(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 مهر 1389- شماره 19767
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
چرا بايد ملك سليمان را ديد؟
خشت اول
تخته سفيد
گردش گودري
اگر «تهمينه ميلاني» آژانس شيشه اي را مي ساخت...
بوي بارون



طعم آفتاب

خداوندا! به وسيله او شكاف ها را برطرف ساز و گسيختگي ها را
به هم پيوسته كن، ستم ها و نابرابري ها را با او بميران
و عدل و داد را آشكار ساز... زمين را با درازاي ماندگاري اش بياراي، او را با نصرت خويش حمايت كن...

دعاي حضرت رضا صلوات الله عليه و آله براي حضرت حجت(ع)

 



اتاق انتظار

عليرضا محمدي ـ مي گويند مسيح به آسمان عروج كرد و از ميان اهالي زمين غايب شد اما شما عروج كرده از چشمان خطاكار زمينيان هستي و از ديده ها غايب؛ تا سرشناس ترين ناشناس شهرمان باشي. يعني شايد من شما را ديده باشم و سلام نكرده باشم! شايد آن كه روزي سلام كرد و من سرد از كنارش گذشتم شما بودي! شايد ... اصلا ًچه فرق مي كند وقتي علت من هستم و معلول غيبت! راستي حالا مسيح هم در آسمان چهارم بهانه شما را مي گيرد.
مي گويند محبت گونه هاي مختلف دارد. پرعاطفه ترين آنها بين مادر و فرزند، پر ابهت ترين آن، ميان پدر و فرزند و فداكارانه ترين محبت، محبت برادر به برادر است و شما پدري مهربان، برادري همزاد و چون مادري دلسوز برايمان هستي. من هنوز يادم نرفته اولين روزي را كه از پدر پرسيدم كي مي رسي و او هم جواب داد به زودي؛ از آن روز، سالها گذشته است و من هنوز در فرهنگ لغات معناي كلمه زود را اينقدر طولاني پيدا نكرده ام!
مي گويند از موسي(ع) انتظارش به شما رسيد، از يوسف(ع)، بند و زندانش و از رسول الله شمشيرش. بر ما ببخش اگر با خطايمان زندانيت كرديم، با اعمالمان منتظرت گذاشتيم و با دنيايمان فراموشت كرديم. ببخش اگر كم ناله زديم و دعا كرديم، خودخواهي هوش از سرمان برده بود و معصيت قلبمان را سخت كرده بود مثل سنگ. حرفي نيست؛ اين گردن ما و اين شمشير رسول اللهي شما!
مي گويند عدالت گستري آنقدر كه ديگر محرومي نمي ماند و بي نوايي، گرسنه سر به بالين نمي گذارد. مي گويند براي يتيمان جهان پدر مي شوي، براي مستضعفين امام و براي بي كسان يار و ياور. مي گويند بساط ظلم را شما جمع مي كني و دست ستم را شما قلم مي كني. مي گويند با اين همه مهرباني تا زمان ظهور تنها، يگانه و غريب خواهي بود.
مي بيني... زندگي ام پر شده از اين «مي گويند» ها، ديگر مي خواهم از زبان خودت بشنوم ...

 



چرا بايد ملك سليمان را ديد؟

يكم؛ فصل تازه اي در
فيلم سازي كشور
فيلم سازي در كشور ما با وجود گذر از سي سالگي انقلاب و به زعم برخي 100 سالگي سينما در ايران ـ رويايي خنده دار ـ همچنان بر همان پاشنه بساز و بفروش پيش مي رود. در واقع ادعاي
بين المللي شدن سينماي كشور با وضع موجودي كه پرچمداري سينما به دست «ها» افتاده است و از اخراجي هايش گرفته تا افراطي هايش و در آينده اسقاطي ها و ادخالي ها و اشرافي ها و...در كنار توليد بدون هدف و افزايش كميت به بهانه فضاي باز و نداشتن سالن مناسب و نساختن سالن متناسب با جمعيت و...يك لطيفه اس ام اسي است. در چنين فضايي ساخت فيلمي در طراز «ملك سليمان» سينماي ايران را در بازار جهاني فيلم به يكباره، چند پله به جلو
مي برد. و اين في نفسه هم جاي تقدير دارد و هم ملاكي براي تماشاي اين فيلم. به واقع پس از تماشاي اين فيلم مخاطب ايراني كه يادگرفته در سالن تاريك سينما يا خميازه بكشد و يا به لودگي هاي روحوضي برخي به اصطلاح بازيگر كمدي بخندد، با غروري خاص و لبخندي حاكي از اعتماد به نفس از سالن سينما خارج
مي شود چرا كه فيلمي را ديده كه تا كنون در سينماي ملي نمونه اش وجود نداشته اگرچه در اين باره هم حرف هايي هست كه در ادامه خواهيم گفت. منتها مخاطب داستان مي توانيم و مي شود را به راحتي در طول فيلم و پس از تماشاي آن در ذهن خود مرور خواهد كرد.
دوم؛ يك سينماي پاك و انساني
«ملك سليمان» شهريار بحراني، از آن( دست فيلم هايي است كه در روزهاي فعلي سينما كمتر مي توان نمونه اش را يافت؛ از آن دست فيلم هايي كه بشود خانوادگي در تاريكي سالن نشست و از تماشاي يك فيلم سينمايي در جمهوري اسلامي وارد شده به دهه چهارم، خجالت نكشيد و دائم حواس بچه ها و همسر را پرت نكرد كه چيزهايي نشنوند و يا نبينند! يك سينماي پاك و انساني است كه دست بر قضا و بر خلاف تصور بسياري از اهالي سينما، به واسطه داستان جهاني اش، مخاطب جهاني نيز خواهد داشت؛ داستان اين فيلم نه به خاطر اينكه بر اساس روايتي قرآني است و يا داستان پيامبري الهي است بلكه به اين دليل كه بر اساس فطرت انسان ها حركت مي كند، مخاطبي جهاني دارد، «خير و شر» و داستان تقابل اين دو از ابتداي تاريخ تا ابد براي هر مخاطبي با هر نژاد و مذهبي، جذابيت دارد؛ خاصه اينكه اين فيلم اگرچه رنگ و بوي قرآني - ديني دارد اما بر خلاف آثار توليد شده در اين ژانر، كم فروشي نكرده است و در بالاترين سطح و بهترين كيفيت توليد شده است و اين هم از وجوه مميزه اين فيلم نسبت به ساير فيلم هاي اين ژانر است.
سوم؛ ديدار با پيامبري عزيز
داستان حضرت سليمان(ع) را اگرچه اكثر مسلمانان و يا شيعيان بر اساس معجزات الهي اين پيامبر شنيده اند، اما ملك سليمان وجهي ديگر از زندگي اين فرستاده الهي را به نمايش مي گذارد، به طوري كه «فتنه» در جامعه و برخورد مردمان با آن را به خوبي لمس
مي كنيم، كشتي نجات سليمان نبي در واقع بر بالهايي از «تقوا و اطاعت از پروردگار» و البته به نوعي اطاعت از ولي خدا بر روي زمين، امت پيامبر را نجات مي دهد. ديدار با پيامبري كه شديدا درگير امت خويش بوده، در دوراني كه جهان در انتظار ظهور موعود است، بايد لذت بخش باشد.
چهارم؛ جلوه هاي ويژه فيلم
ملك سليمان بدون ترديد، شاهكاري است در حوزه فيلمبرداري، موسيقي و جلوه هاي ويژه. كه در دو تاي آخر نمي توان زياد مكث كرد ولي بر فيلمبرداري فوق العاده فيلم مي توان افتخارآميز درباره اش سخن گفت. شايد وسواس بحراني براي توليد موسيقي و جلوه هاي ويژه در خارج از كشور در گام نخست قابل توجيه باشد اما براي قسمت هاي بعدي ملك سليمان و براي اينكه ما به يك فيلم صددرصد ايراني افتخار كنيم، شايد اين استفاده از نيروهاي غير بومي زياد جالب نباشد.
با اين حال موسيقي محشر و جلوه هاي بصري قابل قبول فيلم از نقاط قوتي است كه تماشاي فيلم براي يك بار را به شدت توجيه پذير مي كند.
و اما بعد...
ملك سليمان اگرچه داستاني قرآني دارد و بر همين مبنا با فطرت مخاطب درگير است و بالطبع مخاطبي جهاني خواهد داشت و در در اكران بين المللي هم موفقيت هاي چشمگيري خواهد داشت؛ اما به واسطه روايت قصه و عناصر سازنده درام با مشكلاتي مواجه است كه نسبت به «مريم مقدس» براي كارگردان يك گام به جلو محسوب نمي شود.
«ملك سليمان» اگرچه با جذابيت هاي بصري مخاطب ايراني را با يك فضاي جديد در فيلم سازي مواجه مي كند و در بسياري از وجوه سينمايي قابليت هايي بالاتر از سينماي ايران و همچنين «مريم مقدس» دارد اما بدون ترديد در نوع روايت قصه و پيش بردن داستان به پازلي به هم ريخته شبيه است كه هرگز تا پايان فيلم به شكلي قاعده مند و منسجم در كنار هم جمع نمي شود و مخاطب را با يك مجموعه به هم پيوسته روبرو نمي كند.
شايد مشكل اصلي «ملك سليمان» در تعريف ژانر باشد و يا هدف طراحي شده پيش روي گروه سازنده باشد؛ بحراني گويا در اين فيلم بر سر دوراهي فيلم فاخر و ديني گرفتار شده است؛ به عبارتي هم نگاهي به داستان قرآني فيلم و شكل منطقي و جذاب روايت آن دارد و هم نيم نگاهي به پروداكشن عظيم پروژه، همين درگيري با هدف، او را از هردوي اين مقولات بازداشته است و نه در بحث اتكا به جلوه هاي ويژه در غايت ظاهر شده و نه در زمينه بيان يك داستان قرآني نو و ناشنيده و يا كمتر شنيده شده.
به بيان ديگر ملك سليمان قرار بوده بر داستان قرآني و جلوه هاي سمعي - بصري خود اتكا كند كه در نسخه نهايي و نمايش داده شده هردوي اين بخش ها داراي اشكال است و دست بر قضا روايت داستان با اشكالات بيشتري مواجه است.
ملك سليمان، خوب آغاز
نمي شود، جنبه هايي كه قرار است از شخصيت يك پيامبر الهي با ويژگي هاي منحصر به فرد براي مخاطب تا حدي آشنا به حيات اين پيامبر، به نمايش بگذارد، يا نيست و يا به شدت كمرنگ است. در واقع مخاطب در سرتاسر فيلم هرگز از معجزات الهي سليمان نبي(ع) چيزي نمي بيند جز صحنه هايي از ارتباط با خداوند و يا آنجا كه به اذن پروردگار اجنه به لباس ظاهر مبدل و با چشم ديده مي شوند، حال آنكه مخاطب با پيش زمينه اي كه از حضرت سليمان(ع) در ذهن دارد، منتظر ارتباط او با مخلوقات غير انساني و يا گفت وگو با باد صباست، چيزي كه در اين فيلم اصلا به چشم نمي آيد و اميدواريم در قسمت هاي بعدي ديده شود.
در مجموع «ملك سليمان» يك نقطه آغاز است؛ نقطه آغازي براي سرمايه گذاري جهت توليد آثار ديدني و ديني، نه از آن دست آثاري كه در شعارزدگي و سطحي گرايي مي مانند و نه از آن دست
فيلم هايي كه تنها بر بال تكنيك سوار مي شوند و از محتوا طرفي نمي بندند براي همين بايد اميدوار بود قسمت دوم ملك سليمان با رفع اين نقايص، عيار تازه اي از فيلم سازي مبتني بر روايت قصه هاي قرآني را به تصوير بكشد.
ناگفته نماند كه تلاش ستودني بحراني در ساخت ملك سليمان بر هيچكس پوشيده نيست اما بيان برخي نكات مذكور تنها به اين دليل است كه توقع از او و فيلم سازي اش به مراتب بيشتر از آن چيزي است كه در سليمان نبي مشاهده كرديم؛ ضمن اينكه بحراني بايد ايمان بياورد همانطور كه در سپردن برخي امور فيلمش به حرفه اي ها در خارج از ايران تكيه كرده، براي بازيگران فيلمش نيز بايد چنين وسواسي را مي داشت و بهترين ها را براي اين فيلم تاريخي و ماندگار انتخاب مي كرد و نه تصويري كه از برخي بازيگران در ذهنش نقش بسته و سالهاست در ايفاي برخي نقش ها حضور دارند و يا به تازگي از پروژ ه اي تاريخي به پروژه اي ديگر مي روند و كارنامه حرفه اي بازيگري شان در حد چند فيلم و سريال مذهبي با برخي فيلم سازان شناخته شده است.
در قسمت هاي بعد خواهيد ديد!
در قسمت اول «ملك سليمان» داستان از مشاهدات حضرت سليمان(ع) شروع مي شود؛ خداوند از طريق آن زمينه اي ايجاد مي كند تا حضرت سليمان(ع) متوجه ضعف هاي بنيادين حكومت خودش شود. اولين قدم براي
بنا كردن ملك اين پيامبر(ع)
نزديك شدن به عالم اجنه و شياطين و در نهايت به تسخير درآوردن آنان است. راهكاري كه خداوند در قرآن مطرح مي كند و در آن مردم را به رعايت تقوا و اطاعت از ولي خود رهنمون
مي كند.
اما قسمت بعدي فيلم ماجراي «ملك» است كه حضرت سليمان(ع) با شكوه تمام آن را اداره مي كند، اما چون اجازه نابودي كامل شياطين را از سوي خداوند ندارد، اين بار اتفاق عجيبي مي افتد و مردم به سراغ شياطين مي روند و سحر و جادو طلب مي كنند. اينجاست كه درمي يابيم جهاد اول جهاد اصغر بوده و حالا جهاد اكبر در راه است. در اين دوران است كه همه ملت كافر مي شوند غير از سليمان نبي(ع).
در قسمت سوم «ملك سليمان» نيز ادامه برپايي ملك را خواهيم ديد تا جايي كه اعمال مثبت انسان تبديل به وجوه مادي مي شود و برزخيات كمرنگ
مي شوند و صور مثالي افعال را
مي بينيم و در نهايت فيلم با حضور بلقيس و ايمان آوردن او كه نماد ايمان آوردن بشر است ادامه
مي يابد و با ماجراي مرگ سليمان نبي(ع) به پايان مي رسد.

 



خشت اول

يك سبد تشكر...
جناب آقاي مهندس؛ رئيس عزيز از آنجايي كه شكر نعمت، باعث فزوني نعمت مي شود، بر خود فرض دانستم به طور كلي از شما سپاسگزاري و تشكر نمايم. البته محض خالي نبودن عريضه، چند مورد از اقدامات مجموعه جنابعالي را كه منجر به نوشتن اين مرقومه شده، بيان مي دارم:
1.از اين كه به تئوري مك لوهان جامعه عمل پوشانديد تشكر مي كنم. البته مك لوهان تئوري هاي زيادي داشت. دراين قسمت منظور حقير آن قسمت از عرايض ايشان است كه مي گفت تلويزيون هر روز ما را كودن تر مي كند... شايد اشاره به نمود عيني اين تئوري كه به همت عالي و كار مضاعف صداوسيما ميسر شده، خالي از لطف نباشد: مثلا روز شهادت يكي از ائمه(ع) هر چه فكر كردم فيلم «گردباد يخ» محصول كشور دوست و برادر، آمريكا، چه ربطي به اسلام، ايران، ائمه و حتي شهادت و مفاهيم معنوي دارد، نفهميدم! البته منظور ما اين نيست كه مانند برخي شب هاي مناسبتي هر 15 كانال تلويزيوني(!) هيچ چيز ديدني ندارد و همه فيلم هاي عهد دقيانوس و آرشيوي بيرون مي آيد و مخاطب را از هرچه تلويزيون است، فراري مي دهد. به عبارتي زماني كه شبكه اول كه شبكه ملي ماست؛ در پر بيننده ترين ساعت روز تعطيل خود فيلمي اين چنين پخش مي كند و از قضا فرداي همان روز هم تكرار آن را پخش مي كند؛ قطعا و يقينا به مضاميني كه اشاره رفت، ربط داشته؛ ولي ما نفهميديم!
در كل احساس جالبي است كه آدم در يك لحظه خودش را نتيجه عملي يك تئوري علمي ببيند. در واقع هنوز هيچ برنامه اي براي روزها و شب هاي مناسبتي نيست و گاه يك روز تعطيل در فاجعه بارترين برنامه ها مي گذرد و گاه يك روز غيرتعطيل با بهترين برنامه ها مي گذرد، مثل همين بي سريالي فعلي؛ در ماه مبارك يكدفعه با 4 تا سريال مواجه مي شويم و يك هفته بعدش هيچ كانالي، هيچ سريالي ندارد! خوب شد مختارنامه حداقل حاضر شد. در مجموع از اين همه برنامه ريزي بلندمدت و دقيق سپاس.
2. مهندس گرانقدر، بي نهايت از شما قدرداني مي كنم به واسطه برگزاري اين همه ميزگرد در يك ساعت خاص در همه 8 شبكه اي كه تا به حال راه اندازي شده. البته از برنامه هاي راديو اطلاع خاصي در دست نيست ولي طبق شنيده هاي سابق بر آن، اين كه در زمان هايي خاص مثل ايام ولادت و شهادت؛ مناسب هاي مذهبي مثل محرم و صفر و رمضان، وقتي قرار است همه برويم راهپيمايي، صبح جمعه براي كساني كه مشكل بي خوابي دارند و نمي توانند تا ظهر بخوابند و مناسبت هايي از اين دست، آنها هم يك كارشناس دارند و يك مجري و راجع به موضوعاتي كه همه ما قبلا هزاران بار شنيده ايم و مي دانيم، در حال موعظه و پند و اندرز هستند، ممنونيم. نكته بسيار جالب كه باعث شد حتما از شما تشكر كنم اين است كه گاهي مجري هاي شما :كه به لحاظ سطح اطلاعات و اجراي حرفه اي، اساتيد كساني مثل
لري كينگ محسوب مي شوند و آنها اگر در محضرشان شاگردي كنند و زانوي ادب بزنند شايد چيزي ياد بگيرند: در يك حالت، مقابل كارشناس خود مي نشينند و برنامه اي دونفره را براي چند ساعت اجرا مي كنند. اين خلاقيت بي نظير باعث استقبال غير قابل باور مديران شبكه ها شده به طوري كه در يك ساعت خاص، به صورت هماهنگ همه شبكه ها اعم از ملي و ورزش و خبر و قرآن و ... به همين صورت برنامه روي آنتن بفرستند. نوآوري در انواع كارشناس مانند روحاني، خانم چادري، استاد دانشگاه معروف، خانم غيرچادري، دانشجوهاي مجهول و غيره، كارشناساني كه به اهالي بازار شبيه اند و... باعث شگفت زدگي مخاطبين از اين همه جذابيت بصري در هر لحظه مي شود. جذابيتي كه گاهي رسالت تلويزيون را با رسالت راديو خلط كرده و برنامه ها حتي بدون نگاه كردن هم قابل استفاده مي شوند. باور بفرماييد چنين كارهايي تنها و تنها از اين مجموعه ساخته است و لاغير...
3.جناب رييس! شما به عنوان مهم ترين سرباز جبهه نرم، بيشترين وقار و صبر و تحمل را دارا هستيد. وقتي به اين فكر مي كنم كه هر روز مردم اين همه به شماره 162 زنگ مي زنند و به خاطر برنامه هاي آبگوشتي كه از سيما پخش شده ( البته طبق نظرسنجي هاي انجام شده اين عده در كشور حدود 4 درصد هستند و باقي يعني 96 درصد همواره از برنامه هاي رضايت دارند و 107 درصد شان هم برنامه ها را با دقت و لذت پيگيري مي كنند) كلي بدوبيراه و ناسزا به شما مي گويند و شما با متانت، از همه اين بي ادبي ها مي گذريد و باز هم كار خودتان را انجام مي دهيد، به شما افسوس مي خورم. باور كنيد هر كس ديگري جاي شما بود؛ يك «آينه» لااقل مي گفت!
اين پافشاري شما روي مواضع چنان موثر است كه مخاطبان از ديدن شبكه هاي معاند چشم مي پوشند و فقط به اين برنامه ها نگاه مي كنند. به عبارتي جهت گيري صدا وسيما باعث شده ما در جبهه رسانه اي، موفق ظاهر شويم. مثال اين امر، دوست حقير است. وي بارها و بارها برايم تعريف كرده كه از ديدن يك برنامه در شبكه ... چقدر حرص مي خورد و چقدر از آن برنامه بدش مي آيد؛ در عين حال با سماجت شما و پخش مكرر در مكرر اين برنامه، وي تا آخر اين برنامه را از حرصش نگاه مي كند! فكر كنيد در كجاي دنيا مي توان مخاطب را چنين با انگيزه جلوي صفحه جادو ميخكوب كرد؟ بنابراين باز هم از شما تشكر مي كنم.
هدي مقدم

 



تخته سفيد

نيلوفر حيدري - دوشنبه ها كه از راه مي رسند...هوا عطر ديگري دارد. دوشنبه براي من چيزي است شبيه طعم تمشك...روزي به رنگ بنفش با رگه هايي از آبي...دوشنبه ها زيباترين روز خداست. من تمام هفته را به انتظار دوشنبه ها سر مي كنم...دوشنبه كه مي رسد، حوالي زرد و نارنجي عصرهاي پاييزي، مي نشينم روي يكي از نيمكت هاي رنگارنگ كانون...اين هفته نيمكت آبي...و هفته بعدي شايد قرمز...
صندلي هاي كوتاه و چوبي را دور ميز گرد وسط سالن مي چينم..و گل ها را از كيسه پلاستيكي اش در مي آورم و ورز مي دهم. بوي خاك در تمام وجودم مي پيچد. دوباره دقت مي كنم تمام صندلي ها يك رنگ باشند و بعد با خودم فكر مي كنم كه اصلا چه اهمييتي دارد؟ ساعت سه و يا شايد كمي ديرتر، بچه ها از راه مي رسند...بچه هايي كه دست همديگر را مثل يك زنجيره بزرگ به هم گره زده اند. وانتظار من به سر
مي آيد. مي نشينند روي صندلي تا من گل ها را در دستشان بگذارم...ما با گل مجسمه نمي سازيم، ما حتي سفالگري هم نمي كنيم...ما در كنار هم تجسم كردن را مي آموزيم...من و تعداد زيادي كودك و نوجوان كه خيلي هايشان هنوز كلاس اولي هستند و خيلي هايشان از من بزرگترند...روشندل هستند ولي اصلا دلشان نمي خواهد عصاي سفيد به دست بگيرند...دلشان نمي خواهد غريبه ها كمكشان كنند...دلشان نمي خواهد كسي در حقشان ترحم كند...نمي خواهند مورد تمسخر قرار بگيرند ...خيلي هايشان به خاطر فقر نمي توانستند بيماريشان را معالجه كنند و در مدت دو يا سه سال نابينا شدند...و هنوز باور ندارند كه دنياي رنگين و كودكانه شان سياه و تباه شده...شده؟ بعضي هايشان از شهرهاي دور دست ايران مي آيند. مي آيند تهران تا درس بخوانند تا براي خودشان كسي بشوند تا از جانب خانواده هايشان طرد نشوند...ما با هم همه چيز را تجسم مي كنيم و آنها گل سفالگري را دوست دارند. چون برايشان از قصه آفرينش گفته ام...از آفرينش انسان از خاك...خيلي هايشان با اينكه بزرگ هستند هنوز خيلي چيزها را نمي دادند. نمي دانند تجسم كنند ماهي را كه پا ندارد. نمي توانند بفهمند كه شكل كلي يك درخت چگونه است...شايد تعجب كنيد ولي حقيقت دارد. آنها در يك خانواده مرفه تهراني زندگي نمي كنند امكانات يك نابيناي متمول تهراني را ندارند...تمام سال تحصيلي بعد از مدرسه به خوابگاه مي آيند و تنها سرگرمي شان گوش كردن به صداي تلويزيون است و مطالعه كتابهايي كه تا به حال هزاران بار آن را خوانده اند. ما با هم قصه مي خوانيم. تجسم مي كنيم و تجسم خود را به واقعيت پيوند مي زنيم...بعد آنها كتاب هاي هزار بار خوانده شان را به امانت مي گيرند و دوباره مي پرسند: كتاب بريل جديد نداريم؟ كتاب قصه هاي پيامبران داريد؟ رمان عاشقانه داريم؟ تاريخ ايران را كي بريل مي كنيد؟ و...
از در كه بيرون مي روند دوباره سر فرو مي برند در لاك خودشان...تا كسي نبيند كه آنها نمي بينند. گاهي وقت ها حتي از خودم هم متنفر مي شوم، از خودم كه دائم تكرار مي كنم: ببينيد بچه ها...از خودم متنفر مي شوم كه مي پرسم:چه رنگي؟ دلم مي خواهد يكي شان بلند شود و سيلي محكمي بكوبد توي صورتم و بگويد: مگه كوري...مگه نمي بيني كه ما نمي بينيم...
و خدا چقدر مهربان و عزيز است كه ما را به اين بهانه «امتحان» نكرد...
¤ به مناسبت روز جهاني نابينايان

 



گردش گودري

حل مي شود تصويرت آرام
در خوانش مرطوب چشمم
لبخند تو بر چهره ام يك خط خيس است
¤
گم مي شوم توي خياباني كه يك روز
پيدا شدي و دست و پاي عشق گم شد...
¤
دارد تمام شهر را اندوه مي گيرد
پاييز يك بيماري واگيردار است...
¤
تقويم عمر من
يك اشتباه چاپي محض است
روي تمام برگ ها پاييز خورده است
¤
نام تو دعاي مستجاب باران
هر بار كه خوانده ام تو را باريدم

 



اگر «تهمينه ميلاني» آژانس شيشه اي را مي ساخت...

محسن حدادي
شخصيت ها:
سپيده؛ 34 ساله، مطلقه اما زيبا. مسئول ان جي اوي حمايت از زنان آزرده حال، بدون خال و ضد حال. رييس سنديكاي «زنان بدون مرز» و مدير انجمن «زمين بدون مرد» و روز «هواي پاك با زنان بي باك».
فتانه؛ 29 ساله، چشم آبي، قد بلند و از اقوام تهيه كننده. صاحب ركورد 37 بار نامزدكردن و به هم زدن. عاشق دور هم بودن و فال قهوه و جك هاي بي تربيتي تعريف كردن.
پهلوون اقدس؛ 31 ساله تحصيل كرده و داراي مدرك سيكل. چاق و با نمك، داراي كمربند قهوه اي كنگ فو. ضد مرد و عضو پيوسته فرهنگستان زبان و ادب فمينيسم. او در نوجواني به اجبار پدر با يك مرد سبيل دررفته زن دار ازدواج كرده و بعد از آسيب هاي روحي فراوان او را به قتل رسانده و از دهات فرار كرده و در پناه سپيده زندگي مي كند.
آقا محسن؛ همسايه سپيده اينا. جانباز و راننده آژانس. سپيده براي همياري هميشه از او براي رفت و آمد خود و رفقايش استفاده مي كند و هميشه چرب تر حساب مي كند تا چيزي گير آقا محسن بيايد. او در هفت آسمان يك ستاره هم ندارد، جداي اينكه كارت جانبازي و اينا هم ندارد!
فرهاد؛ براي ديدن فيلم «تسويه حساب» به تهران آمده، چون اين فيلم را در روستاي آنها نشان نمي دهند. در ميانه فيلم، ناگهان خشونت بالاي صحنه ها، روزهاي جنگ را توي سرش مي اندازد و موجي مي شود و او را مي برند بيمارستان و...
¤¤¤
آقا محسن و فرهاد خسته و درمانده روي پله هاي آپارتمان نشسته اند...شب است و صداي جيرجيرك به گوش مي رسد...
آقا محسن: تا جنگ بود، از خونه و خونواده دور بوديم، جنگ كه تموم شد، فشار زندگي چنان فشارم داد كه تنهايي رو انتخاب كردم و از خونه زدم بيرون. آقاجون كه مرد و خانوم جان هم كه دق كرد، تنهاي تنها شدم و به خودم قول دادم تا آخر دنيا خودم باشم و همين پيكان مدل 63. ولي ديگه مردم عوض شدن...كسي ديگه تو خط انقلاب سوار نمي شه...همه زدن تو خط آزادي...
فرهاد: آقا محسن...خودتو ناراحت نكن...من بر مي گردم ولايت، شما هر كاري مي تونستي انجام دادي... صبح هم ديدم سند ماشينتو دادي به مهندس اما قبول نكرد و از دفترش پرتت كرد بيرون...كاش كور مي شدم و اين روزارو نمي ديدم دلاور...
¤
دوربين نماي بسته وركشيدن كفش هاي پاشنه دار يك زن را نشان مي دهد. سپيده شال قرمزش را دور گردن مي اندازد و سيگاري مي گيراند و با اشاره چشم بچه ها را به خط مي كند...
¤
يكدفعه باران شديدي شروع به باريدن مي كند، سپيده روبروي آقا محسن ايستاده است و با فرياد با او حرف مي زند، اشك و آب باران با هم قاطي شده و صورت او را خواستني تر كرده است...آقا محسن اما سرش پايين است...و فقط مي شنود.
سپيده: ما رو حلال كن آقا محسن... ما تو جنگ نبوديم، ولي اينقدرا هم نامرد نيستيم اگرچه اين روزا همه نامردن، و مردي پيدا نمي شه، ولي شما خيلي مردي... بليت اين رفيقت با من، ظهر نشده توي فرودگاه مي بينمتون... بريم بچه ها...
آقا محسن: ولي...ولي شما...
پهلوون اقدس: بي خيل آق محسن...ريديفه...برو فكر قوت سفر باش! زت زيات!
فتانه: آقا فرهاد شما براي سفر، همسفر نمي خواين؟
باران همچنان مي بارد و آفتاب كم كم دارد از پشت ماشين لامبورگيني سپيده كه در خيابان محو مي شود، بالا مي آيد.
¤
مهندس شجاعي، مدير آژانس مسافرتي در حال توضيح دادن نوع سفرهاي ويژه به آنتاليا ست كه صداي شكسته شدن در اتاق به گوش مي رسد، دوربين هيبت زني را نشان مي دهد كه شبيه مردها لباس پوشيده و از ميان گردوغبار افتادن در، وارد كادر دوربين مي شود، دو نفر ديگر هم با سروشكلي متفاوت، اطراف او را مي گيرند...
مهندس: چه خبرته خانوم، اگه دعوا داري برو بگو مردت بياد!
سپيده: اونم خودشه! هميني كه تو روت واستاده...(سپيده از كيف همراهش، يك زنجير چرخ دو متري بيرون مي كشد و شيشه هاي اتاق مدير را خاك شير مي كند و بعد فرياد مي زند:) اين بليت رفيق ما رو اوكي كن نارفيق!
مهندس: يعني چي خانوم؟ فكر كردي اينجا شهر هرته...برو بيرون...
فتانه با چاقو به مهندس نزديك مي شود و پشت چشم نازك مي كند كه: ببين آقا فري، حاجي قربون، كامبيزخان، اسي چشم قشنگه...بازم بگم؟ نيمه پنهانت رو شده هفت خط پيزوري!
پهلوون اقدس، دستي به شانه فتانه مي زند و مي گويد: اي ول! خوب درساتو حفظ كردي ناقلا...
فتانه: چمنتيم اوستا!
¤
سپيده، با يك حركت ميز رييس را بر مي گرداند روي ميهمانان او و ميهمانان كه دو زن ميانسال بودند، پا به فرار مي گذارند. او در چشم برهم زدني با يك لگد ميز عسلي را هم ريز ريز مي كند و رو به مهندس مي گويد: نمي خواي كه مادر بچه هات از كثافت كاري هات سر در بيارن؟ اگه مي خواي بگو...ما به دموكراسي اعتقاد داريم...
مهندس دندان گردي مي كند و مي گويد: هيچ غلطي نمي تونيد بكنيد...
پهلوون اقدس با يك حركت آب دوجوكي(!) شكم مهندس را هدف مي گيرد و بعد با «تانگ سو دو» سر او را به ميز مي كويد.
سپيده: صدبار بهت گفتم فن سنتي بزن، اين پست مدرنيسم پدر ما رو در مي آره...
پهلوون اقدس با يك حركت لنگ، مهندس را خاك مي كند و بعد قصد بارانداز دارد كه فتانه تلفن را بر مي دارد: الو منزل آقاي اسكندري؟ شما خانم آقاي اسكندري هستين؟ من از آژانس زنگ مي زنم...
مهندس در حالي كه شال گردن پهلوون اقدس دور گردنش است و مثل اسب دارد نفس نفس مي زند، سر تكان مي دهد كه يعني چيزي نگين بليت ها را اوكي مي كنم.
¤
سپيده روي ميز رييس نشسته است و دارد پسته مي خورد و تف مي كند به صورت مهندس: تو اينقدر فهم نداري كه اينا واسه توي بدبخت بدمسب رفتن جنگيدن، هيچي هم ازت نخواستن، حالا يه بليت نمي توني واسشون جور كني؟ خاك تو سر عوضي و خر و حمالت كنن!
پهلوون اقدس با مشت مي كويد به سر مرد كه ناگهان كلاه گيس او مي افتد روي زمين...همه بلند مي زنند زير خنده...
فتانه: خاك تو سر كچلت كنن...
¤
سه زن، بليت ها را گرفته اند و قصد خروج از آژانس را دارند كه پليس سرو كله اش پيدا مي شود. سپيده از توي كيفش يك هفت تير در مي آورد و رو به پهلوون اقدس مي گويد: من اين طرفو دارم تو برو اون طرف. پهلوون اقدس، پنجه بوكسش را به فتانه مي دهد و مي گويد: بپر ...ما قول داديم بايد سر قولمون باشيم...خودتو برسون به آقا محسن و فرهاد...جون تو و جون اين بليت ها!
¤
فتانه خودش را به شكل آبدارچي آژانس در مي آورد و مي آيد بيرون و شروع مي كند داستان تعريف كردن براي پليس...او را مي فرستند توي آمبولانس تا به وضعيتش رسيدگي شود...سپيده براي يك لحظه نزديك پنجره مشاهده مي شود و يك تير هوايي شليك مي كند، آرايش پليس به هم مي ريزد و فتانه از فرصت استفاده مي كند و با يك حركت، راننده آمبولانس را از ماشين پرت مي كند بيرون و از مهلكه فرار مي كند. پليس به سرعت او را تعقيب مي كند.
تعقيب و گريزي مرگ بار تمام خيابان هاي تهران را در برمي گيرد! فتانه با اشك و آه گاز مي دهد...پليس هم هر چه گاز مي دهد نمي تواند او را بگيرد ...در فرودگاه او از سد ماموران مي گريزد و موانع را در هم مي شكند...از ماشين پياده مي شود و به سمت پله هاي ورودي بخش پروازهاي خارجي مي دود كه...يك پليس وظيفه شناس و حرفه اي از فاصله اي دور او را با تير مي زند، او به زمين مي افتد اما كشان كشان خودش را به وسط سالن پرواز مي رساند، پنجه بوكسش را نشان مي دهد و همه مردم فرار مي كنند...آقا محسن خودش را به بالاي سر او مي رساند، فرهاد هم با ماسك هوا آرام آرام مي رسد...فتانه در حالي كه از گوشه لبش خون جاري شده رو به فرهاد مي گويد:
ما كه نتونستيم باهات همسفر بشيم خدا كنه تو بتوني با اوني كه دوسش داري همسفر بشي...(موسيقي شديدا تاثيرگذاري در حال پخش است)
¤
در آژانس، پس از انفجار چند گاز اشك آور، سپيده بيانيه اي را آنلاين منتشر مي كند و در آن به همه مردهاي عالم بويژه كچل هاي كلاه گيس دار اخطار مي كند كه راه ما ادامه دارد و با كشته شدن چند زن شجاع، دنيا تمام نمي شود و بعد خود و پهلوون اقدس را به دار مي آويزد و هردو خودكشي مي كنند...
¤
در فرودگاه اما فرهاد از گيت عبور مي كند و پليس سر مي رسد و نماي محاصره آقا محسن و فتانه را مي بينيم كه در حال باي باي با فرهاد هستند...
¤
يك مرد روي خطوط عابر پياده در خيابان روبروي آژانس ايستاده است و مبهوت و ناراحت دارد با بي سيم صحبت مي كند: امنيت ملي مي دوني يعني چي؟ اون سايتي كه بيانيه رو منتشر كرده فيلتر كن، مي فهمي؟ نه من گوشم بدهكار نيست...فقط گوش كن ببين چي مي گم...حرف بي حرف...تازه يادت باشه هيچكي نبايد خبر خودكشي اين دو تا موجود بي مسئوليت رو كار كنه، شير فهم شد؟
¤
دوربين از بالاي سر اين مرد مي گذرد و تصويري از پرواز هواپيمايي را نشان مي دهد كه فرهاد سرش را به شيشه آن تكيه داده است...زني كنار فرهاد نشسته و از او پرستاري مي كند، او خود را شاگرد سپيده و از پيروان مكتب «مبارزه تا آخرين قطره» معرفي مي كند كه از طريق اينترنت ماجرا را فهميده است...

 



بوي بارون

چشمه هاي خروشان تو را مي شناسند
موج هاي پريشان تو را مي شناسند
پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي
ريگ هاي بيابان تو را مي شناسند
نام تو رخصت رويش است و طراوت
زين سبب برگ و باران تو را مي شناسند
از نشابور بر موجي از «لا» گذشتي
اي كه امواج طوفان تو را مي شناسند
اينك اي خوب، فصل غريبي سر آمد
چون تمام غريبان تو را مي شناسند
كاش من هم عبور تو را ديده بودم
كوچه هاي خراسان، تو را مي شناسند
قيصر امين پور

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14