(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 مهر 1389- شماره 19751

زينب هايي كه براي همراهي با قافله آمده بودند
گفت وگو با همسر سرتيپ جانباز ابراهيم مهران راد
هر شب نفس هايش را مي شمريم
اوستا عبدالحسين جزو عجايب بود
ميزگرد بررسي كتاب عكس شهدا
عكاسي ما در جنگ به نبوغ رسيد
قرار بود جنگ 6 روزه باشد!



زينب هايي كه براي همراهي با قافله آمده بودند

انقلاب اسلامي ما به بيان رهبر عزيز انقلاب، آخرين بركت حادثه عظيم عاشورا محسوب مي شود و تقدير الهي چنين بود كه در نقطه آغازين اين مسير پربركت، وقوع روي دادي به نام جنگ تحميلي، تجلي بخش صحنه هايي از اين عاشورا باشد.
دهه 60 ايران همان دهه 60 كربلا بود، بسيجيان و رزمندگانش همان حسينيان و متجاوزانش همان يزيديان با همان شقاوت، كه اگر شقاوتشان بيش از آنان نبود، قطعا كمتر نبود.
حسينيان كربلا به ياري دين خدا و نجات اسلام علوي از خطر اسلام اموي آمده بودند و كربلائيان ايران در پي ياري دين خدا و نجات اسلام ناب محمدي از خطر اسلام آمريكايي، بودند.
همه آمده بودند، سالخوردگاني چون حبيب، جواناني چون علي اكبر، نوجواناني چون قاسم و... و زينب هايي كه همه جا بودند.
هر جا خالي از روح زينبي بود، به يقين آنجا چيزي كم بود. آنجا كه جاي خالي پدر را عاطفه پرمهر مادر پر مي كرد، آنجايي كه غم فراق، جدايي و غربت فرزند در درياي توكل و صبر غوطه ور مي شد و آنجا كه شيرزناني همسران و عزيزانشان را دلگرم و اميدوار بسوي عرصه نبرد، خود رهسپار مي كردند، آنجا هم براي خود كربلايي بود و اين پرتوي از رمز و راز اين كلام نوراني بود كه كربلا و عاشورا را نمي توان در سيم خاردار مكان و زمان محدود و محصور كرد.
امروزه بيش از دو دهه از آن روز مي گذرد، هرچند در كربلاي ايران شمر 1400 سال پيش، وجود ندارد و سخني از خار مغيلان، عطش و تيرسه شعبه در ميان نيست؛ اما هستند هزاران شمر، با همان قساوت و كينه كه در انديشه آتش زدن خيمه ها لحظه شماري مي كنند و اگر حسيني از مركب فرو افتد براي روانه شدن به سوي گودال، سر از پا نمي شناسند؛ عاشوراي غم بار پارسال خبر حضور همين شمرها بود.
امروز نيز با گذر سال ها از دوران جنگ تحميلي، قافله همان قافله، راه همان راه و مقصد همان مقصد است و اين بار نيز هستند زينب هايي كه قافله مردان خدا را در هيجانات كاذب سياسي و چپاول عفت و تاراج غيرت، همچنان همراه و هم نوا باشند و شيرزنان مهابادي از آن جمله اند.
زناني كه در آستانه هفته بزرگداشت دفاع مقدس آمده بودند تا گرداگرد مردان خود، در پرتو وحدت و همدلي ياد و خاطره روزهاي خونين مهاباد را گرامي بدارند و حماسه هاي جاويدان خطه شهيدپرور اين ديار را شكوه ديگري بخشند.
ياد روزهاي خون و آتش، ياد روزهاي غيرت و حماسه و ياد لحظاتي كه مهابادي هاي قهرمان ساز جدايي از ايران عزيز را كه با فريب و نيرنگ رونق گرفته بود پشت در پشت همچون زباله در خاك مدفون كردند.
آري براي بزرگداشت ياد شهداي مهابادي و همراهي قافله مردان مرد، پس از 22 سال زينب ها نيز آمده بودند. زينب هايي كه حضور آنها تجلي بخش شور و حماسه بود و قافله بدون حضور آنان در پيچ و خم هاي حوادث بعد از عاشورا گم مي شد و در غياب آنان كربلا در كربلا باقي مي ماند و زيبايي تصوير عاشورا در گرد وغبار زمان مدفون مي گشت و اگر نبودند خيابان هاي مهاباد كه خاطرات زيادي در خود اندوخته اند چيزي كم داشت.
مادران مهابادي آمده بودند تا درس شجاعت، رشادت و پايداري را به دختران امروز و مادران فردا، نسل به نسل همچون خون حيات بخش تزريق كنند. اما دستان تجاوزگر عناصر مزدور از آستين نفاق و كفر و عناد بيرون آمد و جمعي از اين شيرزنان را مهمان مقتداي آنان حضرت زينب كبري(س) كرد و خدا مي داند كه راه و رسم شهادت كورشدني نيست.
حادثه خونين مهاباد و پرواز ده شيرزن مهابادي، گرچه به عنوان حادثه اي تلخ و آزاردهنده در هفته پرشكوه دفاع مقدس كه يادآور روزهاي شيريني از شكست دشمن است براي هميشه در حافظه تاريخي مردم ايران اسلامي و عزيزان غيرتمند و ولايتمدار مهابادي ثبت خواهد شد؛ اما همچنان نويددهنده آن است كه هنوز در كربلاي ايران زينب هايي هستند كه با قافله همراه و هم نوا باشند و با گوهر عفت و حجاب، رهروان خوبي براي دختر شيرخدا و جان نثاراني براي حسين زمان باشند.
اكبر صفري

 



گفت وگو با همسر سرتيپ جانباز ابراهيم مهران راد
هر شب نفس هايش را مي شمريم

صنوبرمحمدي
ساعت 11 صبح وعده ديدار ما با خانواده جانباز اميرسرتيپ ابراهيم مهران راد است.
چند دقيقه اي زودتر از موعد به مجتمع كوهستان مي رسم. چند لحظه اي را در لابي ساختمان خود را معطل مي كنم تا سر وقت تعيين شده به ديدار آنان بروم. همين كه مي خواهم انگشتم را به روي زنگ بگذارم، نوشته اي توجهم را جلب مي كند. «لطفا زنگ نزنيد، در بزنيد». اطاعت امر مي كنم و چند تقه اي به در مي كوبم. صداي گرم و آشنايي از پشت در به گوش مي رسد. خودم را معرفي مي كنم. چند لحظه بعد همسر آقاي مهران راد با رويي بسيار گشاده و چهره اي صميمي و خندان در را به رويم مي گشايد. بعد از تعارفات اوليه وارد مي شوم. اولين چيزي كه توجهم را به خود جلب مي كند چيدمان منزل است كه به قدري هنرمندانه و استادانه و با سليقه طراحي و چيده شده است كه بيان از ذوق و سليقه يك زن ايراني دارد. قرآن و ادعيه اي نيز به طور نيمه باز در روي ميز حكايت از آن دارد كه خواننده اي مشغول تلاوت آن بوده است. آقاي مهران راد نيز در اتاق ديگري مشغول استراحت است.
گپ و گفتي دوستانه با خانم شيرين جافر همسر سرتيپ جانباز ابراهيم مهران راد داشتيم. او درباره نحوه آشنايي خود و جانبازي همسرش مي گويد: ما درسال 1348 در شيراز زندگي مي كرديم و ازطرفي چون نسبتي هم با خانواده آقاي مهران راد داشتيم درسال 1349 با هم ازدواج كرديم كه ثمره اين ازدواج سه دختر است كه دو دخترمان ازدواج كرده اند و دختر ديگرمان مهتاب كه با ما زندگي مي كند. ما در شيراز مستقر شديم. ايشان آن زمان پزشك يار ارتش بودند كه به خواست من به دانشكده افسري رفتند دوره مقدماتي را ديدند و پس از طي دوره مقدماتي به كرمانشاه منتقل شدند. در آنجا بودند كه قصرشيرين به اشغال نيروهاي عراقي درآمد. لازم به ذكر است كه ايشان از شاگردان شهيدان والامقامي چون شهيد آبشناسان هستند. آن زمان ما در تهران مستقر بوديم. او به ما مي گفت جنگ زمان زيادي طول نمي كشد و من شما را با خود به كرمانشاه مي برم ولي ايشان تا پايان جنگ ماندند.
نحوه مجروحيت
از خانم جافر در خصوص نحوه مجروحيت همسر مي پرسم، با بغضي در گلو كه آرام آرام به گريه مبدل مي شود برايم مي گويد كه ايشان درسرپل ذهاب وقتي در بيمارستان صحرايي ارتش خدمت مي كردند زماني كه از بهداري بيرون مي آيند تا به سمت پادگان بروند ناگهان اشيايي را درآسمان مي بينند كه درحال فرودآمدن هستند. به يكي از افسران مي گويند كه اين بمب خوشه اي است. زماني كه بمب هاي خوشه اي ريخته مي شود، ايشان را پرتاب مي كند كه وي را به بيمارستان صحرايي مي برند و بعد با هلي كوپتر به كرمانشاه و از آنجا به بيمارستان 502 ارتش تهران منتقل مي كنند.
مجروحيت دوم
هنوز بهبودي برايشان كاملا حاصل نشده بود كه ايشان به خاطر احساس مسئوليتي كه داشتند دوباره به منطقه بازمي گردند. آن زمان ايشان از لشكر81 زرهي به لشكر 58 ذوالفقار منتقل شدند. با مشاهده اين كه خمپاره اي شكم يك دختر9 ساله را دريده بود، جسم بي جان او را در بغل مي گيرد تا به مادرش تحويل دهد دراين فاصله موج انفجاري ايشان را پرتاب مي كند كه با سر به پشت مي افتند و اين برخورد باعث خونريزي از مخچه سمت راست شده تمام حركاتش را از دست مي دهد و پزشكان گفتند تمام سلولهاي مغزش بر اثر سكته هاي ريزريز مغزي در حال مرگ است. و اين امر، در روح و روان او نيز اثر مي گذارد و مدتي نيز در بيمارستان اعصاب و روان بيمارستان 501 ارتش بستري مي شود.
علت نوشته روي در را از ايشان جويا مي شوم: مي گويد: ابراهيم با هر صداي بلندي هراسان مي شود ومي لرزد و اعصاب و روان او به هم مي ريزد.
در طول مصاحبه همسر آقاي مهران راد براي مراعات حال هرچه بيشتر همسر، به آهستگي صحبت مي كند. با هم به اتاق آقاي مهران راد مي رويم.
به راستي صبوري و استواري اين زن ستودني است. هرچند در طول مصاحبه گاه با بغض و اشك وگريه و هق هق همراه است اما وقتي به اتفاق هم وارد اتاق همسرش مي شويم، عطر ملايمي فضاي اتاق را احاطه كرده، عكس هاي جناب مهران راد را با اونيفورم نظامي در بالاي سر او نصب كرده است كه خود حكايت از مردي قدرتمند و بزرگ دارد كه حالا ديگر آن شكوه و عظمت و صلابت در جسمي به مراتب كوچكتر خود را نشان مي دهد. تصاويري از آقاي نقويان، فرزاد جمشيدي و... كه به ديدار وي آمده بودند، را در بالاي تخت نصب كرده است، با خنده و خوشرويي، بزاق دهان همسر را كه به صورت كف هاي سفيدي دور تا دور دهانش را گرفته با دستمال پاك مي كند، موهاي او را كه مرتب است، بازهم با دست صفايي مي دهد و با او شوخي مي كند، برايش شيرين زباني مي كند. گويي انگار نه انگار كه همين چند لحظه پيش بود براي تنهايي همسر و بي زباني اش اشك ريخته است. مي گويد حالا او ديگر مانند طفلي است كه بايد او را رسيدگي و تر و خشك كرد.
خانم جافر برايم با اشك و آه تعريف مي كند كه وقتي نوه چهارساله ام به اينجا مي آيد به من مي گويد: من كه چهارسال دارم زبان باز كردم ولي باباجان هنوز زبان بازنكرده. آقاي مهران راد به آرامي روي تخت دراز كشيده، آهسته به درون اتاق قدم مي گذارم، گويي متوجه حضور غريبه اي ناآشنا شده باشد، چشم مي گرداند. سلام مي كنم. جوابي نمي گيرم. نگاهش مي كنم، خانم جافر به كمكم مي آيد و به او مي گويد كه خبرنگار است و از روزنامه كيهان به ديدار ما آمده است. نگاهش مي كنم. با اين كه سرو وضع بسيار تميز و مرتبي دارد، دهانش كف آلود است و فقط نفس مي كشد. پتويي روي بدن او را پوشانده. خانم جافر پتو را به كناري مي زند. سرنگي را مي بينم كه درون شكم او جاي خوش كرده است. خانم جافر برايم مي گويد كه دخترم مهتاب محتويات غذا را وقتي كه آماده شد به او نشان مي دهد، به آشپزخانه مي آورد تا من آن را «ميكس» كنم و به صورت مايعي رقيق شده آن را به وسيله سرنگي كه در بدن او قرارگرفته وارد معده اش مي كنم و بعد با گازاستريل اطراف آن را تميز مي كنم. او از اين طريق ارتزاق مي كند.
آقاي مهران راد گويي دوست ندارد كسي او را دراين حال ببيند- اين را زماني كه عكاس روزنامه به اتاق مي آيد تا عكس بگيرد، مي فهمم- فلاش دوربين كه به او نزديك مي شود تا از زواياي مختلف عكس گرفته مي شود، چهره درهم مي كشد، و دست روي صورتش مي گذارد، و صدايي شبيه به ناله هايي كوتاه.... از خانم جافر مي خواهم كه به اتاق ديگري برويم تا ايشان راحت باشند.
از خصوصيات اخلاقي همسر مي پرسم خانم جافر مي گويد: درست است كه ارتش داراي مقررات و نظام مندي خاصي است كه اين رفتار در زندگي خصوصي آنها نيز تاثير مي گذارد، اما ايشان مرد بسيار بزرگي هستند و حس مسئوليت پذيري بسيار زيادي داشتند و اعتقادشان بر اين بود كه چون ما فرزند پسري نداريم من دو سال بيشتر به نظام خدمت مي كنم.
همسرجانباز بودن چه حسي دارد اين سؤالي است كه به ذهنم خطور مي كند و بي اختيار به زبانم مي آيد. او برايم مي گويد كه اين براي من افتخار بزرگي است كه مراقبت و مواظبت از يك جانباز را داشته باشم. من هر روز صبح كه به اتاق مهران راد وارد مي شوم به او مي گويم سلام، صبح به خير، خوشحالم از اين كه روز شد و تو در كنار ما هستي. به بچه ها هميشه يادآور مي شوم كه پدر ستون خانواده است. احترام ما به خاطر اوست. اين مرزداران چون فانوسي دورتادور سرزمين ايران ما مي درخشند و سوسوي اين فانوس آنقدر زياد است كه دشمن جرأت نمي كند به سرزمين ما نگاه كند. خانم جافر علاوه بر اين كه همسر يك جانباز است، خواهرشهيد وخواهر جانباز نيز هست كه هركدام حكايتي بس شنيدني دارد اما مجالي براي آن نيست. به همين بسنده مي كنم كه او برايم نقل مي كند كه يكي از برادرانش جانباز 75 درصد است كه پاهايش را در جبهه سومار جاي گذاشته است و تركش درجاي جاي بدنش آشيانه كرده است. او به نقل از برادر تعريف مي كند «از رقص تركش ها در بدنم لذت مي برم.» با وجودي كه بسيار مشتاق ديدار با مهتاب دختر خانواده هستم اما او حضور ندارد. از مادر مي خواهم كه از مهتاب برايم بگويد و ارتباطش را با پدر.
او مي گويد دخترم مهتاب با وجودي كه خود شاغل است ولي در نگهداري از پدر كوتاهي نمي كند. او دختر بسيار حساسي است و وابستگي خاصي به پدر دارد. هر روز او را در آغوش مي كشد، مي بويد، مي بوسد، نوازش مي كند، برايش اشك مي ريزد... لحظاتي در سكوت به فكر فرو مي رود، گويي در ذهن به دنبال خاطره اي مي گردد. برايم نقل مي كند مهتاب چندي پيش براي او ويلچري خريداري كرده و به منزل آورده بود. وقتي به خانه آورد به مدت بسيار طولاني مي گريست و مي گفت كاش پدر مي توانست رانندگي كند آنوقت برايش ماشيني تهيه مي كرديم اما حالا بايد با ويلچر حركت كند... و دوباره اشك مجالش نمي دهد. برايم مي گويد كه مهتاب هر شب نفس هاي پدر را شمارش مي كند كه هر شب كمتر و كمتر مي شود...
او از وفاي ياران و هم قطاران اميرسرتيپ مهران راد مي گويد و تشكر ويژه اي از امير نهاوندي دارد. زماني كه يكي از دخترانشان در شرف آغاز زندگي مشتركشان بود از اميرنهاوندي خواستند كه به جاي پدر كه «كلامي» ندارد، براي دخترش پدري كند.
خانم جافر در پايان صحبت هايش هفته دفاع مقدس را به امراي ارتش به خصوص امير خرم طوسي، اميرعابدي، سرهنگ لشگري و.... و ديگر نظاميان تبريك مي گويد و اظهارمي دارد وقتي حضور ياران وفادار را در كنار خودمان حس مي كنيم به درايت مقام معظم رهبري پي مي بريم كه با انتخاب اصلح اين نيروها، بسان مرغ شاهيني كه بالهاي قوي و بزرگي دارند اين نظام را در اوج اقتدار و سربلندي قرار داده اند.

 



اوستا عبدالحسين جزو عجايب بود

خدا ان شاءاللّه شهيد عزيزمان را - مرحوم شهيد برونسي را، يا همان طور كه عرض كرديم اوستا عبدالحسين برونسي را - رحمت كند. اين خيلي براي جامعه ي ما و كشور ما و تاريخ ما اهميت دارد كه يك شخص خوانده شده ي به عنوان «اوستا عبدالحسين» - نه دكتر عبدالحسين است، نه به معناي علمي استاد عبدالحسين است؛ بلكه اوستا عبدالحسين است، اهل بنائي و اهل كار دستي و اهل شاگردي فلان مغازه؛يعني اوستا عبدالحسين بنا - از لحاظ معرفت و آشنائي با حقايق به جائي ميرسد كه قبل از پيروزي انقلاب در ظريف ترين كارهاي انقلابي جوانهائي كه در مسائل انقلابي كار ميكردند شركت مي كند - البته من از نزديك در جريان آن كارها نبودم و در آن زمان يادم نمي آيد كه با اين شهيد ارتباطي داشته باشم؛ لاكن اطلاع دارم، مي دانم، شنيدم و توي كتاب هم خواندم - بعد از انقلاب هم وارد ميدان جنگ مي شود.
مي دانيد، در دفاع هشت ساله - در مجموعه ي داوطلبان و سپاه و اينها - هيچكس بعنوان فرمانده و رئيس وارد ميدان نمي شد؛ همه بر اساس تلاش خودشان به مقامات بالا مي رسيدند؛ يعني يك نفري وارد مي شد، بسيجي معمولي بود؛ بعد مي ديدند آدم قابلي است، مي شد فرمانده ي دسته يا فرمانده ي گروهان، بعد مي شد فرمانده ي گردان، بعد ميشد فرمانده ي تيپ، ميرفت بالا. مديريت جنگ آن زمان هم فقط مديريت نظامي نبود؛ من چون اوائل كار، مدت كوتاهي از نزديك كارها را ميديدم، بعد هم كه از دور؛ تهران بوديم، لاكن جريانها را مي فهميدم و مي دانستم. مديريت، صرفاً مديريت نظامي نبود؛ مديريت سياسي بود، مديريت فكري بود، مديريت انساني و ادبي و اخلاقي بود؛ تا كسي اين چيزها را نداشت، نمي توانست مجموعه ي زيردست خودش را اداره كند و هدايت بكند. اين شهيد عزيز وارد مي شود؛ نه معلومات دانشگاهي دارد، نه عنوان و تيتر رسمي و دانشگاهي دارد، اما آنچنان در كار مديريت جنگ پيشرفت مي كند كه به مقامات عالي مي رسد و شخصيت برجسته اي ميشود؛ شخصيت جامع الاطرافي كه مثلاً فرمانده ي تيپ مي شود، بعد هم به شهادت مي رسد. ايشان اگر چنانچه به شهادت نمي رسيد، مقامات خيلي بالاتر - از لحاظ رتبه هاي ظاهري - را هم طي مي كرد.
اينها جزو عجايب انقلاب ماست. جزو چيزهاي استثنائي انقلاب ماست كه ديگر نظير ندارد؛ نمي شود هيچ جاي ديگر را با اين مقايسه كرد. همان طور كه آقاي استاندار خراسان نقل كردند، من از افرادي شنيدم كه ايشان در آن وقت، براي مجموعه هاي دانشجوئي و دانشگاهي كه از مشهد ميرفتند آنجا، صحبت مي كرد و همه را مجذوب خودش مي كرد. خود من هم نظير اين را باز ديده بودم. مرحوم شهيد رستمي - كه او هم از شهداي خراسان است؛ يك فرد روستائي و به ظاهر عامي - توي جمعي كه فرماندهان درجه ي يك نشسته بودند و رئيس جمهور وقت آن روز هم نشسته بود، آمد صحبت كرد و گزارش ميدان جنگ داد، جوري كه همه ي اين فرماندهان رسمي اي كه نشسته بودند مبهوت شدند!
استعداد انقلاب براي پرورش شخصيتهاي برجسته و افراد، تا اين حد است؛ اينها را نبايد دست كم گرفت؛ اينها اهميت انقلاب و عظمت انقلاب و عمق انقلاب را نشان مي دهد. ماها به ظواهر نگاه مي كنيم؛ اين اعماق را بايد ديد. وقتي انسان اين اعماق را مي بيند، آن وقت افق در مقابل چشمش اصلاً يك چيز ديگري مي شود و اين حوادث گوناگوني كه پيش مي آيد - اين مخالفتها، اين دشمني ها، اين ناخن زدنها و پنجه كشيدنها - ديگر به چشم انسان نمي آيد؛ اينها در مقابل آن حركت عظيمي كه دارد انجام مي گيرد چيزهاي كوچكي است. به نظر من شهيد برونسي و امثال او را بايد نماد يك چنين حقيقتي به حساب آورد؛ حقيقت پرورش انسانهاي بزرگ با معيارهاي الهي و اسلامي، نه با معيارهاي ظاهري و معمولي. به هر حال هر چه از اين بزرگوار و از اين بزرگوارها تجليل بكنيد زياد نيست و بجاست. ان شاءاللّه اميدواريم كه خداوند كمك كند.
خانواده ي محترم شهيد برونسي هم خانواده ي بسيار خوبي اند؛ همان روحيه ي معنوي و صفا را در اين خانواده - در دو سه باري كه از نزديك باهاشان آشنا شدم - من ديدم. همسر ايشان هم خانم صبور و شكيبائي است كه سختي هاي دوران مبارزه و بعد دوران جنگ و اينها را تحمل كرده و اين بچه ها را بزرگ كرده. ماشاءاللّه، آدم پنج تا پسر بچه ي شيطان را بزرگ كند، چيز كمي نيست. بچه هاي شهيد برونسي هم قاعدتاً همچين بچه هاي نرم و آرامي نيستند، آنها هم همين طور هيجاني هستند؛ اينكه آدم بتواند اين بچه ها را اين جور بزرگ كند و ماشاءاللّه به ثمر برساند، خودش خيلي هنر مي خواهد. سلام ما را هم به آن خانم برسانيد.
حضرت آيت الله خامنه اي در ديدار با خانواده شهيد برونسي
3/12/1388

 



ميزگرد بررسي كتاب عكس شهدا
عكاسي ما در جنگ به نبوغ رسيد

عليرضا شاهد
اگر از اولين روز هفته دفاع مقدس امسال، صفحه فرهنگ مقاومت را دنبال كرده باشيد حتماً چشمتان به عكس هاي جذاب آن خورده است. عكس هايي كه مشخصات دقيق درج شده در كنار آنها، زيبايي و گيرايي شان را دوچندان كرده است. تمام اين عكس ها برگرفته از نهمين كتاب عكس جنگ تحميلي به نام شهدا بود. كتاب نفيسي كه در هفته دفاع مقدس رونمايي شد. به همين مناسبت به سراغ چند تن از دست اندركاران اين كار فاخر - آقايان سيد عباس مير هاشمي، محمد حسين حيدري، مجتبي كوچكي و داريوش عسگري- رفتيم تا بيشتر در جريان كم و كيف تهيه اين مجموعه زيبا و ماندگار قرار بگيريم. كتاب عكس شهدا با همت انجمن عكاسان انقلاب و دفاع مقدس و پشتيباني بنياد حفظ آثار و ارز شهاي دفاع مقدس منتشر شده است.
ميرهاشمي: پيشينه اين مجموعه كتاب ها برمي گردد به سال هاي جنگ. پنج جلد از اين مجموعه تا سال 65 منتشر شد و جلد ششم هم يك سال بعد از پايان جنگ.
انجمن عكاسان انقلاب و دفاع مقدس از سال 76 با شناسايي عكاس ها، آرشيوها، اعتماد سازي و ساماندهي آثار ،كار را شروع كرد كه طي سال هاي بعد اين ،كار جدي تر دنبال شد. كارهاي قبلي هم مورد بازنگري قرار گرفت. كارهاي زمان جنگ بر اساس دوره تاريخي و متولي آن ستاد تبليغات جبهه و جنگ بود كه بعدها تبديل به سازمان حفظ آثار شد. انجمن تصميم گرفت كار را ادامه بدهد و به بنياد پيشنهاد داد آثار بعدي موضوعي باشد كه مورد قبول واقع شد و مجموعه زن در دفاع مقدس و خرمشهر در همين راستا تهيه و منتشر شد.
اما درباره كتاب شهدا مي شود گفت اين كار به سال 80 بازمي گردد. آن سال كاروان شهدا از مناطق به سمت تهران آمدند. در مجموع شش كاروان بود كه از شش مسير جداگانه مي آمدند. ما با هر كاروان يك عكاس همراه كرديم. سفر با كاروان شهدا از 15 تا 18 روز طول كشيد. اول قرار بود عكس هاي اين كاروان ها را به يك مجموعه تبديل كنيم اما به چند دليل منصرف شديم و درصدد برآمديم كار را عميق تر ارائه دهيم. يكي از دلايل همگوني و يكدستي اغلب عكس ها بود. آمديم يك سناريويي طراحي كرديم. گفتيم هر كدام از اين شهدا پيشينه اي دارند. از لحظه شهادت تا مفقود شدن و انتظار خانواده ها و تفحص و پيدا شدن و تشييع و تدفين و حضور جاودانه آنها در زندگي امروز. در ادامه ديديم شروع كار از لحظه شهادت زود است و بايد عقب تر برويم. اين بود كه بخش اعزام و صحنه هايي از نبرد را هم اضافه كرديم. اين سناريويي كه الان در اين كتاب ديده مي شود يك روزه چيده نشده و به مرور زمان و با استفاده از نظرات كارشناسي و مشاوره به اينجا رسيده است.
حيدري: قبل از كاروان شهدا، كاروان ديگري به نام از شلمچه تا صحن رضوي در سال 79 به راه افتاد كه يك ماه در راه بود. همان روز اول حركت در دزفول پاي من رفت زير چرخ تريلي و به شدت ورم كرد. طوري كه حتي كفش هم نمي توانستم بپوشم و اين گونه با يك پا همراه كاروان شدم!
سال هاي زيادي از جنگ گذشته بود و حال و هواي شهرها عوض شده بود اما اين كاروان به شكل عجيبي تاثيرگذار بود. چهره هايي كه شايد فكرش را هم نمي كردي بتوانند با شهدا ارتباط برقرار كنند، عميقاً تحت تاثير قرار مي گرفتند. حتي كودكاني كه سال ها پس از جنگ متولد شده بودند. يادم هست در رودسر، من كمي قبل از كاروان رفتم براي ارتباط گرفتن با مردم و به آنها گفتم الان كاروان شهدا مي آيد. يك عده زن و مرد بودند كه كنار جاده مشغول كار در شاليزار بودند. من هم مجبور شدم بروم وسط گل هاي زمين شاليكاري. ناوارد بودنم اسباب خنده و شوخي آنها شده بود و هر لحظه ممكن بود زمين بخورم. وقتي كاروان رسيد ناگهان فضا كاملاً دگرگون شد. همين هايي كه تا چند ثانيه قبل قهقهه مي زدند، اشك شان جاري شد. گريه اي بسيار شديد! تمام محاسبات من براي عكاسي بهم خورد. با اينكه 10 روز از حركت كاروان گذشته بود و من همراه بودم اما خودم هم گريه ام گرفت. الان هم هر وقت ياد آن صحنه مي افتم بغض مي كنم. تاثير اين كاروان ها پس از اين همه سال خيلي زياد بود. مردم گاهي 10 تا 15 ساعت چشم انتظار كاروان بودند. عشاير از كيلومترها دورتر زندگي شان را رها كرده و آمده بودند استقبال از شهدا. من در اين سفر حدود 1260 فريم عكس گرفتم. آن زمان هنوز فضاي عكاسي ديجيتال نبود.
عسگري: سال 80 من همراه كاروان از مهران تا تهران بودم. مسئوليت كاروان با بچه هاي ناجا بود. كار خيلي غيرمنتظره به من پيشنهاد شد و ابتداي كار نگاه من به آن مثل يك پروژه كاري عادي بود. وقتي وارد مهران شدم كه كاروان داشت حركت مي كرد و من فرصتي براي آمادگي رواني و ذهني نداشتم. فضا چنان معنوي بود كه من ناخودآگاه انگار به داخل آن پرتاب شدم و شوك رواني شديدي همان ابتداي كار به من وارد شد.
يادم هست در رباط كريم مادر رزمنده اي مفقودالاثر آمد و تابوت يك شهيد گمنام را نشان داد و گفت اين فرزند من است. خيلي هم با قاطعيت مي گفت. بعداً كه بچه ها تحقيقات كردند، معلوم شد درست گفته است. وقتي كاروان به ميدان آزادي رسيد، انگشتم ديگر توان زدن شاتر را نداشت. يك تاكسي گرفتم و گفتم من را ببر خانه. وقتي رسيدم خانه بيهوش شدم. مرا بردند درمانگاه. دكتر گفت آخرين بار كي آب خوردي؟ گفتم: يادم نمي آيد!
اين سفر 15 روزه طوري بود كه گويي در اين دنيا نيستيم. يك عكس گرفتم از چند دانش آموز دختر كه رديف ايستاده بودند و مثل ابر بهار گريه مي كردند. شهيد جان بزرگي اين عكس را براي كاري انتخاب كرده بود. مي گفت دو ساعت با اين عكس گريه كردم.
ميرهاشمي: وقتي دنبال اسم براي كتاب بوديم، هيچ اسمي بهتر و گوياتر از شهيد پيدا نكرديم. احساس كرديم نياز داريم شهدا را يك بار ديگر مرور كنيم. چه كساني بودند؟ از كجا آمدند؟ كجا رفتند؟ چطور رفتند؟
مدخل كتاب كار آقاي فرهاد سليماني است كه حق زيادي به گردن اين كار دارد و معمولاً هم كمتر حرف مي زند. در اين مدخل مي بينيم كه اين شهدا بخشي از تاريخ ما هستند. شايد ما كنار عكس مادري كه عكس فرزند شهيدش را در دست دارد ساده بگذريم اما اگر عميق شويم نمي شود ساده گذشت. اينطوري است كه شهيد جان بزرگي براي آن عكس دو ساعت گريه مي كند.
در هيچ جاي دنيا اينطور با كشته شدگان جنگ با احترام برخورد نمي كنند. كشته ها را نشانه ضعف مي دانند. يك عكاس آمريكايي از تابوت سربازان كشورش در جنگ عراق عكس گرفت و منتشر كرد. اين عكاس را اخراج كردند. فقط در ايران است كه مي بينيم عكس شهيد اميني را در ابعاد بزرگ چاپ و در شهر نصب مي كنند.
درباره كتاب هم بايد بگويم زحمت زيادي برايش كشيده شده است. اين زيرنويس ها و شرح عكس هاي چند خطي و كوتاه ساده بدست نيامده است.
كوچكي: ما در فروردين سال 87 يك فراخوان داديم. تا پايان شهريور شش هزار فريم عكس به دستمان رسيد. سراغ آرشيو ها هم رفتيم. آرشيو خود انجمن و آرشيو خبرگزاري جمهوري اسلامي را ديديم. سه نفر بوديم و در مجموع يك ميليون و 400 هزار عكس ديديم! هر كداممان چيزي حدود500 تا هزار و 500 عكس انتخاب كرديم. در نهايت به يك مجموعه دو هزار و 500 تايي رسيديم و از ميان آنها هم بعد از پنج جلسه بازبيني 350 عكس انتخاب شد. اين كار تا آبان 87 طول كشيد. بعد شروع كرديم به چيدن كتاب. متوجه شديم بخشي از بخش ها ناقص است. 9 بار مجموعه ويرايش شد و در نهايت 275 عكس كتاب شهدا را تكميل كرد. شهريور 88 بود كه به ويرايش نهايي رسيديم.
اولين ويژگي كتاب خودش است. يعني براي نخستين بار است كه چنين مجموعه اي درباره شهدا با اين حجم و كيفيت جمع آوري شده است. ويژگي مهم ديگر شرح عكس هاست. اين كار اولين بار در مجموعه خرمشهر انجام شد. بايد زمان، مكان، آدم ها و ماجراي هر عكس را شناسايي مي كرديم. برخي اطلاعات پايه هم بايد ارائه مي شد. كار طاقت فرسايي بود.
در اين مجموعه از 107 عكاس، عكس داريم كه البته دو عكاس ناشناس هستند. سه نفر از عكاسان به نام هاي داريوش گودرزي كيا، محسن چوبدار و سعيد جان بزرگي هم شهيد و كاظم اخوان هم كه به دست اسرائيلي ها ربوده شده و مفقود است.
ميرهاشمي: گاهي عكس گوياي تمام واقعيت نيست. ما با اين شرح مختصر سعي كرديم به فهم اين واقعيت كمك كنيم. سعي كرديم كساني كه اصلاً چيزي از جنگ ما نشنيده اند هم بتوانند با اين كتاب ارتباط پيدا كنند . جمع آوري اين اطلاعات مثل تاريخ نگاري است. گاهي براي پيدا كردن اسم يك شهيد، بچه ها رفته اند بهشت زهرا و عكسش را با همه قبور مطابقت داده اند! بعد هم سراغ خانواده اش رفته اند. ما سعي كرديم شرح ها مستند باشد و هر جايي كوچك ترين شكي بود، آن اطلاعات را نياورديم.
30 سال از شروع جنگ گذشته و آن روزها عكاس هاي ما خيلي حرفه اي نبودند. اصلاً عكاسي ما در جنگ جهش پيدا كرد و به نبوغ رسيد. ما تحريم بوديم و مواد استاندارد وجود نداشت. اين به كيفيت عكس لطمه مي زند. گاهي براي روتوش يك عكس روزها وقت صرف كرديم تا به يك كيفيت مطلوب برسيم.

 



قرار بود جنگ 6 روزه باشد!

«صدام قبل از جنگ با ايران، با مقامات عمان، امارات و عربستان سعودي تماس گرفت و به آنها گفت كه براي يك جنگ شش روزه آماده است. جنگي كه منجر به سقوط حكومت انقلاب اسلامي در ايران مي شود ولي براي اين جنگ نيازمند استفاده از پايگاههاي نظامي آنان است كه بسياري از آنها نيز اين درخواست را پذيرفتند.»
اين بخشي از حرفهاي «گري سيك» درمصاحبه با بي بي سي عربي است. مشاور اسبق امنيت ملي آمريكا در ادامه مي گويد؛ اولين حمله نظامي عراق عليه ايران از يكي از پايگاههاي كشورهاي جنوب خليج فارس صورت گرفت.
جناب «گري سيك» يك ادعاي مضحك هم مطرح كرده و گفته شش ماه قبل از آغاز جنگ، آمريكا به مقامات ايراني دراين زمينه هشدار داده بوده است. البته يك ادعاي مضحك تر هم دارد. آن هم اينكه؛ ما (آمريكايي ها) درجنگ عراق عليه ايران، به صدام كمك نكرديم!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14