(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 29 تير 1389- شماره 19660
PDF نسخه

طعم آفتاب
قطع نامه اي كه آغاز يك پايان شد...
با زندگي پاك فاصله داريم
ساعت 25
گردش گودري
بوي بارون
شنگول و منگول؛ 10 سال بعد از واقعه
ورود به دانشگاه رسيدن به مقصد نيس!
اتاق انتظار



طعم آفتاب

نماز اولين مهمانسراي خدا در زمين است.
اول وقت رضوان خدا، وسط وقت رحمت خدا و آخر وقت
عفو خداست.
طول دادن قنوت در نماز سختي هاي مرگ را
كاهش مي دهد.

رسول اعظم صلوات الله و سلامه عليه و آله

 



قطع نامه اي كه آغاز يك پايان شد...

حسن طاهري
دروازه آسمان را كه بر سرزمين مان گشودند، پير ما فرمود: «گاه شيدايي و مستي و وصال يار است!» سبدسبد عاطفه و مهر و شور و شعور و شيدايي بود كه بر كوچه و بازار مي شكفت؛ از نسيم نگاه پير. سرو سامان ما نگاهش بود و همه آرزوها، رفتنمان در جاده كلامش. آهنگ سير نمودن گرسنگان و جامه پوشاندن برهنگان و سالاري مستضعفان نموديم كه اژدهاي هفت سري از آستين نمرود برون شد. پيرمان كوس انا الحق فرمود و فرمان نبرد. باب ميخانه اي گشود كه «خم» و «مي» و «ني» را يكجا داشت و آن شد كه ما همه مستي و شيدايي هزاران سال هجران و مهجوريت بشر را در خميني يافتيم. چهره متبسّم پيامبران حق را در او ديديم و صولت پايدار ماه غايت را در او يافتيم. طبل تشخيص مرد از نامرد بر هوا طنين انداخت و آن شد كه در هشت سال حاكميت نور و نار، شكوهمندانه ترين حادثه تب دار تاريخ اين سرزمين رقم خورد،عمليات مرصاد كه پايان يافت، در گرماگرم مرداد 1367 ناگهان در ناگهان ختم ساغر در مرصاد شد و تسلسل پياله مستي بخش شهادت از دست شيدايان پرشور، بر زمين افتاد. داغ واماندن و جا ماندن از جرعه نوشي اين ساغر و پياله هنوز كه هنوز است بر دل و جان بسيار كسان، آتش مي افكند و مي سوزاند همه وجود را. شايد كه در فردا و پس فرداهاي تاريخ به چنين وصلي نائل شوند، دريغ گويان حادثه هاي تب دار ديروز! خداكند!
¤ خيلي زور داره...
چقدر از اون لحظه گذشته؟
10 سال؟ 20 سال؟ نيم قرن؟ شايد هم بيشتر؟ اصلاً چه فرقي داره، مهم اينه كه دل سوخته، جگر آتيش گرفته، داغش هم مونده توي سينه. همين بسّه. فكر مي كني چي مي تونه خوبش كنه؟ چي مي تونه آرومش كنه؟ دل رو مي گم، دلي كه خراب خراب شده، خراب آباد، هم خرابه، هم آباد؛ امّا چي مي تونه تسلّاش بده؟ هيچي، جز نفس يه مرد، مرد مرد، ناز نفس ش!
شك داره، بره يا بمونه؟ نمي خواد يا نمي تونه؟ نمي دونم. هر چيه؛ تصميم گرفتن براش سخته. اگه بخواد بره، خيلي زوده، بچّه اس، مو تو صورتش در نيومده، بچه 12 ساله رو چه به جنگ؟ مرد مي خواد كه بره جبهه، نه بچّه مدرسه اي. مونده. بالاخره بايد بره يا بمونه؟ اگه نره، معلوم نيست ديگه از اين خبرا باشه. اون وقته كه تا آخر عمر، حسرتش رو مي خوره، پس بايد بره. آماده آماده، كارهاشو كرده؛ همه كارهايي كه بايد قبل از رفتن بكنه. دل تو دلش نيست، شده اسفند روي آتيش. بالا مي ره و مي ياد پايين. هم خوشحاله، هم دلواپس.
جزّ و ولا مي زنه تا وقت رفتن برسه. شده عينهو كفتر غريبي كه بايد بپره توي آسمون، امّا پرهاي قيچي شده اش هنوز در نيومدن. چند وقته اسمش رو داده. چشم انتظار نشسته تا وقتش برسه. بار و بنه اش رو بسته و نشسته، منتظر اعزام كه يه دفعه ... زور داره به خدا! خيلي خيلي هم زور داره. با هزار بدبختي و دردسر، اسمت رو بنويسي، با صد جور دوز و كلك رضايت بابا مامانو بگيري، چند روز چند روز گرسنگي و تشنگي رو تو گرما بكشي، پابرهنه توي خاك و خل اين قدر بدويي تا پاهات خوني بشه، تا به پياده روي طولاني عادت كني، بدون پيرهن و لخت، توي بوته ها بغلتي تا وقتي اسير شدي، شكنجه برات آسون بشه؛ همه و همه رو به جون بخري تا توي آموزش كم نياري، تا نگن »اين بچه رو كي راه داده اينجا؟«، نگن »بچّه ها از اوّل هم
درد سر بودن« نگن »مگه خط،
مهد كودكه؟« نگن »اين كوچولوها از مدرسه و مشق در رفتن« هي اين در و اون در بزني، وقت امتحان خرداد. اين قدر خرخوني كني تا نمره ات بالاي 17 بشه، دم اين و اون رو ببيني تا يه دوست و آشنا پيدا كني برا پارتي شدن، تا از ليست اعزام نيفتي، بشي سكه يه پول جلوي همه، متلك بشنوي؛ همه جوره اش. مسخره بشي؛ همه مدلش. اين قدر وايستي تا ببيني، اگه هم اعزامت كردن، ببينن آدم اين قدّي رو، برا ايستگاه صلواتي و آشپزخونه مي خوان يا برا خط؟ تازه اگر هم برا خط بخوان، فقط مي خوان ببرندت گروه سرود تا با صدات به نيروها، نيرو بدي يا اين كه باند و چسب زخم برا بهداري پشت خط آماده كني. همه اينارو بريزي توي خودت، له له بزني، سماق مك بزني، تا اگه اعزام شدي، دعا كني، تقّي به توقّي بخوره، پاتكي بشه، يه موقع نيرو كم بياد، بعدش زور زوركي، بگن: «به جهنّم! اين رو هم بذارين بره جلو!» همه اين سختي ها و فكرها رو برا خودت بخري. پيه همه جور بساطي رو به خودت بمالي، اون وقت يه دفعه بهت بگن: «وقت تموم شد، به سلامت! بريد پي كارتون. دير اومديد، تموم شد. ديگه نداريم!» خداييش زور نداره!؟
¤ حرف بي حرف!
اون وقته كه داغ مي كني، سرخ سرخ. مي شي صاعقه. گر مي گيري. مي ري هوا؛ مثل شعله. مي سوزي؛ از ته ته. نمي دوني چي بگي، چي بريزي روسرت، چي بخوري، تا آروم بشي؟ داغ مي شي، اون هم نه با يه درجه و
دو درجه و صد درجه. به تعداد
رقم هاش داغ مي شي. راديو داره
مي خونه، رقم ها شو، تند و تند، بند بند شو: «...598...» انگار دارن تو رو داغ مي زنن، با همين رقم، با درجه 598. كاش رقمش مي شد 600، لااقل رندتره، راحت تر مي سوزي، اما چه فرقي داره، داري مي سوزي از ته دل. آتيش مي گيري، جلز ّولزّ
مي كني؛ با گريه و اشك. بهت مي گن خالي شو. مي گي با چي؟ مي گن: با داد و هوار، با ضجه و نعره. اما بايد ساكت باشي. حرف بي حرف! توي خودت بريز. داد بزن، اما كسي نشنوه. ساكت ساكتي، غصه هاي عالم روي دوشت، بهت مي گن: «هيس! حرف
بي حرف»، اما توي شهر بعضي دارن مي خندن. به چي؟ نمي دوني. به
قيافه هاي درهم و برهم از صحرا برگشته؟ نمي دوني. به گريه ها؟
نمي دوني. به تاول و زخم ها؟
نمي دوني. به جنازه ها؟
نمي دوني. به قيافه هاي آفتاب سوخته؟ نمي دوني. پس به چي
مي خندن؟ نمي دوني. فقط خوشحالن، خيلي خيلي. كي كوكشون كرده؟ نمي دوني. شايد فكر مي كنن ديگه شهرشون تميز مي شه. خيابوناش پاك و يه دست، در و ديوارش تميز و قشنگ، گل منگلي و رنگي مي شه. زندگي شون پيشرفت مي كنه، مي شن فرنگي، ك يفشون كوك مي شه، سازنده مي آرن، سازشون رو براشون كوك كوك مي كنه، سازندگي مي شه، و... ساختمونا بالا مي رن، برج مي شن، سفيد سفيد، نه مثل برج زهر مار. بيابونا پر از سد، دهاتا پر كارخونه پفك نمكي و كوكا كولا، دست هر بچه اي يه توپ و بادكنك، توي دهنش يا آدامس خروس يا قاقا. راستي راستي به اينا فكر
مي كنن؟ نمي دوني. هر چه هست دارن مي خندن؛ بدجوري. يه طوري كه مو به تن آدم سيخ مي شه. داغ
مي شي، گر مي گيري. مي خواي داد بزني اما مي گن: «هيس! حرف
بي حرف».
راديو مي خونه... اين رو ديگه مي دوني. داره مي خونه، تند و تند، «بند يك ... بند دو ... بند سه ...» بند پشت بند. اين همه بند
نمي خواست، يكي اش بس بود...
¤زيارت قبول حاج آقا؟
راهت رو مي كشي، مي ري. كار به كار كسي نداري، مثل بچّه آدم. مي دوني ديگه تموم شده. بازي رو نمي گم. جنگ؟ شايد! هنوز معلوم نيست.
داري مي ري. امّا ب ه ت مي زنن؛ نيش رو مي گم. ب ه ت مي گن؛ متلك پشت متلك: «اين بود قدس رفتنتون!»، «حاج آقا كوچيكه! زيارت قبول»، «چند تا تپه گرفتين؟»، «خون و خون ريزي ديگه ممنوع»، «تفنگ بازي ديگه باي باي!»... هي مي ياد. پشت سر هم. مثل پتك، نه ... مثل كاتيوشا، نه ... مثل يه كلّه زنبورگاوي، پشت سر هم. مي ريزه سرت. مي خواي بري. نمي ذارن.
مي خواي بري بزني. نمي توني. يادت مي آد: «هيس! حرف بي حرف». براي چي بهت متلك مي گن؟ نمي دوني. توي خودت مي ريزي. با خودت مي گي: «مگه نمي خواستي بري، بميري برا اينا، تا دخترا و زناشون، راحت برن سر كلاس بدن سازي و يوگا؟» مي دوني، اما چي مي خواي بگي؟ خوب هم مي دوني، برا اينا نمي رفتي. مي رفتي پس برا چي؟ برا لبخند مرد، مرد مرد، دمش گرم، ناز نفسش!
داري ل ه مي شي؛ ل ه له. تازه مي فهمي مصيبت خفه كردن بغض تو كوچه شلوغ چيه. تازه مي فهمي داغ تيكه شدن رفيقت پيش چشمات؛ اون هم رفيقي كه از داداشت ب ه ت نزديكتره، با آدم اينجوري نمي كنه. تازه مي فهمي حرارت هزار هزار درجه اي فسفري، چقدر خنكه. تازه مي فهمي شيميايي عطر بهاره. تازه مي فهمي تشنگي خودش يه آب تگريه؛ وقتي اينارو مي بيني، وقتي نيشاشون رو حسّ مي كني، وقتي متلكاشون رو مي شنوي.
«سخته؟ نه ننه!» اينو پيرزنه گفت و رفت. انگاري بنزين ريخت رو آتيش و رفت. يكي بهش نمي گه مگه بيكاري، نمك رو زخم مي پاشي؟ نمي دوني سوزشش رو زيادتر مي كنه؟ يه دفعه چند برابر مي شه داغت. شايد چند برابر، صد برابر. مي شه فسفري عملكرده اي كه بايد مي خوابيدن روي اون، تا معبر شب عمليات لو نره. صداي سوزوندنش رو الان هم مي توني بشنوي، گوش كن!...
¤ جنگي كه بود...
داغ مي كني، داغ داغ. مي ري خونه تا صبح با خودت مي جنگي، با آرزوهات، با دلت كه بدجوري هواي خط رو كرده، داغون داغوني. نمي دوني بايد چي بگي، چي بخوري، ... دلت پر مي كشه اون ورا، پيش بچه ها، توي خط. خط آروم آرومه. بي سر و صدا. بي خاك و غبار. بي دود و آتيش، بي هياهو و داد. ساكت ساكت، نشسته ... دور و برش هر كسي كز كرده، اون طرف تر يه جوون، بهش مي گن «يه كنتاك». يه چشمش رو فرشته ها بردن امانت. فقط نگاه مي كنه، با يه چشمش؛ اون هم به جلو، به اون طرف خاكريز. وجب به وجب زمين رو با «يه كنتاكش» متر مي كنه، قدم به قدمش رو. يكي يكي، دونه دونه، يادش مي ياد. از اون روزا، از يه ماه و دو سال و چند سال. يادش مي ياد كه خمسه خمسه توپ مثل بارون مي اومد رو خاك. يادش مي ياد كه زمين شخم مي خورد. يادش مي ياد جزيره مجنون، زيد، بدر، رمضان، والفجر 8، كربلاي 4، حلبچه، مرصاد، همه رو. صداها توي گوشش مي پيچن. همه چي جلوي چشماش رژه مي رن. همه چي براش زنده مي شن؛ همه چي! خپ خپ انفجار، صدايي كه حتي شب ها هم قطع نمي شد. يادش مي ياد، پاتك، پامرغي رفتن تو كانال، يادش مي ياد كه سرش اگه يه ميل بالا مي رفت، قنّاسه چي بي رحم و كثيف بعثي، يه خال قرمز مي چسبوند رو پيشونيش. يادش مي ياد كه يه ماه يه ماه شيميايي مي پاشيد رو صورتا، تاول شده بود عضو اصلي بدن. يادش مي ياد پل روي نهر رو، با اون بيست وپنج تا جوون، از همون كوچولوهاش. واسه گرفتن 15 متر پل خيبري. به عرض كه
مي خوابونديشون، روي پل رو پر
مي كردن. بيست وپنج تاشون تيكه تيكه شدن تا پل دوباره دستشون رسيد. يادش مي ياد؛ صفحه صفحه، لحظه لحظه، ثانيه ثانيه.
آتيش مي گيره، از حال مي ره، يه نوار خيس اشك، قطره، قطره، از زير چشم سالمش، رد كشيده رو صورت كنتاك سوخته اش. همينطور زل زده به دشت. غش مي كنه. آب به صورتش مي پاشن. داد مي زنه: «خدا! چرا منو نگه داشتي؟ چرا منو نبردي؟ مگه چي كم داشتم، مگه چي كم گذاشتم. من ازت شاكي ام، ازت شكايت دارم...» داد مي زنه. اين قدر كه دوباره از حال مي ره. همه ساكتن. همه عصباني ، همه توي لك، انگار كشتي هاشون شكسته. تازه خبر ندارن از شهر.
نمي دونن توي شهر همه خوشحالن، همه خندون، صورتاشون شاد شاد، جون مي ده برا لب قندون. طبيعيه بخندن، بايدم بخندن، چرا نخندن؟ خبر ندارن چي كشيدن بعضي ها تو خط. يه عدّه بايد جون مي دادن، خون مي دادن. پيشمرگ آدماي شهر مي شدن، تا ...
تا وقتي سرما بياد بشينن زير كرسي و با هم حافظ بخونن و جنگ و بحث فلسفي كنن. بالاخره مملكت فيلسوف هم مي خواد. گرما بياد برن جنگل مولا اگه خدا هم لياقت و توفيق داد و منزل ياري فرمود يه سري هم بزنن آنتاليا. مهم نبود توي خطّ، حتّي يه خرما هم پيدا بشه يا نشه! مهم شهره. اينو گنده تر ها هم فهميدن. نبايد شهري ها اذيت بشن؛ به خصوص بالايي هاشون، شكم
گنده هاشون، نق نقوهاشون، پرحرفاشون...
«شهر كه نبايد جنگي بشه. پادگان كه نيست، شهر ؛ جاي زندگي و راحتيه. همين كه تا الان هم آخر هر ماه يه رديف تابوت مي ياد توي شهر، بس نيست؟ مگه چقدر اعصاب دارن مردم؟ بابا خسته شدن از بس احساساتشون به هم ريخت. مردم استراحت مي خوان. شادي مي خوان، آسايش مي خوان، آخه تا كي... بسه ديگه شعار. قدس رو نخواهيم بريم، بايد كي رو ببينيم؟... چقدر مردم صحنه بدببينن؛ صحنه خوني مالي. اينا استرس مي ياره،
مي شه عقده، بعداً خودش رو نشون مي ده ها. از ما گفتن!« اينا رو كي مي گه؟
نمي دوني از كجا اين صدا اومد؟
نمي دوني. به اون مرد هم اينا رو گفتن؟
نمي دوني. چرا هيچكي جواب نمي ده؟ نمي دوني.
¤ ناگهان مردي كه باران شد
تنش توي شهره، اما دلش اونجاس؛ توي خط. خط ّ ساكت، خطّ بي سر و صدا، خطّ آروم، خطّ صاف، خطّ بي موج، ساده و صاف. انگار نه انگار كه تا ديروز باد و توفان بود؛ توفان كربلاي 5. راديو دوباره مي خونه، اما نه بندها رو؛ يه چيز ديگه اس. بغض داره، پر اشكه، كلمه ها رو مي گم. گرم گرمه، مثّ نفس مرد. خودشه. حرف زده. صاف و ساده. خودشه؛ مرد مردا،
پير پهلوونا... « اما كي ديد مرد دروغ بگه؛ حتي برا يه دفعه. تا حالا با مردم صاف بوده، صاف صاف، مثل يه چشمه. حالا هم صاف صافه. داره حرف مي زنه. صداش همه جا مي پيچه. داره درد دل مي كنه. غصّه هاشو باز مي كنه، بقچه دلش رو.
كلمه ها عين بارون مي بارن، بارون خنك تو يه صحراي داغ. يادت مي آد كه صورتت داغ كرده بود، گر گرفته بود، آتيش دلت مي سوزوندت. سرت
رو مي گيري زير بارون حرفاش.
مي بيني همه نشستن زير بارون حرفاش. فقط تو نيستي. همه دارن خنك مي شن، آروم مي شن. دارن حال مي آن. دلشون داره خالي مي شه، آتيش سينه ها شون مي ريزه بيرون، بغض گلوشون تركيده، گريه مي كنن، اشك مي ريزن، هق هق مي زنن. ديگه هيچ كس نمي خنده. نه توي شهر، نه توي خطّ. همه حواساشون جمع شده. دارن به حرفاي مرد گوش مي دن؛ مرد مردا، پير پهلوونا. داره اميد مي ده، نيرو مي ده، همه رو آروم مي كنه، دلا رو سامون
مي ده، همه رو از پريشوني و غصّه در مي آره. خط و نشون مي كشه، هشدار مي ده، تهديد مي كنه؛ همه دنيا رو. همه اونايي كه اومدن توي خط، همه 80 تا كشور نامرد رو. كسي باور
مي كنه؟ توي اوج غريبي و بي كسي، توي تنهايي و غربت، دارن همه ب ه ت مي زنن، همه ب ه ت فشار مي آرن؛ اما باز هم نترسي، باز هم مرد بموني، مرد مرد، كم نياري و وايستي، مثل كوه! برمي گردي جلو! 10 سال؟ 20 سال؟ نيم قرن يا بيشتر؟ اصلاً چه فرقي داره. مهم اينه كه يه بار ديگه آتيش
مي گيري. مثّ اون موقع، داغش برات تازه مي شه، دلت خراب تر؛ اما هنوز آباده، سبز سبز. چي مي تونه آرومش كنه؟ چي مي تونه خوبش كنه؟ چي
مي تونه تسلّاش بده؟ هيچي، جز نفس مرد، نفس گرمش. هنوز كه هنوزه، منتظره؛ دل رو مي گم. ديگه داره پير مي شه، خسته و
كم حوصله، خراب تر از هميشه، خراب خراب، اما سبز و آباده. برا اين كه هنوز صداي مرد، براش گرم و زنده اس، ناز نفس ش!

 



با زندگي پاك فاصله داريم

حقيقت اين است كه ما هنوز از قرآن خيلي دوريم و خيلي فاصله داريم... اگر بتوانيم با قرآن انس بگيريم، معارف قرآن را در دل و جان خودمان نفوذ بدهيم، زندگي ما و جامعه ما قرآني خواهد شد؛ احتياج به فعاليت و فشار و سياستگذاري ندارد. اصل اين است كه دلمان، جانمان و معرفتمان حقيقتاً قرآني باشد.
¤
من به شما عرض كنم؛ سالهاي متمادي تلاش شده است كه بين معارف قرآني و دلهاي جامعه مسلمانان و امت اسلامي فاصله ايجاد شود؛ الان هم تلاش مي شود. الان در بعضي از كشورهاي اسلامي رؤساي مسلمان اين كشورها به خاطر رعايت دشمنان اسلام، حاضرند فصل جهاد را از تعليمات اسلامي شان خارج كنند. حاضرند معارف قرآني را در آنجائي كه به منافع آنها صدمه مي زند، از تعاليم عمومي خودشان، در مدارسشان و بين جوانهايشان خارج و دور كنند. امروز هم اين تلاش هست.
¤
قرآن حيات طيبه را به ما وعده داده است: »فلنحيينّه حياه طيّبه «... حيات طيبه يعني چه؟ زندگي پاكيزه يعني چه؟ يعني زندگي اي كه در آن، هم روح انسان، هم جسم انسان، هم دنياي انسان، هم آخرت انسان تأمين است؛ زندگي فردي در آن تأمين است، آرامش روحي در آن هست، سكينه و اطمينان در آن هست، آسايش جسماني در آن وجود دارد؛ فوائد اجتماعي، سعادت اجتماعي، عزت اجتماعي، استقلال و آزادي عمومي هم در آن تأمين است. قرآن اينها را به ما وعده داده است. وقتي قرآن مي گويد: »فلنحيينّه حياه طيّبه «، يعني همه اينها؛ يعني آن زندگي اي كه در آن عزت هست، امنيت هست، رفاه هست، استقلال هست، علم هست، پيشرفت هست، اخلاق هست، حلم هست، گذشت هست. ما با اينها فاصله داريم؛ بايد به اينها برسيم.
¤
با قرآن انس بگيريد، با قرآن مجالست كنيد. »و ما جالس هذا القران أحد الّا قام عنه بزياده او نقصان، زياده في هدي او نقصان من عمي«... هر باري كه شما با قرآن نشست و برخاست كنيد، يك پرده از پرده هاي جهالت شما برداشته مي شود؛ يك چشمه از چشمه هاي نورانيت در دل شما گشايش پيدا مي كند و جاري مي شود. انس با قرآن، مجالست با قرآن، تفهم قرآن، تدبر در قرآن، اينها لازم است.
¤
مقدمه اين كار اين است كه بتوانيم قرآن را بخوانيم، بتوانيم قرآن را حفظ كنيم؛ حفظ قرآن خيلي مؤثر است. جوانها، دوره جواني و قدرت حفظ را قدر بدانند. خانواده ها به كودكان خودشان حفظ قرآن را تشويق كنند، آنها را وادار كنند. حفظ قرآن خيلي باارزش است. حفظ قرآن اين فرصت را به حافظ خواهد داد كه با تكرار آيات، در قرآن قدرت تدبر پيدا كند. اين فرصت است، اين توفيق است؛ اين را از دست ندهيد. آنهائي كه حافظند، اين نعمت بسيار بزرگ الهي را قدر بدانند؛ نگذارند حفظشان ضعيف بشود يا خداي نكرده از دست برود.
¤
معلميني لازم است تا براي ما قرآن را تفسير كنند، مشكلات آيات را تبيين كنند، معارف آيات و بطون آيات الهي را براي ما بيان كنند؛ اينها همه لازم است. اگر اينها شد، هرچه زمان به جلو برود، ما به جلو مي رويم و توقف ديگر وجود ندارد.
¤
در اين سي و يك سال، اين حركت رو به جلو وجود داشته. قبل از انقلاب در كشور ما خبري از قرآن نبود. گوشه و كنار، يك عاشقي پيدا مي شد، يك جلسه قرآني درست مي كرد، ده تا، پانزده تا، بيست تا طالب قرآن را دور خودش جمع مي كرد. ديده بوديم، در همه شهرها بود؛ در تهران بود، در مشهد ما بود. اين حركت عظيم جوان ها به سمت قرآن، اين خبرها نبود...
¤
هرچه ما به قرآن نزديك تر شويم، دو اتفاق مي افتد: يك اتفاق اينكه ما قوي تر مي شويم؛ اتفاق دوم اينكه دشمنان بين المللي ما، عليه ما بيشتر بسيج مي شوند؛ خوب، بشوند. هرچه به سمت قرآن برويم، هرچه به قرآن نزديك تر شويم، دشمنان بشريت بيشتر خشمگين مي شوند؛ تهمت مي زنند، دروغ مي گويند، شايعه درست مي كنند، فشار اقتصادي مي آورند، فشار سياسي مي آورند، انواع و اقسام خباثت ها و ملعنت ها را با ملت ما مي كنند - كمااينكه مي بينيد دارند مي كنند - اما در مقابل، توان ما، قدرت تحمل ما، قدرت تأثيرگذاري ما روزبه روز بيشتر خواهد شد، مضاعف خواهد شد؛ كمااينكه مي بينيد شده است.
¤
امروز جبهه مخاصم با جمهوري اسلامي ايران را نگاه كنيد؛ يك جبهه عريض و طويل است؛ همه شياطين و اشرار عالم در اين جبهه جمعند؛ از صهيونيست ها تا آمريكائي ها، تا خبيث ترين دولت هاي غربي، تا وابسته ترين و حقيرترين دولت هاي غيرغربي - حالا دائره را بيشتر محدود نكنيم - همه توي اين جبهه هستند؛ هر كاري هم كه مي توانند، دارند مي كنند. خيال نكنيد كاري هست كه دشمنان ما مي توانند عليه جمهوري اسلامي انجام بدهند و انجام نمي دهند؛ نه، هر كار توانستند، تا حالا كرده اند؛ هر كاري هم كه بتوانند، مي كنند. هر كاري هم كه نمي كنند، به خاطر اين است كه نمي توانند.
¤
فرمود: «حبل ممدود من السّماء»... اين قرآن حبل الهي است؛ ريسمان مستحكم الهي است كه اگر به آن چنگ زديم، لغزش و افتادن و گم شدن و اينها ديگر در آن نيست.

 



ساعت 25

بعضي از آدم ها جلد زركوب دارند. بعضي جلد ضخيم و بعضي جلد نازك.
بعضي از آدم ها با كاغذ كاهي چاپ مي شوند وبعضي با كاغذ خارجي.
بعضي از آدم ها ترجمه شده اند. بعضي هم تجديد چاپ مي شوند و بعضي از آدم ها فتوكپي آدمهاي ديگرند.
بعضي از آدم ها با حروف سياه چاپ مي شوند و بعضي صفحات رنگي دارند.
بعضي از آدم ها تيتر دارند، فهرست دارند و روي پيشاني بعضي شان نوشته اند: هرگونه استفاده بدون اجازه ممنوع و حقوق براي مولف محفوظ است!
بعضي از آدم ها قيمت روي جلد دارند، بعضي با چند درصد تخفيف به فروش مي رسند و بعضي نيز بعد از فروش پس گرفته نمي شوند!
بعضي از آدم ها نمايشنامه اند و در چند پرده نوشته مي شوند. بعضي فقط جدول و سرگرمي دارند و بعضي از آدم ها معلومات عمومي هستند.
بعضي از آدم ها خط خوردگي دارند و بعضي از آدما غلط چاپي!
از روي بعضي از آدم ها بايد مشق نوشت. از روي بعضي ديگر بايد جريمه نوشت!
بعضي از آدم ها را بايد چند بار بخونيم تا معني شان را بفهميم و بعضي ديگر را بايد نخوانده دور انداخت!

 



گردش گودري

يكي از ريشه هاي تنها ماندن را بايد در دسترس بودن زياد دانست!
¤
اشتباه از »من« بود... «او« با »تو« يك حرف مشترك دارد!
«من« هيچگاه »تو« ي شعرهات نمي شوم!
¤
آگاه باشيد، دلي كه اندوه دارد نياز به شانه دارد نه نصيحت.
¤
از چارلي چاپلين مي پرسن خوشبختي چيه؟ مي گه:
فاصله اين بدبختي تا بدبختي بعدي!
¤
فاصله، خط عابر پياده ندارد، دست مرابگير و از آن رد كن!
¤
- آقا داماد چه كارند؟
- صبح تاشب كليك مي كنن آمار سايت شونو بالا ببرن!
¤
وقتي فاصله بين صبر و خمودگي را گم كرده ام؛
مبعث تو كاش مبعوثم كند!
¤
دكترم گفته مريض ات، دلش را ببرد گره بر پنجره فولاد خراسان بزند

 



بوي بارون

دگر به ماه چه حاجت كه آفتابي ام امشب
كه داده چشم شما آسمان آبي ام امشب
مكن محبت از اين بيش تا ز شرم نميرم
حساب كن كه همان مرد ناحسابي ام امشب
به جمع پاك دلانم كشانده اي نگرانم
كه آبرو ببرد جامه ي شرابي ام امشب
ز پيچ و تاب جهان ايمنم، به زلف سياهت
اگر گره بخورد زلف پيچ و تابي ام امشب
در آستان تو بايد نماز شكر بخوانم
اگر اجازه دهد مستي و خرابي ام امشب
اگر به هركه و هرچه تمام عمر تلف شد
تمام عمر فدايت! ابوترابي ام امشب
ميلاد عرفان پور

 



شنگول و منگول؛ 10 سال بعد از واقعه

همه ما مي دانيم كه شنگول و منگول و حبه انگور به خاطر بي دقتي نسبت به حرف هاي مامان بزي؛ گول آقا گرگه را خورند و متاسفانه در را براي آقا گرگه باز كردند و آقا گرگه موفق شد كه شنگول و منگول را بخورد. اما چون حبه انگور خيلي باهوش و زرنگ بود و رفته بود توي قابلمه قايم شده بود؛ آقا گرگه نتوانست او را پيدا كند و بخورد.
مامان بزي هم وقتي قضيه را مي فهمد؛ مي رود پيش بز تك شاخ؛ آهنگر جنگل و شاخ هايش را تيز مي كند و با شاخ هاي تيزش شكم آقا گرگه را پاره مي كند و بچه ها را نجات مي دهد...
زمان: ده سال بعد
}فضا: شنگول از جنگلداري در حال تلفني حرف زدن با منگول است.{
شنگول: سلام خواهر؛ حالت خوبه؟ بچه ها خوبن؟
منگول: سلام داداش؛ خوبم؛ توخوبي؟ شاخت به اين دار و درخت اداره گير كرده بود، بهتره؟
شنگول: آره؛ ممنون؛ بهتره! نمي دونم چرا هر روز اين موقع ياد اون قضيه آقا گرگه مي افتم. يادته خواهر اون قضيه چه رسوايي براي ما به بار اورد؟
منگول: آره داداش... مجبور شديم اسباب كشي كنيم بريم يه جاي ديگه؛ مامان همه پس اندازشو داد آيفون تصويري بخره... راستي چرا اين قدر گرون افتاد براي ما؟
شنگول: آخه آبجي جان؛ اون وقتا تازه اين چيزا اومده بود بازار، خيلي گرون بود... راستي اون حبه انگور پاچه خوار چيكار مي كنه؟
منگول: نمي دونم؛ خبر دارم كه دانشگاهش رو تموم كرده و استادش براش كار پيدا كرده. مثل اين كه چشمش يه بزغاله رو گرفته بوده؛ ولي مامانش گفته تاوقتي بچه ام دانشگاه نرفته، دختر بده نيستم! البته من كه خيلي باهاش رابطه ندارم... سر قضيه آقا گرگه هنوز ازش ناراحتم؛ اگه يادت باشه من مي خواستم برم تو قابلمه بزرگه... اون از روي كار من تقليد كرد من لو رفتم! حالا همه فكر مي كنن اون چقدر باهوش بوده و ما چقدر خنگ...
شنگول: اين حرفا رو ول كن خواهر... از ناپدري مون چه خبر؟
منگول: واي داداش... اون آهنگر نامردو مي گي؟ آخه به اونم مي شه گفت پدر؟
شنگول: من كه گفتم ناپدري!
منگول: من از همون روز كه اومد تو جنگل، بدم مي اومد ازش... از اول نگاه ناجوري رو ما داشت... مگه نديدي مفتي شاخ هاي مامان رو تيز كرد تا شيكم آقا گرگه رو پاره كنه؟ اين كارا رو مي كرد تا دل مامان بزي ما رو بدست بياره... خاك بر سر وقتي هم اومد شوهر مامان بزي شد مگه يادت نيست چه بلايي سر ما اورد؟
شنگول: آره يادمه... اون به اموال ما چشم داشت... مامان بزي رو مانع اصلي مي دونست؛ براي همين مامان بزي را تحريك كرد كه بره خونه آقا گرگه... حيف از مامان بزي كه زن اون نامرد شد...
منگول: من كه هنوزم كه هنوزه ازش متنفرم... ولي خودمونيم داداش! مامان بزي چه عقلي كرد كه بره در خونه آقا گرگه بچه هاشو گول بزنه؟ آخه گولشون مي زد كه چي بشه؟ نمي دونم اون بز تك شاخ چطور مغز مامان بزي رو شستشو داده بود كه مامان بزي بدون چون و چرا بلند شد رفت اون آبرو ريزي رو درست كرد و آخرشم خودشو به كشتن داد... نمي دوني بچه ها وقتي توي مدرسه منو مسخره مي كردن و مي گفتن:«منم منم مادرتون؛ گوشت تازه آوردم براتون» چه احساسي بهم دست مي داد... معلوم نيست كدوم جونور بدجنسي از اين كار مامان ما فيلم گرفته بود و تو كل جنگل پخش كرد... اين سگ پاسبان هم بعد از 10 سال هنوز به شكايت ما رسيدگي نكرده ببينه كار كي بوده اين آبرو ريزي...
شنگول: خواهر؛ مرگ مادر رو ول كردي چسبيدي به فيلمش؟ خوب اگر اون فيلم نبود كه نمي تونستيم بفهميم مامان بزي چطور مرده! من از اون صحنه كه بچه گرگ ها مي ريزن سر مامان بزي و تيكه و پارش مي كنن خيلي ترسيدم... باباشون، آقا گرگه خيلي شرف داشت به اين بچه ها! ما رو خوب و راحت خورد... ببين اين بچه گرگ ها چي مي شن!
منگول: راستي شنيدي كه حبه انگور خود شيرين چيكار كرده؟ البته اون از اول هم پاچه خواري بز تك شاخو مي كرد...
شنگول: نه! چي شنيدي؟ بز تك شاخ آخر عمري مثل اين كه متنبه شده، مي خواد حق و حقوق ما رو بده؛ ولي بيشترشو مي خواد به حبه انگور بده... يه كاري بايد بكنيم! فكر كنم خيلي تحت تاثير فيلم تاوان قرار گرفته؛ آخه اون از اولم معتقد بود كه پويان، مرجان رو نكشته...
منگول: حبه انگور از اول هم مارموز بود؛ با اون همه درختي كه از جنگل آتيش زد؛ دم به تله نداد... مي بيني چه خر شانسه؟ از ناپدري هم شانس اورده! تازه بدون قرار بوده اونو از طرف جنگل بفرستن آفريقاي جنوبي! اين همه جونور، انگار بز قحطي بوده...
شنگول: ولش كن حالا خودت چيكار مي كني؟
منگول: راستي داداش اين آقا گرگه چرا نمي ره پيش يه روان شناسي، چيزي، خودشو درمون كنه؟
شنگول: مگه دوباره كاري كرده؟
منگول: آره؛ مگه نشنيدي؟ مثل اين كه داشته از بغل يه خونه رد مي شده؛ مامانه داشته بچه شو دعوا مي كرده. آخر سر هم از شلوغ كاري هاي بچه خسته مي شه و مي گه حالا كه اين جوري مي كني؛ شب كه شد مي دم آقا گرگه بخوردت. آقا گرگه هم خوشحال مي شه مي ره از مغازه كوچه بالايي تخمه و آدامس مي خره مياد نزديك در خونه اونا و شروع مي كنه آدامس بادكردن و تخمه شكستن و سوت زدن. خلاصه تا شب همه كوچه رو به پوست تخمه مي كشه. شب كه مي شه اون بچه شلوغه احساس ندامت و پشيماني بهش دست ميده و به مامانش مي گه مامان غلط كردم. ديگه شلوغ نمي كنم و تو رو اذيت نمي كنم. حالا باز هم منو مي دي آقا گرگه بخوره؟ مامان بچه مي گه: نه عزيزم. تو عزيز دل ماماني. معلومه كه نمي دم گرگه تورو بخوره. گرگه بره كوفت بخوره...آقا گرگه هم كه اينا رو مي شنوه؛ خيلي ناراحت مي شه. مي ره زنگ مي زنه و داد و بيداد با مامان اون بچه ها!
شنگول: اين گرگه هم يه چيزيش مي شه!
منگول: راستي داداش، مجسمه سمت شما كه دزديده بودن پيدا شد؟ نكنه اونم كار آقا گرگه است؟
شنگول: نه! پيدا نشد. قراره يه مجسمه ديگه به جاش بذارن. خوبه جنسش از برنز و آهن بوده و بد بار؛ البته اين آقا گرگه پير شده و ديگه زورش نمي رسه از اين كارا بكنه؛ شايد همون بچه هاي شرورش اين كار رو كردند...خوب ديگه خواهر؛ گفتم حالا كه رفتي خارج، با تلفن اداره بهت زنگ بزنم حالي ازت بپرسم! مواظب خودت باش. كاري نداري؟
منگول: نه داداش؛ قربونت برم! تو هم به بچه ها سلام برسون.
هدي مقدم

 



ورود به دانشگاه رسيدن به مقصد نيس!

- اگه منظورت امتحانه بايد بگم امتحان كه هميشه بوده مال امروز و ديروز نيس. از آدم ابوالبشر كه تو امتحان رفوزه شد بگير به اين ور.
- نه بابا منظورم اصل رقابته چون مي دوني كلمه كنكور يه واژه فرانسوي به معني رقابت كردن و برتري يافتنه.
- خب پس مشكل چيه اينا كه دارن با هم رقابت مي كنن و خيلي هم رقابتشون عادلانه است.
- مي دوني مشكل من با كنكور تو اين سال ها چيه؟
- نه.
- اينه كه ظرفيت دانشگاه ها اينقدر بالا رفته كه ديگه براي هر 10 داوطلب ورود به دانشگاه، 11 تا صندلي تو دانشگاه تعبيه شده.
- خب كنكورم تا يكي دو سال ديگه بر ش مي دارن. خودم تو اخبار شنيدم. ديگه مشكلت چيه؟
- آخه پس چرا اين همه كلاس كنكور و آزمون برگزار مي شه؟ و اين همه خرج و هزينه رو دوش پدر مادرا سوار مي شه؟ يكي نيس بگه بابا ما امتحان كنكورو راحت مي گيريم و همتون با كمي اين طرف و اون طرف مي رين دانشگاه، اينقد واسه كنكور دست و پا نزنيد.
- خب لابد مي خوان برن يه دانشگاه خوب و رشته بهتر از اون دانشگاه.
- من طرف حسابم با پدر مادراس با ديگران كار ندارم. اگه بچه بتونه بدون آزمون و كلاس بره دانشگاه پس چرا اينقد پول تو جيب آموزشگاه ها مي كنن؟ به بچشون بگن شما درس تو بخوون ايشالا رشته خوب قبول مي شي و اوني هم كه نمي تونه بدون كلاس بره دانشگاه، نره دانشگاه سنگين تره. چون ورود به دانشگاه رسيدن به مقصد نيس؛ بلكه از جاده خاكي به بزرگراه رفتنه كه بايد توش سرعت درس خوندن و علم اندوزي به اصطلاح بيشتر بشه.
- حرفات خوبه ها! منتها بقيه حرفاتو بذار برا دفعه بعدي چون جا نداريم. براي يه دفعه ديگه هم مي توني حرف بزني....مثلا وقتي نتايج اوليه كنكور منتشر مي شه!
عليرضا اصلاني

 



اتاق انتظار

سيد محمد عماد اعرابي - فرمودند: «روزگاري است كه ساز و برگ شيطان تقويت شده، نيرنگ و فريبش همگاني، و به دست آوردن شكار براي او آسان است.1 » حالا ما در همان روزگار صبحمان را شب مي كنيم، در مركز هجمه تبليغات شرق و غرب ايستاده ايم و ديده به راه شما داريم. اينجا جايي است كه هفته اي دو بار وجود شما را انكار مي كنند. اينجا جايي است كه خدا را مرده مي خواهند و اخلاق را بر طريق نسبيت مي پسندند. جايي كه نفس هاي صداقت به شماره افتاده و غوغاي باطل پرستان براي اهالي حقيقت، سخت آزاردهنده شده؛ حتي آزاردهنده تر از ووووزلا!
وقتي عدالت و آزادگي لقلقه زبان قدرت طلبان تائيس صفت شد، ديگر از آن چيزي نمي ماند جز يك تنديس شش ذرع و نيمي در جزيره آزادي. حقوق و برابري سالهاست در ساختمان خيابان شماره يك منهتن محبوس شده و انگار وثيقه آزادي آن خون انسانهاي بي گناه است. يك سوي اين نزاع نابرابر ما ايستاده ايم و در غياب شما به تماشاي مستند مسخ ارزش ها در قرن بيست و يكم نشسته ايم، محصول سال 2010 هاليوود! ما تنهاييم؛ نه بي بي سي با ماست،
نه سي ان ان، نه فرانس 4 ، نه حتي العربيه! اما همچنان ايستاده ايم و در مدار شما، ايمان را فرياد مي زنيم.
در روزگاري كه سرمايه دارن با ساتور رسانه به جان حقيقت افتاده اند ما به اذن شما، يك تنه دارالشفاي انسانيت راه انداخته ايم و جان هاي خسته از ايسم هاي شرق و غرب را به مرهم تعاليم الهي مداوا مي كنيم. بگذار هر چه دل تنگ و تاريكشان مي خواهد بگويند. بگذار اعتقاداتمان را خرافه بخوانند و مزد بگيرانشان نفي وحي و رسالت كنند. بگذار در لجن زار نفسانيت بتازند و پادشاهي كنند. اما براي ما وجود خورشيد انكار ناشدني است، مگر آنها كه بدون شما زندگي مي كنند چه دارند كه حسرتش را بخوريم و مگر ما با وجود شما چه كم داريم كه به دنبال آن باشيم؟!
1-1. نهج البلاغه خطبه 129

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14