(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 7 شهريور  1389- شماره 19729

كاوه اي از كوه و دريا 45 روايت از فرزند برومند كردستان
سرنوشت قالب يخي كه هديه صدام بود!
يا ايها الذين آمنوا اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم
پرواز يك نسل سومي
دست بر شانه ام انداخت غم رفتن تو



كاوه اي از كوه و دريا 45 روايت از فرزند برومند كردستان

شب اول عمليات كربلاي دو خيلي موفق نبود. در دل فرماندهان ترديد افتاده بود. محمود گفت مي خواهد امشب خودش با نيروها بزند به قله. منصوري هر چقدر جر و بحث كرد فايده اي نداشت. آخرين حرفش اين بود: خب اگر آدم خودش جلو باشد و يك وقت مسئله اي پيش آمد، مي تواند هم پيش خداي خودش و هم پيش خلق خدا و....
فرمانده تيپ ويژه 155 شهدا بقيه حرفش را خورد. از سنگر بيرون زد و راهي فتح قله 2519 شد. دهم شهريور 1365 بود.
چند روز بعد پيكرش در مشهد روي دوش مردم بود. توليت آستان قدس پيشنهاد كرد در حجره اي اختصاصي در حرم دفن شود اما پدرش گفت؛ محمود از اول با بسيجي ها بود، حالا هم بهتر است كنار آنها باشد.
آنچه مي خوانيد قطعاتي است كه مي كوشد شما را با محمود كاوه آشنا كند. مردي كه در رزم قلبش همچون كوه و صخره و آنجا كه پاي دل وسط مي آيد همچون دريا لطيف است. قطعاتي برگرفته از كتاب يادگاران، به قلم كورش علياني. گوارايتان.

يك
بچه كه بود با خودم مي بردمش سركار. شاطر بودم. مي نشاندمش در مغازه. نمي گذاشتم با هر كسي برود و بيايد.
دو
مي گفت« فردا كه شاه مي آد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دو تا سنگ پرت كنم بخوره تو كله ش، خيلي خوب مي شه.»
گفتم« همچي كاري نكني ها! خونه زندگيمون رو از بين مي برن داداش».
گفت « آره. نمي شه. اما اگه مي شد، چه خوب مي شد. نه؟»
سه
دختر بي حجاب كه مي آمد در مغازه، محمود به ش جنس نمي داد. يكي آمده بود و محمود هم به ش جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچه بود. سفت ايستاده بود كه نه، به تو جنس نمي دهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شكايت محمود را به آقا جان كرده بودند و يك سيلي هم توي گوش محمود زده بودند. طفلك به ملاحظه آقاجان صدايش در نيامده بود. سيلي را خورده بود و دم نزده بود. مي دانست كه اگر كار به آژان و آژان كشي بكشد، براي آقا جان بد مي شود.
چهار
عاصي كرده بود بچه را. « بدو رو. خيز، برپا. بشين. برپا. بشين. برپا. خيز. بشين.»
آخر توي يكي از خيزها افتاد روي يك كپه سنگ و دستش آش و لاش شد هردوشان بيست، بيست و چند سالي از من كوچكتر بودند.
رفتم جلو، داد و فرياد كه « اين چه وضعشه؟ اين چه طرز آموزش دادنه؟ شهيدش كردي بچه رو كه.»
دستم را گرفت و گفت « آروم باش، هر چي اين جا مجروح بشه، زود خوب مي شه. عوضش اون جا ديگه جا نمي مونه، بي هوا زخمي نمي شه. كم نمي آره. آموزش يعني همين ديگه.»
پنج
طبس كه رسيديم محمود گفت » هر چي جامونده ضبط كنيد و صورت برداريد.»
حتا سلاح هاي روي هليكوپتر ها را هم باز كرديم. روحاني اي بود كه آن روزها بسيار مشهور بود. او هم از راه رسيد. آمد توي هليكوپتر. گفت « داريد دزدي مي كنيد. شما دزديد.»
محمود عصباني شد. داد و فريادش رفت هوا. گفت « ما دزديم؟ برده ايم خونه مون كه دزد شديم؟ همين طوري دهنت رو باز مي كني شما و به پاسدار تهمت دزدي مي زني؟ من شرعاً عرفاً قانوناً راضي نيستم.
اومديم اين وسايلو داريم جمع مي كنيم، صورت برداري مي كنيم، انتقال مي ديم. اومديم اين جا مستقر شديم كه اگر برگشتند، عوض وسايل آماده شون با ما مواجه بشن، بعد شديم دزد؟»
طرف رفت روي آمبولانسي كه آن جا بود، گفت همه پاسدارها رو جمع كردند، از همه شان عذرخواهي كرد.
شش
گفت «چشمتون روشن . محمود آقاتون هم كه به سلامتي آمده »
گفتن «محمود؟ نه نيامده»
گفت «چرا! چهار پنج روز ميشه كه اومده»
فرداش از بجنورد زنگ زد كه «آقا جان ! ببخشيد كه نيومدم پيشتون.اومده بودم نيرو ببرم.فرصت نشد.»
گفتم «فكر كردم قهر كردي با ما . برو خدا پشت و پناهت . دعات مي كنم.»
هفت
ماموريت داشت تهران . درست روز بعد عروسيش.گفتيم كه با هم بريم.ماه عسلمان هم باشد.رفتيم، تهران كه رسيديم ، خانه يكي از بستگانش ،من را گذاشت و رفت دنبال كارهايش.اين هم ماه عسلمان!
هشت
اولش يكي دو تا نامه نوشتم برايش. تازه عروس بودم، اما جوابي نيامد. مي فهميدم يعني چه. بعد ديگر حتا يك نامه هم ننوشتيم به هم. نه محمود، نه من. قرار بود سد راهش نشوم. مي ترسيديم از وابستگي عاطفي. مي ترسيديم عقبش بيندازد.
نه
بهش گفته بود « محمود آقا! شما هم ديگه بايد جبهه رفتنتون رو كم تر كنيد. بالاخره اين بنده خدا هم...»
وبا دستش اشاره كرده بود به آن طرف خانه، به جايي كه حدس زده بود كه زن محمود آن جا است، و باقي حرفش را گفته بود« ... بنده خدا هم بچه مردمه. امانته دست شما.»
محمود هم گفته بود « گفته اين يكي امانته؟ فقط همينه كه بچه مردمه؟ اونا كه تو جبهه اند بچه مردم نيستند؟»
ده
مادرش مي گفت «من دامادش كردم كه شايد عروسم نگهش دارد.تو هم كه نتونستي پا بندش كني . »
اصلا نخواسته بودم پا بندش كنم .قرار هامان را از قبل با هم گذاشته بوديم.
يازده
گفتم « مادرم بچه ات به دنيا اومده. ما هيچي. خانواده زنت خيلي دل خونن. بيا،»
گفت « نمي تونم. كار دارم.»
ده روز بعد آمد.
از راه كه رسيد گفت « اسمش رو بگذاريد زهرا.»
گفتيم « باشه. زهرا. حالا برو ببينش.»
دوازده
مي پرسيديم « زهرات چه طوره؟»
اسم دخترش رو كه مي شنيد، گل از گلش مي شكفت. مي گفت « خوبه،»
چه قدر دخترش را دوست داشت و چه قدر كم ديدش.
سيزده
يادم نيست داشتم چه مي گفتم. شايد داشتم مي گفتم « برادر كاوه! به نظر من توي اين عمليات..»
به هر حال برادر كاوه داشت ، توي حرفم. يكي از كشته ها تا اسم كاوه را شنيد زنده شد و نارنجك را انداخت سمت كاوه. تركش سر و گردنش را گرفت. وقتي مي بردندش، گفت « جون تو و جون اين قله.»
گفتم « چشم.»
انگار به نظرش رسيد بس نبوده. گفت « واي به حالت اگه اين قله از دست بره.»
باز هم گفتم « چشم.»
بردندش بيمارستان.
چهارده
تاديدمش پرسيدم « داداش! چرا صورتت اين قدر ورم كرده؟»
گفت « نه. كي مي گه؟»
گفتم « ايناها.» و آينه را از روي تلويزيون برداشتم دادم دستش.
نگاه كرد و گفت «نه. ورم نكرده.»
رفتم توي آشپزخانه، مي شنيدم كه يواش يواش به آقا جان مي گفت:
« فكر كنم اثر تركش ها است.»
توي سرش پر تركش بود.
پانزده
اولين حضور يگان ويژه اي شهدا در كردستان همان راهپيمايي در سنندج بود. قبل راهپيمايي محمود هي آمد و رفت وهي تاي آستين ها و گترها وبند پوتين ها را فانسقه ها را چك كرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد نرفتيم داخل شهر. وارد شهر شديم و تا مقر رفتيم. خبر رسيد كه همان شب راديو هاي محلي ضد انقلاب اعلام كرده اند يك واحد ويژه به كردستان آمده كه لااقل شش ماه در اسرائيل آموزش ديده است. ما را گفته بود. گفته بود در اسرائيل آموزش ديده ايم. خيلي ترسيده بودند.
شانزده
خيلي وقت ها قبل از عمليات بند پوتين ها را هم خودش چك مي كرد. جير ه ها را هم. مي گفت » دنبال طرف داري مي دوي با بند پوتين شل. اون مي ره تا دو تا كوه اون طرف تر، تو بند پوتينت باز مي شه، مي ره زير پاي پشت سريت، معلقت مي كنه ته دره. پنج كيلو كمپوت و كنسرو با خودت برمي داري، بعد مي خواهي بدوي توي كوه؟ جيره خشك فقط. با يك قمقمه آب.»
هفده
مي گفت جلسه فرمانده ها ساعت هشت يا نه مثلاً؛ يك ساعتي. سر ساعت كه مي شد، در را مي بست. اگر كسي ده دقيقه دير مي آمد، راهش نمي داد. مي گفت « همان پشت در بايست.»
بعد از جلسه هم با توپ و تشر مي رفت سراغش؛ عصباني. مي گفت « وقتي توي جلسه ده دقيقه دير مي آيي، لابد توي عمليات هم مي خواهي به دشمن بگي ده دقيقه صبر كن، برم آماده شم، بعد بيام بجنگيم. اين كه نمي شه كه. اين نيروها زير دستت امانتند. مي خواهي اين جوري نگه شون داري؟»
هجده
نقشه را پهن مي كرد و مي نشست وسط نيرو ها. بسم الله كه مي گفت نفس از كسي در نمي آمد. بعد مثل بچه كلاس اولي ها از همه درس مي پرسيد. « پا شو بگو اين جا چي بود. پا شو اين قسمت رو توضيح بده.»
اگر كسي اشتباه مي كرد، مي گفت « بنشين. دوباره توضيح مي دم. گوش مي كنيد؟»
اين قدر توضيح مي داد تا ديگر كسي اشتباه نكند. مي گفت « اشتباه توي اين اتاق، خون نيرو است توي عمليات.»
گاهي يكي خيلي پرت بود. بقيه را مي فرستاد بروند و خودش باز با اين مي نشست. مي شد هفت ساعت، هشت ساعت.
نوزده
دو نفر واقعاً بريده بودند. پياده روي طولاني اي بود و تجهيزات هم كامل و سنگين. بريده بودند. هيچ كار هم نمي شد كرد. نيروي متخصص بودند. اگر مي ماندند، اين مرحله عمليات انجام نمي شد؛ يعني همه لو مي رفتيم، يعني عمليات لو مي رفت، يعني مي فهميدند ما مي خواهيم سد را بگيريم، يعني سد بوكان را مي فرستاند هوا كه دست ما نيفتد، يعني هزار تا يعني ديگر. اگر هم مي ايستاديم، صبح مي شد و باز عمليات لو مي رفت. كوله پشتي و اسلحه شان را گرفتم، دادم بچه هاي ديگر بياورند، ولي فايده نداشت. چشمشان از راه ترسيده بود. آخر به محمود خبر داديم. آمد.
گفت « كي نمي تونه بياد؟»
تا گفتم « اين دو نفر..»
قنداق تفنگش رفت بالا وآمد خورد توي كمر اين دو تا بي چاره. گفت «اگه جايي غير از سر ستون ببينمتون، مي كشمتون.» دلمان مي سوخت. چاره اي هم نبود. تا صبح هر چه نگاه كردم، ديدم سر ستون بودند.
بيست
توي اين همه عمليات، فقط يك بار ديدم گفت «راه دشمن را از يك طرف باز بگذاريد كه بتواند فرار كند.» توي عمليات آزادسازي سدبود. مي گفت « اگر نتوانند فرار كنند، به فكر خراب كردن سد مي افتند.»
بيست و يك
وارد تأسيسات سد كه شدي، كف ورودي سد نوشته اند محمود كاوه؛ كه هر كس آمد، اسم محمود را لگد كند و تو برود. بس كه از محمود متنفر بودند.
بيست و دو
نشسته بوديم غذا را بياورند كه يك ماشين جلوي غذا خوري ايستاد و چند نفر آمدند و پشت سر من روبه روي محمود نشستند. محمود و دو سه تا از بچه ها پريدند سر اين ها. اسلحه داشتند، اسلحه ها را ازشان گرفتند و دست و پاشان را بستند و گفتند « كي هستيد و چي هستيد» و از اين حرفها.
گفتند « شنيديم كاوه آمده شهر، توي فلان غذاخوري نشسته، آمده بوديم ترورش كنيم.»
بيست و سه
هميشه يكي دو تا ايفاي خالي آخر ستون مي گذاشت كه اگر اتفاقي افتاد، با ماشين هاي ستون تعويض شوند.
زد و يكي از ماشين ها پنچر شد. يكي از اين ته ستوني ها را گذاشت تا جابه جايي كنند. يك عده را هم فرستاد توي دار و درخت هاي اطراف براي تأمين. يك دسته دمكرات يا كومله رسيده بودند و با خودشان گفته بودند «خوراك كمين.» ريخته بودند پايين. پشت سرشان هم تأمين رسيده بود و گرفته بودشان. بعد از اين قضيه ديگر به نيروهاي كاوه جرأت نمي كردند كمين بزنند.
بيست و چهار
نور سيگارشان را ديده بود. چهار نفر را فرستاد تا ببينند قضيه چيست. دو نفر كومله بودند. يكي فرار كرده بود و يكي را گرفته بودند.
ازش پرسيد « اين جا چه كار مي كرديد؟»
طرف گفت « شنيده بوديم قرار است كاوه بيايد، گفته بودند هر وقت رسيد خبر بدهيد كه مقر را خالي كنيم.»
در مورد كاوه دستور براي كومله عقب نشيني بي درگيري بود. درگيري را مدتي امتحان كرده بودند، ديده بودند فايده ندارد.
بيست و پنج
قبلاً فقط جبهه جنوب را ديده بودم وپاتك عراقي ها را با تانك نفربر، پاتك با نيروي پياده برايم اصلاً جا نمي افتاد. وقتي ديدم آن همه نيروي پياده دارند به سمت ما مي آيند. كم دست پاچه نشدم. پرسيدم « چند نفرند؟»
يكي گفت « به استعداد هفت تيپ.»
هي مي گفتم « دستور آتش بدهم.»
هي كاوه گفت « صبر كن. بخواب. سرو صدا نكن،«
آخر رسيدند به فاصله ي شش متري. كاوه گفت « حالا آتش.» به نظرم رسيد خيلي بي فايده است ديگر. اما هشتصد و پنجاه نفر در جا افتادند.
بيست و شش
مي رفت جلو. بيست متر، سي متر، چهل متر. همه جا را با دقت نگاه مي كرد. حتا زير سنگها را. بعد اشاره مي كرد بقيه بيايند جلو. مي گفت «اين آدم ها تحت ولايت منند. خودم بايد اين كار را بكنم.»
بيست و هفت
چهار روز بعد از شروع عمليات بود و يك هفته بود كه محمود حتا يك ساعت هم نخوابيده بود. بالاي تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداري هم مي آمد. دو تا بي سيم دستش بود. مدام بي سيم ها صدا مي زدند و كارش داشتند. بين اين صداها سرش شل مي شد و چرتي مي زد. باز تا صداي بي سيم مي آمد، جواب مي داد.
بيست و هشت
تلفن زد « آقا، اين مبلّغي كه فرستاديد. احتياج به ش نيست. بگيد برگرده.»
پرسيدم « چرا؟ كسي ديگه پيدا شده؟»
گفت « نه. لازم نيست اصلاً.»
گفتم « يعني چه؟»
گفت «اين قراره بياد اون جا. توي پادگان. تبليغ خدا و پيغمبر و امام حسين رو بكنه. هنوز از راه نرسيده رفته منبر، منبر اولش، داره تبليغ من محمود كاوه رو مي كنه. به چه درد مي خوره اين؟»
بيست و نه
اسمش در آمده بود براي مكه. نمي رفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجي بشود. پرسيد « خب مادر چرا نمي روي؟»
گفت «من اگر برم و برگردم ببينم توي همين مدت ضد انقلاب حمله كرده، يه عده رو كشته، يه جاهايي رو گرفته، كه نبودن من باعث اين ها شده، چي دارم جواب بدم؟ جواب خون اين بچه ها رو كي مي ده؟»
سي
وقتي كسي مجروح مي شد، لباسهايش را كاوه مي شست. رد خور نداشت. كس ديگر هم اگر مي خواست بشويد، نمي گذاشت.
سي و يك
سر صف غذا، جلويي ها جا خالي مي كردند كه او برود جلو غذا بگيرد. عصباني مي شد. ول مي كرد مي رفت. نوبتش هم كه مي رسيد، آشپزها برايش غذاي بهتر مي ريختند. مي فهميد. مي داد به پشت سريش.
سي و دو
مسجد رفتنش براي خودش مسافرتي بود. تا مسجد فاصله كم نبود،اما هميشه پياده مي رفت . با همه هم خوش و بش مي كرد.پياده مي رفت . كه اگر نيروهاي عادي هم وقت ديگر دستشان به ش نمي رسيد ، آن موقع بتوانند بروند پيشش.
سي و سه
گفتم «با برادر كاوه كار دارم»
گفتند «داره فوتبال مي زنه با بچه ها»
هر چه نگاه كردم ، ديدم خوب دارند فوتبال بازي مي كنند،همه مثل همند.من از كجا بفهمم كاوه كدام است؟ صبر كردم بازي كه تمام شد، پيدايش كنم.
سي و چهار
بي سيم زدم گفتم « برادر كاوه ما مي خواهيم با توپخانه اين ها را بزنيم اين جا پر از ضد انقلابه .»
گفت « چي روبا توپ بزنيد؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم كه گناهي ندارن. تو كه خودت كردي بايد حواست بيشتر جمع اين چيزها باشه.» گفتم « آخه ضد انقلاب خيلي زياده.» گفت «خوب زياد باشه. دليل نمي شه.»
سي و پنج
پدرش را برده بودند كردستان، ببيند پسرش كجا است وچه كار مي كند. وقتي فهميده بود، گفته بود« بابا! شما از اين امكانات بيت المال استفاده نكنيدها. چيزي اگرمي خوايد بخوريد يا جايي مي خوايد بريد. با خرج خودتون باشه.»
سي و شش
براي اين كه با هم آشناتر بشويم، هر كس اسمش را مي گفت و مي گفت بچه كجا است. نوبت محمود كه رسيد ما مشهدي ها منتظر بوديم كه چي بگويد. به هم چشمك مي زديم كه «يكي به نفع ما.»
گفت «من محمود كاوه هستم، فرزند كردستان.»
سي و هفت
رفته بوديم خانه يكي از پيش مرگها؛ مهماني. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند كه ديديم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول وولا افتاده بوديم كه نزنند محمود را، طوريش نشود. هر چه مي گشتيم محمود را پيدا نمي كرديم. يك چيزهايي هم مدام مي خورد تو سر و كله مان. نيم ساعتي طول كشيد. بالاخره برق وصل شد. ديديم محمود يك گوشه ايستاده هرهر به همه مي خندد. زده بود با انار كله همه را قرمز كرده بود. خودش ايستاده بود آن گوشه مي خنديد.
سي و هشت
دور آتش نشسته بوديم و گپ مي زديم. ناصر كاظمي گفت «من اگه شهيد هم بشم، خجالت نمي كشم، قبلاً از خجالت جمهوري اسلامي دراومده ا م. من با كشف كردن كاوه يك خدمت اساسي به اين نظام كرده ا م.»
با خودمان مي گفتيم « چي مي گه ناصر؟»
سي و نه
كاظمي داشت زمين و زمان را به هم مي دوخت كه « محمود كاوه كجا است پس؟»
چه مي دانستيم؟ فقط شنيده بوديم توي محاصره است. كجا؟ نمي دانستيم. با همه دعوا داشت كه چرا تنهاش گذاشته ايد.
بالاخره محمود با چهار نفر ديگر از يك كانال زدندبيرون. سه تاشان مجروح شده بودند. اما محمود سالم بود. كاظمي از اين رو به آن روي شد. لب هاش از خنده باز شد. چشم هاش از شادي برق مي زد. با همه بگو بخند مي كرد. دم غروب هم بود. گفت « حالا كه محمود پيدا شد، برم يه سر به بچه ها بزنم تا تاريك نشده و برگردم.»
يك ربع نكشيد كه خبر آوردند كاظمي كمين خورده و مجروح شده. ما به مجروح بودنش هم نرسيديم. تارسيديم شهيد شده بود. محمود چه اشكي مي ريخت. تمام پهني صورتش اشك بود.
چهل
ناكار شده بود، مجبور بود عصا دست بگيرد، گفتم «مادر، با اين حال كجا مي خواي بري؟»
گفت « بچه هاي مردم اون جا بي پشت و پناه دارن از بين مي رن. بمونم اين جا چه كار كنم؟ بايد برم مادر.» با همون عصا راه افتاد و رفت.
چهل و يك
هيچ وقت نمي گذاشت ببوسمش. اين بار خودش آمد دست انداخت گردنم، من را بوسيد. همه تعجب كردند. من فهميدم كه كار تمام است، اما به مادرش چيزي نگفتم.
چهل و دو
داشتيم از طراحي عمليات برمي گشتيم. محمود رفت عقب تويوتا. گفتم « جلو كه جا هست.»
گفت « راحتم. اين جا راحترم.»
من هم رفتم پيشش نشستم. از سر شب ديده بودم كه تو حال خودش نيست. اول جلسه قرآن خواند گريه افتاد. بقيه هم از گريه اش گريه افتادند. ماشين كه كمي حركت كرد گفت « دلم گرفته.»
گفتم «چرا خب؟»
گفت « بروجردي رفت. كاظمي رفت. قمي رفت....»
يكي يكي همه را اسم برد. بيرون ماشين را نگاه كردم.
چهل و سه
سوار شد برود. گفتم « مي ري؟ پس ماچي؟ »
گفت «شما هم بياييد.» رفت.
صبح نشده، ديدم بي سيم مي گويد « ملخ بيايد كاوه را ببرد.» شب بود. هليكوپتر نمي پريد. تا صبح صبر كرديم.
چهل و چهار
مچ بادگيرم كش داشت. كش را كه با دست باز كردم خون ريخت بيرون.
محمود گفت « گلوله خوردي.»
گفتم « آره انگار.»
برم گردانند عقب. توي بيمارستان بودم كه گفتند « يكي از فرمانده هاي رده بالا آمده عيادتت.» تا رسيد، پرسيد «چي شده؟» تعريف كردم براش كه تيراندازي كردند سمتمان و من زخمي شدم. عصباني شد. گفت « مگر من هزار بار نگفتم نگذاريد محمود جايي بره كه درگيري باشه؟ چرا رفتيد يه همچي جايي؟»
گفتم «شما يه چيزي مي گيد. مگه مي شه جلوش رو گرفت؟ شما خودتون يه بار بيايد، ببينيد مي تونيد جلوش رو بگيريد؟»
گفت «نه. ديگه كسي نمي تونه. تموم شد. رفت.»
چهل و پنج
وقتي محمود شهيد شد، فكر مي كرديم مهاباد جشن بگيرند. رسيديم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه مي گفتند « براي ما امنيت و آسايش آورده بود.»

 



سرنوشت قالب يخي كه هديه صدام بود!

17 الي 30 ژوئيه سالگرد كودتا نه انقلاب ! بعث عراق است كه در اين ايام برنامه هاي عراق تكميل وپر از جشن و پايكوبي مي باشد و خيابان هاي شهر عراق هم آن طور كه از تلويزيون مشخص بود با برنامه هاي جشن شلوغ شده بود.
عصر يكي از همين روزهاي گرم تابستان 1367در اردوگاه تكريت عراق موقعي كه همگي در حياط بند 2مشغول قدم زدن بوديم نگهبان ها صوت آمار را زدند! صوت بي موقع به صدا درآمد و فهميديم كه مسئله اي هست.
پنج نفر پنج نفر سر صف آمار نشستيم سرگرد بعثي عراق فرمانده اردوگاه همراه با ديگر درجه داران وارد اردوگاه شده ومترجم را صدا زد و شروع كردن به صحبت كردن!
ايام با شكوه خودشان را كه ربطي به ما نداشت ، به ما تبريك گفتند! و هم چون قبل از نصايح خود سخن به عمل آورده و ما را چون مهمان خطاب نمودند!
در ميان صحبت هاي خود چندين مرتبه تكراركرد كه به همين مناسبت يك قالب يخ به هر آسايشگاه 130 نفره هديه گرديد و اين مطلب را چندين مرتبه با منت تمام تكرار نمودند و اعلام كرد اين هديه با سفارش اكيد رييس جمهور مبني بر رسيدگي شما اسرا انجام گرفته ! وآنقدر از اين هديه صحبت كرد كه بچه ها در آن هواي گرم ، عرق از سر و صورتشان مي باريد و وقتي كه صحبتش به پايان رسيد با سوت آزاد باش براي درست كردن آب يخ همگي به طرف يخ رفتند اما يخ آب شده بود!
گويا يخ بيچاره هم از صحبتهايشان خجالت كشيده و بدين ترتيب سفارش اكيد رييس جمهور بعث عراق صدام حسين آب شد و بر زمين ريخت!
كابل يا سيلي؟
عدنان نگهباني بود كه كاملاً به زبان فارسي مسلط گشته تا جايي كه اكثر ضرب المثل هاي فارسي را هم بلد بود. پاييز1367 دراردوگاه تكريت 11عراق ،هنگام گرفتن آمار داخل آسايشگاه بوديم كه عدنان رو كرد به بچه ها و گفت: امروز مي خواهم شما را بزنم اما انتخاب با خود شماست هركدام مايلند كابل بخورند بگويند و هركدام هم با سيلي خوردن موافقند نيز همين طور!
و براي هركدام نيز يك ضربه تعيين كرده بود مي گفت: ما انتخاب را به عهده شما
گذاشته ايم! و آنچه به نفع شماست خود انتخاب كنيد! بعد نگوييد در كشور عراق آزادي در انتخاب نبوده است! در واقع انتخاب كابل يا سيلي به عهده ما بود و بحق كه آزادي در انتخاب قابل تحسين بود!
در نتيجه چنين شد كه عدنان قبل از آنكه طرف مقابل را بزند سئوال مي كرد كابل يا سيلي!؟
وطرف مقابل هم به راي خود انتخاب مي كرد! فراموش نكنيم كه سيلي نسبت به كابل كمي بهتر بود ، يعني با خوردن سيلي آدم يكباره راحت مي شد البته اگر دهان خون نمي آمد اما كابل سوزش داشت و با درازايي كه داشت معلوم نبود از كجا تا كجاي كمر و بدن خواهد نشست ودرد سوزش آن چقدر است!
در اين صورت بود كه غالباً اكثر بچه ها سيلي را انتخاب مي كردند . نوبت رسيد به محمدعلي گنبدي از برادران خوب پاسدار،او خوردن كابل را ترجيح داده بود . عدنان نگهبان عراقي نيز متعجب شد لذا از وي سؤال كرد كه چرا كابل را انتخاب كرده اي؟ محمدعلي در جواب عدنان بسيار قاطعانه و متين گفت: من متأهل و داراي دو فرزند هستم ،غيرتم به من اجازه نمي دهد كه تو به من سيلي بزني ،به خاطر همين هم كابل را به سيلي خوردن ترجيح مي دهم .
عدنان در جواب گفت: ولي كابل دو تاست، محمدعلي پاسخ داد: اشكالي ندارد و باز هم كابل...
عدنان گفت :3 تا محمدعلي در جوابش گفت: كابل ! عدنان بيشتر مي كرد و او در جواب پاسخ مي داد و مي گفت: كابل! در اين ميان همگي متعجب به گفتگوي آن دو بوديم كه محمدعلي علاوه بر اينكه متأهل بود متعهد نيز بود !
عدنان عصباني شده غرشي زد و ددمنشانه با كابل بر بدنش مي كوفت و اين بار ضربات مهلكانه اش را با شدت بيشتر فرود مي آورد تا جايي كه از لگدكردن نيز كوتاهي نمي كرد در اين جا مقاومت محمدعلي بود كه او را به زمين مي زد! زيرا محمدعلي معتقد بود كه غيرتم به من اجازه نمي دهد كه يك نگهبان بعثي عراق از روبرو به من سيلي بزند،بگذار از پشت همچون نامرد كابل را با تمام دردش بر بدنم فرود آورد لااقل خواهند گفت: كه نامردي از پشت بر من خنجر زده است!

راوي: اسماعيل يكتايي لنگرودي
آزاده و جانباز70 درصد

 



يا ايها الذين آمنوا اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم

خدايا به من توفيق تلاش در شكست، صبر در نااميدي، رفتن
بي همراه، ... فداكاري در سكوت، دين بي دنيا، عظمت بي نام و
ايمان بي ريا عطا كن. يك انقلاب اصيل اسلامي لازمه اش وجود رهبري
جامع الشرايط الهي است و يك امت واحد، كه بحمد الله داريم.
جامعه اي كه خواستار حكومت الله است بايد شهيد بدهد تا به آن دست يابد. اگر اين جان بي ارزش براي آبياري درخت اسلام مفيد باشد، خداوندا صدها بار به ما جان بده، تا در راه دفاع از اسلام ناب محمدي در مقابل منافقين فدا كنيم ... اين مكتب «مكتب هجرت» است تنها چيزي كه دشمن ندارد، ايمان و اراده است.
شهيد مسعود غفاري

 



پرواز يك نسل سومي

ورود نسل سوم انقلاب به صحنه هاي نبرد با استكبار جهاني ، همان چيزي است كه نظام سلطه طي سه دهه تلاش و اقدامات فراوان خودسعي داشت تا محقق نشود . اما مگر مي شود فرزنداني پاك طينت در دامن پدران و مادراني مكتبي و انقلابي پرورش يابند و به راه و رسم شهادت نروند. راه و رسم شهادت كور شدني نيست حتي اگر براي كم كردن نور آن فتنه اي به اندازه فتنه 88 بر پاكنند كه در آن از سر دسته نظام سلطه گرفته تا سران و عوامل كشورهاي استعمارگر چون انگليس ، فرانسه ، ... سران وابسته در منطقه، وادادگان عافيت طلب سست عنصر، رانت خواران منفعت طلب، انقلابي هاي برگشته از انقلاب، عناصر وابسته، ستون پنجم دشمن ومعاندين ومعارضين از طيف نفاق، چپ آمريكايي، سلطنت طلب سراسيمه حضور پيدا كردند. نه تنها طرفي نبستند كه موجب تقويت و يكپارچگي و انسجام ديني و ملي ملت در صحنه ايران اسلامي شدند. غافل از اينكه امت مسلمان ايران، امتي طراز انقلاب اسلامي است. با اين ملت نمي توان از راه نفاق،زر، زور و تزويردرآمد. اينها امتي سلحشور، ايثارگر و شهادت طلبند كه هميشه گوش جان به امام خويش سپرده اند. مصداق آن دفاعي مقدس است تمام قد به طول هشت سال، به فرماندهي يگانه دوران در مقابل كشورهايي از شرق و غرب عالم كه در حمايت ازصدام برخاسته بودند.
آن دوران مقدس به رزم، ايثار و شهادت فرزندان ايران اسلامي مقدس شد و راه رسم شهادت را به نسل بعدي خود به خوبي منتقل كرد.
از طلايه داران شهادت در كاروان نسل سوم انقلاب، هم نام
سيد شهيدان، حسين غفاري است كه مدتي چند به كسوت سربازي گمنام آقا امام زمان در آمده بود ودر ديار سلحشور مردان ايران اسلامي در سيستان و بلوچستان به مصاف كوردلان واشرار وابسته به آمريكا و صهيونيسم جهاني شتافته بود او طي مدت كوتاه خدمت خود رشادت ها و شجاعت هاي همطرازدفاع مقدس از خود به نمايش گذاشته بود.در ماموريتي براي ايجاد امنيت و رهايي هم وطن خود از دستان آلوده؛ دست پروردگان نظام استكباري در پروازي الهي در بيست وچندمين سال حيات طيبه خود به سوي ملكوت اعلي عروج نمود و در دامن شهيدان نسل اول و دوم انقلاب كه به استقبال او و همرزمانش مهيا بودند، فرودآمد. شهادت گوارايش باد شهادتي كه باب آن هيچ وقت بسته نيست و بسته نخواهدشد.چون پدران و مادراني ولايي فرزنداني ولايي پرورش داده اند كه هيچ وقت آرام نيستند چون تا در دنيا ظلم هست ماهستيم و تا «ما» هستيم مبارزه هست. شهيد حسين غفاري فرزند برومند سردار
دفاع مقدس محمد غفاري است كه وقتي از در عرض تسليت و تبريك به او در آمدم با قلبي سرشار از محبت به اهلبيت عصمت و طهارت و علاقه به فرزند عزيزش گفت «اين لطف خدا بود كه شامل حال ما شد». اين شهادت به درگاه حضرت ولي عصر (عج) و نايب برحقش سيدعلي و پدر و مادر رزمند ه اش مبارك باد.
حميد نيكرو

 



دست بر شانه ام انداخت غم رفتن تو

بعد در شهر به پرواز درآمد تن تو
نفس انگار كه در سينه ات آرام گرفت
درد انگار كه خو كرد به پيراهن تو
خانه ات ماند و دو كپسول و تختي خالي
چفيه ات ماند و يك عكس ز خنديدن تو
بعد تو با غزل خاطره ات آمده است
به پرستاري گل هاي مزارت زن تو
پسرت گفت: و حالا به چه بايد خو كرد؟
مادرش گفت كه با خاطره بودن تو
گفته بودي كه مرا كاش شهيدان ببرند
حال من مانده ام و درد غم رفتن تو
امير سنجري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14