(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 مهر 1389- شماره 19751
PDF نسخه

طعم آفتاب
روايتي مستانه و مستند از حيات و شهادت يك سند مقاومت
بوي ماه فكر...
تا صد بشمار
تخته سفيد
ساعت 25
اجازه مي دهيد با شما عكس بگيريم؟
بوي بارون



طعم آفتاب

براي دنيايت چنان كار كن كه گويا هميشه زندگي مي كني، و براي آخرتت به گونه اي كاركن كه گويا فردا خواهي مرد، و اگر
عزّتي بدون بستگان و شكوهي بدون سلطنت خواهي،
از معصيت و نافرماني خدا
به طاعت و فرمانبري خداوند عزّوجلّ درآي...

حضرت امام مجتبي (سلام الله عليه )

 



روايتي مستانه و مستند از حيات و شهادت يك سند مقاومت
ملاقات در شب آفتابي
اين گزارش مستند را از دست ندهيد!

حسن طاهري
پرده اول؛
اين همان مرد است؟
وارد كوچه مي شوم. كوچه اي كه بوي شهيد حسني را مي دهد؛ عطر شهيد شعباني را. درست حدس زدم، خودش بود. مي شناختمش يك سال كه نه، بيست و هفت سال است كه او را مي شناسم. چهره خندان او با تمام زاويه هاي آشكار و پنهان اش، در بند بند خاطرات كودكي ام نقش بسته است. چهره اي تمام قد كنار قاب آن هشت سال بود. مرد زمانه تشخيص مرد از نامرد. مرد سال هاي آتش و خون. چهره اي نشسته در پستوي ذهن پر از تصويرم. نمي دانم از ميان آن همه تصوير كدام را بردارم و بكوبم در سقف ذهن پر آشوب روزگار، براي آنكه همه آدم ها ببينند. همه اين ها، وقتي از ذهنم مي گذرند كه پشت سر جمعي از دوستانش، از حياطي كوچك و از كنار چند كپسول اكسيژن راهي اتاق خانه اش مي شوم. يك نفر مانده به آخر هستم؛ مثل هميشه. وقتي به اتاق مي رسم پاهايم خشك مي شود. مي ايستم، مبهوت، حيرت زده. اين همان مرد دنياي كودكي هاي من است؟ افتاده در بستر بيماري! مردي ناآرام و صبور، خندان و پرجذبه، پرشور و سرشار از توكل، جامع اضداد. و اين ها را كه مي گويم درك نمي كني اگر او را نشناسي. تمام برگه هاي دفترچه خاطرات ذهنم در طوفاني گذرا ورق مي خوردند، سريع و با شتاب. انگار با سرعتي عجيب به سال هاي گذشته برمي گردانندم. به بيست و هفت سال پيش و به هر وعده تكبيرگويي ام در مسجد ولي عصر(عج)، ميدان توحيد. من تكبير و اذان مي گفتم، با همان صداي بچه گانه ام و جمعيت آن را انجام مي داد «كذلك الله ربي» بدون اينكه توجهي كنند كه كودكي دستور مي دهد، همه دست ها به قنوت مي رفت و دست هاي او نيز، كه از همه پايين تر بود با سري خم شده در پيشگاه آسمان، در صف اول، با كلاهي افتاده به پشت، آن هم كلاه خاكي اوركت كره اي و كلاهي بافتني بر سر كه با آن درست مثل عكس هاي شهيدان مي شد. در قاب ذهنم اين برگ ها و تصوير ها كه مي گذرند، باز او را مي بينم، در همه جاي محله... همه تصوير ها مي گذرند، مثل باد، نه مثل نسيم، مثل يك نوازش روح بخش سحري، معطر از خاطره هايي كه بوي مرطوب كاهگل پشت بام ها را در فصل بهار و پائيز برايم تداعي مي كند.
حالا كه مرور مي كنم همان مرد خنده هاي قاطع خاطراتم، روي تخت افتاده است. بي هيچ صدايي و حتي لبخندي، زمستان است و هوا سرد. همين ديروز باران آمده است اما ديگر هيچ كوچه اي را پيدا نمي كني كه بوي رطوبت كاهگل باران خورده از آن استشمام شود. ايزوگام ها جاي كاهگل ها را گرفته اند و اسپيلت هاي چندكاره، جاي بادگيرها را. ديگر هيچ نيازي به رايحه طبيعت نيست؛ ادوكلن هاي جديد و مدرني آمده اند با قابليت هاي استثنايي؛ عطر شمعداني و محمدي حياط را مي خواهي چه كار و رايحه سنتي كاهگل و نسيم بادگير را؟
پرده دوم؛
ساخت مسجد از روي بستر
به رديف مي نشينيم، دور تا دور اتاق و او روي تخت درازكش است. خوابيده، آرام و بي صدا. با چهره اي لاغر و تكيده و بي رمق و رنگ پريده. يك كيسه آويزان از چوب لباسي كنار تخت، خون سرخي را در رگ هايش مي دواند، اما هيچ تأثيري ندارد. رنگش پريده است. زرد فام، زرد زرد و خسته و بي رمق. جاني ندارد تا بلند شود و دوستان را ببيند. سكوت ترسناكي مي نشيند روي سقف اتاق، ساكت ساكت. فقط صداي نفس نفس نامرتب او شنيده مي شود و سر و صداي بيرون. محمد مي آيد. پسر جوان اوست. چند دفعه با او همبازي بوده ام. حالا او مردي شده و مي خواهد حرف بزند. مي خواهد سكوت را بشكند. ياري نمي كند. نمي گذارد محمد حرف بزند، بغض را مي گويم. گلويش را فشار مي دهد. حرف هاي خود را قورت مي دهد. خيلي آرام، بريده بريده آغاز مي كند: «بابا خوابيده، ببخشيد، ديگر».
همه تعارفي مي زنند و مي گويند: «خواهش مي كنيم، بگذار راحت باشد».
مي خواهد ادامه دهد، اما بغض اش را با تمام غرور، مي خورد. كف دست را بر جلوي دهان مي گيرد تا كسي نبيند انتهاي غربتي را كه از پدرش به ارث برده است. يادم آمد هر كه در اين بزم مقرب تر است، كيسه خون بيشترش ...! نه جام بلا. نه، «شهد ولا» بيشترش مي دهند، آن هم لبالب. با همين سرعتي كه خاطراتم مرور مي شوند، كيسه خون هم تمام شد، آن هم در چند دقيقه كوتاه. يكي از همراهان مي گويد: «براي شفاي همه مريض هاي اسلام، يك حمد بخوانيد».
حمد كه خوانده مي شود. دوباره سكوت عجيبي در اتاق مي نشيند، درست مثل سكوت آدم هاي وامانده از رفتن، آدم هاي رفته در لاك خودشان.
حاج آقا مغازه اي دوباره سكوت را مي شكند. سر صحبت را با محمد درباره فيستول گذاري براي حاج عزت باز مي كند. محمد مي گويد: «چند وقت پيش دكترها هر كاري كردند نتوانستند رگ هايش را پيدا كنند، بدنش را آبكش كرده بودند اما رگي پيدا نكردند. رگ هايش همه ضعيف شده.»
يك دفعه همهمه اي توي جمع افتاد. هر كسي درباره فيستول نظري مي داد؛ حاج حسين شكارچي از همه فني تر و حرفه اي تر. رو به رضا شهبازي گفتم: «حاج حسين با اين همه سابقه در بهداري كاش پزشكي مي خواند. واقعاً پزشك حاذقي مي شد.»
رضا هم تأييد كرد. حاج آقا مغازه اي بيشتر توضيح مي دهد: «... يا از روي سينه يا از مچ دست دو عدد شيلنگ مخصوص به نام فيستول وارد بدن مي كنند، و ديگر نيازي به رگ پيدا كردن نيست»
نگاهم به حاج احمد فتوحي دوخته شده است. در هر تصويري كه از جمع در ذهنم ثبت مي شود او نقطه طلايي دوم كادر است. در كادر نگاهم، تصاوير يك به يك كنار هم نقش مي بندند؛ كيسه سرخ آويزان از چوب لباسي، قطره قطره خون كه در رگ هاي او، رنگ زندگي مي دمد، چهره آرام و پر از صلابت حاج احمد فتوحي كه سر به زير مدام ذكر مي گويد، آن هم درست كنار حاج حسين شكارچي. حاج احمد آرام آرام است؛ با هيبت و بزرگ. نمي دانم با ديدن چهره اين مرد چرا اينقدر دلم مي لرزد. راستي كسي مي داند حاج احمد چه كسي است؟ حاضرم با تمام سلول هاي بدنم ثابت كنم، كه حاج احمد، فقط به فقط در يك عمليات، افتخاراتي را كه براي نسل بي خبر و بي اطلاع و پر مدعاي من به دست آورده، مثنوي هفتاد من، مي طلبد. كارنامه درخشاني دارد كه همه مدال ها و افتخارات پهلوان پنبه هاي ميدان هاي فستيوالي و جشنواره اي ورزش و رقص و مطرب خانه، به گرد افتخارات او هم نمي رسد. نمي دانم چرا حاج احمد اينقدر آرام است. سرش را كه بالا مي آورد، خيره مي شود به تخت او و باز سرش را پايين مي اندازد و آرام آرام ذكر مي گويد؛ با همان تسبيح دانه زردش. چه مي گويد؟! نمي دانم. شايد ذكر يونسيّه مي گويد: «لا اله الا انت، سبحانك انّي كنت من الظّالمين، فاستجبنا له و نجّيناه من الغمّ و كذالك ننجي المؤمنين».
محمد كه آرام مي شود. حرف هايش را ادامه مي دهد. انگار حضور دوستان قديمي پدر، دلگرمي اش را بيشتر مي كند. حاج اكبر نوري، فرمانده سپاه قم از او مي پرسد:
«ما مي خواستيم زودتر بياييم، اما گفتن كه حاج عزت روستاست؟ با اين حال و روز، چرا روستا؟» و محمد مي گويد: «با همين حال و روز، ساخت يك مسجد را در دستجرد دنبال مي كند».
پرده سوم؛
مرد اسرار ناگفته
بايد شصت سال بيشتر داشته باشد. اين را از چهره اش مي شود فهميد. محمد مي گويد: «دو سالي هست كه شيمي درماني كرديم. اما فايده اي نداشت. خيلي درد مي كشيد. دكترها گفتند از طحال است. تا اينكه 3 ماه پيش به بيمارستان بقيه الله(عج) تهران رفتيم و دكترها طحال بدن او را برداشتند. از آن روز تا حالا بهتر كه نشده، بدتر هم شد. الان غذاي او، سرم و قرص است. ديگر هيچ غذايي نمي خورد».
محمد اين را كه مي گويد از جا بلند مي شود. گويا پدر از خواب بلند شده و مي خواهد بنشيند. پسر ديگرش نيز مي آيد و دو نفري او را مي نشانند. از جا بلند مي شويم؛ يكجا. وقتي روي تخت مي نشيند با تعجب همه را نگاه مي كند. چشم هايش كم رمق است. سو ندارند تا ما را خوب ببيند. حاج اكبر نوري با او حال و احوال مي كند. سري تكان مي دهد. مي نشينيم. دوباره يكجا. انگار حاج عزت برپا و بشين داده است. آقاي مغازه اي سر صحبت را باز مي كند. از دردهايش مي پرسد. مي خواهد سر شوخي را باز كند تا روحيه بدهد، به او، شايد هم به ما. حال شوخي ندارد. حاج اكبر معرفي مي كند، همه جمع را. دانه دانه و يك به يك، آقاي متقيان، حاج عباس حسيني، حسين احمدي، حاج آقا خديوي، حاج حسين شكارچي، حاج احمد فتوحي، حاج آقاي عباسي، حاج حسين عراقيان، حاج محمود كيايي نژاد و به من مي رسد. خجالت مي كشم. در خودم مي شكنم. من كه كوچك ترين اين جمع آسماني بازمانده از جنگم. نمي شناسدم. اما من او را... ! نه من نيز نمي شناسمش. با ته لبخندي تشكر مي كند و بريده بريده و نفس زنان مي گويد: «همين كه زير پاي تان را ديديد...»
دوباره مكث مي كند. آب دهانش را قورت و ادامه مي دهد: «... ما را لايق دانستيد، واقعاً ممنونم».
محمد پسرش مي گويد: «خيلي بي تابي مي كند. حالا كه محرّم شده بابا مدام مي خواهد به مجلس عزاداري برود. مي خواستيم ببريمش روستا. همان جايي كه دارد مسجد را مي سازد، اما سوار ماشين كه شديم حالش بهم خورد».
اسم مسجد را كه مي شنود، جان مي گيرد. با سختي مي گويد: «الحمدلله كار مسجد دارد به آخر مي رسد. الان در و پنجره هايش را گذاشته اند».
صورتم را به رضا شهبازي نزديك مي كنم. مي گويم: «حاج عزت در جنگ چه كار مي كرد؟»
جواب مي دهد: «راننده دو تا فرمانده لشكر بود؛ آقا مهدي خدا بيامرز و حاج غلامرضا جعفري؛ در تمام مدت جنگ. يك دنيا خاطره است از اونها. اوايل هم توي اطلاعات بود».
يادم آمد دوستي مي گفت: «اين راننده ها و مسئول دفترها، صاحب سرّ آدم هاي بالا بالا هستند».
با خودم گفتم: «اين آدم كه اين همه سال با آن ها بوده، بايد چه خاطرات و اسراري داشته باشد از اين دو آدم كم نظير و بزرگ؛ از آقا مهدي و حاج غلامرضا».
حاج اكبر مي خواهد به همراه حاج آقا مغازه اي فضا را صميمي تر كند. با همان صداي تيز و تندش مي گويد: «حاج عزت! يادته پيكان رو بردي بالاي تپه پر از برف. ارتشي ها برات هورا كشيدند. عجب تپه اي بود! نه؟ تويوتا به زور مي رفت بالا».
به اينجا كه مي رسد حاج اكبر با همان حالت لبخند دائمي چهره اش، دو دستش را بالا آورده و كف زنان، همان شعار و تشويق ارتشي ها را تكرار مي كند. «پيكان و ببين، هو هو».
بعد رو به جمع مي گويد: «حاج عزت، نه؟»
حاج اكبر مي خواهد، هر طور شده اعتراف بگيرد. حاج عزت هم با همان حالت خستگي مي خندد، اما انگار خنده اش پر است از گريه و سرش را تكان مي دهد و مي گويد: «آره، آره».
نمي دانم چرا يك دفعه ياد خنده هاي عباس حيدري، آژانس شيشه اي مي افتم. وقتي كه اصغر، با لطيفه هاي دست اول مي خواست عباس شيميايي لب مرز پريدن را بخنداند. حاج عزت هم خنديد؛ چه خنده اي. آن هم خنده اي با طعم درد، با رنگ خون، با بوي دود و خاكستر، با مزه انفجار ش.م.ر با طعم تلخ غربت، با عطر اشك.
پرده چهارم؛
حلبچه و يك خاطره تلخ
دستمال كاغذي را برمي دارد. تازه شارژ شده است. متقيان مدام گير داده كه حاج عزت خاطره اي بگويد و او هم سر باز مي زند. حال ندارد. از حرف زدنش معلوم است اما انگار خاطره حاج اكبر موتور ذهن اش را روشن كرده باشد، شروع مي كند به حرف زدن. متقيان روبه رويش با تكرار و اصرار مي گويد: «رفقا براي يادگاري مي خوان ازت خاطره بشنوند. مي دونيم حال نداري، اما اگه حالشو داشتي بگو».
يك دفعه آقاي مغازه اي گفت: «حاج عزت حلبچه يادته؟!».
انگار پتك آهن زده باشند به سر حاج عزت. همه صحنه ها مثل دور تند، با اين حرف سردار از جلوي چشمش عبور كرد. سري تكان داد و بلند گفت: «آره، يادمه. يه عده خبرنگار خارجي آورده بودن حلبچه. گفتن اينا رو ببرين جلو ببينن اين وحشي ـ صدام ـ چه جنايت هايي كرده»، منم آوردمشون يه جايي به اسم «انب». يه روستا بود، نزديك حلبچه. توي روستا همه چي سر جاش بود اما همه آدمهايش از دنيا رفته بودند. پيرمرد توي بغل پسرش خشكش زده بود. نوزاد، در آغوش مادر سياه شده بود. همه مرده بودند، همه. سياه سياه، خشك خشك. يه آدم زنده نمي ديدي. گرد مرگ پاشيده بودن همه جا. آهن هم بودي از ديدن اين همه وحشي گري و جنايت مي لرزيدي. همه حيوونا مرده بودن. همشون به جز مرغ و خروس ها. اسب با اون هيكلش باد كرده بود، شده بود مثل خمره بزرگ. كرّه اش جاي ديگه بود، اومده بود داشت از جنازه مادرش شير مي خورد. يه عده اي كه بيرون روستا بودن اومدن پيش ما. يك پيرمرد بود كه التماس مي كرد، مي گفت كه چهل نفر از خانواده اش يك جا مردن. مي خواست كه بهشون كمك كنيم تا جنازه بچه هاشون رو دفن كنيم. تماس گرفتم مقر تا اجازه بگيريم، گفتن كه اشكالي نداره. ما هم رفتيم كنار امامزاده روستا يك گودال كنديم به چه بزرگي، جنازه هاشون رو همونجا دفن كرديم».
اين ها را كه مي گفت مدام سرش را تكان مي داد و مي گفت: «هي هي، چه خاطراتي!»
رو به رضا شهبازي و حسين عراقيان مي پرسم: «چرا فقط مرغ و خروس ها؛ او هم بين اين همه موجودات؟»
حسين عراقيان كه آدم مظلوم جمع است و همه به او گير مي دهند و او هم چيزي نمي گويد، پاسخ مي دهد «سيستم تنفس مرغ و خروس ها فرق داره. بيني مرغ و خروس ها يك پرده اي شبيه ماسك ضدگاز داره، به خاطر اونه».
پرده پنجم؛
براي همه دعا كن!
سردار مغازه اي با خنده و تأكيد رويش را به سمت حاضرين كرد و با همان حالت رسمي هميشگي اش، ادامه داد: «حاج عزت دستشويي بدون دو آفتابه را هم قبول نداشت. حتماً بايد دو آفتابه پر با خودش مي برد».
رو به رضا شهبازي كردم و گفتم: «چرا دو تا؟»
خنديد و گفت: «حاج عزت آب لوله كشي رو قبول نداشت».
اينجا بود كه محمد پسرش رو به جمع كرد و با ناراحتي گفت: «همين هم باعث سرماخوردگي اش شد. آن قدر در سرما، در حياط وضو گرفت تا سرماي شديد خورد».
اينجا بود كه حسين عراقيان دوباره نظر كارشناسي داد: «سردار مي گن طحال مركز دفاعي بدنه. وقتي از بدن برمي دارنش بدن ضعيف مي شه و اگه آدم سرما بخوره سخت مريض مي شه».
دوباره همه گلنگدن كشيده، رو به سيبل عظيم حسين عراقيان نشانه رفته و به اين اتهام كه نه يك عراقي بلكه به خاطر اسمش كلي عراقي به حساب مي آيد، هر كسي چيزي نثارش كرد؛ از حاج آقا كه كنارش نشسته بود گرفته تا سردارها. دلم به حالش سوخت مظلومانه همه حرف ها را مي شنيد و حتي جواب هم نمي داد. فقط مي خنديد و مي خنديد. مي خواهيم خداحافظي كنيم. حاج عزت دارد اذيت مي شود. حاج آقا عباسي مي گويد: «حاجي روايت داريم كه وقتي به عيادت مريضي مي رويد، بگوييد تا بيمار دعا كند. چرا كه اگر لغزشي هم داشته، با بيماري پاك پاك شده است. دعاي مان كنيد و براي غزه هم دعا كنيد».
حاج عزت آرام و صبور، بي هيچ حالتي از ريا و تظاهر رو به ياران قديمي شهيدان مي گويد: «ما كه جز خوبي از حضرت حق نديديم. اين ها هم همه امتحان است براي ما».
مكثي مي كند تا دعا كند و سر به زير بغض مي كند و آرام مي گويد: «خدايا عاقبت همه ما را ختم به خير كن!»
همه جواب مي گويند؛ همه. دست جمعي مي گوييم «آمين». هر كدام آرام، به صف ايستاده و روي او را مي بوسيم. همان طور ايستاده به صف اتاق و همه وسايل آن از جلوي چشم هايم مي گذرند. لنز ذهنم از همه چيز دارد عكس مي گيرد. از تخت گوشه اتاق، از چهره زرد، از پاهاي سست، از چشمان گود رفته، از چوب لباسي، از كيسه خون، از قطره قطره هاي سرخ كه زندگي را در رگ هاي او مي دوانند، از كپسول اكسيژن، از يك قلب آرام و مطمئن و از پسر بزرگش محمد كه صبور كنارش ايستاده، مثل كوه.
از حياط خانه كه بيرون مي رويم آخرين دقيقه هاي روز هفتم محرم 1430 در حال جان سپردن هستند. ثانيه هاي آخر روز رسيده و خورشيد به نفس نفس افتاده است. هفت روز است كه بابانوئل هاي كوكي و آهني، سوار بر آخرين مدل جنگنده بمب افكن اف16 هر صبح و شب، خوشه خوشه آتش و بمب و فسفر را در سالروز تولد عيساي ناصري براي كودكان غزه هديه مي دهند. غزه در خون و آتش غوطه مي خورد...به خانه مي آيم. «غزه با دست خالي ايستاده است، در برابر ارتش چهارم دنيا». اين خبري است است كه خروجي رسانه هاي دنيا آن را تكرار مي كنند؛ خبري تكان دهنده و هولناك. اين بار فقط پسران را ذبح نمي كنند، همه را به دم تيغ و آتش مي برند؛ زنده زنده و دسته جمعي. راستي روش مبارزه و پايداري با دست خالي
و دل هايي قرص و محكم و با ايمان، همان روش زيست روح الهي و اسلام ناب خميني نيست؟ همان روشي كه فلسطيني راه گم كرده، آن را از حاج عزت ها آموخت؛ از والفجرها و كربلاهاي ما؟
از خودم مي پرسم اين روزها به دنبال چه هستيم؟ به دنبال ستاره هاي خاموش يا نشاندن ستاره روي دوش؟!
پرده ششم؛ 13 روز بعد
رسانه ها خبر پيروزي مردم غزّه را مي گويند كه پيامك رضا شهبازي به دستم مي رسد، درست در اين ساعت 19:55 شب: «انا لله و انا اليه راجعون، شهادت جانباز دلير اسلام تسليت باد!» در اولين لحظه خواندن پيام، يك نفر كنار ذهنم فرياد كشيد: »حاج عزت رفت« به خودم دلداري مي دهم؛ »نه. چهارده روز نيست كه ديدمش. حالش داشت خوب مي شد« اما شك لعنتي چيز ديگري مي گويد. فوري به رضا پيامك مي زنم »چه كسي؟!» و پاسخ را مي دهد. اين بار پيامك را اصلاح مي كند و نام شهيد را اضافه مي كند: «... جانباز دلير اسلام حاج عزت الله ميرزايي...»
تصاوير غزه، شبكه هاي خبري دنيا، 22 روز مقاومت، همه اينها با نام حاج عزت يكي شده اند، آن هم درست روز پيروزي غزه پايدار. نمي دانم چگونه لباسم را مي پوشم. از خانه تا كوچه روبه رويي راهي نيست. به دو مي روم. ساعت 20:10 دقيقه شب است. از درون خانه صداي گريه
مي آيد. آرام به خانه قدم مي گذارم. زن ها، دختر بچه ها، مردها و همه اهل خانه كز كرده اند، دور تخت خالي او. همان تخت، همان چوب لباسي و همان كپسول اكسيژن. مردي ميانسال مرا به اتاق كوچكي راهنمايي مي كند. در كه باز مي شود، تمام قد، پيكر پوشيده شده اش با پارچه سفيدي را مي بينم. مي لرزم. مي خواهم همانجا زانو بزنم. محمد پسرش ايستاده. در آغوشم مي كشد. در بغل مي فشارمش. گريه مي كند؛
هاي هاي. بغض آن روزش هم باز شده، همه بغض هاي اين چند
ساله اش. آرام مي گريم.
به بالاي سر پيكر مي روم. پيرزني بالاي سرش نشسته. مويه مي كند و اشك مي ريزد. پارچه را كنار زد. دو زانو مي نشينم. حاج عزت بود. خود خودش. خون لخته شده اي پاي بيني اش نشسته بود. چهره اش زرد زرد، بود؛ سرد سرد. آرام با يك ته لبخند زيبا روي لب هايش. وقت اذان مغرب و عشاء چه ديده بود و پر كشيده بود، خدا مي داند! همان طور دو زانو و نيم خيز با او مي خواهم حرف بزنم و وداع كنم. چيزي به ذهنم نمي آيد. زبانم نمي چرخد، مبهوتم. مبهوت مبهوت از اين همه تسليم و رضا. يك جمله نقش
مي بندد روي پيشاني ذهنم؛ مثل يك پلاكارد. نفهميدم اطرافم آدم ها نشسته اند. آرام گفت: «خوش به حالت حاج عزت، خوش به حالت» و شروع كردم به زيارت خواندن، عاشورا بهترين تسلاّي همه دردهاي شيعه است. به سلام ها مي رسم. خم مي شوم روي صورتش و نزديك چهره اش سلام ها را مي خوانم.
همه اطرافش ايستاده اند و منتظرند تا يكي يكي دوستانش براي وداع بيايند. فردا قرار است در روستاي دستجرد، به خاك سپرده شود. همان جايي كه عاشقانه، خانه خدا و محل عبادت مردم روستا را ساخت، آن هم با اين حال و روزش. مي خواهم از او جدا شوم. پايم ياري نمي كند... انگار همه دوستان شهيدش، بالاي پيكرش نشسته اند، دوباره زبانم به چرخش مي افتد: «رفت، يك دريا خاطره رفت!»

 



بوي ماه فكر...

1. بوي كتاب هاي تازه، روپوش هاي نو، صداي ورق خوردن دفترهاي سپيد كه منتظر دست خط هاي مدادي و پاك كن هاي خميري بودند، بوي پائيز، رد برگ هاي زرد و قرمز درخت هاي كنار كوچه كه باد آنها را به جوي آب وسط كوچه مي ريخت و صداي بانگ اخبار صبحگاهي «ساعت هفت بامداد، اينجا ايران است» كه بعضي روزها با مارش عمليات پيوند مي خورد و بعضي روزها با آژير خطر «شنوندگان عزيز، علامتي كه هم اكنون مي شنويد اعلام خطر يا وضعيت قرمز است و معني و مفهوم آن اين است كه...» و رسيدن به مدرسه...
معلم تكه اي گچ سفيد به دست گرفت و روي تخته سياه نوشت «بابا آب داد» و بعد از بچه ها خواست تكرار كنند و همه با هم يكصدا گفتند:«بابا آب داد».
از ميان بچه ها، شايد فقط چند تايي بودند كه ديده بودند بابا آب بدهد، آنها بيشتر شنيده بودند كه بابا ايمان داده است، ولي چقدر حيف بود كه آب را مي شد به زودي نوشت ولي براي نوشتن ايمان بايد تا آخر سال انتظار مي كشيدند.
2.زنگ تفريح كه زده مي شد و بچه هاي خوراكي به دست از كلاس بيرون مي رفتند، كلاس مي شد گوشه دنجي براي درد دل هاي كودكانه؛ گوشه دنجي كه در آن مي شد به راحتي به درد دل هاي يك هم شاگردي كه پدرش را ماه ها نديده بود، گوش داد يا غم هاي يك هم شاگردي را شنيد كه پدرش ديگر از جبهه بر نمي گشت و شهيد شده بود يا به خستگي هاي يك هم شاگردي كه به خاطر بمباران در روستاهاي اطراف شهر زندگي مي كرد و هر روز صبح بايد يك مسير طولاني را پياده روي مي كرد تا به شهر و مدرسه برسد اميد بخشيد، يا روح يك هم شاگردي را كه با ته مانده مداد خواهر يا برادرش روي ورق هاي كاهي دفتر چهل برگ مشق مي نوشت بزرگ داشت...
گاه در ميان اين همه حرف كه به خاطر دل مادرها و احساس بزرگتر بودن يك كودك دبستاني نسبت به خواهر و برادرهايش، در خانه مجالي براي بيرون آمدن نداشتند، قطرات اشك چكه چكه از روي گونه ها سر مي خورد و مي ريخت روي زمين و زود زود خشك مي شد و چند لحظه بعد كه زنگ تفريح تمام مي شد، زير قدم هاي كفش هاي خارجي يك هم شاگردي كه با خوشحالي وارد كلاس مي شد و بعد از كلاس قرار بود بابايش به دنبالش بيايد، گم مي شد.
3. حالا ديگر چند نفري شده بودند كه در كلاس چشم هايشان مريض شده بود، بعضي ها مي گفتند:«اين بچه ها دست هاي كثيفشان را به چشم هايشان كشيده اند.»
ولي خدا ديده بود كه اين چشم ها هر روز گريه كرده بودند، آخر هر روز نوبت پدر يكي از هم شاگردي ها بود كه ديگر برنگردد و مگر مي شد كه اين چشم هاي كودكانه بخندد، در حاليكه چشم هاي بعضي از هم شاگردي ها باراني بود.
بعدها تصميم بر آن شد كه براي اينكه بقيه چشم ها بيمار نشوند، آن بچه ها كه بيماري چشم ها را رواج داده بودند، به يك مدرسه ديگر بروند تا سال ها بعد وقتي از سر جلسه كنكور بيرون مي آيند، بشنوند كه «اين سهميه اي ها كه امان نمي دهند بچه هاي ما قبول شوند» !
4. مهمان هاي ناخوانده كه وارد آسمان مي شدند و صداي آژير قرمز بلند مي شد، پناهگاه و زير زمين اولين جايي بود كه سيل جمعيت بچه هاي مدرسه به سويش سرازير مي شد، بعضي از مدرسه ها اما پناهگاه نداشت و پناه، لطف خدا بود كه يا مي خواست بچه ها در دنيا بمانند و يا آنها را مي برد پيش خودش.
صداي دود و انفجار كه بلند مي شد شايد در گوشه اي از شهر مدرسه اي آسماني شده بود با همه بچه ها و معلم هايش و آسمان شده بود مدرسه و كلاس درس شايد روي گلزارهاي بهشت تشكيل شده بود و همه بچه ها يكصدا مي گفتند: «كودك در مدرسه جان داد.»
سميه كاووسي

 



تا صد بشمار

قديم ترها كه بچه بوديم هر وقت منتظر كسي يا چيزي مي شديم مادر مي گفت تا صد بشمار، مي آيد. و ما هم شروع مي كرديم به شمردن... باور مي كني هنوز به پنجاه نرسيده، زنگ در زده مي شد.
انگار دوباره بچه شده ام كه و رد زبانم شده شمارش روزگار، اما اين بار هرچه مي شمرم نمي رسي! نمي دانم اين اعداد بي خاصيت شده اند يا من شمردن را فراموش كرده ام! كاش مثل بچگي ها، همه چيز با شمردن حل مي شد و كاش اگر تا پنجاه نشد ديگر به صد نرسيده شما هم مي رسيدي!
امروز دوباره هواي كودكي به سرم زد و ديدم باز هم سر كلاس ديني نشسته ام و معلم برايمان شعر امامان را مي خواند و به دوازدهم كه مي رسد مي گويد آن روز همه چيز خوب مي شود، هيچ كس كار بد نمي كند و من سرم را سمت خاكپور مي چرخانم و به اين فكر مي كنم كه يعني آن روز خاكپور ديگر تغذيه مرا به زور از من نمي گيرد! يا رجبي كه هميشه از من تراش قرض مي گيرد و هيچ وقت به من برنمي گرداند؛ يعني آن روز همه تراش هايم را مي آورد!
عمق فكر ما به همان تراش و تغذيه ختم مي شد و حالا با كلي ادعاي مردي و انسانيت فهميده ام ما هنوز خيلي هم بزرگ نشده ايم. زمان همان زمان است و فقط ديگر كسي آفتابه و لگن نمي دزدد، تراش باشد براي خودتان امروز آمده اند جانتان را قرض بگيرند! آنها اطفال كوچكي هستند كه يا نان مي دزدند يا احترام. اينجا زمين بازيشان است و ظاهراً همه بازي را جدي گرفته اند كه امان به كسي نمي دهند، وگرنه شكم آن كودك جهان سومي از فقر به استخوان نمي چسبيد و گردن آقاي توسعه يافته را مي شد با تبر زد اما چه عرض كنم كه حالا اره برقي هم جواب نمي دهد!
مي خواهم باز هم بچگي كنم. چشمانم را مي بندم و شروع به شمردن مي كنم، نه تراش مي خواهم، نه تغذيه، فقط لطفا تا صد نشده... بيا!
سيدمحمد عماد اعرابي

 



تخته سفيد

نيلوفر حيدري- او براي يافتن تو تمام جهان را گشته است...او تمام كتاب هاي جهان را خوانده است...خيال مي كرد، بايد جايي باشي ميان سطرها و نقطه ها، پس كتاب هاي جهان را ورق زد و با چشم هايش به استقبال واژه ها رفت. او از كتاب هاي جهان، تنها نام تو را يافت و مهرت را، كه سالهاست مهمان دلش شده ...
او تمام جهان را شنيده است...در صداي بادها و رودها و چشمه ها...در تمام نغمه هاي پرندگان، جز ندايي از نام تو، هيچ نشنيده است...او تمام كوه ها و قله ها و صخره هاي زمين را نظاره كرده است...جز صلابت وجود و اقتدار تو، هيچ نيافته است...او ميان تمام كائنات، جز حضور پر عشق و مهر تو، هيچ چيزي را نيافته است .. .او تمام دلش را جست و جو كرد و پنداشت جز تو كسي در دلش خانه نكرده است. او تمام جهان را زير پا گذاشته است...و حالا...به يك دوراهي بزرگ رسيده است...و هرچه مي انديشد، ره به جايي نمي برد. از خود مي پرسد: كدام يك از راه هاي جهان به تو مي رسند؟ و بي ترديد به خود پاسخ مي دهد: تمام راه هاي جهان ...
زمان گرد است. مي گردد و مي چرخد. مثل زمين، مثل جهان، مثل تمام كائنات. مثل تمام راه هايي كه به تو مي رسند. مثل راه هاي دور و راه هاي نزديك. تا ما در عبور از پيچ و خم هر راهي، تو را در درون خود بيابيم . من راه هاي دور و دراز را دوست مي دارم و تو راه هاي ساده و نزديك را...كسي چه مي داند كه كدام راه بهتر و زيباتر است. آنچه كه در راه هاي دور است،در راه هاي نزديك يافت نمي شود و آنچه در راه هاي نزديك است، هرگز در راه هاي دور ديده نشده است!
بي گمان هر راهي را، براي كسي آفريده اند و هر كسي را براي راهي...مهم نيست از چه راهي مي روي..مهم اين است كه به كدام مقصد مي روي... كدام يك از نشانه ها را يافته اي و در كدام انديشيده اي ...

 



ساعت 25

¤ يادت باشد مردم آنچه را كه تو در حق آنها انجام داده اي و يا از تو شنيده اند فراموش مي كنند، اما هرگز احساسي را كه در دلشان برانگيخته اي فراموش نمي كنند .
¤ شادترين افراد لزوما بهترين چيزها را ندارند، آنها فقط از آنچه در مسير زندگي شان هست بهترين استفاده را مي برند.
¤ وقتي كسي ما را آزار مي دهد، آنرا روي شن هاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش، آنرا پاك كند ولي وقتي كسي محبتي درحق ما مي كند بايد آنرا روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از ياد ببرد.
¤ به خاطر بسپار بدبختي تنها در باغچه اي كه خودت كاشته اي مي رويد .
¤ در زندگي افرادي هستند كه مثل قطار شهر بازي از بودن با آنها لذت مي بري ولي با آنها به جايي نمي رسي!

 



اجازه مي دهيد با شما عكس بگيريم؟

عكس، نمادي از هنر و فرهنگ است. لحظه اي بودن، عدم نياز به تفسير، بي نيازي از دستگاه خاصي براي نمايش (پس از چاپ) همه و همه باعث شده كه با وجود رشد تكنولوژي، همچنان عكس و عكاسي، جذابيت خود را حفظ كرده باشد و هر كس كه يك موبايل دوربين دار داشته باشد؛ خود را عكاس فرض كند و از هر چيزي مثل طبيعت، اماكن و اشخاص عكس بگيرد!
اما تا به حال به اين فكر كرده ايد گاهي اوقات، ميل شديدي داريد به اين كه جاي عكاسي كردن؛ عكستان را بگيرند و مهم تر از همه اين كه در كنار يك شخص خاص اين عكس گرفته شود!
حالا اگر آن شخص را بشناسيد، دليل زيادي براي اين تمايل شما وجود دارد؛ ولي اگر بار اولي باشد كه شخصي را مي بينيد و دلتان براي عكس گرفتن با او لك بزند؛ علت اين اشتياق شما چه مي تواند باشد؟
اين مورد؛ دقيقاً كاري بود كه ما در سفر به مناطق عملياتي غرب؛ به صورت گروهي خواهان آن بوديم يعني گرفتن عكس با يك تكاور نيروي زميني! تكاوري متفاوت.
او را بار اول در جسله معارفه خبرنگاراني كه به دعوت نيروي زميني، مهمان قرارگاه عملياتي منطقه غرب شده بودند؛ ديديم. بسيار متواضع در كنار ساير فرماندهان نشسته بود و حتي اگر به عنوان فرمانده تكاور معرفي نمي شد؛ هيبت ورزيده اش به دوره هاي سخت رزمي كه گذرانده بود، گواهي مي داد!
وقتي جلسه تمام شد؛ متوجه شدم بقيه هم مثل من خيلي مايل هستند كه آن فرمانده تكاور را كه اسمش در خاطر كسي نمانده بود؛ از نزديك ببينند و از مصاحبت با او لذت ببرند. كم پيش مي آيد يك گروه؛ همه با هم بدون هماهنگي، روي موضوعي توافق داشته باشند، به خصوص اگر خبرنگار باشند! ولي بخت يار نبود و اگر شما او را ديديد؛ ما هم او را بعد از جلسه ديديم!
خلاصه سه روز از سفر گذشته بود و تا آن روز، بيشتر فرماندهان قرارگاه را، فراخور موقعيت نظامي و نوع عمليات هايي كه در منطقه صورت گرفته بود؛ از نزديك ديده بوديم و شرح خاطراتشان از آن حماسه و دليري را كه بيشترشان براي اولين بار مطرح مي شد؛ نوش جان كرده بوديم و ديگر دندان طمع را از ديدن مجدد آن تكاور، كشيديم.
صبح سومين روز، براي بازديد از توانمندي يگان هاي منطقه، وارد پادگان گردان 752 تكاور شديم. اين پادگان كه طبق مندرجات روي ديوار، تازه افتتاح شده بود و يگان واكنش سريع در منطقه غرب محسوب مي شد، از چنان قدرت مانوري برخوردار بود كه بعد از سان ديدن فرمانده ارشد از نيروها و رژه ادوات زرهي و رزمي، در چهره خبرنگاران، جز تحسين چيز ديگري خوانده نمي شد.
بعد از رژه، عمليات عبور از حلقه آتش اجرا شد. تكاوران بعد از فرياد يا حيدر از حلقه آتش عبور مي كردند و روي تشكي فرود مي آمدند. ولي بعد از فرود هر كدام، اين تشك نيم متر جلو تر مي رفت و نفر بعد به نيت سقوط روي تشك مي پريد، ولي وسط پرش مي فهميد محاسبات درست نيست و زمان فرود، تعادلش را از دست مي داد! همه پادگان مي خنديد. يكي از آنها گفت: فلاني اگر سه بار ديگر، اينجوري بياد پايين، پادگان به نفت مي رسه!
كار ما در گردان 752 به پايان رسيده بود و مي خواستيم خداحافظي كنيم كه يك ماشين شيشه دودي وارد پادگان شد و همان فرمانده تكاور از آن پياده شد. مثل نديد بديد ها او را با دست نشان مي داديم و مي گفتيم اين همون «رنجر» اس ها!
نيروها دوباره سر جاي خودشان منظم شدند و درخواست كردند كه سرتيپ پهلواني هم از آنها سان ببيند. حس و حال پادگان عوض شده بود. چنان برقي در چشمان سربازان و افسران بود كه ما را به تعجب مي انداخت. از سرهنگي كه راوي ما بود پرسيدم: اسم كامل امير چيه؟ گفت: سرتيپ دوم پياده ستاد رامين پهلواني فرمانده تيپ مستقل 35 تكاور! انگار چند بار از روش نوشته بود كه اينجور پشت سر هم جواب داد! امير پهلواني وقتي سان ديد؛ نيروهاش رو مخاطب قرار داد و بعد از تشكر از رشادت هايي كه انجام مي دهند؛ مثل يك خطيب منبري از نهج البلاغه فرازهايي مربوط به سربازان و مرزداران را خواند و در نهايت گفت: شما مصداق اين جملات امام هستيد؛ پس به خودتان بباليد و امام خودتان را سرافراز كنيد.
بعد همگي ما يك دفعه بدون مقدمه گفتيم: امير با ما عكس يادگاري مي اندازيد؟! نكته جالب اينجا بود كه حتي راننده اتوبوس هم جزو درخواست كنندگان بود.
فرمانده پادگان جلو آمد و اجازه خواست كه نيروها هم در عكس باشند. جمعيتي شده بوديم! غفاري؛ عكاس نيرو زميني از يك پيك آپ خواست جلو عقب شود و رفت بالاي آن تا همه در عكس جا شوند.
عكس با فرماندهي كه حتي ايستادن در كنارش حس غرور به آدم مي دهد و صلابتش تا عمق جان نفوذ مي كند. حتي اگر بعدها نشنيده بوديم كه او پهلوان نيروهاي مسلح است و صاحب عنوان قهرماني در رشته كشتي شده و يا اين كه شال بند قرمز هاپ كيدو دارد؛ باز هم با نگاه كردن به عكسش؛ اقتدار وجودمان را مي گرفت... عكسي كه هنرنمايي يك عكاس بود براي ثبت لحظه اي قابل افتخار.
هدي مقدم

 



بوي بارون

ايجاز شاعرانه چشم تو تاكنون
ما را كشانده است به اعجازي از جنون
هر روز در هواي تو پرواز مي كنيم
هر روز مي شويم چو خورشيد سرنگون
تا آستين به قصد تو بالا زديم بشد
شمشيرهاي تشنه به خون از كمر برون
بايد اميد هرچه فرج را به گور برد
بيهوده مي بري دل ما را ستون...ستون
اين شعر همرديف غزل هاي چشم توست
زخمي نزن كه قافيه افتد به خاك و خون
حامد حسين خاني

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14