(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 27 شهريور 1389- شماره 19743

فخر مردان خدا
كاش مي شد...
حكايت امشب...
گريه مي كردم...
فرزندان من
بسوز اي شمع!
گل و باران
داستانك
حرف هاي آسماني
خانه دوست



فخر مردان خدا

صد كهكشان عشق است او
پاك و مبري از بدي
غرق صفا، لبريز مهر
مانند لطف سرمدي
¤
نام بلند آوازه اش
سيدعلي اكبر بود
بر جمله آزادگان
اين مرد چون سرور بود
¤
اسطوره صبر است او
يا اسوه عشق و وفا
در اوج سختي مهربان
در قلب دشمن با خدا
¤
مردانه در ياري حق
باشد جلودار همه
خدمتگزار و پاك او
در بند هم يار همه
¤
آزادگان را سروراست
بر شاهدان او مقتدا
با راهيان نور هم
همراه باشد تا خدا
¤
اخلاص را در بندگي
گويد بود راه نجات
كوتاه مي گويد ولي
بسيار مي بخشد حيات
¤
او خود توسل كرده بر
راه امامت با ولي
روزي به فرمان امام
روزي مريد رهبري
¤
اخلاص او در بندگي
سرمشق سرداران بود
اين سرور آزادگان
از نسل بيداران بود
¤
بيدار و دنبال ولي
بي شك و مملو از يقين
پاك است و هم خدمتگزار
عامل به دستورات دين
¤
خدمتگزاري بي ريا
باشد حريص بندگي
حتي به جنگ دشمنان
كرده به حق پايندگي
¤
اي سرور آزادگان
اي فخر مردان خدا!
اي پاك اي خدمتگزار
ما جمله قربان شما
¤
پرواز كردي از زمين
رفتي به سوي آسمان
اما به دل هاي همه
هستي هميشه جاودان
اميرعاملي

 



كاش مي شد...

كاش مي شد مثل قديم
دور هم جمع مي شديم
براي تاريكي ها
مثل يك شمع مي شديم
¤ ¤ ¤
كاش مي شد سفره هامون
پر مي شد از خاطره
مثل اون گذشته ها
كه حالا يادت ميره
¤ ¤ ¤
كاش مي شد كه خونه ها
قوطي كبريتي نبود
دلهامون يه دنيا بود
دل «ميني سيتي» نبود
¤ ¤ ¤
زندگي ها ساده بود
صاف تر از آب روون
مثل خنديدن ماه
تو نگاه آسمون
¤ ¤ ¤
بيا باهم بسازيم
زندگي هاي قشنگ
يه دل دريايي و
آسمون آبي رنگ
¤ ¤ ¤
هرجاي دنيا باشيم
بازهم خاطره ايم
زندگي درگذر است
پس بيا ما هم بريم
سپيده عسگري (رايحه) تهران

 



حكايت امشب...

امشب ما مي رويم احيا. از خانه مي رويم. با ماشين مان. امشب اما... نوجوان فلسطيني- كه شايد اسمش زهراست- اشك توي چشم هايش جمع مي شود و با خودش مي گويد: خدايا! امشب همه براي سلامتي پدر و مادرهاشان دعا مي كنند؛ بابا و مامان من كه پيش تو هستند. من براي كه دعا كنم؟ امشب اما... نوجوان پاكستاني- كه شايد اسمش فاطمه است- روزه اش را با اشك هاي روان باز مي كند. در اين چادر تنگ؛ چقدر جاي پدر و مادرش خالي است.
امشب كه مي رويم احيا؛ جلوي در مصلي، چند تا صندوق هست. من دست هايم را پراز ياس مهرباني مي كنم و پول حلال مي ريزم توي صندوق ها. امشب، وقتي نوجوان پاكستاني اشك از چشم هايش روان شده است، كسي با لبخند وارد مي شود و سحري كه با پول هاي حلال من خريده به فاطمه مي دهد. من بوي ياس هاي مهرباني را از همين فاصله ها مي شنوم. عطر لبخند فاطمه از همين فاصله نوازشگر قلبم مي شود.
من ناني كه به خانه ايران رواست را به چادر پاكستان، به خرابه هاي فلسطين حرام نمي دانم. من رقت قلب را حرام نمي دانم. اما امشب من به فاطمه و زهرا، به خاطر فاطمه و زهرا دعا مي كنم. فاطمه و زهرا امشب دلشان به دل من است، چشمشان به دست ها و دعاي من است. امشب، به خاطر صداي علي اصغر نمي گذارم اسرائيل خواب راحت بكند. امشب، صداي ناله هاي فاطمه را به گوش جهان فرياد مي كنم. توي اين رمضان، من مي خواهم در اين شب هاي قدر، ارزش فاطمه و زهرا را به رخ جهان بكشم. آري! فاطمه و زهرا براي من عزيز ترند از كل امكانات غرب. فاطمه و زهرا انسان اند. دستگاه غرب اما آدمي را بسان حيوان بار مي آورد. فاطمه و زهرا عزيز اند براي من چون مظلوم اند. چون صدايشان را بايد كسي برساند. من از جنس فاطمه ام. من همدم زهرايم. حتي اگر نشناسم اين دوستان بهتر از جانم را.
نامه اي با خط دل
زهرا، دختر نازنين فلسطيني، همان كه پدر و مادرش شهيد شده اند، همان كه تنهاست، همان كه نازنين ترين دختر دنياست، براي من به خط دل با قاصدك نامه اي فرستاده. نامه زهرا را مي نويسم تا اشك هاي مظلومانه اش را فريادي كنم بر سر ظلم.
بسم رب الشهداء والصديقين
نجمه جان سلام! ماه رمضان است. و من مانند ماه هاي ديگر خدا روزه ام. من خدا را دارم. اين نامه را ننوشته ام تا گدايي كنم محبت را. اين نامه را نوشته ام تا غرق كنم شقاوت را. ظلم را و فرياد بزنم عدالت را. به اسرائيل بگويم اشك هاي من غرق خواهد كرد توي حقير را در درياي خود. من، بنده خدايم و خدا مرا به دعا خوانده است تا اجابت كند مرا. دعا كرده ام نابود شوي و نابود مي شوي. اين را امام خميني رهبر بي همتاي ايران به من مژده داده است. اين را امام خامنه اي سرور و مولايم مژده داده است. تو چه خيال كرده اي؟ اين اشك ها ميان خرابكاري هاي تو گم نخواهد شد. اين اشك ها پدر تو را در مي آورد. نه اشتباه نكن. به رفيقم خرده نگير اين ضرب المثل را. تو البته كوچك تر از آني كه بر من خرده بگيري. اما بدان كه نامه با خط عشق است و حرف من حرف رفيق خوش دل است. تو محصول يك زناي سياسي جهاني هستي. زناي آمريكا با برخي يهوديان پست. ما به خاطر اين زناي بزرگ، سنگسارت مي كنيم. تو آدم نيستي كه حقوقي داشته باشي. آدمي را آدميت لازم است.
نه، تو آدم نيستي. حقوق تو را آمريكا تعيين كرده. حقوق حقير تو را. من، پول تو را ديده ام. پراز خون است. نجس است. حرام است. از گلوي تو پايين نمي رود. اين را تو شك نكن. من، به جاي آن پول برادر 5 ساله ام را مي فرستم تا سنگ بفرستد و صداي تو را خفه كند. اين نوچه هايت را جمع كن؛ برو همان جا كه بودي. جمع كن وگرنه كه نه حتما جمعت مي كنيم. توي خونين چنگال با امكانات درجه بالا سال هاست درگير همان سنگي هستي كه در گلويت گير كرده. سنگسارت مي كنيم. با همين حجاره من سجيل. اين ها سنگ هاي خداست در دست هاي ما پرندگان سبكبالش. تو را با همين سنگ ها نابود مي كنيم. تو حالا هم نابودي. به چه دل خوش داري؟ تو از پس سنگ هاي ما برنمي آيي؛ شصت سال است با حقارت تمام داري مقابل كساني مي جنگي كه با هيچ تو را شكست داده اند. تو البته هيچ مي بيني آن ها را. ولي من در كنار آن ها هستم؛ من خدا را مي فهمم. ايمان را مي بينم ميان قلب هاي نازنين اينجا. تو تا به حال خدا را ديده اي؟ نه. تو خودت را هم نديده اي. يك بار هم كه شده برو خودت را در آينه دل ببين؛ آينه برايت آينه دق خواهد شد و دق خواهي كرد. چنان كه شارون دق كرد. يادت هست؟ تو زود فراموش مي كني همه چيز را. چون زياد دروغ مي گويي. تو خودت يك دروغ بزرگ هستي. يك دروغ بسيار بزرگ. و دروغ از زنا هم بدتر است. جزاي زنا سنگسار و جزاي دروغ...
مي بيني! بسيار آرامم. من در خداي بزرگي غرقم كه 22 روز اوج حقارت را، معني شكست را. مزه تلخ نتوانستن را به تو چشاند. و شصت سال است كه مي چشاند و تو به خاطر گوشت هاي حرام خوك اين مزه را نمي فهمي. و چقدر نمي فهمي. من تو را حل خواهم كرد. تو را در خودت حل خواهم كرد و درهم مي پيچم. تو در هر دريايي حل شوي نجس مي كني دريا را. من تو را با ضرب شيعيان در ميليون ها حل خواهم كرد. آقاي من امام خامنه اي است. آقاي من نايب حضرت خورشيد(عج) است. تو با كه درافتاده اي؟ با خدا؟ چقدر احمقانه است اين جنگ كودكانه تو. من خدا را مي بينم و به همين خاطر تو را مي گويم: دشمن خدا بودن يعني شكست. مغلوب هميشگي. ما همان هم الغالبونيم. ما بچه هاي مسجدالاقصي دست در دست بچه هاي بيت رهبري ايران دست در دست فرزندان حزب الله لبنان با شيعيان نازنين تمام جهان تو را نابود خواهيم كرد. تو از سنگ هاي ما مي ترسي؛ چه رسد به دست هاي ما. دست هاي ما در دست خداست. و يدالله فوق ايديهم. و تو چقدر فقيري و حقيري و به هيچ نرسي. خداي ما الله است و تو جنود شيطاني. و خاك بر سري از اين بيشتر كه جنود مخلوقي؟
بدان كه وعده خدا انشاءالله نزديك است و تو را خواهد برد سيل اشك هايي كه به راه انداختي. ما فرزندان امام خميني هستيم. همو كه نامش لرزه مي اندازد بر تمام تو. ما هزاران سيدحسن نصرالله هستيم. همو كه شكست تو را. بدان ما تو را، مي شكنيم و نابود خواهي شد. عبرتي براي تمام جهانيان. از ريشه بيرونت مي آوريم تا اثري از آثار شيطاني تو باقي نماند. منتظر زلزله هاي نابودگر ما باش.
لعنت خدا بر تو باد اي دشمن خدا
نامه فاطمه اما هنوز به من نرسيده است. مي داني چرا؟ زيرا كه فاطمه بيمار شده. مايه حياتش آلوده است. بيا در اين شب هاي عزيز براي سلامتي فاطمه ها دعا كنيم. آري! حقوق بشر يعني تساوي. يعني همان قدر كه براي امنيت اسرائيل خرج مي كني، دقيقا همان قدر را براي ناآرامي پاكستان خرج كني. آفرين. تساوي يعني پس از سيل، بروي و با بمب هاي آتشفشاني ات بلرزاني دل كودكان را در چادر و بابانوئل شب كريسمس آسمان را نور بباراند. فاطمه من جانش در امان نيست. فاطمه اين شب هاي قدر را بيدار است و دعا مي خواند و نماز مي خواند و فاطمه، مظلوم است. آري فاطمه مظلوم است. او به جرم محبت اهل بيت از همه بايد بخورد. از آسمان، از زمين، از زمان، از شيعه، از سني، از وهابي، از آمريكا، از اسرائيل. فاطمه، فاطمه نازنين من، رفيق گرمابه و گلستان من، هماني كه يك لحظه هم تصويرش از جلوي چشم هايم كنار نمي رود، خيره شده است به دست هاي ما و دعاي ما. خيره شده است به چشم هاي ما و خواهش ما. اي دوست! تو را من نمي دانم كه چقدر پول داري و چقدر كمك مالي مي كني؟ ولي مي دانم كه آن قدر مرد هستي كه شعار نه پاكستان، نه لبنان سر ندهي. آري. انسانيت هنوز هم از بين نرفته. هنوز صندوق هاي كمك كه اول شب خالي بودند پر از عطر خدا مي شوند. ناني كه به خانه ما رواست به چادر فاطمه حرام نيست. بگذار اين دست هاي تو كاري بكنند براي دل شكسته او. شايد به دعاي او در اين شب هاي قدر به تو هم چيزي برسد...
من از دل فاطمه آگاهم. رنگ رخساره او خبر داده مرا از سر درون. آري من آگاهم به دل خون فاطمه. فاطمه دلش از اين پذيرايي آمريكا خون است. جان فاطمه مهم نيست؟ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آي سازمان ملل، آ ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا اي حقوق دانان دنيا، امنيت اسرائيل را بسياري متعهدند. چه كسي متعهد مي شود به جان فاطمه؟ چرا همه سرهاتان پايين است؟ آ ا ا ا ا ا ا ا ا اي آمريكا، همين توي نامرد؛ همين تو كه شيطان بزرگي، تو را صدا مي زنم. تو را كه قلبت قسي است. دست هايت را بياور جلو؛ چرا پشت سرت قايم كرده اي؟ بياور! بياور ببينم چقدر عطر كمك از آن جاري است؟ فرقت را مي شكافم با ايمانم. دست هاي پليد تو پر از خون است. بوي خون مي دهد. خاك بر سر! تو مي فهمي رمضان يعني چه؟ نمي فهمي. تو مي فهمي دعاي آدم روزه دار يعني چه؟ نمي فهمي. تو مي فهمي علي اي هماي رحمت كيست؟ نمي فهمي. فهم تو دختر پاكستاني، فاطمه را هم نمي فهمد. فهم تو ضعيف است. خودت را هم فهم نكرده اي. آري؛ همه پاكستاني ها ممنون اند از تو. خوب پذيرايي كردي. خوب نشان دادي كه حامي حقوق بشري. آري بشر فقط آن چنگال هاي خونين تواند؟ نه تو اتفاقا انسان كه چه عرض كنم، بشر كه نه. باور كن كه خر هم نيستي. حتي در حد كمثل الحمار يحمل اسفارا هم نيستي. تو چرا حمل مي كني؟ تو كجا علم حمل مي كني؟ تو هميشه هميشه بوي خون مي داده اي. تو هميشه هميشه يوسف ها را به چاه انداخته اي و لباس خونين برده اي براي پدر. نه تو حامي خودت هم نيستي. تو غلط كردي حامي كسي باشي. حمايت تو از اسرائيل چه نسل هايي كه نابود نكرده. چه اشك هايي كه روان نساخته. چه دل هايي كه نشكسته. گوشت را تيز كن. آن دراز گوشت را تيز كن. بشنو. صداي تكه تكه شدن دل نوجوانان است. اين دل شكسته هست و دعا و تو، نابودي عاقبت و مي بيني كه ما چقدر پيروزيم. مي بيني و مي بيني و مي بيني...
دست هايم عطر خوش محبت گرفته اند. من اگر كمك نكنم، به هيچ كجاي عالم برنمي خورد، اين وجدان خسته و شكسته است كه مرا مي خواند به كمك. گيرم كه پاكستان بي كمك من اندكي ديرتر آباد شود. چه مي شود؟ هيچ. چقدر بايد بي لياقت باشم كه يك دعاي بزرگ را، يك رحمت وسيع را. لبخند يك مظلوم را، رضايت يك ناتوان را بي هيچ دليلي از خود دور كنم؟ رمضان ماه مهماني خداست. اين بار خدا نعمت جديدي بر سر سفره ما گذاشته است. چه نعمتي بالاتر از كمك به مسلمانان؟ چه نعمتي بالاتر از خريدن يك بهشت؟ من با آن پول هاي حلال كه بوي مهرباني مي دهد بهشت را براي خود خريده ام. من به خدا كم فروشي كرده ام ولي او... اوست مهربان. دستت را بالا ببر؛ كمت را بده. خدا زيادش را به تو مي دهد.
ان شاءالله
نجمه پرنيان/ جهرم

 



گريه مي كردم...

گريه مي كردم، نمي دانم چرا...
شايد چون دنيا وسعتش را به من مي نمود و من تا لحظه اي پيش به تنگناي چهار ديواري گرم وجودت عادت داشتم. گريه مي كردم.
اما دستان نوازش گرت همچنان كه دانه هاي اشكم را پاك مي كرد در گوشم مي خواند: «كودكم تو تنها نيستي در «دلم» جوانه زدي و بر «دستانم» رشد خواهي كرد. راست مي گفتي، تو دستانم را گرفتي و گفتي: ترس ندارد، يك قدم را بردار تا وارد زندگي شوي. حتي وقتي افتادم؛
باز هم روي دستان نوازش تو افتادم.
گريه مي كردم، نمي دانم چرا...
شايد چون بزرگي دنياي مدرسه برايم كهكشاني بود كه در آن جرمي ناچيز بودم، آرام در گوشم گفتي: از همين آغاز الفباي تحصيلي تا آخرين حرف فارغ التحصيلي پشت توام. در كنار توام، و من با آرامش خواندم الف، ب، ...، نون، ميم، مادر، زندگي، عشق و...
گريه طبيعت بشر است در سختي هاي زندگي، در سراشيب ها، در فشارها و دلتنگي ها.
آري!
من گريه كردم. باز هم گريه كردم. اما نه از وسعت دنيا و نه از بزرگي مدرسه. اين بار براي ناتواني هايم گريستم، بر كوچكي دستانم و فراخي آرزوهايم. بر كارهاي بزرگي كه به تنهايي از پس آنها برنمي آمدم،
اين بار تنها نشانه ات را به من نشان دادي.
هر آزمون بزرگي اضطرابي در دل مي نهد آن شب را فراموش نمي كردم. گريه مي كردم، از اضطراب، از ترس، از آينده اي مبهم، از هياهوي سؤالات ذهنم، از ورود به دنياي دانشگاه، از تلاشي كه اگر نتيجه نگيرد و... و چشم هاي نگراني كه اگر حاجت نگيرد و... اما باز هم مرا تنها نگذاشتي، اين بار دعايت پشت و پناهم بود و دانه هاي كوچك تسبيح كه در دستانت مي لغزيد و با قطرات اشكت، همدلي بر من پديد مي كرد.
آنقدر در كنارم بودي، آنقدر گرماي وجودت را حس مي كردم و آنقدر دست نوازش گرت وجودم را لمس كرده بود كه تصور نمي كردم روزي بخواهم با قسمت كردن زندگي ام با ديگري از زير سايه تو دور شوم.
گريه مي كردم و ملتمسانه چشم در چشمت دوختم تا بخواني راز دلم را كه دل كندن از تو مشكل است. من هنوز پرواز را ياد نگرفته بودم. تو شانه به شانه مرا به قله كوه رساندي. مرا از فراز رها نكن. اينك آغوشت با من سخن گفت كه: عزيزكم! ذره ذره پروردي و اينك درخت شادابي هستي كه طراوتت بوي زندگي و سبزي برگ هايت وعده آغازي دوباره را مي دهد.
هنگامه اي است كه خود تجربه كني همسر بودن را، همراه بودن را و شايد روزي مادر بودن را...
«مادر!؟»، چه واژه ثقيلي، مگر مي شود ترجمه كرد. مادرم به من ياد داد مادر بودن ،روح والا مي خواهد، فداكاري مي خواهد، وجودي آكنده از مهر و محبت مي خواهد.
اگر اين بار گريه كردم، اگر اشك ريختم و زارزار گريستم به خاطر اين بود كه كودكي در درونم به كودك «تو» مي گفت: «مادر». همان واژه ثقيل. نمي توانستم بپذيرم كه من مادر باشم. ولي من نه ماه فرصت داشتم... فرصت داشتم بر مادر بودن فكر كنم. به «تو» بودن فكر كنم. به اينكه بايد گريه اي را آرام بخشم، اشكي را پاك كنم، گونه اي را نوازش كنم، بايد به تازه وارد غريبي برسم زندگي بياموزم، رسم عشق ورزي، رسم دلدادگي.
اين بار هر وقت گريه مي كردم تو مي خنديدي و مي گفتي: مادر بايد بخندد اين كودك است كه مي تواند گريه كند. مادر بايد بايستد اين كودك است كه مي تواند بيافتد. مادر بايد همه جا صبوري كند، اين كودك است كه مي تواند دلتنگ و نالان به آغوشي پناه ببرد. مي خنديدي و مي گفتي، تو ديگر مادري، بخند...
و من باور مي كردم بعضي واژه ها ترجمه نمي شوند، اما گاهي تجربه مي شوند. بعضي واژه ها را تا لمس نكني نمي بيني، تا احساس نكني نمي شنوي.
ولي اولين بار شنيدم صداي گريه اي را كه من بايد پاسخ مي گفتم، حالا من يك «مادرم» حالا هم گهگاه گريه مي كنم... اما در غروب يك روز باراني در آغوش مادري كه نوه اش را خوابانده.
زينب سادات خاتمي/ قم

 



فرزندان من

تابستان است و هوا گرم .با اين كه تمامي بچه ها در پس سپري كردن اوقات فراغت هستند، اما من اين جا درون مدرسه تنها و غمگينم.
دوست دارم هرچه زودتر سال تحصيلي جديد آغاز شود. چون فقط وجود بچه ها مي تواند من را سر زنده و با طراوت كند. فقط هياهو و شيطاني آن هاست كه مي تواند من را اميدوار به زندگي كند.
احساس مي كنم بدون آن ها، نفس كشيدن بي فايده است. با اين وجود كه بعضي وقت ها هم اذيتم مي كنند، بر روي بدنم نقاشي مي كشند، مثل يك دلر سوراخ سوراخم مي كنند، با گچ به قلبم ضربه مي زنند و يا با توپ دلم را مي شكنند. اما اين را هم بگويم كه تا به حال نشده از دستشان ناراحت بشوم.
آرزو دارم هميشه در آغوشم باشند همانند فرزندان چوبي ام ولي حيف كه خودشان اين طور نمي خواهند. اي كاش روزي متوجه بشوند كه من از صميم قلب دوستشان دارم.
«نويد درويش- (قاصدك)»
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



بسوز اي شمع!

سپهر ابري
دلم غمگين
شمع اين شعر خاموش
دست من
تنها
به روي ابروان غم
خدايا!
شمع من غم پروانه ندارد كه بسوزد
داغ اشك چشمان يتيمي دارد
كه به دنبال نسيم رهگذر كوچه هاست
كه شده سقف دلش آسمان
شده آفتاب هم بازي او
شده مهتاب لالايي او
خدايا!
طوفان درد
شكسته قلب شيشه اي او
خدايا مدعي ست!
كه سايه اش تاريك است
دلش با او بيگانه است
كه در سينه او غم شعله دارد
خدايا مدعي است
كه عشق و هستي رنگي ندارد
شايد او راست مي گويد
كه دگر جاني ندارد
علي نهايي / 15 ساله
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 



گل و باران

گل تشنه بود و ابري
او را از آسمان ديد
با قطره ها بر آن گل
جاني دوباره بخشيد
¤
آن گل ز قطره پرسيد:
«وقتي كه مي چكيديد
از آسمان هفتم
من را چگونه ديديد؟»
¤
قطره در پاسخش گفت:
«ما قطره ها چنينيم
بايد كه تشنگان را
از آسمان ببينيم»
¤
گل با افاده اي گفت:
«شكايتي نداري؟
حتما سرت شلوغ است
هستي ز كار فراري؟»
¤
قطره بگفت: «اي گل
عشوه نكن فراوان
زندگي ايده آل
به دست نيايد آسان»
¤
قطره بگفت آنگاه:
«اي گل! خدا نگهدار
هرگز نكن فراموش
ارزش و كوشش و كار»

محسن منزوي
14 ساله تهران

 



داستانك

پول
تمام روز در اين فكر بودم كه چطور به پدرم بگويم از توي جيبش پول برداشته ام تا براي تولدش كادو بخرم. تا اينكه پدرم صبح موقع رفتن صدايم كرد. خيلي ترسيدم با خودم گفتم حتماً فهميده پول هايش كم شده و من برداشته ام. پدرم گفت: دخترم اون پولي كه برايت گذاشته بودم رو از توي جيبم برداشتي؟
فاطمه عبدالجباري
گربه
چند وقتي بود گربه اي روي پشت بام خانه اذيتمان مي كرد. هر روز به حياط مي آمد و مي رفت آشپزخانه را بهم مي زد و مرتب به زيرزمين مي رفت. از دستش عصبي بوديم و هر سري با لنگه دمپايي «پيشتش» مي كرديم . پدرم عهد كرده بود يكبار ديگر كه او را ديد بكشد و همين كار را هم كرد. فرداي آنروز صداي ميوميوي چندبچه گربه از زيرزمين آمد.
ليلا عبدالجباري
چاقو
با عصبانيت موهايش را مي كنم به صورتم تف مي اندازد! گريه ام مي گيرد...
با تمام عصبانيت خود چاقو را در قلبش فرو مي كنم.
مادرم به آشپزخانه مي آيد و مي گويد: دختر هنوز پيازها رو خرد نكردي؟...
سميرا عبدالجباري

 



حرف هاي آسماني
خانه دوست

اگر كاغذ براي ستايشت جايي داشته باشد و اگر قلم از جوهر عشق تهي نگردد تو را خواهم نوشت. اي مايه تجلي گل سرخ و اي مهرباني محض! به وسعت قلب دريايي ام، برايت نغمه سر مي دهم. اي هم راز قصه هاي ناگفته! نور تو زداينده زنگار قلب من است. دريچه عشق و مهرباني بي كرانت را به رويم بگشا. آهنگ قلبم، عشق شيرين تو را تداعي مي كند. از بد فرجامي به ستوه آمده ام؛ نگران امروزم و دلواپس فردا.
منزل معشوق را مي جويم و خانه دوست را، تا غرقه در نور شوم نه غرقه در تاريكي. نمي خواهم گوي حقيري باشم كه به هر سو مي غلتد. خداوندا! تو در عظمت، يكتا و در وحدانيت، بي همتايي. كلامم از ژرفاي جانم خارج مي شود و نگاهم از سرزمين آفتاب، به بيرون مي خزد. منتظر كسي هستم كه فانوس شب هاي تنهايي مرا روشن كند تا در تاريكي خويش گم نشوم. با تو من روشنايي را باور مي كنم. مهرباني تو شيرين است اي گل جاودانگي! تويي كه به سنگ، صبوري بخشيده اي و به دريا عظمت هديه كرده اي. اي زيباترين شراره عشق! بر من بتاب و روحم را گرمي ببخش. تو را همچون بوي باران دوست دارم. مي خواهم براي كوچه تاريك زندگي ام، از تو يك سبد نور بخواهم. سكوتي به لطافت شب بوهاي تابستاني، در جان من پناه گرفته است. مي خواهم كشتي شكسته سرنوشتم را، به ساحل يكدلي برسانم تا بر ديواره هاي كاهگلي قلبم، نوري از اميد بتاباند و خورشيد بر سكوت دقايق نورافشاني كند و از درياي ناباوري ها بگذرم و به اقيانوس باورهاي راستين برسم. خدايا! در سرود فراگيرت مرا بخوان. اگر فرداها نبود من در گذشته هاي دور باقي مي ماندم. وقتي از دست هايم فقط سكوت زبانه مي كشد؛ ديده ام پر از اشك تنهايي مي شود. تو جاي واژه هاي گم شده ام را مي داني. اي مراد عاشقان! ترنم بهاري بر گوش جان ياس ها فرود مي آيد و رنگين كماني به زيبايي امواج دريا پديدار مي گردد تا عشق جوانه زند و غنچه ايثار بشكفد و سبد سبد طراوت را به قلب خاكستري ام بپاشد تا در كوچه باغ اقاقيا نماز بخوانم و ستايشت كنم.
بيژن غفاري ساروي از ساري
همكار افتخاري (مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14