(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 28  آذر 1389- شماره 19817

يك فلسطيني كه در كنار رزمندگان ايراني مي جنگيد
مروري به خاطرات خلبـان آزاده هوانيـروز، محمـدابراهيـم باباجـاني
ژنرال عراقي مي گفت ما از دست شما اسرا، آزاد مي شويم!
براي شناسايي دشمن چهار هفته مجنون شدم !
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 



يك فلسطيني كه در كنار رزمندگان ايراني مي جنگيد

مسعود شجاعي طباطبايي در جديدترين پست وبلاگش« وصيت نامه»، مطلبي را قرار داده به نام «خاطرات جنگ به روايت تصوير/ عمليات نصر هفت».
با اينكه وي در توضيحات انتهاي مطلب دودلي خود را به جهت انتشار اين مطلب عنوان كرده اما به قول خود وي: آنان كه نا آگاهانه بلندگوي كريه استكبار مي شوند ، وفرياد زشت «نه غزه نه لبنان» را سر مي دهند، آيا مي دانند كه در كربلاي ايران غيور مرداني از فلسطين پا به پاي رزمندگان ما مي جنگيدند...
در ميان عكس هايم دلبسته يك عكس از يك بسيجي با نام احمد هستم، فلسطيني بود و به عشق امام خود را به جبهه هاي حق عليه باطل رسانده بود، احمد از شيعيان مخلصي بود كه سعادت ديدار با او در عمليات نصر هفت نصيبم شد، فارسي كم مي دانست، كلماتي را هم كه مي دانست در عشق به امام(ره) و افتخار بسيجي بودن در ركاب امام زمان(عج) خلاصه مي شد. هرگاه از امام صحبت ميكرد دستش بر روي قلبش جاي مي گرفت و اين نشان يك عشق واقعي بين عاشق و معشوق بود.در طول مسير طولاني كه پياده در دل خاك كردستان عراق به عمق دويست و پنجاه كيلومتر طي كرديم، بارها در كنارش راه رفتم يا نشستم تا از رايحه خوش بودن با يك بسيجي فلسطيني بهره ببرم، يادم است به او مي گفتم كه من هم آرزو دارم به فلسطين بروم، و چقدر آرزوهايمان به هم نزديك بود، احمد فلسطين را در آن زمان در جبهه هاي ما يافته بودو چه زيبا گفته اند: « شرف المكان بالمكين »، اعتبار مكان ها به انسان هايي است كه در آن زندگي مي كنند و چه زيبا مي توان اين دو وادي را در جايگاه عشق به معبود با هم مقايسه كرد، فضاهايي كه تنها با شهدا معنا مي شوند . احمد مثل بچه هاي بسيجي خودمان عاشق بود، گرچه بسيار جوان بود اما چه روشن دريافته بود كه اين عشق در جبهه هاي ما ظهور كرده است. احمد انسي عجيب با امام داشت. اي امام تو را با خدا چه عهدي بود كه از اين چنين كرامتي برخوردار شدي كه عاشقانت از دورترين مكانها به دنبال تو مي آيند، حالا كه مي انديشم ،مي بينم زمان، بستر جاري عشق است تا انسان ها را در خود به خدا برساند و حقيقت تمام آنچه در زمان حدوث مي يابد باقي است. جبهه چه در ايران يا فلسطين حرم رازبا خداست و پاسداران اين حريم شهدايند؛ شهدايي كه در آن چشم مكاشفه بر جهان غيب گشودند؛ شهدايي كه همسفران عرشي امام بودند و اكنون ميزبان اويند. هنوز نجواي حزن انگيز زيباي شعرعربي احمد در درونم طنين انداز است ، نجوايي كه با اسم امام خميني و كربلا كامل مي شد. او براي من همچون بسيجيان ديگر، سربازي بود كه قلعه عشق را فتح كرده بود. اصلا جبهه ما و فلسطين قطعه هايي از خاك كربلايند،هر كه مي خواهد كربلا را بشناسد بايد حقيقتي را كه شهداي ما دريافته بودند را دريابدكه در زمانه ما در حقيقتي به نام امام خميني (ره) جاري شده بود، يادم است احمد مي گفت هنوز امام را نديده است ،اما مطمئنم از عطر امام سرشار بودو بقايش را نيز به بقاي امامش وابسته مي ديد.
پي نوشت:
1-مدت ها بود دودل بودم كه اين مطلب را در وسعت كوچك وبلاگم بگذارم يا نه، اما به نظرم رسيد آنانكه نا آگاهانه بلندگوي كريه استكبار مي شوند ، وفرياد زشت «نه غزه نه لبنان » را سر مي دهند، آيا مي دانند كه در كربلاي ايران غيور مرداني از فلسطين پا به پاي رزمندگان ما مي جنگيدند. از خدا مي خواهم اين مفهوم را كه تنها در عشق به ولايت جاري و ساري مي شود در دل آنها نيز روشن كند. هر چند دشمنان زخم خورده اين نظام سخت در تلاشند تا دلها را از عشق جدا كنند.
2- شهيد بزرگ آويني چه زيبا گفت: «من و تو مرده ايم . يادآوران در جست وجوي گمگشته خويش به اردوگاه كرخه مي روند . شعرشان اگر چه بس مغموم
مي نمايد ، اما شعر مستي است . آنان را كه مي خواهند با نظر روانكاوانه در اين سرمستان ميكده عشق بنگرند هشدار باد كه مبادا نشاني از يأس در آنان بجويند . يأس از جنود شيطان است واينان وارسته اند از آن جهاني كه در سيطره شياطين است . كرخه خرابات است واينان خراباتيانند و گريه ، آبي است بر دل هاي سوخته شان . گريه اوج سرمستي است و اگر امروز روزگار فاش گفتن اسرار است ، بگذار اينان نيز فاش بگريند . امام كو كه به تماشاي رهروان خويش بنشيند ؟ »
3-گل واژه هاي اين مطلب از شهيد بزرگ آويني است.

 



مروري به خاطرات خلبـان آزاده هوانيـروز، محمـدابراهيـم باباجـاني
ژنرال عراقي مي گفت ما از دست شما اسرا، آزاد مي شويم!

علي عبـاسي مـزار
مستشاران خوش خيال آمريكايي!
در سال 1353 به استخدام ارتش درآمدم. در آن زمان با تغيير و تحولاتي كه در ارتش ايجادشده بود، بخش زيادي از آموزشها در خود ايران انجام مي شد و مستشاران امريكايي
مي خواستند با حضور در ايران به آموزش نيروهاي ايراني بپردازند، مگر آموزشهاي خاصي كه لازم بود در امريكا انجام شود. از سال 53 به بعد بيش از 50 هزار كارشناس امريكايي در امور سياسي، نظامي و غيره در ايران حضور داشتند و ما وقتي وارد پايگاه مي شديم، گويي وارد يكي از ايالتهاي امريكا شده ايم! شاه نمي دانست كه اين هزينه ها و نيروهايي كه تربيت مي كند، هيچگاه به دردش نخواهدخورد. مستشاران امريكايي بارها به اين مسأله اذعان داشتند كه شما بهتر از جوانان امريكايي آموزشها را فرامي گيريد. در زمان انقلاب وقتيكه ناچار بودند كشور را ترك كنند، به ما به حالت تمسخر مي گفتند كه ناراحت نباشيد، ما زود برميگرديم و مي پنداشتند كه ما كارهاي عملياتي و تعميراتي را بدون حضور آنها نمي توانيم انجام دهيم. در آستانه انقلاب، شور و هيجان انقلاب در ارتش هم ايجاد شده بود و حتي ما ارتشي ها تبعيضهاي موجود را بيشتر درك
مي كرديم. به عنوان مثال در اصفهان كه پايگاه ما در آنجا بود، بهترين مناطق اصفهان و بهترين تفريحگاههاي اصفهان در اختيار و انحصار نيروهاي امريكايي بود و اين مسأله برايمان دردآور بود. نيروهاي هوانيروز جزو اولين گروههايي بودند كه در منطقه تخته فولاد اصفهان بر عليه شاه به تظاهرات پرداختند به گونه اي كه اگر انقلاب به پيروزي نمي رسيد، شاه همه ما را تارومار مي كرد.
بعد از انقلاب اولين يگاني كه بدون تغيير و تحول به كمك انقلاب آمد و در درگيري هاي كردستان و غيره نيز، به حمايت از انقلاب پرداخت، يگان هوانيروز بود.
دست هاي ناپاك
پيش از آغاز جنگ طي پروازهايي كه در مناطق مرزي داشتم، مي ديدم كه عراق نيروهاي خودش را به مرز آورده و تحركاتي را صورت مي دهد. متأسفانه در آن زمان دستهاي ناپاكي هم وارد انقلاب شده بودند و خود را به عنوان نيروهاي انقلابي معرفي مي كردند. اين افراد و گروهها گزارش هاي مربوط به وضعيت مناطق مرزي را به درستي منعكس نمي كردند و ما كه از نزديك شاهد آرايش نظامي عراق در مرز بوديم، رنج
مي برديم. جاده هاي آسفالته اي را صدام درست كرده بود كه اين جاده ها از بغداد تا مرز كشيده شده و در آنجا رها شده بود و به اين معنا بود كه صدام مي خواست تحرك نيروهايش را زيادتر و سريع تر كند. همانطور كه گفتم عناصر ناپاكي كه در كشور فعال بودند، اجازه نمي دادند كه اين گزارش ها به دست مقامات بالاتر برسد و
مي خواستند تا ارتش ما در مرزها در غفلت باشند و به آنها دستور آماده باش داده نشود و عراق بتواند به راحتي حمله كند.
ماموريت 10 ساله!
در اواخر شهريور 59 به دليل اينكه در چند عمليات حضور داشتم، يك هفته مرخصي گرفته بودم و روز 31 شهريور در مرخصي به سر مي بردم، در اين روز اعلام كردند كه همه مرخصي ها لغو شده و همه بايد خود را معرفي كنند. از خانواده خداحافظي كردم و احتمال اين را مي دادم كه زخمي يا شهيد شوم، اما هيچگاه به اين كه اسير شوم فكر نكرده بودم. به دليل اينكه وضعيت بحراني و بنزين بسيار كم بود، خودم را به سختي به كرمان كه يگان پروازي ما در آنجا بود، رساندم. در آنجا بلافاصله ما را براي انجام مأموريت به مناطق مرزي فرستادند و من به منطقه شمال غرب رفتم. در اول آبان 59 كه براي شناسايي به منطقه رفته بودم، با آتش پدافند دشمن مجروح شده و در منطقه اي كه در كنترل نيروهاي عراقي بود، ناچار به فرود اضطراري شدم و اسارت من از اين زمان به مدت 10 سال آغاز شد.
مجوس يا مسلمان!
بر اثر تبليغات زياد حكومت بعثي صدام، مبني بر اينكه ايرانيان مجوس هستند، ما را در عراق به اين صورت مي شناختند. ما را با وانتي كه مخصوص جابجايي زندانيان بود و دور تا دور آن با آهن بسته شده بود، به بغداد منتقل كردند. در مسير، در مكانهايي ما را براي بازجويي نگه
مي داشتند. بي احترامي به اسرا و سختگيري و آزار و اذيت آنها جزو كارهاي هميشگي بود. يك جا كه ما را براي بازجويي نگه داشته بودند، ما را در اتاقي زنداني كردند تا نوبت بازجوييمان برسد. در اين زمان براي وضو و خواندن نماز از آنها طلب آب و مهر كرديم و آنها كه خود را مسلمان و ما را مجوس مي خواندند، حاضر نشدند آب و مهر در اختيار ما قرار داده و قبله را به ما نشان دهند كه من تيمم كردم و با چشم بسته به طرفي كه
نمي دانستم قبله بود يا نه، نماز خواندم و آنها ما را مسخره مي كردند و مي گفتند مگر شما مجوسها نماز هم مي خوانيد. اين نشان مي داد كه تبليغات صدام به حدي زياد بود كه آنها با قاطعيت ايرانيان را مجوس مي دانستند!
سربازان عراقي كه در ابتدا نمازخواندن ما را مسخره مي كردند و به ما به هنگام نمازخواندن لگد مي زدند، به تدريج و به ويژه زمانيكه اسراي ايراني در زندانهاي ابوغريب و الرشيد جمع شده و با هم نماز جماعت مي خواندند، ناچار شدند تا واقعيت را پذيرفته و به نمازخواندن ما احترام بگذارند.
سياهچال ابوغريب
پس از گذشت دو روز ما را به بغداد بردند. در بغداد مدتي در زندان استخبارات بوديم. در آنجا هم به همان شدت سابق با ما برخورد كردند. پس از آنجا ما را به زندان موسوم به مخابرات بردند؛ در آنجا به مدت 3ماه در زندانهاي انفرادي
به سر مي برديم. بعد از 3ماه به همراه اسراي ديگر، ما را در سلولهاي 2 و 3نفره قرار دادند. بعد ما را به زندان ابوغريب بردند و حدود 2 تا 3سال در بخشي از اين زندان كه مخصوص زندانيان سياسي بود به سر برديم.
زندان ابوغريب، زنداني است در 30كيلومتري شمال بغداد، در جاده اي كه به سمت سوريه و اردن مي رود. اين زندان در حاشيه اتوبان اصلي قرار دارد. زندان بزرگي است. زندان در زندان؛ كه در داخل هر زندان، زندان ديگري است و در داخل آنها نيز باز زندانهاي ديگر وجود دارد. زندان ابوغريب زنداني است مخوف، و جنايت در آن موج مي زند. وضعيت زندان به گونه اي است كه زندانبان ها را براي شكنجه ترغيب مي كند. كساني كه در زندان براي نگهباني گماشته
مي شدند، با كساني كه در داخل زندان بودند و با زندانيان برخورد داشتند، متفاوت بودند و براي همان كار آموزشهاي لازم را ديده بودند و هيچگاه به جاي يكديگر به كار گرفته نمي شدند. زندان ابوغريب هم زندان سلولي داشت و هم زندان بندي. زماني كه ما به اين زندان رفتيم، تعداد ديگري از اسرا كه در زندانهاي ديگر بودند به اين زندان آورده شدند و همه ما را در يك بند عمومي زنداني كردند. در مرحله اول ما 75نفر بوديم كه در فضايي به ابعاد حدوداً 7 در 10متري بوديم و اگر مي خواستيم استراحت كنيم، امكان اينكه همه با هم بخوابيم، وجود نداشت. بنابراين تعدادي استراحت كرده و تعدادي ديگر بيدار مي مانديم. فضاي زندان به گونه اي بود كه تمام پنجره هاي زندان بسته شده بود و ما با بيرون از زندان، كوچكترين ارتباطي نداشتيم.
فرصت خودسازي
در روز سه وعده غذا به ما مي دادند، اما مجموع آنها به اندازه يك وعده غذايي در حالت عادي بود. البته مسأله اي كه در اسارت به تدريج به فراموشي سپرده شده بود، مسأله غذا بود. به طور كل، يكي از دستاوردهاي اسارت، مقاوم شدن انسانها است و همانطور كه خداوند در قرآن آورده است، انسان در سختي ها ساخته مي شود. دشمن در خصوص اسرا دو اشتباه بزرگ كرد؛ يكي اينكه با شكنجه و سختگيري هايش، باطل بودنش را ثابت كرد و دوم اينكه با اين كار باعث ساخته شدن اسرا شد.
ما پيش از دوران اسارت فقط يك ماه رمضان را روزه مي گرفتيم، اما در دوران اسارت گفتيم كه غذايي كه اينها به ما مي دهند، كفاف ما را نمي دهد، پس بياييد روزه بگيريم و تعدادي از آزادگان بودند كه به غير از اعيادي كه روزه گرفتن در آنها حرام است، روزهاي ديگر سال را روزه مي گرفتند. از اين مهمتر، ما در اسارت، در آن شرايط سخت، اعتصاب غذا هم مي كرديم و نيروهاي بعثي را از اين طريق وادار مي ساختيم تا به خواسته هاي ما توجه كنند. انسان در دوران اسارت اگر بخواهد به جايي مي رسد كه در شرايط عادي محال است كه به اين درجات برسد.
نماز مانع جنون
پس از اينكه وارد بغداد شديم، ما را به زندان مخابرات بردند. در اين زندان من حدود 3ماه در انفرادي بودم. تحمل انفرادي كار ساده اي نيست. انفرادي، سلولي است كه در آن شب و روز مشخص نيست و انسان از همه جا بي خبر در آنجا محبوس است و تنها صدائي هم كه به گوش من مي رسيد، صداي شكنجه و نعره زدن زندانبانهاي عراقي بود. درهاي زندان، درهاي آهني سنگيني بود، مانند درهاي گاوصندوق. دريچه كوچكي داشت و زماني كه مي خواستند غذا را به ما بدهند، از اين دريچه غذا را به داخل پرت مي كردند. حتي حاضر نبودند كه صبر كنند تا ما غذا را از دست آنها بگيريم. تنها چيزي كه در اين سلولها، بود دريچه اي بود كه به ظاهر براي تهويه هوا در آنجا گذاشته شده بود. بعدها متوجه شديم كه از اين دريچه براي آزار روحي و رواني اسرا استفاده مي شود و آن هم به اين صورت بود كه صداي شيون، موسيقي به زبانهاي مختلف، شكنجه و غيره به طور همزمان، آن هم به طور ضعيف پخش شده و ازطريق اين دريچه به گوش ما مي رسيد كه تحمل آن به مراتب از تحمل شكنجه هاي جسمي سختتر بود. اين عمل زندانبان هاي عراقي در اسرا ايجاد توهم مي كرد و موجب از دست رفتن حافظه و مجنون و ديوانه شدن فرد مي شد. پس از مدتي تصميم گرفتم تا با خواندن نماز، با اين شكنجه دشمن مقابله كنم و به همين خاطر بود كه هروقت زندانبان هاي عراقي مي آمدند، من يا مشغول نمازخواندن بودم و يا به دليل خستگي در خواب بودم. هركس كه در بين اسرا اين رويه را پيش گرفت، روح و روانش سالم ماند و هركس هم كه نه، روانش بيمار شد و من سلامتي روح و روانم را مديون نماز هستم. در
وقت هاي ديگر هم زماني كه در بند عمومي بوديم و احساس مي كرديم كه بيكار هستيم، به نماز
مي ايستاديم و ما مصداق همان آيه «الا ب ذ كر لله تطمئ نّ القلوب» بوديم.
امان از بي خبري!
يكي ديگر از مشكلات ما در دوران اسارت و به ويژه در دوراني كه در سلول انفرادي بوديم، مشكل بي خبري بود و عراقيها از اين مسأله نهايت سوءاستفاده را كرده و به ما مي گفتند كه ما همه شهرهاي ايران را گرفته و همه جا را تصرف
كرده ايم! جمهوري اسلامي خودش را تسليم كرده و ما شما را به رژيم ديگري تحويل خواهيم داد و اگر با ما همكاري نكنيد رژيم جديد با شما برخورد بدي خواهدكرد.
ما هم كه منبع ديگري براي دريافت اطلاعات نداشتيم، بي اختيار برروي ما تأثير مي گذاشت. شايد شما در اين شرايط حساسيت اين مسأله را درك نكنيد، به اين خاطر كه در چنين وضعيتي قرار نگرفته ايد. از اهميت و حساسيت آن همين بس كه يكي از راههاي شكنجه روحي و رواني و آزار و اذيت ما از سوي زندانبان ها و شكنجه گرها، همين راه بود.
معضل هسته اي!
زندانبان هاي عراقي اگر هم مي خواستند با ما ارتباطي برقرار كنند، جرأتش را نداشتند و اگر مقامات بالادستي آنها متوجه مي شدند كه زندانبانها كوچكترين لطفي در حق ما كرده اند، با آنها به شدت برخورد مي كردند و وقتي رؤساي آنها به زندان مي آمدند، زندانبان ها جلوي آنها و درواقع از ترس آنها با ما با خشونت بيشتري برخورد مي كردند. در زندان الرشيد بغداد، يكي از سربازاني را كه مي خواست با ما ارتباط برقرار كند، زير شكنجه كشتند. اما با همه اين حرفها در زندان ابوغريب يك مورد اتفاق افتاد. يك جوان عراقي كه از اهالي شمال عراق و شيعه بود، پدرش به وي گفته بود كه مبادا با اسراي ايراني بدرفتاري كني وگرنه تو را نمي بخشم. دو كيلو خرما به او داده بود و گفته بود كه اين را براي اسراي ايراني ببر! او اين خرماها را تا كيوسك نگهباني آورده بود، اما جرأت نمي كرد آنها را براي ما بياورد. خرماها را به بهانه اينكه براي خودم آورده ام چند روز در كيوسك نگهباني نگهداشته بود. يك روز به سرگروهي كه ما در بند براي خودمان انتخاب كرده بوديم، ماجرا را گفت و از ما خواست كه هسته هاي خرماها را هرطور كه شده معدوم كنيد، زيرا اگر متوجه شوند كه كسي به شما خرما داده با ما به شدت برخورد مي كنند.
چه كسي آزاد مي شود؟!
همان طور كه گفتم در اول آبان 1359 با پدافند عراق هدف قرارگرفتم و به ناچار در خاك عراق فرود اضطراري داشتم. به همين دليل در ايران هيچ خبري از من نداشتند و پس از مدتي كه خانواده ام از من بي خبر بودند، براي تسلي دلشان برايم مراسم ترحيم گرفتند و من هم تا زماني كه براي تبادل با اسراي عراقي در سال 69 ما را به بعقوبه آوردند. از همه چيز بي اطلاع بودم. در اين زمان تبادل اسرا به صورت يك به يك انجام مي شد. عراق كه تعداد اسيرانش در ايران بيشتر از اسراي ايراني در عراق بود، معاودين ايراني را كه به عراق پناهنده شده بودند، به عنوان اسير مي خواست به همراه اسرا به ايران بفرستد كه با گزارش اولين كاروان از اسرا درخصوص اين ماجرا به مقامات كشورمان، از اين اقدام عراق ممانعت به عمل آمد و مذاكرات تبادل اسرا براي مدتي معلق ماند و ما همچنان در عراق مانديم كه در نهايت عراق اين افراد را از اسرا جدا كرد.
روز آخري كه در زندان الرشيد بوديم، دستور دادند كه همه اسرا از بندها بيرون بيايند. همه از بندها بيرون آمدند. زندانبان درحضور يكي از ژنرالهاي عراقي گفت كه امروز شما آزاد مي شويد. از آنجايي كه درطول مدت اسارت، ما از اين دروغها از آنها زياد شنيده بوديم حرفشان را ديگر باور
نمي كرديم. زندانبان عراقي گفت: «خوشحال نشديد؟ امروز آزاد خواهيدشد». ژنرال عراقي كه در آنجا بود، گفت: «ما از دست اينها آزاد خواهيم شد؛ با اين همه مقاومتي كه اينها از خود نشان دادند و ما را از همه چيز خسته كردند».
هديه صدام
روز آخري كه ميخواستيم به ايران بياييم، از طرف صدام به هر اسير يك قرآن هديه داده شد. به من كه رسيد، من به اين خاطر كه از صدام بيزار بودم و نمي خواستم از او هديه اي داشته باشم، قرآن را قبول نكردم. دوستانم به من گفتند كه بردار و دردسر درست نكن. من امتناع كردم و اين كار من با اعتراض افسران عراقي همراه شد. اتفاقاً مرحوم ابوترابي نيز در آن زمان در آنجا حضور داشتند و ايشان هم از من خواستند كه قرآن را قبول كنم و به غائله خاتمه دهم، اما باز هم من از قبول قرآن سر باز زدم. من را از سايرين جدا كرده و تهديد كردند كه اگر قرآن را قبول نكني، به ايران نخواهي رفت. همين مسأله باعث شد كه يك روز بعد از دوستانم به ايران بيايم. كمتر از 6ماه بعد با من تماس گرفتند و گفتند كه مراسمي در دانشكده افسري برگزار مي شود و شما نيز در اين مراسم حضور داشته باشيد. در آن مراسم تنها فردي بودم كه از من تقدير شد و قرآني كه امضاي رياست جمهوري وقت ايران پاي آن بود را از دست خود ايشان كه در آن مراسم حضور داشتند، هديه گرفتم.

 



براي شناسايي دشمن چهار هفته مجنون شدم !

عنبر اسلامي
ميهمانان دويست و پنجمين برنامه شب خاطره برادر بسيجي محموديان و سرتيپ نجف پور هستند.
خبر به روشني روز در فضا پيچيد
خبر دهيد كسي دستگير مي آيد
مگر نديده اي آن اتفاق روشن را
به اين محله خبرها چه دير مي آيد
علي(ع) هميشه بزرگ است در همه فصول
امير عشق هميشه امير مي آيد
بيا كه منكر مولا اگر كه آزاد است
به عرصه گاه قيامت اسير مي آيد
بيا كه منكر مولا اگر كه پخته، ولي
هنوز از دهنش بوي شير مي آيد
راوي اول آقاي محمودزاده است. وي رزمنده داوطلبي است كه از ابتداي روزهاي جنگ درجبهه حضور يافته است. وي در عمليات هاي مختلف شركت كرده و تا پايان پذيرش قطعنامه، درجبهه حضور داشته است. پس از آن اسلحه را زمين گذاشته و قلم به دست گرفته و به ثبت خاطرات رزمندگان پرداخته . خاطرات ايشان را با هم مي خوانيم:
سوسنگرد كه اخيرا سالگرد آزادسازي آن بود، در واقع 2بار درمحاصره عراق قرارگرفت. دشمن همان 40 روزي كه درصدد بود تا خرمشهر را اشغال كند، روي اشغال سوسنگرد هم كار مي كرد.
من برمي گردم به دوراني كه وقتي جنگ شروع شد ما خودمان را به هر طريقي بود وارد خوزستان كرديم و حدود 15 روز به اين در و آن در زدن ما را به جبهه راه دادند ولي متأسفانه هيچ سازماني وجود نداشت كه ما را سازماندهي كند. ما در محاصره اول سوسنگرد وارد جبهه شديم. وقتي وارد منطقه شديم، تعدادي تانك عراقي از سمت روستاي «گلبهار» به نزديكي سوسنگر در حال پيشروي بودند. ما هم كه اسلحه اي نداشتيم مانده بوديم كه چه بكنيم. كنار جاده آمديم و چاله اي را كنديم و در آنجا مستقر شديم. حالا مانده بوديم كه از كجا اسلحه تهيه كنيم تا بتوانيم جلوي عراقي ها بايستيم. نزديكي هاي صبح بود كه ديديم عراقي ها با چهار-پنج تانك و نفربر و دو كاميون مهمات عراقي به ما نزديك مي شوند. ما 15 نفر بوديم كه به صورت داوطلب و خودجوش خود را به جبهه رسانده بوديم و فقط دوسه نفري اسلحه ژ-سه داشتند. وقتي عراقي ها به 200 متري ما رسيدند، دوسه نفري كه زرنگ تر بودند از يك خشاب 12-10 گلوله زدند كه اسلحه شان گير كرد و من هم چون سربازي رفته بودم گفتم من بلدم. كمي ژ-سه را اين و آن ور كردم، تصور كنيد تانكهاي عراقي به نزديكي هاي ما رسيده بودند و ما داشتيم با يك اسلحه ژ-سه زواردر رفته ورمي رفتيم. من ديگر نااميد شدم. ديدم از پشت سر ما، گردان 16 قزوين مستقر بودند يك تانك به سمت ما مي آمد. يك ستوان جواني كه خودش متوجه شده بود كه ما جلوتر هستيم به كمك ما آمد. ما كه ايشان را ديديم خيلي خوشحال شديم. او از تانك پياده شد و گفت موضوع چيه؟ به او گفتم من مي دانم تانكها كجا هستند اگرشما با ما بياييد من مكان آنها را به شما نشان مي دهم. به او گفتم شما وقتي مي خواهي شليك كني 50 متر آنطرفتر شليك كن. بگذار دشمن خيال كند كه تعداد ما زياد است. حالا تانكهاي عراقي 10-8-7 تايي بودند كه جلو مي آمدند به 150متري ما كه رسيدند. آنها به سمت ما شليك كردند و خوشبختانه ستوان جوان تانك را به جاده اسفالتي هدايت كرده و با دقت زد. يكي از كاميون ها كه كاميون مهمات بود آتش گرفت. به او گفتم حالا كاميون بعدي را بزن، او زد و كاميون بعدي هم منفجرشد. ديگر تانكها وحشت كردند. با اين انفجار نظام تانكهاي عراقي از هم پاشيد. عراقي ها هم كه وحشت كرده بودند شروع كردند به عقب نشيني. و بعضي از آنها هم خودشان را تسليم كردند و ما هم شروع كرديم به جمع آوري غنايم. فقط دنبال اين بوديم كه اسلحه و مهمات جمع آوري كنيم و بتوانيم ادامه دهيم. بعد يكي از خاكريزهاي عراقي را زديم و در آنجا مستقر شديم.
يكي ديگر از دلايلي كه سوسنگرد سقوط كرد اين بود كه كاري كه ما انجام داديم عراق يك موشكي داشت به نام موشك «دراگون» كه ازطريق هدايت شونده هدايت مي شد. ما ديديم اين موشك مدام در حال اذيت كردن تانكهاي ماست. يك روز كه من براي شناسايي رفته بوديم، درمنطقه اي بين ايران و عراق، در آنجا چاله اي بود كه ما آنجا را براي استقرار و شناسايي انتخاب كرده بوديم. ديدم وقتي موشك مي خواهد تانك ما را بزند، يك سيم از بالاي سر ما عبور مي كند. فرداي آن روز با چوبي كه آنجا بود، در داخل چاله منتظر ماندم تا ساعت حدود 2 نيمه شب بود كه آنها شروع كردن به زدن تانكهاي ما. همين كه زدند من با شاخك چوبي، سيم را پاره كردم و موشك كمي اين طرف و آن طرف رفت، عراقي ها تا سه روز هر وقت مي خواستند تانكهاي ما را بزنند، من سيم را با شاخك چوبي پاره مي كردم. تا اينكه روزسوم متوجه شدند. آنقدر چاله را زدند كه مجبور شديم آن چاله را ترك كنيم.
يكي ديگر از كارهايي كه مي شد درباره سوسنگرد مطرح كرد اين بود كه دفعه دوم كه ما سوسنگرد را از دست عراقي ها گرفتيم تعدادي از بچه هاي تبريز، تهران، مسجدسليمان بودند كه گفتند اين دفعه كه عراق اينجا را محاصره كرد، مقاومت كنيم يا نه؟
واقعيت اين بود كه اگر عراق وارد شهر مي شد ما به سمت شرقي سوسنگرد عقب نشيني مي كرديم و كم كم ازشهر خارج مي شديم. يكي از بچه هاي تبريز بود كه هنوز سن او به 20 نرسيده بود و بسيار زيرك و باهوش بود. همه به اتفاق گفتند كه ما از قسمت شرقي شهر خارج مي شويم و عقب نشيني مي كنيم. او گفت ما بايد در شهر بمانيم و مقاومت كنيم. او گفت من استدلالي دارم شما گوش كنيد، مي توانيد قبول نكنيد. گفت ببينيد ما نمي خواهيم سوسنگرد به دست عراقي هابيفتد. اگر عراق خواست مقاومت كند و سوسنگرد را بگيرد، ما در شهر بمانيم و يك جوري هم امام را متوجه كنيم كه ما در شهر درحال مقاومت هستيم و چون امام ما را دوست دارد به نيروها فشار مي آورد كه بيايند ما را نجات دهند و اين باعث مي شود كه سوسنگرد دوباره آزاد شود. اين بود رابطه يك جوان 19-18 ساله با رهبري.
استدلال آنقدر صادقانه بود كه همه پذيرفتيم. و اين شد كه 24 آبان عراق حمله كرد و دوباره شهر راگرفت. آن چيزي كه باعث شد حضرت امام خودشان وارد اين بحث شوند- اختلافات بني صدر و رهبري- بود كه حضرت امام به نماينده شان (مقام معظم رهبري) دستور داد كه سوسنگرد فردا بايد آزاد شود. در شهر استاديومي بود كه شبها به آنجا مي رفتيم و در آنجا استراحت مي كرديم. وضعيت بسيار آشفته اي بود و شهر در خاموشي مطلق بود. نزديكي هاي صبح بود كه ما ديديم از اطراف حميديه و روستاي الله اكبر سروصدايي شنيده مي شود كه آن سروصدا باعث شد كه ما مقاومتمان را به آن سمت ببريم و مقاومت كنيم. در ساعت 8 صبح بود كه ما جنازه هاي عراقي ها را از شهر پاكسازي مي كرديم. وقتي من خودم به آن جوان بسيجي را ديدم و رسيدم به او گفت ديدي امام ما رادوست داشت و ما نجات پيدا كرديم. اما اين برادر چند وقت بعد به شهادت رسيد.
سرتيپ نجف پور از جانباز و آزادگان دوران 8 سال دفاع مقدس آخرين راوي اين برنامه است.
وي كه در بيشتر عمليات هاي برون مرزي شركت داشته خاطرات بسيار شنيدني دارد كه برايمان بازگو مي كند.
من در اغلب عملياتهاي برون مرزي شركت مي كردم و نفراتي را كه با خود همراه مي بردم معمولا روي بدنسازي و آماده جسماني، استفاده از قطب نما، استفاده از سلاح، نقشه خواني و... روي آنها كار مي كردم.
يك روز فرمانده عمليات من را احضار كردند و دستور عملياتي به من دادند كه اين مأموريت با شماست و آماده شويد.
من از ميان نيروهاي، دو نيروي زبده و كاربلد را كه براي اين دوران تربيت شده بودند، را انتخاب كردم. گشتي ما گشتي بردبلند بود. گشتي بردبلند گشتي اي است كه به چندصد كيلومتر منتهي مي شود و اگر نياز باشد بازهم كار ادامه پيدا مي كند. مدتهاي مديدي بود كه توپخانه هاي ما از موشكهاي عراقي به شدت آسيب مي ديدند و هنوز هواپيماهاي ما براي شناسايي اين منطقه و اين سايت هاي موشكي موفق به جمع آوري اطلاعات نشده بودند. وظيفه ما اين بود كه در محل تجمع نيروهاي عراقي حضور پيدا مي كرديم. پس بايد ترفندي مي زديم. در نتيجه من شدم به عنوان يك مجنون، كه موج انفجار مرا مجنون و ديوانه كرده، سرم را كاملاً تراشيده بودم، دشداشه بسيار كثيف و چرك و مشمئزكننده اي پوشيده بودم كه الان كه يادم مي آيد، حس بسيار بدي به من دست مي دهد. يك قيافه كاملاً عقب مانده با دست و پاي كج و كوله كه يكي از پاهايم را روي زمين مي كشيدم و معمولاً سعي مي كردم به عراقي ها طعنه بزنم تا گمان كنند من تعادل جسمي و روحي ندارم. و آن دونفري هم كه با من بودند مي گفتند: بله اين برادر ما در بمباران مجنون شده و دعا كنيد كه خدا ايشان را شفا بدهد. ما خوشحاليم كه شما دلاورمردان هستيد كه با موشك باران شهرهاي ايران، دل ما را خنك مي كنيد! دو همراه من از عراقي ها مي پرسيدند كجا مستقر هستيد؟ در چه سپاهي خدمت مي كنيد و اطلاعات كم كم جمع آوري شد و نزديك به 4 هفته ما در خاك عراق بوديم تا اطلاعات ما كامل شد. بعد اطلاعات پخته شده را ارائه داديم و بهترين راهكارها را انتخاب مي كرديم. اطلاعات را كنار هم گذاشتيم و آن چيزي را كه به واقعيت نزديك بود استخراج كرديم و آماده شديم براي عمليات. ما در جنگل هاي «ام قر» در منتهي اليه چزابه و فكه در داخل جنگل يك بي سيمي را مخفي كرده بوديم كه خبر سلامتي خود را بدهيم. بعد از اينكه اطلاعات كامل مي شد خبر داديم كه حالمان خوب است آماده باشيد براي يك هفته ديگر كه عمليات را انجام بدهيم.كه الحمدالله عمليات بسيار خوبي بود و شايد اين شايد يكي از عمليات هايي بود كه در هيچ كجا گفته نشده و از زبان كسي شنيده نشده است.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14