(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 29 تير 1389- شماره 19660

كمك!
به بهانه شهادت زاهدان زاهداني باي ذنب قتلت...
مادربزرگ
آن تابستان دور
...براي فنچك
سفرنامه آبكي از شهر بلده نور قهقهه خانه مش قنبر
قايق كاغذي
با دانشمندان سلام آقاي رياضي دان
اختراع
روي قله



كمك!

تابستون بود و اوج بيكاري! البته ساعت هاي اوج بيكاري ما مثل ساعت هاي اوج مصرف برق! نبود و تمامي نداشت و در واقع 24 ساعته بود! خصوصا كه براي ما كه تو زمستون هم با هزار تا وعده و وعيد و كتك و كتك كاري! درس مي خونيم (اصولا براي ما افت داره كه پشت سرمون بگن: فلاني درس خونه، مارو چه به درس خوندن! اگر وعده سيم كارت كد دو آقاجونمون نبود، قيد گرفتن ديپلم هم مي زدم اما حيف كه...) و عمرا راضي مي شدم تو تابستون، كلاس ملاس برم يا بشينم براي شهريور و تجديدي هام درس بخونم، به هرحال تك ماده و شب امتحان و تقلب (روم سياه) رو براي همين روزا گذاشتن ديگه؛ خلاصه يه روز كه از فرط بيكاري حسابي خسته شده بوديم، به التماس هاي مامانمون كه موقع بيرون رفتن به من مي گفت: آخه دختر از صبح تا شوم مي شيني ور دل من هيچ كاري هم نمي كني، درس كه نمي خوني لااقل تو رو خدا! بيا و يه ذره به من كمك كن، به خدا دارم از پا مي افتم مادرجون...
ديدم مامانم راست مي گه تو زمستون كه به بهانه درس و مشق و اين جور چيزها از كمك كردن در مي رم، حالا روا نيست كه تو تابستون و با اين همه بيكاري كه گريبون ما رو سفت گرفته، بازم به مامانم كمك نكنم، به هرحال مامانم به جز من كه دختر ديگه اي نداره، اون چهارتا داداش... منم كه از صبح تا شب يا مشغول... هستند يا تو كارگاه مشغول كار برا آقاجونم كه مي خوام دنيايش نباشه.
خلاصه! به علت عذاب وجدان رفتم سراغ بشقاب هاي چرب و چيلي ظهر وقصد شستنشون روكردم كه ... كه چشماتون روز بدنبينه، همون اول كاري زدم كاسه چيني يادگاري مامان مامان بزرگ مامانم (كه مامانمون خيلي دوستش داشت و عشق مي كرد كه آبگوشت بزباش رو فقط تو اين كاسه بكشه) رو خرد و خاكشير كردم. شانس آوردم كه مامانم نبود و نفهميد، منم كه اصولا از دورويي و دروغ بدم مي آد وعقيده دارم صداقت درهرحال بهترين كاره، كاسه شكسته چيني يادگاري مامان مامان بزرگ مامانم رو،به راحتي شكستنش و به ياد شوت زباله آپارتمان فرانك اينها، از بالكن آشپزخونه پرت كردم بيرون! توي محوطه فضاي سبز جلوي خونمون و بعد هم به هوش سرشارمون صد آفرين گفتيم (شما هم اگه خواستي بگو!) به هرحال بعضي مواقع هم صداقت جواب نمي ده خصوصا وقتي كه پاي كاسه شكسته چيني يادگاري مامان مامان بزرگ مامانتون درميون باشه و...!
بعد از خرابكاري كاسه شكسته چيني... براي جبران به سرم زد كه خونه رو گردگيري كنم ولي باز هم همون اول كار،گلدون گل سرخ جهيزيه مامانم رو لب پر كردم، كه خدا پدر اين اختراع كننده چسب دو قلو، اون هم ازنوع شفافش رو بيامرزه...
بعد از گردگيري ناموفقم كه منجر به تلفات عديده اي شده بود و ديگه چسب دو قلوي شفاف و غير شفافي برام باقي نمونده بود،به سراغ تغيير دكوراسيون خونمون رفتم (كه هميشه ازش ناراضي بودم) ولي باز هم ... نه اشتباه نكنيد اين دفعه همون اول كاري دست گل به آب ندادم، بلكه آخرهاي كارم بود كه هوس كردم جاي تلفن رو عوض كنم، همون تلفن سورمه اي قشنگه بود كه داداش محسنمون از آلمان آورده بود! فكر نكنيد من اهل پز دادنم، نه! فقط خواستم گفته باشم كه بيشتر اسباب اثاثيه خونمون رو آقاجونم و داداشامون از اون ور آب آوردن.
بعد از يافتن يه جاي مناسب براي تلفن آلمانيه و پيدا كردن يه پريز خالي تو همون حوالي!، تلفن خدا بيامرز رو زدم به يه پريز و... خوب احتمالا خودتون مي تونيد حدس بزنيد، تلفن تركيد و متاسفانه ديگه تلفن، كاسه چيني يادگاري مامان مامان بزرگ مامانم يا گلدون گل سرخ جهيزيه مامانم نبود كه بتونم با صداقت تمام و كمال! ترتيبش رو بدم و از اون جايي كه هم مامانم اومد و هم از اون جايي كه بنده عشق صداقت مي باشم! تمام قضايا رو تعريف كردم وخوب چون مامانم خيلي ريلكس با مسائل برخورد مي كنه، به چند تا بد و بيراه اكتفا كرد و... البته تا لاشه بي جان و بي رمق تلفن آلمانيه رو ديد، با همون تلفن بر فرق سرم كوفت!
اما من به علت عشق ذاتي(!) كمك به اطرافيان (و هم براي فرار كردن از دست مامانم)، باز هم دست از تلاش و كمك برنداشتم و به طرف كارگاه آقا جونمون و پسراش رفتم...
«آخه من اگه نخوام تو كار كني بايد كي رو ببينم دختره خرابكار؛ هان!؟ اي خدا قلبم... واي قلبم...»
-ببخشييييد
-كوفت و ببخشيد، اول كه كاسه چيني يادگاري، بعد چسب كاري اثاثيه خونه، بعد تلفن، بعد هم ... اي واي خدا مرگم روبرسون... آخه دختر، اون كارگاه تنها منبع درآمد 5 تا خونواده بود، به اونم رحم نكردي!؟
چه جوري زدي اونو تركوندي؟! تو چي كار كردي كه تونستي كارگاه به اون بزرگي رو در عرض 5 دقيقه با خاكستر يكي كني، ها ااااااان؟! واي خدا...
و بعد از اون روز بود كه بنده تابستون اون سال رو گوشه عزلت! گزيدم و ناراحت و افسرده، تعطيلات رو سپري كردم...!
نكته ها:
2-اول، دومي رو مي گم كه مهم تره! هيچ گاه دست از كمك برندارين حتي اگر در راه كمك به ديگران سركوفت! بخورين.
1-هي ميگن چرا اين بچه ها دكتر ومهندس نمي شن!خوب همه فداي سرم، نبايد كه با يه نوجوون اين طور برخورد كنن، آه ازاين همه! كمبود امكانات، آه ه ه!
فاطمه شهريور(باران)
16ساله ازتهران

 



به بهانه شهادت زاهدان زاهداني باي ذنب قتلت...

به اشك كودكان هموطنم، قسم مي خورم كه تا آخرين لحظه زندگي مان پاي خون اين شهيدان مي ايستيم و انتقام خونشان را از عاملان اين فاجعه و سردمداران آنان مي گيريم. اي جندالشيطان! خاك بر سري از اين بيشتر براي شما كه خانه ي خدا را، حريم خدا را، به خون مسلمانان سرخ كرديد؟ به راستي كه از مذهب ساخته ي يك انگليسي بيش از اين هم نبايد انتظار داشت. بگوييد به چه گناهي جوانان ما را كه براي فرزند پيامبر جشن گرفته بودند به خاك و خون كشانديد؟ گناهشان چه بود؟ به راستي شما چه حقي داريد و به چه فرماني و با چه عقلي و با چه منطقي و با چه احساسي اين جوانان را در خانه ي خدا كشتيد؟ مذهب شما چيست؟ جز اين است كه مذهب شما مذهب وحشي گري، مذهب كشت و كشتار، مذهب برادركشي و مذهب شيطان است؟ به راستي كدام انسان حاضر به چنين كاري مي شود؟ حيوان بودن و از حيوان پست تر بودن تا كي رواست؟
دنيا و آخرت خود را خونين كرديد. چنگال هاي كثيفتان را به خون انسان هايي آلوده كرديد كه بر سر سفره آقايشان، حسين(عليه السلام) مهمان خواهند شد انشاءالله. انسان هايي را كشتيد كه عاشقان خدايند نه مثل شما جيره خواران شيطان بزرگ.
بي رحمي را به جايي رسانديد كه عاشقان پيامبر و فرزندانش كه مهربان ترين انسان هايند را كشتيد.
آمريكا! آمريكا!
مرگ به نيرنگ تو!
خون جوانان ما
- بار دگر-
- مي چكد از چنگ تو!
تبريك مي گويم! حقوق بشر را چه خوب رعايت كردي! چه زيبا با خون جوانان ما بازي دموكراسي راه انداختي؟ چه قدر قشنگ سربازانت، جيره خوارانت، حيوان هايي كه تربيت كرده بودي، شكوفا كردند تربيت تو را! كف بزن براي خودت، فرش قرمز بينداز براي جندالشيطان، ما كه يادمان نرفته تقدير تو را از عامل آن حادثه هواپيماي مسافربري روي آب هاي آبي! راستي! نمي خواهي تشييع كني سربازانت را؟ نامردي نيست؟ تو خود آن ها را به سوي اوج بدبختي فرستادي و حال يك مراسم برايشان نمي گيري؟ لوح تقديرها را برايشان فرستاده اي؟ آن دلارهاي به خون آغشته را چطور؟
اين مقال را نوشتم تا يادشان را، ياد عزيزشان را، ياد برادرانم را گرامي بدارم. بگويم كه هرگز از خونشان نمي گذريم؛ و همان طور كه شهداي كربلا را فراموش نمي كنيم شهيداني كه جرمشان عشق حسين (عليه السلام) هست نيز هميشه در اذهان ما خواهند ماند. هميشه ياد شهيدان محمدرضا و محمد، مصطفي و محمود، عارف و سجاد و فرزند زهرا، شهيد سيدجواد را به ياد خواهيم داشت. هميشه با قدم هاي استوار براي شهيدان علي و كاظم و رضا و غلامرضا مرثيه خواهيم خواند. هميشه ياد شهيدان عليرضا و مجتبي و مرتضي و مسعود را و ياد مصطفي و ياسر و محمود را گرامي خواهيم داشت و هرگز فراموششان نخواهيم كرد و تا آخر، پاي خونشان خواهيم ايستاد.خداوندا! شهداي ما را! جوانان ما را! با آقا و مولا و سرورشان امام عاشقان
حسين (عليه السلام) محشور و همنشين بفرما.
آمين يا رب العالمين
نجمه پرنيان/ جهرم

 



مادربزرگ

مادربزرگ خوب و ناز و مهربانم
در هر كجا ضرب المثل، در مهرباني ست
پرخنده و شاداب و پيروز و عزيز است
در فصل پيري توي باغ نوجواني ست

لبخند باغ پرگل سرخ لبانش
حتي براي لحظه اي بر هم نخفته
خشمش به ابروهاي نازش چين نداده
با من به غير از نازنين و جان نگفته

هركودكي را دوست دارد، بي بهانه
حتي اگر بيگانه، بيگانه باشد
دلخواه او گلهاي باغ زندگاني ست
مادربزرگ خوب من، پروانه باشد

خورشيد را تا در سحرگاهان، طلوعت
خورشيد عمر مادرم، تابنده باشد
مانند اين رودي كه از آغاز جاري ست
پاينده و پاينده و پاينده باشد
قاسم فشنگ چي (رنج)

 



آن تابستان دور

از نردبان كودكيم بالا مي روم، و از پشت بام خاطره به حياط خانه قديمي مان سرك مي كشم. آقاجون خانه نيست و من مي دانم كجاست. او تابستان ها به ده مي رود و يكي دو ماه از پائيز رفته برمي گردد و حالا، تابستان است.
بادبادك خيالم را در آسمان ده رها مي كنم. به خانه گلي آقاجون كه مي رسد، نخش پاره مي شود و همانجا روي پشت بام جاخوش مي كند جوري كه انگار حالا حالاها، خيال پرواز ندارد.
و من با او همراه مي شوم:
تابستان است و من به تنهايي، همراه آقاجون به ده آمده ام، و بقيه قرار است، هفته ديگر بيايند. آقاجون، هر روز صبح خيلي زود، به باغش مي رود و براي ناهار برمي گردد. باغ آقاجون، از محله و خانه هاي ده فاصله زيادي دارد و براي رفتن به آنجا بايد راهي طولاني را طي كند، از رودخانه بگذرد و يك سر بالايي با شيب خيلي تند را هم بالا برود. اينجا، آبياري باغ ها نوبتي است. و اين بار نوبت آقاجون، شب است.
از وقتي فهميدم كه او، بايد شب براي آبياري برود، دل توي دلم نيست و خيلي نگرانم.
او، مرا به دخترعمويش كه آنها هم تابستان ها به ده مي آيند، مي سپارد وبا يك فانوس، يك بيل و به تنهايي، راهي مي شود.
دختر عمو مهمان دارد و روي اجاقي كه در ايوان جلوي اتاقشان قرار گرفته، مشغول پختن شام است. من، ساكت و آرام و بدون آنكه حرفي بزنم، كنار او نشسته ام. و درحالي كه به آتش اجاق چشم دوخته ام، غرق در افكار خودم هستم. نگراني و ترس حتي يك لحظه هم، رهايم نمي كند.
دخترعمو، حال مرا مي داند و با تعريف خاطرات گذشته، سعي مي كند مرا سرگرم كند. اما من همه حواسم پيش آقاجون است. از بچه ها شنيده ام كه آن دست رودخانه گرگ دارد.
مي پرسم: راسته كه اونور رودخونه گرگ داره؟
مي گويد: الان نه، گرگ ها، زمستونا مي آن. و ادامه مي دهد: تازه، گرگ ها از نور وحشت دارن، اونا از نور فانوس آقاجونت مي ترسن و بهش نزديك نمي شن.
من، ديگر حتي، صداي او را هم نمي شنوم و با خودم مي گويم: اگه باد، فانوس آقاجون رو خاموش كرد چي؟
فكرش هم ترسم را بيشتر مي كند.
از روي ايوان، آن دورها پيداست و حتي نور فانوس ها.
چند نور به فاصله از هم حركت مي كنند، و اين يعني اينكه، چند نفر در باغ هاي خودشان مشغول آبياري هستند.
دختر عمو، رد نگاهم را دنبال مي كند و مي گويد:
-ببين آقاجون تو تنها نيست، پس نگران نباش.
و بعد مي گويد: مي خواهي شامت رو زودتر بدم؟
مي گويم: من شام خوردم.
مي گويد: پس با خيال راحت برو و بخواب.
اما من اصلاً خوابم نمي برد و فكر اينكه اگر بلايي سر آقاجون بيايد، قلبم را مي فشارد و آزارم مي دهد.
آخر، من آقاجونم را خيلي دوست دارم.
آنقدر براي برگشتنش دعا مي كنم كه نمي دانم كي خوابم مي برد.
صبح زود، از صداي جيك و جيك گنجشك هايي كه براي خوردن توت، ميهمان درخت آقاجون شده اند، از خواب بيدار مي شوم.
با ياد آقاجون و آبياري شب قبل، بي معطلي ازجا مي پرم و خودم را به پشت در اتاقمان مي رسانم. كفش هاي گلي آقاجون، پشت در اتاق به خواب رفته اند.
نفس راحتي مي كشم و با اينكه دوست دارم گل آنها را كنار جوي آب بشويم، اما دلم نمي آيد بيدارشان كنم.
همانجا پشت در اتاق مي نشينم و مي گويم:
منتظرتان مي مونم تا بيدار شويد.
و دوباره مي گويم: منتظرت مي مونم، تا بيدار شوي، آقاجون نازنينم.
زهرا- علي عسكري

 



...براي فنچك

مدرسه باغ دوستي من و تو، پر از عطر اقاقي. فصل آشنايي ما تا ابد سبز خواهد بود باقي. با قلم عشق مي نويسم دوست خوب و ارجمندم، سلام. اميدوارم تابستاني خوب توام با روزهاي شادي داشته باشي و بهترين تابستان عمرت را سپري كني. تمام مطلب هايت را خواندم. بسيار جالب و پرمحتوا بودند. خوشحالم كه مي خواهي مطالب بچه ها را مورد بررسي قرار بدهي. فكر مي كنم كه مطلب ها را به سه دسته قسمت كني. عالي، خوب و متوسط. يا اسم هاي شاعرانه بگذاري: خورشيد، ماه و ستاره. اميدوارم صفحه مدرسه هرگز تعطيل نشود. تا آخر عمرمان پابرجا بماند و صدمين سال تولدش را با هم جشن بگيريم. در آخر بهترين ها را برايت آرزومندم.
عضو كوچك مدرسه
الهام ملكي

 



سفرنامه آبكي از شهر بلده نور قهقهه خانه مش قنبر

ديشب نيمي از بلده «طيبه» «آب» نداشت اما «هواي» خنك و «پاكي» داشت براي همين هواي نوشتن به سرم زد و بي خوابي هم كه به سرم زده بود پس زدم بيرون. روي نيمكت هايي كه وسط بلوار تعبيه شده بود كلي آدم نشسته بودند كه شايد دعاي باران مي خوانند آن هم در اوج آن بي آبي شايد هم بي خوابي به سرشان زده بود. حالا براي اينكه اين متن زياد آبكي نشود مي روم سراغ نكته ديگري آن هم اين كه اين نيمكت هاي تعبيه شده در وسط بلوار هم در نوع خودش ابتكار جالبي است. به اين مي گويند حداكثر استفاده از فضا و زمين آن هم در منطقه اي كوهستاني مثل بلده كه زمين مسطح در آن كم است حداكثر استفاده از وسط بلوار براي نشستن و شكل گيري نوعي ميني پارك منتها يك عيب نه چندان مهم دارد يعني مردمي كه براي نشستن روي آن نيمكت هاي وسط بلوار واستفاده از فضاي مفرح آن در رفت و آمد هستند در رد شدن از عرض خيابان حسابي تر و فرز و دست فرمان مي شوند و به اين راحتي ها در امتحان راهنمايي و رانندگي رد نمي شوند. حالا رانندگان اتومبيل هايي كه از آن خيابان رد مي شوند چشمشان كور دقت بيشتري كنند تا با مردمي كه هر لحظه به سوي نيمكت هاي وسط بلوار مي روند يا از جلوس بر آنها برمي گردند برخورد نكنند وگرنه اين حركت آن ها مي شود كارشكني در بهره وري و بهينه سازي محيط. اما بهتر است اين مطلب را با چند خبر از آن ور آب ادامه دهم اينكه آن ور آب زمين ها هنوز ارزان است و آن ور آب بدجوري چشم همه را گرفته هرچند از معدود فضاهاي سبز و چمني در منطقه كوهستاني و سنگلاخي بلده است كه اگر در گذشته بره ها در آن مي چريدند و تنهاي خسته در آن مي چرخيدند و مي لوليدند امروز همان جا بدجوري تشنه چريدن دلارها و برگ سبزهاست... شير آب رامي چرخانم حالا ديگر مي شود با آبي كه با خرخر و خرناس از گلوي لوله مي آيد وضويي ساخت و دو ركعت نماز شكر بر اين همه دگرگوني و نوآوري خواند. بلده يعني آبادي و از قديم گفته اند آب و آبادي. طيبه هم يعني پاك و حالا آب چه حد در پاكي نقش دارد بماند اين متن هم عين جريان آب اينجا كه قطع و وصل مي شود، فراز و فرود پيدا كرد و هي كم فشار و پرفشار مي شود وقتي قرار باشد به نوشته اي آب ببندند همين طور آبكي مي شود. سري هم به مزار نيمايوشيج زدم اما چون هنوز حال و هواي آبكي در اين متن باقي بود از ميان همه حرف ها و شعرهاي نيما فقط همين شعر يادم آمد:
... خشك آمد كشتگاه من
در كنار خاك همسايه
قاصد روزان ابري
داروگ
كي مي رسد باران...
قنبر يوسفي/ آمل
20/4/89 بلده نور


 



قايق كاغذي

باز دلم سوار قايق كاغذي شده
باز اين دله منو تنها گذاشته و رفته
ا ايندفعه رفته نشسته تو يه قايق اونم كاغذيش
اي بابا بيا بيرون منهم با خودت ببر
ولي دلم مي گه:
نميشه اينجا فقط جاي دلهاست
همراه باهاش كسي رو راه نمي دن
آره انگار اون راست مي گفت
وقتي به روي آب نگاه كردم
يه عالمه قايق كاغذي ديدم كه تو شون يه دله
چه جالب
يه عالمه قايق با يه قلب كه توش داره مي تپه!
آهاي ! قلب تو هم تو اين قايق ها
بين قلب هاي ما هست؟
مريم عسگري
15 ساله تهران

 



با دانشمندان سلام آقاي رياضي دان

پي ير سيمون- لاپلاس
«لاپلاس» رياضي دان بزرگ فرانسوي در سال 1749 ميلادي در شهر «پون لوك» فرانسه از پدري گمنام و فقير روستايي، چشم به جهان گشود.
از دوره كودكي وي اطلاع زيادي در دست نيست. ولي از شواهد امر چنين برمي آيد كه پس از اتمام تحصيلاتش كه به عنوان يك رياضي دان مطرح گرديد با «دالامبر» رياضي دان مشهور ارتباط برقرار نمود و با ارائه نظرياتش درمورد «اصول مكانيك» نظر وي را به خود جلب كرد. آنگاه «دالامبر» باتوجه به استعدادش، وي را به سمت استاد مدرسه نظامي پاريس برگزيد و او بعد از آن به كاوش هاي علمي خود پرداخت. آنگاه بسال 1785 به عضويت فرهنگستان علوم فرانسه انتخاب گرديد. او با ادامه كار «نيوتن» درمورد (قوانين بيسيك مكانيك آسماني) خواست كه اين قوانين را در ساير اجسام منظومه شمسي تعميم دهد. تا اينكه به تناوبي بودن تغييرات وضعيت سيارات نسبت به خورشيد، پي برد.
او كشفيات خود را در كتاب اولش بنام (مكانيك آسماني) در سال 1825 به تأليف كشاند و سپس كتاب ديگر به نام (شرح دستگاه هستي) را در اين زمينه به توضيح و تفصيل فراوان نگاشت.
«لاپلاس» علاوه بر نجوم و رياضيات در فيزيك هم به كاوش پرداخت كه بررسي هايش درباره (انتشار امواج صوتي) و (لوله هاي موئي) قابل تعمق و ارزشمند مي باشند. كاوش هاي او در زمينه (حساب احتمالات) ارزش فوق العاده اي دارد و كتابش در اين زمينه به نام «نظريه تحليلي احتمالات» از برجسته ترين آثار رياضي وي محسوب مي گردد كه بسال 1812 نگاشته شده است.
وي را بايد در حقيقت بنيانگذار «حساب احتمالات» دانست كه باعث پيشرفتهاي قابل توجه امروزي اين دانش گرديده است. او در اواخر عمر در شهر «آركوري» در حومه پاريس نزد دوستش «برتوله» گذرانيد و بسال 1827 در سن 78سالگي چشم از جهان هستي فرو بست.
بيژن غفاري ساروي از ساري

 



اختراع

هميشه در طول تاريخ ، اختراع وسايل جديد باعث سهولت كار ما آدم ها شده است اما تا به حال شده با خودمان فكر كنيم كه اين اختراعات بيشتر سعي دارند ارتباط بين ماها را قطع كنند تا به حال شده با خودمان فكر كنيم كه اين وسايل بيشتر ضرر مي رسانند تا منفعت؟ متأسفانه بعضي از ما آدم ها آنقدر خودمان را به اين امكانات وابسته مي كنيم كه يك لحظه هم بدون آن ها نمي توانيم زندگي را ادامه دهيم.
بعضي مواقع با خودم مي گويم اي كاش هيچ وقت علم پيشرفت نمي كرد. اي كاش هيچ وقت امكانات بيشتر نمي شد. لااقل آن موقع روابط بين آدم ها خيلي بهتر و صميمي تر و وحدت هم پايدار تر بود.
به هر حال اي كاش زماني برسد كه در كنار پيشرفت علم، روابط بين آدمي هم پيشرفت كند.
به اميد آن روز
نويد درويش (قاصدك) 14 ساله / تهران
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 



روي قله

مي روم و روي قله مي ايستم و به دور دست چشم مي دوزم. دوردستي كه مي تواند با كمي تأمل دست خوش حوادث خوب و شيرين باشد و يا با اندكي درنگ و بي مسئوليتي شامل بدترين اتفاقات و زندگي سخت و بي شور و بي هيجان باشد.
براي مثال وقتي ما قصد صعود به قله اي را داريم مي توانيم بدون فكر راهي را انتخاب كنيم در صورتي كه اگر اندكي تأمل مي كرديم مي توانستيم از راهي آسانتر به راحتي از كوه بالا رفته و به قله صعود كنيم اما اين همه مقدمه براي اين بود كه بگويم ما هم اكنون در قله نوجواني قرار داريم. قله اي كه مي تواند آينده ما را رقم بزند.
قله اي كه مي تواند سكوي پرشي به سوي جواني باشد يا مي تواند دره اي باشد كه چشم اندازي تيره و تاريك دارد.
اين ها همه توصيه هايي است كه نمي خواهم به چشم نصيحت به آن بنگريد. مي خواهم به آن ها توجهي هر چند كم داشته باشيد و براي خود آينده اي روشن را درنظر بگيريد.
علي نهاني/ 14ساله/ تهران
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14