(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه اول آبان 1389- شماره 19770

پرواز من
براي شهيد فهميده مشق عشق
اون قديما!
مهرباني
تقديم به اعضاي تيم ادبي و هنري مدرسه اينجا بهترين جاي دنياست
زندگي نامه يك كفش
بين دو نيمه
يك سلام و يك جواب
بيا بنويسيم (3) انواع داستان
بهشت ها
يك نكته



پرواز من

من در دل تنگ غروب
رو سوي دريا مي كنم
با موج هايش در دلم
آهسته نجوا مي كنم :

دريا ! تو هستي آشنا
با گوهر تنهايي ام
اين را تو مي داني كه من
يك قطره ي دريايي ام

وقتي صدايم مي زني
بال و پرم وا مي شود
چشمان باران خورده ام
گرم تماشا مي شود

يك روز آخر مي روم
تا انتهاي موج ها
با مرغ دريايي دلم
پر مي كشد تا اوج ها

پرواز من در آسمان
آغاز خوب زندگي است
هرچند وقت اين طلوع
توي غروب زندگي است
محمد عزيزي (نسيم)

 



براي شهيد فهميده مشق عشق

نارنجك
با بويي از نارنج
درهواي تانك ها پراكند
وقتي
فرشته ها كه مي رسند
سهم من
ستاره اي است
دربرگ برگ كهكشان ها
كه مي خواند:
سفر پرواز را
آري
دست هاي تو
دست نيافتني است
اي فاتح تانك ها
ديري ست
درجستجوي تو
يك آسمان شعر
از نگاهم مي ريزد
آري، اينجا
هنوز
كبوتران كلاس
مشق عشق مي نويسند!
سيد احمدجعفر نژاد -دبير هنر و تربيتي
آموزش و پرورش ناحيه دو مشهد

 



اون قديما!

كاش مي شد مثل قديم دور هم جمع مي شديم
با حرفهاي قشنگمون همديگر رو شاد بكنيم
مثل اون قديم با هم شعر و داستان بخونيم
به ! چه طعمي داشت اون زمون
نون هاي مادر بزرگ
نقل هاي پدر بزرگ
مثل لبخند رو لب هاشون هميشه تازه بود
اون زمون مثل الان شهرها شلوغ نبود
هواي دنيامون خيلي كثيف نبود
حالا زندگي تو شهر شده مصيبت
ديگه اون شادي ها نيست
ديگه اون لبخندها نيست
راستي كجاست محبت؟
فاطمه فيروزي/ ساوه

 



مهرباني

- مادر جان، آدامس، بخريد! تورو خدا بخريد...
و مادربزرگ هم با مهرباني دو بسته آدامس مي خرد. پسرك باز نگاهي به اطرافش مي اندازد و اين بار مي رود سراغ ميزي كه ذهن مرا به خودش مشغول كرده بود! خانم، آقا، آدامس، بخريد! تورو خدا بخريد...
ولي آنها آدامس نمي خرند!
چند كلمه اي حرف مي زنند، نگاهي به هم مي كنند، و بعد اتفاق عجيبي مي افتد!
پسرك را كنار خود مي نشانند و همگي مشغول شام خوردن
مي شوند.
صحنه جالبي ست!
مدتي مي گذرد و وقت رفتن فرا مي رسد.
وقتي به آن ميز نگاه مي كنم، پسرك هنوز مشغول غذا خوردن است، و آن زن و مرد هم دارند با هم حرف مي زنند، انگار فقط منتظر بهانه اي بودند.
خدا كند هميشه دلهايمان آسماني باشد و هيچ وقت كسي را نرنجانيم.
احمد طهاني / يزدروي صندلي نشسته ايم و منتظر آماده شدن غذا هستيم.
پشت سرمان صداي جرو بحث مي آيد! دو نفر كه انگار شريك كاري هم هستند با هم مشكل پيدا كرده اند!
آن طرف تر هم دو نفر نشسته اند و با سردي هرچه تمام تر مشغول پيتزا خوردن اند. انگار دوتا غريبه اند كه به زور نشاندنشان كنار هم!
كمي كه سرم را مي چرخانم تابلويي جلب توجه مي كند. بزرگ و خيلي زيبا.
آهوي بسيار زيبايي به افراد داخل سالن نگاه مي كند!
انگار مي خواهد حرفي بزند ولي نمي تواند.
اين را از نگاهش مي شود فهميد، از چشمان درخشانش!
شايد مي خواهد بگويد در بند بودن اصلا رضايت بخش نيست.
شايد هم از تنها بودنش ناراحت است!
چند لحظه كه مي گذرد صداي باز شدن در مرا به خود
مي آورد. چند نفر خارج مي شوند. وقتي بهشان نگاه مي كنم
بي تفاوتند، نه خوشحال و نه غمگين!
غذا كه آماده مي شود اين بار نگاهم به ظرف غذا دوخته مي شود، دوستم دارد از دانشگاهش مي گويد و رفقا مشغول گوش دادن هستند!
ولي من در فكرم...
چرا بايد دلخوري باشد؟
راستي چرا؟
صداي خنده شركا دوباره توجه ام را جلب مي كند، دارند از در خارج مي شوند، و مثل اينكه مشكل شان حل شده!
يكي شان مي گويد: برو، برو تعارف نكن، نذار دوباره عصباني بشم...
و خارج مي شوند!
ولي هنوز در دلم آشوب است.
مادر بزرگي با دوتا بچه - كه به احتمال زياد نوه هايش هستند - وارد مي شود و مي نشيند روي ميز كنار ما.
بچه ها شيطوني مي كنند!
مادر بزرگ هم كه انگار دارد با تمام وجودش از لحظات بودن با نوه هايش لذت مي برد دست نوازش بر سرشان مي كشد و مي گويد آرامتر حرف بزنند و شيطنت نكنند!
در باز مي شود و يك پسر بچه مي آيد داخل، بسته آدامسي در دست، اول مشتري ها را برانداز مي كند و بعد انتخاب مي كند! بله مي رود سراغ مادربزرگ.

 



تقديم به اعضاي تيم ادبي و هنري مدرسه اينجا بهترين جاي دنياست

چشمهاي آسمان نمناك است و پرده اتاقم از بوي باران مست شده و به رقص در آمده، آسمان مي غرد و صدايش در گوش آئينه ها مي پيچد.
صداي مرواريدهاي آسمان از ناودان خانه به گوش مي رسد و قلبم را از اتاق دربسته اي بيرون مي كند و راهي كوچه هاي نمناك عشق مي كند.
خانه اول پرده ندارد و مردي قلم به دست در خيال «آسمان» خط خطي مي كند. پا به كوچه اي باريك مي گذارم، پيرمردي تنها در كوچه هاي خلوت خيال قدم مي زند و عشقش را به حراج مي گذارد.
در مقابل خانه اي قديمي كودكي نشسته، نمي دانم چرا غمگين است و به كجا مي نگرد، دنباله نگاهش را تعقيب مي كنم مثل يك ستاره دنباله دار، اودريك عبور ساده خيالي به يك بغل قايق خيس نگاه مي كند.
به خيابان بزرگتري مي پيچم باباي امير هنوز هم با عصاي فلزي اش در خيابان ايستاده و منتظر حكمي كاغذي است و من در آسمان بادبادك سبز غروبهاي يكشنبه را مي بينم.
به دنبال سايه اي از مهتاب مي گردم و در زير درخت آلو قطره اي را از آن پيدا مي كنم، اينجا جاي خوبي ست اينجا «نردباني ست كه از آن عشق مي رود به بام ملكوت.» نسيمي مي وزد؛ مثل اينكه به خيابان «نسيم» رسيده ام.
شنيده بودم كه در اين خيابان زيباترين جاي دنيا وجود دارد، بند كتاني ام را سفت مي كنم تا زود بدوم و به آنجا برسم. و من بازيگر «باران» در نقطه آخر دنيا رو به مدرسه اي به رنگ عشق ايستاده ام.
اينجا آغاز رايحه سيب است در نسيمي خنك كه حد ندارد. به خود مي نگرم سراپا خيسم مثل پله هاي خيس مدرسه.
حكايت امشب حكايت فرياد ني در باران عشق است، اينجا بهترين جاي دنياست و مدرسه باراني ما هميشه باراني مي ماند.
سپيده عسگري (رايحه)
تهران
«منظور از كلمات داخل گيومه تخلص بچه هاست.»
«آسمان» زهرا گودرزي
«باران» فاطمه شهريور

 



زندگي نامه يك كفش

روزي روزگاري بود كفشي بودم نو و زيبا در پشت ويترين مغازه ها. خيلي زيبا بودم آن قدر زيبا بودم كه هر كس از كنار مغازه مي گذشت كمي صبر مي كرد و نگاهم مي كرد اما چون قيمت من خيلي بالا بود كسي نمي خريدم.
يكي دو ماهي گذشت كسي مرا نخريد. مغازه دار تصميم گرفت قيمت مرا كم تر كند. وقتي كه كمي كم تر كرد با اينكه هنوز گران بودم اما ناگهان يك مرد كه روي سرش مويي ديده نمي شد و كت و شلواري خاكستري به تن داشت مرا براي دختر لوس كوچولوش خريد.او سر راهش براي جعبه كفش يك كاغذ كادوي زيبا خريد و مرا كادو كرد. بعد وارد خانه شد و دخترك را صدا كرد:
«طناز! طناز دخترم بيا پايين كارت دارم.»
بعد از دقايقي دختري پايين آمد پدرش گفت: «دخترم تولدت مبارك!» و جعبه كفش را به دخترك داد. دختر خيلي خوشحال شد و پدرش را بغل كرد. فرداي آن روز دخترك مرا پوشيد و به مدرسه رفت همه گفتند: «طناز چه كفش قشنگي»! طناز هم گفت: «پدرم براي تولدم خريده!» و كلي هم پز آمد. در آن ميان دختري بود كه كفش هاي كهنه اي داشت... دلم مي خواست به جاي پاي اين دختر لوس پاي آن دختر بودم. يك هفته گذشت طناز مرا كنار انداخت و ديگر حتي نگاهي هم به من نكرد... به نظرم اگر من به جاي اين كه در پاي طناز بودم در پاي دختري كه كفش هاي كهنه داشت بودم الآن دچار اين وضع نمي شدم.
فاطمه وزيريان/ 13 ساله

 



بين دو نيمه

بچه تر كه بودم، هر وقت قرار بود ميهمان عزيز كرده اي بياد خونه ي ما، من و مادر بزرگ شروع به آب و جارو كردن حيات مي كرديم.يه روز پرسيدم چرا حيات را تميز مي كنيم؟مي گفت با اينكه حياط تميزه ولي مهمون بايد بفهمه دوستش داريم،بفهمه دوست داريم بياد.
آن روز گذاشت تا چند وقت پيش كه داشتم بين دو نيمه ي فوتبال كتاب مي خوندم.خوندم كه حرم واقعي اهل بيت (عليه السلام) توي دل و قلب شيعه هاست.جايي كه خيلي ازش غافل بودم.نگاهي به ساعت كردم. چهل دقيقه اي بعد ازنصف شب بود. بغضم گرفت.تلويزيون را خاموش كردم و رفتم تو اتاق. اشك مي ريختم و با خودم مي گفتم: اين همه كه براي فيلم و فوتبال تا صبح بيدار ماندي ،يك شب هم شد براي امام زمانت تا صبح خواب به چشت نياد؟
حالا مي فهميدم حافظ اين همه وقت چي مي گفت كه:
عاشقي را كه پشت باده ي شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
حالا مي فهميدم چرا اون همه زاري و يابن الحسن روحي فداك ها جواب نداد.
ياد حرف مادر بزرگم افتادم كه: بايد خونه را براي مهمان آب و جارو كرد.
محمد علي اسحاقي

 



يك سلام و يك جواب

سلام كوتاه ترين راه براي مسير آبي دوستي هاست. پس به اين كرانه بي انتها؛ سلام! يكي بود، يكي نبود. زير سقف آسمان كبود، آدم هايي بودند از جنس بلور كه تو زندگي ام پا گذاشتند و با خودشان برايم محبت واميد آوردند. با عرض خسته نباشيد، خدمت معلم خوبمان آقاي عزيزي. من كه سعادت نداشتم در كلاس درست باشم. ولي باز مثل يك معلم، جدي، با حوصله و مهربان هستي.
از اين كه وقت شريفت را مي گذاري و مطلب هايم را مي خواني و تأييد مي كني تا به چاپ برسد، از تمام زحمات بي دريغت ممنون و سپاسگزارم. من هرگز محبت شما، آقاي فهيم و ديگران را كه براي شكوفا شدنم زحمت كشيده ايد، فراموش نمي كنم و هميشه دعاگويتان هستم. از خداوند برايتان عمر با عزت، موفقيت و عاقبت به خيري را خواستارم. با اين كه مي دانم صفحه مدرسه بيشتر براي نوجوانان است، ولي از اين كه من را پذيرفته ايد و مطلب هايم را چاپ مي كنيد بسيار خوشحالم. بدانيد كاري كه شما برايم مي كنيد اجر بسيار دارد. چون براي شاد كردن دلم زحمت مي كشيد. خداوند خيرتان بدهد. در آخر آرزوي ايامي كم نظير دارم براي معلمي بي نظير!
& الهام ملكي
& جواب سلام
خواهرخوبم الهام ملكي!
از اين كه مطالب صميمانه تان را براي «مدرسه» ارسال مي كنيد از شما ممنونم. شادي دل شما و ديگر دوستان صفحه، شور و شوق مرا به كار بيشتر وادار مي كند. دعايمان كنيد!
مدرسه

 



بيا بنويسيم (3) انواع داستان

چند نوع داستان وجود دارد؟ چه تفاوتهايي بين اين گونه ها ديده مي شود؟
علت پيدايش هر كدام چه بوده؟
ويژگي ساختاري هر نوع چگونه است؟
و ...اينها سوالهايي است كه چند جلسه اي را درباره شان به گپ مي نشينيم . قدرمسلم آشنا شدن با اين تنوع، درك و تعامل راحت تري را برايتان به ارمغان مي آورد.
داستان به لحاظ نوع به چهار دسته تقسيم مي شود. داستانك (ميني مال)، داستان كوتاه، داستان بلند و رمان. البته شايد بعضا با تقسيم بندي اي روبرو شويد كه داستان را در سه حوزه ميني مال، داستان كوتاه و رمان قرار دهند.
علتش اين است كه اين افراد تفاوتي بين داستان بلند و رمان قايل نيستند.در صورتي كه چنين نيست و درباره تفاوت ها هم با يكديگر گپي خواهيم داشت.
داستان ميني مال :
داستانك ، داستان فلش و داستان كوتاه كوتاه از ديگر اسامي اين نوع داستان است. داستانك كم حجم ترين نوع داستان است كه حجم آن مي تواند از چند خط تا حداكثر يكي - دو صفحه باشد. نحوه شكل گيري داستانك ها - مانند اغلب داستانهاي سنتي- بر پايه «گفتن» است نه «چگونه گفتن» كه آن هم بصورت يك لحظه و يك آن ذكر مي شود. به نوعي كه فيزيك داستان در چند خط تمام مي شود اما گويي خود داستان هنوز جاري است. به لحاظ حجم بسيار كم ، كاراكتر هاي ميني مال از نوع تيپ اند نه شخصيت.
پرواضح است كه علت اين امر، عدم وجود فضاي كافي براي شخصيت پردازي ست. حتي اگر كاراكترها به شخصيت نزديك شوند، از عمق بسيار كمي برخوردارند. مهمترين ويژگي هايي كه مي توان براي اين نوع داستان نام برد، اين موارد است :
& شدت ايجاز كه اصلي ترين و اساسي ترين مولفه داستانك ها مي باشد و نويسنده به قدري پايبند آن است كه خواننده به نوعي با ايجاز مخل روبرو مي شود. هيچ حادثه اي بيش از «گفتن» كش و قوس پيدا نمي كند. در واقع داستانك مانند «چكيده» اي است كه بيش از آن توان چكيده شدن ندارد.
& طرحي بسيار ساده و قابل فهم بر خلاف داستان هاي مدرن كه داراي طرح پيچيده اي هستند،فهم داستانك ها به لحاظ محدوديت هاي زماني و مكاني آسان است. چرا كه اتفاقات داستاني در لحظه اي خاص - يك آن، يك دقيقه، يك ساعت و ... و مكاني خاص - بدون تغيير جغرافيا- رخ مي دهد و نياز به حضور ذهن بالايي نمي باشد. داستانك ها پتانسيل وجود زمان و مكان ديگري- به غير از لحظه و مكاني كه داستانك شكل مي گيرد- را به معناي حقيقي كلمه ندارند.
& گفتگوهاي متفاوت در داستانك ها نوع گفتگو كلا متفاوت با آن چيزي است كه در انواع ديگر داستاني شاهديم. شايد در داستاني، گفتگويي ببينيم كه يك صفحه اي - بلكه بيشتر و نزديك به كل حجم داستان - را اشغال كرده. اما در داستانك ها با توجه به حجم بسيار كم نوشته، نوع گفتگو ها طوري طراحي مي شود كه از كش آمدن داستان جلوگيري كند و آن را به سرانجامش نزديك كند.
& تفاوت پيام داستانك ها به لحاظ ساختاري ، زمينه لازم براي پرداختن عميق به حوادث را ندارند. بر خلاف انواع داستاني ديگر و موضوع داستاني شان كه گاه به هياهو هم مي رسند، داستانك ها همچو موجي نرم به ساحل برخورد مي كنند و باز مي گردند.
& تصوير كوتاه داستاني به علت توصيف هاي ساده و طرح روان داستان، تصوير آن به راحتي در ذهن ساخته مي شود. مانند يك نقاشي ساده كه نيازي به تبيين و تشريح ندارد
& عدم وجود حاشيه در انواع داستاني ديگر، لاجرم براي ورود به بطن ماجرا، بايد حجمي را براي حاشيه طراحي كنيم. يعني از حاشيه به متن وارد شويم. اما داستانك ها، نوعي از داستان اند كه فاقد هرگونه حاشيه اند و تماما متن و بطن ماجرا هستند.
اما ايرادهايي هم به داستانك ها وارد است كه برخي شان به اين ترتيب است :
عدم وجود بحث زيبا شناسي در آنها همانطور كه حجم كم و استثنايي داستانك ها باعث پيدا كردن مخاطباني شده، همانطور هم همچو زنجيري دست و پاي اثر را بسته است. چرا كه در اين حجم كم، آن طور كه شايسته است نمي توان از بازي هاي زباني استفاده كرد و همچنين جنبه سرگرم كنندگي و لذت بخشي نيز- بعلت حجم كم- در داستانك ها بسيار كم ديده مي شود .
& نبود لايه هاي زيرين معمول داستانهاي مطرح، داراي لايه هاي زيرين مي باشند. به اين معنا كه با تفكر در داستان، پيام، هدف و مفهومي ديگرنيز به ذهن مي رسد. اما در داستانك ها بعلت نبود فضاي كافي براي ريز شدن در مباحث، عملا لايه زيرين و بعد فلسفي اي ديده نمي شود. حتي اگر نويسنده بخواهد چنين كاري كند، چيزي شبيه كلي گويي و سنجاق كردن خواسته به داستان مي شود!
& تك بعدي بودن داستان يكنواختي سبك داستانك ها مانع از آن مي شود تا چند انديشه و ديدگاه مترادف و متضاد در كنار يكديگر بنشينند. وجود حجم كافي در انواع داستاني ديگر، دست نويسنده را براي جاري كردن اين مطلب باز مي گذارد.
اما با تمام اين تفاسير، داستانك ها باشگاه خوبي براي نويسندگي اند. چرا كه براي نويسنده جوان الزام مي كنند كه در حجم كم حرفش را بزند و هنرش را نشان دهد. مسلم است كه اگر طرح را روي كاغذ پياده كنيد، ارزش بيشتري دارد اما بايد بدانيد كه «بسته بودن» براي باشگاه نويسندگي معنايي ندارد. هر جا كه باشيد مي توانيد قلم را در ذهنتان به حركت درآوريد و محصولتان را به ذهن بسپاريد و در زماني مناسب، در دل كاغذ ، يادگارش كنيد.
ادامه دارد...
جلال فيروزي

 



بهشت ها

(1)
دنيا مثل بهشت مي شود اگر همه ما از بدي دوري كنيم و همديگر را دوست داشته باشيم اين قدر با هم جنگ نكنيم و براي به دست آوردن هر چيزي دل ديگران را نشكنيم به جاي اين همه كينه و قهر، درخت و گل بكاريم تا دنياي ما پاك تر و زيباتر شود. بخنديم تا ديگران از خنده ما شاد شوند.
(2)
قلب بچه ها مثل بهشتي كوچك است چون در آن ها از بدي ها خبري نيست و دلشان پر از محبت و دوستي است.
بچه ها بيشتر از بزرگ ترها دوستي و محبت را بلد هستند براي همين است كه خدا همه بچه ها را دوست دارد و هر دعاي آن ها را بهتر و بيشتر قبول مي كند.
(3)
كشور ما يك بهشت است استان ما مازندران يك بهشت ديگر است.
بهشت ديگر شهر ماست، خانه ما خودش بهشت كوچكي است، كه پدر و مادر فرشته هاي مهربان آن هستند. با اين همه بهشت هاي كوچك كه داريم دنياي ما هم مي تواند مثل بهشت بزرگي باشد.
مبينا يوسفي -كلاس سوم
كانون پرورش فكري آمل

 



يك نكته

گاهي كه از پنجره كوچه را نگاه مي كنم همراه گربه هاي رنگارنگ اطراف سطل هاي زباله، جوانان، نوجوانان و حتي پسر بچه هايي را مي بينم كه با كيسه هاي بزرگتر از خودشان مشغول جمع كردن قوطي هاي فلزي، اشياي پلاستيكي، كاغذي و... هستند. از سطلي به سطل ديگر مي روند و در پايان هم آنها را به جايي كه بايد، تحويل مي دهند!
اين صحنه نكات خوب و بد بسيار دارد. كه از نكات خوب آن مي توان به موارد زير اشاره كرد:
1- ايجاد شغل: كه البته از روي نياز و ناچاري است.
2- بازيافت بسياري از زباله ها: كه شايد شهرداري به تنهايي از توان آن عاجز است.
3- كسب درآمد حلال و...
و از نكات بد آن هم اين كه:
1- چون در معرض انواع بيماري ها قرار دارند، كارشان بسيار خطرناك است.
2- بعضي از آن ها از داشتن يك چرخ دستي ساده هم محرومند!
3- و از همه بدتر اين كه: برخي كمكي به آنها نمي كنند. فراموش شده اند و شايد كمتر كسي به اهميت كار آن ها توجه كرده باشد!
بهتر است بدانيم بعضي مي گويند: هزينه درمان آنها گاهي بيشتر از چندين برابر يك وسيله موتوري ارزان قيمت مي شود. پس اي كاش براي رضايت خدا اين افراد را ياري كنيم تا آنها نيز از حداقل حقوق شهروندي برخوردار شوند.
ان شاءالله
سيدرضا تولايي زاده

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14