(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 7 دی 1389- شماره 19825

خورشيد بي غروب
دل باراني
به ياد شهيدان تاسوعاي 1432 چابهار
پرواز تا بهار
دور از كليشه ها
خدايا!دوستت دارم
رنگ جدايي
سطل آشغال جادويي



خورشيد بي غروب

(حسين گودرزي)
خورشيد بي غروب
خورشيد تشنه
آغاز هر طلوع
اي آشناتر از هركس به تشنگي
اين خيل تشنگان تو آب را
تنها به يمن حيات تو مي چشند
خورشيد بي غروب
خورشيد تشنه
آغاز هر طلوع
مي مرد زندگي بي مرگ تو
مرگ تو مرگ نبود
آغاز نوي بود از بهر زندگي
خورشيد بي غروب
خورشيد تشنه
آغاز هر طلوع
اي كشتي نجات
ما را نشان بر اين كشتي و ببر
تا ساحل امن رضاي دوست
خورشيد بي غروب
خورشيد تشنه
آغاز هر طلوع
آب حيات
اسكندريم و به دنبالت آمديم
ما را بنوش حتي به قطره اي
سيراب مي شود اين تشنگي
با جرعه اي از نگاه تو بر دل
اين خيل تشنگان تو آب را
تنها به يمن حيات تو مي چشند
خورشيد بي غروب
خورشيد تشنه، تشنه به فرمان بندگي
خورشيد جاودان تويي
خورشيد هم مي سوزد از يمن
وجود شعله هاي تو
آغاز هر طلوع
مرگ تو مرگ نبود
آغاز نوي بود از بهر زندگي

 



دل باراني

سپيده عسگري (رايحه)
در درون دفتر نقاشي ام
بال يك پروانه را وا مي كنم
يك كمي آن ور تر از پروانه ام
عكس يك گلشن در آن جا مي كنم

مي پرد پروانه از روي ورق
تا به سوي گلشن دفتر رود
خنده گلها به او جان مي دهد
نغمه در پرواز او سر مي شود

شادمان سوي گلستان مي رود
ناگهان گلها طلايي مي شود
مي رسد نوري زچشم غنچه ها
رنگها رنگ رهايي مي شود

نور از جاي عجيبي مي رسد
مثل يك گهواره از رنگ طلا
مثل يك اسم غريب و منتظر
اسم زيباي امير ما رضا

با دل باراني و پر مهر خود
بره آهو را ضمانت مي كند
او رضا پرورده آل علي ست
بنده حق را شفاعت مي كند

وقتي آن پروانه بر گنبد رسيد
در صف پروانه ها جاني گرفت
در كنار زائران آن حرم
بالهايش رنگ باراني گرفت

يا رضا اي ضامن غربت نشين!
با نگاهت دل شفاعت مي كني
گرچه ما دور از رضايت بوده ايم
يا رضا ما را ضمانت مي كني؟

 



به ياد شهيدان تاسوعاي 1432 چابهار
پرواز تا بهار

فاطمه سادات فاطمي/ ري
مادرجون توي ايوان نشسته بود، دانه هاي تسبيح توي دست هايش قل مي خوردند و لب ها و گونه هاي گوشت آلودش بالا و پايين مي رفت. روسري و پيراهن سياه جاي چارقد و لباس هاي گلدار او را گرفته بود. محرم بود و مادرجون لباس مشكي پوشيده بود.
حياط خلوت بود و باد لابه لاي پرچم يا حسيني كه علي به تك درخت خرماي توي حياط بسته بود مي پيچيد و تنها صداي گنجشك هايي كه روي شاخه هاي درخت لانه كرده بودند، سكوت حياط را مي شكست. ناگهان علي با عجله در اتاق را بازكرد، زنجيرش را از روي تخت برداشت و بند كفش هايش را بسته و نبسته، خداحافظي كرد و رفت.
علي بزرگ شده بود يا به قول مادربزرگ يك پارچه آقا بود، مادرجون او را بيشتر از همه ي نوه هايش دوست داشت؛ تا جايي كه موقع بيرون رفتن هميشه يك مشت نقل كه بهشان چهار قل فوت كرده بود، توي جيب علي مي ريخت ولي اين بار به خاطر عجله ي او نتوانسته بود نقل هاي متبركش را به دست علي بسپارد.
مادر جون نگران از جا بلند شد، رو به قبله كرد و گفت: خدايا، راضي ام به رضاي تو.
علي كل مسير را از خانه تا جايي كه دسته رسيده بود، دويد. با دوستانش قرار گذاشته بودند، دسته قبل از ظهر حركت كند تا براي نماز دوباره به مسجد برگشته باشند ولي علي دير رسيده بود به خاطر همين آخر هاي صف ايستاد و مشغول زنجير زدن شد.
همين جوري كه چشم هايش باسرعت در لابه لاي جمعيت دنبال رفيقي آشنا مي گشت، چهره اي غريب و نگران كه جلويش ايستاده بود توجه اش را جلب كرد. به نظر مي رسيد بار اولي است كه براي عزاداري به دسته مي آيد و راه درست زنجير زدن را بلد نبود. علي سعي كرد تا به مرد غريبه كمك كند زنجير را درست در دست بگيرد سپس هر دو دوباره خود را به دسته رساندند. علي نگاهش را از دست و زنجير نفر جلويي برداشت و به صداي نوحه خوان گوش سپرد.
مدتي بعد، مرد غريبه با عجله سرش را به عقب برگرداند و نگاهي به جماعت دوروبر انداخت، ناگهان دست زير لباسش برده و دكمه اي را فشار داد.
صداي انفجار مهيبي همه ي خيابان را دربر گرفت. نوحه خوان روضه اش را قطع كرده بود ولي هر لحظه ازهر طرف صداي جيغ و فرياد و آه و ناله ي جمع بيشتر مي شد، گريه ها شدت مي گرفت و فغان ها بلند تر مي شد ولي انگار صداي مادرجون از همه ي صداها بلند تر بود كه مي گفت: خدايا، راضي ام به رضاي تو.


 



دور از كليشه ها

زهرا كريمي (باران زده )
در تلاطم درياي مواج زندگي آرام وآهسته باكشتي خاطره ها مي رويم بي خبر از هياهوي آب وآن هنگام بر
مي خيزيم كه كوهي از يخ پيش رويمان نقاشي شده وچه قدر دير است آن زمان براي فهميدن.
كاش كمي زودتر برمي خواستيم و زودتر خودرا مي يافتيم. كاش...
ندايي از غيب رسيد پرسيد: يافتي خودت را؟خجالت زده پاسخش گفتم : آري ولي مي دانم دير است.
آهسته در گوشم نجوا كرد:خوب است كه يافتي. هنوز عده اي در پي يافتنند و عده اي بي خيال.
وآن هنگام حركت را ادامه داديم اين بار موج هاي دريا را حس مي كردم .روي عرشه رفتم وامواج را يك به يك شمردم. با خود گفتم :چه قدر خوب است كه همه چيز را مي دانم وهيچ چيزي برايم ناشناخته باقي نمانده.
... در تلاطم درياي پرتلاطم زندگي پرشتاب مي رويم آنقدر پرشتاب كه براي صدا كردنمان خدابايد كوه را در مقابلمان بگذارد وما صداي هيچ كس را نمي شنويم. گوشمان پراز هواست.حس مي كنيم دريا با ما لج كرده، برخلافش مي رويم وآن هنگام كه موج به زيرمان مي برد به او خرده مي گيريم وباز هم صداي كسي را نمي شنويم
گوش هايمان پر از هواست!
كليشه ها را دوست ندارم . واقعيت ارزشمند است وكليشه ها شعار هايي بي معنا. جز مواردي. پس به دور از كليشه ها ي تكراري مي نويسم، به دور از هياهو ، مي نويسم. تنها براي تو: تو با ارزشي ، با ارزش ، مثل يك ستاره ، مثل ماه در آسمان تاريك شب . مثل صندوقچه جواهرات مادر . كسي نبايد تورا ببيند.جاي تو در ويترين مغازه نيست.هواي خودت را داشته باش جهان طولاني است و دشمنان تو كم نيستند چون خوبي و خوب ها دشمن زياد دارند و روزگار آن ها را بارها وبار ها امتحان مي كند .مي شنوي چه مي گويم گوشت با من است. گفتم كه كليشه اي نمي گويم به تو مي گويم تنها به تو:مبادا كشتي زيباي بر دريا تو را از دريا و ديدنش باز بدارد كه دريا صدها برابر زيبا تراست ومبادا دنيا و زرق و برقش تو را از خدا باز دارد كه او خالق زيبايي هاست. دنبال آن كس باش كه اگر در آب افتادي بيايد و نجاتت دهد نه آن كه خود فرار كند و با قايقي برود و تو بماني با تنهايي هايت. آن كس كه از دنباله روي او بودن در صحراي محشر خجالت زده نشوي،سر افكنده . دنبال انسان ها
حركت كن . دنبال يك انسان واقعي .بي هويت ها لايق تو نيستند قدر خودت را بدان تو خيلي با ارزشي خيلي بيش تر از آنچه كه اكنون فكر مي كني خيلي بيشتر...

 



خدايا!دوستت دارم

به نام خدايي كه زيباست و زيبايي را دوست دارد و مي آفريند.
دارم از خدايي صحبت مي كنم كه هميشه به من و همه مردم بسيار لطف كرده است. خداوندي كه به مهرباني او كسي پيدا نمي شود و والاترين دوست انسانهاست. اما اي كاش ما هم كمي مهربان بوديم. راستش را بخواهيد از نظر خودمان هستيم ولي در روح و ذات خويش فكر و نظر ديگري داريم.
بعضي ها خيال مي كنند كه اگر كمكي به كسي كرده باشند حتما به درگاه خدا قبول است اما اين را نمي دانند كه از ته دل بوده است يا خير؟
مي گويند دو اصل را بايد فراموش كرد: 1- خوبي و نيكي كه به كسي مي كنيم 2- بدي هايي كه در حق مان مي شود. اگر در زندگي اين دو اصل را فراموش كنيم قطعا روحي پرمعنا و آرام خواهيم داشت.
خداوند هميشه يك خطر سر راه ما قرار داده است، او مي خواهد آزمايش انجام دهد تا ببيند مسلمان واقعي هستيم يا نه؟
با اين كار تكاني در قلب ها ايجاد مي شود. بايد بنگريم در برابر مشكلات چگونه عمل مي كنيم. بايد نظر خدا را به خود جلب كنيم. دوستدار او و دوستانش باشيم و اميد و توكل را از دست ندهيم. آرمان و آرزوها را از دست ندهيم. هرگز فراموشش نكنيم تا در تمامي مراحل و مشكلات زندگي، خداوند مارا در سايه حمايت خود گيرد و دركنارمان باشد.
¤ ليلا ابنوي
كلاس سوم راهنمايي، مدرسه امام حسن عسگري(ع)2، ناحيه3

 



رنگ جدايي

احمد طحاني
انگار لحظه جدايي فرا رسيده بود. وقتي به گذشته اي كه باهاش داشتم نگاه مي كردم، يك دشت پر از خاطرات آبي مي ديدم. يك عالم پر از شور و نشاط. چه روزهايي با هم داشتيم. در واقع اون شريك لحظات شادي و غم من بود. وقتي داشتم از خوشحالي پر در مي آوردم،در كنارم بود. و وقتي داشتم غصه مي خوردم و ناراحت بودم، باز هم در كنارم بود... ولي خوب، چه ميشه كرد؟ بالاخره هر سلامي يك خداحافظي هم داره، و يا به قول قديميا، هر اومدني يك رفتني هم داره... جداي از اين يه مدت بود كه ديگه به دردم نمي خورد! خوب، اين يعني مجبور بوديم از هم جدا بشيم. جاي جدا شدنمون هم از قبل مشخص بود. من چيزي بهش نگفتم و بدون اينكه بويي ببره، با خودم آوردمش همونجا... بعد بغلش كردم. ولي عجيب بود كه چيزي نمي گفت! فقط زل زده بود به من. نگاهش يه جوري بود! نمي دونم به چي فكر مي كرد. شايد به روزهاي خوبي كه با هم داشتيم فكر مي كرد. و شايد هم به بي معرفتي من! نمي دونم... خوب نگاهش كردم و بعد خيلي آروم همونجا رهاش كردم و راه افتادم... با قدم هاي تند راه مي رفتم و بدون اينكه راجع بهش فكر كنم ازش دور شدم! چند قدمي كه رفتم نگراني همه وجودم رو گرفت. يعني اون راجع به من چي فكر مي كنه؟ من نبايد اين كار رو باهاش مي كردم! نكنه من آدم بي معرفتي ام؟ همه ي ذهنم پر شده بود از اون. با حالت ترس و اضطراب، خيلي سريع برگشتم! وقتي بهش رسيدم، انگار شوكه شده بود. چون از جاش تكون نخورده بود. خيلي آروم بلندش كردم و گرفتمش توي بغل... خوب با دستام لمسش كردم و بوسيدمش! ما الان خيلي وقته كه با هم آشتي كرديم، و قول داديم ديگه از هم جدا نشيم. من هنوز اون رو با علاقه پيش خودم نگه مي دارم... چون اون اولين خودكاريه كه باهاش داستان نوشتم...

 



سطل آشغال جادويي

فاطمه سعيدي
... بچه كه بودم خونه پدر بزرگ و مادر بزرگ من در يكي از محله هاي قديمي تهران بود، خونه خيلي بزرگي بود، يك درخت زبان گنجشك تنومند و سبز داشت با باغچه اي پر از گل هاي بنفشه. وسط حياط هم يك حوض قلبي شكل بود با ماهي هاي قرمز و سياه كه وقت عيد بابا بزرگ او نارو توي تنگ مي انداخت.
گوشه حياط بشكه نفت شيردار بود و آجرهاي رنگ و رو رفته و يه سطل آشغال كذايي كه بابا بزرگ هميشه به ما مي گفت: اگه اذيتم كنيد توي اين سطل مي اندازمتون.
خونه آنها هشت تا پنجره داشت و ما نوه ها هميشه توي اين پنجره ها قايم باشك بازي مي كرديم. خلاصه خونه بابا بزرگ و مامان بزرگ خيلي زيبا بود. بوي محبت و بوي صفا مي داد.
اون روز همه ما نوه ها با مادر و پدرهايمان درخانه آنها جمع شده بوديم.
عصر آن روز قرار بود پسر عموي پدر بزرگم «آميرزاخان» به ديدار بابا بزرگم بياد و از آن جا كه بابا بزرگ خيلي با «آميرزاخان» و زنش آراسته خانوم رودربايستي داشت به مادر بزرگم گفت پذيرائي آبرومندانه اي از آنها بكنه و هر طور كه شده سنگ تموم بگذاره!
به ما هم گفت شيطوني نكنيم، دسته گلي به آب ندهيم.
همين طور كه مادربزرگم چادرش رو سرش مي كرد و بابا بزرگم به كت و شلوار مخمل سرمه اي اش عطر مي زد، زنگ در را زدند و در را باز كرديم. آميرزاخان كه قدش بلند بود و كت و شلوار سفيدي به تن داشت همراه با همسرش آراسته خانوم وارد خانه شدند. از همان لحظه اول كفش پاشنه 10سانتي آراسته خانوم توجه من را جلب كرد.
مهمان ها نشسته بودند و پذيرايي مي شدند كه من به اقدس خواهرم گفتم: مي خوام كفش هاي آراسته خانوم را بپوشم براي همين يواشكي به حياط رفتيم. پاهام را توي كفش آراسته خانوم كردم و چند قدم راه رفتم.
خيلي كيف داشت بعد شروع كردم به لي لي!
چشمتون روز بد نبينه كه ناگهان پاشنه يكي از لنگه ها شكست و من از ارتفاع 10سانتي متري سقوط كردم!
حالا ديگر مهمان ها بلند شده بودند و داشتند خداحافظي مي كردند. گوشام سرخ شده بود آخه يكي نبود به من بگه«تو رو چه به اين كارها، تو چكار به اين كارها داري، پا تو كفش بزرگترها چرا مي كني»؟!
هرلحظه كه صدايشان نزديكتر مي شد قلب من با شدت بيشتري تاپ و توپ مي كرد اقدس هم از ترسش رفت و پشت بشكه نفت قايم شد و من ماندم و يك پاشنه كفش شكسته!
نگاهي به دور تا دور حياط انداختم، صداي آراسته خانوم را مي شنيدم كه مي گفت از
پذيرايي تون ممنون. شما هم خونه ما تشريف بياريد. يك دفعه فكري به خاطرم رسيد ياد بابا بزرگ افتادم كه با عصاش به بشكه و سطل آشغال مي زد و مي گفت ارثيه پدرم است...
كه يكهو لنگه كفش را در سطل آشغال كنار حياط انداختم و رفتم كنار حوض نشستم و مشغول آب بازي شدم. بابا بزرگم صدام زد و گفت: اختر! تو لنگه كفش آراسته خانوم رونديدي! من خودم روبه موش مردگي زدم و گفتم:«نه! من اينجا نشسته بودم!» قيافه آراسته خانوم با اون دندان طلايي اش واقعاً ديدن داشت.
مثل لبو سرخ شده بود يك پايش در لنگه كفش خودش بود و پاي ديگرش تو دمپايي رنگ و رو رفته بابا بزرگ. خيلي هم عصباني بود...
به هرقيمتي كه بود بابا بزرگ خودش رو به من رسوند و يك وشگون آبدار از لپم گرفت كه يكدفعه اقدس از پشت بشكه نفت سروكله اش پيدا شد و با صداي لرزاني گفت: لنگه كفش اتون تو سطل آشغال بابا بزرگم است...
من كه يكه خورده بودم دويدم جلو و لنگه كفش را از تو سطل برداشته و جلوي آراسته خانوم انداختم.چشمانم از شادي برق مي زد حالا ديگر لنگه كفش آراسته خانوم مانند دندانش از جنس طلا شده بود.اون روز خيلي خوش گذشت وقتي آراسته خانوم به لنگه كفش خودش نگاه مي كرد مي خنديد و من كه غرق دندان طلا و پاشنه طلاي او بودم به سطل آشغال بابا بزرگ فكر مي كردم...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14