(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 19 دی 1389- شماره 19835

گفت وگو با اعظم السادات هاشمي، نخبه بسيجي و فوق تخصص خون و سرطانكودكان رازموفقيت
گفت وگو با آزاده جانباز، حاج رسول رستگاري
سر يك رزمنده رابا جيپ بريدند!
آخرين نامه شهيد علم الهدي به آيت الله العظمي خامنه اي
...تا آخرين قطره خون دفاع مي كنيم
وصيت نامه شهيد حاج رضا داروئيان
تنها آرزوي يك مداح اهل بيت(ع) در لحظات آخر عمرش
اسراي عمليات بدر و فريبكاري رژيم بعث



گفت وگو با اعظم السادات هاشمي، نخبه بسيجي و فوق تخصص خون و سرطانكودكان رازموفقيت

سميرا خطيب زاده
اگر تا ديروز جنگ و دفاع تنها در سنگر جبهه و خاكريزهاي خط مقدم بود، امروز عرصه جهاد به گستردگي زندگي است؛ دانشگاه، كارخانه، مزرعه، آزمايشگاه و...
و اگر ديروز سلاح ابزار جنگي بود امروز سلاح جهاد، مي تواند به سبكي يك قلم ويا به ريز بيني يك ميكروسكوپ باشد و رزمندگان امروز كساني هستند كه در اين ميادين خطير براي سربلندي اين جامعه و رسيدن به آرمان هايش تلاش شبانه روزي مي كنند و به لقب برازنده بسيجي مفتخر هستند.
در اين شماره به ياري مديريت ارتباطات بسيج جامعه زنان به سراغ يكي ديگر از نخبگان بسيجي رفته ايم؛ اعظم السادات هاشمي، فوق التخصص خون و سرطان كودكان.
¤¤¤
نام: اعظم السادات هاشمي
تحصيلات: متخصص اطفال- فوق تخصص خون و سرطان كودكان
افتخارات: راه اندازي مركز تحقيقات خون، سرطان و ژنتيك، مؤلف كتاب و برگزاركننده سمينارهاي علمي، تحقيقاتي
بزرگترين افتخار از ديدگاه خودش: نخبه بسيجي
¤¤¤
¤ لطفاً از خودتان و اقداماتتان برايمان بگوييد؟
- اعظم السادات هاشمي هستم، متخصص اطفال و فوق تخصص خون و سرطان كودكان مي باشم. مدت يكسال و نيم است كه مركز تحقيقات خون، سرطان و ژنتيك را در شهر يزد راه اندازي كرده ام. در كنار آن مجوز چاپ ژورنال انگليسي در حوزه تخصصم را نيز گرفته ام. در دنيا تنها يك مورد مشابه اين ژورنال را داريم. اين ژورنال به صورت فصلنامه و به زبان انگليسي منتشر مي شود و سردبير آن هستم. اين ژورنال در ايران مورد تأييد قرار گرفته و در مرحله بعدي قصد داريم آن را به تأييد ASI برسانيم. نمونه چنين ژورنالي در ايران نبوده و در دنيا هم يك مورد مشابه دارد كه فقط در مورد بيماريهاي خون و سرطان بحث مي كند. براي چاپ دوم اين ژورنال هم حدود 400 مقاله از سراسر كشور داشته ايم. چاپ دوم اين ژورنال همزمان با برگزاري سمينار كشوري «هماتولوژي و مراقبت هاي پرستاري» بود كه برگزاركننده اين سمينار هم خودم مي باشم ما اين سمينار را در شهر يزد برگزار كرديم و حدود 200 مقاله را از 400 مقاله ارسالي را كه برگزيده بودند در ژورنال خود به چاپ رسانيدم و هم اكنون نيز چاپ سوم اين ژورنال را در دست اقدام داريم.
¤ هدفتان از چاپ چنين ژورنالي چه بود؟
- با توجه به اينكه بيماري سرطان در دنيا روند صعودي دارد و يكي از نقاط ضعف ما تشخيص ديرهنگام اين بيماري است تست هاي غربالگري نقش بسيار مهمي در تشخيص زودهنگام سرطان دارد، از طرف ديگر استان يزد هم از استان هاي با شيوع بالاي سرطان است اين دو عامل انگيزه اصلي ما براي چاپ ژورنال بود. راه اندازي مركز تحقيقاتي تشخيص، درمان، پيشگيري و آموزش بيماريهاي خون و سرطان را به صورت هم زمان انجام دهد از ديگر اهداف ما به حساب مي آمد.
¤ از پيشرفت كارتان بگوييد؟
- با اينكه از افتتاح اين مركز تحقيقاتي يكسال و نيم بيشتر نمي گذرد ولي موفقيت ها و پيشرفت هاي قابل توجهي داشته است. هم اينكه توانسته ايم در اين مدت كوتاه هم مركز تحقيقاتي را به سر و سامان برسانيم و هم ژورنال را به تاييد مراكز مهمي برسانيم كه از نظر ديگران پيشرفت زيادي محسوب مي شود.
¤ فكر مي كنيد دليل انتخاب شما به عنوان نخبه بسيجي چه باشد؟
- از سال اول ابتدايي تا پايان دوره فوق تخصص همواره رتبه اول را داشته ام. در زماني كمتر از زمان در نظر گرفته شده تحصيلي اين دوره ها را به پايان رسانده ام. پزشكي را شش ساله تمام كردم.هنوز چند ماه به پايان دوره پزشكي عمومي مانده بود كه در امتحان تخصصي قبول شدم و در اين امتحان هم جزء 5 درصد اول نفرات تهران بودم. چند ماه از پايان دوره تخصصم مانده بود كه دوره فوق تخصص پذيرفته شدم. اين لطف خداوند بود كه در هر آزموني با رتبه برتر پذيرفته مي شدم.
اما حتي پس از گرفتن مدرك فوق تخصص هم آرامش نداشتم. احساس مي كردم راهي بسيار طولاني در پيش دارم كه با اين موفقيت ها به پايان نخواهد رسيد. خوشبختانه در كشور ما راه براي ترقي و پيشرفت زنان بسيار وجود دارد. البته از اينكه مسئولان به من اعتماد لازم را داشتند و مجوز تأسيس چنين مركز تحقيقاتي را به من دادند تا سرآغاز كشف علوم جديد و ارائه خدمت به جامعه باشد تشكر مي كنم، انشاء الله كه اين مركز سكوي پرتابي براي ايران ما باشد و ما بتوانيم در زمينه درمان سرطان به كشفهايي جديدي نائل شويم.
¤ پس شما احساس مي كنيد در كشور ما زمينه لازم براي كار زنان وجود دارد؟
- نه تنها زمينه كار براي زنان هست بلكه از مردان هم بيشتر است. تعدادي از دوستان من كه در خارج از كشورمشغول فعاليت هستند هيچگاه موفقيت هاي مرا نداشته اند و از آنها جلوترم. همان سال اول دوره فوق تخصصم بود كه ساختمان جداگانه اي را براي درمان بيماري سرطان و خون راه اندازي كردم و در كنار آن مركزخيريه اي به نام «موسسه خيريه محمدرسول الله»(ص) تأسيس نمودم كه ياريگر بيماران سرطاني باشد كه با مشكلات مالي دسته و پنجه نرم مي كنند. هدف اصلي ما از راه اندازي اين مركز خيريه اين بود كه بيماران ما غير از دغدغه بيماري، دغدغه ديگري - بويژه دغدغه مالي- نداشته باشند. مركز تحقيقاتي ژورنال انگليسي را هم راه اندازي كردم.
¤ مؤلف كتاب هم هستيد؟
- بله. چند كتاب چاپ كرده ام و برخي از آثارم هم در حال چاپ است. از كتابهايي كه چاپ كرده ام مي توان به كتابي در مورد بيماريهاي خون و كودكان اشاره كرد.
¤ چه شد كه نخبه بسيجي شديد؟
- از كودكي علاقه زيادي به قرآن داشتم و از سن پنج سالگي در كلاسهاي قرآني شركت مي كردم. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 و همزمان با رشد و شكوفايي بسيج ما نيز بسيج را در مدرسه راه اندازي كرديم و كلاسهاي آموزش قرآن، حفظ تفسير و مفاهيم اين كتاب مقدس را به راه انداختيم. شروع فعاليتهاي من در بسيج از همان موقع است يعني زماني كه كلاس اول راهنمايي بودم. اين فعاليت تا هم اكنون نيز ادامه دارد. بعد از گرفتن دوره فوق تخصص وارد بسيج جامعه پزشكي شدم و در زمينه آموزشي و پژوهشي در خدمت بسيج جامعه پزشكي هستم.
¤ نقش مسائل معنوي را در موفقيت هايتان چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- هرچه دارم از اعتقادات و باورهاي مذهبي است. بدون باور و اعتقاد به خداوند و مسائل معنوي ، زندگي ارزش هيچگونه تلاشي را نخواهد داشت چرا كه در نهايت با مرگ همه چيز پايان مي پذيرد. پس همين اعتقادات است كه به انسان انگيزه تلاش مي دهد. در خاطر دارم كه روزي يكي از دوستانم علت موفقيت هايم در آزمونها و امتحانات را پرسيد و من به او گفتم: «مي خواهي هر آنچه قبل از امتحانات انجام مي دهم به شما بگويم؟» و او نيز استقبال كرد. به او گفتم: «اول از همه وضو مي گيري، دو ركعت نماز مي خواني و بعد از آن به ائمه اطهار(ع) متوسل مي شوي و بعد از آن شروع به تقسيم بندي مطالب و سرفصل هايي مي كني كه مي خواهي آزمون بدهي.» بعد از پايان صحبت هايم چهره او را ديدم كه بسيار متعجب بود. من حقيقت را به او گفتم. يعني اگر من اقدام كوچكي را هم كه انجام داده ام همه از لطف خداوند بوده است. به عبارت ديگر يا علي گفتيم و عشق آغاز شد.
¤ از سختي ها و مشكلات كار بگوييد؟
- لطف خداوند را بسيار شاكرم، چرا كه هر شكري نعمت انسان را چندبرابر مي كند؛ اما به نداده هاي خداوند هزاران شكر مي كنم. چرا كه هر نداده اي يك حكمت است. و يكي از اين نمونه ها قبول نشدنم در سال اول دانشگاه بود. معلمان من در طول دوران تحصيل همواره به من مي گفتند نابغه هستي رتبه من را تك رقمي پيش بيني مي كردند. اما در سر جلسه امتحان كنكور به علت افت فشار زمان زيادي را از دست دادم. رتبه ام خوب شد اما در حد پزشكي نبود و من يكسال ديگر براي كنكور درس خواندم. و هرچه در زندگي دارم از همان يكسال دارم. در آن يكسال احساس مي كردم هيچ چيز جز برترين ها نمي تواند مرا ارضا كند. در طول دوران تحصيل پزشكيم هميشه نمره A را گرفته ام و اگر به عنوان مثال در درسي نمره
5 /19 مي گرفتم مي گفتم اين نيم نمره يعني يك بيماري را كه تشخيص نداده ام. ديگر روحيه قانع ناپذيري در من بوجود آمده بود.
معتقدم مشكلات در زندگي حكم سد روبروي آب را دارد، هرچند كه گاه زماني جريان آب را متوقف مي كند، اما قدرت و نيروي آب را چند برابر مي كند. مشكلات در زندگي باعث مي شود انسان بيشتر به قدرت الهي متكي باشد در هر كجاي زندگي با سختي روبرو شدم به لطف الهي و توسل به ائمه اطهار(ع) پناه برده ام. به ياد ندارم روزي را كه بدون وضو و ذكر صلوات روانه كار شده باشم و همه اينها حافظ من در برابر سختي ها بوده است. خود را كوچكترين ذره عالم مي دانم و همه اين مقامات را امتحان الهي مي دانم. هميشه گفتم خدايا من را به بهترين شكل و بهترين حالات برگردان. خدايا اقدامات علمي من را بپذير و آنها را آن قدر بالا ببر كه در خور و شايسته تو باشد.

 



گفت وگو با آزاده جانباز، حاج رسول رستگاري
سر يك رزمنده رابا جيپ بريدند!

عنبر اسلامي
«حاج رسول رستگاري ملايري» از جمله مردان مردي است كه از اوايل جنگ در جبهه هاي غرب كشور به همراه برادرش شهيد حسين ملايري حضور داشته كه به دست نيروهاي كومله اسير مي شود. بعد از اسارت با تباني كه ازطرف كردهاي كومله و نيروهاي عراقي مي شود، او را با مهمات و اسلحه مبادله مي كنند و به اين ترتيب او به مدت10 سال در زندانهاي عراق محبوس مي شود.
در دهه 70 نيز فيلمي از زندگينامه «حاج رسول» از صداوسيما پخش شد كه مورد استقبال عموم مردم قرارگرفت و اين بود بهانه گفتگوي ما با «حاج رسول رستگاري».
اشتباه نكن
مادر من در روزهاي اول انقلاب يكي از زنان بسيجي بود. وي در زمان انقلاب در درگيري هاي انقلاب به قدري فعال بود كه ديگر زنان و مادران در كنار او به فعاليت مي پرداختند. كوكتل مولوتف ها توسط آنها ساخته مي شد و به دست جوانان مي رسيد تا با نيروهاي ارتش مقابله كنند. پدر و مادرمن شش پسر داشتند. پدر بنده در بعضي مواقع مقاومت مي كرد و به مادرم مي گفت بچه هاي مرا دم تيغ نده، او مي گفت اشتباه نكن اگر اين نهضت شكست بخورد براي هميشه اسلام نابود مي شود. من شش پسر دارم هركدام كه بخواهند عقب نشيني كنند مي گويم شيرم را حلالتان نمي كنم. يكي از برادرانم به نام حسين در نيروي هوايي بود با صحبت هاي دايمي مادر و وقتي درگيري هاي كردستان شروع شد، خودبخود برادرم (شهيد حسين رستگاري) به سمت كردستان كشيده شد و ما هم به دنبال او. حسين بچه هايي كه از زمان انقلاب مي شناخت، يكي يكي معرفي مي كرد و از ما دعوت مي كرد كه به گروه شهيدچمران ملحق شويم و اينطور به طرف جبهه كشيده شديم. حسين متاهل بود و من هم در شرف ازدواج بودم. ما دزدكي به جبهه مي آمديم و برمي گشتيم. حسين به من سفارش مي كرد كه كسي متوجه نشود كه ما در جبهه هستيم و من هم از او همين را مي خواستم. ما گاه هفته ها به جبهه مي آمديم و برمي گشتيم و گاه بهانه مي آورديم كه در شهرستان كار گرفته ايم.
بعثي ها يك خواهر پاسدار را به صليب كشيدند
ما در كردستان در گروه شهيد چمران و در جنگهاي نامنظم فعاليت داشتيم كه درتاريخ 12/7/59 به دست كومله اسير شديم. ماشين عراقي كه ما را از نيروهاي كومله تحويل گرفته بود وقتي از منطقه قصرشيرين دور مي شد در نزديكي مرز عراق سرنگون شد و ما چند نفر به دست نيروهاي گشتي خودمان نجات پيدا كرديم كه دو روز بعد ما را به سرپل ذهاب آورند. در آنجا با موضوع ناهنجاري روبرو شديم. دشمن يكي از خواهران سپاهي را كه خودش هم بهياربوده، زماني كه از شرافت خودش دفاع مي كند و با كنده زانو به پاي افسر عراقي مي كوبد و او نقش زمين مي شود، بقيه او را محاصره مي كنند و آن افسر دستور مي دهد كه اين خواهر را با ميخ سركج به صورت صليب به چهارميخ كشيده بودند و... من با ديدن اين صحنه، برگشتم و گفتم من به پادگان نمي آيم، چون اين نامردان شهر به شهر اين برنامه ها را پياده خواهندكرد اين بود كه تصميم گرفتم و برگشتم. به گردان 143 ارتش معرفي شدم.
پنج نفر يا يك گردان؟!
بعد از يك هفته به همراه پنج نفر از دوستانمان در اولين خط مقدم بوديم . تقريباساعت دو نيمه شب بود در حال استراحت بوديم كه نيروهاي عراقي به ما شبيخون زدند كه ما تا ساعت پنج صبح مقاومت كرديم. نفرات ما بسيار كم بود بنابراين، يكي از بچه هاي خوش ذوق دو تا تيربار را به صورت نعل اسبي در لابلاي كيسه هاي شني به طنابي كه سر آن را به ماشه بسته بود، گذاشت كه با كشيده شدن طناب، هردو تيربار شليك مي كرد! زماني كه ديد اين حيله كارگر است، دوتا ژسه هم كنار تيربار قرارداد، هركس كه مي رسيد طناب را مي كشيد هم تيربار كلاش حركت مي كرد و هم تيربار ژسه. دشمن با اين آتش بازي فكر مي كرد يك گردان نيرو، بالاي كوه مستقر هستند درحالي كه ما فقط پنج نفر بوديم. اين بود كه ما توانستيم تا اذان صبح دوام بياوريم زماني كه صداي اذان از دهكده هاي نزديك به گوش رسيد، مهمات ما هم رو به اتمام بود.
خودكشي ممنوع!
با خود گفتيم تا آخرين گلوله مقاومت مي كنيم و گلوله آخري را براي خودمان نگه مي داريم كه زماني كه ديديم به اسارت دشمن درمي آييم، گلوله ها را به خودمان شليك مي كنيم تا به دست دشمن اسير نشويم. در كردستان شاهد بوديم كه سر بچه ها را زنده زنده گوش تا گوش مي بريدند، انگشتانشان را با سنگ قطعه قطعه مي كردند، چشمانشان را درمي آوردند و گوششان را قطعه قطعه مي كردند، با پاره آجر پوست صورت بچه ها را سابيده بودند كه به استخوان رسيده بود. آنها بچه ها را كنار جاده مي انداختند تا براي ديگران درس عبرتي شود اين بود كه هرطوري بود نمي خواستيم اسير شويم. طلبه جواني كه همراه ما بود گفت: خودكشي جايز نيست، ما فرار مي كنيم. هرچقدر كه گلوله داريم با خود برمي داريم و خودمان را نجات مي دهيم. اين بود كه فرار كرديم و در قصرشيرين در تاريكي شب وارد خانه اي شديم. بندگان خدا بسيار ترسيده بودند، گفتيم ما با شما كاري نداريم فقط مي خواهيم قدري استراحت كنيم و مقداري غذا و آب بخوريم و برويم. در آن خانه، اتاق هاي بسيار بزرگي بود، دركنار يكي از اتاق ها آب انباري بود كه اهل خانه را به داخل آب انبار برديم و در را قفل كرديم و به پسر خانواده گفتيم شما بيرون باش. زماني كه ما از اينجا دور شديم كليد را بردار و در را بازكن. زماني كه ما مقداري نان و آب خورديم، دوسه تا از بچه ها از پشت پنجره نگهباني مي دادند. يكي از بچه هاي ما آمد و گفت مكان لو رفته. مقداري آب برداشتيم و جيپ هايمان را از مقداري نان پر كرديم و شروع كرديم به تك تيراندازي. جوان طلبه اي كه همراه ما بود گفت ما تا اينجاي كار زحمات زيادي كشيده ايم اگر خودكشي كنيم «خسرالدنيا والاخره» مي شويم. در را باز مي كنيم و مي گذاريم دشمن به ما نزديك شود يكي يك گلوله داريم، پناه مي گيريم اگر دشمن خواست به داخل بيايد، شليك مي كنيم. وقتي نفر اول گلوله خورد، نفر دوم حتما ما را به رگبار مي بندد پس نگذاريم كه مرگمان به دست خودمان باشد. فكر عاقلانه و پسنديده اي بود. همه آماده شليك شديم. به پسر خانواده گفتيم كه كليد را بردار و برو خانواده ات را نجات بده. همين كه در باز شد دشمن 15-16 گلوله به طرف در شليك كرد. به زور توانستيم پاي بچه را بگيريم و داخل خانه بكشيم و پشت ديوارها پناه بگيريم. بر اثر شليك گلوله پسر شهيد شد. ما رفتيم در را باز كرديم كه اهل خانه، خود را نجات دهند. نيروهاي كومله چند نارنجك آتش زا و دودزا به داخل خانه پرتاب كردند ما هم كه آمادگي نداشتيم، نفس مان مي گرفت تيراندازي شروع شد و دوتا از نيروهاي ما شهيد شدند و ما سه نفر هم اسير شديم.
با جيپ سر يك رزمنده را بريدند!
در كردستان چيزي به نام زندان وجود نداشت.ما را داخل طويله اي بردند. در بيابان وسيعي چند چاه كنده بودند ما را به قطار روي زانو نشاندند. دستهايمان را از پشت بسته بودند. فرمانده شان كه كلت و نارنجك به خودش بسته بود در جلوي ما قدم مي زد. به يكي از بچه هاي ما اشاره كرد. چند نفر او را كشان كشان به طرف چاه بردند. ما فكر كرديم چاه خيلي عميق است ولي ديديم نه، وقتي ايستاد، تا سينه او بود. فرمانده به نيروهايش دستور داد خاك بريزند و اين گودال را تا گردن پركنند. سپس دستور داد طنابي را آوردند و يك سرش را به گردن اين اسير بستند و يك سر آن را به جيپ. همه هاج و واج به اين صحنه مي نگريستيم و زيرلب دعا مي خوانديم. سپس گفت حركت كن. راننده مثل بيد مي لرزيد و رنگش مثل گچ شده بود. باورش نمي شد. فرمانده به طرف او رفت و او را به پايين پرتاب كرد و كلتش را درآورد كه او را بكشد كه يكي ديگر از نيروهايش جلو دويد و گفت اين كار را نكنيد، روحيه نيروهايمان ضعيف مي شود. فرمانده خودش سوار جيپ شد و شروع كرد به حركت كردن. چرخهاي جيپ خاك را به عقب مي پاشيد. بدن اين اسير از نصفه از خاك بيرون آمد و بر اثر فشار سر از بدنش جدا شد. براي چند دقيقه اي بدن هنوز بالا و پايين مي پريد و خون مانند فواره از شريان ها و رگهاي گردن فوران مي زد. بچه ها با ديدن اين منظره غيرانساني بي حال شدند و حالت غش به آنها دست داد.
اميدي كه از دست رفت
در همين حين دوتا هلي كوپتر خودي براي نجات ما آمدند و شروع به تيراندازي كردند ولي نمي توانستند نيروهاي خودي و دشمن را از هم تشخيص بدهند. دشمن دنبال جايي بود كه خودش را پنهان كند كه گلوله اي به آنها اصابت نكند. يكي ديگر از بچه ها هم طناب به گردن او بسته شده بود و نفس هاي آخر را مي كشيد. حسي به من مي گفت برو كمكش كن. با دستهاي بسته سعي كردم هرطوري شده طناب گردن او را شل كنم. بر اثر بستن طناب، دستانم جاني نداشت. اين بود كه صورت به صورت برگشتم از او عذرخواهي كنم. همانطور كه صورت به صورت بوديم خسته شدم و گردنم افتاد روي گردن او. ناگهان دندانم به طناب دور گردن او خورد. با دندان طناب گردن او را شل كردم. با زحمت زياد، طناب قدري خودش را ول كرد و او يك نفس عميق كشيد. در اين موقع هلي كوپتري از بالاي سر ما رد شد و سه چهار گلوله شليك كرد من غلت زدم و ميان ما حدود يك متر خالي شد. حدود 20 دقيقه طول كشيد و ما كه گمان مي كرديم هلي كوپترها ما را با خودشان مي برند نتوانستند پايين بيايند و رفتند. كومله دوباره ما را با ضرب و شتم فراوان جمع و جور كرد و دو سه روز بعد ما را تحويل عراقي ها دادند و به جاي آن مهمات گرفتند.
استخبارات عراق به دنبال حاج رسول!
در كردستان كه بوديم درگيري تازه شروع شده بود و نيروهاي كومله و نيروهاي عراقي در يك جبهه به ما ضربه مي زدند. ما به تازگي به گردان چمران پيوسته بوديم. قبل از اينكه تقسيم شويم دشمن بعثي شهرك مهدي در سرپل ذهاب را گرفته بود و ما مي خواستيم اين شهرك را از دست بعثي ها آزاد كنيم. با گردان شهيدچمران و گرداني كه از ديگر شهرها آورده بودند در منطقه به همراه هلي كوپتري كه خلبان آن درست خاطرم نيست شهيدشيرودي و يا شهيد كشوري بود به ما گفت كه من تا آخرين قطره خون با شما هستم. شما از زمين دشمن را هدف قرار دهيد و من از آسمان هلي برد مي كنم. درگيري كه شروع شد يكي از بچه هاي آرپي جي زن ما روي زمين افتاد و تانكها به همراه تيربارهايي كه رويشان سوار بود پيش مي آمدند. ما هيچ كاري نمي توانستيم بكنيم يكي از بچه ها روي زمين افتاده بود و آرپي جي هم كنار او. بچه ها پوشش دادند و من به طرف او خيز برداشتم و خودم را به آرپي جي رساندم. بچه ها منطقه را پوشش دادند و من بلند شدم و يك گلوله به تانك زدم. صداي الله اكبر بچه ها بلند شد. گلوله دوم را هم زديم يعني طوري بود كه تانك به طرف خاكريز مي آمد و اگر سرازير مي شد بچه هاي ما كه در خاكريز سنگر گرفته بودند، را مي ديد. با بسم الله و ... آرپي جي را طوري تنظيم كردم كه به كمر تانك بزنم. با يكي دوبار زوم كردن و عقب و جلوكردن، تانك را زدم. بچه ها خوشحال شدند و به طرف تانك آتش گرفته آمدند و آن را براي خود حائل قرار دادند. بناگاه يك نفر از تانك بيرون آمده بود و همانطور كه لباسهايش آتش گرفته بود و شعله ور بود به جاي اينكه به سمت نيروهاي خودشان برود، به سمت ما مي آمد. درجبهه اصطلاحي بود كه به هركسي كه فعاليت بيشتري داشت به او «حاجي» مي گفتند. در همين موقع من با بي سيم مشغول صحبت با برادرم حسين بودم. به او مي گفتم كه اينجا درگيري زياد است براي ما نيرو بفرستيد. او هم مي گفت «حاج رسول» فاصله ما با شما زياد است و به اين زودي ها نمي رسيم. اين بود كه ميان صحبت اتصال بي سيم ما با بي سيم تانك عراقي، او فقط اسم «حاج رسول» را متوجه مي شود. در همين لحظه هم كه ما او را رها كرديم و به دنبال تانك رفتيم او گلوله خورده بود و نعره مي زد و ما هم در حال پيشروي بوديم. اين شد كه اين عراقي به سمت نيروهاي خودش مي رود، نجات پيدا مي كند، معالجه مي شود و ...و بعد به دنبال « حاج رسول» مي گشته. ما بعدها كه در زندان رماديه بوديم در استخبارات بغداد ما را سين جيم كردند كه شما كجا اسير شده ايد. اسمتان چيست؟ گفتم رسول ملايري. مي گفتند، شما، حاج رسول. من مي گفتم من نمي دانم شما چه مي خواهيد. من اسمم رسول ملايري است و... در اردوگاه هركسي كه اسمش مسعود يا رسول بود جدا كردند. گذشت، حدود20تا 25نفر از بچه ها را كه اسمشان رسول يا مسعود بود جدا كردند و به گوشه اي از اتاق بردند. راننده تانك به نام «مشعل» به طرف من آمد و دوباره شروع به سين جيم كردن كرد. به يكي از بچه ها كه بچه اهواز بود و مترجم بود، گفتم: اينها دنبال چي هستند؟ گفت يكي از بچه ها تانك او را زده و او داخل تانك بوده اسمش را بلد است. مي گويد بي سيمش روشن بوده و اسم حاج رسول يا مسعود را شنيده است. او چند اردوگاه رفته و مي خواهد كسي را كه به طرف تانك او شليك كرده پيدا كند. گفتم كجا؟ منطقه سرپل ذهاب منطقه كله قندي. من قدري فكر كردم ماجرا را براي مترجم تعريف كردم. افسر عراقي شنيد، و گفت دوباره بگو؟!! ديگر يقين پيدا كرده بود كه من همان «حاج رسول» هستم. مترجم گفت «تو گور خودت را كندي». از مترجم خواستم كه جريان را برايش تعريف كند. همين كه مترجم ماجرا را براي افسر عراقي تعريف كرد، افسر عراقي مشت محكمي را به سر من كوبيد. من كه آمادگي نداشتم، ساختمان دور سرم چرخيد و دو زانو روي زمين نشستم. دوباره مرا بلند كرد و آنچنان زد كه از شدت درد زمين و زمان را گاز مي گرفتم. ديگر اسرا براي اينكه با من همدردي كنند هركدام مي گفتند حاج رسول من هستم. من بي حال و بي جان روي زمين افتادم . او دستور داد
25-20 نفري را كه در استخبارات بودند زدند و همه خونين و مالين بچه ها را از در بيرون بردند. يكي از سربازان عراقي روي كمرم نشست و مچ پايم را پيچ داد و يكي ديگر گردنم را با پوتين فشار مي داد كه از آن زمان يك پاي من پنج سانت از پاي ديگرم كوتاهتر است چون كسي نبود كه درست پايم را جا بيندازد. مدتي بيهوش ماندم زماني كه بهوش آمدم سربازان عراقي گفتند: لا موت. يعني نمرده. به خدا «مشعل» الان به اينجا مي آيد و سرت را گرد تا گرد مي برد. دو سه ساعتي گذشت و مقداري آب به من دادند. ديدم خبري نشد گفتم مگر نمي خواهند بيايند مرا بكشند؟ گفت به استخبارات بغداد گزارش داده اند و گفته اند او دارد اين اسير را مي كشد. اين بود كه دستور دادند به استخبارات برود. در موصل سه ما را به انفرادي بردند و در آنجا بچه ها مقداري آب و نان به ما دادند تا اين كه يك روز چوپاني را كه عراقي ها اسير گرفته بودند و به اصطلاح دست و پاي حيوانات را جا مي انداخت به سلول من آوردند و ما دو نفر شديم. وقتي ديد كه من خيلي زجر مي كشم. گفت: به من اطمينان داري گفتم نه. گفت: مي خواهم به من اطمينان كني مي خواهم پايت را جا بيندازم. به بچه ها بگو برايم مقداري خرما و خمير و دستمال بياورند و مقداري شاخه درخت. با باندهايي كه از زيرپيراهن هايمان جدا مي كرديم پنج سانت پنج سانت مي بريديم و باند تهيه مي كرديم. او شب آمد و دست مرا به پايم بست و دستمالي را در دهانم قرار داد كه حين جاانداختن پا فرياد نزنم. از طرفي مي ترسيدم كه نكند او خود مأمور عراقي ها باشد ولي با توكل به خدا پايم را جا انداخت. دراينجا بهتر است يادي كنم از پيشمرگان كرد مسلمان، مردان غيور وغيرتمندي كه هميشه به ما كمك مي كردند و ما پشت سر آنها درجبهه هاي غرب مي جنگيديم.
زحمات بچه هاي جنگ را ناديده نگيريم
متاسفانه بعضي ها زحمات اين بچه ها را ناديده مي گيرند. ما از رسانه ها انتظار داريم كه صحبتهاي ما را بدون كم وكاست انعكاس دهند. رزمندگان ما زحمات زيادي درجبهه ها كشيده اند چه در زمان جنگ و چه در زمان اسارت. بعضي از اين بچه ها در زمان اسارت معاون اردوگاه بودند و خيلي از سختي ها و شكنجه ها را تحمل مي كردند تا ما بتوانيم در اردوگاه راحتتر باشيم. درس بخوانيم. خيلي از بچه هاي ما الان پزشك، وكيل و به زبانهاي آلماني، انگليسي و عربي مسلط شده اند و به جايي رسيده اند واقعا جاي تقدير و تشكر دارند. ما در اسارت با كمترين امكانات مواجه بوديم. من خودم به مدت هفت سال مسئول نگهداري و حفاظت از راديويي بودم كه وقتي از يكي از بچه هاي ما يك باطري قلمي پيدا كردند، سربازان عراقي آنقدر او را شكنجه كردند كه شهيد شد. بچه هاي آزاده، خدايي زنده ماندند. وضعيت اردوگاهها بسيار بد بود. ما توقعي نداشتيم كه به ما درجه بدهند و مدال افتخار بدهند. گلوله با هيچ كسي تعارف نداشت. ما كه به جبهه رفتيم مي دانستيم يا اسير مي شويم، يا مجروح يا شهيد مي شويم. اگر هم درجه اي به كسي داده اند بخاطر دفاع از كيان و سرزمين و ناموس و كشورمان بوده است.

 



آخرين نامه شهيد علم الهدي به آيت الله العظمي خامنه اي
...تا آخرين قطره خون دفاع مي كنيم

متن زير آخرين نامه شهيد سيدحسين علم الهدي است. اين نامه خطاب به آيت الله العظمي خامنه اي(نماينده امام در شوراي عالي دفاع) در دي ماه 1359 پيش از تصرف هويزه توسط نيروهاي عراقي نگاشته شده است.
به نظر من تنها دليلي كه دشمن تاكنون هويزه را تسخير نكرده، اين است كه اگر دشمن سوسنگرد را تسخير كند، هويزه طبعاً در اختيارش خواهد بود. لذا دليلي نمي بيند كه نيرو صرف هويزه كند و هويزه را تابع سوسنگرد مي داند، كه هست، ولي اگر دشمن نتواند سوسنگرد را تسخير كند، يقيناً به هويزه در طول زمستان قناعت خواهد كرد. اگر به هويزه نرسيم و رسيدگي نشود، درست همانند محاصره سوسنگرد، تعدادي از برادران مومن را از دست خواهيم داد. شرايط فعلي هويزه دقيقاً مشابه وضعيت سوسنگرد است، در فاصله زماني محاصره اول و دوم سوسنگرد. البته من به عنوان فرمانده سپاه هويزه، با 62 نفر پاسداري كه 22 نفرشان غيرمسلحند: تا آخرين قطره خونمان با همان ژ-سه و كلاش دفاع خواهيم كرد.
البته مهمات ما دو عدد آرپي جي (كه يكيش خراب است) و يك عدد تيربار ژسه و 40 عدد كلاش و ژ-سه است.
نيازها:
1-20 قبضه آر.پي.جي
2-40 قبضه ژ-سه
3-دو قبضه خمپاره 120
4-شش قبضه خمپاره 60
5-شش قبضه خمپاره 81
6- دو موشك دراگون
7-يك دستگاه بيل مكانيكي
8-يك دستگاه بلدوزر
پيشنهادات اينجانب سيدحسين علم الهدي، مسئول حفاظت جاده هويزه سوسنگرد و مسئول سپاه هويزه: ما بايد يك خط آتش قوي با استفاده از انواع خمپاره ها و موشك دراگون در دو سمت شمال شرقي و جنوب شرقي هويزه قرار دهيم، به دو جهت: الف: هنگامي كه تانك هاي دشمن در زمان شكست در حال فرارند، توسط اين آتش محاصره شوند.
مانند روز دوشنبه كه تانك هاي دشمن در حال فرار از نزديك هويزه عبور كردند، اما چون ما آرپي جي و خمپاره نداشتيم، نتوانستيم وارد عمل شويم.
ب: اگر دشمن بخواهد هويزه را تبديل به پايگاه زمستاني خود كند و به سوي هويزه حمله ور شود، اين آتش از هويزه دفاع خواهد كرد.
اطراف هويزه نياز به حفر كانال و خندق و سنگر دارد.
جاده سوسنگرد هويزه بايد كاملا حفاظت شود، خصوصاً در قسمت غربي روستاي ساريه... هويزه رابطه آن با سپاه مشخص گردد.
البته من به عنوان فرمانده سپاه هويزه، با 62 نفر پاسداري كه 22 نفرشان غيرمسلحند: تا آخرين قطره خونمان با همان ژ-سه و كلاش دفاع خواهيم كرد.

 



وصيت نامه شهيد حاج رضا داروئيان
تنها آرزوي يك مداح اهل بيت(ع) در لحظات آخر عمرش

حاج رضا داروئيان، از بسيجيان مخلص آذربايجاني بود كه علاوه بر سلاح رزم، از هنر مداحي اهل بيت عصمت و طهارت (صلوات الله عليهم) نيز برخوردار بود. وي در پنجم ارديبهشت ماه سال 1367 (تنها سه ماه پيش از پايان دفاع مقدس) در محور شلمچه به شهادت رسيد. آن چه مي خوانيد متن كامل وصيت نامه اوست:
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
السلام عليك يا اباعبدالله الحسين(ع)
همانا همه چيز اوست و بازگشتمان نيز به سوي اوست و اين اوست كه عشق و عاشقي را آفريد و عشق حسين(ع) از همه عشق ها برتر و عاشقان او عاشقتر از ديگران.
اي خداي عالميان هيچ توشه اي بجز گناه ندارم ولي چشم به عطاي تو دارم. الهي ما را بيامرز و بعد بميران اگر نمي بود عشق حسين(ع) دلها هم زنگ زده و سياه و كدر مي شد. پس اي ثار الله ما را از عاشقان حقيقي قرار بده و عشقمان را افزون كن و از شراب عشقت سيرابمان بنما و از شهداي كربلا ما را جدا مفرما.
به پير جماران عمر طولاني تا ظهور حضرت مهدي (عج) عنايت كن.
تنها آرزويم اين است كه در لحظات آخر عمر خود را كشان كشان بر روي صورت به قدم هاي اباعبدالله لحسين(ع) بياندازم و بر خاك پاي مبارك حضرت بوسه زنم، خاك پايش را توتياي چشم بكنم. از همه طلب حلايت مي كنم. والسلام
گئوز ياشيمي يارالاريوا مرحم ايلرم بولسون هامي كه هر يارانون بير دواسي وار
مرا در وادي رحمت كنار قبر احد مقيمي اگر مكان بود دفن كنيد. پارچه سبز در كتابخانه ام هست آن را بر قبر حضرت رسول به بيت خداوند ماليده در آب زمزم شسته ام. حتماً و حتماً بر روي كفنم بياندازيد و با آن دفن كنيد.
رضا داروئيان- 5/12/66

 



اسراي عمليات بدر و فريبكاري رژيم بعث

اين دو عكس كه براي نخستين بار در ايران منتشر مي شوند از جمله معدود تصاوير نيروهاي ايراني است كه در عمليات بدر به اسارت ارتش بعثي درآمده اند. اين دو عكس در دهم اسفند 1363 شمسي، توسط خبرنگاران بلوك شرقي برداشته شده است.
به گزارش سايت مشرق، عمليات بدر در زمستان 1363، از دردآورترين تجربيات عملياتي ايران در طول سال هاي دفاع مقدس بود. اين عمليات كه در منطقه شرق رودخانه دجله صورت گرفت، بر اثر كمبود امكانات خودي و هشياري بيش از حد دشمن به اهداف از پيش تعيين شده خود نرسيد و اگر نبود تدابير فرماندهان جان بركفي چون حاج عباس كريمي و مهدي باكري در جهت اجراي عقب نشيني به موقع، شهداي اين نبرد شش روزه افزايش بي سابقه اي پيدامي كرد. شايد تلخ ترين نتايج اين عمليات، خالي شدن جاي فرماندهان بزرگي بود كه با آخرين توان خود در خط مقدم به تخليه منطقه درگيري از قواي خودي پرداختند، حاج عباس كريمي فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله (صلوات الله عليه)، مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا و...
تعداد اسراي ايراني در عمليات بدر چشمگير نبود. دو عكس زير كه براي نخستين بار در ايران منتشر مي شوند از جمله معدود تصاوير نيروهاي ايراني است كه در عمليات بدر به اسارت ارتش بعثي درآمده اند. اين دو عكس در دهم اسفند 1363 شمسي، توسط خبرنگاران بلوك شرقي برداشته شده است. در عكس دوم، شكل چينش اسرا براي عكسبرداري، از پيش طراحي شده است. با رجوع به خاطرات آزادگان اين مسئله را به خوبي متوجه مي شويد كه عراق تا اواسط جنگ تلاش مي كرد در رسانه هاي گروهي اين مسئله را تبليغ كند كه نيروهاي ايراني همگي كم سن و سال بوده و به زور از مدارس جمع آوري شده اند، و اين در حالي بود كه از اواسط جنگ به بعد، رژيم صدام مجبور شد حقيقتاً از همين روش براي تامين نيروي رزمي خود استفاده كند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14