(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 19 بهمن 1389- شماره 19859

براي مهرباني هاي مادرم گوش بده به حرف هاي من
روايت ماسك و پدر
اصالت
عطر خوشبوي دعا
طرح «يك معلم، يك وبلاگ» در آموزش و پرورش ناحيه3 شيراز



براي مهرباني هاي مادرم گوش بده به حرف هاي من

مي دونم كه خيلي وقتا
اوني كه مي خواي نبودم
اوني كه تو آرزوته
باشه توي تاروپودم

ولي گوش بده به حرفام
كه شده يه بغض سنگين
آخه با نوازش تو
درد من مي گيره تسكين

بغض من يه بعض كهنه س
كه با آب پايين نمي ره
من مي خوام بشكنه بغضم
تا دلم آروم بگيره

گوش بده به حرفاي من
تا كه من بهت بگم راز
تا كه خوب منو بفهمي
من مي خوام آغوشتو باز

مي دونم كه تو مي خواي من
هميشه باشم نمونه
تو مي خواي خوبي من رو
اينو قلب من مي دونه

قلب من اينو مي دونه
كه با قلب تو چه ها كرد
خيلي وقتا واسه ي تو
من بودم يه دختر بد!

بد و كم بودم واسه تو
اوني كه خواستي نبودم
ولي من از ته قلبم
هميشه واست سرودم

تو، توي زندگي من
عطر خوش بختي مي پاشي
قلب من خيلي كوچيكه
ميشه توش هميشه باشي؟

توي آسمون قلبم
اين تويي كه مي درخشي
واسه ي هرچي كه بوده
ماماني منو مي بخشي؟!
زهرا گودرزي (آسمان)

 



روايت ماسك و پدر

خواب باشم يا بيدار، مشغول كاري باشم يا همين طور به صورت پر جوشش زل بزنم، باز هروقت كه خس خس سينه اش شروع مي شود و سرفه مي كند سريع مي آيم و ماسك اكسيژنش را روي صورتش مي گذارم. اكسيژن تازه كه به ريه هايش مي رسد، انگار كه بار سنگيني از روي دوشش برداشته باشي، آرام مي شود. چشم هايش را به چشم هايم مي دوزد و با نگاه از من تشكر مي كنم. نگاهي كه من هم مي توانم بغض را از تويش بخوانم.
چندماهي است كه ديگر صدايش در نمي آيد، دكتر قبلا بهمان گفته بود كه تا چند ماه ديگر تارهاي صوتي اش به كل نابود مي شوند، تا اينجايش را هم بدنش خوب مقاومت كرده بود، وگرنه از خيلي قبل تر بايد از شنيدن صدايش محروم مي شديم.
پيش تر كه تارهايش سالم بودند، سالم سالم هم كه نه، پيش تر كه مي فهميدي چه مي گويد، بعضي شب ها توي اتاقش خودم را به خواب مي زدم و درد و دلش را با خدا مي شنيدم.
هميشه همه حرفش اين بود: «خدايا ديگه از شرمندگي نمي تونم تو صورت بچه هام نگاه كنم كه هي دارن مث پروانه دورم مي گردن...»
و من زيرلب، فقط دعا مي كردم و هي به خدا مي گفتم «بابا برا ما كه زحمتي نداره، بابام بيچاره رفته جنگيده براما، حالا هم ما وظيفه مونه پرستاريش كنيم...»
نمي دانم اين شيميايي چرا اين طور بود، اول ها خوب يادم است، پدرم سالم سالم بود، با هم بازي مي كرديم، كشتي مي گرفتيم، كوه مي رفتيم و... خيلي بيش تر از همه پدر و پسرهاي ديگر، اصلا پدر و پسر نبوديم، دوست بوديم، اين دم آخري ها، قبل از اين كه خانه نشين بشود، به من مي گفت: «داداش» و جوري برخورد مي كرد، انگار كه برادرش هستم، برادري با بيست و هفت سال فاصله سني. خودش كه مي گفت اين چيزها مهم نيست، «داداشي كه به سن نيست، به ميزان رفاقته...» و ما دوتا براي هم بهترين رفيق بوديم.
اما زمستان ها اين رفاقتمان جور ديگري بود، زمستان كه مي شد سرفه هاي خشكش شروع مي شد، توي خانه برايش بخور سرد روشن مي كرديم و اسپري هايش را هم خودم سر وقتش به زور بهش مي دادم تا مصرف كند، وگرنه خودش كه دراين قيد و بندها نبود.
زمستان ها كه خانه نشين مي شد، پركارتر مي شد، مي نشست به جمع وجور كردن خانه، شستن ظرف ها، ور رفتن به لوازم خانه و...
مامان جرات نداشت وقتي بابا خونه بود كاري كند، تا بلند مي شد، بابا بود كه به دنبالش راه مي افتاد «چيكار داري خانم؟»
هرچه مامان اصرار مي كرد «ول كن، مي خوام برم ظرفارو بشورم، بشين استراحت كن، حالت خوب نيست «فايده نداشت. تازه وقتي بهش مي گفتي «حالت خوب نيست» ناراحت مي شد و اخم و تخم مي كرد. «هيچم طوريم نيست»، فقط يكم سرفه مي كنم، ببينم شماها سرما نمي خورين؟! خب منم مثل شما...» و براي اين كه ثابت كند حالش «توپ توپ» است بيشتر و مداوم تر كار مي كرد و با كلي التماس داروهايش را مصرف مي كرد.
بعدتر كه خانه نشين شد، مادرم گفت دكتر هشدارش را داده بود، مي گفت دوسه سالي هست كه منتظر خانه نشين شدنش هستم. اولش روي تخت بند نمي شد، مدام مي خواست راه بيفتد، تا مي آمد چند قدم راه برود روي زمين مي افتاد و از صداي زمين خوردنش مي آمديم و بلندش مي كرديم و باز روي تخت مي گذاشتيمش. توي همين بد قلق بازي هاي اولش بود كه پايش هم شكست و هنوز توي گچ است. دكتر گفت: «بدن توانايي ترميم استخوان رو نداره، خيلي زمان مي بره تا جوش بخوره» اين حرف را كه از زبان ما شنيد، بيچاره داشت از خجالت آب مي شد، از اين كه ديگر حتي نمي تواند چند قدمي هم راه برود، حتي تا دستشويي هم بايد زيربغلش را مي گرفتيم و مي برديمش. بعد از اين پا شكستنش بود كه ديگر حتي بد قلقي هم نكرد، حتي آه و ناله اي، مگر وقتي كه اكسيژن ديگر به ريه هايش نمي رسيد، آن وقت بود كه سرفه هايش شروع مي شد و ما خودمان را به سرعت بالاي سرش مي رسانديم و كپسول اكسيژن بود كه باز پدرمان را نجات مي داد.
قرار گذاشته بوديم نوبتي پيشش باشيم تا هيچ وقت توي اتاق تنها نماند. خواهرم ساعت هايي كه دانشگاه نداشت مي آمد و مي نشست «ور دل بابا» و با هم حرف مي زدند، حرف هاي پدر و دختري. حس مي كردم با خواهرم كه هست، انگار راحت تر است. تا من يا مامان مي رفتيم توي اتاق پچ پچشان را قطع مي كردند و گاهي وقت ها به مامان نه، اما به من- با خنده و همان صداي بم شده اش- مي گفت: «با يه خداحافظي خوشحالمون كن» و جفتشان ريز مي خنديدند، خنده هاي بابا البته بعدش سرفه مي شد و خواهرم با عجله ماسك را روي صورتش مي گذاشت.
بعدش كه تارهاي صوتي اش همه از بين رفتند ديگر انگار از كنار خواهرم بودن خجالت مي كشيد، خوشحال مي شد از اين كه كنار خواهرم است، اما خجالت مي كشيد از اين كه دخترش تيمارش كند، حرف بزند و او فقط با چشم هايش مجبور به جواب دادن باشد.
سه، چهار شب پيش كه توي اتاق بابا خوابيده بودم، نصفه شب خيال كردم صداي ناله اي مي آيد، چشم كه باز كردم، مامان بود كه بالاي سر بابا نشسته بود، دست چپش را گرفته بود و آرام اشك مي ريخت. بابا هم بيدار بود، از نفس هاي عميقي كه به جاي اشك مي كشيد و ماسك اكسيژني كه سرجايش نبود فهميدم.
امروز باز من توي اتاق كنارش نشسته ام. به صورت پر جوشش نگاه مي كنم و مي خواهم كاري كنم كه از اين حال و هواي گرفتگي دربيايد. كتابچه دعا مي آورم.
- بابايي دوست داري برات چه دعايي بخونم؟ هر كدوم رو كه خواستي سرت رو تكون بده... باشه؟
سرش را تكان مي دهد، به نشانه تاييد...
خب... دعاي توسل؟... زيارت علقمه؟... دعاي عهد؟... دعاي كميل؟... نكنه زيارت عاشورا مي خواي؟
سفت و محكم سرش را تكان مي دهد.
«باشه بابا، برات مي خونم، آروم باش يكم...»
مي گردم دنبال صفحه اش. از گوشه چشم نگاهش مي كنم، شده مثل بچه ها كه منتظرند كادوي تولدشان را بهشان بدهند. صفحه را مي گيرم جلوي صورتش و خودم به سختي به صفحه نگاه مي كنم و مي خوانم:«بسم الله الرحمن الرحيم. السلام عليك يا اباعبدالله.(ع) السلام عليك يابن رسول الله.(ص)السلام عليك يابن اميرالمؤمنين (ع) و ابن سيدالوصيين السلام عليك يابن فاطمه سيده نساء العالمين(ع)...»باز خس خس سينه اش بلند شد، چشم هايش با التماس ماسك اكسيژنش را طلب مي كند، بلند مي شوم تا ماسكش را روي صورتش بگذارم. نشانگر مخزن تقريبا روبه تمام شدن است...
محمد حيدري

 



اصالت

در اين مجال نه چندان طولاني اين بار سخنم از حفظ اصالت هاست. البته نه ترك هر آنچه در دنياي امروز ماراگامي به جلو مي برد، به هر حال بايد توجه داشت كه پيشروي توأم با حفظ اصالت ها همواره پايدارتر، ماندگارتر و صدالبته تأثير برانگيزتر است. كاري است امتحان شده و موفق پس تأمل جايز نيست؛ كه در كنار پيشرفت هاي روز حفظ اصالت ها همان و سري به ميان سرها در آوردن نيز همان.
از گذشته تاكنون مادامي كه انسان به عنوان موجودي متفكر بر زمين مي زيسته سخن از گوهر نابي بوده به نام اصالت. حتي در ميان طبقات نه چندان مطرح يك جامعه. اصالت هاي هر فرد همه ارزش هاي اوست و آنچه كه اهميت دارد حفظ همين ارزش هاست. و با ورود به هر روزنه اي در هر جامعه اي اين ها را خواهيم ديد. مهم نيست در كجاي جهان هستي، خود بودن مهم است امروزه كه فضاي مجازي اجازه ورود به هرجايي را به ما مي دهد فرصت براي شناخت اين ارزش ها ولو ارزش هاي قديمي و حتي بيگانه فراوان است و شناخت تك تك آن ها مطمئنا در سطوح بالاتر به پيشرفت يك جامعه تلاشگر مبدل خواهد شد. حرفي كه شايد امروزه براي يك جوان مطرح است اين است كه در ميان آماج تهاجم هايي كه امروز نام فرهنگي گرفته تير نخورد، خود را نبازد و خوش بينانه تر اين كه كسي را هم به اين سمت و سو بكشاند.
به هر حال بر ما جوانان حفظ اين ارزش ها كه نياكان ما بر جاي گذاشتند واجب است و بزرگ ترها و مسئولين بايد روز به روز بر ثبت اين مهم در اذهان عمومي بكوشند. اين همه راه نيست اما بخش مهمي از آن است.؛ جدي بگيريم.
زهرا كريمي
(باران زده)

 



عطر خوشبوي دعا

در كنار فكرهاي كماكان ادامه دار زندگي پشت به آسمان نشسته و از زمين درخواست باريدن داريم. آه كه چه قدر بي سروسامان شديم و قدر نيلگوني ترين واژه ها را لمس نكرديم! حواسمان به دور و بر معطوف بود و قدر قطره قطره باراني را كه خشت گلي وجودمان را سرشت ندانستيم.
چه قدر دلم پرآشوب شد.گاهي از توبه و شيون به خود مي پيچم و درگذران عمرم شتاب پايان روزها را نظاره مي كنم و در قفس تنگ و تاريك خواسته هايم محبوس و در غل و زنجير گرفتار شدم، چشمانم به چپ و راست مي چرخد و گول زرق و برق روزگار را مي خورد.
خدايا! اي اول و آخر هر چيزي كه معرفت داري از سلامتيم بركنارم به يقين مي دانم كه بايد از اميد نردبان تو بالا روم، ديگران را دوست داشته اما لحظه اي به مهر و محبت آنها دل نبازم و دمي به اين دم دمي مزاج هاي دنيا تكيه نكنم.
خدايا محنتي عظيم بر دوش دارم. سرم نيازمند سجده است اما كوتاهي شكرگزاريش آسودگيش را برده و حق مطلب روانشده مانده. خدايا! توانم تمام شده از دنيا بي زارم چرا كه هميشه به دنبال مطلع صبح مي گردم اشتباهي از شب سپيده مي جويم! خدايا! اين جايگاه بنده درمانده ات است كه اعترافي طومارمانند دارد و آب و نانش غم شده و نمي تواند چشمهاي طمع به دنيا را نابينا كند و رحماني شود. خدايا مي دانم كه قدر تو را آن طور كه بايد ندانستم، چرا كه اگر آبرويم نزد تو نبود حال آبرو نداشتم و اگر احساسم در نوازش و مهرباني تو نبود، آرام و قرارش لحظه اي برقرار نمي شد و اگر نعمت از طرف تو داده نمي شد، از گرسنگي سر به زمين مي كوبيد و اگر عزتش نمي دادي ذليل و خوار مي شد و اگر سپر عافيتش را برمي داشتي شفا داده نمي شد. خدايا! به تو پناهنده شدم كه به بي نوايي ام پناه دادي. خدايا! جز تو چه كسي را ياد كنم كه تو بارها دعايم را اجابت كردي؟ با كي درددل نمايم كه مثل تو با حوصله گوش كرده و با من همدردي كند؟ خدايا! از اين گوشواره سنگين و بدلي خيال ها كه در گوشم است و صدايش اصوات گنگ گناه مي باشد برحذرم دار.
دلم براي پيچك باورم تنگ شده؛ آن پيچكي كه بارها به يادش آب دادم نور و مهتاب دادم رشد كرد، زير سايه اش نشستم اما قدري كه آن طرفتر رفتم تمام حواسم را برداشتم و ديگر آن را نديدم بيچاره پيچكم خشكيد .
خدايا! صدايت مي كنم چرا كه خودت گفتي گوش مي دهي. با دست بر سرم مي كوبم آن قدر ضجه مي زنم كه دلت برايم بسوزد! خدايا! مرا به حال خويش رها نكن چرا كه توانايي اين را ندارم كه سعادت خويش را دريابم.
سيده خديجه صالحي
(از دوستان قديمي مدرسه)

 



طرح «يك معلم، يك وبلاگ» در آموزش و پرورش ناحيه3 شيراز

محبوبه شهرزاد كارشناس فرهنگي هنري آموزش و پرورش ناحيه 3 شيراز به خبرنگار ما گفت: ناحيه 3 شيراز اقدام به برگزاري يك دوره آموزش وبلاگ نويسي براي فرهنگيان اين ناحيه نموده است، كه حدود 400 نفر از معلمان در اين طرح شركت نمود و به صورت عملي اقدام به ساخت يك وبلاگ شخصي مي نمايند.
وي در خصوص هدف از تشكيل اين دوره آموزشي گفت: دنياي امروز؛ دنياي ارتباطات است در دنياي ارتباطات مرزهاي جغرافيايي در هم شكسته و فرهنگ هاي جوامع بشري در هم مي آميزد و در اين گونه تعامل و تبادل گسترده فرهنگ غالب فرهنگي است كه بيشتر توليدكننده و ارسال كننده باشد و فرهنگ مغلوب، فرهنگي است كه مصرف كننده و دريافت كننده باشد. شهرزاد داشتن يك وبلاگ را نخستين گام براي ورود به دنياي مجازي و سفر به دور دنيا و ارسال پيام و نشر انديشه خويش در سراسر گيتي دانست و گفت: براي دست يابي به غلبه فرهنگي و حضور فعال در ميدان مجازي، جامعه فرهنگي و خصوصا معلمان نيز بايد پيشگام باشند. شعار «يك معلم يك وبلاگ »كه از سوي آموزش و پرورش ناحيه 3 سرداده شده است مي تواند در سراسر كشور تحقق پيدا نمايد.
اين دوره آموزشي با همت آموزش و پرورش ناحيه 3 شيراز و با برنامه ريزي و مديريت كانون فرهنگي تربيتي شهيد كام فيروزي آن ناحيه و همكاري اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان فارس برگزار گرديده است.
ارسال كننده خبر: محمدمهدي طالقاني
خبرنگار روابط عمومي آموزش و پرورش ناحيه 3 شيراز

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14