(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 2  آبان 1389- شماره 19771

گفت و گو با جانباز 70 درصد، حبيب شريفي يك سانتي متر با شهادت فاصله داشتم
حاشيه ديدار سرزده رهبر با خانواده شهداي گلستاني به مراد دلم رسيدم
نگاهي به كتاب «ملاقات با عاشقان آسماني» پائيز فصل عاشقي است



گفت و گو با جانباز 70 درصد، حبيب شريفي يك سانتي متر با شهادت فاصله داشتم

سيد محمد ترابي
مي گويند يكي از حقوق فرزند بر پدر و مادر انتخاب نام نيكو است و براي او نامي نيكوتر از حبيب نبود و نيست. حبيبي كه يك روز به لشگر يك نفره معروف بود و حالا وقتي از او فلسفه اين صفت را مي پرسم، چشم هايش را كمي تنگ مي كند و فقط لبخند
مي زند، و من در پس اين لبخند مي خوانم كه مي گويد؛ تو چه
مي داني كه رمل و ماسه چيست؟!
بگذار از حرف هاي دل خودم بگذرم و به همين بسنده كنم كه چند بار مردي را ديدم، با كوله باري از نامه هاي بي جواب. آخرين باري كه ديدمش، خبر آمده بود كه سرپرست قرمزها به رئيس سازمان تربيت بدني نامه نوشته و از بودجه 11 ميليارد توماني تيمش خبر داده است. پنج ميلياردش توسط سازمان، همين قدر توسط مسئولان تيم و يك ميليارد باقيمانده از طريق
كمك هاي مختلف تامين
مي شود.
من هم طرفدار قرمزها هستم اما اين جمله حضرت روح الله را كجاي اين معادله بگذارم كه فرمود؛ نگذاريد پيشكسوتان جهاد و شهادت در پيچ و خم زندگي به فراموشي سپرده شوند...
¤¤¤
¤ جناب شريفي اهل كجاييد؟
- اهل خرمشهر.
¤ متولد؟
- سال 1331. البته بيشتر در تهران بوده ام.
¤ شغلتان؟
- پيمانكار شركت نفت بودم.
¤ فعاليت هاي انقلابي هم داشتيد؟
- اگر خدا قبول كند، كارهايي كرديم.
¤ چه شد كه پايتان به جنگ باز شد؟
- راستش عشق حضرت روح الله مرا به جبهه و جنگ كشاند. من نظامي نبودم. شغلم هم طوري بود كه درآمد و وضعيت مالي خوبي داشتم. با اين حال اين عشق مرا راهي جبهه كرد.
¤ اولين منطقه اي كه در آن حضور يافتيد؟
- جنگ مدت ها قبل از شهريور 59 شروع شده بود. در غرب. بنده هم آنجا در خدمت شهيد كاوه بودم. يادم مي آيد يكي از بچه ها به دست ضدانقلاب اسير شده بود. با كلي بدبختي و پيغام توانستيم او را با 200 ليتر نفت معاوضه و آزاد كنيم! هر وقت شوخي مي كرديم، مي گفتيم قيمت تو 200 ليتر نفت است و كلي مي خنديديم.
بعد هم كه صدام حمله كرد و راهي جنوب شديم.
¤ از روزهاي دفاع از خرمشهر برايمان بگوييد.
- واقعيت آن است كه خرمشهر بيشتر از اين هم مي توانست مقاومت كند اما شرايط فراهم نبود. بچه ها براي يك تيربار التماس مي كردند و آخرش هم بايد با بالا رفتن از ديوار آن را بدست مي آوردند. مردم از همه جاي كشور خودشان را براي دفاع از خرمشهر رسانده بودند. يكي از مسئولان وقت كشور يك حرفي زد و گفت ما عراقي ها را تا پشت بصره عقب رانده ايم! آنهايي كه داشتند مي آمدند براي دفاع برگشتند و سقوط شهر تسريع شد. بالاخره اول جنگ بود و ناهماهنگي ها زياد.
¤ شما بچه خرمشهر بوديد. از اشغال شهرتان چه حسي داشتيد؟
- فكر نمي كنم اين حس نياز به توضيح داشته باشد. بگذاريد خاطره اي درباره حس و حال
بچه ها از تجاوزگري بعثي ها بگويم. در بستان بوديم. عراقي ها يك خانواده را اسير كرده بودند. پيرمرد را انداختند در آتش تنور و قصد داشتند به دخترش هم تجاوز كنند. ما تعداد كمي بوديم و عملاً كاري از دستمان ساخته نبود. ابراهيم حرداني از ناراحتي داشت منفجر مي شد. مي گفت شما غيرت نداريد. مي لرزيد. نمي توانم حالش را توصيف كنم. مي خواست يك تنه بزند به عراقي ها. جلويش را گرفتيم و گفتيم صبر كن. شب كه شد، حمله كرديم و دختر را نجات داديم. اتفاقاً ابراهيم در همين حمله شهيد شد.
آدم ها در جنگ غربال
مي شدند. اينطور نبود كه هر كسي آمده باشد، تيري بخورد و شهيد شود.
¤ مسئوليت شما در جنگ چه بود؟ كدام يگان بوديد؟
- بنده در قرارگاه رمضان بودم. كار اطلاعاتي برون مرزي
مي كرديم. كار دشواري بود. خدا شهيد هاشمي نژاد را رحمت كند. يك بار رفتيم براي شناسايي. چند روزي بود كه غذايي نخورده بوديم و حسابي گرسنه بوديم. عراقي ها گاوميشي را روي آتش كباب مي كردند و خودشان هم مشغول بازي بودند. ما هم از فرصت استفاده كرديم و كباب ها را دزديديم و برگشتيم پشت خاكريز. عراقي ها رفتند سراغ آتش و ديدند از كباب خبري نيست. شروع كردند به دعوا كردن. هر كدام به آن يكي
مي گفت تو كباب ها را دزديده اي! ما هم مي خورديم و مي خنديديم. البته بعد كه فهميدند كار خودشان نبوده، شك كردند و ما هم فرار كرديم. گير افتاده بوديم آن وسط. هم عراقي ها آتش مي ريختند و هم خودي ها.
¤ از نحوه مجروحيتتان بگوييد.
- محرم سال 1364 بود. براي شناسايي رفته بوديم فاو. در برگشت موقعيت ما لو رفت و در كمين افتاديم. با خمپاره مي زدند. اغلب بچه ها شهيد شدند. من هم به سختي مجروح شدم. نزديك يك باتلاق افتاده بودم. عراقي ها آمدند و شروع كردند به زدن تير خلاص. من از درد به خودم مي پيچيدم. سرباز دشمن پوتينش را گذاشت روي صورتم و فشار داد. صورتم در گل فرو رفت.
بعد هم تيري به قلبم زد.
]صحبت به اينجا كه
مي رسد، به اطراف نگاهي مي كند و وقتي مطمئن مي شود
دكمه هاي پيراهنش را
باز مي كند و جاي گلوله را روي سينه اش نشانم مي دهد. مدال افتخاري كه ربع قرن است با خود به همراه دارد.[
گلوله به يك سانتيمتري زير قلبم اصابت مي كند و بنده متاسفانه توفيق شهادت پيدا
نمي كنم. البته اين هم در نوع خودش معجزه اي بود. چون من با آن وضعيت بيش از يك روز آنجا افتاده بودم و بعد از تك خودي
بچه ها پيدايم مي كنند و با آن همه جراحت و تركش و گلوله در كمال تعجب مي بينند هنوز زنده ام.
سال 60 از نزديك موفق به زيارت حضرت امام شده بودم. از امام خواستم برايم دعا كند شهيد شوم. امام فرمود ان شاالله خدا به شما اجر شهيد را بدهد. من آن روز حكمت اين جمله ظريف را نفهميدم.
¤ روند درمانتان چطور بود؟
- آن زمان دكتر فخر رئيس شوراي عالي پزشكي بود. گفتند نمي شود براي تو كاري كرد و سه ماه ديگر بيشتر دوام نمي آوري. هر چند براي من شنيدنش سخت بود اما به لحاظ پزشكي درست مي گفتند. براي اعزام به خارج هم اين شورا بايد نظر مي داد. وقتي هم كه نظرشان را گفتند، بنياد گفت ما نمي توانيم پول بيت المال را توي جوي آب بريزيم و خرج تو كنيم!
¤ واكنش شما؟
- خب اين برخورد برايم خيلي سخت و سنگين بود. بالاخره اواخر سال 64 بود كه با هزينه خودم براي معالجه رفتم آلمان. البته بنياد تعهد داد اگر درمان موفق بود هزينه ها را خواهد داد. عمل هاي جراحي زيادي روي من انجام شد. پيوند قلب، پيوند كليه، پيوند كبد، جراحي طحال، كيسه صفرا، ريه، پيوند روده و ...
¤ هزينه اين جراحي ها؟
- حدود 450 ميليون تومان.
¤ اين هزينه سنگين را چطور پرداختيد؟
- گفتم كه وضع مالي خوبي داشتم. البته مجبور شدم هر چه داشتم بفروشم. چند ملك و ماشين هاي سنگين.
¤ بنياد هزينه را به شما برگرداند؟
- نه.
¤ چرا؟
- اين را ديگر بايد آنها جواب بدهند. بعد از ديداري كه دو سال قبل با دكتر احمدي نژاد داشتم، ايشان دستور پرداخت هزينه هاي درماني را دادند اما دستور ايشان را هم عملي نكردند. اول گفتند اين دستور براي رئيس قبلي بنياد بوده! حالا هم مي گويند بودجه نداريم. طي اين سال ها مكاتبات زيادي هم انجام شده كه همه بي نتيجه بوده اند.
¤ خانواده شما چند نفر است؟
- 11 نفر.
¤ ماشاالله! هزينه اين خانواده پر جمعيت را چطور تامين مي كنيد؟
- تا سال 84 از بنياد حقوق نگرفتم. اما بالاخره بدليل مشكلات مالي مجبور شدم درخواست حقوق جانبازي كنم. زمان جنگ، تير و تركش و گازهاي شيميايي جگر بچه ها را سوزاند اما نتوانست دل و روح بچه ها را زخمي كند. بعضي برخوردها روح را زخمي مي كند و دردش از تير و تركش بيشتر است.
همه در حال امتحان شدنيم. خدا مي خواهد ببيند آيا آن مسئول به وظيفه اش عمل مي كند. من به عنوان يك جانباز هم دارم امتحان
مي شوم. آيا خودم را به دنيا
مي فروشم؟ چقدر مي فروشم؟ ارزان مي فروشم؟
اينها همه امتحان الهي است.
¤ از آلمان بگوئيد. بهترين رفيق شما آنجا در غربت كه بود؟
- آنها خودشان به صدام مواد شيميايي داده بودند و حالا داشتند تاثيراتش را بررسي مي كردند. آنجا هم شرايط خيلي سخت بود و براي خودش جبهه اي بود. بهترين رفيقم سيد حسين بود. در منطقه با هم آشنا شده بوديم. هميشه
مي گفت حبيب حواست جمع باشد. تو اينجا فقط حبيب شريفي نيستي. نماينده كل ايران و رزمندگاني.
پدر سيد حسين از مقامات بود و هفته اي يك بار مي آمد ديدنش. حسين خيلي ناراحت بود و اجازه نداد پدرش او را ببيند و پدرش را بايكوت كرد! مي گفت مگر بقيه چنين امكاني دارند كه پدرشان هفته اي يك بار بيايد ديدنشان؟!
حسين مثل اغلب بچه ها در غربت شهيد شد. من هنوز هم با او حرف مي زنم. حسين براي من زنده است. به او مي گويم خيلي بي معرفتي كه رفتي و مرا اينجا گذاشتي. }حرف هاي حبيب درباره حسين، باراني بود و حيف كه اين كاغذ كاهي را جايي براي باران نيست...{
¤ برخورد دكترها با شما چطور بود؟
- احترام مي گذاشتند. يك دكتر جراحي بود كه كسي از زير دستش زنده بيرون نمي آمد. بچه ها اسمش را گذاشته بودند؛ دكتر تراكتور! قرار بود مرا هم عمل كند. من زنجيري را به پايه تخت بستم و يك سرش در گردنم بود. به ائمه متوسل شدم و با خودم زمزمه
مي كردم.
دكتر تراكتور آمد و گفت؛
مي گويند مشكلات رواني پيدا كرده اي! من هم برايش تا جايي كه مي شد توضيح دادم. بالاخره مرا عمل كرد و زنده بيرون آمديم. بعد از عمل دكتر گفت نمي دانم انگار من هم يك نيروي خاصي گرفته بودم. عجيب منقلب شده بود.
¤ عراقي ها را هم آنجا
مي آوردند يا فقط ايراني ها بودند؟
- عراقي ها هم بودند. يك سرباز عراقي آنجا بود كه اسمش ابواحمد بود. من هر وقت از كنارش
رد مي شدم او را مي بوسيدم اما او توهين مي كرد. مسئول پرستارها از رفتار من تعجب كرده بود و مي گفت مگر اينها پاسداران خميني نيستند؟!
ابواحمد مي گفت اگر يك روز سرپا بشوم خفه ات مي كنم! خلاصه او خوب شد و من هم در آي.سي.يو بودم. يكي از بچه ها آمد و گفت؛ ابواحمد مي خواهد تو را ببيند. گفتم باشد. با ترس و لرز آمد. گفت؛ اگر ديدي رفتارم اينطور بود، بخاطر اين بود كه ما بپا داريم. اگر با شما ارتباط بگيريم حتي ممكن است اعداممان كنند! بعد هم پرسيد تو چرا به من محبت كردي؟ گفتم؛ خب ما تكليف داريم.
خلاصه با هم حرف زديم و در افكارش نسبت به جنگ و صدام شك ايجاد شد و پرسيد چطور از عراق فرار كنم كه من هم گفتم از راه سوريه.
بالاخره اين تاثير محبت است. يك مورد ديگر هم بگويم كه جالب است. رفته بوديم عكس پزشكي بگيريم كه چند تايي از منافقين آمدند و شروع كردند به فحاشي و حتي آبجوش هم سمت ما ريختند. مدتي بعد من با شيريني رفتم در خانه شان. برخورد خودشان باز هم همان بود اما چند روز بعد بچه هاي اينها با دسته گل و شيريني آمدند ديدن من. مي گفتند از ايران و امام جنگ برايمان بگو. مي خواستند حقيقت را بدانند. والدينشان فقط دروغ تحويل اينها داده بودند. وقتي رفتار مرا ديدند در آنها ترديد ايجاد شد و آمدند سراغ يافتن پاسخ هاي سوالاتشان.
¤ گفتيد آنجا هم براي خودش جبهه اي بود. كمي درباره اين جبهه غريب توضيح مي دهيد؟
- وسوسه ها كم نبود. يك نمونه اش را بگويم. نماينده كشورهاي مختلف مي آمدند و بين بچه ها فرم توزيع مي كردند.
¤ چه فرمي؟
- فرم پناهندگي. مي گفتند ما هر چه بخواهيد به شما مي دهيم و چيزي هم از شما نمي خواهيم. راست هم
مي گفتند. چيزي نمي خواستند جز يك مصاحبه! حاضر بودند همه چيز بدهند تا يك جانباز جنگ را جذب خودشان كنند. فقط گفتن اين وسوسه آسان است.
يك روز رفتم به پسر بزرگم گفتم اگر بخواهند ما را با امكاناتشان بخرند، تو چه مي گويي؟ رضا گفت؛ قيمت آن اذاني كه حضرت امام در گوش من گفت از همه امكانات اينها بيشتر است و آن اذان ملكوتي امام را به هيچ چيز نمي فروشم.
روي جانبازها و خانواده هاي آنها خيلي كار مي كردند.
¤ موفق هم مي شدند؟
- موارد بسيار نادري وجود داشت. يكي به اسم جمشيد پناهنده شد. بچه ها آن قدر ناراحت و عصباني بودند كه دو نفرشان اصلاً مي خواستند خودشان را بكشند!
¤ آخرين سوال. آرزوي حبيب شريفي كه شهادت از يك سانتي متري او رد شده است، چيست؟
- قبل از مرگ، رهبرم را از نزديك ببينم و با او درددل كنم.

 



حاشيه ديدار سرزده رهبر با خانواده شهداي گلستاني به مراد دلم رسيدم

يكي از مسولين برنامه ها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داريم.
برنامه غروب پنج شنبه يعني شب جمعه چه مي تواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر كردستان هم همين طور بود و البته اين برنامه فقط براي سفرها نيست. شب هاي جمعه رهبر يك برنامه تقريبا ثابت دارد و آن هم رفتن به خانه شهيدي و ديدار با خانواده او و هيچ وقت اين جمله ايشان را فراموش نمي كنم كه گفتند: من افتخار مي كنم كه به خانه شهدا بروم و روي فرش شان و زير سقف شان بنشينم!
زودتر از غروب رفتيم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم كه به همان دفتر رهبري در قم شناخته مي شود. نماز را پشت سر ايشان خوانديم. رهبر به آرامي به كساني كه در صف اول نشسته بودند گفتند برنامه اي دارند و بلند شدند.
ما هم بعد از رفتن ايشان تقسيم شديم به دو تيم و حركت كرديم. رفتيم منطقه نيروگاه كه جزو منطقه هاي پرتراكم و نسبتا محروم شهر قم است. يك چيزي شبيه محله خزانه تهران!
رفتيم و خانه را پيدا كرديم. در ورودي خانه كنار خيابان طوري باز مي شد كه با آمدن رهبر مردم متوجه مي شدند. محافظ از اين وضعيت خوشش نيامد. چند دقيقه كنار خيابان مانديم و بعد محافظ ها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حياط شديم كه گوشه اش باغچه بود و درخت اناري. چند پله بالا رفتيم تا از بالكن وارد پذيرايي شويم.
خانواده شهيد به ما محل نمي گذاشتند. محافظ ها گفته بودند رييس بنياد شهيد قرار است بيايد. به نظرم اين رفت و آمد آن قدر بوده و احتمالا آن قدر ناخوش آيند كه هيچ ذوقي از خانواده ديده نمي شد.
خانواده گلستاني دو شهيد داده بودند به اسم هاي عبدالرحيم و قدرت الله. عكس هايشان روي ديوار بود. يكي در 19 سالگي شهيد شده بود و ديگري در 16 سالگي.
چند دقيقه بعد محافظي پيرمرد و پيرزن (پدر و مادر شهدا) را كنار كشيد و گفت: ما به شما گفتيم آقاي زريبافان مياد ولي واقعيت اينه كه آقاي خامنه اي الان توي مسير خانه شماست.
جمله محافظ تمام شده و نشده پيرزن پقي زد زير گريه و پر چادر را كشيد روي صورتش.
پيرمرد كه گوش هايش سنگين بود كمي طول كشيد حرف را بشنود و بعد بفهمد. يك دفعه ورق برگشت. ما همه عزيز شديم. چاي آوردند و خواستند به اين و آن زنگ بزنند كه محافظ ها از آن ها خواستند اين كار را نكند.
پيرزن مي گفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم مي گفت مادر شهدا از اينكه به برنامه ديدار خانواده هاي شهدا دعوت نشده بود، ناراحت بوده.
دخترها به تكاپو افتادند. مادر شهدا شروع كرد به جمع و جور كردن خانه. حوله هاي آويزان به جارختي را جمع كرد. دخترها پيرمرد را كشيدند داخل اتاق و رخت نو تنش كردند. يكي از خواهرهاي شهدا اجازه گرفت تا ظرف ميوه بچيند. خواهرزاده شهيد كه دختري 13- 14 ساله بود گريه مي كرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد. حال ما هم.
از درخت داخل حياط، انارهاي قرمز برعكس آويزان بودند. مثل قطره هاي آبي كه از جايي آويزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابي.
پيرمرد رفت و عصاي چوبي اش را هم آورد. مردها لب شان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهي نفس عميق مي كشيدند.
از بيسيم محافظ ها كدهايي به عدد گفته شد و به چند دقيقه نكشيد كه رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت براي خوش آمدگويي به رهبر. پدر شهدا هم معانقه كرد. مادر و خواهر شهدا به گريه افتادند حسابي. دامادها و برادر شهيد هم همين طور. مادر با مشت، آرام به سينه اش مي زد و مي گفت: اي خدا به مراد دلم رسيدم... خوش آمديد... خانه مان را روشن كرديد.
رهبر زود نشست تا بقيه هم بنشينند. رهبر گفت: خدا شهداي شما را با پيامبر اكرم (ص) محشور كند...
دو تا دختر كوچك (خواهرزاده هاي شهيد) از روي كنجكاوي جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع كرد و گفت: بياييد اينجا ببينم دخترها. و اسم شان را پرسيد كه فاطمه بود يكي و ديگري مونا و رهبر هر دوشان را بوسيد و يكي از دخترها به حرف مادرش دست رهبر را.
مادر شهدا آرام داشت زمزمه مي كرد. رهبر از شهدا پرسيد، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهيد هم تعريف كرد كه پسر بزرگش تركش خمپاره به پهلويش خورده و اسير. با كاميوني برده اندش تا كركوك در حالي كه به اسرا آب نداده بودند و وقتي رسيده اند به كركوك پسرش شهيد شده. (همه اينها از قول يكي ديگر از اسرا تعريف كرد) گفت كه پسرش را همان جا دفن كرده اند و صليب سرخ هم تأييد كرده شهادتش را. ولي آن ها منتظر مانده اند 18 سال تا بالاخره جسد را بعد از سرنگوني صدام گرفته اند.
پدر به گريه افتاد كه پسرم مثل ياران امام حسين (عليه السلام) تشنه شهيد شد.
پسر دوم 13 ساله بوده و شهيد زين الدين موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهايت باش. جوابم داد يك تير هم يك تير است و ديگر خودمان به آقاي زين الدين گفتيم ببردش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهيد شد.
رهبر كه تا آن موقع فقط گوش مي كرد به حرف هاي پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهداي شما نبودند بعثي ها تا همين قم و تهران مي آمدند. آمريكايي ها مگر نيستند كه عراقي ها و افغان ها را مي كشند؟ خوي اشغال گري همين است. بعد خواست تا اعضاي خانواده را معرفي كنند.
بعد از معرفي رهبر، قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل هميشه چيزي به دست خط نوشتند و دادند به پدر شهيد.
رهبر كه ديد پدر شهدا چيزي از معيشت و زندگي نگفت خودش پرسيد: شغل تان چيست شما؟
پيرمرد توضيح داد وامي گرفته و گاوداري زده و البته گاوها تلف شده اند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت مشورتي كنند براي حل مشكل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 13-14 ساله شهيد با گريه از رهبر خواست چفيه اش را بدهد و گرفت چفيه را. رهبر گفت كيف سياه را بدهيد. اين همان كيفي است كه رهبر از آن به خانواده شهدا هديه مي دهد. اول به مادر شهيد، بعد خواهر و خواهرزاده . و اين رويه ايشان است كه اول به خانم ها هديه شان را مي دهد.
دو پسر كوچك (خواهر زاده هاي شهدا) وقتي رهبر از جايش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهاي رهبر را گرفتند براي تبرك. يكي شان يك بيماري داشت كه به خاطر شرايط بد مالي پدرش نمي توانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: كاري كنيد با مشكل كمتري مسئله شان حل بشود.
رهبر با خانواده شهيد خداحافظي كردند در حالي كه همه خانم ها گريه مي كردند و از پله هاي بالكن پايين آمدند. وقتي مي خواستند سوار ماشين شوند مردم متوجه ايشان شدند و بلندبلند سلام كردند. رهبر براي مردم كوچه و خيابان دستي تكان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.
وقتي رهبر رفت برگشتيم و خداحافظي كرديم. مادر شهدا كه از خوشحالي صورتش شكفته بود، دعوت كرد از انارهاي درخت بكنيم و وقتي ديد ما امتناع مي كنيم خودش چند تا از بزرگ هايش را چيد و داد دستمان.
وقتي از خانه شهداي گلستاني بيرون مي آمديم، مردم متعجب ايستاده بودند و براي هم تعريف
مي كردند كه ديده اند رهبر چند دقيقه قبل از همين خانه بيرون آمده و رفته .
ما هم سوار شديم و برگشتيم. انار خانه شهدا را توي دستم بازي مي دادم و فكر مي كردم قلم شكسته من كي مي تواند ذوق و شوق جاري در آن خانه را تصوير كند.
منبع : پايگاه اطلاع رساني رهبر معظم انقلاب

 



نگاهي به كتاب «ملاقات با عاشقان آسماني» پائيز فصل عاشقي است

فرزانه محمدحسيني
بعد از ظهر يك روز پائيزي بود. پنجم آذر پارسال. جوان ها 50 نفر بودند. رفتند به ديدار جانبازهاي آسايشگاه ثارالله. اين هم از زيركي هاي خاك خورده هاي جبهه بود. مدت ها بود زيرنظر ابوالفضل درخشنده آموزش داستان نويسي مي ديدند و ابوالفضل كه خود زخم هاي پرافتخار دفاع را برتن دارد، آنها را به آسايشگاه ثارالله برد. گفت برويد و با جانبازها حرف بزنيد، فضا را ببينيد و سوژه ها را كشف كنيد.
زيارت سه ساعتي طول كشيد. خيلي ها با اشك و به سختي آسايشگاه را ترك كردند. شايد همان هايي كه تا چند ساعت پيش به اين ديدار، تنها به چشم يك پروژه آموزشي و كاري نگاه مي كردند.
فضاي ملكوتي آسايشگاه آنچه بايد با دل جوانان كرد و ماحصلش شد حدود 100 داستان و حالا از ميان آنها 28 داستان در كتاب «ملاقات با عاشقان آسماني» منتشر شده است، داستان هايي الهام گرفته از آن غروب فراموش نشدني پاييزي، و مگر نه آنكه پائيز فصل عاشقي است!
اين كتاب در هزار جلد توسط نشر «پرديس دانش» منتشر شده است. با هم يكي از داستان هايش را مي خوانيم:
¤¤¤
جنگ هنوز ادامه دارد (مهرنوش سلماني)
فردا... دقيقا 42 سال مي شود كه من و علي با هم دوست هستيم.
با دلخوري به عقربه هاي ساعت خيره مي شوم. آهسته آهسته مسيري را طي مي كنند كه گرچه هزاران بار مي پيمايند ولي هيچ كدام جاي ديگري را نخواهد گرفت.
با خودم گفتم: علي خيلي نامردي، خيلي، خودت پريدي منو زمين گير كردي؟
16 ساله كه ديگه نديدمت به جز... به خدا اگرالان بودي علي... راحت تر مي توانستم اين همه سختي را تحمل كنم. بي معرفت مگه قرار نگذاشته بوديم كه جنگ رو كنترات كنيم، يك ماه نشده آبادان و خرمشهر را آزاد كنيم؟ پس تو كه رفتي علي!
ساعت حدود هفت و نيم شده، احساس گرما و خواب آلودگي دارم...
«چيه علي؟ مي خواستي بگي شجاعي؟ آره يادمه. يادمه كه وقتي 10 سالت بود از درخت خونه مشدي غلام مي رفتي بالا گردو مي كندي و براي من، اون پايين، زير درخت مي انداختي؟ انگار اون موقع هم تنها كسي كه مي ترسيد بيفتي فقط من بودم.»
به ساعت مربع شكل شماطه دار اتاقم زل زده ام، انگار علي آن جاست كه مدام دارم بهش نگاه مي كنم. دانه هاي درشت عرق از روي پيشاني ام سر مي خورد و متوجه مي شوم كه كپسول اكسيژنم تمام شده. مي خواهم اعظم همسرم را صدا كنم ولي قبل از اين كار خودش توي اتاقم مي آيد. به كپسول نگاهي مي اندازم و زير لب مي گويم: هوا...
اعظم مثل هميشه هول مي كند و به طرفم مي دود و مي گويد:
مرتضي جان، مرتضي، چي شده؟ كپسولت تمام شده؟ صبر كن، صبر كن بگم نادر بياره.
«نادر پسرم كه از شش ماه پيش قد كشيده و پشت لبش سبز شده و ديگه براي خودش مردي شده و مي تونه كارهاي باباش رو انجام بده.
تمام بدنم عرق كرده است. انگار ديگر هيچ اكسيژني توي اين كپسول نمانده كه بخواهد فريادرس من باشد. ناخودآگاه ملحفه ام را چنگ مي زنم، اعظم توي اتاق مي دود و مي گويد: مرتضي جان حالت خوبه؟ تو خونه كپسول نبود، نادر رفته از پايين بياره.
دستي نامرئي گلويم را چنگ زده. بدنم مانند سنگ سفت و بي روح و خيس عرق شده و سينه ام درد مي كند. هوا بوي گوگرد و دود و توپ تانك هاي دشمن را گرفته و هر لحظه صداي انفجاري شنيده مي شود.
تمام توان بدنم را جمع مي كنم و فرياد مي كشم: هوا... كپسول...»
و از روي تخت نيم خيز مي شوم.
اعظم كه از فرياد من جا خورده گريه اش مي گيرد، به طرفم مي آيد و سعي مي كند ماسك خالي از هوا را روي صورتم بگذارد تا شايد بتوانم نفسي تازه كنم ولي من فقط دست و پا مي زنم تا حدي كه اعظم نمي توانست مرا كنترل كند.
صدايي شنيدم: آي مرتضي... اين اعظم خانم مثل خواهر من مي مونه! با خواهر من درست رفتار كن. بار ديگر فرياد زدم: علي... علي...
علي گفت: چيه داد و قال راه انداختي؟ گرد و خاك مي كني پيرمرد! فقط نيم ساعته كپسولت تمام شده...
گفتم: تقصير تو بود علي... تقصير تو بود كه من...
اعظم با ترس نادر را صدا مي كند و به من مي گويد: مرتضي، چرا علي را صدا مي كني؟ حالت خوبه نادر الان كپسولت رو مياره!
ولي من به اعظم توجهي نمي كردم و فقط داشتم دست و پا مي زدم. علي گفت: تقصير من؟ تقصير من نبود. داداش مرتضي، اين تويي كه هيچ وقت طاقت نداري، الان هم چند لحظه آروم بگير تا نادر كپسول رو بياره.
گفتم: علي... كمك... علي نزديكم آمد، دستم را گرفت، آروم شدم. نفسش را به طرفم داد و گفت: مرتضي يه كم طاقت بيار، دست كم الان.
يادته توي اون عملياتي كه خودمون اسمشو گذاشته بوديم دلاور چي كار كردي؟ وقتي توي تانك گير كرده بوديم؟ سرم درد مي كرد و سينه ام انگار گلوله باران بود. گفتم: علي الان وقتش نيست!
علي گفت: چطور وقتش نيست؟ تو هميشه ميگي تقصير منه، تو روح منو آزار ميدي مسلمون. حالا ميگي وقتش نيست؟
مرتضي طاقت بيار، از خدا كمك بخواه. از چهارده معصوم. اصلا بيا با هم صلوات بفرستيم و خودش شروع كرد به صلوات فرستادن...
اعظم كه صداي صلوات هاي من رو شنيد خيالش راحت شد، از كنارم بلند شد و رفت به نادر كمك كنه.
وقتي علي 10 تا صلوات فرستاد پرسيد: آروم شدي برادر؟
گفتم: علي... اون عمليات دلاور نبود كه توي تانك مونده بوديم! عمليات پور رستم بود.
پير شدي علي آقا، پير شدي. علي گفت: شش ساعت توي يك تانك قايم شده بوديم، آخر سر هم تو طاقتت تموم شد.
گفتم: داشتم خفه مي شدم! ديگه هيچ هوايي اونجا نبود! علي گفت: از تانك زدي بيرون.
گفتم: بيرون آمدن همانا و گوشه خونه وصل يه كپسول هوا شدن همان.
علي اعتراض كرد: خب. اين كجاش تقصير من بود؟
گفتم: مرد مومن تو گفتي بريم، تو گفتي چند تا عراقي ديدي كه از اطراف دارن تانك ميارن تو زمين خودي... تو گفتي علي!
علي گفت: بد شد؟ مرتضي بد شد؟ جون چند نفر رو نجات داديم؟
لبام رو به هم دوختم. علي راست مي گفت. اون شب ما جون خيلي ها رو نجات داديم. از اينكه هميشه مقصر شيميايي شدنم را علي مي دانستم، خجالت كشيدم. علي از پيشم رفته بود كه نادر و اعظم آمدند.
رنگ به چهره و لب هاي نادر نمانده بود و من خيس عرق حتي ديگر تواني براي جان كندن نداشتم. اعظم سريع كپسولم را وصل كرد و كنار تختم نشست و گفت: مرتضي... من را ببخش، من يادم رفت كپسولت رو چك كنم! واقعا ببخشيد...
دست هاي لرزان اعظم را گرفتم و لبخند بي رمقي بهش زدم و به خواب عميقي فرو رفتم.
نيمه شب است و صداي انفجار از هر طرف به گوش مي رسد، زمين شده معبر تن هاي پاكي كه روي زمين پرپر مي شوند. من و علي وسط اين جهنم ايستاده ايم. نمي خواستم علي را تنها بگذارم، از وقتي شيميايي شده ام حاجي بهم گفت برگردم. ولي من قبول نكردم.
كنار علي مي دوم و مبهوتم از ديدن اين همه بچه هايي كه تا ديروز كنار هم بي خبر از امشب به همديگر اميد پيروزي مي داديم.
به علي گفتم: علي تندتر، تندتر بدو... برمي گردم تا ببينم چه كار مي كند ولي علي را نمي بينم. سرم گيج مي رود به اطرافم چشم مي دوزم به اميد اينكه علي از من جلوتر باشد، به جلو نگاه مي كنم و باز هم برمي گردم به سمت عقب مي دوم، علي را پيدا مي كنم.
گريه ام مي گيرد، علي وسط گودالي از خون افتاده، چشم هايش باز بود انگار منتظر منه كه برگردم و پيدايش كنم. وقتي بهش مي رسم روي زمين مي افتم. علي بريده بريده مي گويد:
من مي دونم آن نور چيست! شوقيست كه بي تاب سوسو مي زند. مي دانم كه تو آن بالايي و منو نگاه مي كني!
فرياد زدم: علي... علي... چي شده؟ علي جون طاقت بيار... علي، مرتضي بدون تو مي ميره... علي نامردي نكن...
ولي علي چشم هايش را بسته است، انگار همراه اون نوري كه در موردش گفته بود پر كشيد. تن بي جان علي را بلند مي كنم. يكي از تانك هاي عراقي به سمتم شليك مي كند و بدن من و علي را تكه تكه مي كند.
از خواب مي پرم. بدنم مي لرزد. صدايي مي شنوم، دقت مي كنم، صداي اذان است.
در زير چراغي كه هميشه روشن است ساعت را نگاه مي كنم.ساعت چهار و50 دقيقه صبح است.
امروز 42 سال است كه من و علي با هم دوست هستيم.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14