(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 مهر 1389- شماره 19751

شاپرك به روي گل
در راه مدرسه
نقاشي پاييز
شعر من
خط خطي ها جان دارند
نقدي بر كوچه هاي خلوت
براي سال تحصيلي جديد
حسني به مدرسه نمي رفت...



شاپرك به روي گل

باز با خزان رسيد
بوي مهر مهربان
بر مشام من رسيد
بر مشام جسم و جان

باز راه مدرسه
بچه هاي پارسال
بچه هاي شوخ و شنگ
لحظه هاي بي مثال

شاپرك به روي گل
قاصدك سفركنان
لحظه ها چه تند و تند
مي روند بي امان

توي باغ مدرسه
سر رسيده سال نو
قاصدك بيا بمان
شاپرك بيا نرو
اميرعاملي

 



در راه مدرسه

صفاي تو را
در راه مدرسه
بر شانه ها مي برم
به اميدي
كه آواز مي دهي
اي خوب من!
هيچ آسماني
از روح تو
آبي تر نيست
به نام بلند تو
قاصدك ها
شعر مي شوند
باد كه بيايد
گوش مي سپارم به:
ترانه هايت...
سيداحمد جعفرنژاد
دبير هنر و تربيتي
آموزش و پرورش ناحيه دو مشهد

 



نقاشي پاييز

تابستان با تمام شادي ها و خاطره ها و گرماي طاقت فرسايش كوله بارش را جمع كرد و راهي سفر شد و جاي خودش را به پاييز داد. پاييز يكي ديگر از فصل هاي زيباي خداوند است كه اين نقاش ماهر به خوبي آن را نقاشي كرده. پاييز آغاز فصل تلاش و كوشش است. باز شدن مدرسه ها، خاطرات خوب مدرسه، بوي ماه مهر و دوستي و شادي. روزهاي شاد مدرسه، كوچه هاي مدرسه، حياط مدرسه، معلم ها ، كلاس ، ميز و نيمكت ها همه ديدني هستند و از آن ها يك عالمه خاطره داريم. پاييز فصل تغيير است؛ تغيير هوا و تغيير رنگ. پاييز فصل باران هاي پاييزي، هواي ابري، زرد شدن برگ ها و خش خش برگ ها زير پاي بچه مدرسه اي ها و بقيه آدم ها؛ همه اين تغييرات زيبايي خاصي به فصل پاييز مي دهد.
اميدوارم پاييز عمرمان هيچ وقت به خزان و غم تبديل نشود و پربار باشد. در آخر باز گشايي مدارس را به تمام بچه هاي دوست داشتني صفحه مدرسه تبريك مي گويم. اميدوارم كه سال تحصيلي خوبي را شروع كنند.
الهام ملكي

 



شعر من

مي خواهم شعري بسرايم كه شعله هاي بي قافيگي در آن زبانه نكشد. مي خواهم شعري بسرايم كه رديف هايش مشخص باشد
. مي خواهم شعري بسرايم به زيبايي كلمات هستي بخش. شعري با رعايت همه چيز، شعري با زيبايي منحصر به فرد.
شعري كه در آن من باشم، تو باشي، حتي او، مي خواهم او هم باشد. ولي دل نگرانم، نگران از اين كه نمي توانم به گونه اي بنويسم كه همه زيبايي ها در آن باشد، قافيه داشته باشد و رديف.
مي خواهم شعري بگويم ولي من نمي توانم اين همه را با هم بياورم نمي توانم.
مريم عسگري/15 ساله/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



خط خطي ها جان دارند

آسمان حال خوشي نداشت. شايد او هم مي دانست كه آن روز...
نقل هاي سفيد آسمان مي رقصيدند و پايين مي آمدند. پوست زمين سفيدسفيد شده بود. شايد آن روز زمين هوس كرده بود بزند روي دست سفيدبرفي!
پشت يك پنجره بي پرده دست هايي به روي كاغذ بازي مي كردند. مرد مدام خط خطي مي كرد و گاه كه دست هايش از خط خطي كردن خسته مي شد، دستش را به سوي ليوان داغ چاي مي برد و جرعه اي از آن مي نوشيد. ميان خط خطي هايش دنياي قشنگي ساخته بود. همين خط خطي ها بودند كه او را مي ساختند! او دراين خط خطي ها گم شده بود.
اهالي محل او را نمي شناختند. سرش در كار خودش بود مي گفتند: ديوانه است، ديوانه! كسي چه مي دانست شايد همين خط خطي ها او را ديوانه كرده بودند.
همان طور كه دست هايش به روي كاغذ بازي مي كرد صداي زنگ قديمي فضاي چهارگوش اتاقش را پركرده بود. دست هايش ايستادند. از خودش پرسيد:يعني چه كسي پشت در است؟! جواب علامت سؤال، علامت تعجب بود!
او كه كسي را نداشت! كسي كاري به كار او نداشت! اصلا صداي زنگ خانه اش را از ياد برده بود... به سوي در رفت، در با صداي جيغ لولاي كهنه باز شد...
هيچ كس نبود! چقدر خودش را نفرين كرد:شايد اگر زودتر رفته بودي الان مي فهميدي چه كسي پشت در بوده! بي عرضه! بي لياقت...
تصميم گرفت به سوي خط خطي هايش برود! اما... همين كه رويش را برگرداند اديسون او را گرفت و ديگر ولش نمي كرد!
اي كاش مرد را به جاي اديسون چراغ نفتي كوچك خانه اش مي گرفت. مرد همان طور حيرت زده وسط اتاق ايستاده بود و به آن شخص پشت به او ايستاده بود نگاه مي كرد. انگار زبانش لاي دندان هايش گير كرده بود و بر دهانش قفل بزرگي زده بودند. خلاصه با تمام زورش با صدايي كه ازته چاه بيرون مي آمد گفت: هـ... هـ... هي... تـ.... توك....ي هستي؟!
شخص ناشناس برگشت! مرد هر چقدر به مغزش فشار آورد او را نشناخت... نه انسان نبود. مي درخشيد...
مرد پرسيد: تو كي هستي؟ اين بار روان تر از قبل پرسيده بود!
ناشناس جواب داد: من يك فرشته ام !
مرد سعي كرد ترسش را پنهان كند ولي نمي شد اما با صدايي لرزان و جدي گفت: تو فرشته هستي با من چكار داري؟
فرشته گفت: با تو كاري ندارم، آمده ام تا جان خط خطي هايت را بگيرم!
مرد مي دانست كه خط خطي ها جان او هستند... او ديگر نمي ترسيد.
روبه فرشته گفت: پس بگذار آخرين خط خطي ها را هم بنويسم!
فرشته: فقط به اندازه يك صفحه خط خطي وقت داري!
مرد به اتاقش نگاه كرد. تمام عمرش را صرف همين خط خطي ها كرده و حالا به اندازه يك صفحه خط خطي كردن وقت داشت!
پشت پنجره بي پرده رفت! شروع كرد به خط خطي كردن! ناگهان چشمش به زمين افتاد! درآن سفيدي برف ها، در آن شب كور غنچه اي را ديد كه سراز خاك بيرون در آورده است خوش حال شد. باران لبخند از چهره اش شروع به بارش كرد! اما ناگهان عابري بي توجه به آن غنچه همان طور كه خوش مي گذشت، غنچه را زيرپايش لگد كرد. مرد احساس كرد كه او له شده است. قلبش خرد شده بود. نفسش در نمي آمد. همزمان با آن غنچه چشم هايش را بست.
درآخرين خط خطي هايش نوشته بود:
«اگر شاعر باشي دنيا كوچكترين چيز براي بخشيدن است».
اسفند 88
زهرا گودرزي (آسمان)- تهران
(عضو تيم ادبي- هنري مدرسه)

 



نقدي بر كوچه هاي خلوت

مطلب كو چه هاي خلوت را در بدترين شرايط ممكن از روي اينترنت خواندم.
يك هفته اي مي شود كه براي ادامه تحصيل به قم آمده ام و من هنوز اينجا روزنامه فروشي پيدا نكرده ام.
مطلب كوچه هاي خلوت مطلب زيبايي بود. نويسنده(خانم كشراني) بسيار خوب اوضاع پيرمرد را مشخص مي كرد.
اما چند نكته به خاطرم آمد:
اول اينكه داستان تك شخصيتي كه به صورت داناي كل روايت مي شود بايد طوري خواننده را درگير ماجرا كند.
روايت آرام و ساده و بدون هيجان پس از چند خط خواننده را خسته مي كند.
خصوصا كه داستان شما كاملا قابل حدس زدن بود و احتمالا هر خواننده اي بتواند تا حدودي پايان داستان را پيش بيني كند.
براي اين منظور بايد بيشتر كار كنيد و اول طرح داستان را بريزيد و بعد بنويسيد دوم اينكه كمي داستان را مبهم كنيد.
مبهم كردن داستان بايد استادانه انجام شود، نبايد خواننده گيج شود اما نبايد هم بتواند داستان را حدس بزند.
منظور من از مبهم نويسي جوري است كه خواننده خود بتواند داستان را تصور كند براي اين كار در پايان مثال مي آورم.
مبهم نويسي مزايايي دارد.
اولين و مهمترين مزيت مبهم نويسي اين است كه خواننده چون نمي تواند داستان را حدس بزند بايد داستان را با دقت بخواند.
دوم اينكه خواننده براي فهم داستان بايد روي قضيه فكر كند و به همين دليل درگير داستان مي شود.
سوم اينكه اگر در اين كار پيشرفت كنيد، مي توانيد مطلب را جوري بنويسيد كه خواننده بتواند حالت هاي مختلف را براي داستان تصور كند.
اما مثال براي مبهم نويسي در داستان شما.
شما صحنه مرگ پيرمرد را به خوبي به تصوير كشيديد، اما به نظر من اگر اينطور مي شد بهتر بود:
چشمان پيرمرد سنگين شد. چند لحظه بعد عصايي قديمي در كوچه غلطيد.
ديگر كوچه خلوت نبود، موتوري ها حالا ايستاده بودند. همه داشتند جايي در كوچه را نگاه مي كردند.
برخي بي اهميت گذشتند. بعضي چندششان شد. بعضي هم فقط تاسف خوردند.
وقتي كوچه دوباره خلوت شد فقط يك عصاي چوبي در كوچه بود.
¤ ¤ ¤
اين مي توانست پايان داستان شما باشد.
البته من اين جملات را صرفا جهت مثال گفتم، وگرنه مبهم نويسي دو عيب مهم دارد.
اول اينكه زمان زياد و تسلط كامل به طرح داستان را مي طلبد.
دوم اينكه خواننده اين گونه داستان ها براي فهم نوشته بايد از رده سني نوجوانان بالاتر باشد.
اگر شما اهل كتاب باشيد حتما به نوشته ها و كتب برخي نويسندگان برخورده ايد كه فهم داستان آنها نيازمند خواندن آرام و سطر به سطر است.
معمولا اين گونه نوشته هاي سنگين علي رغم زيبايي بسيار خواننده ها و مخاطبين كمي دارند.
با تشكر
محمد جواد رحماني

 



براي سال تحصيلي جديد
حسني به مدرسه نمي رفت...

حسني به مدرسه نمي رفت حالا كه راضي شد به مدرسه برود غير از مدرسه غيردولتي (غيرانتفاعي سابق) به هيچ مدرسه ديگري راضي نمي شد. هر چه پدر و مادرش با واسطه و بي واسطه او را نصيحت كردند كه: اي پسرجان جان پدر، عزيز مادر ، مدرسه، مدرسه است فرقي بين يك مدرسه با مدرسه ديگر نيست و هدف درس خواندن است و الحمدلله همه مدارس با امكانات كافي و كادر مجرد و متأهل و... امكان درس خواندن را برايت فراهم مي كنند و... براي اينكه كمي هم اين پند و اندرزها براي حسني تلطيف شود و از حالت خشك و رسمي خارج شود (چون كه با كودك سروكارت فتاد- پس زبان كودكي بايد گشاد) اين مثال محكم و دم دستي و مناسب را هم برايش آوردند كه روزي پسري در سر زنگ املا شكل املايي كلمه صابون را به صورت سابون نوشت و معلم هم از او يك غلط املايي گرفت. وقتي شاگرد اعتراض كرد معلم در پاسخش گفت: اي نور ديده و فروغ دوعين بدان كه املاي كلمه مورد نظر صابون است نه سابون و... شاگرد كه از كم شدن نمره اش دلخور شده بود گفت: اي بابا آقا معلم جان صابون بايد كف بدهد حالا چه با صاد باشد چه با سين. پس بي خيال شويد و بگذاريد يك بار هم شده ما مزه نمره بيست را بچشيم. خدا را خوش نمي آيد...» آره حسني جون! هدف درس خوندنه عزيزم. حالا چه فرقي مي كنه كه مدرسه غيرانتفاعي باشد يا دولتي يا هيئت امنايي يا نمونه دولتي يا نمونه مردمي يا حتي مدرسه سما باشه يا...
خانه همسايه ما غلغله ست
چون كه اين اندرزها پاسخ نداد
طنز بود اين حرفها دل بند من
تو به سمت مدرسه بشتاب شاد
قنبر يوسفي- آمل

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14