(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يكشنبه 10 مرداد 1389- شماره 19705

معجزه انتظار غزلي كه در سلول انفرادي اردوگاه تكريت الهام شد
مروري بر خاطرات آزاده «عارف سجاده چي»
آنقدر غذا مي دادند كه زنده بمانيم
با ستاره ها



معجزه انتظار غزلي كه در سلول انفرادي اردوگاه تكريت الهام شد

اسماعيل يكتايي لنگرودي
ايام فاطميه سال 1368 در اردوگاه تكريت 11 عراق آسايشگاه 6 در اولين سال فراق امام راحل بود كه روزهايي پرفراز و نشيب را به همراه داشت. با تعدادي از بچه ها تصميم گرفتيم كه برنامه عزاداري در اين ايام (فاطميه) را در آسايشگاه هاي مختلف البته به دور از چشم افسران بعثي برگزار كنيم. عصر هر پنج شنبه هم طبق روال گذشته بين آسايشگاه هاي 1-2 و 3 در بند يك برنامه سخنراني و آشنايي با تاريخ اسلام و مداحي برگزار بود.
مدتي از اجراي برنامه ها مي گذشت. خبر اين برنامه ها كه با استقبال خوب بچه هاي آزاده همراه بود به گوش فرمانده اردوگاه رسيده بود. منافقين جاسوسي كه در بين ما حضور داشتند، حتي ساعت دقيق برنامه ها را گفته بودند، اما چون در ساعت مشخص محل برگزاري مراسم در آسايشگاه مشخص مي شد لذا به محض شروع مراسم درب آسايشگاه بسته و چند نفر كنار پنجره نگهباني مي دادند تا به محض رسيدن نگهبان عراقي با اعلام وضعيت قرمز، سريع مراسم تعطيل مي شد.
اما بالاخره فرمانده بعثي اردوگاه طاقت نياورد، در يك روز زمستاني يعني بيستم دي ماه 1368 درست بعد از آمار ساعت 2 عصر وقتي كه در صف آمار در حياط اردوگاه در رديف 5تايي و سرها پايين نشسته بوديم با چند تن از نيروهايش بالاي سر صف آسايشگاه 6 كه من هم در آن حضور داشتم، آمدند.
سرم پايين بود و در انتظار هر واقعه وحشت انگيزي لحظه شماري مي كردم. قلبم به تب و تاب افتاده بود. صداي «قيس» نگهبان عراقي را شنيدم كه به «عماد» ديگر بعثي عراقي مي گفت: «هو اسماعيل»... و گويا با باتومي كه در دست داشت مرا به او معرفي مي كرد. ديگر حتي صداي قلبم را مي شنيدم.
فرمانده اردوگاه «معروف» آدم خشن، عصباني و بسيار عقده اي بود. صداي وحشتناك او مرا به خود آورد.
كل تسمعون، همه بشنويد... سرها بالا...
در محوطه حياط اردوگاه كه بند يك و بند دو در روبروي هم قرار داشتند قريب به 700 نفر از بچه هاي آزاده در اين مكان نشسته بودند.
همگي سر خود را بالا گرفتيم. سپس رو به آسايشگاه ما كرد و فرياد زد: «آسايشگاه 6» بچه ها جواب دادند: «نعم سيدي» و او درآمد كه: «اسماعيل»، از جايم بلند شدم و به طرف او رفتم. چشم ها به من دوخته شده بود و هيچ كس حرفي نمي زد. وقتي به نزديك «معروف» رسيدم، از من پرسيد: «اسماعيل صفرعلي عيسي؟» گفتم: «نعم سيدي» سپس رو به اسرا كرد و با صداي بلند گفت: «كل تسمع» و بعد مترجمي را صدا زد تا حرف هايش را براي بچه ها ترجمه كند. «معروف» در حالي كه به من اشاره مي كرد، اينطور شروع به صحبت كرد: اين شخص كسي است كه بر عليه ما برنامه هاي سخنراني دارد و يك عامل محرك به حساب مي آيد. او يك شخص شورشي است و هر كس كه بر عليه ما حركت كند ،به سزاي اعمالش خواهد رسيد. اسماعيل خواسته است كه به جاي ديگران كتك بخورد و به زندان برود ما هم آنقدر او را مي زنيم كه براي شما عبرت شود و بعد او را به جايي مي فرستيم كه چندي قبل تعدادي از اسراي ديگر را فرستاديم!
«معروف» پس از اين حرف ها دستور داد تا برايش كابل بياورند. چيزي نگذشت كه كابل كلفت و سياهي را به دستش دادند. «معروف» از شدت خشم دندانهايش را به هم فشرد و در حالي كه نزديك بود چشمهايش از حدقه در بيايند، مشغول زدن شد. او آنچنان تند و پيايي ضربات كابل را بر بدنم فرود مي آورد كه بلافاصله تمام بدنش خيس عرق شد. حالت وحشيانه اي به خود گرفته بود و نفس زنان ضربه ها را بر بدنم مي زد .من در حالي كه روي زمين غلت مي خوردم و خاك سر و صورتم را پوشانده بود از شدت درد فرياد مي زدم و در ميان ضجه هايم خدا را صدا مي كردم. «معروف» معناي كلمه خدا را فهميد و در حالي كه شدت ضربه ها را بيشتر كرده بود با هر ضربه مي گفت: «ما اعرف خدا!» تمام بچه هاي اردوگاه در حاليكه بغض در گلو و اشك در چشمان شان گره خورده بود شاهد اين منظره بودند و مي ديدند كه چطور در زير ضربات سنگين و دردناك كابل به خود مي پيچم و در خاك غلت مي خورم. بچه ها همه همين طور بودند ،اگر شخصا تنبيه مي شدند مسئله اي نبود اما هيچ كس طاقت ديدن تنبيه و شكنجه ديگري را نداشت. من همچنان در زير ضربات غيرقابل تحمل كابل بودم و از شدت فرياد صدايم گرفته بود و نفسم بالا نمي آمد. در اين لحظه، يكي ديگر از نگهبان ها عصايي را كه همراهم بود برداشت و با آن به كمك «معروف» آمد. آنها ديوانه وار مرا مي زدند طوري كه حتي نگهبانهاي ديگر متأثر شده بودند. اما «معروف» مسئول بند بود و كسي نمي توانست حرفي به او بزند. او در حال زدن پرسيد: «تو براي بچه ها سخنراني مي كني و محرك هستي؟» و من كه از شدت ضربه ها و گيجي حاصل از آن نمي فهميدم چه مي گويد، با دهاني كه از خاك پر شده بود جواب دادم: «نعم سيدي!» با اين جواب، او خشمگين شد و ضربه ها را شديدتر كرد. مترجم كه اين وضع را ديد جلوتر آمد و حرف «معروف» را دوباره تكرار كرد وقتي فهميدم چه گفته است بي درنگ تكرار كردم: «لا،لا،لا!» و به مترجم فهماندم كه اشتباه مرا به او حالي كند، اما ديگر دير شده بود و فايده اي نداشت.
دقيقا نفهميدم كه چند كابل خورده ام، اما مي دانستم كه از 50 ضربه بيشتر بود. البته منهاي ضربات سيلي و لگد و عصا. تمام بدنم كبود شده بود و در بعضي نقاط، از پوست شكافته شده ام خون مي ريخت. «معروف» لحظه اي دست نگه داشت و گفت: «ارفع يدك» ابتدا امتناع كردم اما با چند ضربه كابل مجبور شدم دستم را بالا بياورم. او چند ضربه به دستهايم زد و بعد دوباره بدن مجروحم را آماج ضربه هاي سوزان كابل قرارداد.
من كه ديگر تحمل درد و شكنجه را نداشتم با همان يك پا بلند شدم و به سرعت خود را از نگهبان دور كردم و خود را به پشت بچه ها رساندم و همان جا روي زمين افتادم . «معروف» فرياد زد كه برگردم و من فهميدم كه نقشه هاي بدي برايم كشيده است. نگاهي به چهره هاي مظلوم اسرا انداختم و در حالي كه با همان نگاه با آنها وداع مي كردم، به سمت «معروف» راه افتادم. وقتي به جاي اولم رسيدم، متوجه شدم كه كيسه انفرادي ام آماده است. آنها كيسه را كه محتوي وسايل شخصي و پتويم بود به گردنم انداختند و چشمهايم را با پارچه اي بستند و در حالي كه با كابل به بدنم مي زدند حركتم دادند. با اين كه عصا داشتم حمل كيسه به دليل سنگيني برايم مشكل بود. پس از چند قدم برگشتم و با همان چشمهاي بسته، يك بار ديگر با بچه ها وداع كردم. كساني كه مدتها با هم زندگي كرده بوديم و از غم و شادي يكديگر سهم داشتيم. در همان لحظه به ياد شعري افتادم كه به آن علاقه داشتم و اغلب، آن را براي بچه ها و به ياد دوستان شهيدم مي خواندم:
اگر نامهربان بوديم، رفتيم
اگر بار گران بوديم، رفتيم
شما با خانمان خود بمانيد
كه ما بي خانمان بوديم، رفتيم
با چنين حالي از اردوگاه بيرون مي رفتم و نگهبان با ضربه هاي كابل بدرقه ام مي كرد. جلوتر كه رفتيم، كم كم يك گوشه چشم بند كنار رفت و من، بي آنكه نگهبان ها متوجه باشند از همان زاويه محدود و غيرقابل تشخيص مسير را زيرنظر گرفتم نگهبانها مرا به طرف غرفه ها مي بردند. چند دقيقه بعد به درب قسمت جديد، كه آن هم زير نظر اردوگاه 11 بود رسيديم و داخل شديم. روي در نوشته بودند: اهلا و سهلا بضيوف الكرام! به محض ورود نگهبان چاقي با خنده به ما نزديك شد.
نگهبان همراهم به او اطلاع داد كه نام من اسماعيل است و از گروه مخالفين هستم. نگهبان چاق، مثل گرگي كه شكار تازه اي به چنگ آورده باشد، دستي به شكمش كشيد و با خنده گفت: «حله بك!» وقتي كه از پنجره به داخل غرفه ها نگاه كردم، بچه هاي خودمان را ديدم كه چندي قبل از اردوگاه خارج شده بودند. با ديدن آنها روحيه تازه اي گرفتم. نگهبان كه متوجه اين حالت من شده بود دستور داد بنشينم و بعد از چشم غره اي دوباره دستور حركت داد و داخل اردوگاه شديم. بچه هاي آن قسمت كه بيرون بودند، با ديدن من تعجب كردند و در جايشان بي حركت ماندند .از فشار درد و سنگيني باري كه برگردنم آويخته بود نمي توانستم راه بروم و مدام تلوتلو مي خوردم .به زحمت خود را به زير سايباني رساندم و از آنجا بي درنگ مرا به اتاقي بردند. هنوز در گوشه اتاق جاگير نشده بودم كه نگهبان دستور داد تا دو نفر از بچه ها بيايند و وسايلم را تفتيش كنند. در اين فاصله، من به حياط و بچه هايي كه در آن مشغول قدم زدن بودند نگاه مي كردم و افراد آشنا را بينشان تشخيص مي دادم .بچه ها مشغول تفتيش بودند كه ناگهان دست شان به دفترچه كوچكي كه در آن لغات انگليسي نوشته شده بود، خورد، اما خوشبختانه نگهبان متوجه نشد و بچه ها آن را پنهان كردند.
در عوض پارچه اي كه يكي از دوستانم، نامهاي غلامرضا سعيدي و قربانعلي تراب نژاد را بر روي آن طراحي و گلدوزي كرده بود، لو رفت. نگهبان كه متوجه پارچه شده بود آن را برداشت و پرسيد: «اين چيه؟» گفتم: «اينها اسامي برادران من هستند كه بر روي پارچه نوشته ام. و با نگاه كردن آن، به ياد خانه و خانواده ام مي افتم.» اما نگهبان آن را در جيبش گذاشت و درآمد كه «تو از اين چيزها لازم نداري» خيلي حيفم آمد، چرا كه به آن پارچه علاقه داشتم و تا آن لحظه، دو بار از تعرض نگهبان ها نجاتش داده بودم.
در ادامه لفته و حسين دو افسر عراقي نگاهي به من انداختند و گفتند: «اسماعيل مي خواهيم به خانواده ات تلفن بزني و خبر سلامتي ات را به آنها بدهي.»... باور نمي كردم اما با ديدن تلفن هاي صحرايي نظامي تعجبم بيشتر شد! تازه متوجه شدم چه خبر است! دستگاه به برق وصل بود و دو سر سيم آن با حداقل ولتاژ برقي كه داشت به دو لاله گوشم وصل شد.
با هر تكان و حركت هندلي كه به تلفن مي زدند ، چشم هايم برق مي زد، تمام بدنم به لرزش مي افتاد، قلبم مضطرب و فريادم بلند...
برق چشمانم چنان بود كه گويا دوربيني فلاش زده باشد! بيش از 30بار اين حركت انجام شد و من ديگر طاقتم تمام شده بود؛ ديگر توان ايستادن نداشتم، روي زمين افتادم. چشم و سرم شديداً درد مي كرد. نگهبان ها با لگد به جانم افتاده و مرا نشاندند و دوباره سيم را به گردن- پا و ساير اعضاي بدنم وصل كردند و گفتند كجاست فاطمه(س) كه كمكت كند؛ كيست فاطمه... اينجا ارتش عراق است... مي گفتند تو عليه سيد رييس(صدام) در اردوگاه صحبت كردي و اين نتيجه رفتارت و حمايت از رژيم جمهوري اسلامي است و...
و بعد كه «معروف» آمد به آن جمع گفت: «آفرين! خوب از او پذيرايي كرديد. اسماعيل استخبارات (اطلاعات) سپاه ايران و حرس خميني(پاسدار خميني) بوده و اين تقاص حزب بعث عراق از اوست.» خلاصه بعد از ساعتي مرا وارد سلول كردند. دلم عجيب گرفته بود.
سلول با مساحت 2مترمربع و ارتفاع 4متر با فضايي كاملاً تاريك و وحشت زا اما سكوت سبب شده بود كه دلم كمي آرام گيرد و اينكه حداقل نگهبانهاي عراقي را نمي بينم و دور از چشم آنها هستم.
سرم به ديوار بود و گريه مي كردم گفتم: «خدايا مرگ مرا برسان. من كه جوان 21ساله هستم، ديگر از اين وضع خسته شدم. از آزادي كه خبري نيست پس با مرگ، از دست اين دژخيمان رها شوم.»
چشمم كه با فضاي تاريك سلول عادت كرد، ديدم روي ديوار سلول نوشته است «ما را از زندان ترسي نيست چرا كه امامان بزرگوار ما نيز در زندان به سر بردند و در زندان به مبارزه پرداختند و در زندان به شهادت رسيدند.» و در قسمتي ديگر برروي ديوار گچي سلول كنده شده بود «يا موسي بن جعفر(ع)» و باز قسمتي ديگر نوشته بود «اين صاحب الزمان».
اميد و روزنه اي عجيب در دلم باز شد. اين نوشته ها توسط ديگر اسرايي كه قبل از من وارد سلول شده بودند حك شده بود.
با خود گفتم متوسل به امام عصر خواهم شد و از او مي خواهم كه به من صبر و اميد دهد و اين انتظار چه كارها كه نمي كند.
طبع شعرم گل كرد و اين غزل در همان حال و هواي در سلول بازداشتگاه حزب بعث عراق سروده شد.
بي تو چه سخت مي گذرد روزگار من
خود را به من نشان بده آئينه دار من
اي آفتاب! خيره به راهت نشسته ام
رحمي به حال ديده چشم انتظار من
هر شب براي آمدنت گريه مي كنند
سجاده و دو ديده شب زنده دار من
اميد بسته ام كه مي آيي و مي كشي
دستي به روي اين دل اميدوار من
دل را براي آمدنت فرش كرده ام
بشتاب اي اميد دل بي قرار من
دست دعا و اشك و نيازم ظهور توست
كي مستجاب مي شود اين انتظار من؟

 



مروري بر خاطرات آزاده «عارف سجاده چي»
آنقدر غذا مي دادند كه زنده بمانيم

علي عباسي مزار
در آستانه انقلاب نوجواني 15-16 ساله بودم كه با نهضت امام خميني(ره) آشنا شده و در تظاهرات شركت مي كردم. در دبيرستان البرز درس مي خواندم تا اينكه انقلاب پيروز شد. پس از پيروزي انقلاب با مسجد محل در زمينه هاي متعددي مانند ارائه خدمات به مردم محل در قالب تعاوني هاي محلي همكاري داشتم. پس از تشكيل كميته با اين نهاد در ارتباط دائم بودم اما به دليل جثه كوچك و سن كم نمي توانستم به عنوان نيروي رسمي در آنجا فعاليت كنم؛ تا اينكه امام خميني(ره) در سال 1358 فرمان تشكيل ارتش 20 ميليوني را صادر كردند و در بخش فرهنگي سپاه منطقه 6 تهران در آموزش هاي بسيج شركت كردم. شهيد «غلامعلي پيچك»، كه در آن زمان فرماندهي سپاه بانه را برعهده داشت و دستش تير خورده و به تهران آمده بود، اولين كسي بود كه به ما آموزش نظامي مي داد. در اولين روز جنگ در تهران بودم و به همراه يكي از دوستانم به فرودگاه رفتيم و در سنگرسازي فرودگاه شركت كرديم. در اوائل جنگ در قالب بسيج محل، كار نگهباني و حفاظت از محل را انجام مي داديم و با بخش فرهنگي سپاه منطقه 2 كه در نزديكي ما بود نيز همكاري داشتيم.
در سال 60 كه ديپلمم را گرفتم، درخواست خودم براي اعزام به جبهه را به «پذيرش خردمند سپاه» دادم و پس از اتمام كارهاي پذيرش، وارد سپاه شدم، اما باز متأسفانه خواسته من عملي نشد و به منطقه اعزام نشدم و به عنوان محقق پذيرش در تهران مرا نگاه داشتند. در اواخر فروردين 1361 در عمليات «بيت المقدس» براي اولين بار اين توفيق نصيب من شد تا به جبهه ها اعزام شوم. در عمليات بيت المقدس به عنوان نيروي رزمنده در تيپ 27 «حضرت رسول» و در گردان «حبيب بن مظاهر» سازماندهي شديم. اين گردان از گردان هاي قديمي تيپ 27 حضرت رسول بود كه فرماندهي آن را در آن زمان، شهيد «علي موحد دانش» برعهده داشت. در شب دهم ارديبهشت وارد مرحله اول عمليات شده و شبانه با قايق از رود كارون عبور كرديم. مسير گردان ما رسيدن به جاده اهواز- خرمشهر، روبروي ايستگاه راه آهن گرمدشت، بود. صبح خط شكسته شد و ما به جاده اهواز- خرمشهر رسيديم. سمت چپ و راست ما امنيتش تأمين نشده بود. تيپ7 «وليعصر» بعدا سمت راست را پر كرد، ولي سمت چپ خالي ماند و اين مسأله باعث شد تا يكي از فرماندهان عزيز سپاه به نام شهيد «محسن رضايي» كه از ايشان كمتر هم صحبتي به ميان مي آيد، در آنجا زخمي شده و بعد هم به شهادت رسيد.
در روز 16 ارديبهشت مرحله دوم عمليات آغاز شد و گردان ما در امتداد جاده به سمت شلمچه پيش رفت. عراق با پاتك هايي كه مي زد، مي خواست تا منطقه را پس بگيرد، اما موفق نشد. در اين عمليات فرماندهي تيپ حضرت رسول را «حاج احمد متوسليان» برعهده داشت و شهيد «همت» نيز جانشين ايشان بود. حاج احمد متوسليان در مرحله اول يا اوائل مرحله دوم تركش خورد و با چوبي در زير بغل به منطقه آمد و سيستم را كنترل مي كرد.
آن چه كه در اينجا بايد به آن اشاره كرد، اين است كه در عمليات بيت المقدس گردان هاي بسيج و سپاه با گردان هاي ارتش ادغام شده و با هم يك عمليات را انجام مي دادند و ما نيز با گردان هاي تيپ 21 «حمزه» از ارتش ادغام بوديم.
مرحله سوم عمليات بيت المقدس، رو به سمت غرب و به سمت مرز انجام مي شد. جايي كه گروهان ما بايد مي رفت، با مقاومت ارتش عراق مواجه شد. گردان 9 سپاه كه كار محافظت از بيت رهبري را برعهده داشتند و به جبهه آمده بودند ، با ما بودند، تلفات زيادي دادند. اما با همه اين ها خط عراقي ها شكسته شد و ما به خاكريز عراق كه در مرز ايران و عراق بود، رسيديم. در آنجا بود كه عراق ترسيد و نيروهاي خود را از هويزه عقب كشيد؛ زيرا احساس مي كرد كه بصره به خطر افتاده و نيروهاي خود را در مرز و روبروي يگان هايي كه يكي از آن ها هم يگان حضرت رسول بود و ما در اين يگان بوديم، مستقر كرد. در اين زمان بود كه ما براي اولين بار از مرز عبور كرديم.
مانديم تا بقيه بروند
16 ديماه 1361 بود كه براي عمليات «والفجر» مقدماتي به جبهه اعزام شديم. تيپ حضرت رسول به لشكر ارتقاء پيدا كرده و 3 تيپ داشت و ما در تيپ 2 سازماندهي شده بوديم. عمليات به خاطر شهادت «شهيد باقري» و «مجيد بقايي» يك دوره به عقب افتاده بود. در روز 17 بهمن عمليات آغاز شد و منطقه عملياتي ما در «فكه» و روبروي پاسگاه مرزي «رشيديه» عراق بود. منطقه عملياتي «رملي»(شن هاي روان) بود وعراق نيز 4 كانال در طول مرز ايجاد كرده بود. گردان ما در مرحله دوم وارد عمليات شد و قرار بود كه پشت گردان هاي ديگر حركت كرده و كار پاكسازي را انجام دهد. زمين مسلح بود؛ ميادين مين حداقل با عمق 300-400 متر در منطقه وجود داشت. عراق به جاي خاكريزهاي ممتد از قرارگاه هاي مربعي شكل بهره مي گرفت تا اگر يك قرارگاه سقوط كرد، كل خاكريز سقوط نكند. نيروهايي كه در جلو ما بودند، در كانال ماندند، اما ما از ميدان مين رد شديم و به وسط نيروهاي عراقي رفتيم. گروهان هاي گردان از يكديگر جدا افتادند و هر چه فرمانده گردان مي كوشيد يگان ها را به هم ملحق كند، تا تصميم بگيرند (به دليل اينكه بي سيم ها شنود مي شد)، كار تقريبا غيرممكن بود. فرمانده يگان ما كه زخمي شده بود به عقب رفت و يگان چارچوب خود را از دست داد.
دستور عقب نشيني صادر شد اما محوري كه ما از آن عبور كرده بوديم، مجدد توسط عراقي ها بسته شده بود. موقع عقب نشيني گفته شد كه چند نفر از آر-پي-جي زن ها بمانند تا زمين را شلوغ كرده و جلوي تانك ها را كه براي پاكسازي منطقه مي آمدند، بگيرند. من و ده- يازده نفر از دوستان مانديم. نارنجك داخل سنگرها مي انداختيم؛ اگر تانكي مانده بود، منهدم مي كرديم؛ تا بچه ها بتوانند عقب نشيني كنند. همين طور كه به عقب مي آمديم، متوجه بسته شدن محور به وسيله عراقي ها شديم. وضع به گونه اي شده بود كه به هر طرفي كه مي رفتيم، به سربازان دشمن مي خورديم. تاريك- روشن صبح بود و ما در حالت دويدن، نمازمان را نيز خوانديم؛ تانك ها به ما نزديك تر و نزديك تر مي شدند و تصميم گرفتيم يكي- دو تا از تانك هاي دشمن را منهدم كرده و به سمت محور آمده و عقب نشيني كنيم؛ اما اين تدبير عملي نشد و در نهايت ما اسير شديم.
جشن تولد در بغداد!
پس از اسارت ابتدا ما را به يك قرارگاه هليكوپتري بردند كه اتفاقا اين قرارگاه از اهداف تيپ سلمان بود؛ از آنجا به العماره و بعد به بغداد رفتيم. در بغداد ما را در خيابان ها گرداندند تا مردم ببينند و از آنجا نيز به اردوگاه موصل2 منتقل شديم.
من در بيست بهمن به دنيا آمدم و در صبح روز بيست ويك بهمن نيز اسير شدم. در اولين نامه اي كه به خانواده ام نوشتم، به شوخي آوردم كه در روز تولد من جشن مفصلي در بغداد گرفته شد و همه به ديدار ما آمدند.
اين كه انسان باور كند كه اسير شده است، خيلي سخت است؛ من هميشه ذهنيتم اين بود كه اسرا انسان هاي ترسويي هستند كه به خاطر ترس از جانشان دست هايشان را بالا برده و اسير شده اند. به همين دليل به جبهه كه رفته بودم به همه چيز فكر مي كردم الااسارت! يك ماه اول در اردوگاه به خاطر اين ذهنيتم با خودم كلنجار مي رفتم كه يعني ما آنقدر انسان هاي ترسويي بوده ايم كه اسير شده ايم؟
آمايش اردوگاه ها
تا سال 61 اسراي ايراني را در دو منطقه نگه مي داشتند، يكي در شهر موصل كه در آنجا 4اردوگاه وجود داشت كه تا سال 61 دوتاي آنها پر بود كه به تدريج دوتاي ديگر آن نيز پر شد. سايت ديگر نگهداري اسرا در شهر رمادي (مركز استان الانبار) در مركز عراق بود. در وسط پادگانهاي نظامي ساختمانهايي بود كه اسرا در آنها نگهداري مي شدند. در موصل اردوگاه ها مانند قلعه بود، يعني بچه ها نمي توانستند بيرون را ببينند. در قلعه زندگي مي كردند و زمان هواخوري در حياط قلعه مي بودند. اما در رمادي دور اردوگاه ها سيم خاردار كشيده شده بود و چشم انداز پادگان ديده مي شد. در رمادي هم تا سال61 دو اردوگاه وجود داشت يكي اردوگاه رمادي كه بعدا و به دنبال شماره گذاري اردوگاه ها به اردوگاه شماره 6 تغيير نام داد و ديگري انبر كه بعدها به اردوگاه شماره8 موسوم شد. البته سالهاي بعد اردوگاه هاي زيادي در آنجا راه اندازي شد مانند اردوگاه شماره7 كه بين اردوگاه 6و 8 ساخته شد و به آن بين القفسين مي گفتند. اردوگاه هاي 9، 10، 11و 12 به تدريج با زياد شدن اسرا ساخته شد. در سال آخر جنگ تعداد اردوگاه ها زيادتر شد چون معادل اسيري كه ما تا سال 67 داشتيم، درهمان سال نيز داشتيم. تعدادي اردوگاه هم در استان صلاح الدين به مركزيت تكريت ايجاد شد.
اردوگاه هاي عراق پيش و پس از سال 1364 وضعيتي متفاوت داشت. در سال 64 هياتي از سازمان ملل در ايران و عراق وضعيت اسرا را مورد بررسي قرار داد. تا سال 64 عراقي ها هميشه كابل و چيزهايي شبيه لوله پليكا كه سياه رنگ بود و به آن «سنده» مي گفتند، در دستشان بود و تنبيه بدني امري مرسوم بود. نكته اي كه در اينجا بايد به آن اشاره كنم، اين است كه آن ها فقط با اسراي ايراني با خشونت رفتار نمي كردند؛ آن ها سربازان خود را نيز به همين شكل تنبيه مي كردند و اين مساله يك امر قانوني به حساب مي آمد. چه بسا اسراي ايراني را براي تنبيه به همان سالن هايي مي بردند كه قبلا براي تنبيه سربازان خودشان طراحي شده بود. از نظر غذا و پوشاك نيز به شدت در مضيقه بوديم و به اندازه اي كه زنده بمانيم، به ما غذا مي رسيد. طبق قانون صليب سرخ به هر اسير بايد به اندازه جيره غذايي سرباز ارتش خود غذا مي دادند، اما يك نان به اندازه كلوچه (كمي ضخيم تر) كه به آن «سمون» مي گفتند، به علاوه چند قاشق برنج، تمام غذايي بود كه در هر شبانه روز به ما مي دادند. آب مورد نياز ما در كوزه هايي ريخته مي شد كه به آن (حبه) مي گفتند و اين آب بهترين آب شربي بود كه به ما مي دادند. آب شرب ما تابستانها گرم و زمستانها سرد بود.
مساله بعدي، وضعيت بد از نظر بهداشتي بود؛ هفته اي يك يا دو بار نفت مي آوردند و يك آبگرمكن را روشن مي كردند و شش دوش حمام براي استفاده 120نفر بود؛ از نظر پوشاك نيز كسي نبود كه كمتر از دو سه وصله روي لباسش زده نشده باشد.
سال 62 ما را از اردوگاه موصل به اردوگاه رمادي بردند (اين اردوگاه از اردوگاه هاي قديمي جنگ بود كه اسراي اول جنگ را به آنجا مي بردند).
سال 64، پس از اين كه هيات سازمان ملل از اسرا بازديد داشت و نيز اعتراضات اسراي ايراني منجر به اين شد كه عراق پذيرفت كه با اسرا بدرفتاري مي كرده است و وضعيت براي ما كه اسراي قديمي بوديم كمي بهتر شد؛ اما اسرايي كه بعد از ما اسير شده بودند، وضعيتشان تغيير نكرد.
مغزت را شسته اند!
ما كه در سال 61 اسير شديم، منافقين در اين مسائل نقشي نداشتند؛ اما در رابطه با بازجويي ها، هفته اول، دو تيم بازجويي به اردوگاه آمد و به صورت تصادفي از ميان اسرا افرادي را انتخاب مي كرد كه من هم يكي از اين افراد بودم. يك تيم از همان ابتدا با كابل مي زدند و سوال مي كردند؛ اما تيم ديگر بازجويي فقط سوال مي پرسيد. ما به صف بوديم و هر اتاقي كه زودتر خالي مي شد، بايد به آنجا مي رفتيم. نوبت من به اتاقي خورد كه فقط سوال مي پرسيدند. سوال هاي آنها بيشتر پيرامون وضعيت ايران و انگيزه شخصي براي آمدن به جبهه بود كه من هم جواب آن ها را دادم؛ در آخر هم به من گفتند مغز تو را شستشو داده اند، با تو صحبت كردن فايده اي ندارد. تقريبا 24 ساعت ما را براي بازجويي نگاه داشتند.
منافقين و سانسور نامه ها
تا سال 63-64 كار سانسور نامه ها را خود عراقي ها انجام مي دادند كه خيلي از اوقات خيلي چيزها از دست آن ها در مي رفت (چه نامه هايي كه از ايران براي ما مي آمد و چه نامه هايي كه ما براي ايران مي فرستاديم). از سال 63 به بعد كه منافقين در عراق مستقر شدند، آن چه كه تركشش به ما خورد، بحث سانسور نامه ها بود كه در اختيار منافقين قرار گرفته بود و نامه به سختي رد و بدل مي شد. من خودم از سال 65 تا پايان جنگ 1 يا 2 نامه بيشتر ننوشتم.
يكي از كارهايي كه منافقين از روي رذالت انجام داده بودند، اين بود كه از قول يكي از بچه ها كه متاهل بود به خانمش نامه نوشته بودند كه از من جدا شو و از قول همسر وي نيز حرف هايي را به دروغ نوشته بودند و موجب جدايي اين دو از يكديگر شدند!
هفت سال و نيم...
اردوگاه شماره 17 استان صلاح الدين، آخرين اردوگاهي بود كه من در آنجا بودم. سال 69 كه تبادل اسرا شروع شد و پس از 7 و نيم سال اسارت در ساعت يك نيمه شب 3/6/69 بود كه در مرز ما را با اسراي عراقي مبادله كردند. ابتدا به پادگان اسلام آباد غرب و بعد به كرمانشاه آمديم. از آنجا ما را با هواپيماي «سي130» به تهران آوردند. در تهران به پادگان لشكرك رفته و 2 روز قرنطينه بوديم و پس از اين دو روز در 6/6/69 به خانه هايمان رفتيم.
سخن آخر
امام(ره) در سخنان خود آورده بودند كه نگذاريد پيشكسوتان جبهه و شهادت در پيچ و خم زندگي روزمره به فراموشي سپرده شوند كه دقيقا اين اتفاق رخ داده و بچه هاي جبهه و جنگ به فراموشي سپرده شده اند. ديگر اينكه فيلم هايي كه در زمينه اسارت ساخته شده، تمام اتفاقاتي را كه در اردوگاه هاي مختلف افتاده را در رابطه با تعداد محدودي از افراد نشان مي دهند كه اين هم درست نيست. آن گونه اي كه بايد به اين موضوع پرداخته نشده است. جا دارد كه اصحاب فرهنگ و رسانه نگاهي منطقي، سازمان يافته و منسجم به اين مقوله داشته باشند.

 



با ستاره ها

معبودا، پاك پروردگارا، چه زيباست جلوه گاه جمالت و چه باشكوه است نمايشگاه جلالت. در حيرتم اي خداوند، آيا اين منم كه توفيق نظاره بر فروغ تابناك ملكوتي تو را دريافته ام و افتخار راز و نياز در اين ساعت با تو نصيبم گشته است. هم اكنون كه روحم از ميان قفس كالبد تن، فضاي بيكران و زمان را زيرپا نهاده از دريچه بارگاهت كه به ديدگانم گشوده اي همه هستي را در راز و نياز با تو مي بيند و طعم آزادي روح را از علائق سنگين بار ماديات مي چشد...
اما وصيت ها و سفارشاتم به خانواده عزيزم: در راه خدا و اسلام و ايران تمام رنج ها و مصيبت ها و ناكامي ها را تحمل كنيد كه اين ها زودگذر و تمام شدني است ولي به پاداش اين رنج ها و سختي ها و به نعمت هاي ابدي خداوندي خواهيد رسيد... در پايان به برادرم توصيه مي كنم كه ادامه دهنده راه من و شهيدان باشند و در اين صورت محبوب خدا خواهند شد.
شهيد محمد باقري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14