(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 مهر 1389- شماره 19767

براي ضامن آهو(ع)من صحرانشينم !
به مناسبت تولد امام هشتم
رويا
گمشده!
منم كبوتر حرم
بايد عبور كرد
جمله ها و نكته ها
در نماز سحرم ...
بيا بنويسيم(2)
شبي رويايي



براي ضامن آهو(ع)من صحرانشينم !

گفتند
اين بيابان
آهويي ندارد
ولي من
عمري ست
صحرانشينم...!؟
¤
راست گفتند
دلم پيش تو
آبرويي ندارد

پرواز
دل من در هوايت مي زند پر
به كويت پر بريزد كاش آخر
كه آنجا جنس پروازش چه جور است!
كبوتر با كبوتر... با كبوتر
قنبر يوسفي/آمل

 



به مناسبت تولد امام هشتم

حضرت علي بن موسي الرضا(ع)
دلم مي خواست آهو بودم
نمي دونم چرا دلم
سر به، هوايم مي كنه
آن سبزي رو صندوقت
خاطر خواهم مي كنه
¤
دلم مي خواد بيام پيشت
به صندوقت سر بزنم
همچو كبوترات برم
روگنبدت پربزنم
¤
دلم مي خواست آهو بودم
تو ضامن من مي شدي
من خادم تو بودم و
تو آقاي من مي شدي
¤
دلم مي خواست توي رواق
يا جلوي باب الرضات
مدام به روي زوارت
با چوب پرم پر مي زدم
¤
دلم مي خواست جاروكش
صحن و سرايت مي شدم
با آهنگ جاروي خود
دائم صدايت مي زدم
¤
دلم مي خواست منم شبي
نقاره خوانت مي شدم
توي بوق بلند خود
دم از ولايت مي زدم
¤
قربان آن غريبي ات
اين همه خاطر خواه داري
كجا نظر به «فاطمه»
حقير بارگاهت داري
فاطمه شيرازي/ 12ساله/
مدرسه راهنمايي پيام انقلاب تهران

 



رويا

و صبح مي گذرد و شب سايه مي افكند بر زمين
و اميد خاموش مي شود و سايه پرده مي افكند بر صبر
و من...
و من مي مانم و اميد خاموش و سايه ها، صبر،...
انتظار
و انتظار پابرجاست تا آن روز...
آن روز كه پنجره ها نويد آمدنت را از نسيم وصال دريابند و
زمين از التهاب زمان دست بردارد و
چشم ها به جمالت روشن شود
تا باران محبتت، گرد و غبار سال هاي بي كسي را از دل ها بشويد
و انسان، انسان شود.
و شب مي گذرد و صبح سايه مي افكند و من مي مانم و
حس شيرين روياي آن روز، در شب
هانيه لشني زند

 



گمشده!

سر سوزن ذوقي بود و خرده هوشي...
البته بود! به خودم اومدم و ديدم همون سرسوزن و خرده اي هم كه برام باقي مونده بود لابه لاي كتاب هاي شيمي و فيزيك گم شده، با هيدروكربن ها تركيب! شده اند و فرمول گرانش، اون ها رو بلعيده!
به خودم اومدم و ديدم اي داد بيداد كه همون سرسوزن ها و خرده ها هم لابه لاي كتاب كارهاي قطور با آرم ... و...، خرد شده اند و فقط فسيلشون مونده و خاطرشون!
ناراحت شدم، فكر كردم حيف بودند، هرچند ناقابل بودند! گمون كردم باهمون سر سوزن ذوق ها و خرده هوش ها چقدر زندگي بهتر بوده، آره خيلي بهتر بود، مطمئنم...
پس گشتم و گشتم تا شايد باقي موندشون رو پيدا كنم... كه خوشبختانه، پيداشون كردم، همون سر سوزن و در اعماق قلبم و خرده هوشم رو لابه لاي كاغذ پاره هاي ديروز!
خوشحال شدم، خواستم آشتي كنيم، اما مثل اينكه بايد خيلي منت كشي كنم تا شايد قبول كردند و دوباره مهمون كاشانه دل بي رونق ما شدند و كلبه متروكه ما رو صفايي دادند!
هر روز با يك شاخه گل نرگس ميرم به استقبال ذوقم! شايد دوباره جاري بشه بر سر اين زبان و قلم و بعله اي بگه و بنشينه روي كاغذ...
فاطمه شهريور- باران - 16ساله از تهران

 



منم كبوتر حرم

از اينجا خيلي فاصله است تا مشهدت امّا انگار تو نزديك مني ، موقع خواب وقتي باهات حرف مي زنم ، اشك مي ريزم انگار صدام و ميشنوي ! سبك مي شوم وقتي باهات حرف مي زنم مي گم رضا ، ولي بازهم هميشه دلم تنگه برات . دوست دارم كبوتري باشم برات كه سوي تو پربزنم ، بگم سلام ! منم آقا ! ، همون كه عاشق شماست !همون كه خيلي روسياست ، بنده ي پر گناه خداست ،!
آره گداي در خونه ي شماست ! ....
آقا به منم دون مي دي ؟
جواب سلامم و مي دي ؟
ميگن ورودي حرم ، يه يا جواد ، يه يا رضاست ، اگه منو ، تو راه ندي تا عمر دارم اشك مي ريزم ميگم : رضا .!!!
شنيدم كه حج مايي ، آره حج فقرايي ، ما گداييم و جز عشقت ديگه هيچ چيز نداريم . اگه كه رخصتي بدي لباس احرام بپوشيم ، بيايم حرم ، بيايم بگيم : از راه دوري اومديم ، پاي پياده اومديم ، اومديم و سلام بديم ، با آب سقا خونتون غسل كنيم و دلامونو دور ضريت طواف بديم .بشيم كبوتر حرم ، بشيم غلام زائرات ، سرمه ي چشم ما بشه ، خاك زير قاليچه هات . گنبد زردت آقاجون سجاده ي كبوترهاست كبوتر دل منم رو سجادت خونده نماز
فاطمه شهيدي
دبيرستان فجر اسلام دوم تجربي
منطقه 13 تهران

 



بايد عبور كرد

بايد عبور كرد. بايد به خود رسيد. بايد به نبايدها رسيد و ناممكن ها را ممكن ساخت. بايد با كوله باري از ايمان راهي سفر شد و به «او» رسيد. با قطاري كه روي ريل هاي تنهايي حركت مي كند همسفر مي شوم. آنگاه بغض در گلويم مي شكند تا صدايش را به گوش برگ ها برساند. گل هاي سرخ را در گلدان بلورين اتاق كوچك تنهايي ام مي گذارم تا هنگام تماشاي آن ها، قاصدك ظريف احساسم را از بند اسارت برهانم و به سوي تو بفرستم تا از تنهايي هميشگي رها شوم. يك شاخه گل سرخ مي چينم تا هر برگش مرا به ياد تنهايي قلبم بيندازد. واژه هاي سرد و بي احساس را در گرماي خورشيد دوستي ها، محو مي كنم. محبت چشمه ساري است كه پاياني ندارد و آدمي را به ساحل دوستي مي رساند. كاش دست نوازشگر رود، اشك هايم را مي شست و غنچه لبخند در باغچه لب هايم باز مي شد. من هرگز يك سبد سيب سرخ، يك جانماز و مشتي گل ياس را فراموش نمي كنم.
خدايا! در ميان واژه هاي نامفهوم زندگي تنهايم مگذار. از تو مي خواهم فانوس هدايتت را برايم روشن نگه داري تا به سويت بشتابم و غروب غم انگيز را به يادم نسپارم. لابه لاي اين شب بوهاي خوش رنگ، ميان عطر ياس هاي وحشي، تنها حضور تو اي معبود من! حس كردني است. زمزمه آب چشمه ها، سكوت تنهايي مرا درهم مي شكند. با تو مي شود درختي كاشت، در فراسوي زمان و پيچكي از بوته عشق را به دورش پيچاند. بوي پونه هاي باران خورده را مي توانم در باغچه دلم حس كنم. وقتي تو را در شاهراه عشق ميان زيباترين گل هاي عالم يافتم؛ روي ديوار قلبم نام زيبايت را نوشتم.
خدايا! تو بي هيچ منتي مونس تنهايي هايم شدي. تو يگانه اميدخانه دلم هستي. پس تا ابد تنها سايبان خانه دلم باش كه من بي تو هيچم. آري، از ميان انديشه هاي ناپاك و هرز ديگران، خود را رهانيدن، زيبا روييدن، اوج گرفتن و به عرش رسيدن آنقدر زيباست كه تحسينش هم قشنگ است. با يادت قلبم پر از نور مي شود و دستانم پر از شكوفه هاي ياس. حضورت زندگيم را غرق در معنا مي كند. مي توان با خاطري آسوده، دوست داشت و عشق ورزيد و عاشقانه حرف زد. مي توان ستاره هاي غريب را فراموش كرد. من گذر لحظه ها را مي شنوم تو پژواكي هستي بر فردايي كه مبهم نخواهد بود. آري، بايد عبور كرد. بايد به خود رسيد و ناممكن ها را ممكن ساخت...
بيژن غفاري ساروي از ساري
(همكار افتخاري مدرسه).

 



جمله ها و نكته ها

1- نماز، تذكري است كه در پرتو آن بندگان هميشه به ياد خداوند عالميان بوده و مراقب اعمالشان مي شوند.
2- قرآن كريم، سفره پرنعمت و بي نظير الهي و همچنين غذاي تمام نشدني و اشتهاآور براي روح است.
3- قرآن كريم، تسلي بخش قلوب هر غمناك و نااميد و مانعي بزرگ در جذب به دنيا طلبي است.
4- زنان مؤمنه محجبه راه ورود گناه به خود و ديگران را مسدود مي كنند.
5- حجاب يكي از بزرگترين وسيله هاي ترويج و تبليغ دين و دينداري براي قشر زنان است.
6- كافران در همه مراحل و ابعاد زندگيشان به خود و بندگان خداوند نهايت جور و جفا مي كنند.
7- تقوا خصلتي است كه مؤمنين و مؤمنات با گرايش خالص و پايدار به آن، بيش از پيش متمايل به جذب آن مي شوند.
8- مشورت با بندگان صالح و مؤمن خداوند سميع و بصير، تصميمات گرفته شده انسانها را به سرانجامي بسيار عالي و بدون اضطراب تبديل خواهد كرد.
9- ائمه معصومين عليهم السلام معلمين مكتب مقدس اسلام، قرآن و الگوي بي نظير انسان كامل هستند.
10- محبت، احترام، احسان و خوش اخلاقي با همنوعان، راههاي گريز از تكبر و خودپسندي هستند.
11- مؤمن با احساس رضايت و افتخار از اعمال و اخلاق حسنه خود، زمينه گرفتار شدن در دام شيطان وانجام معاصي را فراهم مي كند.
12- با حمايتهاي مادي و معنوي از سائلين واقعي، بذر اميد، نشاط و بالندگي را در دلهاي پژمرده و فرسوده آنان كاشته و براي رشد و جوانه زدن، آنان را به عرصه مقدس بندگي خداوند يكتا هدايت كنيم.
13- انسان در لحظات خشم و بي صبري از دايره انسانيت و عبوديت خارج مي شود.
سليمان بلغار

 



در نماز سحرم ...

پنجره باز است و نسيم خنكي صورتم را نوازش ميكند ، خواب شيرين و خنكاي سحر تابستان دست در دست هم مي دهند تا صداي اذان مسجد محل آهسته تر به گوش من برسد .
صداي موذن كه مرا مي خواند ، بين خواب و بيدار يادم مي افتد جائي خواندم مومن كه به صداي آذان صبح بي توجهي مي كند شيطان است كه در گوش او را مي بندد تا او كر شود و نشنود كيست كه او را مي خواند .
از خواب مي پرم وضو مي گيرم ، در آينه به خود مي نگرم ، خوشحالم كه بيدارم زير لب زمزمه مي كنم :
و چه زيباست لحظه لمس خدا
و چه نزديك است او
در نماز سحرم
پاي سجاده من
واي يك روز دگر
بوسه بر دست خدا خواهم زد
چه صفائي دارد ، خوب من مي دانم

 



بيا بنويسيم(2)

براي اينكه با انواع تقسيم بندي داستان آشنا شويم، ابتدا بهتر است انواع روايت كردن داستان را بدانيم.
هر حادثه و اتفاقي كه در داستان رخ دهد، لاجرم بايد كسي باشد كه اين تغييرات را به گوش خواننده برساند. اين كار را «راوي» انجام مي دهد. يعني كليه فعل و انفعالات داستان را «روايت» مي كند.
اساس كار داستان شما روايت است. چرا كه بستر اتفاق افتادن اتفاقات همين روايت است و بدون آن امكان توليد داستان وجود ندارد.
روايت و زاويه ديد يعني از زبان شخصي ( اول شخص، دوم شخص، سوم شخص)
داستان را گفتن.حال ممكن است اول تا آخر يك داستان را يك نفر بگويد و يا بعضا چند نفر آن را روايت كنند.
داستان به انواع زير مي تواند روايت شود كه به عنوان «زاويه ديد» هم ازآن ياد مي شود :
1 - اول شخص ( من راوي)
2- دوم شخص ( تو راوي)
3- سوم شخص ( او راوي ، داناي كل )

اول شخص (من راوي) : من راوي ، راوي اي است كه داستان را از درون روايت مي كند و خودش در بطن ماجراست. من راوي يا خودش يكي از شخصيت هاي داستان است و يا شاهد اتفاقات داستان است. يك صحنه جنگ را در نظر بگيريد.
اگر ما جنگ را از زبان يك سرباز كه خودش در حال مبارزه است ، روايت كنيم؛ از «من راوي قهرمان» استفاده كرده ايم. اما اگر همان جنگ را از ديد مثلا يك پزشك كه مسئول معالجه سربازان و مجروحان است روايت كنيم، از «من راوي شاهد» استفاده كرده ايم.
پرواضح است كه وقتي مي گوييم «من راوي قهرمان» منظورمان از قهرمان كسي است كه امور داستان مستقيما با او در ارتباط است و او كنش و واكنشي در داستان دارد و به اين معنا نيست كه او فرد مثبتي باشد. و منظورمان هم از «من راوي شاهد» كسي است كه حتي اگر كاري انجام دهد، اتفاقات اصلي داستان حول او نمي چرخد و به نوعي نظاره گر حوادث است.
دوم شخص (تو راوي ): از اين راوي به عنوان »راوي خطابي« هم نام مي برند.
چرا كه كارش مورد خطاب قرار دادن است. حال مي تواند شخص، خودش را مورد خطاب قرار دهد يا ديگري را و يا حتي اشيا و موجودات را. «تو راوي» صورتي
ديگر از «من راوي» است كه كم كاربرد است و با اينكه مي توان يك داستان را تماما با اين راوي نوشت، اما ترجيحا قسمتي از آن اينگونه كار مي شود.
استفاده از افعال دوم شخص باعث بوجود آمدن چنين راوي اي مي شود. مثلا :
«تو خودت به خانه آمدي و اوضاع بد ما را ديدي» ، « اين تو بودي كه ديروز در خيابان مرا ديدي و بي تفاوت از كنارم گذشتي» و ...
سوم شخص (داناي كل ): راوي سوم شخص خودش به دو نوع تقسيم مي شود. «داناي كل نامحدود» و «داناي كل محدود»
الف) داناي كل نامحدود : عمر استفاده از اين راوي براي روايت،باز مي گردد به عمر قصه ها و حكايت ها و داستانهاي سنتي. و امروزه ديگر مورد قبول نيست. علت آن هم اين است كه همه چيز را براي خواننده رو مي كند. در واقع مثل يك دوربين است كه همه صحنه هاي داستان را مي بيند. به ذهن هر شخصيتي كه بخواهد وارد مي شود. هر چيز را كه بخواهد مي بيند و مي شنود. حتي پشت ديوار، داخل خانه بسته و ... . نمونه استفاده از اين راوي چنين است:
پير مرد در حال بيل زدن زمينش بود كه صدايي شنيد. فكر كرد كه صداي پچيدن باد در علفزار است ولي او اشتباه مي كرد. يك مار هر لحظه بيشتر به او نزديك مي شد. برگشت و اطرافش را دوباره نگاه كرد. اما چيزي نديد. اما مار- كه همرنگ خاك بود، او را
مي ديد. مار قصد فرار نداشت و در دلش بود كه اگر پير مرد به او حمله كند، او هم حمله كند.
همانطور كه در نمونه فوق ملاحظه مي كنيد، راوي ابتدا پير مردي را روايت مي كند كه در حال بيل زدن زمينش است. با شنيدن صدايي به اطرافش كنجكاو مي شود اما نويسنده با انتخاب راوي «داناي كل نا محدود» و گفتن علت كنجكاوي، آن را از بين مي برد. حتي وارد ذهن مار هم مي شود و قصد او را از حمله - در صورت حمله پير مرد- بيان مي كند!
ب) داناي كل محدود : اين راوي بر خلاف داناي كل نامحدود كه مانند يك چشم همه چيز بين همه داستان را مي ديد و هر لحظه هر جا را كه بخواهد روايت مي كند، مثل يك دوربين است كه متصل به يك فرد است. و همه چيز را نمي تواند روايت كند و منحصرا با يك فرد است. مثلا فرض كنيد كه دوربين «داناي كل محدود » ما با شخصيت (الف) است. شخض (الف) وارد اتاقي مي شود كه دو شخص (ب) و (پ) هم در آن حاضرند. بنا به علتي شخص (پ) از اتاق خارج مي شود.
اينجاست كه ديگر نمي توان درباره (پ) صحبت كرد و گفت كه او به كجا مي رود و داستان منحصرا درباره دو شخص (الف) و (ب) جريان مي يابد تا شخص (پ) به اتاق باز گردد يا (الف) از اتاق خارج شود يا تنها شود.
البته داستان را به روشهاي ديگري هم مي توان روايت كرد. مثل : نامه نگاري، ياداشت هاي روزانه، اسناد و مدارك يا تركيبي از چند شيوه كه مي توان گفت اين شيوه ها ، تغيير يافته و خلاقيتي از آنچيزي ست كه به آن اشاره شد.
اما چند نكته درباره زاويه ديد هاي مختلف :
استفاده از «من راوي» عمق بيشتري به داستان در مقابل استفاده از «داناي كل» مي دهد. يعني دروني نويسي در مقابل
رو - سطحي- نويسي. علتش هم اين است شما با استفاده از من راوي، از عمق وجود يك شخصيت صحبت و به درونش سفر
مي كنيد. اما در داناي كل، آنچيزي كه ظاهر است يا ظاهرا به نظر مي رسد را مي گوييد. از همين رو ارتباط برقرار كردن با داستاني كه از طريق «من راوي» روايت مي شوند آسان تر است.
ايرادي كه مي توان به «من راوي» گرفت اين است كه اثر شبيه به خاطره نويسي مي شود. چرا كه تمام خاطره هاي جهان از طريق اول شخص روايت ميشوند.
براي حل اين مشكل به عنوان يك نويسنده بايد بدانيد كه در خاطره نويسي، شما اتفاقاتي را مي نويسيد كه عينا« اتفاق افتاده است اما در داستان نويسي، شما ابتدا اتفاقات را مي سازيد و سپس بيان مي كنيد. اگر ازتكنيكها و قوانين استفاده كنيد، مشكل مرتفع خواهد شد.
شما جايز به تغيير راوي در داستان هستيد اما دقت كنيد كه استفاده از چند راوي در جهت زيبايي اثر باشد نه گنگ كردن آن. چرا كه اگر دقت نكنيد، چيزي شبيه داناي كل نامحدود از آب
در مي آيد. ضمن آنكه در تغيير راوي، تغيير از نوعي به نوع ديگر است. مثلا از «داناي كل» به «من راوي» يكي ازايرادهاي اساسي كه مي توان به «داناي كل نامحدود» گرفت، اين است كه باعث از بين رفتن «تعليق»مي شود. چرا كه - همانطور كه گفته شد- حوادث را براي خواننده مي گويد و اجازه استفاده از خلاقيت را به خواننده نمي دهد. استفاده از چنين روايتي حتي براي شروع كار داستان نويسي خوب نيست.
در داستانهاي مدرن امروزي، نويسندگان از روايتهايي استفاده مي كنند كه خواننده راحت تر با آن ارتباط برقرار كند و برايشان تازگي داشته باشد.
وقتي از «من راوي» استفاده مي كنيد، خواننده را يا شاهد داستان مي گيريد يا او را بجاي شخصيت من راوي قرار مي دهيد. از همين رو است كه امروزه شاهد استفاده بيشتري از «من راوي» نسبت به دوره هاي قبلي هستيم.
ادامه دارد ...
جلال فيروزي

 



شبي رويايي

دوباره چشمانم با ديدگان آسمان همسفر شد. براي آغاز يك مهماني ديگر در قعر جنگل. چشمانم را مي بندم و حس مي كنم درحال پروازم و دست نسيم صورتم را نوازش مي كند چشمانم را باز مي كنم و مي بينم ميزبانان كه شب تاب هاي كوچك و نورافشان اند مرا در فراز آسمان با خود همسفر كرده اند جنگل از اينجا چقدر زيباست! درختان سر به فلك كشيده كه زلف هايشان از آسمان رها شده با هوهوي باد هم نوا مي شوند و سرود جنگل را سر مي دهند. آسمان تاريك و باراني است و باران نرم نرمك صورت جنگل را كه غرق خواب است نوازش مي كند و شب تاب هاي ميزبان مرا خيلي آرام در وسط جنگل فرو مي نشانند و به زمين مي گذارند و هر يك گوشه اي در زير شاخ و برگ درختان پنهان مي شوند و با يكديگر نجوا مي كنند و خنده اي از سر شيطنت سر مي دهند. اين همه زيبايي روحم را نوازش مي كند و دوباره چشمانم را مي بندم و هواي مطبوع و دلپذير جنگل را با جان و دل پذيرا مي شوم. شبنم ها را از روي شاخ و برگ درختان فرود مي آيند و بوسه اي به گونه هاي گلگون شده ام مي زنند و خود را رها مي كنند و به جويي كوچك كه پر از برگ گل هاي شقايق هاي وحشي است مي پيوندد و مسير زندگي خود را آغاز مي كنند. آسمان امشب خيلي مهربان است و مهتاب مهربان تر از او نور خود را با سخاوت به زمين مي بخشد و شب تاب ها كه زير درخت بيدمجنون درحال بازي هستند مي تابد و سايه آنان نيز در پرتو نور ماه درون جوي باريك مي افتد و از ذره هاي كوچك نور با تلألؤ در زير نور مهتاب رقص نور زيبايي را به نمايش مي گذارد و به زيبايي جنگل مي افزايد و جنگل با سخاوت و مهرباني تمامش را به من مي بخشد و من نيز مي روم زير درخت بيدمجنون و سرم را به زمين مي نهم و چشمانم را مي بندم و با تمام وجود جنگل را مي بويم...!
ندا پگرگ/ 18 ساله
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14