(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 20  مرداد 1389- شماره 19714

تقلب هاي فرهنگي را جدي بگيريم
دلواپسي
روح معمايي
جستجو
باغ شكيبا
گداز تمنا (قسمت آخر)
تازه ها
تولستوي هم بنيادگرا شد!
داستان كتاب



تقلب هاي فرهنگي را جدي بگيريم

زهره يزدان پناه
(نويسنده و منتقد )
اهميت حوزه فرهنگ، به عنوان نرم افزار تفكر و انديشه در تمدن هر ملت و جامعه اي و ضرورت
آسيب شناسي در اين حوزه بر كسي پوشيده نيست. اما بي توجهي و سهل انگاري و يا به تعبير ديگر، غفلت هاست كه بهانه يادآوري اهميت آسيب شناسي در حوزه فرهنگي را ايجاب مي كند.
از آنجا كه آسيب شناسي حوزه فرهنگي در ابعاد مختلف، از ضروريات اين حوزه است، به همين دليل ضرورت ساماندهي و مديريت علمي و فرهنگي جدي را در اين حوزه مي طلبد، به طور يقين حوزه ادبيات دفاع مقدس (به خصوص خاطرات دفاع مقدس به عنوان اسناد و مدارك تاريخ اين دوران مقدس) ، به عنوان بخشي از حوزه فرهنگي نيز، از اين قاعده مستثني نيست و غفلت از آن، به مرور زمان، آسيب ها و خسارت هايي در ابعاد مختلف به حوزه فرهنگي وارد خواهد كرد كه به راحتي جبران پذير نخواهد بود و چه بسا براي جبران آن، بايد تاوان سنگيني از سوي نظام فرهنگي در سطح كلان، پرداخته شود. بهانه و شاهد مثال اين قضيه و اين نوع غفلت ها، ماجراي كتاب «خانه دوست» نوشته (س.ع)، چاپ موسسه نشر سماء قلم در سال 1384 در حوزه ادبيات دفاع مقدس است.
اين نويسنده، كه در كنار برخي ادعاهاي قابل تأمل ديگر، بدون هيچ تخصص و يا حتي اثرپژوهشي ، گاهي خود را پژوهشگر! نيز معرفي مي كند، گويا به علت تصور آشفتگي بازار حوزه فرهنگي (حتي در حوزه رسانه) ، به طور مكرر (در قبل و بعد چاپ كتاب) ادعا كرده است كه كتاب «خانه دوست» خاطرات ايشان در دوران مقدس است. در حالي كه بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس، به رغم داشتن كميته خاطرات دفاع مقدس، پس از بررسي محتواي كتاب خانه دوست، درج عنوان داستان توسط ناشر تحت حمايت اين بنياد، در شناسنامه كتاب را تعيين كرده است.
براي اهل فن، لازم به يادآوري نيست كه بين عنوان «داستان» و عنوان «خاطره» و ياحتي «خاطره ـ داستان» كه بيشتر در قالب «زندگينامه هاي داستاني» موضوعيت دارد. تفاوت زيادي وجود دارد كه نويسنده اي مانند (س.ع)، به طور يقين اين تفاوت ها را به خوبي درك مي كند.
متاسفانه اين نويسنده و عنصر ظاهراً فرهنگي، به علت اعتماد يا بي توجهي و غفلت برخي و حتي حمايت آگاهانه و يا ناآگاهانه يا سكوت برخي ديگر از مسئولين و دست اندركاران حوزه فرهنگي در برابر اين ادعا، موفق به دستيابي به برخي حقوق و جايگاه هاي مادي و معنوي مختلف (از جمله داوري برخي جشنواره ها حتي در حوزه ادبيات دفاع مقدس و...) نيز شده است.
گرچه نگارنده، علاوه بر نقد و بررسي محتواي كتاب «خانه دوست» در كتاب نقد خود «يك نگاه، يك برداشت» (فقط با استفاده از محتواي كتاب و اغماض از ارايه مكتوب ادله خارج از محتواي كتاب خانه دوست) و رد ادعاي نويسنده كتاب مذكور، تلاش هاي مكرر براي بحث منطقي با نويسنده و ارايه دلايل مستند و متقن از سوي ايشان پيرامون ادعاي خود داشته است. اما متاسفانه اين تلاش ها، هميشه با طفره هاي نويسنده كتاب خانه دوست و سعي ايشان در عدم بحث با منتقد اثر و معترض جدي ادعاي خود، به منظور پاسخگويي و ارايه ادله متقن و كافي، مواجه شده است كه چنين واكنشي نيز بي معنا نيست. ولي گويا، آسودگي خاطر نويسنده كتاب خانه دوست، در مورد زمينه غفلت ها در حوزه فرهنگ به خصوص ادبيات دفاع مقدس و نيز دلگرمي به برخي از حمايت هاي آگاهانه يا ناآگاهانه از ايشان ، بيش از تلاش نگارنده در مورد دغدغه جدي گرفتن تقلب هاي فرهنگي و آسيب هاي پيرامون آن و هشدار به مسئولين فرهنگي در اين زمينه بوده است. زيرا نويسنده علاوه بر ادعاهاي شفاهي و مكتوب غيررسانه اي مكرر، پس از خريد، اقتباس و توليد تله فيلم «آبي ها و خاكستر» توسط سيمافيلم از اين اثر، سنگر ديگري بر پنهان كردن حقيقت پيدا مي كند و با جسارت بيشتري، از پشت رسانه ملي (مصاحبه اي متناقض با سايت سيمافيلم در شهريور 88 و حضور در برنامه مشكات شبكه قرآن در اول مرداد 89 با سوءاستفاده از عدم اطلاع تهيه كنندگان و مسئولين برنامه و شبكه)، بار ديگر با تكرار ادعاي دروغين خود، لايه ديگري بر دروغ و در واقع بر تقلب فرهنگي خود مي كشد.
گرچه پيرامون حضور يا عدم حضور و حتي مدت زمان متناقض حضور اين نويسنده محترم در جنوب كشور در دوران دفاع مقدس نيز، مي توان بحث جداگانه اي را داشت. اما، بحث پيرامون اين حضور و عدم حضور ايشان در دوران دفاع مقدس نيست، بلكه بحث بر سر ادعاهاي دروغيني است كه اين نويسنده محترم در كسوت يك عنصر فرهنگي پيرامون محتواي كتاب خود دارد، است. مهم نيست نويسنده كتاب خانه دوست ، چه كسي است. مهم اين است كه يك حركت ضد فرهنگي در قالب يك تقلب فرهنگي توسط يك عنصر ظاهراً فرهنگي در حوزه فرهنگ (به خصوص حوزه فرهنگ و ادبيات دفاع مقدس) اتفاق افتاده است كه به علت بي توجهي، غفلت و يا سكوت فعالان و مسئولين اين حوزه، نه تنها مدعي آن به رغم واهمه هاي اوليه، از اقدام زشت و غير اخلاقي خود پشيمان نيست. بلكه اصرار به تكرار خطاي خود به طور علني را دارد.
وقتي يك رفتار شخصي، از حوزه فردي خارج شده و بنا به دلايل مختلف، نمود اجتماعي به خصوص در حوزه فرهنگي پيدا كند و با عدم پشيماني و اصرار به تكرار و ادامه آن خطا به طور علني (از طريق رسانه ملي) همراه باشد، در حوزه آسيب هاي فرهنگي اجتماعي قرار مي گيرد ولاجرم ضرورت دارد كه با توجه جدي مسئولين به آن و پرهيز از برخي ملاحظات غيرقابل توجيه ، به طور علني نيز به آن پرداخته شود، تا بعدها به علت ايجاد بدبيني و قضاوت هاي نادرست، تاوان خطاهاي چنين افرادي، حتي در كسوت ظاهراً فرهنگي و تاوان سكوت در برابر چنين خطاهايي را ، نظام فرهنگي و ديني مملكت نپردازد و اينچنين، سرمايه هاي صداقت و اعتماد در سطح خرد و كلان نظام فرهنگي مملكت، به راحتي هزينه برخي عناصر كوتاه قد به اصطلاح فرهنگي نشود.

 



دلواپسي

پژمان كريمي
اين پرسش جدي است كه چه هنگام شاعر يا نويسنده اي، از «خود» عبور مي كند، حديث نفس وامي گذارد و تجلي گر آرماني والا و نماينده خواستهاي مكرم انساني مي شود؟!
برخي از شاعران و نويسندگان، برپايه اي آرماني والا و الهي، روبه قلم مي آورند. آنها تلاش مي كنند كه درمسير تصوير آرمان خود وانتشار ارزشهاي برآمده و ملهم از آن آرمان، قلم زنند. اينان اساساً پيش از ورود به ساحت قلم، حجاب خود فرو انداخته اند. درنتيجه، تراوشات ذهني، سيلان خلاقيت و آثار طبع شان، نشانه اي از «فرديت»، «نفسانيت» و «پندار و باورشخصي» به همراه ندارد.
اينان، «صدا» هايي هستند كه از بطن جامعه اي انساني درمسير هميشه زمان، دربعدي فراجغرافيايي طنين انداز شده اند.
شيخ اجل سعدي، جلال الدين رومي مولانا، نظامي گنجوي، صائب تبريزي، بيدل دهلوي و ... از جمله «اينان» اند.
برخي ديگر اما، نخست؛ به سبب ميلي دروني و نه برخاسته از آرمان خواهي به اهليت قلم در آمده اند و درادامه تكاپوي ادبي،ناگهاني و يا اندك- اندك به دردي بزرگ، فراشخصي و مقدس و به آرماني متعالي مبتلا شده اند. اين ابتلاء ، قلم آنان را، خودآگاه و ناخودآگاه بر سبيل ديگري و راهي اثيري و به هيأتي آرمان گرايانه، رانده و مقيد كرده است.
ناصرخسرو قبادياني و عطارنيشابوري، از ناميان اين گروه دوم اند.
به باورنگارنده، آنچه موجب گذشت از «خود» و«خويشتن فروگذاردن»، «الحاق به دردي درد؛ دردي انسان ساز،گذر با شكوه از نفس و پرهيز عابدانه از حديث نفس گويي و تقرير نفس مي شود، يك «آن» و يك اتفاق است.
آن و اتفاقي كه همانا «پيشآمد عاشقي» است.
شاعر و نويسنده مستغرق بحر شگفتي هاي هستي، اهل قلم مستحيل به جلوه زار شكوه يار، ناگريز به عشقي الهي درمي رسد. عاشقي مي شود رسواي سرگشته اي كه اسير حيراني است. آرام و قرار ندارد. پس، روح ناشكيبايي مسحور او، درنقطه اي و كاشانه اي نمي گنجد و سكون و تصلب نمي پذيرد. چون هر آينه، قامت معشوق و سايه بلند اعجاز وي را به تماشا مي آيد و حلاوت مهر عشق تجربه مي كند، از غفلت غافلان و تيره بختي نااهلان ساحت عاشقي،ملول و دردمند مي شود. چنين اهل قلمي پيامبرگونه، منادي فنا در بي خودي و عشقي ازلي مي گردد. پرچم دعوت برمي افرازد. همه وجود او و هر آنچه از وجود او- چون اثر طبع- معنا مي گيرد، حكم دردمندي، عاشقي و دعوت به ملك عاشقي و عاشقانه ها دارد.
همه مي دانيم؛ شاعر و نويسنده بسيار است. اما شاعر و نويسنده اي عاشق، اندك است، زيرا مستغرق بحر شگفتي ها و مستحيل به جلوه زار شكوه يار ابدي اندك.
روشن است كه حديث عاشقانه ناب، تنها از عاشق صادق همان عاشق ناب، برمي آيد و كلام ماندگار كه «از باد و باران نيابد گزند»، تنها آن كلامي است كه متجلي از مهر يگانه ابدي و معشوق مانا باشد.
ادبيات امروز جهان، ناقص است. نقص عاشقي دارد؛ نقص عشق!
از اين رو، دلواپس عاشق نبودمان، عاشق نبودن و اندكي عاشقان حوزه قلم و درد باشيم!

 



روح معمايي

عشق مي بارد از اين خاطر رويايي من
حسن مي رويد ازاين باغ اهورايي من
از درختم گل آتش، به اناالحق رويد
او كند جلوه چو در سينه سينايي من
چون در آيينه ام از مهر برافروزد رخ
مي دمد صبح زبام شب يلدايي من
بر سر بحر خروشنده وتوفاني عشق
هست لرزنده حبابي دل دريايي من
دربيابان فنا پاي خيال آبله زد
ماند از پويه دراين باديه پويايي من
ناله درد ز نار نفسم مي ريزد
زان كه با ساز جنون است هم آوايي من
هر سيه نامه كه بر داغ شقايق خندد
مي زند سنگ به جام دل مينايي من
«مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك»(1)
نشد آگاه كس از روح معمايي من
«جذبه» گرم است چو مجمر دلم از آتش عشق
مي زند جوش، جنون درسر سودايي من
(1) مصراع از مولانا است
شادروان استاد
محمود شاهرخي

 



جستجو

تو از عشيره اشكي، من از قبيله آهم
تو از طوايف باران، من ازتبار گياهم
تو آبشار باوري، تو آفتاب حضوري
طلوع روشن نوري در آسمان پگاهم
به جستجوي نگاهت هزار دشت عطش را
گذشته اند پريشان، قبيله هاي نگاهم
قلندران تبسم، نشسته اند چه غمگين
كنار خيمه سبز نگاههاي تو با هم
كدام وادي شب را در آرزوت گذشتم
كه دست هات گلي را نكاشت بر سر راهم
محمدرضا تركي

 



باغ شكيبا

رنجه از بيم شكستن، دل شيداي من است
عشق، سنگي است كه در طالع ميناي من است
با خيال نفس گل، سپري كرد بهار
عطش باديه در باغ شكيباي من است
هردم از جذبه ماهي گسلم بند از پاي
وه كه درخواب چه توفان، شب درياي من است
خواهيم از دست تو پيمانه جادو اثري
تا ببيني كه چه ها در دل رسواي من است
عشق، در پرده تحمل ننمايد خود را
فارغ از احوال دل از منت حاشاي من است
اي كه منظور جهاني- شده از غايت لطف
شهرت روي تو مرهون تماشاي من است
خون مجنون به هدر، گردش ايام نداد
آب اين چشمه روان برتن صحراي من است
تير صياد، تغافل نپذيرد، هيهات
خنده گل به چمن، بهر تسلاي من است
غم آن لعل مي آلوده روانم مي سوخت
شكر اين جرعه كه در ساغر شب هاي من است
«صالحا» ذوق تغزل زكه بردي ميراث؟
كه به بزم سخن، آغوش غزل، جاي من است
بهمن صالحي

 



گداز تمنا (قسمت آخر)

احمد معلم
تا در دل تمنا نباشد هيچ مقصودي برنمي آيد. اهل دل با تمنا و طلب، منزل به منزل مي روند. از اين قوم گروهي ديدني ها و شنيدني ها و خواستني هاي خوب روايت مي كنند. حكيمند، عارفند، شاعرند هرچه هست آينه در دستند. به تو وامي نمايند حقايق را، وقايع را، معارف را، حكايت مي كنند براي تو براي من براي ما آنچه يافته و دريافته اند از جهان، از درون، از علم، از احساس، از عشق، از عشاق، از معشوق، گفتني ها دارند. حرف هاشان گيراست. مي نشيند در دل.
مثل حافظ كه بي شرح مشهور است. او كه از آينگي اشعارش گفتيم. مثل بيدل دهلوي كه ديوانش منظره اي عظيم شگفت انگيز وامي نمايد. يا مولانا، كه ديوانش پير نمي شود در هر دوره اي مي رسد مردي كه ميراث بزرگان برده باشد. بين ظرف ها فرق است. آينه ها نيز هم؛ يكي در قله ايستاده يكي در سينه كش كوه ره مي پيمايد. اما هر دو بالايي اند. جانب بالا مي روند. بدين قياس شكي نيست كه در اين روزگاران، حافظ و مولانا و سعدي و بيدل ظهور نكرده اند، شك نيست امروزه وضعيت عمومي شعر چندان مناسب نيست كه انگار با افول مواجه است اما. با تمام اين احوال، استعداد شاعران و سخن پردازان اين ملك هرازگاه آنچنان مناظري پيش چشم مي گشايد كه موجب شگفتي است. استعداد و قوتي خدايي كه ياد بزرگان و شهيران پهنه ادب فارسي را زنده مي كند. استعدادي كه از قوه به فعل درمي آيد و در كلام و جان اهل دلي نظر كرده خانه مي كند. تا حقايق و دقايقي چند از زبان وي جاري گردد.
طبعا در هر دوره اي هستند كساني كه حرف هايي از جنس باران دارند. سخناني كه چون مي شنوي در دلت اثر مي كند. حس مي كني چيزي در اوست كه از دنياي ديگري است. معنويتش خواه ناخواه جذبت مي كند. گاهي اگر توفيق بيابي و خالق اثر را درك كني درمي يابي كه خودش نيز چنين است. موج وجودش، گرم و گيراست. از شاعران عصر ما، كسي كه از حافظ و عشق و شيرين سخني مايه ها دارد محمدحسين شهريار نامي زبانزد است. سخنوري كه به قول ملك الشعراي بهار نه تنها افتخار ايران بلكه افتخار عالم شرق است. سخنوري كه به غزليات زيبايش معروف است. شاعري كه در مثنوي، ذوق و ابتكاراتي قابل توجه و ستودني دارد.
مي گويند تا كلاس آخر رشته پزشكي را تحصيل كرده و به همين جهت وي را دكتر مي نامند. اما به قول استاد مشفق كاشاني؛ «او دلش نخواسته است كه پزشكي تن را پيشه كند و ترجيح داده كه با جان ها و دل ها و انديشه ها سروكار داشته باشد. اين است كه درست در همان هنگامي كه بايستي تز خود را بگذراند و دكتراي خود را در طب به دست آورد ناگهان هر دو عالم را به ديگران واگذاشته و براي خودش هنر شعر و ذوق عشق را برگزيده و به شاعري زبانزد شده و به سوزوساز و انديشه هاي هنري خود بيشتر پرداخته است.»
محمدحسين شهريار فرزند حاج ميرآقا خشكنابي در تبريز متولد شد و پس از پايان تحصيلات متوسطه، راهي تهران شد. درس خواند، به اوج شاعري رسيد و سرانجام پر كشيد و رفت. در شعري كه به عنوان تذهيب ديوان استاد كاشاني نوشته ضمن اشاره به زندگي اش در تهران درخصوص فيض شعر و بهره مندي افرادي چند از اين سرچشمه الهام و عرفان، نكته مي پردازد:
سي چهل سال من از عمر به تهران طي شد
شعر من هم به همين لهجه تهراني بود
يكي از زبده ترين ذوق معاصر با من
گوهر كان ادب، مشفق كاشاني بود
اوستادان گرانقدر، فراوان ليكن
عشق و عرفان نه به هر مدعي ارزاني بود...
شعر از الطاف خفيه است و شعاعي از وحي
كه نه با عقل در او حق سخنراني بود
فيض عامي كه هم از اهرمنش نيست دريغ
ليكن آن نكته كند زنده كه يزداني بود
وقتي به اشعار استاد شهريار مراجعه مي كنيم به حقيقت اين سخنان بيشتر پي مي بريم. شعاعي از وحي، الهام شاعرانه و آينه بي زنگار و پرصيقل شاعر وقتي برايمان جلوه مي كند كه با سخناني از اين جنس روبرو مي شويم. بخصوص در برخي اشعار استاد شهريار، كه غبار زمان بر آن نمي نشيند اين امر آشكارا پيداست. مثل شعر معروف «علي اي هماي رحمت» كه كوچك و بزرگ آن را شنيده و از بردارند. خاصه وقتي نامي از مولا علي(ع) به ميان مي آيد ناخودآگاه اين شعر شهريار را به ياد مي آورد:
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
كه به ما سوي فكندي همه سايه هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
لطيفه ايست كه هر شاعر توانايي، در بهترين سروده هاي خود نكته پرداز جلوه هايي از بزرگان و اسوگان و عشاق پاكباز است. اين شرح ناتمام در ابيات و اشعار بسياري از سخنسرايان توانمند و معروف فارسي ادامه يافته است.
مثال ديگري اگر بخواهي، شعر معروف و زيباي علي معلم دامغاني است كه بخصوص در ماه محرم، پيوسته در ذهن و زبان اهل ادب تداعي مي شود:
روزي كه در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه گويي خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه؟ آري اينچنين است
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
بر صخره از سيب زمخ بر مي توان ديد
خورشيد را بر نيزه كمتر مي توان ديد
چشم اندازي شگفت انگيز از واقعه عاشورا، جاده اي است اين مثنوي كه كشيده مي شود تا هابيل، قابيل، يحيي(ع). گستره خيال قدرتمند شاعر او را به عمق چاه يوسف(ع) مي برد، بر سر دار مي كشد، به عمار مي رسد! آينه اي در دست اوست كه جلوه خورشيد مي نمايد. خورشيدي كه بر نيزه، گل كرده است! اين مثنوي در عين روايتي كه از صبر و رنج و زخم و خون و پاكي ارائه مي كند و اشاراتي كه به قصص گوناگون دارد، بنوعي با هشدار و غيرتمندي آميخته است. شاعر همه اين قصه هاي دردآور را بيان مي كند تا سرانجام خود را و ما را عتاب و خطاب نمايد. كه راستي با اين همه ظلم و جور كه بر آل الله رفت چگونه مي توان همچنان بر پاي بود؟
از پا حسين(ع) افتاد و ما بر پاي بوديم
زينب(س) اسيري رفت و ما بر جاي بوديم
از دست ما بر ريگ صحرا قطع كردند
دست علمدار خدا را فطع كردند
مرغان بستان خدا را سر بريدند
نوباوگان مصطفي(ص) را سر بريدند
چون بيوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
مرحوم محمود شاهرخي از شاعران تواناي اين روزگار بود. روحش شاد. او درباره شعر معلم نوشته است: «شاعري است مفلق و سخنوري توانا و مبدع كه در ميان شاعران و سخنرايان زمان ما سيمايي ممتاز و رخشنده دارد، او را ذوق و قريحه اي است سرشار و ذهن و ضميري وقاد و پربار، بي هيچ مبالغه و گزافه اي جوهر شعر با طبع و نهاد وي آميخته است. ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء.»
بعد از مجموعه «رجعت سرخ ستاره» اشعار اين شاعر صاحب سبك، جلوه ديگري يافت. مثنوي ها پخته تر و در عين حال غامض تر شدند. آثار مطالعه و تأمل شاعر در متون ادبي فارسي و عربي بخوبي از مثنوي هاي مزبور پيداست. مشفق كاشاني در اين باره نوشته است: «توغل و فرو رفتن معلم در متون ادبي گذشته و تتبع و ممارست آثار پيشينيان، قدري سخن وي را معقد و غامض ساخته كه بر ذهن مبتديان گراني مي كند، اما با آشنايي و مأنوس شدن با شيوه او كم كم اين غموض و پيچيدگي برطرف مي گردد بالجمله معلم مقلد نيست و به قول قدما در ميان معاصران، خود صاحب طرز است. يعني سبك و شيوه اي خاص خود دارد.
جالب اينجاست كه رد پاي بيدل را در بسياري از ابيات استاد معلم مي توان يافت. پيداست كه وي نيز انس بسياري با اين شاعر هندي و اشعار خلاقانه اش داشته است. نوع تصويري شاعر در مثنوي ها يادآور طعم شعر بيدل است. البته بجاي آنكه مثل برخي مقلدان، صرفاً به استفاده از چند تركيب و تعبير بيدلي دست بزند و بسنده كند، بر طرز سخن بيدل رخنه كرده و از سرچشمه جرعه نوشيده است. شايد از اين روست كه بي پرده پوشي اعلام مي كند كه:
بر سخن چيره نشد چون ما معلم تا كسي
ريزه خوار خوان عبدالقادر بيدل نشد
به هر حال شاعر اهل دل آينه در دست است. شعرش انعكاس حقايقي است كه هركس به قدر تمناي خويش يافته است. موهبتي است از عالم بالا. توفيقي است كه مولانا مي گويد:
پيش و پسي بست صف كبريا
پس شعرا آمد و پيش انبياء
ايشان ميراث داران حكمت و روشني اند. احساس و عشق در انعكاس كلامشان، گرمايي معنوي مي بخشند خاصه وقتي كه از چشمه هاي نور اهل بيت(ع) جرعه مي نوشند و نكته مي پردازند.

 



تازه ها

«ورزش و پهلواني در شاهنامه» عنوان كتابي از «سيدمحمد سعيدمدني» است كه به تازگي منتشر شده است.
همان طور كه از نام كتاب پيداست مؤلف در آن، به بررسي موضوع ورزش و پهلواني در اثر گرانمايه شاهنامه سروده حكيم ابوالقاسم فردوسي پرداخته است. مدني در ابتداي كتاب مي نويسد:
«عنوان نوشته ما ورزش در شاهنامه است. مي خواهيم بدانيم آيا در شاهنامه اصولاً چيزي به نام ورزش به معناي امروزين آن وجود داشته يا خير؟ قصد داريم بررسي كنيم آيا در اين شاهكار بزرگ ادبي كه در آن درباره بسياري از جنبه ها و ابعاد زندگي فردي و اجتماعي بشر در قالب داستان هاي جذاب و افسانه هاي دل انگيز بحث شده موضوع تربيت بدني و پرورش جسم مطرح بوده يا خير؟ اگر نداشته كه هيچ اما اگر وجود داشته چگونه و به چه نحو و مهمتر از همه نقش و كاركردهاي اجتماعي آن چه بوده...
كتاب ياد شده حاوي دو بخش، هر بخش در چهار فصل، به علاوه ضميمه كلام آخر و راهنماي اشعار، است.

 



تولستوي هم بنيادگرا شد!

حبيب يوسف زاده
اخيرا توجه تحليل گران غربي به اين نكته جلب شده است كه: لئو تولستوي، نويسنده روسي به تعبير جورج اورول (نويسنده انگليسي رمان 1984) تبديل به «هيچ كس» شده و در روسيه به عنوان عنصر نامطلوب سياسي تلقي مي شود.
به گفته «آندرو آزبورن» خبرنگار ديلي تلگراف در مسكو، دولت روسيه با غفلت از صدمين سال درگذشت اين نويسنده بزرگ، پيشينه ادبي او را ناديده گرفته است. وي مي افزايد، كرملين هيچ برنامه اي براي بزرگداشت صدمين سال درگذشت تولستوي ندارد و فيلم تحسين برانگيز آناكارنينا در پخش و توزيع با ناكامي مواجه شده است كه همه نشانه كم توجهي به جايگاه ادبي تولستوي است.
گفتني است، درپايان ژانويه 2010 ميلادي مشخص شد كه طبق رأي دادگاهي در منطقه روستوف (به تاريخ 11سپتامبر2009) لئونيكلايويچ تولستوي، متولد 1828، ساكن ياسايانا بوليانا از ناحيه تولا، طي يك دادرسي ضدبنيادگرايي در شهر تاگانروگ، به عنوان «بنيادگرا» محكوم گرديده است.
اين رأي كميسيون كارشناسان كه در اينترنت نيز منتشر شده، دلالت بر ايدئولوژي بنيادگرانه لئو تولستوي دارد و براساس بند 282 قانون مجازات روسيه وي به خاطر برانگيختن تنفر ديني محكوم گرديده است. از جمله مستندات دادگاه اين سخنان تولستوي است:
«من متقاعد شده ام كه دكترين كليساي ارتدكس روسيه از لحاظ نظري يك فريب زيانبار و حيله گرانه است و در عمل نيز مشتي خرافات ناشايست و جادوجنبل است و با روح آموزه هاي مسيحيت در تضاد است.»
طبق رأي دادگاه اين سخن تولستوي موجب نگرش منفي به كليساي ارتدكس گرديده و مقاله هاي او با عنوان «مقدمه اي بر آموزش هاي يك سرباز» و «آموزش هايي براي يك افسر» مطالب بنيادگرايانه تلقي شده اند. زيرا افسران، درجه داران و سربازان را ترغيب به تنفر از كليساي ارتدكس نموده است.

 



داستان كتاب

اكبر خوردچشم
آن زمان كه تكنولوژي گسترش يافت و جهان هر روز شاهد يك اختراع جديد شد، در اين بين كتاب و چاپ كتاب دستخوش تغيير گرديد. رفته- رفته لوح هاي الكترونيكي به سرعت نشر پيدا كردند، پس بسياري حق داشتند اينطور تصور كنند كه ديگر عمر كتاب به پايان رسيده است و اين وسيله برقراري ارتباطات علمي، فرهنگي، ادبي و... ميان انسان ها را بايد به بوته فراموشي سپرد و از اين به بعد كتاب را در موزه ها جستجو كرد. غافل از اين كه دوستي و دل بستگي بين انسان و كتاب به چندين هزار سال پيش از اين برمي گردد. پس اين تصوري محال است كه فكر كنيم «مرگ كتاب» فرا رسيده است.
اين كتاب و سير چاپ آن براي خودش داستاني دارد بسيار طولاني. كتاب در ابتدا چنين نبوده. يعني آنچه از خرابه هاي شهرهاي باستاني سومريان در سرزمين عراق به دست آمده، اين نكته را اثبات مي كند كه كتابت، در ابتدا به صورت لوح هاي گلي بوده و اين برمي گردد به سه هزار سال پيش از ميلاد مسيح(ع). يعني چيزي حدود پنج هزار سال قبل از اين كه سومريان خط ميخي را ابداع كردند و خط تصويري كه يادگاري از دوران غارنشيني انسان بود، جاي خودش را به خط ميخي داد با حروف، اشكال و حساب كتاب خاص خودش. پس سومريان براي نگارش اين خط بر روي موادي چون گل نرم، عاج و چوب از قلم هاي فلزي و تيزي چون ميخ استفاده مي كردند. از سومريان به جرأت مي توان به عنوان كساني ياد كرد كه كهن ترين ادبيات شناخته شده انسان را تدوين كردند. كتاب هاي گلين به جاي مانده از ايشان بيانگر انديشه هاي آنان در موضوعات مختلفي چون انديشه هاي اجتماعي، سياسي، بازرگاني و... است كه هركدام از آنها در نوع خودش يادآور انديشه اي خاص است. اين لوح هاي گلي كه تعداد آن بيش از سي هزار لوح است، در محل هايي كه بعدها از آن جا به عنوان كتاب خانه ياد شد، نگهداري مي شدند و اين گونه سومريان اولين قومي شناخته مي شوند كه كتاب خانه هاي شخصي، مذهبي و دولتي برپا كردند.
تمدن سومري كه تمام مي شود، جايش را بابليان مي گيرند؛ مردمي فرهنگ دوست و صاحب علم و دانش. آنان كه نوشتن خط ميخي و همه دانش هاي رياضي، ستاره شناسي و غيره را از سومريان آموخته بودند، كتاب خانه هايي در معابد و قصرها برپا كردند كه از جمله آنها مي توان به كتاب خانه «بورسيپا» اشاره كرد كه در نوع خودش از بي نظيرترين كتاب خانه هاي عصر باستان به حساب مي آيد. حاصل اين توجه به كتاب و كتاب خانه را مي توان در تدوين قانون حمورابي به عينه مشاهده كرد. اما در كنار اين بابليان، تمدن آشوري براي خودش برو و بيايي داشت: يك تمدن پيشرفته تر از تمدن بابليان كه در آن بزرگ ترين كتاب خانه عصر باستان در شهر نينوا تأسيس شد و طبق دستور «آشور بانيپال» شغل كتابت و كتابداري از شغل هاي دولتي به حساب آمد. جالب آن كه عظمت كتاب خانه در اين عصر به حدي است كه در آن از كتب گلي موجود فهرست برداري مي شد. در دوراني كه در بين النهرين دو تمدن آشوري و بابلي از جهات مختلف با يكديگر رقابت داشتند، كمي آن سوتر، يعني در شمال شرقي آفريقا، تمدني به نام مصر باستان براي خودش شوكت و عظمتي بي نظير داشت. تمدني كه در آن امر كتابت از اهميت خاصي برخوردار بود و جالب آن كه به جاي لوح هاي گلي از كاغذي به نام پاپيروس استفاده مي شد. مصريان نه تنها به امر كتابت اهميت مي دادند، بلكه كتاب هاي خودشان را مي پرستيدند. زيرا از نظر ايشان انسان مي ميرد. هم نوعان او هم مي ميرند، اما آنچه كه ياد و خاطره انسان را زنده نگه مي دارد، كتاب هايي است كه باقي مانده اند. شايد اين اعتقاد ريشه در آن دارد كه سرزمين مصر به خاطر آب و هوايش محل مناسبي براي ماندگاري پاپيروس بوده است. پس در اين سرزمين امر كتابت حتي به ميان مردم آمد، چنانچه در آن روزگاران نوشتاري تحت عنوان «مرده نامه» بين مردم داد و ستد مي شد تا پس از مدفون شدن مرده اي كنارش گذاشته شود و اين چنين روح او از عذاب و بلاتكليفي در امان بماند. ناگفته نماند از رهگذر همين توجه به كتاب و كتابت است كه كتابخانه عظيم اسكندريه در دوران باستان تأسيس مي شود و اين كتاب خانه عظيم كه به دستور اسكندر مقدوني ساخته شده و در زمان بطلميوس اول گسترش مي يابد، تا قرن ها پابرجا مي ماند و در آن دانشمندان بزرگي چون «دمتريوس»، «اراتوستن» و... به كار كتابداري مشغول مي شوند.
بي ترديد هر زمان از كتاب و چاپ آن سخن به ميان مي آيد، نظر همگان به سوي گوتنبرگ جلب مي شود؛ كسي كه شايع است اولين دستگاه چاپ را اختراع كرد. البته بايد گفت قبل از گوتنبرگ مردمان سرزمين چين، كاغذ را اختراع كردند و به دنبالش دستگاه چاپ چوبي را ابداع نمودند. اما در اين ميان سهم گوتنبرگ بيش از تمام اين كارهاست؛ يعني اين مخترع آلماني با اختراع خودش در قرن پانزدهم، روش جديدي را ابداع كرد؛ چنانچه وي نخستين كسي بود كه براي هر حرف قطعه فلزي جداگانه اي درنظر گرفت. بعد قطعه ها را براي تركيب كلمات مناسب كنار هم قرار داد؛ قطعه اي كه از جنس سرب بود. بعدها هم آلياژ سرب و قلع به آن افزود. اين اختراع گوتنبرگ باعث شد تا وي روزانه بين 300 تا 500 برگ چاپ كند و اين چنين او نخستين كتاب را كه كتاب مقدس 42 سطري بود، به چاپ رسانيد. اين اختراع انقلاب نويني در صنعت چاپ پديدار كرد، آن طور كه نيم قرن پس از اين كار، حدود 40هزار كتاب به چاپ رسيد كه در نوع خودش بي نظير بود.
البته صنعت چاپ و به دنبالش نشر كتاب در سده هاي اخير رونق روزافزوني پيدا كرد؛ آن گونه كه در برهه اي از تاريخ كتاب تنها مونس و همدم آدم ها شد، به عنوان مثال هرزمان اين سؤال پيش مي آيد كه چرا اغلب رمان هاي روسي حجيم و چندجلدي هستند، پاسخ آن را مي توان در شب هاي طولاني روسيه در زمستان جستجو كرد كه اغلب افراد براي اين كه اوقات بيكاري خودشان را در اين شب هاي طولاني سپري كنند، به مطالعه دسته جمعي كتاب مي پرداختند و از اين رهگذر ضمن سرگرم شدن با فرهنگ كتاب و كتاب خواني بيشتر مأنوس مي شدند.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14