(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 29 دی 1389- شماره 19844

كتاب از نگاه آفتاب
درباره چهار خاطره...
رمان «شاه بي شين» در گفت وگو با محمدكاظم مزيناني
رهايي از دام كليشه با جادوي رمان
اين روزهاي برفي...
پنتاگون از انتشار كتاب « عمليات قلب سياه» جلوگيري كرد
دفن خاطرات در زير خطوط سياه چاپ



كتاب از نگاه آفتاب
درباره چهار خاطره...

رهبر معظم انقلاب در حاشيه كتاب «يادداشت هاي ناتمام» شامل چهار خاطره از كمال سپاهي، شهيد علي سمندريان، هدايت الله بهبودي، اصغر آبخضر و شهيد سيدمحمد شكري كه سال ها قبل حوزه هنري آن را منتشر كرده است، نكات جالبي را پيرامون خاطرات و آشنايي خود با راويان اين خاطرات مي نويسند.
در يادداشت رهبر انقلاب مي خوانيم:
از اين چهار نوشته، سومي را كه به قلم شهيد سيدمحمد شكري است قبلا در جزوه مستقل خوانده بودم. از اولي هم كه به قلم شيوا و سرشار از صفاي شهيد سمندري است، ذكر در «حنابندان» قدمي- كه يكي از شيواترين نوشته هاي مربوط به جبهه است- رفته بود و با آن آشنائي دورادوري داشتم. آن را خواندم و حقيقتا محظوظ شدم. خدا اين هر دو شهيد را در سرادق ملكوت، همنشين اولياء فرمايد. نوشته كمال سپاهي هم شيرين و خواندني است هر چند آن جاذبه دو نوشته ديگر را ندارد. درباره نوشته آخر هم، دو سه جمله در ابتداي آن نوشته ام. خداوند به همه شان جزاي خير بدهد.

 



رمان «شاه بي شين» در گفت وگو با محمدكاظم مزيناني
رهايي از دام كليشه با جادوي رمان

محمد صرفي
خيلي كارها انجامشان سخت است اما برخي ديگر جسارت مي خواهد و نوشتن رماني درباره آخرين شاه ايران شايد يكي از جسورانه ترين گزينه هاي يك نويسنده باشد، درست مثل غني سازي اورانيوم!
حتما مي گوئيد اين موضوع چه ربطي به غني سازي اورانيوم دارد، اين را بايد از زبان محمد كاظم مزيناني بشنويد.
غني سازي اورانيوم هم مراتبي دارد. از زير يك درصد شروع مي شود و وقتي به بالاي 90 درصد مي رسد، حاصل آن بمب اتم خواهد بود.
نمي خواهم ادعا كنم «شاه بي شين» بهترين رماني است كه مي شد درباره «شاه» نوشت اما ناظران و ناقدان منصف خواهند گفت كه مزيناني تا رسيدن به بمب اتمي ادبيات چقدر فاصله دارد!
¤ براي شروع مصاحبه دوست دارم بدانم، با توجه به فضاي كلي ادبيات و داستان كشور، براي رفتن سراغ چنين سوژه اي دغدغه نداشتيد؟ دغدغه اينكه اصل كار به كجا بيانجامد و چه بازخوردهايي داشته باشد؟
- سوال خيلي بجايي است. نوشتن رماني با اين سوژه، آن هم با نگاهي نو و ناداورانه و درعين حال، نيفتادن در دام تكرار و كليشه، كار دشواري است. به نظر من، چيزي كه در اينجا مي تواند به داد نويسنده برسد، تكيه به نگاه مستقل و منظر شخصي است. البته هر كسي حق دارد براي خودش ديدگاه و منظري داشته باشد، اما فكر مي كنم اگر كسي نگاه جانبدارانه داشته باشد، نوشتن چنين رماني براي او خيلي سخت است و شايد حتي ناممكن. نمي خواهم اينجا بحث بايدها و نبايدهاي داستان نويسي را پيش بكشم، اما واقعيت اين است كه اگر بخواهي نگاه و ديدگاهت را بپوشاني، هر چقدر هم تلاش كني، اين نگاه از پشت تك تك كلمات رمان بيرون مي زند و حتي مخاطب عام هم آن را مي فهمد. البته در پس و پشت ناب ترين داستان ها هم، موضع و ديدگاهي وجود دارد، اما اين ديدگاه ها چنان با عناصر داستاني در مي آميزند كه كاركرد ديگري پيدا مي كنند. كاركردي فرازماني و فراتاريخي.
موضوع ياد شده، نافي كنشمندي و موضع داشتن انسان نيست. طبيعي است كه در رقابت سياسي و فعاليت هاي اجتماعي و يا در نبرد با دشمن، مي شود خيلي حرف ها زد و شعار داد و حتي رجز هم خواند، ولي عرصه رمان، قوانين خاص خودش را دارد. آثار داستاني بسياري، چه پيش و چه پس از انقلاب، نوشته شده كه چه بسا ساختار محكمي هم داشته اند، اما به خاطر رعايت نكردن اين قوانين و اصول، روزآمد و مناسبتي و تاريخ مند از كار درآمده اند. هر چقدر هم كه انسان در زندگي واقعي اصولگرا باشد، ملزم به رعايت اصول داستان نويسي است.
با تمام اين حرف ها، هميشه اين خطر وجود دارد كه نويسنده در چنين ورطه اي بغلطد. چيزي كه مي تواند او را نجات دهد، فقط جادوي خود رمان است. يعني اگر ماهيت سحرآميز داستان، تو را بگيرد و با خود ببرد، مي تواني از اين ورطه بگذري وگرنه حسابت با كرام الكاتبين است. اين، بزرگ ترين دغدغه من، در جريان نوشتن اين رمان بود.
¤ به نظرم گفتمان اين رمان را مي توان به نوعي روانشناختي دانست. يك نوع روايت روانشناسانه از شخصيت شاه. وقايع و افراد اطراف او هم از همين كانال وارد داستان شده و ارائه مي شوند. مي خواهم بدانم اين چقدر آگاهانه و با برنامه بوده است؟ اصلا با اين تفسير موافقيد؟
- وقتي در رماني با درونمايه تاريخي، قرار است داستان از دريچه چشم يك نفر روايت شود و آن شخصي هم در بستر بيماري و مرگ قرار داشته باشد، خواه ناخواه، داستان بعد روانكاوانه پيدا مي كند. قصد من اين بوده كه با روايت ماجراها از نگاه شاه و با اين ترفند، روايت هايي نو وگيرا و بكر، ارائه دهم. البته بخش هايي از رمان، كاملا شخصي است و از نگاه سوم شخص، روايت مي شود؛ اين بخش ها، در فضاي خانواده اي شهرستاني مي گذرد و تا اندازه اي روايت گر زندگي خودم و خانواده من است. در ساير بخش ها، داستان، منطبق با نگاه و موقعيت رواني شاه و همسرش، جريان مي يابد. به هر حال داستان، از نگاه شاه كه در بستر بيماري خوابيده، جريان مي يابد و اين خود، يك موقعيت رواني مي آفريند.
¤ بگذاريد سوالم را طور ديگري مطرح كنم. در رمان شما وقايع و ماجراها حرف اول را نمي زنند بلكه محوريت با حالات و روحيات شخصيت اصلي رمان است. گويا براي شما بيش از روايت وقايع و رويدادها، عكس العمل ها و حالات شاه نسبت به آنها مهم بوده است.
-بله، همين طور است. اين بهترين ترفند بود. چون اگر مي خواستم اتفاقات و ماجراهاي دوران پهلوي را محور داستان قرار بدهم، دربد مهلكه اي گرفتار مي شدم و به احتمال زياد، خودم هم به عنوان راوي نويسنده، سرنوشتي بهتر از شاه پيدا نمي كردم! پس بهترين كار اين بود كه تمامي ماجراها، حول محور اين شخصيت بچرخند. اصلا در داستان مدرن، اين واقعيت هاي ذهني و مجازي هستند كه از اصالت و اعتبار برخوردارند. در جهان امروز نيز، اين واقعيت هاي مجازي اند كه- خوب يا بد- اصالت و معنا مي يابند. اصلا گويي دنيا، تبديل شده به جهاني داستاني و واقعي ترين واقعيات، تا در دنياي مجازي اتفاق نيفتند، از اعتبار برخوردار نيستند.
در اين وضعيت، بهتر ديدم كه بيشتر به مكنونات و درونيات شاه بپردازم و با اين ترفند، دنيايي داستاني خلق كنم تا دستم براي ارائه فضاها و حرف هاي نو و تازه باز باشد. اگر تنها از منظر داستاني هم نگاه كنيم، بازخواني وقايع از نگاه شخصيتي طرد شده، بسيار جذاب و گيراست. من اثري درباره واقعه كربلا نوشته ام با عنوان «سوار سوم». در اين اثر داستاني، ماجراي عاشورا، هم از نگاه شخصيت هاي مثبت و هم منفي، يا به اصطلاح اتقيا و اشقيا، روايت مي شود. دغدغه من هنگام نوشتن اين اثر، ارائه داستان و روايتي نو و تازه از عاشورا بود. با خودم مي گفتم كه بسيار خوب! ما هميشه از نگاه اتقيا به واقعه عاشورا نگاه كرده ايم و حالا بياييم از نگاه مثلا «عمر بن سعد» هم عاشورا را ببينيم. با اين انتخاب، دست من براي ارائه روايت هاي نو و تازه، باز شد و اتفاقا كتاب، بازخورد بسيار خوبي هم داشت. طبيعي بود كه در اين كار، اسناد و روايت هاي موجود درباره عاشورا را ناديده نگرفته بودم و فقط از نگاه و منظري تازه، به اين واقعه نگاه كرده بودم. در شاه بي شين نيز دقيقا همين اتفاق افتاده است. با اين تفاوت كه در مواجهه با انقلاب، ديگر با مستندات مقدس روبه رو نبودم و براي روايت هاي تازه و نو، دستم كاملا باز بود.
خب ما همه جور نگاهي از انقلاب را ديديم. چپ، راست، مذهبي و... هر كدام روايت هاي خودشان را كرده اند. حالا بياييم ماجرا را از ديد شاه نگاه كنيم. اين، يك موقعيت تراژيك و سينمايي به وجود مي آورد، به خصوص كه او در بستر بيماري هم هست.
¤ چقدر تلاش كرديد تا آنچه شما از اين نگاه روايت مي كنيد، منطبق با واقعيت باشد؟ منظورم اين است كه فكر مي كنيد رمان شما با نگاه شاه به انقلاب چقدر تطبيق دارد؟
پايه اين رمان بر مستندات تاريخي قرار دارد، اما اتفاقي كه افتاده، اين است كه اين مستندات به سطح و فضاي داستان كشيده شده اند و از صافي و منشور درام عبور كرده اند. اين فرآيند، شباهت غريبي دارد به غني سازي اورانيوم. اگر مستندات تاريخي را به منزله مواد خام بگيريم، اين مواد پس از گردش وچرخش بسيار، بايد غناي داستاني پيدا كنند. تمام تلاشم اين بوده كه چنين اتفاقي رخ بدهد. هدفم از نوشتن اين رمان اين نبوده كه جريان انقلاب را روايت كنم. البته به اندازه كافي وقايع تاريخي را در نظر داشته ام، اما به عنوان يك داستان نويس، موقعيت هاي دراماتيك، برايم بسيار مهم تر از موقعيت هاي تاريخي بوده است. چون از دل همين موقعيت هاست كه داستان خلق مي شود.
اما درباره نگاه شاه بايد بگويم كه او در اين رمان، به شدت دو شخصيتي است. يك شخصيت به عنوان آدمي بيولوژيك با تمام ضعف ها و قوت ها مثل همه آدم هاي ديگر، و ديگري شخصيت و موجوديتي تاريخي كه انگار وارث تمام نقص ها و كاستي ها و كژي هاي تاريخي سرزمين ماست. تقابل و مقارنه اين دو شخصيت موقعيت بسيار تراژيك و گاه مضحكي به وجود مي آورد و همين، جانمايه رمان شاه بي شين است.
شخصيت فردي محمدرضا، به عنوان دنباله ژنتيكي رضاشاه، بسيار جالب است. او انساني خجول و سست مزاج و مبادي آداب است كه زير سايه پدرش زندگي مي كند و حتي بعد از پادشاه شدن، تا مدت ها، قدرت ابراز وجود ندارد. اما او هرچه بيشتر، به اصطلاح، سواركار مي شود، تناقض شخصيتي اش بيشتر آشكار مي شود. به همين خاطر به موازات قدرتمندتر شدن، موقعيت اش تراژيك تر مي شود. كار ديگر من اين بوده كه اين تناقض شخصيتي را به تصوير بكشم. خب، براي اين كه اين تقابل و موقعيت تراژيك را برجسته كنم، بايد از خيلي وقايع و ماجراها چشم پوشي مي كردم و هرچه بيشتر به نگاه شاه نزديك مي شدم.
طبيعي است كه هيچ كس نمي تواند ادعا كند كه كاملا به كنه نگاه و ديدگاه شاه، راه برده است. خوشبختانه اسناد فراواني درباره دوران پهلوي وجود دارد. از سرعلاقه شخصي و درگذر زمان، بسياري از كتاب ها را مطالعه كرده بودم. اين مطالعات كمك بسياري به من كرد، اما با تكيه بر اطلاعات موجود نمي توانستم رمان بنويسم. به عنوان يك داستان نويس، بايد شخصيت اصلي داستانم را مي شناختم و كشفش مي كردم. پس شروع كردم به بازخواني و مهم تر از آن، بازبيني مدارك و اسناد رسمي و غيررسمي، مدارك رسمي، تنها مواد خام رمان را تشكيل مي دادند، اما مدارك غيررسمي، جان مي دادند براي كشف وبازشناسي شخصيت فردي شاه.
اين مدارك به خوبي روحيات و حالات شاه را نشان مي دادند. يك رمان نويس، بايد با استفاده از قوه تخيل و احساس، در ميان خيل اسناد و مدارك، دست به كشف و شهود بزند. مداركي كه به نظر معمولي مي آيند اما سرشار از حرف و پيام اند. مكان ها و اشيا هم جزو اين مدارك به شمار مي آيند، همين طور نوشته ها و عكس ها و فيلم ها. از روي صدا و لحن شخصيت، دستخط، حس و حالت نهفته در چشم و نگاه، اطوار و حالات فيزيكي، مثلا طرز نشستن و حالت چهره و دست ها، يا حتي مدل و جنس و رنگ لباسي كه شخص پوشيده، خيلي چيزها را مي توان فهميد. براي نمونه، شما را ارجاع مي دهم به تنها عكسي كه از چهره پس از مرگ شاه وجود دارد. يا عكسي كه در پاناما و در كنار اقيانوس آرام از او به جا مانده. تنها عكسي كه من ديده ام شاه، پاهاي لاغر و ناتوانش را روي هم انداخته و معلوم است كه ديگر اين پاها به آخر خط رسيده اند. اين سري از عكس ها و مدارك، پر از ايما و اشاره و نكته و حرف اند. وظيفه يك داستان نويس، اين است كه اين ظرايف و معاني را دريابد و به زيباترين شكل، ارائه بدهد. تفاوت يك تاريخ نويس با داستان نويس، دقيقا در همين جا آشكار مي شود. خب، وقتي قرار است چنين نگاهي را در يك رمان برجسته كني، وقايع تاريخي با تمام اهميتي كه دارند، فقط يك مستمسك به شمار مي آيند.
در شاه بي شين، با اين كه روايت ها بر پايه وقايع تاريخي استوار شده اند، اما چيزي كه اصالت و مركزيت دارد، همين نگاه تناقض آلود و تراژيك است. تمام حوادث و ماجراها استخدام شده اند تا اين تناقض شخصيتي را برجسته و عريان كنند. هر چيزي كه اين گره «متناقض نما» را كمرنگ مي كرد، بايد كنار گذاشته مي شد و همين اتفاق هم افتاد.
¤ معمولا در اين جور رمان ها، سوژه فرعي يك شخصيت و داستان جذاب است كه به طور مشخص مي توانست مثلا يك مبارز جسور و مهيج و يا يك سازمان مخفي و اسرارآميز و جذاب باشد. اما داستان فرعي شما، انگار زيادي فرعي است. رفته ايد سراغ يك بناي انقلابي در يك شهرستان كوچك كه به نظرم خيلي ايده بكري بود. ما از يك طرف يك شاه قدر قدرت داريم و از يك طرف يك بنا و در پايان حس ما مي گويد گويا همين بناي گمنام است كه آن شاه را به همه قدرتش به زير كشيده است. درباره اين تضاد بزرگ كمي توضيح مي دهيد؟
- خوشحالم كه با نگاهي تيزبينانه و حرفه اي، رمان را خوانده ايد. اين مسئله، يكي از نكات كليدي فهم اين اثر است و بايد درباره آن توضيح بيشتري بدهم.
سياست هاي فرهنگي و اقتصادي شاه، به مرور، با واقعيت هاي موجود در جامعه ايراني در تضاد قرار گرفتند. از نظر شخصيتي نيز، او به دلايل مختلف با فرهنگ عامه غريبگي نشان مي داد. آن بنا و خانواده اش نماينده فرهنگ و زندگي ايراني هستند و شكاف عظيم موجود بين فرهنگ شاهانه و فرهنگ عامه را نشان مي دهند.
يكي از پديده هاي جالب در انقلاب ما، اين بود كه حكومت سلطنتي به شكل مسلحانه و به وسيله سازمان هاي زيرزميني و خانه تيمي و تعليمات سازماني، سقوط نكرد. البته نمي توان نقش مبارزات و سخنراني ها و اعلاميه هاي امام و پديده نويني مثل نوار كاست را ناديده گرفت، اما ريشه سقوط را بايد در جاي ديگري جست. اين دقيقا فرق انقلاب ماست با ساير انقلاب هاي قرن بيستم.
متأسفانه پس از انقلاب، انديشه چپ در برخي جاها رسوخ كرد و اين، ظلم بسيار بزرگي بود. درحالي كه گفتمان انقلاب در ايران، برپايه انديشه هاي چپ گرايانه شكل نگرفته بود. گفتمان چپ مدار، بيشتر از مرگ و حذف، مايه مي گيرد. درحالي كه در انقلاب ما، گفتمان زندگي، حرف اول را مي زد. دليل اصلي انقلاب نيز اين بود كه شاه و كلا ساختار شاهنشاهي، با بنيان جامعه، ناسازگار و ناهمساز شد. چرا؟ به علت تجدد و مدرنيسم فرمايشي. به شكلي كه سيستم پادشاهي، راه خودش را مي رفت و جامعه نيز راه خودش را. اصولا نظام پادشاهي، به ويژه از دهه 50 به بعد، نه تنها مطالبات جامعه را نمايندگي نمي كرد كه حتي كاركرد تاريخي خود را هم از دست داده بود. به همين خاطر، نه با طبقه روشنفكر و نخبه مي توانست ارتباط برقرار كند، نه با طبقه پايين و نه حتي با طبقه متوسطي كه خودش گسترشش داده بود. اين درحالي بود كه با تمام تغييرات به وجود آمده، روحانيت همچنان با طبقات مختلف مردم پيوند داشت و در همه شئون زندگي و حتي مرگ آنها دخالت داشت. از ازدواج و طلاق گرفته تا اقتصاد خانوار (خمس و زكات). حضور روحانيت، حتي در خصوصي ترين عرصه هاي زندگي افراد، به چشم مي خورد. درحالي كه شاه حتي در كاخ خودش هم بر كسي حكومت نمي كرد و حتي همسرش نيز تحت ولايت او قرار نداشت. ارتش مدرن او هم با جامعه ايراني، ميانه اي نداشت. خانواده سلطنتي و درباريان او نيز همين طور.
در رمان شاه بي شين، خواسته ام با توصيف آن خانواده شهرستاني، اين ناسازگاري و ناهمسازي را به تصوير بكشم. افراد خانواده نوعي من، درواقع نماينده گفتمان زندگي اند. مادربزرگم شهربانو، نماد و نمونه مهر مادرانه و تساهل ايراني است. پدربزرگم نمونه اي تيپيكال از پدر سنتي و محافظه كار و پدرم، بنايي است انقلابي كه حاضر است به خاطر گفتمان زندگي، جانش را هم بدهد. اما او در مبارزه، از نمونه هاي متداول مبارزاتي پيروي نمي كند. براي همين است كه در كاخ نياوران، هنگامي كه گروه هاي سياسي به دنبال مصادره انقلابند، او به فكر تعمير شير حمام كاخ است تا آب هدر نرود. چون از گفتمان زندگي ايراني تبعيت مي كند و مي داند كه آب يعني چه.
ادعا نمي كنم كه فرهنگ ايراني بي نقص و كامل است. در متن رمان، به اندازه كافي به نابساماني ها نيز اشاره داشته ام. در فصول خانوادگي، خواسته ام نشان بدهم كه چگونه به بهانه پيشرفت جامعه، موجوديت و هويت زندگي ايراني مورد هجوم قرار مي گيرد. در اين فصول رمان، مي بينيد كه مثلا در زمان كشف حجاب، موقعيت زندگي و فرهنگي جامعه چگونه بوده و رضاشاه چگونه بنيان خانواده ايراني را هدف گرفته است؟ همان طور كه مادربزرگم را در خزينه حمام و بعد در خيابان توصيف كرده ام تا نشان بدهم كه چگونه امنيه رضاشاه، چادر از سرش مي كشد. اين واقعيت عريان را توصيف كرده ام تا نشان بدهم كه جامعه در كجا بوده و شاه مملكت در چه عوالمي سير مي كرده است!
¤ وسوسه نشديد شخصيتي مثل اشرف را كه جذابيت هاي داستاني خودش را دارد، وارد رمان كنيد؟
-او به اندازه كافي و لازم حضور دارد، اما از آنجا كه اين زن، شخصيتي بسيار خاص و اكتيو داشته، حضور پررنگ او در داستان، شخصيت شاه را به شدت تحت تأثير قرار مي داد. همان طور كه در زندگي واقعي آنها هم چنين اتفاقي رخ داده بود.
¤برويم سراغ قالب و شكل رمان. روايت رمان دوم شخص است. دليل خاصي داشتيد براي اين نوع روايت؟ اين نوع روايت چه امكانات و محدوديت هاي براي شما داشت؟
-انتخاب زاويه ديد «اول شخص» براي من و شاه، امكان پذير نبود چون در اين صورت بايد در همه جا حضور مي داشتيم. با زاويه ديد «سوم شخص» هم نمي توانستم تا اين اندازه به شاه نزديك شوم. چون مي خواستم كنار تخت او باشم؛ با يك فاصله مناسب، نه خيلي دور و نه خيلي نزديك، تا بتوانم از ديد او، روايت هاي اصلي را پيش ببرم. البته در فصولي كه به خانواده راوي- نويسنده پرداخته ام، از زاويه ديد «سوم شخص» هم استفاده كرده ام. چون مي خواستم با فاصله بيشتري داستان را روايت كنم تا زياد شخصي نشود و داستان اصلي را كمرنگ نسازد. جاهايي نيز به نظرم رسيد كه نبض داستان شاه پايين آمده و براي همين از اول شخص استفاده كردم تا خواننده را تا آخر با خودم داشته باشم. مثلا در فصل سفر شهبانو به شهرستان، يا سفر من و مادر و پدر بزرگم به تهران و يا در فصل كشف و شهود من و پدرم در كاخ نياوران.
¤انتخاب سختي نبود؟
-بله، روايت كردن از زاويه ديدهاي مختلف و مخصوصا ديدگاه دوم شخص، واقعا دشوار است. آن هم از نگاه شخصي چون شاه. در رماني با اين حجم، معمولا از چنين زاويه ديدي استفاده نمي كنند. شايد هم دليل چنين انتخابي اين باشد كه ميانه چنداني با زاويه ديدهاي كلان نگر و اشراف مند ندارم. كلا تصويرهاي باز و به اصلاح سينمايي ها لانگ شات، را در داستان نمي پسندم. نمي خواهم بگويم كه ديدگاه هاي ديگر، كارآمد نيستند و عيب و ايرادي دارند، نه، چنين نگاهي با روحيه من سازگار نيست. معمولا در زاويه ديد «داناي كل» و حتي تا اندازه اي سوم شخص، يك نوع اعتمادبه نفس و اشراف خودپسندانه حاكم است كه چندان با روحيه ام همخواني ندارد. در ديدگاه دوم شخص، نگاه و منظر نويسنده معمولا صميمي تر و حسي تر از كار درمي آيد. چون در اين ديدگاه داستاني، اصالت و نگاه توست كه اعتبار دارد و هر چيزي را كه دوست داري مي تواني روايت كني و ملزم نيستي كه همه چيز را ببيني و بيان كني.
¤درباره لحن رمان دو نكته دارم. اول اينكه لحن داستان در برخي مواقع شاعرانه مي شود. مثال هاي متعددي هم برايش دارم. مثلا صفحه301؛ يك اعدامي محكوم به مرگ در پاي دار، خدانگهدار» و يا اين تعبير در صفحه 224؛ «آخرين عاشق پيشه پسر يك مقني بود كه چنان اسير چاه زنخدان دختر فرماندار شد كه هنوز در زندان شهر آب خنك مي خورد.»!
علت اين شاعرانگي ها چيست؟ عمدي داشتيد در اين كار؟
- اين ويژگي، برمي گردد به نظر خاصي كه درباره زبان داستان دارم. به اعتقاد من، بزرگ ترين ضعف داستان نويسي ما را بايد در حوزه زبان، جستجو كرد. از نگاه من، زبان، خزانه ژنتيكي است كه دربرگيرنده تمام خصوصيات ملي و تاريخي ماست؛ درست مثل رشته وراثتي يك موجود زنده.
فرهنگ داستان نويسي ما، متأسفانه به علت تأثيرپذيري شديد از متون ترجمه، قادر نبوده از اين خزانه، درست استفاده كند. اصولا داستان مدرن در كشور ما، پديده اي وارداتي است كه با زبان فرهنگي و تمدني ما پيوند چنداني نخورده است. اوج زبان ملي ما، در شعر فارسي متبلور شده است. اين زبان غني و بكر، اگر در خدمت داستان قرار بگيرد، داستان ايراني را متحول خواهد ساخت. به همين خاطر، اعتقاد دارم كه داستان نويس ايراني، حتماً بايد در درياي شعر فارسي غوطه ور شده باشد تا بتواند از ظرفيت هاي شگفت انگيز زبان فارسي استفاده كند. چون زبان فارسي در شعر فارسي به اوج كمال مي رسد و ظرفيت هاي خودش را آشكار مي كند.
متأسفانه بيشتر داستان نويس ها نگاه مثبتي به قضيه نداشته اند. واقعاً چند اثر داستاني ناب وجود دارد كه بتوانيم دست روي آنها بگذاريم و با اطمينان بگوييم كه اين ها «داستان ايراني» هستند؟ گاهي حتي به نظر مي رسد كه گفتار مردم كوچه و بازار، بسيار داستاني تر از زبان بسياري داستان هاست. كار به آنجا كشيده كه در كلاس هاي داستان نويسي، بحث شعر را از داستان جدا مي كنند و شاعرانگي را دليل ضعف داستان مي دانند. در حالي كه در فرهنگ هاي ديگر، مثلا آمريكاي لاتين، داستان نويس ها با استفاده از ظرفيت هاي زباني و فرهنگي خود، به موفقيت هاي بزرگي رسيده اند. اشتباه ما اين است كه فكر مي كنيم بومي بودن داستان، به اين معني است كه داستان در فضايي بومي اتفاق بيفتد. داستان بومي هنگامي اتفاق مي افتد كه بتواني با زبان قدرتمند بومي خودت، داستان بنويسي. البته بايد مراقب باشيم كه توجه زياده از حد به زبان، ما را به دام فرم زدگي نيندازد.
در شاه بي شين، از عناصر شعري بهره زيادي گرفته ام. از ايجاز و ايهام و استعاره و كنايه و جناس و سجع و بازي هاي كلامي و از همه مهم تر، لحن و ضرباهنگ موزون و يكپارچه. مثلا شما مي بينيد كه جابه جا از زبان شاه، خطاب به پدرش، جمله اي تك گويانه گفته مي شود. اين، همان ساختار «تركيب بند» شعر فارسي را تداعي مي كند و اين، ترفندي بوده براي به هم پيوستن اجزاي متكثر داستان. از اين گذشته، لحن هم برايم بسيار مهم بوده است. لحني كه گاه طنزآلود است، گاهي كودكانه، حكيمانه يا شاهانه و گاهي هم اسطوره اي است. در واقع، انگار از پشت متن، صداهاي مختلفي به گوش مي رسد. باتوجه به تعداد راوي ها، نخواسته ام بافت زبان را عوض كنم و بيشتر با لحن، بازي كرده ام. اين چند صدايي و به قول شما شاعرانگي، اكسيژني است براي خواننده و امكاني براي تفريح و لذت بردن او از متن داستان. البته بايد حواس آدم جمع باشد كه زيادي نشود و توي ذوق نزند. البته اين حرف ها، دليل اين نيست كه من از پس اين كار برآمده ام و كارم بدون نقص و اشكال است.
¤ نكته بعدي درباره لحن اينكه، برخي جاها انگار شما مي خواسته ايد اطلاعاتي به خواننده بدهيد و اوضاع مملكت را بشكافيد. اين جور جاها لحن گزارشي شده است. مثل وصله ناجور است. يك چيز زيادي كه به رمان سنجاق شده و از كار بيرون زده است. البته بايد بگويم خيلي خيلي كم است اما در يك اتوبان صاف و يكدست، كوچكترين دست انداز هم به چشم مي آيد. مثل آن قسمتي كه دوران نخست وزيري هويدا را توضيح مي دهيد.
- قبول دارم. در متن اوليه، فرازهايي از اثر، به شدت گزارشي و ژورناليستي از كار درآمده بود. مثل نوعي ژورناليسم شاعرانه، در بازنويسي هاي مكرر، سعي كردم اين نقص را برطرف كنم. اما به هر حال، رمان است و هزار مصيبت و با اين همه تلاش، به قول شما باز هم گوشه هايي از كار بيرون زده است. حكايت نويسنده مثل حكايت آن پادشاه مي ماند كه لباس عرياني بر تن كرده بود و فكر مي كرد كه هيچ كس او را نمي بيند.
¤ اين آخرين سؤال من درباره رمان است. بنظرم صفحه 341 رمان خيلي كليدي است. جايي كه شما و پدر بنايتان بعد از انقلاب به ديدن كاخ هاي شاه رفته و در حال بازگشت به شهرستان خودتان هستيد. چند نكته بسيار مهم در اين قسمت وجود دارد. يكي اينكه پدر درباره بنا و انقلابي بودن، نگاه خاصي دارد و معتقد است كه مردم صاحب انقلابند. از اين رو، شيرآب حمام كاخ نياوران را كه چكه مي كند، درست مي كند و بعدها به جنگ هم مي رود. در حالي كه مي بينيم كسي كه پشت ميز در كاخ نشسته يك چپ گرا و توده اي است. همان كساني كه بيشترين ضربه را به انقلاب زدند. در ادامه داستان، پدر مي گويد: «خيلي زود رسيديم!»
- آفرين، بله، چنين حرف هاي نماديني در داستان وجود دارد. اما تلاش كرده ام كه اين حرف هادر دل داستان هضم شوند و از متن بيرون نزنند. اين تكه ها و كنايه ها، نقش فلش راهنما را بازي مي كنند. البته ممكن است همه اين فلش ها را نبينند، اما ايرادي ندارد. هر كس اين نكته ها را گرفت، نوش جانش! لذتش را مي برد. اگر هم كسي متوجه نشود، خط داستاني را از دست نداده است.
¤ يك جايي نوشته ايد دكتر زيادي. به نظرم منظورتان دكتر مخصوص شاه، «ايادي» است. درست است؟ اين كار عمدي بوده يا اشتباه چاپي است؟
- اين كار عمدي است. مثلاً سياه سوخته و يا غلام خانه زاد و... اصولا اسامي خاص، دست نويسنده را براي داستان پردازي مي بندد و جنبه استنادي نوشته را پررنگ تر مي سازد. البته بعضي از اين اسم ها و لقب ها را از خود شاه وام گرفته ام. او عادت داشت كه براي افراد دور و برش، لقب بتراشد و از اسم خودشان كمتر استفاده مي كرد. معمولا هم با القاب مضحكي از آنها ياد مي كرد. ادبياتش علي رغم مبادي آداب بودن، همين طور بود. گاهي حتي در مورد مردم كشورش هم از اين ادبيات استفاده مي كرد. حتي بر روي خارجي ها هم لقب مي گذاشت. مخصوصاً كساني كه از آنها دل خوشي نداشت. اين مسئله هم از نظر رواني، از اينجا سرچشمه مي گرفت كه خودش را بالاتر از ديگران مي ديد.

 



اين روزهاي برفي...

مرتضي اميري اسفندقه
مرا ز اين همه اندوه تيره راحت كن
كجاست سمت سپيده؟ مرا هدايت كن

نگاه كن چه شب و روز تنبلي دارم!
سكوت پشت دلم را شكست، صحبت كن

هزار جمعه بي روح بي تو جان كندم
بس است بي تو نشستن، بس است، حركت كن

تو از سلاله نوري، تو نبض باراني
نگاه ملتمس خاك را اجابت كن

مرا به عشق بكوچان، به سمت حظ حضور
مرا به جشن بزرگ ظهور دعوت كن

به نقش خوني آلاله ها ستاره بپاش
قناريان نفس مرده را حمايت كن

بيار گرم كن اين روزهاي برفي را
بهار گم شده را بين خلق قسمت كن

 



پنتاگون از انتشار كتاب « عمليات قلب سياه» جلوگيري كرد
دفن خاطرات در زير خطوط سياه چاپ

ليلا كريمي
«... شگفت انگيز است كه چگونه پنتاگون اخبار را تحت كنترل خود درمي آورد... رادار هر كس بايد در بالاترين حد خود قرار بگيرد و آنتن موج ياب شما بايد با حداكثر قدرت و سرعت عمل كند.» (مايكل مور، كارگردان آمريكايي).
هر روز شاهد خبرهايي در مورد سانسور اطلاعاتي از سوي كشورهاي غربي هستيم اما اين بار پنتاگون هزاران نسخه از خاطرات افسر ذخيره ارتش امريكا آنتوني شافر را خريداري كرده است و به دليل وجود اطلاعات محرمانه اي كه به اصطلاح كاخ سفيد امنيت مليشان را به خطر مي اندازد، تمام چاپ اول كتاب را خريداري و از بين برده است.
آنتوني شافر به عنوان افسر ارشد عمليات جاسوسي آمريكا بود و در حال حاضر سخنران ارشد مركز مطالعات پيشرفته دفاعي در واشنگتن دي سي است. شافر در اين رابطه به سي ان ان گفت: اينكه در عصر ديجيتال كسي 10هزار جلد كتاب را خريداري كند و بعد آنها را نابود كند، مضحك است.
اگر به عقب برگرديم، مي بينيم كتاب هايي چون ساده دل (كانديد)، ولتر، ماجراهاي هاكلبري فين اثر مارك تواين، دنياي قشنگ نو، آلدوس هاكسلي، لوليتا اثر ولادمير ناباكف مي دانم چرا پرنده هاي قفسي مي خوانند، مايا آنجلو و... در آمريكا به خاطر مواردي چون از زبان عاميانه و مضر، صحنه هاي جنسي، به چالش كشيدن اخلاق و زبان زشت، نژادپرستي و مسائل جنسي دستخوش سانسور اخلاقي شده اند. اما اين بار وزارت دفاع امريكا دست به يك سانسور سياسي و نظامي زده است. كتابي كه درباره بحران جنگ و عمليات سري و جاسوسي در خط مقدم جنگ در افغانستان پرده بر مي دارد. در سطر اول اين كتاب آمده است: «من در افغانستان هستم. كار من هدايت عمليات جاسوسي آژانس دفاع آمريكا بوده است.»
در دولت هاي باراك اوباما و پيش تر از آن، در دولت بوش، اخبار جنگ افغانستان و عراق به خوبي انتشار نيافت و هر از گاهي تبليغات سياهي و غيرواقعي از جنگ به مردم ديكته مي شد اما در اين ميان كساني چون شافر دست به افشاي سياست هاي جنگي آمريكا زدند. دولت آمريكا سعي كرد آن را در نطفه خفه كند . به همين دليل به وزارت دفاع آمريكا دستور داد 9هزار و 500 نسخه از كتاب «عمليات قلب سياه» را خمير كند . واشنگتن دليل اين اقدام خود را وجود اطلاعاتي در اين كتاب دانست كه به امنيت ملي امريكا آسيب وارد مي كند. در نهايت كليه نسخه ها در مركز انتشارات مك ميلان و تحت نظارت پنتاگون خمير شد.
بخشي از كتاب ياد شده، متعلق به خاطرات شافر است كه به مدت پنج ماه به عنوان افسر آژانس اطلاعات دفاعي در پايگاه هوايي بگرام در نزديكي كابل افغانستان فعاليت مي كرد. ماموريت شافر در افغانستان باعث شد به زواياي جديدي درباره جنگ با افغانستان پي ببرد. همان طور كه مي دانيد امريكا بعد از حادثه 11 سپتامبر در سال 2001 با شعار دروغين از بين بردن طالبان و القاعده و تروريسم به افغانستان حمله كرد. امريكا نه به خاطر تروريسم و نه به خاطر از بين بردن طالبان بلكه پشت سر اين اهداف سياه به دنبال هدف هاي استراتژيك خود در آينده اي نه چندان دور مي نگريست.
براساس گزارش فاكس نيوز آمده است، آژانس اطلاعات دفاعي خواستار حذف بخش هايي از اين كتاب شده است. بخش هايي كه شافر به كميسيون 11سپتامبر گفته است. براساس عمليات «خطر بالقوه» ، محمد عطا، پيش از سال 2000 شناسايي شده بود. محمد عطا مظنون به عمليات تروريستي در واقعه 11 سپتامبر است. شافر در عمليات جاسوسي بسياري از تروريسم هاي حادثه اين واقعه را شناسايي كرد اما عمليات بي نتيجه ماند و تلاش او براي نشان دادن حقيقت 11سپتامبر بي نتيجه ماند اما او با نوشتن اين كتاب زواي جديدي از واقعيت هايي كه درباره عمليات 11سپتامبر را فاش كرد.
«كول ديويد لاپن» سخنگوي وزارت دفاع آمريكا به بي بي سي گفت: ناشر كتاب متوجه شد كه پنتاگون نگران انتشار اطلاعات محرمانه اين كتاب است و براي جلوگيري از درز اين اسرار همكاري لازم را مبذول داشت. در حالي كه بسياري از برخي تحليلگران رسانه ها اقدام پنتاگون را به سخره گرفته و گفته اند در عصر اينترنت خمير كردن نسخه يك كتاب اقدامي عبث است و مانع از نشر آن نخواهد شد.
اما وزارت دفاع آمريكا اين مطلب را مورد توجه قرار ندادند كه خواه ناخواه گسترش و عظمت روزافزون شبكه اينترنت باعث شده است كه اطلاعات هر چند سانسور شوند باز هم در محيط مجازي جريان مي يابد. اگرچه دولت هاي غربي و به طور اخص دولت آمريكا سعي كرده اند با سانسور خبرها، واقعيت هاي جنگ آمريكا و افغانستان را بپوشانند اما در برابر شبكه عنكبوتي اينترنت نتوانسته اند به راهكاري دست يابند. اين اتفاق درست در رابطه با كتاب شافر افسر ارتش آمريكايي افتاد. تايم گزارش داد اين اقدام آمريكا باعث شد كه اين كتاب در فهرست پرفروش ترين كتاب هاي مهم در سايت آمازون قرار گيرد و رتبه اول در بخش خاطرات آمازون و رتبه دوم در بخش كتاب هاي سياسي انتشارات بارنزاند نوبل را كسب كند.
هنري ديويد تورو نويسنده و فيلسوف آنارشيست آمريكايي در جايي عنوان مي كند: «براي آن كه حقيقت به زندگي ما راه يابد بايد كسي باشد كه آن را بيان كند.»
دولت آمريكا در مقابل اعتماد و اطمينان مردمش به آنها جز سانسور، گزارش غلط، اخبار و سخنان كذب چيزي نداده است. با وجود مخالفت گسترده مردم آمريكا با ادامه جنگ و اشغال افغانستان گيتس، وزير دفاع آمريكا خطاب به آنان گفت: «دولت واقعاً به آنچه كه مي انديشيد توجهي نمي كند و اهميتي به مخالفت ها درباره جنگ افغانستان نمي دهد و نمي خواهند به اين دليل جنگ را به پايان برساند.»
هر چند وزارت دفاع آمريكا خاطرات شافر را در زير خطوط سياه چاپ مدفون كرد و پنتاگون بي وقفه در صدد است تا جلوي نشر اين گونه اسناد را بگيرد به طوري كه آژانس جاسوسي آمريكا دو ماه تلاش كرد تا به نسخه دست نويس كتاب دسترسي پيدا كند. اما به قول دانيل شچر كه گفت: «چرخه مداوم خبر رويدادها را به تاريخ مبدل مي سازد، ما به زودي در انبوهي از نوارهاي ويديويي و فيلم هاي مستند مربوط به عمليات آزادسازي عراق غرق خواهيم شد.» بالاخره از جنايت هاي آمريكا پرده برداشته شد و شاهد مخالفت هاي مردم آمريكا و جهانيان نسبت به اهداف جنگ افروزانه آمريكا شديم.
در حقيقت سانسور خبري كتاب ياد شده نشان از ضعف در عملكرد دولت آمريكا است. در جايي خواندم سانسور خبري در آمريكا يكي از آفت هاي دموكراسي ادعايي اين كشور به شمار مي رود. بايد گفت سانسور 229 صفحه با خطوط سياه از كتاب «عمليات قلب سياه» در 20 سپتامبر رسوايي بزرگي براي واشنگتن است.هنوز معلوم نيست كه چند نسخه الكترونيكي از كتاب منتشر شده است. دولت آمريكا بايد بداند كه افكار عمومي در زمينه جنگ افروزي كاخ سفيد، كودك خردسالي نيست كه هر چيزي را كه به آن ديكته مي كنند، طوطي وار تكرار كند و بپذيرد.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14