(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 30  مرداد 1389- شماره 19722

شهر من
كاش يادمان باشد...
ماه خدا
يك عبور ساده
گربه
مورچه و باران
عشق خدا
شعر نوجوان
ماه نور
يك انتقاد و ...
يك سلام و يك جواب
كاش امسال ...



شهر من

شهري رو كه من مي خوامش
آسمونش آبي رنگه
دل آدماش هميشه
واسه ي همديگه تنگه

شهر من همتا نداره
آره خب يه شهر نابه
توي شهر من هميشه
غصه تا ابد تو خوابه

وفا و صفا و دوستي
توي شهر من مجازه
در سبز باغ خوبي
رو همه آدما بازه

توي شهر من يه رسمه
كه همه با هم مي خندن
اين جوري با خنده هاشون
دلارو رو غم مي بندن

شهري رو كه من مي خوامش
آدماش همه يه رنگن
سرجنگ با هم ندارن
واسه خوش بختي مي جنگن

دل آدماي شهرم
از بدي خبر نداره
دلاشون خيلي بزرگه
معرفت ازش مي باره

توي شهر من غريبي
واسه ي همه عجيبه
شهر من فريب نداره
خدايي! خيلي نجيبه

دل شاعراي شهرم
خالي از ماتم و رنجه
شعر شاعراي شهرم
ماتمو مي ده شكنجه

توي شهر من درختا
سر به آسمون كشيدن
آدما از آسمونش
يه بغل ستاره چيدن

شهر من دروغ بلد نيست
شهر من سواد نداره
نمي دونه كه خيانت
سرهم چند نقطه داره

شهرمو يه روز مي سازم
آسمونم ميشه بامش
شهرمو يه روز مي سازم
شهري رو كه من مي خوامش
زهرا گودرزي (آسمان)
16ساله/ تهران

 



كاش يادمان باشد...

باز ماه حق آمد، با نواي قرآني
باز بر سر خوان عشق و نور مهماني
ماه ذكر خوبيهاست، يادمان بيايد كاش
آنچه مي برد ما را تا مقام انساني
يادمان بيايد كاش ما رها و آزاديم
نه ميان زندان نفس خويش زنداني
يادمان بيايد دل از سلاله درياست
در كوير اين دنيا گر چه شد بياباني
كاش يادمان باشد بنده خدا باشيم
نه مدام در بند فكر آبي و ناني
ماه ماه خودسازي است يك نظر به قلبت كن
يك نگاه كن، هستي لايق مسلماني؟
راضيه زارعي/ كرمانشاه









 



ماه خدا

صبح، به هنگام طلوع افق
با گناه
رفت به مهماني ماه خدا
شب، به هنگام غروب افق
بي گناه
آمد از مهماني ماه خدا
احسان اصغري - همدان

 



يك عبور ساده

محمد حيدري
هيچ تصوري نداشتم، فقط يك حس غريزي بود. قبل تر كه پدر بود گاهي دستم را مي گرفت و از خانه مي آورد بيرون. حس خوبي بود از خانه بيرون آمدن، هواي جديدي را تنفس كردن، گرما و سرما چشيدن.
اغلب من را مي برد جايي و كنار خودش مي نشاند. يك جاي خوب آب و هوا. از دورتر بوي بچه ها مي آمد، انگار كه عرق كرده باشند، آخر مي دانيد، بچه ها بويي مخصوص به خودشان دارند، از دور هم مي شود فهميد اين ها بچه اند، با بويي كه هنوز بالغ نشده.
در راه اما بعضي جاها هوايي كه تنفس مي كردم مزه گسي داشت. از اضطراب دست هاي پدر كه محكم دست هايم را گرفته بود مي فهميدم جاي چندان خوبي نيست. گاهي دست هايم را مي كشيد و نگه ام مي داشت. گاهي مي كشيد و من را هم به سرعت دنبال خودش مي كشاند.
و پس از چند قدم آرام مي شد، دست هايش را از دستانم مي گرفت، عرق هايش را خشك مي كرد و باز محكم دست هايم را مي گرفت؛ با دست هايي كه ديگر آرام شده بودند. از آرامشش نفس عميقي مي كشيدم، آن مزه گس كمتر شده بود.
از وقتي پدر رفته بود اما از خانه بيرون نيامدم. كسي نبود كه بيرون بياوردم. كسي خانه ما نمي آمد.
فقط بيشتر وقت ها خواهرم مي آمد خانه. آمدنش را خيلي دوست دارم، مي نشينم و تا هر وقت كه هست دست هايش را مي گيرم توي دست هايم و باهاشان بازي مي كنم. مي دانيد، لطافت دست خواهرها هميشه معلوم است. آدم هيچ وقت اشتباهشان نمي گيرد.
فكر كنم خواهرم دارد بچه دار مي شود، دفعه قبل كه آمده بود خانه مان دستم را گرفت و گذاشت روي شكمش. آن اوايل كه پدر رفته بود، خواهرم چند باري سعي كرده بود من را ببرد بيرون، تا دم در مي بردم، در را باز مي كرد و دستم را مي كشيد. هواي تازه كه به دماغم مي خورد سرمست مي شدم اما سفت سر جايم مي ايستادم و نمي گذاشتم مرا با خودش بيرون ببرد.
آخر نمي خواهم دست هايش- مثل پدر- يخ كنند و عرق كنند. نمي خواهم مجبور شود بدود و من هم به دنبالش. حيف است، جوان است.
حيف دست هاي لطيفش نيست كه سرد و خيس شوند و دست هاي زمخت مرا بگيرند؟! مادرم هم كه... پير شده، دو سه تا چين افتاده زير چشم هايش. دست كه مي زني قشنگ معلوم است. نمي فهمم اين چه حكمتي است كه چشم هايش هميشه خيسند و لب هايش مي خندند. هر بار كه من دست زدم اين طور بود. ببينم، نكند توقع داري مادرم را راهي كنم و با خودم ببرم بيرون؟! كه دست هايش يخ كنند و خيس عرق بشوند؟!
امروز اما دل را زدم به دريا. مادر، از خواب كه بيدار شدم، بلندم كرد و دست و صورتم را شست، لقمه هاي صبحانه ام را گذاشت جلويم، دست راستم را گرفت و كف دستم با دو انگشت سبابه و وسط دستش اداي راه رفتن را در آورد. قراري تاريخي كه يعني «من دارم مي رم بيرون».
لقمه هايم را كه خوردم، دل من هم هواي بيرون رفتن كرد. دست كشان دست كشان دور و بر خانه را گشتم و عصايي كه پدر برايم، آن زمان ها كه تازه بزرگ شده بودم، خريده بود پيدا كردم و با احتياط و كمي ترس رفتم سمت در.
در را خوب مي شناختم. بعد از رفتن پدر- روزي كه ديگر نبود، روزي كه خواهرم، با آن لطافتش، چشم هايش خيس شد و خيلي ها كه عطر و بوي شان ناآشنا بود آمدند و بغلم كردند و من همين طور هاج و واج مانده بودم كه چه خبر شده تا اين كه عاقبت خواهرم آمد، دستم را گرفت و برد طرف گلدان با انگشتم كمي خاك را كند، يك تكه از لباس بابا را گرفت جلوي بيني ام و كرد توي چاله اي كه با انگشتم كنده بود و باز با انگشتم رويش را با خاك پوشاند و از تكان تكاني كه يكهو خورد فهميدم شدت شوري گريه هايش را و با تمام وجود درك كردم پدر ديگر برنمي گردد- خيلي وقت ها رفتم و ايستادم پشت در منتظر ماندم تا در باز شود و باز هواي تازه سرمستم كند. هر بار مادرم، يا اگر بود خواهرم، مي آمدند و در را باز مي كردند، باد كه از در باز شده تو مي آمد آرام مي شدم. چند بار اول دستم را مي كشيدند تا ببرندم بيرون، اما راضي نمي شدم به خيسي و سردي دست هاشان. از وقتي ديدند بيرون برو نيستم، مي آمدند، در را باز مي كردند و مي ايستادند پشت در، شايد خيال مي كردند اين طور من بوي شوري اشكشان را نمي فهمم.
بعد كه ديدم اين طور گريه مي كنند، جز وقتي كسي خانه نبود يا خواب بودند نمي آمدم پشت در. هر چند بوي نسيم را نمي شنيدم، اما همين حضور پشت در، يا دست زدن به در و حس كردن خنكاي هواي بيرون آرامم مي كرد.
اين بار اما كسي نبود، نه شرمنده مادرم مي شدم، نه خواهرم. مسير آشناي هميشگي را رفتم تا پشت در، تمام در را گشتم دنبال چيزي كه در را باز كند، تمام سطح در را لمس كردم، مشت كوبيدم، فشار دادم، لبه هاي در را به سمت داخل كشيدم اما هيچ كدام فايده اي نداشت. تا رسيدم به آن زائده وسط در. خودش را كشيدم، هلش دادم، فايده نداشت. خوب لمسش كردم، از سمت چپ اش زبانه اي بيرون آمده بود، تو و بيرون كشيدمش اما فايده نداشت، سفت بود و تكان نمي خورد، به سمت چپ كشيدمش، يك لحظه انگار چيزي زير دستم خالي شد و هواي تازه نفسم را پر كرد. در باز شده بود. اول با عصايم خوب جلوي در را برانداز كردم، سفت و مطمئن بود. آرام قدمم را از در بيرون گذاشتم، باد همه بدنم را دربرگرفت و ناگهان احساس كردم پشتم خالي شد، دستم را عقب بردم؛ در بسته شده بود.
چند قدمي برداشتم تا رسيدم به يك چاله كم عرض، كم عمق و با عصا هرچه اين ور و آن ورش را گشتم ديواره اي نداشت، احتمالا طولاني بود.
پا گذاشتم آن طرف چاله، با عصا آرام دو قدم برداشتم. سفتي عصا نشان مي داد در قدم بعد جلويم ديوار است، چپ و راستم خالي بود، هر چقدر فكر كردم يادم نيامد پدر مرا از كدام سمت مي برد، عطري خوش بو به سرعت از پشت سرم رد شد و به سمت چپ رفت. من هم چپ را گرفتم و راه افتادم، با عصا و آرام. حتما سرانجام بهتري داشت كه صاحب عطر خوش بو- كه حالا آن قدرها دور شده بود كه بوي عطرش را حس نمي كردم- از اين سمت مي رفت.
از بوهايشان و البته تنه يكيشان كه فكر كنم داشت مي دويد، عبور و مرور آدم ها را از كنارم حس مي كردم. بعضي جاها مسير پيچ مي خورد و باز صاف مي شد و چاله كم عرض و كم عمق همچنان كنار من بود و چه طولاني!
كم كم آن بوي گس هوا را باز حس كردم. احساس عجيبي بود، ترس و لذت ترس از اين كه حتما جاي وهم آوري است كه پدرم مضطرب مي شد و دست هايش عرق مي كرد و لذت از آن كه باز آمدم بيرون و در هواي آزاد قدم مي زنم، بي هيچ كمكي البته. اين تنها بيرون آمدن حس غرور عجيبي به من داده بود. حسي كه تا به حال تجربه اش نكرده بودم. حس غروري كه مي خواست به هر زحمتي شده آن ترس را پنهان كند. ناخودآگاه سرعتم كم شده بود و سر عصا از عرق دستم خيس. هرچه اين بوي گس- و تلخ- بيش تر مي شد اين حس دوگانه هم قوت پيدا مي كرد.
غلظت اين بوي ناخوشايند خيلي زياد شده بود، مي ترسيدم، عصا را بردم به سمت چپ، چال كم عمق و كم عرض هم چنان ادامه داشت، نمي دانم چرا اما آرامم مي كرد. چند قدم جلوتر عصا كه گاهي تو چاله فرو مي كردم به چيزي خورد، چاله ادامه داشت، اما رويش بسته شده بود. از روي بسته شده چاله رد شدم منتظر بودم كه باز چاله ادامه پيدا كند، چند قدم پايين تر كه بو غليظ تر مي شد و گلويم را مي سوزاند، زمين تكه تكه شده بود. يك تكه باز يك تكه بسته. عصا دوبار فرو رفت توي جاهاي باز، اولش ترسيدم، اما عمقش تقريبا اندازه همان چاله بود، ادامه دادم و از روي اين زمين تكه تكه رد شد.
از شدت بو سرم داشت گيج مي رفت، عصا زدم و قدم برداشتم. اولي، دومي، سومي را كه خواستم بردارم، چيزي نه چندان آرام و باشتاب، سفت و محكم، نزديك زانويم خورد. تعادلم را از دست دادم، خودم را روي عصا به حالت نيمه افتاده نگه داشتم، خواستم صاف بايستم و قدم بعدي را بردارم، كه از اين محيط بد بو خلاص شوم اما نمي توانستم راه بروم.
يكي آمد و دستم را گرفت. دست هايش خيس بودند، اما سرد نه گرم بود. انگار كه عصباني باشد. كشان كشان من را برد، بي هيچ توقفي. با درد بالاجبار دنبالش آمدم، آشكارا پاي چپم را نمي توانستم حركت دهم، فقط دنبال خودم مي كشيدمش. از مركز آن بوي زمخت ردم كرد و دوباره برد به جايي كه بوي گس كمتري داشت.
مرد دستم را ول كرد و سريع رفت، خواستم باز قدم بردارم، اما پايم ياري نمي كرد. همان طور ايستاده بودم آنجا كه بوي عطر خوبي آمد. صاحب عطر آمد و دست هايم را گرفت، دست هايش مثل ليف خيس بودند، نرم و زبر اما خشك!
چند لحظه روبرويم ايستاد. بعد روي پايم، آن جا كه درد مي كرد را فشار داد. از زور درد چهره ام را در هم پيچيدم، فكر كنم فهميد چون بعدش ديگر فقط چند باري آن جا را آرام نوازش كرد. كم كم بوي عطر و عرق هاي ديگري هم به دماغم خورد. سه چهار نفري دورم را گرفته بودند. يكي شان خواست من را جايي ببرد، آرام دستم را كشيد اما من مقاومت كردم، عصا را كوبيدم زمين و سفت همان جا ايستادم. منتظر بودم دردپايم خوب بشود و بروم.
بوي عطرها و عرق ها زيادتر شده بود، فكر كنم دورم جمع شده بودند. از دور بوي عطر آشنايي را حس كردم. شك داشتم اولش بين اين همه بو و عرق نمي شد مطمئن شد. اما هر لحظه اين بو شديدتر و نزديك تر مي شد.وقتي دست هايش دست هايم را گرفت، وقتي دست زدم به چشم هايش كه باراني بود، فهميدم مادرم است. دستم را آوردم پايين تر، روي لب هايش؛ نمي خنديد. حتما از دستم عصباني بود.كاش كر نبودم و مي شنيدم صدايش را كه دعوايم مي كند، غر مي زند و... كاش كور نبودم و مي ديدم چهره شكسته اش را كه عصباني شده، اما چشم هايش بيش تر از هميشه پر از محبت است. كاش لااقل لال نبودم، شايد يك عذرخواهي خشك و خالي، يك «دوستت دارم» ساده آرامش مي كرد.خم مي شوم تا چشم هاي خيسش را ببوسم، در آغوش مي كشدم. چشم هاي من هم خيس مي شوند.
يك نظر
آقاي حيدري !
با « يك عبور ساده » نشان دادي كه چقدر ساده وراحت مي تواني دنياي ساكت و تاريك شخصيت داستانت را نشان بدهي ؛ اين كم هنري نيست اما براي حيدري ما ممكن است كم باشد .
او نشان داده است كه توانايي هاي بيشتري دارد .
آقاي حيدري !
مدرسه منتظر كارهاي ديگرتان است .
بخش داستان

 



گربه

جمعه 22/5/89 مصادف با دومين روز رمضان الكريم
1-ساعت 4صبح
خورشيدي نيست تا با تلالو خود ابرها را كنار زده و به شهر جلا ببخشد اما در ميان سايه سنگين تاريكي از پنجره هاي مشرف نورهايي چشم را به خود خيره مي كنند. گويا آن ها نيز خود را براي دومين روز مهماني خدا آماده و دل هاي خود را در سجاده عشق به امانت مي گذارند. باد نيز سرخوش از اين لحظات، درختاني كه در تاريكي شب رنگ خود را به خواب سپرده اند را براي به جا آوردن نماز بندگي بيدار مي كند. اما روزنه اي از نور چشمان مرا وادار به دل كندن از آن لحظه تماشايي مي كند. از اين فاصله صورت نوراني اش را مي توان يافت. هر اندازه كه دقت مي كنم به جز همان رخ زننده اش ديگر چيزي پيدا نيست.
اما ناگهان صداي گربه اي كه خميازه مي كشيد و حضور مرا از اين بالا احساس مي كرد به گوشم رسيد. گويا من مزاحم خواب او شده بودم. در آن هنگام بود كه نواي اذان بلند شد و به مرور چراغ ها به خواب رفتند.
2- ساعت 10صبح
روشنايي بر تاريكي غلبه كرده و زنگ در هر خانه را به صدا درآورده. آفتاب درختان را رنگ زده. سرم را چرخاندم تا چشمان خود را از انوار طلايي خورشيد نجات دهم كه ناگهان با صورت بي فروغش مرا به ياد نور زننده اش در ساعت 4انداخت. تازه فهميدم كه آن صورت نوراني كه هم اكنون به خواب فرو رفته مربوط به تيري است كه در شب با هجوم تاريكي به ستيز مي پردازد. كمي آن طرف تر بر روي پشت بام همسايه ياكريمي لانه دارد و هر از گاهي از خانه اي كه با شاخه خشك هايي كه حالا به ديوار لانه او تبديل شده بيرون مي آيد و جمال بال هايش را به رخ مي كشد. شايد او نيز روزه مي باشد كه براي به دست آوردن غذا تلاشي نمي كند. صداي گنجشك ها نيز از ميان شاخ و برگ درختان گوش را نوازش مي دهد؛ گويا آن ها نيز با خداي خويش درد و دل مي كنند.
كمي پايين تر گربه گزارش قبل به چشمان من زل زده و منتظر رفتن من از پشت پنجره است تا شايد صبحانه اي براي خود دست و پا كند.
3-ساعت 16بعدازظهر
نسيمي از شمال گيسوان درختان را نوازش مي دهد گويي آهنگي براي رقص شاخه ها مي نوازد. خبري از آواز گنجشك ها نيست و آسمان نيز مانند زمين در سكوت فرو رفته و يا كريم نيز پس از پرواز بر بام خانه همسايه آرام گرفته. كوچه خلوت است ولي گاهي اوقات مي توان آفتاب سوختگي را در صورت سرخ بعضي از عابران ديد. از دور و به سختي مي توان تكاپوي مورچه اي را ديد كه حتي با وجود آفتاب سوزان همچنان به تلاش خود براي رساندن دانه برنجي به لانه خويش ادامه مي دهد. تيرچراغ برق نيز همچنان در خواب است و گرما خللي در خواب او به وجود نياورده. چند ساعتي ديگر به لحظه ملكوتي افطار نمانده و روزه داران سعي بر آموختن صبر مي كنند. اما بگويم از كودكان محل كه آفتاب و گرما در آن ها اثري ندارد و فقط در پي پيدا كردن زمين بازي خود هستند.
چهره آزرده گربه نيز از گرما حكايت مي كند. او در زير سايه درختي كه كمي نم دارد خوابيده پس من از پشت پنجره كنار مي روم كه مزاحم خواب او نباشم.
4-ساعت 22شب
چند ساعتي از افطار گذشته و آسمان چادر مشكي خود را به سر كرده است. تير برق از خواب بيدار شده و دوباره خورشيد شب شده. صداي جيرجيرك ها هم به گوش مي رسد؛ گويي نماز جماعت مي خوانند. مردم گروه گروه از ختم قرآن مسجد محل برمي گردند. مهتاب مانع از پنهان شدن درختان پشت سايه شب شده و هنوز هم نسيم مي وزد و با شاخه هاي درختان بازي مي كند. يا كريم نيز بر روي سايه باني نشسته و به شور و شوق مردم چشم دوخته. گروهي از مردم ديده مي شوند كه با دست گلي به خانه عزيزانشان مي روند و برخي نيز پذيراي مهمان اند. ديگر از گرما و سكوت 6ساعت قبل خبري نيست و محله دوباره رنگ شادي به خود گرفته است.
خبري هم از گربه نيست. شايد از ازدحام مردم به زير ماشيني پناه برده و در سكوت چشم هايش را به روي هم گذاشته و مثل هميشه به خواب فرو رفته است.
علي نهاني/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



مورچه و باران

قطره هاي ريز باران از لابه لاي گلدان هاي خانه به پايين مي آمدند، گويي يك قطره به دنبال قطره ديگر مي دويد. باران كه تمام شد گلدان ها با آب باران آب پاشي مي شدند و مانند يك شبنم روي برگ گل ها باقي ماندند . مي خواستم به خانه بروم پله ها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتم تا به پله آخر برسم. به پله يكي مانده به آخر كه رسيدم، صداي ضعيف مورچه را شنيدم كه گويي براي اشاره به من گفت: مواظب باش، مواظب باش مرا له نكني! به جلوي پاي خود نگريستم، فكر مي كنم مورچه با آن اندام ريزش و بايك دانه در دهانش همانند من پله ها را پشت سرگذاشته بود ولي آخرين پله را توانش نرسيده بود كه طي كند. با يك برگ سبز تازه مورچه را از روي زمين به پله آخر رساندم تا به راهش ادامه بدهد كه به من گفت: باران بسيار مهربان است.
دليلش را نمي دانستم گفتم: يعني چه؟ رو به من كرد و گفت: من بسيار تشنه وخسته بودم كه يك آه بلندي كشيدم، احساس كردم ابرها هم صداي مرا شنيدند. با خوردن به همديگر باران گرفت و توانستم خود را سيراب كنم. من باران را دوست دارم.
ليلا مرادپور/ تهران

 



عشق خدا

خواستم عشق را معنا كنم
ديدم آني نيستم، غوغا كنم
خواستم عشق را از زمين تا آسمان رسم كنم
ديدم آن نقاش ماهر نيستم
خواستم گلبرگي ازعشاق را پرپر كنم
ديدم آن گلريز عاشق نيستم
خواستم اشك را از كوزه پر مشك كنم
ديدم آن عاشق گريان نيستم
خواستم پرواز مرغ عشق را وصف كنم
ديدم آن ناقد واصف نيستم
خواستم آتش بگيرم در آتش عشق
ديدم آن پروانه مغلوب، نيستم
خواستم دم به دم بر قبله عشق تو نماز گزارم
ديدم آن عابد صالح نيست
خواستم دست به دست تو گذارم
ديدم آن وفادار به عهد من نيستم
خواستم رستاخيز امواج را معنا كنم
ديدم آن خالق امواج خروشان نيستم
خواستم در آسمان هفتم سر پيدا كنم
ديدم آن مسافر زمان، نيستم
خواستم ثانيه، ثانيه تمجيد و تكريمت كنم
ديدم آن ذاكر اذكار نيستم
خواستم روزه عشق را تمرين كنم
ديدم آن، معتكف كعبه احرار نيستم.
فاطمه غلامي / تهران

 



شعر نوجوان

باران
باران را دوست دارم
همچو يك گل
دعا كنان زير باران
مي روم مثل باد
از اين مكان به آن مكان
چتري را در دست گرفته
و رحمت خدا را شاكر مي شوم
فاطمه فيروزي/ ساوه

 



ماه نور

بازماه، رمضان آمده است
باز ماه راز و نياز آمده است
باز ماه مهرباني هاي دوست
باز ماه نور و صفا آمده است
باز ماه بخشش و نور
باز ماه استجابت و دعا آمده است
باز عطر «ليله القدر» بهترين شب
باز ماه «يارب يارب» آمده است
باز ماه تولدي ديگر
بازماه افطار و سحر آمده است
مسعود محمدي 21 ساله / تهران

 



يك انتقاد و ...

سلامي به گرمي اين روزهاي تابستان كه امان ملت را بريده، خدمت تمامي شما بروبچه هاي مدرسه...! ان شاالله كه حالتان خوب است. راستش را بخواهيد، اين چند وقته با تمام جديت ذاتي ام داشتم مدرسه را مي پاييدم، خداوكيلي سطح كيفي يادداشت هايي كه در مدرسه چاپ شده است از كيفيت ليگ برتر هم پايين تر آمده...!
نمي دانم علتش چيست، ولي خدمت آقاي عزيزي عرض مي كنم برادر من!
وقتي جنابعالي اينقدر ساده يك مشت كلمات بي معناي خانم فلاني¤ را به عنوان شعر در مدرسه مي زنيد و از ايشان دعوت مي كنيد به عنوان شاعر نمونه و وي را مورد تشويق قرار مي دهيد، آخرش اين مي شود ديگر...! من اگر حرف مي زنم از روي جهالت نيست، بنده از تعقيب كنندگان پاپي مدرسه ام و از بچگي خواندن مجله و نشريه را با كيهان بچه ها شروع كرده ام. امروز هم اگر يك روز به سايت كيهان مراجعه نكنم، روزم بي فروغ خواهد بود. البته حمل بر خودستايي نباشد اما، اين واقعيت است كه آقاي فلاني ¤ در سايه حمايت هاي همه جانبه جنابعالي، كارش به اينجا رسيده كه به تقليد از نويسندگان غربي براي خود نام مستعار برگزيده است و تمام نوشته هاي فاقد ارزشش در مدرسه چاپ مي شود. يا فلان آقا و خانم¤ با آثار تهي و بي مايه خود...! البته براي شما دوستان احترام زيادي قائلم و حرف من اين است كه كمي سطح واقع گرايي را در مدرسه بالا ببريد. البته اين را هم بگويم پيشنهاد خانم...¤ كه فرموده اند: آثار ابتدا از صافي هاي مختلف بگذرند و پس از تاييد چاپ شوند، قابل تقدير است اما، اگر نبود حمايت هاي شما از ايشان به اينجا نمي رسيدند. البته اين را هم اضافه كنم آنچه براي اين دوستان آرزوست براي ما خاطره است و شما هم لطف كنيد هرچه سريع تر تيم ادبي و هنري را منحل كنيد، چون بچه مدرسه اي ها آنقدر بزرگ اند كه در اين تيم ها نمي گنجند و به نظر من وجود چنين تيمي با آن اوضاع و احوال مشخص و با آن افراد، زير پا گذاشتن عدالت است.
ارادتمند بچه مدرسه اي ها...
مهدي شعباني، نوزده ساله از گيلان، ماسال
¤: اسامي نزد نويسنده محفوظ است.
جواب سلام
آقاي مهدي! سلام برشما
از اين كه بعد از مدت ها يادي از دوستان مدرسه كرده ايد، سپاسگزارم.
راستش طعم انتقادتان كمي تلخ و تند بود.
من به عنوان مسئول صفحه براي آثار تك تك دوستانم ارزش قائلم و آنها را باعث بركت و حركت صفحه مي دانم.
بسياري از همين دوستان در آغاز راه باور نمي كردند كه روزي نويسنده و شاعر صفحه مدرسه شوند اما با تلاش حركت كردند و به رشد آثارشان اميدوار شدند.
من از شما برادر عزيز مي خواهم آثار دوستان نوجوان و جوان مدرسه را نقد كني.
يادمان باشد نقد سازنده است و نق زدن مخرب.
اميدوارم وقتي ذره بين يا ميكروسكوپ نقدتان را به دست مي گيريد نكات روشن و مثبت آثار دوستانمان را نيز بيان كنيد.
اميدوارم با ارسال آثار جديدتان نشان بدهيد كه صدايتان عطر دوستي دارد.
با تشكر
محمد عزيزي «نيسم»

 



يك سلام و يك جواب

جناب آقاي عزيزي؛ سلام.
صفحه مدرسه، شنبه 9 مردادماه را همين الآن بستم. گزارش همايش را خواندم. فكرهاي رنگارنگي مرا محاصره كرد:
به اين فكر كردم كه چقدر دلم مي خواست صاحبان خطوط نگاشته شده در صفحه مدرسه را مي ديدم.
به اين كه چقدر خواندن مطلب كسي كه نمي داني چه شكلي است، سخت است!
به اين كه چقدر دلم مي خواست با (موسسه) كيهان با همه آدم ها و اتاق ها و دستگاه هايي كه دارد، آشنا شوم.
به اين كه چه فرصتي مهيا بود كه سردار جنگ نرم (جناب آقاي شريعتمداري) را از نزديك ببينم و نشد...
به اين كه من اگر آنجا بودم چه مي پرسيدم؟ چه حسي داشتم؟
به اين كه ماكاروني خوردن در كيهان چه مزه اي مي دهد؟
به اين كه اگر ليوان از دست من مي شكست؛ چه حسي به من دست مي داد؟
به اين كه چقدر سخت است دغدغه فعاليت در مدرسه اي را داشته باشي كه وقت وقتش نتوانسته اي با آن آشنا شوي!
آقاي عزيزي! دلم مي خواست من هم در آن جلسه بودم و شما و همه همكارانتان و همه دوستان مدرسه را مي ديدم.
از اين كه به دليل تغيير منزل نتوانستم پاسخگوي تماس شما باشم، پوزش مي طلبم و ممنونم كه آنقدر به ياد ما بوديد كه در گزارش هم يادي از ما كرديد.
اميدوارم دفعات آينده عمري باشد و توفيقي؛ تا از نزديك با همه دوستان ملاقاتي داشته باشم.
از اين همه مدت دوري و بي خبري عذرخواهي مي كنم و اميدوارم نوشته هايم ميهمان خوبي براي چند دقيقه از دقايق زندگي شما و دوستانم باشد.
منتظر همايش بعد مي مانم.
زهرا قدوسي زاده
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

جواب سلام
نامه تان عطر دوستي و مهرباني داشت.
راستي منزل جديدتان مبارك باشد.
اميدوارم قلم تان در منزل جديد با طراوتي شكوفاكننده همراه باشد.
موفق باشيد.
مدرسه

 



كاش امسال ...

تمام شهر ريسه باران است.
گويي آن ها هم با تمامي مردم مي خندند.
اما در اين ميان بعضي خاموشند. شايد دوري تو آنها را به سكوت واداشته.
بعضي چشمك مي زنند. بعضي ديگر مي خندند. بعضي...!
اما چه خاموش و چه روشن همه آنها سال هاست كه انتظارت را مي كشند.
هر سال به اين اميد به شهر لبخند مي زنند كه روزي خنده تو طعم تلخ تنهايي را از پشت لبخند هايشان بگشايد.
كاش امسال آخرين سال تنهايي آن ها باشد
كاش امسال آخرين سال تنهايي ما باشد
كاش امسال آخرين سال تنهايي همه باشد
كاش امسال..!
محيا ايرجي
شهريار

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14