(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 10 بهمن 1389- شماره 19852

گزارشي از دويست و ششمين شب خاطره
آنهايي كه تا آخر ايستادند
چند ساعت قبل از كربلاي پنج وصيت مي كنم
مرد شماره يك از كانال ماهي گذشت
آخرين تصوير از يك شهيد در سه راهي شهادت
خاطرات يك سرهنگ عراقي از شلمچه



گزارشي از دويست و ششمين شب خاطره
آنهايي كه تا آخر ايستادند

عنبر اسلامي
برادر محمودزاده از جهادگران دوران دفاع مقدس است كه در جبهه به عنوان نيروي يگان مهندسي فعاليت داشته و به گفته خود، جبهه از او نويسنده و محقق دفاع مقدس ساخته و آثار زيادي همچون : شبهاي قدر كربلاي پنج، زندگينامه شهيد علم الهدي (سفر سرخ)، كتابي ديگر از زندگي شهيد بروجردي به نام (مسيح كردستان) و... ديگر نوشته ها از آثار اوست. وي قطعا خاطرات شنيدني زيادي دارد كه بخش هايي از آن را با هم مي خوانيم.
خاطره من برمي گردد به گوشه اي از عمليات خيبر كه در منطقه هورالهويزه اتفاق افتاد براي تثبيت جزاير مجنون، يك گردان حماسه اي را انجام داد كه اگر آن مقاومت نبود جزيره مجنون را ازدست مي داديم. يك گردان 48 ساعت بايد با پارو زدن با بلم ها، خودش را از ميان نيزارها عبور مي داد تا به محلي برساند كه در آنجا تازه رمز عمليات را به آنها ابلاغ كنند. نكته ديگر اين كه تمام مواضعي كه قرار بود در يك عمليات مورد توجه قراربگيرند كه اگر يكي از اين مواضع فتح نمي شد، بالطبع ديگري به تناسب آن فتح نمي شد. منطقه اي از جزيره مجنون كه محل ورود نيروهاي عراقي به اين جزيره است و تنها منطقه اي كه مي تواند ما را به خشكي آن طرف جزيره برساند، منطقه اي به نام طلاييه است. ما در طلاييه موفق نمي شويم كه اين جبهه را از دست عراقي ها بگيريم و آن عدم موفقيت باعث مي شود كه جبهه هاي ديگر حساس شوند. در اين نقطه ، گرداني از نقاط مختلف از جمله بچه هاي آذربايجان پاي كار مي آيند تا 48 ساعت مانع ورود نيروهاي عراقي به اين جبهه مي شوند. در قرارگاهي به نام قرارگاه عملياتي نصرت، عراق پاتك هايي را مي زند و در جاده اي كه منطقه استقرار نيروهاي عراقي بود، دستور عملياتي را مي دهد كه در يك نقطه به اين جماعت نزديك شوند. گلوگاهي است كه اگر دشمن اين پل را بگيرد وارد جزيره مي شود. نيروهاي پياده عراق وارد اين منطقه مي شوند و جنگ دراين منطقه شروع مي شود و تعدادي از بچه هاي گردان وارد دشت مي شوند و مانند مور و ملخ تانك هاي عراقي وارد دشت مي شوند اينها 200مترفاصله مي گيرند و با آرپي جي وارد شكار تانك مي شوند. تازه مقاومت شكل و شمايل جنگ را مي گيرد. تانكها كه متوقف مي شوند كم كم هواپيماها و هلي كوپترهاي عراقي با موشك و رگبار وارد صحنه مي شوند. حالا تصور اين كه ازگردان ما هر لحظه چندنفر شهيد مي شوند را در ذهنتان داشته باشيد. فرمانده اين نيروها شروع مي كند به آرايش نيروهايش و پخش كردن آنها كه كمتر آسيب ببينند. مرحله دوم چندتا از بچه ها جلو مي روند تا جلوي تانكهاي عراقي را بگيرند، اين بار سروكله هواپيماهاي ملخي كوچك بدون سرنشين پيدا مي شود. اين هواپيماها به راحتي مي توانند از بالا با نيروهاي پياده ما درگير بشوند و آنها را از بين ببرند. دوباره نيروهاي ما تلفات زيادي مي دهند. فرمانده پيام مي دهد كه بايد مقاومت كنيد اما كم كم نيروهايي كه بايد به دشت بروند و تانكهاي دشمن را شكار كنند شهيد مي شوند و ديگر نيرويي باقي نمانده است. اجساد آنها با اجساد عراقي ها در دشت ادغام مي شود. در مرحله بعد هلي كوپترها و تانكهاي عراقي تصميم مي گيرند كه با هم مواضع ما را بكوبند. حالا ديگر نيروهاي ما تعدادشان به سي نفر تقليل پيدا كرده است و مقاومت شكل جديدي به خود مي گيرد. مواضع بچه ها عوض مي شود. يكي از بچه ها پايش قطع مي شود هرچه فرياد مي كند كسي صداي او را نمي شنود. روحاني گردان، نقش عوض مي كند. از وسايل پانسمان هرچه در كوله پشتي خود دارد استفاده مي كند و تمام مي شود. همانطور كه به اين طرف و آن طرف مي دود عمامه اش باز مي شود ناگهان متوجه مي شود كه از پارچه عمامه خود به عنوان باند مي تواند استفاده كند. بخشي از عمامه اش را پاره مي كند و به پاي آن بسيجي مي بندد تا خونش بند بيايد. مجروحان زيادي در اطراف افتاده اند. به طرف آنها مي رود. مقداري ديگري از پارچه عمامه خود را به پيشاني يكي ديگر از مجروحان مي بندد. «شهيد صارمي» فرمانده گردان بوده كه دراينجا نقش تيربارچي را بازي مي كند. آن قدر با تيربار كار مي كند كه لوله تيربار سرخ مي شود آن قدر سرگرم است كه متوجه نمي شود كه عراقي ها او را دور مي زنند. او رفيق ديگري داشت به نام «بيك زاده». سر او داد مي زند كه «بيك زاده» چرا نشسته اي؟ بلند شو؟ راه را ببند تا من كاري كنم. وقتي جلو مي رود مي بيند كه رفيقش از ناحيه شكم تركش خورده وقتي او را بلند مي كند مي بيند كه روده هايش بر اثر اصابت تركش بيرون ريخته است ولي هنوز نفس مي كشيد. مي گويد مرا بلند كن و روي تيربار بگذار تا من بتوانم ماشه را بچكانم و جلوي ورود نيروهاي عراقي را بگيرم.
او مي گويد اگر نيم ساعت بتوانيم مقاومت كنيم نيروهاي كمكي مي رسند. او با چفيه روده هاي بيرون ريخته شده را درون شكم با چفيه محكم مي بندد و او را روي تيربار مي اندازد. فرياد مي زند عراقي ها به نزديكي ما رسيده اند. ما بايد مقاومت كنيم. حالا ديگر نيروها به كمتر از ده نفر رسيده اند. ديگر پارچه عمامه روحاني جوان به انتها رسيده فرمانده دوباره با قرارگاه تماس مي گيرد. كسي كه پشت بي سيم است صداي آشنايي دارد مي گويد: ما ديگر مهمات و نفري براي مقاومت نداريم. از پشت بي سيم فرمانده مي گويد بايد مقاومت كنيد تا ما خودمان را برسانيم. او مي گويد آخرهاي كار است «حميد»، مقاومت شايد به نيم ساعت هم نكشد. مهدي مي گويد بجنگ. مي گويد آقامهدي گلوله ها تمام شد. حال اين دو «مهدي باكري» فرمانده لشكر عاشورا و «حميد باكري» قائم مقام لشكر عاشورا هستند كه با هم مكالمه مي كنند. مهدي مي گويد به چشم دشمن خاك بپاش. حميد مي گويد: گرفتم! و بي سيم را قطع مي كند. وقتي از دور مي بيند صارمي در عالم ديگري سير مي كند. مي بيند رجز مي خواند. صارمي از نيروهاي عرب زبان منطقه بود مي بيند آن شعري كه امام حسين در روز عاشورا مي خواند را با خود زمزمه مي كند. مي بيند از او كاري ساخته نيست. دوباره برمي گردد به سمت «بيك زاده» و او را مي گذارد روي تيربار، خشاب تيربار را عوض مي كند و مشغول مي شود. عراقي ها نزديكتر مي شوند حميد تصميم مي گيرد كه آخرين حربه خود را استفاده كند. هرچه گلوله آتش داشت روي سر عراقي ها مي ريزد.تانك هاي دشمن نزديك شدند وقت اذان بود. همان روحاني وقت اذان را اعلام مي كند همه الله اكبر مي گويند و دوباره حميدباكري به سراغ بي سيم مي رود و مي گويد پس نيروي تازه چي شد؟ مهدي مي گويد ما نزديك شما هستيم. روحاني وقتي مي رود سراغ بسيجي ديگري كه زخمي بوده، باند را كه به بدن او مي پيچد، شهيد مي شود. در آخرين لحظه عكسي را از جيبش بيرون مي آورد نگاه به عكس كه مي كند اشكش سرازير مي شود. اين عكس را نگه مي دارد. وقتي روحاني شهيد مي شود حميد باكري بالاي سر او مي رسد و تنها به اندازه يك باند براي او باقي مانده بود كه حميد با آن باند چشمان روحاني جوان را مي بندد. ناگهان مي بيند عكسي از دست روحاني جوان افتاد. عكس را كه نگاه مي كند مي بيند عكس امام است. بي سيم را روشن مي كند و مي گويد مهدي ديگر آمدن يا نيامدنتان براي ما فرقي نمي كند ولي اگر امام را ديديد به او بگوييد ما تا آخرين لحظه دفاع كرديم و بعد بي سيم را خاموش مي كند.
¤¤¤
خاطره گوي بعدي آقاي گلشني يكي از آزادگان سرافراز كشورمان است. وي برايمان
اين گونه نقل مي كند:
آقاي ابوترابي زماني كه در اردوگاه بودند يك افسري عراقي بود كه اسرا را خيلي آزار و اذيت مي كرد به طوري كه از بدجنسي دست شمر را از پشت بسته بود. خبر آمد كه او مي خواهد از اردوگاه برود. حاج آقا تمام افسرهاي آسايشگاه را جمع كرد و گفت كه اين افسر مي خواهد برود. همه گفتند الحمدالله. گفت همه با هم هديه اي را تهيه كنيد زماني كه او مي خواهد برود به او بدهيد. همه مخالفت كردند. حاج آقا گفت: بايد يك فرقي ميان شما و او باشد. شما يك ايراني هستيد و عاطفه داريد. اين شد كه وقتي كه او مي خواست برود او را دعوت كردند و هديه را به او دادند. حاج آقا به او فرمودند: زماني كه شما اينجا بوديد بچه ها خيلي شما را اذيت كردند، شما به دل نگيريد بالاخره سال ها از كشور و خانواده شان دور بودند شما آنها را ببخشيد. اين درجه دار عراقي سرش را پايين انداخت و شروع كرد به گريه كردن. گفت من شما را اين همه شكنجه و اذيت كردم حالا من بايد شما را ببخشم!
خاطره دوم، خاطره محرم در اسارت:
سال اول اسارت ما بود. صدام دستور داده بود كه حرم حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسين(ع) را ببندند و با تانك دو مقبره بين الحرمين را محاصره كرده بودند. در روز عاشورا گروهي از مردم از سمت نجف و كوفه، هروله كنان و به سرزنان به سمت كربلا مي آمدند. همان سال هم همين طور بود. يك سربازعراقي تعريف مي كرد وقتي آنها نزديك به حرم شدند با وجودي كه دربهاي حرم ها را با قفل و زنجير بسته بودند قفل ها شكسته شد و دربها باز شد. به طوري كه تانكهاي عراقي وحشت كردند.
ما در زندان عراق كه بوديم اجازه عزاداري نداشتيم. فقط يك سينه زني جزئي و عزاداري جزئي. يك روز يكي از نيروهاي عراقي آمد و خيلي وقيحانه گفت چه خبرتان است كه اين طور گريه و عزاداري مي كنيد. هزاروچهارصدسال پيش ما حسين را دعوت كرديم به كربلا، انقلاب كرديم و او را از بين برديم حالا شما بعد از هزاروچهارصدسال براي او عزاداري مي كنيد و گريه مي كنيد. روز عاشورا عراقي ها آمدند و درهاي آسايشگاه ها را بستند بعدش با كابل، چوب، آهن و هرآنچه كه دستشان بود به سروكله بچه ها مي كوبيدند. آسايشگاه را به هم ريختند و وسايلي مانند پودر لباسشويي ، قند و لباس و هرآنچه بود را وسط آسايشگاه جمع كردند. بچه ها هيچ عكس العملي نشان ندادند. روز عاشورا سر ظهر صداي اذان در اردوگاه طنين انداخته بود. همه بلندشدند و نماز جماعت را اقامه كردند. طوري شد كه افسران عراقي گفتند درها را بازكنيد تا همه بيرون از آسايشگاه بروند و هرچه قدر كه مي خواهند به سروصورتشان بزنند و عزاداري كنند.
خاطره بعدي نيز مربوط به كربلا است. سه آسايشگاه، ما را به كربلا بردند. با مراقبت هاي ويژه اي كه از طرف سربازان عراقي صورت مي گرفت ما را با اتوبوس از اردوگاه موصل به شهرموصل و از آنجا با قطار به بغداد بردند و از آنجا به كربلا. پس از 8 يا 9 سالي كه از اسارت ما مي گذشت و همه بچه ها عاشق ديدار كربلا بودند، ماشين ها را نگه داشتند و بچه ها سينه خيز وارد حرم امام حسين(ع) شدند. سربازان عراقي با ديدن اين صحنه ها با چوب و كابل به جان اسرا افتادند. وقتي وارد حرم شديم آب حرم را قطع كرده بودند. رواق بالاي حرم نشسته بودم و نگاه كردم ديدم مداحي كه نوحه سرايي كند نداريم اما همه گريه مي كردند و نوحه مي خواندند و زيارت عاشورا را زمزمه مي كردند. ما در حرم امام حسين فقط ده دقيقه فرصت داشتيم. تعدادي از بچه ها كه داخل حرم بودند يك ياحسين بلند كشيدند كه عراقي ها وحشت كردند اسلحه ها را كشيدند و به داخل حرم حمله آوردند و با كتك بچه ها را بيرون آوردند . وقتي وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) شديم. شيعيان عراقي را مي ديدم كه پشت به پشت ايستاده بودند و نظاره گر ما بودند. مادري يك روسري دست بچه كوچكش داد. كودك دوان دوان آمد و اين دستمال را به لباسهاي اسرا مي ماليد و متبرك مي كرد.

 



چند ساعت قبل از كربلاي پنج وصيت مي كنم

«محمد علي ملك شاهكوئي» در اولين روز سال 1344 در روستاي قرن آباد در بيست كيلومتري شهرستان گرگان در خانواده يك كشاورز به دنيا آمد. وي پس از پايان مقطع دبستان در سال تحصيلي 56- 1355 وارد حوزه علميه امام جعفر صادق(ع) گرگان شد و مشغول تحصيل گرديد. در جريان انقلاب اسلامي درحالي كه بيش از سيزده سال نداشت به جرم پخش اعلاميه امام خميني توسط ساواك شاهرود دستگير شد و به مدت بيست و هشت روز زنداني بود. بعد از آزادي از زندان در جريان آخرين روزهاي حيات رژيم پهلوي توسط مأمورين رژيم شاه از ناحيه پا مجروح گرديد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي براي ادامه درس به حوزه علميه قم وارد شد. با آغاز جنگ تحميلي، محمد علي راهي جبهه هاي جنگ شد و در ساليان حضورش در مناطق عملياتي بارها از نواحي مختلف بدنش به سختي مجروح گرديد. وي پس از پيوستن به كادر رسمي لشكر 25 كربلا، و خدمت در گروهان هاي رزمي اين لشكر در نهايت به گردان حمزه سيدالشهدا(ع) مأمور شد.
محمد علي ملك در 24 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در حالي به شهادت رسيد كه فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا(ع) از لشكر 25 كربلا را برعهده داشت. پيكرش در شهرستان گرگان، تشييع و در گلزار شهداي قرن آباد به خاك سپرده شد.
آن چه خواهيد خواند متن كامل وصيت نامه فرمانده گردان حمزه سيدالشهدا(ع) است و ويژگي بارزش زمان نگارش آن مي باشد.
¤ ¤ ¤
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
لن تنالو البرحتي تنفقوا مما تحبون قرآن كريم
اينك كه رايحه دل انگيز و مست كننده شهادت مشامم را نوازش مي دهد و سرتاسر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زيبا فراگرفته و تمامي سلول هايم را التهاب اين ديدار باور نكردني پر كرده و تمامي روح و جان و هستي ام را مجذوب اين معشوق به سوي خود جلب كرده و مرا مات و مبهوت از اين همه جلال و عظمت و زيبائي به گوشه اي خزانده و قلم را به دستم سپرده كه كمي با نسل به يغما رفته اين دوران به نوشتن بنشينم، احساس مي كنم كه اصلا وجود خارجي ندارم و اصلا نيستم. اما وقتي كمي به خود مي آيم احساس مي كنم نه من هستم، و حال در ميدان نبرد چكاچك شمشير را و قهقهه مستانه اهريمنان را و صداي مظلومانه درد كشيدگان را و حسرت آن كودك بي پدر را و نگاه آن دختر يتيم را، همه و همه در حال ديدن هستم و تماشاي اين حركت كند زمان آن قدر مشامم را پر كرده كه به تهوع ام انداخته، آخ كه چه قدر زيباست بعد از اين همه تحمل درد و اينك احساس مي كنم كه دستم را رسانده ام. در لابلاي جرقه هاي آتشين دست هاي اين معبود و معشوق كه ديرزماني در انتظار اين لحظات، لحظه شماري مي كردم. خوب ديدم در اين آخرين لحظاتي كه چند ساعت ديگر بايد با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سيل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز كنم؛ چند كلامي به يادگار برايتان مي گذارم:
واقعيت در اين است كه هرچه ضعف و استضعاف را در خود مي يافتم و هرچه شبنامه هايم براي بيرون پريدن از قفس تن فروكش مي كرد پر ريخته تر و بال شكسته تر و مجروح تر مي شدم و بيشتر از نفس مي افتادم و هر چه ديوارها نزديك تر و سقف ها كوتاه تر و پنجه ها فشرده تر مي شد و يا قدرت خارق العاده ام در تحمل درد شكننده تر و حوصله ام در چيدن در دانه هايي كه پياپي مي پاشيد، تنگتر مي گرديد و نيز در دنياي درونم هرچه در پيرامونم موجي از تباهي ها و سياهي. زشتي ها و عبوديت و بيگانگي و از خود بريدگي و وسواس و خناس، نفاس مهيب تر و ريشه براندازتر مي آمد.
سموم زمستاني بر بوستان ايمان و فرهنگ و اخلاق اين همه انسان بي تفاوت بيشتر مي وزيد و شقايقهاي عشق و سرخ گلهاي شهادت و ياسهاي خاطره و بنفشه هاي شرم و تأمل و نجابت و گلهاي رنگارنگ فضيلتهاي انسانيمان و زيبايي هاي مزارع سبز سيادت و عزت حيات ما و چراهاي جان هاي ما و جوانه هاي اميدهاي ما و شكوفه هاي پيرانه ما به زردي و خشكي روميكرد و رسوب سخت و سياه اين سيل دمادمي كه همچو صلصال كالفخار بر خاك حاصلخيز ما و كشتزار پدران ما بيشتر فرود مي آمد و بذر شور و شوقهاي شكافتن و سر زدن و روئيدن و به برگ و بار نشستن را در كامي مي ميراند.
قنات اين مؤمن، آبادي است كه ميراث تاريخي ما و سرمايه هستي ما و سرمنزل مقصود ما بود را از بلاي لجن پر مي كردند و چاههايمان را پياپي مي ريختند و چشمه هاي اميدمان را يكايك فرو مي خشكاندند. كلنگ هاي آن مغني و اصحابش را در فوران منجلاب اين زمين و انفجار هياهوي اين زمان، هر دم خاموش تر و فراموش تر مي كردند. من با تمام احساسم اين جريان سياه و تاريك و خسته كننده دوران را مي ديدم. آيا راهي به جز فدا شدن در راه رسيدن به اين اهداف و احياي اين همه مرده شده ها داشتم؟ و آيا مي توانستم تمامي اين جغدصفتان را با چشماني باز مشاهده بكنم و دم بر نياورم و خاموش بنشينم؟ مسلماً خير. و متعاقب اين مسئله بودم كه سينه را سپر كردم و تا نرسيدن به اين هدف، از درس و بحث و زن و زندگي و پدر و مادر و؛ بريدم و در اين بيابان برهوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسيدم و مديونند كساني كه در پي جنازه ام مي دوند و به سر و صورت مي زنند و به اين وصيت نامه ام گوش مي دهند و خاموش اند.
هرچه فرياد داريد با هم بكشيد كه اين كاخ ستم را در هم بكوبيد. در آخر پدر جان و مادر جان به عرض برسانم كه نمي توانم از شما تشكر كنم چون اگر شير تو مادر با اسم حسين درهم آميخته نمي شد و به آيه آيه هاي وجودم نمي رسيد تحقيقاً من اصلا نمي توانستم اهل درد باشم و اگر راهنمائي هاي تو پدر و نصيحت هاي سمج وار تو مرادم نمي بود معلوم نبود كه در كدام از دسته و گروه هاي ملحد مي بودم. آخ مادرجان و آي پدر جان دستانتان را مي بوسم و قول مي دهم اگر در روز قيامت شافي بودم، شما را شفاعت مي كنم.
بايد به خواهر خوبم سفارش كنم كه حال وقت آن رسيده كه با حجابت در سنگر مقاومت كني. من تو را خيلي دوست داشتم و دارم و تو برادرم علي اكبر، برادر ارشدم بايد سفارش كنم كه هواي پدر و مادر را نگهدار. داداشم حسن و حسين به شما تأكيد مي كنم كه درستان را حتماً ادامه دهيد آنهم با جديت تمام. و در آخر بايد به داداش بسيار ارجمندم كه لباس سبز سپاه را به تن دارد تأكيد نمايم كه به هيچ وجه اين لباس را رها نكن و در آن سنگر خونين مقاومت كن و در آخر صبر و تحمل شما را از خداي بزرگ خواهانم.
برايم يك سال نماز و چون دو ماه روزه بدهكارم را بگيريد. البته روزه ها را حتماً و نماز را براي احتياط، كتاب هايم را هرجا كه دوست داشتيد بدهيد و چون تازگي ها لباس روحانيت را پوشيده بودم به عنوان يادگار نگهداريد.
چند ساعت قبل از عمليات كربلاي پنج در هفت تپه
ساعت 5:12 شب 19:10:65
والسلام
محمدعلي ملك شاهكوئي

 



مرد شماره يك از كانال ماهي گذشت

در طول عمليات كربلاي پنج، براي سركشي نيروها و كانال ماهي رفته بودم. خدا شاهد است ما از توي كانال تكان نمي توانستيم بخوريم، آن قدر آتش سنگين بود كه تصورش غيرممكن است. چنانچه آنتن بي سيم يك ذره از لبه كانال بالا مي زد، حداقل سي تانك همزمان شليك مي كرد.
در آن جا هر كس كنار بود زخمي شد. در آن وضعيت ناگهان فردي روي دژ توجه ام را جلب كرد. خوب كه چشمانم را باز كردم شناختمش، «طياري» با سر باندپيچي شده آن جا ايستاده بود. فكر كردم نكند موجي شده باشد. انسان عاقل جرأت آن كار را نداشت. او را به حرف گرفتم تا عقل و هوشش را آزمايش كنم. ببينم سرجايش هست يا نه؟ عجب شجاعتي داشت. اصلا اعتنا به تيرهاي دشمن نمي كرد. مثل باران از خط عراق تير مي آمد. ترسيدم طوريش بشود. دستش را گرفتم و او را به درون كانال كشاندم. كمي با او حرف زدم و توجيهش كردم كه دست از آن كارهاي خطرناك بردارد. همان جا، گروهاني را به او دادم تا به طرف نيروهاي عراقي حركت كند و ادامه عمليات را دنبال كند. بدون درنگ نيروها را از داخل كانال، به سوي عراقي ها حركت داد. نيروها از كنار دژ حركت مي كردند، اما خودش از روي دژ مي رفت.
طياري، آن كارها را مي كرد تا ترس را از وجود نيروها دور كند. آن ها را براي نبردي قهرمانانه آماده سازد. در آن جا جنگ عجيبي در گرفت. تا آن زمان جنگ جانانه آن طور نديده بودم. هيچ وقت توي جنگ، فرماندهي با تهور و شجاعت طياري واقعاً نديده بودم. من در آن جا نديدم اين آدم در مقابل دشمن نيم خيز برود و اعتنايي به گلوله دشمن بكند. او به سوي گلوله مي دويد نه پشت به گلوله...
در همان عمليات كربلاي پنج حاج مهدي طياري ناجي عمليات، در محدوده لشكر ثارالله بود. عملكرد او بعد از غواص ها، در گرفتن سر پل، كه تأثير بسيار عميقي در سرنوشت كل عمليات داشت، تعيين كننده بود. مي توان او و حاج يونس را مردان شماره يك كربلاي پنج ناميد. كربلاي پنج، وضع بسيار سخت و نااميد كننده داشت. عمليات كربلاي چهار با شكست مواجه شده بود. شرايط روحي بدي به وجود آمده بود. بخشي از منطقه را انبوهي از ميدان مين پر كرده بود و بخش ديگر از گل و شل كه قابل عبور نبود.
خط اول را سه گردان غواص گرفته بودند. اولين گردان عمل كننده بعد از غواص ها گردان حاج مهدي بود. آن ها مي بايست از يك جنگل پانصد متري سيم خاردار، عبور مي كردند. كار بزرگي بود.
حاج مهدي از ابتداي عمليات، طوري در بي سيم صحبت مي كرد كه انگار نه انگار در خط مقدم، ميان آتش و خون قرار گرفته است. گويي در خيابان هاي جيرفت مشغول حرف زدن و شوخي كردن است. ذره اي ترس و نگراني در وجودش درك نمي شد. چنان سرعتي در پيشروي داشت كه تصورش براي انسان دشوار بود.
حاج مهدي در طول عمليات اعتنايي به چپ و راست محدوده گردان نداشت. او فقط به فكر كار خود بود و سعي داشت ماموريتش را به نحو احسن هر چه سريعتر انجام بدهد. ما در خط مقدم درگير بوديم و ذهنمان در آن جا بود كه ناگهان حاج مهدي طياري از پشت بي سيم اعلام كرد، من از كانال ماهيگيري عبور كردم. من آن طرف كانال هستم. وقتي خبر را به آقا محسن دادم، طولي نكشيد روي خط بي سيم ما آمد و شروع به تشويق حاج مهدي كرد.
كسي باورش نمي شد كه حاج مهدي، از كانال ماهي عبور كرده باشد. همه در شك و ترديد به سر مي برديم.
براي اطمينان، بار ديگر رمز پل را چندين بار براي حاج مهدي تكرار كردم، در آخر گفتم شايد رمز را فراموش كرده باشد، و يا اشتباهي فهميده است. به طور معمولي به حاج مهدي گفتم: طياري از روي پل ماهيگيري عبور كردي؟
طياري از پشت بي سيم گفت: بله، از روي پل ماهي عبور كرده ام آمدم اين طرف.
اشك در چشمان همه جمع شده بود. باور كردنش بسيار دشوار بود به طياري گفتم: خوب، ديگر جلو نرو...
راوي: حاج قاسم سليماني

 



آخرين تصوير از يك شهيد در سه راهي شهادت

¤ صبح روز سه شنبه 7 بهمن 1365- ادامه عمليات كربلاي5
سه راه مرگ- شلمچه
كنار «محسن كردستاني» و «سليمان وليان» داخل سنگر كوچك شان نشسته بودم. سنگرشان جا براي درازكشيدن نداشت. محسن پيك دسته بود. جثه اش ريز بود، ولي ايماني قوي داشت. زير شديدترين آتش، اين طرف و آن طرف مي دويد و پيام ها را مي رساند. اين بار هم دوربينم را همراه آورده بودم. براي اين كه آسيب نبيند، آن را داخل كيسه پلاستيكي پيچيده بودم و در كيف كوچك كمك هاي اوليه جا داده بودم. محسن گفت:
- حالا كه دوربينت رو تا اين جا آورده اي، دو سه تا عكس ازما بگير.
اصلا به فكرم نرسيده بود. راست مي گفت. فكر دوربين نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
-ژست بگير، مي خوام يه عكس مشدي ازت بگيرم.
با تبسمي دل نشين، در گوشه سنگر نشست و من عكس گرفتم؛ چهره خاك گرفته اي كه خستگي چند روز نبرد مداوم از آن پيدا بود و چشماني كه زودتر از لبانش مي خنديدند.
دوربين را به او دادم و او هم عكسي از من و سليمان وليان گرفت كه پهلوي هم ته سنگر تكيه داده بوديم. دقايقي بعد رفتم تا به خاكريز عقبي سر بزنم و شايد دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تأسف يك لحظه خواب را بخورم.
در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوي در ورودي، حاج آقا تيموري را ديدم كه روي مجروحي دولا شده بود و سعي مي كرد به او كمك كند. مجروح همچنان دست و پا مي زد و آخرين لحظاتش را مي گذراند جلوتر كه رفتم، كردستاني را شناختم. سرم گيج رفت. آخر، دقايقي قبل پهلويش بودم و حالا داشت جلوي چشمم جان مي داد.
چشمانش زل شد در چشمانم كه زبانم را بند آورد. مانند كبوتري كه هدف گلوله قرارگرفته باشد، دست و پا مي زد. سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولي دوربين ياري نكرد. دكمه دوربين پايين نمي رفت و رضايت نمي داد تا آخرين نگاه سوزاننده محسن را ثبت كنم به دوربين التماس مي كردم. هرچه بر دكمه هايش كوبيدم، فايده اي نداشت.
لحظه اي بعد، محسن آرام از حركت ايستاد. بر بالينش خم شدم و برچهره اش كه هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه اي جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود كه آن را به بيرون از پست امداد منتقل كرديم، چون امكان داشت نتوانند جنازه اش را به عقب منتقل كنند، يكي از بچه ها دست در جيب پيراهن محسن برد و نامه اي را كه احتمال مي داد وصيتنامه اش باشد، درآورد.
به محض اين كه داخل پست امداد شدم، مجروحي را ديدم كه سرش را ميان باند پوشانده بودند و خونابه از روي باند خودنمايي مي كرد. به طرفم آمد و با صدايي گرفته سلام و عليك كرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم:
- تو كي هستي؟
از روي انبوه باندها و گازهاي خونين، اصلا نتوانستم بشناسمش، گفت:
- من وليان هستم.
وقتي قضيه را جويا شدم، گفت:
- همين كه از سنگر رفتي بيرون، چند دقيقه نگذشت كه يه خمپاره درست خورد بغل سنگر. ديگه نفهميدم چي شد. فقط ديدم كردستاني داره دست و پا مي زنه... ببينم اون شهيد شد، نه؟
وليان را از كنار پتويي كه پيكر بي جان محسن زير آن خفته بود، رد كرديم و سوار آمبولانس كرديم و فرستاديم عقب.
پس از عمليات وقتي به تهران آمدم، در صفحه دوم روزنامه، عكس سليمان وليان را ديدم كه برايش مجلس ختم گذاشته بودند از بچه ها شنيدم كه هنگام انتقال به عقب تمام كرده است.
راوي: حميد داودآبادي/
«از معراج برگشتگان»

 



خاطرات يك سرهنگ عراقي از شلمچه

آن چه خواهيد خواند خاطرات سرهنگ عراقي ثامر عبدالله از عمليات كربلاي پنج است كه پس از سقوط صدام منتشر شده است.
¤¤¤
شلمچه، سرزمين گسترده اي است كه لابه لاي سنگرها قرار دارد. دراين منطقه، سيستم هاي دفاعي بي نظيري ساخته شده است. اين مواضع، در يك منطقه بياباني به مساحت ده تا سيزده كيلومترمربع ساخته شده است؛ به اين صورت كه آن را مين گذاري كرده، سپس آب بستند و بعد، سنگرهاي خالي كوچكي كنار آب ساخته شد كه دراين سنگرها، مواضعي هم جهت انتقال نيرو و مواد غذايي ديده بان ها نيز در اينجا فعال بودند و سلاح هاي سنگين نيز آماده آتش مستقر شد.
اين تصويري كلي از جغرافياي شلمچه است؛ منطقه اي كه لشكر يازدهم به فرماندهي آل رباط در آن عمليات موفقي انجام داده بود.
در تاريخ 17/1/1987 تيپ ما به منطقه رسيد. اين منطقه با تهديدي جدي روبه رو بود. به فرمانده گردان عزت القره غولي- گفتم: فكرمي كني چه اتفاقي مي افتد؟
گفت: «با نشان هاي شجاعت از ما تقدير خواهندكرد»!
گفتم: «اما من فكر مي كنم در اين نبرد كشته مي شويم.»
گفت: «نه من از آينده خودم باخبرم و مي دانم كه زندگي ام طولاني است.»
تيپ ما براي آماده سازي گروهان هاي خود در منطقه الچباسي، در نزديكي شلمچه مستقر شد.
در شب 9/1/1987 تمام واحدها دراين منطقه گرد آمدند؛ طوري كه منطقه دچار كمبود موادغذايي شد؛ چون يك سوم ارتش عراق دراين جا گرد آمده بودند.
ساعت شش و نيم همان شب بلدوزرها از منطقه عقب نشيني كردند. علت عقب نشيني آنها را از يكي راننده ها سؤال كردم. جواب داد: امشب درگيري درپيش است.
ساعت هفت و نيم همان شب، توپخانه ايراني بسيار دقيق آغاز به كار كرد؛ به طوري كه توانست پنج نفربر عراقي درمنطقه الچباسي را با يك گلوله به آتش بكشد. اين نفربرها متعلق به تيپ 418 بود. در اين گلوله باران، ستوان حامد البياتي مسئول تجهيزات تيپ- كشته شد.
ساعت هشت و ربع، قايق هاي ايراني به سمت درياچه شلمچه حركت كردند، اما غواصان ايراني موفق نشدند به سنگرهاي ما راه يابند، ازطرفي، در منطقه كوت سوادي، شكافي ايجاد شده بود كه ايراني ها از آن جا پيشروي كردند. در اين درگيري، گردان اول و دوم تيپ 429 منهدم شدند.
در آغاز درگيري به ما دستور رسيد كه به منطقه استقرار تيپ 429 برويم. فرمانده تيپ، عطاءالله ايوب خلف در مرخصي بود و فرماندهي به عهده سرهنگ دوم ستاد رمزي الربيعي گذاشته شده بود.
فرمانده تيپ با فرمانده لشكر- آل رباط- تماس گرفت. فرمانده لشكر گفت: فورا از منطقه حركت كن. يك دقيقه هم تاخير نكن.
ما حركت كرديم؛ درحالي كه فرمانده گردان خود را براي كسب درجه جديد آماده كرده بود. من به دنبال پناهگاهي بودم تا به آن پناه ببرم.
نفربرها، ما را به سوي خط مقدم پيش مي بردند. پس از اين كه به منطقه درياچه ماهي رسيديم، واحدهاي تيپ 429، تيپ 418 و تيپ 705 به طرف ديگر درياچه عقب نشيني كرده بودند.
تا ساعت دوازده، به همراه ديگر تيپ ها كه از درياچه عقب نشيني كرده بودند، در قسمت عقب درياچه مانديم. ساعت يك نيمه شب، ايراني ها با استفاده از شكاف كوت سوادي پيشروي كردند. هدف آنها، محاصره نيروهاي جلوتر از ما بود. درگيري بسيار شديدي روي داد. تمام تيپ براي نبرد گرد آمده بودند و همگي مي جنگيدند.
دراين هنگام، فرمانده گردان به فرماندهان گروهان، گفت: به سوي گروهان هاي خود برويد.
فرماندهان نمي دانستند گروهان خود را تشخيص بدهند.
فرمانده گردان مانند ديوانه ها به سوي آتش حركت مي كرد. گويي به دنبال چيزي مي گشت، به من گفت: گردان من كجاست؟
گفتم: قربان، واحدها به يكديگر آميخته اند.
به حرف من اهميتي نداد و به سوي آتش حركت كرد تا اين كه گلوله اي به شكم وي اصابت كرد و به اين ترتيب او به جاي نشان شجاعت، نشان مرگ دريافت كرد.
پس از كشته شدن او، فرمانده تيپ به من گفت: تو بايد مسئوليت گردان را به عهده بگيريد.
صبح روز 01/1/1987 درگيري از سرگرفته شد. همراه تيپ 705 به ايراني ها حمله كرديم؛ اما كاري از پيش نبرديم، چون ايراني ها در اين نبرد از گردان زرهي استفاده كردند.
در روز 21/1/1987 درگيري بسيار گسترده اي در منطقه شلمچه روي داد؛ تا آن جا كه مجبور به جنگ تن به تن شديم. دراين درگيري، فرمانده تيپ، سرهنگ استاد احمد الرميثي- و فرمانده گردان يكم- سرهنگ دوم سلمان الربيعي- كشته شدند. فرمانده گردان سوم هم اسير شد.
روز 41/1/1987 پس از درگيري هاي خونين، ايراني ها، به منطقه تل محمد در نزديكي پل الخوره در بصره رسيدند.
در روز 51/1/1987، نيروهاي اسلامي، پايگاه لشكر يازده را منفجر كردند. دراين عمليات، مهندسان نظامي در پايگاه لشكر بمب كار گذاشتند و توانستند آن را منهدم كنند.
انفجار اين پايگاهها در كار لشكر يازده خلل ايجاد كرد؛ چون اين پايگاهها حاوي اسناد مهمي بود. من از راه درياچه، به منطقه تنومه فرار كردم و بعد به پل خالد رفتم و از مرگ نجات يافتم.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14