(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 27 دی 1389- شماره 19842

مروري بر نظريات در دين شناسي معاصر(1)
چرايي ضرورت دين
نقدي بر آموزه هاي عرفان كيهاني
تاثير اعتقاد به قدرت الهي در زندگي



مروري بر نظريات در دين شناسي معاصر(1)
چرايي ضرورت دين

علامه محمدتقي جعفري(ره)
مباحث فلسفه دين از جمله مباحثي است كه شايد توجه به آن ها همواره در جهت روشن شدن مباحث ثانوي در حوزه دين شناسي راهگشا باشد لكن متاسفانه اين گونه مباحث كمتر مورد توجه قرار گرفته و باعث نوعي عدم سيرمنطقي در مباحث دين شناسي گشته است در همين جهت پرداخت دوباره و بازخواني نظريات در حوزه دين شناسي با حفظ سيرمنطقي امري ضروري به نظر مي رسد. در همين راستا قصد داريم تا سلسله مطالبي را در اين حوزه به خوانندگان محترم تقديم كنيم.
مقاله حاضر برداشتي از كتاب «فلسفه دين» نوشته علامه محمدتقي جعفري است كه با عنوان «علت نياز به دين» يا «چرايي ضرورت دين» تقديم خوانندگان مي گردد.
پيش از ورود به مباحث تعيين قلمروي رسالت و هدايت دين، نياز به آن است كه قدري از علت و ضرورت نياز به دين و بحث هاي مربوط به اين مسئله سخن گفته شود، زيرا تا در ابتدا به لحاظ ترتيب منطقي، روشن نشود كه بر چه اساسي آدميان به دين نياز دارند، نوبت به اين بحث نمي رسد كه دين در چه مواضعي و تا كجا مي تواند و مي بايد انسان را هدايت كند.
اول- براي فهم اينكه چرا آدمي به دين رو مي آورد و در دين چه مي بيند كه از غير دين نمي تواند آن را به دست آورد، بايد هم معناي زندگي و هم معناي دين را بدانيم. زندگي به طور كلي به دو قسم عمده تقسيم مي شود:
1-حيات طبيعي- معمولي
2- حيات معقول
3-حيات طبيعي معمولي، همان است كه پديده هاي معمولي زندگي طبيعي آن را ارائه مي دهد؛ مانند احساس، حركت، اراده، تفكر، توالد و تناسل، خودسازماندهي، جلب عوامل لذت و دفع عوامل ضرر تا آنجا كه ممكن است. اين همان زندگي طبيعي محض است كه همه جانداران- از موجود تك سلولي تا انسان 75 تريليون سلولي از آن برخوردارند.
زندگي به معناي اول، نه تنها نيازي به دين ندارد، بلكه دين در بعضي موارد مزاحم آن است. اين گونه زندگي كه همه واقعيات و ارزشها را در خدمت خود طبيعي مي داند، مي تواند از همه چيز در هر حال كه بخواهد براي خواسته هاي خود بهره برداري نمايد. در اين زندگي، علم، هنر، شرف، حيثيت، اخلاق، مذهب، حقوق، سياست، فرهنگ، تمدن و آزادي، همه و همه در مجراي تفكرات ماكياولي قرار مي گيرند، و تنها به عنوان وسايل اشباع خواسته هاي خود طبيعي به كار مي روند.
اما حيات معقول كه در برابر اين حيات طبيعي معمولي قرار دارد، چيست؟ «حيات معقول عبارت است از تكاپويي آگاهانه كه هر يك از مراحل زندگي كه در اين تكاپو سپري مي شود، اشتياق و نيروي حركت به مرحله بعدي را مي افزايد. شخصيت انساني رهبر اين تكاپوست؛ آن شخصيت كه ازليت سرچشمه آن است، اين جهان معني دار گذرگاهش و قرار گرفتن در جاذبيت كمال مطلق در ابديت، مقصد نهايي اش؛ آن كمال مطلقي كه نسيمي از محبت و جلالش، واقعيات هستي را به تموج درآورده و چراغي فرا راه پرنشيب و فراز تكامل ماده و معني مي افروزد».
تعريف دين
حال به تعريف دين مي پردازيم، دين از دو ركن اساسي تشكيل مي گردد: ركن اول: اعتقاد به وجود خداوند يكتا، نظاره و سلطه مطلقه او بر جهان هستي و دادگري مطلق او، موجودي كه هيچ گونه هوي و تمايلي به آن راه ندارد، و جامع همه صفات كماليه است، كه جهان را بر مبناي حكمت برين خويش آفريده است و انسان را به وسيله دو راهنماي بزرگ (عقل به عنوان حجت دروني و انبيا و اوصيا به عنوان حجت بروني) در مجراي حركت تكاملي تا ورود به لقاءالله قرار داده است؛ و اعتقاد به ابديت كه بدون آن، حيات و كل جهان هستي، معمايي لاينحل است. همه اين اعتقادات مستند به عقل سليم و دريافت فطري بدون تقليد مي باشد.
ركن دوم: برنامه حركت به سوي هدف است كه احكام و تكاليف ناميده مي شود. مبناي اين دو ركن بر دو امر استوار است:
1. اخلاقيات: احكامي كه براي تحصيل شايستگيها و تهذيب نفس و تصفيه درون مقرر شده است. اكثر اين احكام به جهت فطري بودن و عموميت شايستگيها و ارزشها براي همه مردم، امضايي است و نه تأسيسي.
2. احكام فقهي كه به دو قسم تقسيم مي شود.
الف) احكام اوليه: كه مستند به نيازهاي ثابت انسانهاست و اين احكام جز در موارد اضطرار و تبدل موضوع، هرگز قابل تغيير و دگرگوني نمي باشد؛ مانند وجوب عبادات معين و تنظيم حيات فردي و اجتماعي از ديدگاه اقتصادي، فرهنگي، حقوقي و حرمت قتل نفس، زنا، ميگساري، نقض عهد و خيانت. در حقيقت اين احكام بيان كننده چگونگي ارتباط هاي چهارگانه و ثابت انساني مي باشد:
1. ارتباط انسان با خويشتن
2. ارتباط انسان با خدا
3. ارتباط انساني با جهان هستي
4. ارتباط انسان با همنوع خود
ب) احكام ثانويه: اين احكام در هنگام بروز ضرورتهاي زندگي فردي يا اجتماعي مقرر مي شوند و مبتني بر علل و انگيزه هاي ثانوي مي باشند. حاكم در اين موارد، احكامي را براي پاسخگويي به آن ضرورتها مقرر مي دارد كه پس از منتفي شدن آن ضرورتها، آن احكام نيز منتفي مي گردد و احكام اوليه بر مبناي نيازهاي ثابت به جريان مي افتد.
از آنجايي كه صدور اين احكام نيز بر مبناي نيازها و دلايل قانوني مستند است، لذا از اين جهت، اين احكام نيز با نظر به مشروط بودن آنها ثابت تلقي مي شوند و تغييرات آنها مربوط به مورد و مصداق است.
براي تكميل برنامه حركت، جهت وصول به هدف حيات، توجه به اين نكته ضرورت دارد: بدان جهت كه خداوند متعال تشخيص موضوعات و بايستگيها و نبايستگيها و شايستگيها و ناشايستگيهاي انساني را در ارتباط با حيات انسانها، به اختيار خود آنان قرار داده است، لذا احكام اسلامي بر مبناي همان موضوعات تشخيص داده شده، مقرر مي گردد؛ مانند اهميت كشاورزي براي جامعه كه موجب، وجوب فعاليت مزبور مي باشد.
لازم به يادآوري است كه البته در مواردي هويت موضوعات نيز از طرف خود منابع اوليه اسلامي مشخص شده است؛ مانند نماز كه اعمال و اذكار آن از طرف خود منابع اسلامي تعيين شده است، و رضاع كه موجب تحريم ازدواج در ميان برادران خواهر شيري مي گردد و همچنين مقدار كر و امثال آن.
علل نياز به دين
حال با توجه به تعريفي كه براي زندگي و دين نموديم، مي توان به طور مجمل و خلاصه، علل لزوم و ضرورت دين در زندگي انساني راچنين فهرست نمود:
1- تعريفي كه براي حيات معقول نموديم، بدون پيروي از دين تحقق پذير نيست.
2- پاسخ نهايي اساسي ترين سؤالات زندگي (من كيستم؟ از كجا آمده ام؟ به كجا آمده ام با كيستم؟ به كجا مي روم؟ براي چه آمده ام؟) جز با دين كه مي گويد: «انالله و انااليه راجعون» امكان پذير نيست.
3- اگر دين در زندگي انسانها ضرورتي نداشته باشد، هيچ فضيلت و ارزشي قابل اثبات نخواهد بود.
4- بدون تكيه بر دين، هيچ كس و هيچ مكتبي توانايي پاسخ به مكتب اصالت قوه و قانوني بودن جريان تنازع در بقا را كه مي گويد زندگي فقط حق اقوياست ندارد.
5- ناديده گرفتن دين در زندگي، باعث خاموش شدن احساس برين آدمي درباره شكوه عظمت جهان هستي است؛ احساسي كه بدون استناد به يك مشيت و حكمت و فوق اين جهاني، معنايي ندارد.
6- تفسير نهايي و ريشه يابي زيباييهاي محسوس و معقول، بدون دين امكان پذير نيست.
7- احساس ناب درباره تكليف برين، توسط دين قوت يافته و با استناد به دين حفظ مي شود. اين تكليف برين غير از مقرراتي است كه آدمي براي تأمين زندگي طبيعي خود و ايجاد نظم، بدانها محتاج است. بدون اين احساس ناب، بشر تا سرحد يك حيوان بي عقل و بي قلب تنزل مي كند.
دوم- هر انساني بايد به ميزان معرفتي كه درباره خود و جهان پيرامونش دارد، تكليف خود را پيرامون علت نياز به دين روشن نمايد؛ و بدان جهت كه دين امري همگاني است و مخصوص محققان يا قشر خاصي نيست، بررسي و بحث از علت و ضرورت نياز به دين هم عموميت دارد و هر انساني اجازه دارد در اين مسئله تامل و تفحص كند.
البته بديهي است كه همان گونه كه چگونگي پرسش هر انساني درباره يك حقيقت متناسب با كميت و كيفيت آشنايي او با آن حقيقت است، پرسش از علت نياز به دين نيز متناسب با آشنايي با دين است ولي كسي كه اصلاً نمي داند دين چيست، پرسش او از علت نياز به دين پرسش از يك مجهول مطلق است، و چنين سئوالي با شك ممكن نيست. اين كه گفتيم «هر انساني بايد به ميزان معرفتي كه درباره خود و جهان پيرامونش دارد، از علت نياز به دين پرسش نمايد، به اين دليل است كه انسان به مجرد داشتن اندك معرفتي درباره خويشتن و جهان هستي، ممكن است اين سؤال براي او مطرح شود كه «من به همراه انديشه، عقايد و كارهاي معمولي كه بايد براي زندگي طبيعي خود داشته باشم، آياانديشه و عقايد و فعاليتهاي ديگري هم به عنوان دين بايد داشته باشم؟» اين اولين درجه معرفتي است كه آدمي را وادار به سؤال از علت و ضرورت نياز به دين مي نمايد. در نظر بگيريم، هر اندازه معرفت بشري درباره خويشتن و خدا و جهان و جامعه اي كه در آن زندگي مي كند بالاتر رود، پرسش از دين و ضرورت آن، براي «حيات معقول» جدي تر مي شود. مگر اينكه در درون شخص، عاملي همچون شك بيمارگونه او را از نتيجه گيري از معرفت به دست آمده باز دارد. و يا نوعي خودخواهي او را چنان مست كند كه خويشتن، خدا، جهان هستي و همنوع براي او مطرح نباشد.
سوم- با توجه به اينكه اصلي ترين مسئله ها و پرسش زندگي، همواره به وسيله فطرت و عقل سليم- نه عقل نظري جزيي- مطرح مي شوند. اگر اين دو امر بسيار مهم را عوامل و انگيزه هايي براي توجه و گرايش به دين تلقي نماييم- بدون در نظر گرفتن اينكه دين به اين دو عامل و رهاوردهاي آن، دعوت و تاكيد نموده است- پرسش از علت و لزوم نياز به دين، يك پرسش برون ديني است؛ يعني پرسشي است كه از دين و متون ديني نشات نگرفته است، و از اين رو پاسخي هم كه عقل به آن مي دهد، بايد يك پاسخ برون ديني باشد؛ يعني اين پاسخ بايد از بيرون دين اخذ شود، والا دور لازم مي آيد.
اما اگر فطرت و عقل سليم و رهاوردهاي اين دو را از اموري دانستيم كه دين به آن دعوت و تاكيد نموده است، از آنجا كه اين پرسش و پاسخ مثبت به آن را عقل سليم- مورد دعوت و تاكيد دين- بيان كرده است، هم پرسش از ضرورت و علت نياز به دين و هم پاسخ مثبت به آن، اموري درون ديني تلقي خواهند شد. از اين رو به طور جزم نمي توان گفت كه پرسش از ضرورت و علت نياز به دين يك پرسش برون ديني است و پاسخ به آن نيز فقط يك پاسخ برون ديني است.
در عين اينكه اعتقاد داريم كه اگر با نظر به ضرورت توجه و عمل به مقتضاي فطرت و عقل سليم، لزوم گرايش به دين را اثبات نماييم، مي توان گفت پرسش از ضرورت و لزوم نياز به دين، از مبادي اوليه دين است و حجيت پاسخ مثبت كه از آن دو عامل دريافت مي شود، ذاتي است، در اينجا دو نكته قابل تذكر است:
1-به نظر ما، اين چنين نيست كه فقط افرادي كه هنوز ديني را انتخاب ننموده اند مجاز باشند از ضرورت و علت نياز به دين پرسش نمايند، بلكه مومنين و متدينين نيز مي توانند از علت و لزوم نياز به دين پرسش نمايند و اين پرسش نه تنها منافي تعبد و تدين نيست، بلكه از آنجا كه مبتني بر احكام بديهي و مستقل فطرت و عقل است، از مبادي اوليه دين به شمار مي آيد.
2-پرسش از ضرورت و علت نياز به دين، پرسشي جاودانه و مستمر است، زيرا مادامي كه تعليم و تربيت انساني از شكوفا ساختن و به فعليت رساندن همه استعدادهاي حيات تكاملي بشر، ناتوان است، پرسش از علت لزوم نياز به دين و بحث و استدلال درباره آن مستمر و جاودانه خواهد بود.
اين مطلب را هم در نظر مي گيريم كه تجديد و استمرار پرسش درباره قضايا و موضوعات با اهميت حيات معقول، فوق العاده مفيد و بلكه ضروري است. چرا كه فهم عالي موضوعات و قضاياي با اهميت حيات معقول براي يك زندگي قابل تفسير و توجيه و هدفدار كه همواره نيازمند درك جديد است، يك امر ضروري است. تقليد و تكيه بر عقايد گذشتگان يا دلايل تثبيت شده براي جمعي از مردم اگرچه متفكر باشند، توانايي تفسير و توجيه حيات هدفدار را ندارد. به همين جهت است كه همه حكما، متكلمان، فقها و مفسران شيعه مي گويند: اعتقاد به اصول دين بايد از روي استدلال باشد نه تقليد، مگر كساني كه توانايي استدلال و تعقل را نداشته باشند.
چهارم- براي تبيين علت و ضرورت نياز به دين مي توان از روش هاي تجربي، استدلالي و شهودي استفاده كرد (روشهاي علمي، فلسفي و عرفاني)، اما نكته اصلي توجه به واقعياتي است كه حركت در آنها از طريق تجربه، برهان و استدلال و يا كشف و شهود، امكانپذير و قابل پيروي است. در اينجا براي نمونه به برخي از اين واقعيات اشاره مي كنيم:
1-تصفيه ذهني بشر از آلودگيهاي متنوع كه او را از فعاليت فطرت، وجدان و عقل سليم باز مي دارد. با اين تصفيه است كه انسان آماده دريافت حقيقت مي گردد، خواه اين حقيقت مربوط به دين باشد، خواه نباشد.
2- بدان جهت كه گرايش به دين با نظر به اصالت كمال گرايي و دريافت هدف نهايي زندگي در ذات انسان وجود دارد، لذا بايد كوشش كرد و از راه دلايل عقلي و دريافتهاي اصيل وجداني مسئله فوق را اثبات كرد.
3- اثبات نظم و هماهنگي حاكم در دو قلمرو انسان و جهان از طريق قوانين علمي.
4- اثبات وابستگي اجزاي هستي. بي شك چنين وابستگي اي، ربط و نياز اجزاي هستي به يك حقيقت مستقل و غيروابسته را اثبات مي كند. اين امر يك قاعده عقلي است كه:
هر چه عارض باشد آن را جوهري بايد نخست
عقل بر اين دعوي ما شاهد گوياستي
5- يك احساس برين وجداني؛ يعني اين احساس كه:
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستي
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستي
اگر مبدأ و معادي در كار نباشد، نه تنها چرخ و انجم و فضيلت و ارزشها، بيش از بازيهاي حيات طبيعي، حيواني چيزي نيست، بلكه جايگاه تنازع در بقاء و حاكميت اقويايي است كه جز خويشتن، چيز ديگري را در اين دنيا به رسميت نمي شناسند.
اگر مبدأ و معادي در ميان نباشد، اين همه گذشتها و فداكاريهايي كه انسانهاي شريف و پاكدل براي سعادت و آزادي معقول و پيشرفت علم و ديگر وسايل رفاه و آسايش مردم و به انگيزه خدمت به بشريتي كه وجود آنان مورد خواست خداوندي است متحمل شده اند، لغو و بيهوده خواهد بود. اگر مبدأ و معادي نباشد، جان در راه حقوق انسانها باختن و دست از لذايذ مادي برداشتن، عين حماقت است.
6- هيچ عامل اصيل و ريشه داري در طول تاريخ وجود نداشته است كه همچون دين موجب آسايش خاطر انسانها باشد.
نكند، يقين بدانيد كه يا به وسيله عواملي مست و تخدير شده است و يا اينكه مفاهيم مطلقي را- كه از ديدگاه علم و عمل غيرقابل پياده گشتن در متن زندگي طبيعي است- به او تلقين كرده اند.
7- شهود عالي نوعي شكوه برين در جهان هستي كه جز با گسترش «من انساني» به هستي به دست نمي آيد. اين همان شهودي است كه نه تنها عرفا، بلكه دانشمندان بزرگ نيز از آن بهره مندند.
پنجم- آيا بشر موجود دردمند و محتاجي است كه اين نياز و درد او تنها با دين برطرف مي شود، يا اينكه داروي ديگري مي توان ساخت كه از عهده اجراي نقش دين برآيد؟
در بحث علت و ضرورت نياز به دين به پاسخ اين مسئله اشارت كرديم، حال به گونه اي مشخص تر و روشنتر به بررسي اين مسئله مي پردازيم.
در پاسخ به قسمت اول پرسش بايد گفت: بشر دردمند نيست، بلكه بشر گمشده اي دارد كه نيازمند يافتن آن است. قطعي است كه نام اين حقيقت هرچه باشد، بايد پاسخگوي سؤالات اصلي او باشد كه بدون پاسخ به آنها، جز بن بست نيهيليستي منزلي ديگر پيش رو نخواهد داشت؛ همان بن بستي كه بسياري از انسانهاي امروزي در داخل آن با كمال اضطراب درجا مي زنند. اين سؤالات عبارت است از: من كيستم؟ از كجا آمده ام؟ به كجا آمده ام؟ در اينجا با كيستم؟ به كجا مي روم؟ براي چه آمده ام؟
پاسخ مثبت به اين سؤالات به قدري حياتي است كه بشر- خصوصاً بشر محصور در تمدن جديد- به جهت بي اعتنايي به آنها، توانايي پذيرش هيچ اصلي را ندارد. از اين رو، او در امروزهايي زندگي مي كنند كه نه ديروزي داشته است و نه فردايي؛ يعني اگر بشر در امروز خويش رفاه و آسايش و لذت گرايي اش را اشباع كند، همه چيز- و از جمله گذشته و آينده اش- را دارا مي باشد، و به همين جهت مي توان گفت كه انسان معاصر «اكنون» زده است. سر رشته تمامي اصول و قوانيني كه تكليف آدمي را در ارتباط هاي چهارگانه مشخص مي نمايد در همان گمشده؛ يعني دين است. اين گمشده يك حقيقت خيالي نيست، بلكه اصالت بخش همه حقايق است و بدون آن هيچ واقعيت بد و خوب، و وجدان و ارزشي نمي تواند مطرح باشد.
اما عاملي كه باعث مي شود آدمي نخست خود را بيابد و سپس گمشده اش را، توجه به اين واقعيت است كه بشر، جزيي معني دار از يك جهان معني دار است كه براي به ثمر رسيدن استعدادها و سرمايه عالي شخصيتش در اين جهان بايد اموري را در بعد عمل و نظر رعايت كند كه اين امور و اصول- در چهره دين- قوام خود را همچون حكمت وجودي انسان، از مبدأ هستي آفرين دريافت مي كنند. با درك واقعيت مزبور است كه آدمي ابتدا خود را و سپس گمشده اش را مي يابد.
اما در بررسي قسمت دوم مسئله، بايد توجه داشت كه اولا مدتي است بس طولاني كه در برخي از جوامع، عده اي از مردم، از دين اعراض نموده اند، و مي خواهند مفاهيمي مانند اخلاق جهاني، حقوق جهاني، و فرهنگ جهاني و به طور كلي اصطلاح جالب «اومانيسم» را جانشين «دين» نمايند و همان گونه كه ديده ايم، اين اصطلاحات نه از نظر استدلال و نه در قلمرو عمل، نتوانست گمشده اصلي بشر را به ارمغان آورد.
ثانياً با فرض اينكه بشر بتواند مفاهيم مزبور را از قلمرو دانشگاهي و آكادميك پايين آورد و آنها را مورد عمل و استفاده قرار دهد، تنها رهاورد آن، تأمين زندگي صحيح و منطقي در عرصه طبيعت و روابط اجتماعي است، ولي آن گمشده حقيقي كه بايد با پاسخ به پرسشهاي ششگانه گذشته پيدا شود، بدون دين پيدا نخواهد شد، وگرنه جوامع شرق و غرب دنياي امروز، اين همه ناله و شيون براي پوچي سر نمي دادند. آري گردانندگان بزرگ جوامع براي زدودن اصالت آن گمشده از عقول و دلهاي بشر آمپول مخدري كشف نموده اند تا با تلقين و تزريق آن به عقل و روح آدميان حداكثر بهره برداري را بكنند و آن مخدر چيزي نيست، جز هستي داشتن و بودن به هر شكل ممكن.
ششم- باتوجه به سخناني كه تاكنون درباره علت و ضرورت نياز به دين داشتيم، معلوم مي شود كه نياز به دين، يك نياز حقيقي است كه با تبدل تصوير انسان درباره خودش و درباره عالم و دين، اصل آن نياز تبدل نمي يابد. به تعبير ديگر اين گونه نيست كه چون عالم و تصوير انسان از خودش و از عالم تغيير مي كند، نياز انسان به دين و نسبت آدمي به دين نيز تغيير كند. اصل نياز به دين- به عنوان يك واقعيت خارجي در ساختار وجودي آدمي- امري ثابت است و با تغيير عالم و تصورات و تفكرات آدم از خود و جهانش دگرگون نمي شود. آري، دين نسبتي با انسان و زندگي انسان دارد كه اگر اين نسبت براساس عوامل و عوارض غيراصيل پديد آمده باشد، تصوير آدمي از اين نسبت براي خود او هم تغيير مي كند. اما همچنان آن واقعيت ثابت است گرچه از عوارض غيراصيل ناشي شده باشد، تا چه رسد به اينكه نسبت بين دين و زندگي انسان براساس عواملي اصيل پديد آمده باشد. چه در اين صورت نيز هرگز اين نسبت تغيير نخواهد كرد، زيرا ذات انسان و عناصر اصلي آن قابل تغيير نيست.
بنابراين، دين نسبتي با انسان و زندگي انسان دارد، همان گونه كه تعقل و احساسات، و بالاتر از همه اينها حب ذات يا صيانت ذات نسبتي با انسان دارد. لذا اگر تصورات آدمي در ارتباط هاي چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستي و با همنوعان خود) عوض شود، هرگز اصل تعقل و احساسات و صيانت ذات، دگرگون نخواهد شد، و همه به جاي خود باقي خواهد ماند، گرچه قضايا و موضوعات مورد تعقل و احساسات او، همچنين پديده ها و روابط او با آنها، در چگونگي صيانت ذات دگرگون گردد.
اگر چنان فرض شود كه روزي فراخواهد رسيد كه انسان، حقايق ذاتي خود را همچون احساس، اراده، عقل و احساسات و صيانت ذات را از دست خواهد داد، در چنان روزي ديگر انساني وجود نخواهد داشت تا مختصات ذاتي امروز، از جمله دين گرايي و نياز به دين را داشته باشد.

 



نقدي بر آموزه هاي عرفان كيهاني

مرضيه خاكساري
موضوع عرفان با رويكرد جديد از جمله موضوعاتي است كه در دهه اخير مورد توجه زيادي قرار گرفته است. جريانات عرفاني و شبه عرفاني زيادي به ظهور رسيده اند كه به ارائه سلوك هاي جديد عرفاني و حتي عرفان درماني پرداخته اند و سعي نموده اند از طريق اتصال با شبكه هاي معنوي مثبت پيروان خود را با اين روش به قدرت شفابخشي برسانند. يكي از اين عرفان هاي نوظهور عرفان كيهاني است كه به ادعاي مؤسس آن قدمتي سي ساله دارد. نويسنده اين مقاله معتقد است روش و محتواي عرفان كيهاني برخلاف ادعاي مؤسس آن با روش و محتواي عرفان اصيل اسلامي ضديت دارد. اينك با هم آن را از نظر مي گذرانيم.
¤ ¤ ¤
عرفان كيهاني مدعي است روش نويني براي ايجاد ارتباط بين انسان ها و خدا ابداع كرده كه در اين روش محوريت با رحمانيت خداست با مفاهيم عرفان اسلامي همخوان است. در اين مقاله براي روشن شدن مطلب بخش هايي از كتاب انسان از منظري ديگر كه توسط مؤسس اين روش تاليف شده را مي آوريم و سپس به تحليل و نقد موضوعات مي پردازيم.
1-نويسنده در صفحه 20 فصل اول كتاب خود مي نويسد: (از آنجا كه عرفان كيهاني انسان شمول است همه انسانها صرف نظر از نژاد، مليت، دين، مذهب و عقايد شخصي مي توانند جنبه نظري و عملي آن را پذيرفته و مورد تجربه و استفاده قرار دهند).
مطالب و موضوعات كتاب انسان از منظري ديگر به صورت بسيار كلي بيان شده و خود اين كلي گويي در تضاد با مقوله «عرفان و سير و سلوك» است. زيرا هر كه در جرگه عرفان قدمي بردارد و با ظرايف و دقايق سلوك نظري و عملي آشنا نباشد چه در جايگاه مريدي باشد چه در جايگاه مرادي بر لبه پرتگاه قرار خواهد گرفت. در حقيقت كلي گويي جز شك پراكني و ايجاد ترديد ثمري نخواهد داشت زيرا با دانستن كليت يك چيز صحت و سقم همه آن موضوع درك نخواهد شد. تنها در صورتي مي شود بر حق و باطل بودن انديشه اي صحه گذاشت كه مصاديق و جنبه هاي متفاوت موضوع مطرح و مورد مداقه قرار گيرد. كما اينكه اگر روش كيهاني جزئيات محتواي انديشه اش را مطرح مي نمود تناقضاتش آشكارتر بود شايد در بسياري از موارد به جزييات زيادي اشاره كرده باشد مثلا در مورد اينكه انسان چند كالبد دارد و چيزهاي ديگر. حرف بر سر اين است كه آن مطالب چه جزيي چه كلي عرفاني نيستند اگر هم باشند مغاير با اسلامند. به نظر راقم اين سطور اين كلي نگري به نوعي رد پاي فرار از مسئوليت و بازخواست شدن است. اگر نويسنده كتاب در نامگذاري روش خود از واژه عرفان استفاده نكرده بود شايد مي شد مسامحه بيشتري به خرج داد زيرا دنياي عرفان با همه ابعاد وسيعي كه دارد بي نياز از قوانين مرتبط با مضامين خويش نيست. روشي كه ايشان براي ارتباط برقرار كردن با خدا و برخورداري از رحمانيت پروردگار ارايه كرده بيشتر مبتني بر مباحث روانشناسي خاصي است تا مباحث عرفاني. اگرچه با ادبيات عرفاني آميخته است اما اصول و مباني آن از استحكام لازم برخوردار نيست و فاصله زيادي با وادي عرفان دارد. البته باز هم نمي توان گفت صرفا از موضوعات روانشناسي استفاده كرده است. حقيقت اين است كه كتاب انسان از منظري ديگر معجوني است از مباحث مختلف روانشناسي، پزشكي و عرفاني كه به هيچكدام از موضوعات به درستي نپرداخته است و مهمترين هدفش جلب رضايت همگان بوده است. مثال زير به روشنتر شدن مطلب كمك مي كند. اگر بگوييم غذا مفيد و براي همگان لازم است تنها يك مفهوم كلي را بيان كرديم اما اينكه چه نوع غذايي براي چه كسي در چه شرايطي و چه ميزاني لازم است؟ موضوعات ضروري و متفرع ديگري است كه اگر بررسي نشود نمي توان از آن استفاده عملي نمود. لزوم استفاده غذا به تنهايي مويد استفاده عموم از همه غذاها با تمام خواص و براي همگان نيست. چه بسا غذايي براي شخصي مفيد و همان غذا براي ديگري مضر باشد. پس نمي توان براي همه انسانها با هر ويژگي و فرهنگ و استعدادي يك روش كلي ارايه كرد. در واقع ارايه راه كمال به اين نحو آنهم در حيطه عرفان با همه خطرات و حساسيت هايش تا حد زيادي غيرمعقول و ناپخته به نظر مي آيد.
2- مؤسس فرقه عرفان كيهاني در صفحه21 كتاب خود مي نويسد: «براي برخوردار شدن از رحمت الهي، معلومات، گناهكاري و بيگناهي و پاكي و ناپاكي علي السويه است.» بر تفكري كه همه عقايد شخصي انسانها را اعم از درست و نادرست معتبر بداند بايد خرده گرفت. احترام به عقايد هر آنچه كه هست با قبول آنها بسيار متفاوت است. در روش كيهاني همه اعتقادات مقبولند و اين به معناي عدم ثبات و قطعيت انديشه كيهاني است. در واقع عرفان كيهاني دايره وسيع و بي حد و حصري براي تفكر خويش ترسيم مي كند تا همه انسانها بي هيچ قيد و بندي با هر نژاد، مليت، دين، مذهب و هرگونه عقايد شخصي مخاطب آن قرار گيرند و اين همان پلوراليزم و تكثرگرايي ديني است. آيت الله جعفر سبحاني در كتاب مسايل كلام جديد به نقل از شهيد مطهري درباره پلوراليزم آورده اند: (برخي از مدعيان روشنفكري مي گويند همه اديان آسماني از لحاظ اعتبار در همه وقت يكسانند و مي گويند براي انسان كافيست كه خدا را بپرستد و به يكي از اديان آسماني كه از طرف خدا آمده انتساب داشته باشد... ص 93) به اين ترتيب پيروان عرفان كيهاني دامنه وسيعي براي خود ترسيم كرده و از همه مذاهب متفاوت براي خود عضوگيري مي نمايد. پس معرفي كردن عرفان حلقه يا كيهاني براساس محتواي عرفاني اسلامي لزومي ندارد مگر آنكه دستاويزي براي روز مبادا باشد. باز بودن آغوش اسلام براي هدايت همه انسانها صرف نظر از عقايدشان به منزله انطباق محتواي عرفان اسلام با همه انديشه هاي اديان و مذاهب ديگر نيست. اسلام با تكثرگرايي ديني مخالف است و عرفان كيهاني به پشتوانه پلوراليزم فعاليت مي كند. در اين قسمت هم نكات مبهم زيادي وجود دارد. در اينكه همه انسانها مورد عنايت خدا هستند شكي نيست اما يكي بودن آنها به لحاظ اطاعت و عصيان در مسئله كيفر و پاداش كه از اهم مباني اعتقادي اسلام و حتي اديان ديگر نيز مي باشد كه در اين صورت مورد ترديد قرار مي گيرد. آيا منطقي است بگوييم حسين(ع) بودن و يزيد بودن يكيست زيرا خدا رحيم است و همگان را مورد رحمت عام خود قرار مي دهد؟ نقدي كه بر اين انديشه وارد است اين است كه در آن عموميت رحمانيت خدا منجر به عارف شدن دفعي همه انسانهاست بدون آنكه سلسله مراتب منطقي سير و سلوك عرفاني رعايت شود به همين دليل است كه همه انسانها را مسيحا دم مي خواند و در واقع نيل به مقامات عرفاني را سهل تر از آنچه كه تصور مي توان كرد مي پندارد. اگر چه اين مطلب براي مخاطبين آن بسيار خوشايند است اينكه كسي با گذراندن چند ترم كوتاه مدت به دم مسيحايي مي رسد به طنز بيشتر مي ماند تا انديشه عرفاني. ضمن اينكه عرفان كيهاني مدعي ارايه عرفان اسلام است پس بايد خطي به موازات متون عرفان اسلامي داشته باشد نه آنكه فقط اشعار عرفاي اسلامي اين مرز و بوم را به عنوان شاهد مثال تفكر خود بياورد و آن را سند معتبري بر انديشه موهوم و التقاطي خويش بينگارد.
براي نمونه سري به اشارات و تنبيهات ابن سينا اين طبيب آشنا به امور جسماني و روحاني انسان مي زنيم. وي در نمط نهم اشارات در تقسيم انسانها به زاهد و عابد و عارف مي گويد: (طالب حق نخست بايد زهد ورزد و موانع را از پيش پاي بردارد سپس كارهايي كه او را به هدف نزديك مي سازد انجام دهد و به عبادت بپردازد و وقتي به هدف رسيد نخستين درجه از درجات نيل به حق همانا معرفت است). در حقيقت ابن سينا به عنوان يك شخصيت برجسته علمي و عرفاني معتقد است راه عرفان بسيار پيچيده است و انسانها در بدو ورود به مراحل ابتدايي شناخت خدا عارف نمي شوند و بايد حداقل مراحل سه گانه زهد و عبادت و معرفت را پشت سر گذاشت و اين هم اين معنا نيست كه مثلا يك دوره سه ماهه زهد و سپس يك دوره سه ماهه ديگر عبادت آنگاه به آخرين مرتبه شناخت مي رسيم. كه نامش معرفت است.
مع الوصف از ديدگاه نويسنده اين مقاله در روش كيهاني عرفاني ارايه شده كه بسيار سريع و آسان است و انگار باب رحمت عام و خاص خدا بي هيچ فاصله اي از هم قرار دارد و آيا عقل سليم اين مطلب را مي پذيرد كه همه آدميان با هر اعتقادي، ديني و غيرديني پاك و ناپاك همه و همه از يك نسخه و به مدت ده ترم براي عارف شدن استفاده كنند در اين صورت بايد در روزهايي نه چندان دور منتظر باشيم روشهاي فشرده عرفان چند دقيقه اي به بازار بيايد. به اين ترتيب وقتي در اين كتاب سخن از اين است كه فرقي ندارد چه ديني داشته باشي و تنها موضوع قابل اهميت اين است كه در حلقه عرفان كيهاني قرار بگيري تا عارف شده و از رحمانيت خدا بهره مند شوي و به درجه شفا بخشي برسي. ناخودآگاه فلسفه تفاوت اديان و پيامبران و شرايع آنها و لزوم اعتقاد به مناسك ديني سست خواهد شد. اينكه به عنوان مثال مسيحيان و مسلمانان چه تصوري از گناه دارند در عرفان كيهاني موضوعي فرعي است در حاليكه در اسلام اينگو نه نيست و دست يابي به معرفت بدون عمل به واجبات و ترك محرمات ممكن نيست. اين در حالي است كه در اسلام مفهوم ايمان منهاي عمل صالح هيچ توجيهي ندارد در هر كجاي قرآن ان الذين امنوا آمده است عملوالصالحات نيز حضور دارد. در پايان به عنوان جمع بندي، حاصل تحليل و نقد فوق را در يك پرسش خلاصه مي كنيم. آيا جمع بين همه مذاهب و سليقه ها را زير سقف عرفان كيهاني امكان پذير مي داند. چگونه تصور واحدي از كمال براي مذاهب متفاوت كه مصاديق مختلفي از معرفت دارند امكان پذير است؟

 



تاثير اعتقاد به قدرت الهي در زندگي

حميد اشرفي
قدرت به معناي قوت و توانايي بر انجام دادن كار و ترك آن است. مفهوم قدرت در انسان به اين معناست كه انسان هر گاه اراده كرد تا كاري را چه مادي و چه معنوي، انجام بدهد، بتواند آن را انجام دهد. (مصطفوي، حسن، التحقيق في كلمات القرآن الكريم، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، ج 9، ص 205، ذيل واژه قدر)
در كابردها و اصطلاحات سياسي، قدرت به معناي توانايي اجراي كاري خاص، توانايي شخص براي وادار كردن ديگران به تسليم در برابر خواست خود به هر صورتي، توانايي يك طبقه براي تحقق منافع خود در برابر طبقات ديگر و اعمال زور و خشونت مشروع و قانوني به كار مي رود كه از آن به قدرت سياسي دولت يا احزاب ياد مي شود. برخي خاستگاه قدرت را بر دارايي هاي محسوس و غيرمحسوس دانسته اند. به اين معنا كه نفوذ معنوي و روحي برخي از افراد يا ثروت و دارايي هاي مادي آنان موجب مي شود تا دايره اعمال و انجام كارهاي آنها گسترده تر از دايره محدود ديگر افراد جامعه شود. در اين صورت سخن از قدرت سخت و نرم به ميان مي آيد. قدرت نرم، همان نفوذ معنوي است كه شخص را قادر به انجام كارهايي مي كند كه از عهده ديگران برنمي آيد و به سادگي منافع خود را با اراده خود تامين مي كند. اما قدرت سخت، قدرتي است كه از طريق اعمال خشونت و زور و لو قانوني به دست مي آيد و اعمال مي شود. (نگاه كنيد: فرهنگ علوم سياسي، علي بخشي و مينوي افشاري راد، مركز اطلاعات ايران، تهران، ض 334 و 335، ذيل واژه قدرت)
قدرت در اصطلاح فلسفي، حالتي است در حيوان موجود زنده كه به سبب آن مي تواند كاري را انجام دهد يا ترك كند. قادر كسي است كه هرگاه اراده كند فعل از او صادر شود و گرنه صادر نخواهد شد. (فرهنگ معارف اسلامي، سيدجعفر سجادي، كومش، تهران، ج 3، ص 1470)
معيار ارزشمندي قدرت
قدرت چه مادي و چه معنوي، از ديدگاه عقل امري ارزشي و نيكوست، زيرا توانمندي هاي آدمي را براي انجام كاري افزايش مي دهد. خداوند اين معنا را در آيه 75 سوره نحل مورد تاييد قرار مي دهد. اين توانايي اگر براي تحقق هدف هاي الهي باشد، بسيار مطلوب است. (اسراء، آيه 80 و ص آيه 35) اما از نظر برخي از انسان ها چون فرعون، قدرت و ثروت به خودي خود ارزش است و حتي تنها ملاك ارزش انسان ها مي باشد. (زخرف، آيات 51 و 52) بسياري از دنياطلبان اين گونه به قدرت و ثروت مي نگرند و آن را معيار اصلي ارزش گذاري مي دانند. (قصص، آيات 76 و 79) اما از نظر قرآن، قدرت زماني ارزش مي يابد كه در مسير تعالي و كمال آدمي و جامعه باشد. اگر قدرت به اين قصد و هدف مورد توجه قرار گيرد نه تنها ارزش مي شود بلكه شايسته آن است كه مطلوب آدمي قرار گيرد؛ زيرا خود بهترين ابزار رشد و تعالي شخص و جامعه مي شود. قدرت چه بدني و جسمي باشد و چه علمي و يا مادي و معنوي، در اين صورت ارزش مي يابد كه در آياتي از جمله 76 تا 80 سوره قصص، 52 سوره هود و 247 سوره بقره و 69 سوره اعراف مورد توجه و تاكيد خداوند قرار گرفته است.
قدرت الهي
يكي از اسماي الهي، قادر است و خداوند بارها خود را به اين نام ستوده است. قدرت الهي چنان كه آيه 129 سوره بقره و آيات 17 تا 20 سوره ص و بسياري از آيات ديگر بيان مي كند، قدرتي آميخته با حكمت است. به اين معنا كه خداوند با آن كه قدرت بر انجام هر چيزي دارد و تمامي قدرت ها از آن اوست (بقره، آيه 156 و يونس، آيه 65) ولي اين قدرت در چارچوب حكمت است و بيرون از اهداف معقول كاري را انجام نمي دهد.
از ويژگي هاي قدرت خداوند، متانت و استحكام (ذاريات آيه 58)، انجام هركاري (بقره، آيه20) بي آن كه نيازمند بكارگيري اسباب و ابزار باشد (نحل، آيه40 و يس آيه82 و غافر، آيه68)، قاهر و شكست ناپذير (بقره آيه129) فوق العادگي (نساء آيه 84) و مانند آن است.
آثار و كاركردهاي باور به قدرت الهي
باور به اين كه خداوند قادر مطلق است و بر هر چيزي تسلط بي چون و چرا دارد، به معناي آن است كه خداوند هنگامي كه چيزي را بخواهد و وعده آن را بدهد، قادر به انجام آن است و بي هيچ تخلفي، آن چيز تحقق خواهد يافت. بنابراين، وعده و وعيدهاي خداوند، به معناي تحقق حتمي و قطعي آن است. (كهف، آيه 39 و نور، آيه45) نتيجه چنين باوري آن است كه آدمي مي بايست حساب كار خودش را داشته باشد و از وعيد هاي خداوند بترسد و به اموري كه فرمان داده عمل و از چيزي كه نهي كرده، پرهيز كند تا گرفتار خشم الهي نشود بلكه از وعده هاي خداوند چون پاداش اخروي و دنيوي سود برد.
به سخن ديگر، قدرت خداوند بر رساندن نفع و ضرر و باور آدمي به چنين قدرتي، مقتضي آن است كه آدمي تسليم خداوند باشد و هيچ گاه بر خلاف آموزه هاي وي عمل نكند. (انعام، آيات14 و 17 و 71)
خداوند در آيه 76 سوره مائده بيان مي كند كه قدرت خداوند بر دفع ضرر و جلب منفعت، وي را شايسته آن كرده است تا معبود بندگان شود. به سخن ديگر، اگر ما باور كنيم كه خداوند چنين موجود قادر قاهري است كه همه دفع ضررها و جلب منفعت ها به دست او است و كسي فوق و چيره بر او نيست، در اين هنگام وي را معبود خويش دانسته و تنها به پرستش وي رو مي آوريم؛ زيرا او را تنها ملجا و ماواي خود دانسته و با عبادت مهر و محبت وي را مي جوييم.
خداوند در آيه78 سوره قصص و 15 سوره فصلت به يكي ديگر از آثار توجه يابي به قدرت خداوند و باور و اعتقاد به آن اشاره كرده و مي فرمايد كه به اين قدرت بي پايان ازسوي انسان موجب مي شود تا آدمي خود را از هرگونه تفاخر و خود بزرگ بيني حفظ كند و راه استكبار را درپيش نگيرد.
چنان كه اين توجه به قدرت اطلاقي و بي شريك الهي موجب مي شود تا آدمي در دام شرك گرفتار نيايد و چيزي را شريك خداوند قرار ندهد و به آن تمسك نجويد و از آن، چيزي چون دفع مضرت و يا جلب منفعت نخواهد. (فاطر، آيات 1تا3)
همچنين توجه انسان به قدرت مطلق خداوند موجب مي شود تا به همه فرمان هاي الهي بي چون و چرا عمل كنيم (بقره، آيه148) و به كارهاي خيري كه فرمان مي دهد گرايش يافته و حتي در انجام آن بر يكديگر سبقت بجوييم. (بقره، آيه148)
به هرحال مهمترين كاركرد و اثري كه مي توان براي توجه يابي انسان به قدرت مطلق الهي و باور به آن بيان داشت، رهايي از دام غرور، خودپسندي، گردنكشي، تفاخر، استكبار، اجتناب از شرك در عبادت و غيرعبادت، تمسك به قدرت بي پايان وي، گرايش به عبوديت خدا، توسل و توكل به خدا، تفويض امور به خدا، مراعات حال ناتوانان، كمك به مستمندان براي جلب محبت الهي و مانند آن اشاره كرد كه در آياتي از جمله آيات 32 تا 39 سوره كهف، 165سوره بقره، 15سوره فصلت، 148سوره بقره و مانند آن بيان شده است.
البته آن چه بيان شد تنها گوشه اي از آثار اعتقاد به قدرت الهي در زندگي بشر است و واكاوي و تحليل همه آثار، نيازمند فرصت و حوصله ديگري است.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14