه بعد از عمليات فتح المبين، عمليات بيت المقدس نيروهاي مسلح ما بتوانند خود را جمع و جور كنند و به سمت خرمشهر بروند. اين هم يكي از الطاف الهي بود كه خدا به نيروهاي ما عطا كرد كه جا دارد از زحمات شهيد بزرگوار اسلام «صياد شيرازي» ياد كنم. از زماني كه ايشان به عنوان فرمانده نيروي زميني از طرف حضرت امام(ره) انتخاب شدند واقعا يك روح تازه اي به ارتش و سپاه دميده شده و يد واحده اي كه حضرت امام نام مي بردند انجام شد و عمليات ها يكي پس از ديگري به اجرا درآمد. در آذرماه سال 60 عمليات طريق القدس بود و در فروردين 61 عمليات فتح المبين و بعد از يك ماه عمليات بيت المقدس كه اين تاريخچه اي كوتاه از جنگ بود.
اين افتخاري كه ما از آن به عنوان هشت سال دفاع مقدس از آن ياد مي كنيم چگونه بوده است. شايد نكات حزن انگيزي هم در اين نكات باشد اما برخود لازم مي دانم كه بگويم كه جنگ چه سختي ها داشته است. جنگ واژه بدي است و كسي از اين واژه خوشش نمي آيد. اما وقتي مسئله دفاع به ميان مي آيد آنجا جنگ شيرين مي شود.
واقعا جنگي كه به خاطر دفاع از حيثيت و حرمت و نواميس و مملكت و نظام باشد، ديگر انسان از خود بريده مي شود....
ما در كردستان در خدمت امير شهيد صياد شيرازي كه بوديم بحث عمليات بيت المقدس كه شروع شد يگانها را از قسمت هاي مختلف احضار كردند و لشكر 21 پياده حمزه سيدالشهدا و لشكر 92و... اين لشكرها هم بودند كساني بودند كه به تازگي از يك عمليات (فتح المبين) فارغ شده بودند من نفراتي را مي ديدم كه واقعا دو ماه- سه ماه درجبهه بودند كه اصلا به مرخصي نرفته بودند. مسئولين شايد در 50 روز به جرات مي توان گفت 48 ساعت مي رفتند و بعد به منطقه برمي گشتند. ولي از نظر اينكه وقتي مي خواهد عملياتي شروع شود همه با يك روحيه سرشار در آن عمليات ها شركت مي كردند. در عمليات ها يكي واژه ابتكار عمل در اينجا خيلي مهم بود و ديگر واژه ايمان. از نظر كساني كه جنگ را مي شناسند و مي دانند ما از نظر تسليحات نظامي با ارتش عراق قابل مقايسه نبوديم اما آنچه كه ما را بر نيروهاي دشمن پيروزي داد، قدرت ايمان بر حق بود و ديگري وحدت فرماندهي و رهبري بود. خدا رحمت كند حضرت امام را، كساني كه در آن ايام بودند همسالان من مي دانند كه نداي اين پيرمرد وقتي بلند مي شد جداً كسي سر از پا نمي شناخت. و ديگري هم فرماندهي كل نيروها بود و اينكه خاك ما در دست دشمن بود يعني هيچ انسان باغيرتي نمي تواند از خاك كشورش بگذرد. خدا را در نظر مي گيرم، ما زماني كه از خاك كشورمان دور بوديم و خاك كشور عزيزمان در دست دشمن بود، وقتي با دوربين به رود كارون و غرب مي نگريستيم واقعا احساس شرمندگي مي كرديم و خجالت مي كشيديم. مي گفتم خدايا مگر مي شود در داخل مملكت و كشورم بايد از درون سنگر و از لاي درختان خاك كشورمان را نظاره كنيم كه اينگونه در زير پاي دشمن بود و خدا را شكر مي كنيم كه با رشادتهاي تمامي عزيزان خاك كشورمان آزاد شد و بحمدالله در پاي ميز مذاكره خاكمان را پس نگرفتيم. حدود پنج هزار و چهارصد كيلومتر مربع از خاك ما در دست عراق بود و آزاد شد كه اين برابر مساحت كشور لبنان است. عمليات بيت المقدس 26 روز شبانه روز به حتي به اندازه در آوردن پوتين هايمان هم وقت نداشتيم و مدام تلاش و فعاليت بود و شب ها هم كه مدام دشمن پاتك مي زد. هواپيماها بمباران مي كردند وضعيت عجيي بود. اما رزمندگان دراين عمليات 26 روز شبانه روز بيداربودند و خواب واقعا مفهوم نداشت. از يك ماه قبل از عمليات، پنج پل روي رودخانه كارون زده شده بود در دو قرارگاه نصر يك لشكر سپاه و يك لشكر ارتش، ارتش با يكي دو تيپ مستقل، اينها چه زحماتي را كشيدند كه من مي خواهم تنها به يك شب از آن خاطرات بپردازم. به قولي، درگذرگاه زمان خيمه شب بازي دهر هرچه باشد گذر بايد كرد، عشق ها مي ميرند، رنگ ها رنگ دگر مي گيرند اما فقط خاطره هاست كه دست ناخورده به جاي مي ماند.
20 روز به عمليات بيت المقدس مانده بود در اوايل عيد به فرماندهان گردان ها گفتند شما در عمليات شركت مي كنيد و خرمشهر بايد آزاد شود. 10 روز از اين تاريخ كه گذشت ما با برادران سپاهي در نزديكي هاي شهر خرمشهر بوديم، يعني 6تا7 كيلومتر از خرمشهر جلوتر بين جاده خرمشهر -اهواز منطقه صدكيلومتر، ما 6 كيلومتر يعني در شمال شهرمان و سيل بندي هم كه از قديم داشته عراق هم به آنجا آمده بود اما عراق اشكالي كه داشت در غرب جاده اهواز خرمشهر يك جاده صدكيلومتر مستقيم كه حدود 14-20 كيلومتر تا خود جاده اهواز فاصله بود و از آنجا هم تا مرز حدود 16-15 كيلومتر فاصله بود. اين مسافت را كه ما مي خواستيم طي كنيم عراق آمده بود يگانهايي را به عنوان ديده ور در غرب جاده اهواز -خرمشهر برقرار كرده بود و ما شبها حدود 10-15 ساعت قبل از عمليات برادران سپاهي و ارتشي كه با هم ادغام شده بود با هم به اتفاق فرماندهان دسته و گروهان و يكي دو شب آخر فرماندهان گردان ها از روي شط كارون هوا كه تاريك مي شد با قايق از روي كارون عبور مي كرديم و به غرب مي رفتيم و قايق را در نخلستان ها پنهان مي كرديم بعد حركت مي كرديم به طرف جاده اهواز- خرمشهر كه خاكريزهاي عراقي را پيدا كنيم كه در چه مسافتي و در چه زاويه اي و بدانيم كه دشمن در كجا قرار دارد كه اين اطلاعات براي ما بسيار مهم بود و يك مشكلي هم كه در اين عمليات وجود داشت اين بود كه در تمام دشت و تمام منطقه عملياتي بيت المقدس هيچ زميني، تپه اي، كوهي و درختي در اين منطقه وجود نداشت كه ما براي خود نشانه اي بگذاريم كه موقع برگشت راه را گم نكنيم. يعني شب اول عمليات بيت المقدس واقعا از سخت ترين عمليات هايي بود كه من كه خود در جنگ بودم و در دو سه عمليات بسيار مهم شركت كرده بودم برايمان بسيار سخت بود و ما رفتيم و اين عمليات را انجام داديم و حدود دوساعت مانده بود كه عمليات شروع شود يكي از اين قايقران ها با وجودي كه شب بود و صداي قايق موتوري دشمن را متوجه ما مي كرد ما سوار قايق هاي پارويي شديم و حركت مي كرديم و شب به علت جزر و مد شديد درياي كارون يكي از قايق هاي ما درون آب افتاد و سه تن از بهترين نيروهاي ما كه ادغامي نيروهاي سپاه و ارتش بودند و قرار بود كه نوك حمله را برعهده داشته باشند متأسفانه شهيد شدند.
ما غروب روز نهم ارديبهشت ماه از قسمت شرق كارون گردان را حركت داديم به سمت غرب كارون. نماز مغرب را هم در آنجا خوانديم. وقتي ما با گردان سپاه ادغام شديم يك فرماندهي داشتيم به نام «بحرالعلوم» من به او گفتم شما بچه هاي بسيج را به من بده و به همراه يك نفر ارتشي، يك نفر هم بسيجي باشد. در آن جمع فقط دو يا سه نفر مي دانستند كه ما به كجا مي رويم، يك قرارگاهي در كنار نهر«عرايض» بود كه قرار بود زماني كه عمليات انجام مي شود ما بتوانيم اين قرارگاه را محاصره كنيم كه مقر فرماندهي سپاه عراق در خرمشهر بود. ما در شب به چند خاكريز برخورد كرديم عراقي ها كه خبر نداشتند حمله شده است از سمت شلمچه به طرف خاكريزها در حركت بود كه يك نفر از پشت خاكريز آمد و خبر را به آنها داد. چشمتان روز بد نبيند يكدفعه آتش از زمين و آسمان به طرف ما باريد. منور مي زدند و شب عين روز روشن شد و مارا به رگبار بستند. ما چاره اي نداشتيم ديدم راهي نداريم، به ستون بوديم كه از دوطرف حمله كرديم خاكريز سقوط كرد. عراقي ها يك تعدادي مجروح داشتند و ما نيز نمي توانستيم تا صبح آنجا بمانيم. من به فرماندهان گروهان ها با بي سيم گفتم كه از بچه هاي گروهان ها دوسه نفري را بگذاريم با لاي سر شهدا و بقيه را ببريم. والله پرسنل شركت كننده كسي حاضر نشد كه به عنوان نگهبان بماند و همه مي خواستند درعمليات باشند. دوباره به همين نحو ما دو خاكريز ديگر عراقي را هم گرفتيم تا صبح. اذان صبح ساعت 5/3 يا 4 بود و چشم به سختي جايي را مي ديد به يكي از بچه هاي خرمشهر گفتم به سمت جاده خرمشهر برويم. پشت سرم را كه نگاه كردم ديدم سه-چهاركيلومتر پشت سر ما عراقي ها هستند تازه متوجه شدم كه چه جاي بدي گير افتاده ايم يعني در دل دشمن بوديم. از دور با خمپاره انداز به ما شليك مي كردند. يك تعدادي از نيروها كه بالاي سر شهدا مانده بودند و نگهباني مي دادند و از بسيجي هاي گردان علي ابن ابيطالب(ع) بودند عراق آنها را محاصره كرده بود و ما هم در نزديكي آنها بوديم. دشمن از دوطرف ما را زير آتش گرفته بود. آمديم حمله كنيم خاكريز از خاكريزهاي معمولي نبود خلاصه محاصره شديم عراقي ها با آرپي جي هفت بچه ها را مي زدند . يك تعداد از برادران شهيد شده بودند و آنهايي هم كه زنده مانده بودند با هر سختي كه بود دفاع مي كردند و ناچار شديم به عقب برگرديم. در مرحله دوم شب هفدهم ارديبهشت 61 درمرحله دوم عمليات ايران رفته بود پادگان حميد را آزاد كرده بود و عراق هم تا حدي از عقب نشيني كرده بود. ما مي خواستيم به سمت مرز برويم. بعداز هفت يا هشت روز كه دوباره پيشروي كرديم و توانستيم جنازه هاي شهدا را برداريم.
¤¤¤
آخرين راوي آقاي گلشني است كه از آزادگان عزيز كشورمان مي باشد. وي خاطراتشان را اينگونه برايمان بازگو مي كند:
ما سه ماه تاثيرگذار دركشورمان داريم. بهمن، خرداد و فروردين. ماه بهمن از اين جهت كه در پيروزي انقلاب دراين ماه ثبت شد. فروردين ماه انفجار ملت ايران و لبيك گفتن به پيام تاريخي امام كه فرمودند «جمهوري اسلامي، نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر» و خردادماه كه اول آن پانزده خرداد سال 1342 كه نطفه انقلاب در آن ايام بوجود آمد و بعد هم سوم خرداد را داريم كه آزادسازي خرمشهر هست و يك مسئله مهم ارتحال حضرت امام در خردادماه است.
درباره ارتحال حضرت امام در دوران اسارت مي خواهم برايتان خاطره اي را نقل كنم. بنده در اسارت پدر و مادرم را از دست دادم 25 دي ماه مادرم را از دست دادم و 26 دي ماه هم پدرم را و خودم در تاريخ 29/5/69 از اسارت برگشتم. در اسارت خبر به من رسيد ولي من با قدرتي كه خدا به من داده بود و صبري كه خدا داده بود راحت تحمل كردم و با اتكال به كلمه «انالله و انا اليه راجعون» بسنده كردم. در صورتي كه كل اردوگاه براي پدر و مادر من مراسم گرفتند و در ماه رمضان بود كه خبر به من رسيد كه چند ختم قرآن دوستان و برادران آزاده به رأي خود براي پدر و مادر من گذاشتند. در واقع با بازگويي اين خاطره خواستم بگويم كه اين وقايع هيچ اثري روي من نگذاشت ولي ارتحال امام چه اثري گذاشت. آن روز من در يكي از آسايشگاهها كلاس نهج البلاغه كه استاد عليرضا وادي السلام يك ساعت الي يك ساعت و نيم كه از آسايشگاه مذكور بيرون آمدم تمامي اين جلسات ناگفته نماند كه ممنوع بود آمدم بيرون ديدم تمام اردوگاه جو ديگري حاكم است. شخصي به نام عباس صادقي كه از بچه هاي شاه عبدالعظيم بود و از انتظامات اردوگاه بود پرسيدم چه خبر است و چرا اردوگاه اينقدر ساكت است، هيچ كس هيچ فعاليتي نمي كند، گفت مگر خبر را نشنيدي گفتم نه گفت مي گويند امام رحلت فرموده اند. ولي خودش هم باور نداشت يعني كسي نمي توانست باور كند كه امام فوت كند و اين براي ما غيرقابل تصور بود. تا ظهر شد كه عراقي ها آمدند آمار بگيرند ديديم آنها هم متفاوت شده اند. بچه ها پنج نفر، پنج نفر، ساواكي عراقي آمد و بچه ها را شمرد و رفت و خيلي ساكت. در صورتي كه دفعه هاي قبل با داد و فرياد ولي امروز ساكت بودند. سرباز عراقي كه آمار را گرفت و رفت و به آرامي گفت برويد به داخل. 12 آسايشگاه بوديم كه هركدام از آسايشگاهها حدود 140-150 اسير در آن آسايشگاه بود همه رفتند داخل آسايشگاه. پرنده اگر داخل آسايشگاه پر مي زد صداي پرزدن آن شنيده مي شد. از بس سكوت بود. حدود 1500 اسير در آن اردوگاه بود ولي از كسي صدا در نمي آمد. عراقي ها به محض اينكه آمار را گرفتند از اردوگاه خارج مي شوند يكدفعه انگار بمبي در داخل اردوگاه منفجر شد. بچه ها نعره مي زدند نه گريه. و گريه مي كردند براي اين داغ عظيم. زماني كه اخبار را گرفتند شيون به پا شد. همينقدر بگويم كه فرمانده كل عراقي دستور آماده باش كل به تمام بيمارستانها براي تمام اردوگاهها داده بود حتي آمبولانس ها را هم آماده گذاشته بودند و اعلام كرده بودند حتي اگر كسي حالش بهم خورد بلافاصله او را به بيمارستان منتقل كنيد. از آن تاريخ به بعد هيچ عراقي به خود اجازه نداد حتي به امام اهانت كند. شما در ايران بوديد سه روز براي امام مراسم وداع گذاشتيد، رفتيد و در مصلاي تهران با امام خداحافظي كرديد ولي ما چي؟ ما سه روز سفره در داخل آسايشگاهها پهن كرديم، عكس امام را بر روي كاغذها به صورت مخفيانه نقاشي كرديم و بالاي سفره قرار داديم و سه روز تمام براي امام گريه كرديم. در اين سه روز عراقي ها هم به كسي اهانت نمي كردند. هيچ ممانعتي هم نشد. فقط بگويم مني كه پدر و مادرم را از دست داده بودم احساس يتيمي نكردم، در آن زمان حدود 27-28 سال سن داشتم، يتيمي را همانند يك طفل كوچك احساس مي كردم. همه يتيم شده بوديم حتي پيرمرد 60-50 ساله هم خودش را يتيم احساس مي كرد. چون ما همه انتظار مي كشيديم يك روز اسارت به پايان برسد و برگرديم و به دست بوس امام برسيم ولي بعد ازسالها سينه خيز به حرم حضرت امام رفتيم همانطور كه سينه خيز به صحن آقا امام حسين وارد شديم همانطور سينه خيز به صحن حضرت امام هم رفتيم. ملت يتيم شد اما يتيم ترين افراد آزادگان بودند. اين خاطره غمبار ارتحال امام در اسارت بود.

 



حضرت آيت الله خامنه اي: نظامي هاي غربي در سنگرهاي بعثي بودند

اين وصيت نامه هايي كه امام مي فرمودند بخوانيد، من به اين توصيه ايشان خيلي عمل كرده ام. هرچه از وصيت نامه هاي همين بچه ها به دستم رسيده - يك فتوكپي، يك جزوه - غالباً من اينها را خوانده ام؛ چيزهاي عجيبي است. ماها واقعاً از اين وصيت نامه ها درس مي گيريم. اين جا معلوم مي شود كه درس و علم و علم الهي، بيش از آنچه كه به ظواهر و قالبهاي رسمي وابسته باشد، به حكمت معنوي - كه ناشي از نورانيت الهي است - وابسته است. آن جوان خطش هم بزور خوانده مي شود، اما هر كلمه اش براي من و امثال من، يك درس و يك راهگشاست و من خودم خيلي استفاده كرده ام.
در بسياري از موارد، به پدر و مادرشان
مي نوشتند كه ما از اين جا دل نمي كنيم؛ اين جا بهشت است و زندگي اين جاست. مثلاً در جواب اين كه مادرش نوشته بود پسرم! زودتر بيا، يا به ما خبر بده، مي گويد اصلاً آن جا زندگي نيست؛ زندگي اين جاست. اين همان معنويت بود. وقتي معنويت هست، دلها مجذوب آن مي شود. وقتي دلها مجذوب شد، نيروها به دنبال دلها و اراده ها حركت
مي كند. وقتي اين طور شد، بزرگترين قدرتها نمي توانند يك ملت را شكست بدهند. برادران! اين واقعيت در ايران اتفاق افتاد؛ بزرگترين قدرتهاي دنيا نتوانستند ايران را شكست بدهند.
در مقابل ما فقط عراق نبود - البته آن روز هم مي گفتيم، اما بعد از اين حوادث سال گذشته خليج فارس، همه اعتراف كردند - غرب بود، شرق بود، امريكا بود، مجموعه ناتو بود، مرتجعان منطقه بودند، پول بود، سلاح بود، تجهيزات بود، تاكتيك بود، خبر
ماهواره اي بود.
در يكي از اين عمليات بزرگي كه در سالهاي اخير داشتيم و طرف مقابل تلاش خيلي چشمگيري از خودش نشان مي داد، من اين جا به رفقا گفتم كه حدس مي زنم الان در سنگرهاي قرارگاههاي اصلي عراق، نظاميهاي غيرعراقي نشسته باشند؛ كه البته احتمال زياد مي دادم غربي باشند؛ نحوه حركات اين طور نشان مي داد. اصلاً نوع كار نشان مي داد كه يك نفس جديد است كه دارد آن جا كار مي كند؛ بعد معلوم شد
همين طور بوده است. همه دنيا به اينها كمك كردند؛ اما چه چيزي موجب شد كه علي رغم وجود آن قوّه هايل عجيب، اينها نتوانند بر ايران اسلامي - با همه ضعفهايي كه شماها مي شناختيد و مي دانستيد؛ ضعف بودجه، ضعف تجهيزات، ضعف در سازماندهيها، ضعف در انضباط، وجود بعضي از اختلافات - مسلط بشوند و مقصود خودشان را انجام بدهند؟ دنيا از اين ماجرا درس گرفت.
امروز فرماندهان امريكايي كه جنگيدند، مي گويند ما در جنگ ايران و عراق كه شاهد قضايا بوديم، تجربه آموختيم و درس گرفتيم. اين بر اثر چه بود؟ بر اثر همان معنويت. اين معنويت را بايد حفظ كرد.
بيانات در مجمع بزرگ فرماندهان و مسؤولان دفاتر نمايندگي ولي فقيه در سپاه پاسداران
27/06/1370

 



زخم سيب

ايستگاه
برف، غربت ريل ها را سپيد مي كند
ستون هاي مه كوپه هاي تاريك
و ترن هايي كه تو را هرگز نخواهند آورد
آخرين سوت در رؤياي سوزنبانان مي تركد
ايستگاه پلك هاي پيريش را به هم مي فشارد
و نگاهم به دنبال عطر چمدانت
در رفت و آمد گيج مسافران، گم مي شود

حسن بهرامي

 



با ستاره ها

خدايا! خود را شناختم و جلال و شكوه و عظمت تو را دريافتم، به مسئوليت خطيرم، آگاه گشتم، و خود را در تشيع علوي و وارثان حسين (ع) سرور آزادگان ديدم، نمي توانم يزيد را، بر مظلومان حاكم ببينم!
خدايا! چگونه شكرگزار نعمتي باشم كه به من عطا كردي، كه در هنگام مرگ پشيمان نباشم و اي كاش هزار جان داشتم تا در راه اسلام فدا مي كردم.
خدايا! در موقع شهادتم مي گويم كه مرا ببخش، با عدالتت با من رفتار مكن؛ بل كه با رحمتت، به حسابم رسيدگي كن. خدايا! قطره هاي اشك يتيمان را همچون سيلي بر مستكبران تاريخ و منافقين سرازير كن، تا سراپاي وجودشان را نابود كند! و آه دل دردمندان را چون توفاني بر سرشان فرود آورد كه تمامي بساط شان را نبود كند.
الهي! شمع فروزان و روشنگر تاريكي ها را ديدم، و چون پروانه به گردش مي چرخم تا وجودم را بسوزاند؛ و بر تو اي شمع فروزان و اي تبلور راستين مكتب تشيع سرخ علوي- اي خميني بت شكن!- درود بر تو، كه با قيام خود مستضعفين را جان تازه بخشيدي؛ و درود خدا بر شما وارثان زميني و مظلومان جهان و تاريخ! و وعده خدا را به ياد داشته باشيد كه اگر حركت كنند، اراده خدا بر آن است كه بر سرنوشت خود حاكم شوند، و درود خدا بر تمامي شهيدان راه حق و اسلام كه با خون گرمشان روح سرد جامعه را تحرك مي بخشيند، و گواهي بر مظلوميت ها مي دهند. عزيزان من، امام را فراموش نكنيد. مبادا، امام را چون مردم كوفه تنها گذاريد.

شهيد محمد بادامي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14