(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 21 دی 1389- شماره 19837

باغ سبز هم زبوني
سوگند
محرم كه مي رود دل من مي گيرد
سفرنامه ي مادر بخش پاياني
برف تازه
سلام بر حضرت ماه
ماجراي اشك ها
اين ديگر چه وضعي است؟!
مواظب باشيد



باغ سبز هم زبوني

تو نگاه مهربونت
يه افق ستاره ديدم
خيلي از ستاره گفتم
به تو اما نرسيدم
¤
مادرم منو صدا كرد
گفت بايد بريم زيارت
يه جايي پر از كبوتر
تا دلت بگيره حاجت
¤
به دلم نگاهي كردم
پر شد از شور و طراوت
پر شد از گلاي مريم
كه گرفتن به تو عادت
¤
پا توي حرم مي ذارم
توي باغ مهربوني
توي باغ آرزوها
باغ سبز همزبوني
¤
توي اون باغ قشنگت
دختري ويلچر نشينه
با يه دل پر از ترانه
اومده تو رو ببينه
¤
رو لبش شكفته اسمت
تو نگاش يه آسمون غم
اومده شفا بگيره
تو نذار براي اون كم
¤
اون طرف يه مادر پير
كه چشاش يه دم مي باره
مي گه: «يا رضا! كمك كن
دل من چاره نداره»
¤
يه جوون تنها نشسته
جلوي پنجره فولاد
چيزي بر لب نمي ياره
سكوتش مي زنه فرياد
¤
دستمو جلو مي يارم
به ضريحت برسونم
ولي جمعيت مشتاق
نمي ذاره كه بمونم
¤
دارم از اينجا مي رم باز
حالا من ستاره دارم
نمي ياد دلم با من راه
پس پيش تو جا مي ذارم
سپيده عسگري (رايحه)
دبيرستان باقرالعلوم(ع)
منطقه15 تهران

 



سوگند

به تماشا سوگند
به خراميدن مه
به تپش هاي دل سبز دشت
به شميم خوش نرگس هايش
به ستاره
كه شب ها تا صبح
دركنار دل من مي ماند
كه ترك هايم را
چون طبيبي خوش دل
مرهمي بگذارد
به دل روشن گل
به قدم هاي حواس بلبل
به شقايق كه فراموشش باد
نگاه نگران ساري
به باران گناه من را
در خيال خشك شب مي شويد
به خورشيد
كه با فانوسش
در گوش من مي خواند
لحظه اي آمدن يك عاشق
عاشق ماه و پرواز پرستو در آب
و آوازنگاري
چه بوستان و گلستان خواند
و ورق مي زند او
مخمل آبي آسمان
و اشك هايش را
در كنار پاييزش
مي نشاند
و صباحي را او
توي باغي سرسبز
از دريچه دعا
مغفرت مي خواهد
علي نهاني
دبيرستان نمونه دولتي 17 شهريور

 



محرم كه مي رود دل من مي گيرد

مدتي است كه قلم را كنار گذاشته ام و چيزي براي صفحه مدرسه ننوشته ام. آن قدر ذهنم خسته از درس و مدرسه است كه صفحه مدرسه را هم تندتند مي خوانم و سر وقت درس هاي سخت امسال مي روم. اسم دوستان جديدي را در پاي مطالب مي بينم و خوشحالم كه هر روز بر دوستان صفحه مدرسه اضافه مي شود. و من مي خواستم چند ماه ديگر هم به دلم رجوع نكنم و دلنوشته اي ننويسم. اما دلم نيامد با محرم خداحافظي نكنم. دلم نيامد از محرم ننويسم، محرمي كه بايد زنده نگه داشته شود تا اسلام زنده بماند. محرمي كه همه مردم مسلمان از فقير و غني، ايراني و غيرايراني، در آن جامه سياه به تن مي كنند و بر سر در خانه هاي بزرگ و كوچك پرچم سياه عزاي امام حسين(ع) برافراشته است. عاشورا حقيقت است و مكتب عاشورايي بايد ادامه داشته باشد تا ظهور آقا امام زمان(عج).در محرم حتي جوان هاي امروزي و با تيپ هاي آن چناني هم حرمت نگه مي دارند و موسيقي هاي گوشخراش ماشين هايشان تبديل به نواهاي حسيني مي شود و دخترهاي بدحجاب سعي مي كنند در اين ماه كمتر آرايش كنند و حتي المقدور بعضي هايشان چادري هم مي شوند. در عزاداري هاي محرم دوستان قديمي و همسايگان را مي بيني كه شايد در طول سال هيچ گاه با آن ها رو به رو، و يا حتي هم كلام نشوي. در مجلس امام حسين(ع) بوي عشق و محبت به اهل بيت را استشمام مي كني. همه كار مي كنند. از مديرعامل و كارگر و نانوا و قصاب و... همه با يك لباس مشكي ساده در حال خدمت به عزاداران امام هستند. امسال هم همه متواضع، همه گريان براي پسر فاطمه(س) سينه زدند و محرم را باشكوه تر از سال قبل برگزار كردند. محرم تمام شد و غصه هاي عالم به دل عزاداران نشست كه چقدر اين ماه زود تمام شد.
از تن لباس سياه برمي كنم و دلم سياه پوش رفتن محرم مي شود. گرچه عزاداري غمناك است اما عزاداري براي سيد و سالار شهيدان دل را سبك مي كند و روح را آرام. باز محرم دارد مي رود. محرم كه مي رود دل من مي گيرد.
فاطمه كشراني- تهران

 



سفرنامه ي مادر بخش پاياني

محمد عزيزي «نسيم»
حضرت زهرا(س) گفت: «اگر دوست داري خداوند حضرت مسيح(ع) و حضرت مريم(س) از تو راضي شوند و امام حسن عسگري(ع) به ديدن تو بيايد بايد بگويي:
اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدرسول الله.»
وقتي من اين دو جمله نوراني را بر زبان آوردم، حضرت زهرا(س) مرا در آغوش گرفت و دلداري داد و گفت:
«حالا منتظر آمدن فرزندم باش. من او را به سوي تو مي فرستم.»
وقتي بيدار شدم آن دو جمله نوراني را زير لب زمزمه مي كردم و انتظار مي كشيدم.
از آن شب تا به حال امام حسن عسگري(ع) هر شب به خواب من مي آيد و من از ديدار او شاد مي شوم.»
مرد كه تا آن لحظه ساكت مانده بود و با دقت به حرف هاي دختر رومي گوش مي داد از او پرسيد:
«چه طور شد كه تو در ميان اسيران افتادي؟»
دختر جواب داد: «در يكي از شبها، امام حسن عسگري(ع) به خوابم آمد و گفت:
«به زودي جدت، قيصر روم، لشكري را براي رويارويي با مسلمانان خواهد فرستاد. در آن روز تو لباس كنيزان را بپوش، طوري كه هيچ كسي تو را نشناسد. بعد دنبال جدت راه بيفت.»
روزي كه امام وعده اش را داده بود فرا رسيد. من رفتم و لباس كنيزان را پوشيدم و خودم را در ميان كنيزان لشكر جاي دادم.
ما در حال حركت بوديم كه ناگهان به لشكر مسلمانان برخورديم.
سربازان جلويي لشكر مسلمانان ما را ديدند و به اسارت خود درآوردند.
آخر كار ما هم همين بود كه تو ديدي و تا حالا كسي به غير از تو نمي داند كه من دختر پادشاه روم هستم.
وقتي مسلمانان اسيران و غنيمت هاي جنگي را بين خود تقسيم مي كردند، من به دست پيرمردي افتادم. آن پيرمرد مسلمان مرا كه ديد پرسيد: «نامت چيست؟»
گفتم: «نام من نرجس است.»
پيرمرد گفت: «اين نام كنيزان است»
مرد خريدار پرسيد:
«چگونه تو كه عرب نيستي به اين خوبي به زبان عربي صحبت مي كني؟
دختر رومي گفت: «از آنجا كه جدم به من خيلي علاقه داشت و دلش مي خواست مرا به بهترين نحو تربيت كند، زني را به قصر دعوت كرد كه هم زبان رومي و هم زبان عربي را به خوبي بلد بود. آن زن معلم زبان من شد و هر صبح و شب مي آمد و زبان عربي را به من آموزش مي داد تا اينكه بالاخره من زبان عربي را ياد گرفتم.»
¤ ¤ ¤
وقت رفتن شده بود.
مرد خريدار و دختر رومي بغداد را به قصد سامرا ترك كردند. به سامرا كه رسيدند. مرد به سمت خانه امام علي النقي(ع) حركت كرد. دختر رومي نيز دنبال او به راه افتاد.
مرد بين راه به ماجراي عجيب دختر رومي فكر مي كرد.
حالا دختر رومي به سوي امامي مي رفت كه از آمدن او باخبر بود. امامي كه برايش نامه اي به خط رومي نوشته بود. امامي كه از قبل مي دانست براي خريد اين كنيز چند سكه آماده كند.
¤ ¤ ¤
وارد خانه امام هادي(ع) شدند. عطر امام و عطر سلام، خانه را پر كرده بود.
امام، دختر رومي را كه ديد رو به او كرد و فرمود:«به تو مژده مي دهم كه تو صاحب فرزندي خواهي شد كه فرمانرواي سراسر دنيا خواهد بود و زمين را بعد از آن كه پر از تاريكي ظلم و نافرماني شده باشد، پر از عدل و داد خواهد كرد.»
در همين موقع امام هادي(ع) يكي از خادمانش را صدا زد و به او فرمود:
«برو به خواهرم حكيمه بگو بيايد»
وقتي حكيمه وارد منزل امام شد حضرت فرمود: «اين همان دختري است كه مي گفتم.»
حكيمه خاتون دختر رومي را كه ديد. دست هايش را به شادي باز كرد و او را در آغوش گرفت و نوازش كرد.امام هادي(ع) رو به خواهرش حكيمه خاتون كرد و گفت: «اي دختر رسول خدا! او را به خانه ات ببر و احكام و اعمال مسلماني را به او بياموز كه او مادر مهدي موعود است.»

 



برف تازه

هوا ابري ست اما
دل من آفتابي ست
هواشد نمره اش صفر
دل من نمره اش بيست!
¤¤¤
دل من را خدا ديد
شد از لبخند من شاد
به من با برف تازه
هزاران آفرين داد
¤¤¤
زمين و آسمان ها
شد از مهر خدا پر
هزاران بار در دل
از او كردم تشكر
محمد علي بگلو

 



سلام بر حضرت ماه

با خلوص خاصي زنجير مي زد!
هميشه وقتي كمي خسته مي شدم، دور تا دور مجلس را نگاه مي كردم، تا ببينمش.
و وقتي چشمم به نگاه مهربانش مي افتاد كه چطور با شور و حال زنجير مي زند و عبادت مي كند، من هم نيرو مي گرفتم.
آدم عجيبي بود. فوق العاده مخلص!
و حال عجيبي هم داشت...
يكبار بهش گفتم، فلاني خيلي خوب زنجير مي زني!
در حالي كه منتظر توضيح بيشتري بود ادامه دادم: در واقع يك جور حماسي، آدم وقتي نگاه مي كند دست و بازويش جان مي گيرد.
او اما انگار در حال و هواي ديگري بود!
اينگونه جوابم را داد كه: روزهاي عجيبي است. انگار همه غم عالم روي دلم نشسته! مي داني چرا؟
نمي دانستم چه بايد جواب بدهم.
بالاخره روزهاي پاياني ماه محرم بود!
و شايد دليل حزنش هم همين بود!
گفتم: نمي دانم، خودت بگو.
گفت: حس مي كنم روزهايي است كه امام زين العابدين در مشقت فراوانند و اهل بيت در غربت.
چند لحظه سكوت كرد و بعد ادامه داد: اين روزها ولي عصر هم عزادارند، ناراحتي مولايمان بر زمين و زمان اثر مي گذارد!
اگر چشمي، پاك باشد مي بيند غمي را كه بر زمين و زمان نشسته و اگر دلي پاك باشد حس مي كند غربتي را كه تا ابد بر اين ايام مانده.
من همچنان در فكر بودم كه او ادامه داد: مي خواهم حرفي بزنم كه نمي دانم عمل كردنش ساده باشد يا نه.
گفتم با كمال ميل مي شنوم!
گفت: وقتي آب مي خوري، يا چاي مي نوشي، و يا در هر صورت تشنگي ات برطرف مي شود چه مي كني؟
گفتم: اگر در غفلت نباشم به لبان تشنه امام سلام مي دهم!
و او ادامه داد: اگر جايي تشنه ماندي و آب بود و به هر دليلي ننوشيدي...
مي توانستم حدس بزنم چه مي خواهد بگويد!
وقتي به لبانش نگاه كردم كمي خشكيده بود!
در فكر اخلاصش بودم، كه لبان تشنه اش را تكان داد و من را به خود آورد و گفت:
هر وقت تشنه شدي و آب بود و به هر دليلي نخوردي سلامي به حضرت عباس بده...
بياد بياور كه با لبان تشنه و جگر عطشان، در شط آب روان فرو رفت، اما آب ننوشيد...
حرفش تمام شد.
لحظات عجيبي بود!
هر دو ساكت بوديم.
من به حرفهاي او فكر مي كردم و او لابد به صاحب آن روزها.
او رفت پي زندگي اش، و شايد تا محرم سال آينده آن هم اگر عمري باشد، ديگر نبينمش.
اما حرفش براي هميشه آويزه گوشم هست و هيچگاه نگاه خالصش را از ياد نمي برم.
از آن روز به بعد سعي مي كنم حرف عاشقانه رفيقم را در هركجا كه توانستم عمل كنم.
و به هر كدام از دوستانم كه گوش شنوا دارند بگويم!
اگر هم توفيقي بود به مولاي بي دستم سلام دهم كه كاري كرد كارستان...
السلام عليك يا قمربني هاشم
احمد طحاني از يزد

 



ماجراي اشك ها

مي خواهم دو چيزي را مقايسه كنم كه در عين اينكه تفاوتهاي بسياري دارند ولي هدفشان يكي است. هرچه مي گردم چيزي با اين شرايط پيدا نمي كنم. تصميم گرفتم دو اشك را با يكديگر مقايسه كنم. دو اشكي كه از دوچشم متفاوت و به خاطر علتي متفاوت جاري مي شوند. اشكي كه از سر نفرت ريخته مي شود و اشكي كه از سر محبت بر گونه ها جاري مي شود. درست است هردو اشك اند و ظاهري يكسان دارند و يك جور نوشته مي شوند ولي هركدام حامل پيام هاي متفاوتي هستند. اشك از روي نفرت وقتي بوجود مي آيد كه قلبت از چيزي يا كسي متنفر باشد تو از آن احساس آنقدر آزرده اي كه همه نفرتت در قطره اشكي از قلبت خارج مي كني و حال آنكه اشك از روي محبت را مي توان اينگونه گفت كه قلبت آن قدر احساس محبت و همدردي مي كند كه تنها كاري كه مي تواند بكند جاري كردن اشك از قاب چشمان است. اين اشك است كه گاه از سر محبت سرازير مي شود و گاه از سر نفرت و هردو حامل پيام هاي مهمي هستند.اشك نفرت گرچه ظاهري معمولي دارد ولي اگر جاري شود شايد بتواند شخص را تسكين دهد. اشك محبت هم ظاهري معمولي دارد ولي در معنا قشنگ است. زيرا كسي كه از سرنفرت اشك مي ريزد را مي توام آرام كرد ولي شخصي كه اشك محبت مي ريزد ديگران را با خود همراه مي كند. دنياي اشك دنياي عجيبي است عجيب تر از آن اين است كه هر قطره اشك مي تواند حامل پيامي جداگانه باشد و حاصل فكر و عملكرد قلب است. هرچه قلب از محبت سير شود اشك هايت هم زيباتر است ولي هرچه قلبت از تنفر سير باشد اشك هايت رنگ و بوي تنفر مي گيرد در حالي كه هردو آنها يك ظاهر دارند. تا به حال به اشك هاي مادري كه در فراغ فرزندش به سوگ نشسته است، نگاه كرده ايد؟ او قلبش از محبت و عشق لبريز است ولي معشوقش را گم كرده و به دنبال پيداكردن آن است و اشك را از قاب صدفي اش رها مي كند تا پيامش را به او برساند. حال به اشكي كه يك فرد خشن مي ريزد، بنگريد. ظاهرش با اشك آن مادر يكي است. اما شايد قلب فرد آكنده از نفرت و خشونت هم از اين وضع خسته شده است و مي خواهد بفهماند كه ديگر نمي تواند مانند سنگي باشد و اين كار را با اشك ريختن شروع مي كند او تسكين مي يابد ولي طولي نمي كشد كه دوباره اين نفرت به سراغش مي آيد. زيرا اين نفرت ريشه گرفته، ريشه اي عميق، ولي اميدهايي در قلب اوست. هيچگاه نمي شود گفت: كه اشك نفرت ناشي از نفرت مطلق است بلكه اشك مي ريزد تا قلبش پاك شود همانطور كه آن مادر اشك مي ريزد تا محبتش را ابراز كند. هردو اشك از قلب نشات مي گيرد پس اگر قلبي پر از كينه و نفرت داريم بايد سعي كنيم كه آن را به محبت تبديل كنيم تا ريشه درقلب ما پيدا نكند. ولي اين را به ياد داشته باشيد نفرتي كه از كشورهاي استبداد و استكبار داريد را از بين نبريد و بگذاريد درقلب شما شعله بزند تا همين شعله هاي كوچك دامن آنها را بگيرد و آتشي بزرگ به پا كند.
زينب السادات حدادي
قم

 



اين ديگر چه وضعي است؟!

چه قدر همه چيز خراب است! چه قدر همه چيز بد است! چقدر همه چيز! چه وضع بدي شده؛ من كه نمي توانم با آن كار بيايم! واااااي خداي من... اين ديگر چه وضعي است؟!
اخلاقم زمين تا آسمان عوض شده. نمي دانم چرا اين طور شدم. از زمين و زمان ايراد مي گيرم؛ روز مي شود از نور زياد خورشيد گله مي كنم؛ مي گويم بايد برود؛ شب كه او پنهان مي شود و سياهي شب همه جا را فرا مي گيرد؛ من بازهم معترضم آخر چه كنم من در تاريكي مطلق شب؟ ماه مي آيد، مي گويم چرا آمد! مي رود، مي گويم چرا رفت! باران مي بارد مي گويم خيس مي شوم! نمي بارد احساس تشنگي مي كنم.
شده ام همان گون معروف كه دائم از نسيم مي پرسيد: «به كجا چنين شتابان؟!» نسيم هم جواب مي داد كه مثلاً به فلان جا چنين شتابان. اما من گون همچنان مانده ام براي خويشتن، جنب هم نمي خورم.
همين چند روز پيش زنگ خانه ام را به صدا درآوردند، پرده را كنار زدم، شانس بود، آمده بود مرا صدا مي زد. اما من پرده را انداختم و در را هم باز نكردم. آخر من فكر مي كردم شانس هر روز مي آيد و در خانه ام را مي زند! براي همين هم با او نرفتم!
چقدر بيهوده روزگار گذراندم. به چه بيهوده هايي انديشيدم. همه خواستند كمك كنند؛ اما مهم اين بود كه من نخواستم. خورشيد به من گفت كه در تلالو انوارم غرق شو. اما من نخواستم از بخشش و بزرگواريش استفاده كنم. ماه از من خواست از هلالش بگيرم و بالا بيايم، تا به اوج، اما من نخواستم، كنارش زدم.
شده ام منفعل و مجبور، درست مثل گون. مثل همان گون كه نسيم مي آيد اما تنها در دلش به او حسودي مي كند؛ به جنبشش، به تكاپويش، به هدف داري اش. يكي نيست به من بگويد كه آدم عاقل چه كسي بوده كه با حسودي به جايي رسيده؟ يكي نيست به من بگويد؛ تو فكر كردي شانس بيكار است هر روز بيايد در خانه ات را بزند اگر نبودي برود يك دوري بزند دوباره برگردد شايد تو در را باز كني!
من هنوز هم نمي توانم با اين شرايط كنار بيايم. چراهاي زيادي در ذهنم نقش بسته كه دارم تك تك جواب هاي هر كدام را مي گيرم.
دقيق دقيق كه مي شوم دليل خاصي هم نداشته؛ من دارم با خودم لجبازي مي كنم فقط با خودم!
من هنوز هم گونم. نسيم مي آيد خواستم به او بگويم به كجا چنين شتابان؟ اما انگار فهميد، انگار مي گفت به جاي اين كه از من بپرسي با من بيا!
من هم با او رفتم و در مسير فهميدم كه او به كجا چنين شتابان مي رود. نمي گويم چه ديدم و شنيدم تا تو هم با نسيم بروي و اين قدر از او سؤال نپرسي و اذيتش نكني! براي اينكه خودت تلاش كني و البته راضي به رضاي خدا باشي. چه قدر همه چيز خوب است من دستم را داده ام به مهتاب و در تلالو انوار طلايي رنگ مهر غرق شده ام.
من فهميدم كه حسادت و سياهي در قلب چيزي را به من اضافه نمي كند. خدا بهتر از هركسي آگاه به امور است. بهتر از هر كسي مي داند كه حق چيست و البته باطل كدام است؟ بر حكمي كه از طرف خدا آمده ايراد جايز نيست. بايد بر حكمش صبر كرد قطعاً بهترين ها را برايمان در نظر دارد. اگر مثل اكنون قدردان بوده باشيم. كه خودش فرمود: فاصبر لحكم ربك. پس براي حكم پروردگارت صبر كن.
زهرا كريمي (باران)

 



مواظب باشيد

ما بايد بدانيم كه اخلاق خوب اختصاص به طبقه خاصي ندارد و اگر در هر طبقه و قشري پيدا شود مورد احترام قرار مي گيرد. بداخلاق در دست دشمني گرفتار است كه هر جا برود از چنگ عقوبت او رهايي نمي يابد. اخلاق يكي از بزرگترين قواي محركه جهان است و در كمال تظاهرات خود، طبيعت انساني را در عالي ترين شكل خود مجسم مي سازد. قلب هايي كه روي آن كلمه تقوي و محبت نوشته شده بهر جايي كه حاضر باشند پرواز مي كنند و كاينات در مقابل آنها سر تعظيم فرود مي آورند.
دشمنان خود را بااخلاق نيكو رام سازيد و نگذاريد كه در ساعات ذلت، تني چند از افراد از خفت و خواري شما خوشحال گردند. شما بايد بدانيد كسي كه خصلت نيكو دارد هرگز تنها نمي ماند زيرا هميشه دوستاني براي خود پيدا مي كند. اموال شما به مردم نمي رسد ولي بااخلاق خوب خود مي توانيد همه آن ها را خرسند سازيد. خلاصه كلام آنكه هيچ نعمتي بزرگتر و باارزش تر از اخلاق نيكو نيست. در ضمن وقتي با خانواده تان هستيد مواظب اخلاق خود باشيد.
بيژن غفاري ساروي
تهران
همكار افتخاري (مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14