(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 20 بهمن 1389- شماره 19860

گفت وگو با فرمانده حماسه 19بهمن 1357
امام فرمودند به درياي ملت بپيونديد
سرهنگ احمد جنتي محب از بيعت همافران با حضرت امام مي گويد
آن روز با پاي دل رژه رفتيم
مروري بر خاطرات يك مبارز انقلابي
سكوت كرديم و تيرباران شديم!



گفت وگو با فرمانده حماسه 19بهمن 1357
امام فرمودند به درياي ملت بپيونديد

رضا حاجي حسيني
تاريخ انقلاب فراز و فرودهاي زيادي دارد. فراز و فرودهايي كه وقتي دوره مي شوند تو را گره مي زنند به كساني كه آن ها را مي شناسي، نامشان را شنيده اي، تصويرشان را بارها و بارها ديده اي اما اصلا گمان نمي كردي كه در فلان روايت و فلان خاطره، حضور داشته اند. انقلاب، فراز و فرودهاي زيادي داشت و يكي از اين فرازها روز نوزدهم بهمن بود. تقويم اين ماه را اگر ورق بزني، زيرصفحه نوزدهم نوشته: روز نيروي هوايي. در اين روز همافران نيروي هوايي به ديدار امام خميني(ره) رفتند و سرعت و ضربان انقلاب را تندتر كردند. آن ها در مدرسه علوي رژه رفتند و فرمانده آن رژه حالا از آن ميدان مي گويد. شايد تا به حال نمي دانستيد حسين نورشاهي، مجري برنامه گفت وگوي خانواده، كه يك دهه قبل از شبكه اول سيما پخش مي شد، همان آقاي فرمانده است. اين شما و اين فرمانده آن ميدان.
¤ شما روز 19بهمن 57، كار خطرناكي كرده بوديد. فكر نمي كرديد بعدش ممكن است چه اتفاقي برايتان بيفتد؟
- براي همه ما حكم تير داده بودند كه هرجا ما را ديدند بزنند. اما به فاصله دو روز انقلاب پيروز شد. وضعيت من هم از بقيه خطرناك تر بود، چون فرماندهي رژه با من بود.
¤ چه كسي برنامه رژه و بيعت با امام را ريخت؟
- حركت ها خودجوش بود. روز قبل از رژه، در منزل آيت الله طالقاني قرار گذاشتيم و ايشان به ما گفتند كاري كنيد كه با مردم ديگر متفاوت باشد؛ شما به هر حال نظامي هستيد. ما هم قرار يك راهپيمايي را گذاشتيم. قرار شد صبح زود در مدرسه علوي اجتماع كنيم و بعد با لباس فرم بين جمعيت بياييم. كار خطرناكي بود، اما حضور ميليوني مردم قوت قلب مي داد. ما جسارت مان را از آن ها گرفتيم. آن روز در مدرسه جمع شديم. در ساك هايمان لباس گذاشته بوديم و قرار شد لباس ها را در مدرسه عوض كنيم. من يك اوركت پوشيده بودم به رنگ سبز كه لباس كار به حساب مي آيد و با لباس هاي آبي تفاوت دارد. روي آن لباس درجه هايم را زده بودم. ما از در آهني بزرگ حركت كرديم. جمعيتي به اندازه يك گردان يعني حدود 500 تا 700نفر جمع شده بودند. من آن ها را به ستون هاي 6نفره تقسيم كردم و فرمان دادم. جلوي پنجره اي كه امام ايستاده بودند فرمان دادم نظر به راست. افراد به گروهان هاي 50نفره تقسيم شده بودند. مي آمدند و به ترتيب حياط را پر مي كردند. فرمان دادم: «خبردار! به پيشگاه رهبر انقلاب، نائب الامام، خميني، گردان درود». و 3 تا درود فرستاديم. شعار ديگرمان هم اين بود: «نظاميان ملي/ به فرمان خميني/ از طاغوت گسستيم/ به ملت پيوستيم». آقاي پرتوي عكاس و خبرنگار روزنامه كيهان تنها كسي بود كه به او اجازه ورود داده بودند. من به گردان گفتم رويتان را برنگردانيد. از پشت سر مي خواهند عكس بيندازند. ولي خودم از روبه رو افتادم. بعد امام(ره) آمدند پشت پنجره و گفتند كه شماها سربازهاي امام زمان(عج) هستيد. برويد و به درياي ملت بپيونديد. حرف هاي ديگري هم زدند كه البته به خاطر شرايط امنيتي ضبط و پخش نشدند.
¤ اين اولين فعاليت انقلابي شما بود؟
- هسته فعاليت هاي ما از چند ماه قبل تشكيل شده بود. اطلاعيه هاي تند و تيز نظامي را پاره مي كرديم. يك وقت هم شايعه شد كه مي خواهند كماندوهاي اسراييلي را وارد ايران كنند، ما با بچه ها تصميم گرفتيم كه اگر اين اتفاق افتاد و آن ها را در پادگان ما پياده كردند، با ماشين برويم روي سرشان!
¤ بعد از رژه كجا رفتيد؟
- بعد از ديدار با امام(ره)، رفتيم چهارراه آب سردار و خيابان دستگردي فعلي، به طرف پيچ شميران. آنجا درياي جمعيت بود و ما همراه آن ها به طرف دانشگاه تهران رفتيم. چهارپايه اي آوردند و من 10 دقيقه اي براي مردم صحبت كردم. چون با لباس نظامي بودم و مردم هم ما را مي شناختند، همه به هيجان آمدند.
بعد رفتيم به طرف خيابان كارگر و جمهوري. ساعت سه بعدازظهر، به مدرسه علوي برگشتيم. همافرها آنجا لباس عوض كردند و چند تا چند تا رفتند. مرا هم به يك نفر كه فكر مي كنم مسلح بود سپردند. من ماشينم را خيابان ژاله پارك كرده بودم. مي خواستم از آن جا بروم منزل پدرم كه مامور موتورسوار تا آنجا پشت سرم آمد.
¤ فكر مي كرديد بعد از اين كار چه اتفاقي ممكن است برايتان بيفتد؟
- قرار بود از ايران فرار كنيم، چون ما كاملا شناخته شده بوديم. من و آقاي محمد طاهري و چند نفر ديگر از دوستان كه نقش مهمي در ساماندهي رژه داشتند، قرار شد بدون اين كه به هم بگوييم كجا مي رويم، به راه خودمان برويم. من مي خواستم بروم بندرعباس و دوستان برادرم مرا به خارج بفرستند تا ببينيم بعد چه مي شود. منتظر فرصت بودم كه بروم، اما روز 20 بهمن ماه، گارد به آسايشگاه دانشجويان همافري حمله كرد.
¤ پس چرا فرار نكرديد؟
- من در خانه پنهان شده بودم و همسرم را با فرزندم به خانه پدرش فرستاده بودم. براي اين كه كسي متوجه حضورم نشود، در خانه حتي چراغ هم روشن نمي كردم. خانه مان دو كله بود و دو تا در داشت. پنجره را بازگذاشته بودم كه اگر كسي آمد، از آن راه فرار كنم. صداي جمعيت را شنيدم كه مي گويند «مسلمان به پاخيز همافرت كشته شد.» آمدم بيرون و جمعيت را ديدم كه براي كمك به فرماندهي آموزش هاي هوايي به طرف ميدان امام حسين(ع) مي روند. ما هم همراه جمعيت حركت كرديم. چند تا از دوستانم را هم در بين راه پيدا كردم و رفتيم به طرف خيابان پيروزي. دري در خيابان پيروزي بود كه راه داشت به فرماندهي. ما راه ها را بلد بوديم و از آنجا وارد شديم. نزديك هاي صبح كه درگيري شد، اسلحه خانه ها را گرفتيم و از بيرون حمله آغاز شد. فردايش در بيمارستان جرجاني مستقر شديم و آنجا پايگاه ما شد. دوست دارم حتما به نقش بيمارستان جرجاني اشاره كنم. آنجا پايگاه بچه هاي ما بود. پزشكان همان بيمارستان خيلي به ما كمك كردند و به ما اسلحه رساندند. شب قبل از پيروزي انقلاب در آن بيمارستان غوغايي بود تا جايي كه مرحوم حاج احمد آقاخميني خودشان با ما تماس گرفتند. ايشان به خاطر ماجراي دو روز قبل مرا به جا آوردند و از من پرسيدند كه آن جا چه خبر است؟ و من آن قدر التهاب داشتم كه در پاسخ ايشان گفتم هر كس مي خواهد ببيند اينجا چه خبر است خودش بيايد و ببيند. آخر تانك گاردي ها رسيده بود توي حياط و اوضاع خيلي بحراني بود.
¤ پس شب پيروزي انقلاب در بيمارستان بوديد؟
- بله، شب 22 بهمن تانك ها از انتهاي خيابان دماوند آمدند و داخل بيمارستان شدند كه بچه ها آنها را متوقف كردند. ساعت 20:4 هم صداي جمشيد اديبي، گوينده مشهور آن زمان را شنيديم كه اعلام كرد: «اين صداي راستين ملت ايران است.»
¤ شما اصلا چرا اين كارها را كرديد؟
- ما بهترين حقوق را در ارتش ايران مي گرفتيم و دوره هاي تخصصي مهندسي را در آمريكا و انگلستان مي گذرانديم. اما چون ملت ايران سلطه ناپذيرند، تحقير و اهانت را نمي پذيرند. براي ما قابل قبول نبود كه يك آمريكايي كه با ما دوره گذرانده و همان نمره ها را گرفته و حتي از ما ضعيف تر هم بوده، بشود مستشار و حقوق چند برابر بگيرد و ما زيردست او باشيم. ما اين را اهانت مي دانستيم به خودمان. اصولا پيكره ارتش ما پيكره سالمي بود. همه نيروها از متن جامعه بودند. البته عده اي هم بودند كه امير مي شدند و درگير تشريفات شاهنشاهي بودند، اما عموما بچه هاي نيروي هوايي به خاطر تحصيل در خارج كشور با محيط هاي ديگر آشنايي داشتند و اين باعث مي شد بين ايران و خارج مقايسه كنند و از خودشان بپرسند كه پس منابع ملي ما كجا مي رود؟ تا زماني كه جرقه انقلاب زده شد و امام(ره) علم انقلاب را به دست گرفتند. جريان انقلاب را همين تفكرات شكل داد و مردم هم بيشترين هزينه ها را دادند. ما معتقد بوديم كه انقلاب بايد انجام شود و نمي توانستيم بپذيريم در كشور خودمان آمريكايي ها ما را تهديد كنند كه به ساواك تحويلتان مي دهيم. فضا آماده بود و ما هم استفاده كرديم.
¤ آن زمان چند سالتان بود؟
- متولد 1328 هستم و آن سال 29 ساله بودم.
¤ كي وارد ارتش شديد؟
- سال 48 وارد نيروي هوايي شدم. اول وارد دانشكده افسري شدم، بعد رفتم نيروي هوايي.
¤ چرا رفتيد دانشگاه افسري؟
- در گذشته خيلي اين طوري نبود كه همه بروند دانشگاه. آدم ها بعد از دبيرستان راه هاي مختلفي را انتخاب مي كردند. بعضي ها مي رفتند بانك، بعضي ها دانشگاه، من هم رفتم افسر بشوم. آن فضا را دوست داشتم و ظرفيت دانشگاه ها هم محدود بود. من آن سال رفتم دانشگاه هنرهاي دراماتيك و قبول هم شدم اما چون خانواده ام مذهبي بودند، موافق نبودند كه در اين رشته تحصيل كنم. پدرم هم دوست داشت من بروم دانشكده افسري.
¤ با اين پيشينه نظامي چه طور جذب كارهاي فرهنگي شديد؟
آن محيط خيلي با روحياتم سازگاري نداشت. همان موقع هم به كارهاي هنري علاقه داشتم. سردبيري مجله هاي مدرسه را مي كردم و حتي يك بار هم به خاطر مقاله اي كه در مورد تختي در سالنامه دبيرستان مروي چاپ كرده بوديم، حسابي توبيخ شدم و در حراست آموزش و پرورش كتك مفصلي خوردم. دبيرستان مروي مركز همين فعاليت ها بود و با مدرسه هاي ديگر فرق داشت. بچه هاي انقلابي زيادي هم بين ما بودند.
¤ هنوز هم ارتشي هستيد؟
- نه. سال 1368 با درجه سرگردي بازنشسته شدم. آن سال ها در عقيدتي سياسي نيروي هوايي بودم و مسئول ارتباطات. مشاور فرهنگي شهيد ستاري هم بودم. قرار بود بازخريد شوم ولي پنج سال به ما تشويقي دادند و بازنشسته شدم.
¤ چه طور با همسرتان آشنا شديد؟
منزل شان دو خيابان بالاتر از خانه ما بود. بچه محل بوديم و ايشان با خواهر من هم مدرسه اي بود. وقتي از آمريكا برگشتم، خانواده ام رفتند خواستگاري و ازدواج كرديم.
¤ همسرتان با كاري كه روز 19 بهمن كرديد مخالف نبود؟
- همسرم خودش درگير انقلاب بود و هيچ وقت به من خرده نمي گرفت. اصلا در آن روزها كسي نبود كه براي انقلاب تلاش نكند. همسر من هم مثل همه نقش داشت. در سال هاي انقلاب و جنگ، من هميشه بيرون خانه و ماموريت بودم. شب و روز سركار بودم و همسرم همكاري خوبي با من داشت و تربيت و نگهداري بچه ها به عهده او بود. من نقش ايشان رانقش ويژه اي مي دانم و الان هم همچنان همراه من است كه از او تشكر مي كنم.

 



سرهنگ احمد جنتي محب از بيعت همافران با حضرت امام مي گويد
آن روز با پاي دل رژه رفتيم

از سال 1356 به بعد بود كه حركت هاي كاركنان متعهد ارتش و از آن جمله پرسنل نيروي هوائي فراز جديدي را آغاز كرد و برادران دلسوز كه ساليان سال مخفيانه در گوشه و كنار اطاق ها و دور از چشم آمريكائيان مزدور و غربزدگان خودفروخته كه هميشه آنها را به خاطر اعتقاداتشان به تمسخر مي گرفتند خداي خود را عبادت مي كردند، با آوردن اطلاعيه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام و نمايندگان ايشان به تشكل و نيز آگاهي بخشي به ديگر برادران خود پرداختند.
بنده هم در اين ميان به همراه تعدادي از برادران نوار و اعلاميه ها را در ميان كلاه و جوراب و لباس و... مخفي نموده وارد پادگان مي كردم. در آن زمان استاد الكترونيك سيستمهاي ناوبري هواپيما بودم و هر كدام از ما معلمين حدود 20 نفر شاگرد داشتيم كه در فرصت هاي مناسب مسائلي را براي ايشان طرح مي كرديم، شاگردان الكترونيك بيشتر همافراني بودند كه همزمان با برادراني كه در پايگاه همدان و ديگر پايگاه ها به اعتصاب غذا دست زده بوند آنها هم در پائيز سال 1357 با نخوردن غذا در نهارخوري اعتراض خود را رسما اعلام كردند. از اين پس چند دستگاه تانك اسكورپيون در بين آسايشگاه آنان مستقر و همه حركات آنها بوسيله عوامل حكومت نظامي زير نظر گرفته شد.
در همين ايام بود كه تعدادي از برادران نيروي هوائي را از پايگاه هاي مختلف دستگير و در زندان جمشيديه تهران بازداشت كرده بودند و اين موضوع در يكي از راهپيمايي هاي بزرگ مردم تهران در جلو دانشگاه اعلام شد كه فرداي آن روز به همراه عده اي از برادران نيروي هوائي با لباس شخصي و با در دست داشتن كارت شناسائي از دانشگاه تهران به طرف جمشيديه حركت كرده و اعتراض خود را نسبت به بازداشت همكاران خود اعلام و خواستار آزادي ايشان شديم.
يك روز فرمانده قسمت مرا احضار و اعلام كرد كه رده هاي بالا مرا خواسته و بخاطر كارهائي كه تو مي كني مرا مورد سرزنش قرار داده اند، مواظب رفتار خودت باش.
ناگفته نماند در يگان ما برادراني بودند كه به علت عدم آشنائي كافي با فرهنگ اسلام و فقدان شم سياسي و بينش كافي و نيز به علت خودباختگي در مقابل فرهنگ غربي به ويژه آمريكا با ما مخالفت مي كردند و لذا دائم با آنها درگيري داشتيم. آنها حركت سيل آساي امت مسلمان را مسخره مي كردند و ما خون دل مي خورديم و استقامت مي كرديم و وعده پيروزي را كه خداوند به متقين داده به آنها تذكر مي داديم.
انقلاب اسلامي سير تكاملي خود را مي پيمود و برادران مؤمن ارتشي هم گاهي حركت هايي مي كردند و دستگيري و زنداني يا اعدام مي شدند كه اين حركات عمدتاً شامل اعتصاب غذاي برادران نيروي هوائي در پايگاه نوژه و ديگر پايگاه ها بود. در نيروي زميني هم اقدامات مؤثري صورت گرفت كه بارزترين آنها را مي توان اقدام برادراني كه در روز عاشورا در لويزان وارد عمل شده و خلبان هلي كوپتري را كه قرار بود راهپيمايي مردم را به خاك و خون بكشد به هلاكت رسانيده و خود نيز شهيد شدند به حساب آورد.
با بازگشت حضرت امام خميني (ره) به ميهن اسلامي تقريبا همه موضعگيري ها و صف بندي هاي تمامي اقشار جامعه جز ارتش مشخص شده بود و مردم منتظر بودند كه ببينند موضع گيري نهائي ارتش چه خواهد بود. مردم از فرزندان خود انتظار حمايت از خود و انقلاب را داشتند و اين انتظار را به راحتي از نگاههاي معني دار آنها مي توانستي دريابي و در اين اواخر فاميل و همسايه ها و حتي هر كس ديگري به صراحت به زبان مي آوردند كه «پس كي كاري مي كنيد؟»، «پس شما چه روزي به درد اين مردم مي خوريد؟»، «راستي مي دانيد اگر امام حكم جهاد بدهد، هر كس تخطي كند همسرش به او حرام مي شود؟ در اين صورت چه كار خواهيد كرد؟» و از اين قبيل تيكه ها...
مرحوم شهيد بهشتي در ديدار مخفيانه يكي دو نفر از دوستان همافر با ايشان كه گزارش شركت در راهپيمايي ها با لباس شخصي و نشان دادن كارت شناسائي نظامي را به اطلاع ايشان رسانيده بودند فرموده بودند: كاري كنيد مؤثر و ماندگار، مثلا شما با لباس فرم تظاهرات كنيد و...
اين زمان بود كه ملاقات با رهبر كبير انقلاب با لباس نظامي و در مقياسي وسيع و سراسري در انديشه دوستان به ويژه همافر طاهري كه در اين خصوص محوريت داشت جرقه زد و برنامه ريزي هاي مخفي و هماهنگي هاي لازم آغاز شد.
تا اين كه امام امت عزم برگشت به وطن اسلامي را نمودند و برادران متعهد نيروي هوائي با هم قرار گذاشتند كه در فرودگاه مهرآباد به استقبال امام بروند، البته به صورت تظاهرات رسمي و قرار شد كه با بزرگان در اين مورد مشورت و كسب تكليف كنند و به همين منظور تعدادي از برادران خدمت شهيد دكتر بهشتي و مرحوم آيت الله طالقاني رسيده و از ايشان كسب تكليف كردند كه ايشان اصل حركت را تأييد ولي زمان آنرا صلاح ندانسته و توصيه كردند كه بگذاريد امام وارد كشور بشوند و استقرار بيابند بعد خدمت ايشان برسيد.
بنابراين ملاقات با حضرت امام يك هفته به تأخير افتاد. همه برادران متعهد و مسلمان و پيروان امام درنيروي هوائي مخصوصاً يگان هاي مستقر در مركز بسيج شدند و گروهي كه مسئوليت برنامه ريزي ملاقات را به عهده داشتند، در طول هفته با دشواري زياد به هماهنگ كردن ابعاد مختلف كار پرداختند و درهر يگان تعدادي از برادران را بوسيله تماس هاي خصوصي و حضوري براي ملاقات با امام سازمان دادند.
من و يكي از برادران مسئول هماهنگي منطقه مهرآباد يعني پايگاه يكم شكاري و ترابري و همچنين پادگان شماره 3 مهرآباد جنوبي بوديم و هركسي هم قبلاً براي خود اسم رمزي انتخاب كرده بود. ما با برادران منطقه مهرآباد قرارگذاشتيم كه اگر بنا بود خدمت امام برسيم با تلفن به شما خواهيم گفت كه چه روزي و چه ساعتي قرار است برويم كوه پيمايي با لباس كوه پيمايي (منظور لباس فرم نظامي بود) به فلان جا بياييد. باين ترتيب برنامه ها هماهنگ شد.
لازم به ذكر است كه درهمان ايام بخشنامه اي از طرف ضد اطلاعات به قسمت ها واصل شد با اين متن كه از اين به بعد اگر هر فرد نظامي در تظاهرات شركت كند طبق مقررات زمان جنگ با او رفتار خواهد شد. اين بخشنامه را به تك تك پرسنل ابلاغ كرده و امضاء مي گرفتند، ما هم با برادراني كه تعدادشان در قسمت ما دو سه نفر بيشتر نبود و اطلاع داشتيم كه خدمت امام خواهيم رسيد درحالي كه به يكديگر نگاه مي كرديم و مي خنديديم و عمال رژيم ستم شاهي را مسخره مي كرديم نامه را امضاء كرديم ولي مطمئن بوديم كه به زودي كار خودمان را خواهيم كرد.
چهارشنبه 18بهمن آخرين هماهنگي ها بعمل آمد و روز 19 بهمن براي ملاقات با امام تعيين شد و قرار شد كه مسئولين مربوطه روز ملاقات را به كليه برادران اطلاع دهند.
من هم به منطقه مهرآباد تلفن كرده و به همافر جهانمهر گفتم كه فردا پنجشنبه 19بهمن ساعت 8 صبح سرخيابان ايران با لباس كوه پيمايي منتظر هستيم.
تعدادي از بستگان كه مطلع شده بودند مي خواهم با اتفاق ساير برادران خدمت امام برسيم و با ايشان بيعت كنيم نگران از عواقب كار مي پرسيدند كه سرانجام چه خواهد شد و بعضي مرا منع مي كردند و مي گفتند اگر عمال رژيم متوجه شوند شماها را مي كشند يا اينكه شايد حكومت نظامي دخالت كند و درگيري ايجاد شود و... درهمين راستا براي خاطر جمعي بيشتر آن شب همسر و پسر چند ماهه ام را به منزل پدر خانمم درمهرآباد بردم.
تيرگي شب با طلوع فجرنوزدهم بهمن اين روز خجسته و مبارك از زمين برچيده شد.آنروز زودتر از روزهاي ديگر بيدار شدم وبعد از خواندن نماز صبح و صرف صبحانه مختصر، خداحافظي كرده و درحاليكه لباس فرم هوائي داشتم يك باراني سورمه اي شخصي روي آن پوشيده و به طرف محل موعود حركت كردم. وقتي به اول خيابان ايران رسيدم با يكي از برادران به نام آقاي شايسته مند همانجا ايستاديم و برادراني را كه از راه مي رسيدند به طرف مدرسه اي دراول خيابان ايران كه محل تجمع بود راهنمائي كرديم.
دقايقي بعد چند خودرو حكومت نظامي از آنجا گذشتند و با ديدن ما شروع به ناسزاگويي كردند كه اي بدبخت ها اين چه كاري است كه شما مي كنيد، به زودي به سزاي اعمال خائنانه خود خواهيد رسيد و ما فقط تحمل مي كرديم. ازطرف ديگر امت شهيدپرور وقتي مطلع مي شدند كه ما چه تصميم پرمخاطره اما سرنوشت سازي گرفته ايم بقول معروف گل از گلشان مي شكفت و براي اين حركت با شكوه، ما را تحسين و تمجيد مي كردند.
به هر صورت پـس از هدايت كليه برادران به محل تجمع چند بار سرود «خميني اي امام» را تمرين كرده و سپس در صفوف مرتب درقالب چند گروهان نظامي به طرف محل استقرارامام يعني مدرسه رفاه حركت كرديم. جمعيت زيادي در دو طرف خيابان به تشويق ما پرداختند، پس از ورود به حياط مدرسه همافر نورشاهي فرمان رژه دادند و درحالي كه امام امت با بلند كردن دست از رژه ما استقبال مي كردند، گروهان هاي منظم يكي پس از ديگري مقابل حضرت امام رژه رفتند، رژه اي با «دل» نه با «پا» و به معني واقعي كلمه «جانانه»، آنچنان رژه اي كه در طول خدمتشان هرگز اين چنين با گامهاي مصمم، محكم و استوار رژه نرفته بودند. پس از رژه واحدها دركنار هم مستقر شده و به صورت صف نظامي مرتب روبروي امام ايستاديم و سرود «خميني اي امام ...» را با جان و دل خوانديم و منتظر فرمايشات و رهنمودهاي امام شديم.
بايد اين نكته را يادآور شوم كه تعدادي از برادران به عنوان مسئولين حفاظت تعيين و از هرگونه عكس برداري توسط خبرنگاران و غيره جلوگيري مي كردند. پس از پايان سرود آقاي پرتوي عكاس كيهان با اصرار زياد اجازه خواست كه از پشت سر فقط يك عكس از ما بگيرد. با كنترل كامل موافقت شد و خبرنگار عكسي از پشت سربرداشت و اين عكس همان روز بعد ازظهر در روزنامه كيهان چاپ شد و ضربه بسيار كمرشكن و تير خلاص را به سران رژيم دست نشانده و آمريكاي جنايتكار زد تا آنجا كه مسئولين خونخوار حكومت نظامي، فرمانده نيروي هوايي، ستاد مشترك ارتش و بختيار آن را تكذيب كرده و مونتاژ خواندند! اين عكس با عنوان « عكس جنجال برانگيز» مجددا در روزنامه هاي صبح شنبه 21بهمن 1357، از جمله روزنامه آيندگان منتشر شد. دراين عكس يك نفر از برادران نيروي زميني ارتش هم ديده مي شود كه من نفر سمت راست ايشان بودم.
درهرحال پس از عكس برداري، امام امت با كلمات گهربار خود از جمله اينكه «شما امروز سربازان امام زمان هستيد»، «سربازان قرآن كريم هستيد»، آنچنان روحيه اي به نظاميان حاضر دادند كه پس از خروج از مدرسه رفاه تصميم گرفتيم همدوش مردم كوچه و خيابان در راهپيمايي آنروز كه راهپيمايي تاييد دولت منتخب امام بود شركت كنيم.
آن روز يكي از روزهاي با شكوه زندگي ما بود، روزي هيجان انگيز و پراضطراب آميخته با اميد و غرور و از لحظه به لحظه آن روز و گام به گام مسير راهپيمايي خاطره هاي غير قابل وصفي براي من به يادگار مانده است.
از محل اقامت امام (مدرسه علوي) كه خارج شديم درياي جمعيت حزب ا... ما را همچنان زورقي كوچك درميان گرفت و بعداز پيوستن تعدادي از برادران نيروي زميني به صفوف ما، وارد خيابان هاي اصلي شديم و درحالي كه جمعيت از هرطرف از سرو كول ما بالا مي رفتند ما را بوسه باران مي كردند و شعارهايي مانند «برادر هوايي تو نور چشم مايي» يا «ملت فداي ارتش» در پاسخ ما كه فرياد مي زديم «ارتش فداي ملت» مي دادند با همه شلوغي كه حتي يك نفر قادر نبود خارج از جريان جمعيت به جلو يا اين سو و آن سو برود، راهي را براي عبور پرسنل هوايي كه بيش از هزار نفر مي شدند باز كردند و ما را به جلو هدايت مي كردند درخيابان رضا شاه(انقلاب فعلي)، چند بار هلي كوپترهايي تا ارتفاع 20 الي 30متر بالاي سر ما پايين آمدند و اقدام به عكسبرداري نمودند كه ما به برادرها سفارش كرديم كه كلاه هاي خود را جلو چشمشان بكشند كه شناخته نشوند و از طرف ديگر امت حزب ا... با مشت هاي گره كرده آنچنان حمله اي به هلي كوپترها مي كردند كه بدون اغراق اگر دستشان به آنها مي رسيد هلي كوپـترها را پايين مي كشيدند. لذا هلي كوپترها از ترس بلافاصله اوج مي گرفتند و فرار مي كردند و ما همچنان به راهپيمايي ادامه مي داديم. راهپيمايي با شكوه و عظيمي برگزار شد و در سرتا سر مسير رفت و برگشت از مقر امام و بالعكس جمعيت مانند نگيني ما را در وسط گرفته بودند كه آسيبي به ما نرسد.
در ميدان 24 اسفند (ميدان انقلاب فعلي) متوجه شديم كه تعداد ما خيلي كم شده (حدود 100نفر) لذا تصميم گرفته شد قبل از پايان راهپيمايي و متفرق شدن جمعيت، ما صحنه را ترك كنيم. مسير بازگشت را از خيابان شاه (جمهوري فعلي) انتخاب كرديم و در ميدان بهارستان چند دقيقه احتمال درگيري با نيروهاي حكومت نظامي پيش آمد اما با صبر و متانت برادرها به خير گذشت. پس از بازگشت به مقر حضرت امام درخيابان ايران برادراني كه مايل بودند لباس نظامي را عوض كنند جهت تعويض لباس به آنجا رفتند و ديگران با همان لباس نظامي به منازل خود بازگشتند.
شب كه به منزل برگشتم از طرفي شوق پيروزي و عظمت كار انجام شده هركسي را به تحسين وامي داشت و از طرفي تا روز شنبه كه بايد به پادگان مي رفتيم هر لحظه بايد منتظر اتفاقي بوديم و درحالت بيم و اميد كه كشنده ترين حالت ها است. آن شب بر اثر شدت فريادهاي مسير راهپيمايي صدايم به كلي گرفته بود و با اشاره صحبت مي كردم. يادش بخير!
تهيه و تنظيم: علي عباسي مزار

 



مروري بر خاطرات يك مبارز انقلابي
سكوت كرديم و تيرباران شديم!

سميه همت پور
انقلاب اسلامي ايران درسال 1357 حاصل رنج ها، مقاومت ها و شجاعت هاي فراواني است كه بسياري از ابعاد آن تاكنون ناگفته و ناشناخته مانده است. چه بسيار مبارزان گمنامي كه در گوشه و كنار اين كشور پهناور تنها با اتكاء به خدا و اخلاص، گوشه اي از اين رسالت عظيم تاريخي را با تحمل مصائب برعهده گرفتند. آنچه در ادامه مي خوانيد چند خاطره از حاج حسن فيض اله، از مبارزين انقلاب اسلامي در اهواز است.
مبارز 16 ساله
حدود يك هفته از دستگيري من گذشته بود كه حسين علم الهدي را هم به مقر ساواك در اهواز آوردند. دو تن از شكنجه گران ساواك مسئول پي گيري پرونده ما بودند؛ يكي به نام يعقوب آذردشتي بود كه هيكل بزرگي و موهاي قرمزي داشت و حسين را شكنجه مي كرد و ديگري شخصي لاغر و بلند قامت به نام روح اله معبر بود كه كار شكنجه و اعتراف گيري از من را به عهده داشت.
وقتي حسين را وارد اتاق كردند؛ يعقوب آذردشتي با انگشت مرا نشانه كرد و ازاو پرسيد: اين را مي شناسي؟ حسين گفت: نه! بلافاصله يك سيلي محكم به صورت او نواخت و حسين 16 ساله نقش بر زمين شد.
شهيد علم الهدي بزهكاران را نمازخوان كرد
شهيد علم الهدي در دوران بازداشت آن قدر روي زندانيان بند اطفال كار كرده بود كه پس از موعظه هاي او اكثر آن ها نماز جماعت مي خواندند و در جلسات قرآن و نهج البلاغه كه حسين به صورت پنهاني ترتيب مي داد؛ شركت مي كردند.
وقتي گزارش كارهاي او به مسئولين زندان رسيد؛ شبانه او را بيرون بردند و به درخت كنار در وسط حياط بستند. بعد هم چند نفر با شيلنگ او را زده بودند به طوري كه تمام بدنش سياه و كبود شده بود.
سرنوشت يك دلير
بعد از عاشوراي سال 53 دستگيري جوانان فعال مساجد آغاز شد. تعدادي از آن ها را در سلول ما جا دادند؛ سلول كوچك بود و تعداد ما بيش تر از حجم سلول؛ بنابراين موقع خواب همه نمي توانستيم دراز بكشيم. حداقل دو نفرمان بايد پشت در مي ايستاد تا بقيه بخوابند. بعد آن ها مي ايستادند و ما مي خوابيديم. سلول هاي ما مثل بقيه سلول ها در حياط نبود و سقف داشت. يك نگهبان 24 ساعته هم ايستاده بود و نگهباني مي داد. اتفاقا شبي كه پست مامور قلدر و بدزبان زندان بود من پشت در ايستاده بودم. يك مرتبه ضربه محكمي به كمرم وارد شد؛ پاسبان با لگد به در كوبيد و من كه پشت در ايستاده بودم با اين ضربه، روي بچه ها افتادم.
در كه باز شد ديديم يك نفر را در سلول انداختند. سلول تاريك بود و ما نمي توانستيم چهره او را تشخيص دهيم. فقط صداي سكسكه اش مي آمد. از حال و روزش پيدا بود كه خيلي شكنجه شده و زخم هاي زيادي داشت. وقتي با او صحبت كرديم فهميديم كه حسين علم الهدي است. او لب فروبسته و آن قدر شكنجه را تحمل كرده بود كه وقتي رهايش كردند از شدت درد به سكسكه افتاده بود.
وقتي جريان شكنجه ها و بازجويي هاي حسين تمام شد به دليل سن كم دوباره او را به بند اطفال زندان منتقل كردند.
از آن جايي كه پدر شهيد علم الهدي؛ روحاني جليل القدري بود و از جايگاه خاصي در ميان توده مردم برخوردار بود، ملت فهيم اهواز با شنيدن خبر دستگيري حسين و شكنجه او دست به اعتراض زدند و اين حركت باعث شد كه حسين را به دادگاه نكشانند.
روزي كه اعدام شديم!
شرايط بسيار سختي را در زندان پشت سر مي گذاشتيم؛ پس از دو ماه ما را به حياط كوچكي بردند و گفتند دادگاه تان شروع شده است. بعد ما را به دادگاه ارتش بردند جايي كه همه افراد آن درجه نظامي داشتند ولي آن موقع ما درجات را خيلي خوب بلد نبوديم و نمي دانستيم كه كدام يك مسئول بالاتر است.
قبل از اين كه ما را وارد دادگاه كنند با تهديد به ما گفتند اين جا ديگر آخر خط است. هرچه مي دانيد بايد بگوييد؛ يا اعدامتان مي كنند و يا آزاد مي شويد.چند نفر را با هم بردند دادگاه اما آن جا؛ يك نفر يك نفر دادگاهي مي شديم. بالاخره نوبت من رسيد. موقعي كه از من خواستند تا از خود دفاع كنم؛ هيچ چيز نگفتم. آن موقع من خيلي راحت بودم مثلا اين طور نبود كه قلبم تند تند بزند يا ناراحت باشم؛ با توكل به خداوند سكوت كردم و حتي يك كلمه هم بر زبان نياوردم.پس از اين كه ما را از دادگاه بيرون آوردند شخصي به نام زند وكيلي كه رئيس ساواك بود به من گفت: مگر توي كله ات پهن است كه اين طور ايستادگي مي كني؟
من سرم را پايين انداخته بودم و هيچ نمي گفتم؛ دو نفر ديگر نيز به دليل همين مقاومت و سكوت مورد توهين رئيس ساواك قرار گرفتند.
بعد از چند دقيقه به ما گفتند كه حكم شما اعدام است و بايد تيرباران شويد؛ ما همان طور منتظر ايستاده بوديم و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داديم. وقتي ما را بردند كنار ديوار، ديديم انگار واقعاً مي خواهند تيرباران مان كنند و شروع به گفتن شهادتين كرديم. هنگامي كه مأمورين صداي ما را شنيدند؛ پرسيدند آيا پشيمان شده ايد؟ و وقتي به آن ها گفتيم كه در حال گفتن شهادتين هستيم شروع به شليك كردند.
سه نفرمان را به ديوار بسته بودند و رگبار شروع شد اما تيرها به اطراف ما اصابت مي كرد!
آن ها قصد داشتند كه با اين كار ما را بترسانند؛ چون به چشم بچه به ما نگاه مي كردند و مي گفتند اين ها هنوز خام اند. بعد مي نشستند و با وعده هاي دنيايي؛ از آينده براي ما مي گفتند و اين كه اگر با ما همكاري كنيد چه ثمراتي دارد.
آزادي از زندان و آغاز شكنجه هاي روحي
خلاصه دوباره ما را به زندان برگردانند. پدرم آمد با من صحبت كرد و گفت لااقل اين را امضا كن كه مخالف راي دادگاه هستي. بعد از امضاي مخالفت با رأي صادرشده؛ دادگاه تجديد نظر تشكيل شد. آن موقع ما يك فاميلي داشتيم كه با همه ارتباط داشت. پدرم با اين آقا تماس گرفت و جريان را براي او گفت. اين ها را بعد از اين كه آزاد شدم از پدر و ديگران شنيدم كه براي آزادشدن من چه كارهايي انجام داده است. بالاخره دادگاه دوم هم تشكيل شد و پس از مدت كوتاهي گفتند كه حكم آزادي برايت صادر شده و مي تواني به منزل بازگردي.ابتدا فكر مي كردم اين هم يك آزمايش و يا شوخي ديگري است اما وقتي از زندان كارون بيرون آمدم ديدم پدرم، مادرم و... منتظرم هستند و باورم شد كه بالاخره از زندان رژيم ستم شاهي آزاد شد ه ام.
چند شب بعد مأمورين به منزل ما هجوم آورده و بي دليل مرا به ساواك بردند؛ بعد از يكي دو ساعت هم آزادم كردند. دو روز بعد خواهرم را نيز در مدرسه گرفتند؛ بردند ساواك و بعد آزاد كردند. ساواك مي خواست با اين كار به من شكنجه روحي بدهد و مانع ادامه فعاليت هايم شود.
آن ها گفتند اگر مي خواهي درس بخواني بايد تعهد همكاري بدهي اگر مي خواهي جايي كار كني بايد تعهد بدهي؛ خلاصه براي همه چيز شرط و شروط گذاشتند تا بترسم و از آنها تبعيت كنم.
تنها جايي كه مي توانستم بروم خانه و مغازه پدرم بود. ساواك گفته بود كه اگر به جز اين دو محل در مكان ديگري رويت شوي دستگيرت مي كنيم.
هر روز بايد امضا مي داديم
چند روزي در مغازه پدرم كار كردم تا اين كه يك روز صبح كه بازار خيلي شلوغ بود ساواكي ها ريختند در مغازه و مرا گرفتند. آن موقع زندان خيلي بد بود و مردم نمي دانستند زندان سياسي يعني چه؛ براي همين وقتي اين اتفاق افتاد مردم و كسبه خيلي تعجب كردند و مي پرسيدند كه چرا پسر حاجي به زندان افتاده؟
دوباره مرا زنداني كردند و سؤالات زيادي از من پرسيدند. گفتند: درخواست گذرنامه دادي؟ گفتم: بله. گفتند: براي كجا؟ گفتم آشنا داريم در آمريكا، كاليفرنيا و تگزاس. درخواست دادم كه درس بخوانم شما كه نمي گذاريد اين جا درس بخوانم. مأموري كه آن جا بود از شنيدن اين خبر خوشحال شد و مرا به ادامه اين كار تشويق كرد. آدرسي هم به من داد و گفت كه براي پي گيري كارهايت به آن جا مراجعه كن.
از ساواك بيرون آمده و با يكي از آشنايان تماس گرفتم و آدرس را به او دادم. او به من گفت كه آدرس مورد نظر يكي از مراكز ساواك است. من هم با اطلاع از اين مسئله از رفتن به خارج صرف نظر كردم و همين باعث شد كه حساسيت ساواك دوچندان شود.ساواكي ها مدام به مغازه پدرم مي آمدند و باعث آزار ايشان مي شدند. تصميم گرفتم براي آرامش بيش تر او در مغازه دايي ام مرحوم حاج مهدي بزازباشي در خيابان نادري مشغول به كار شوم.برحسب اتفاق روز سوم كارم؛ روح اله معبر شكنجه گر ساواك با يك دختر 20 ساله بزك كرده وارد فروشگاه شد. همين كه مرا كه ديد گفت: تو اين جا چه كار مي كني؟ مگر قرار نبود فقط در مغازه پدرت بماني؟ دوباره مرا بازخواست كردند.
اين جريانات كه پيش آمد گفتند بايد هر روز به كلانتري بيايي و امضا بدهي. يك كلانتري در لشكرآباد كه ما مطمئن باشيم پيش پدرت هستي و جاي ديگري نمي روي.
معجزه اي كه ارمغان مأموريت شد
مبارزات انقلابي مسجد جزايري از سوي آيت الله جزايري رهبري و توسط مرحوم كاشاني سازماندهي مي شد. اگر بخواهيم يك نفر را به عنوان سرشناس ترين مبارز انقلاب در اهواز و مرتبط با مسجد جزايري معرفي كنيم؛ بدون شك آن شخص حميد كاشاني است.زماني كه امام خميني(ره) فرمان فرار از پادگان ها را صادر كرد؛ بسياري از افسران و درجه داران آن جا فرار كردند.
در بين بچه هايي كه با حميد كاشاني در ارتباط بودند؛ فقط من داراي گواهي نامه رانندگي بودم به همين خاطر آيت الله جزايري از من خواست كه اين افسران را به اصفهان منتقل كنم. اتفاقا در همان ايام منتظر تولد اولين فرزندم بودم و همسرم در شرايط خوبي قرار نداشت ولي بالاخره غسل شهادت كردم و عازم سفر شدم. به دليل حساسيت بالايي كه در آن برهه زماني وجود داشت؛ سعي كردم با استفاده از يك تيپ خاص؛ به گونه اي رفتار كنم كه توجه مأمورين به من جلب نشود. يك پاكت سيگار جنس اعلاء هم در جيب پيراهنم قرار دادم و بلافاصله كه مأمور ايست بازرسي مي داد؛ يك سيگار به او مي دادم و آن ها هم ديگر كاري به كارم نداشتند تا اين كه با عنايت خداوند متعال بالاخره به مقصد رسيدم.معجزه اي كه در وراي اجراي اين مأموريت به وقوع پيوست تولد فرزندم روح الله بود. همان طور كه گفتم زماني كه من همسرم را به قصد سفر ترك كردم در شرايط خوبي قرار نداشت و دكتر گفته بود كه هر چه سريع تر بايد بستري شود. آن موقع هم مثل الآن نبود كه بشود به راحتي از تلفن استفاده كرد و جوياي حال ديگران شد؛ لذا من در تمام طول سفر از اوضاع زندگي ام بي اطلاع بودم تا اين كه وقتي رسيدم اهواز؛ ديدم پسرم در آغوش مادرش خوابيده! باور نكردني بود؛ همسرم مي گفت يك روز پس از اعزام تو؛ درد شديدي به من دست داد و همين كه خواستم كسي را صدا بزنم كه به ياري ام بيايد؛ ديدم بچه به دنيا آمده و من اصلا نفهميدم چه طور اين اتفاق افتاد... اين ماجرا به من ثابت كرد كه خداوند در آن شرايط بغرنج حتي يك لحظه هم ما را به حال خود وانداشته است.
سوغات فراموش نشدني امام
يكي ديگر از خاطرات شيريني كه در اوج شكل گيري انقلاب اسلامي تحمل عذاب آورترين برخورد ساواك را بر من آسان مي ساخت؛ سوغاتي بود كه پدرم از نجف برايم آورد.اگر اشتباه نكنم يك سال پيش از وقوع انقلاب اسلامي پدر و مادرم براي زيارت عتبات عاليات به عراق سفر كردند. آن زمان امام خميني(ره) هنوز در نجف بود. پيش از سفر هر كدام از بچه ها سوغاتي خود را از پدرم مطالبه مي كردند تا اين كه نوبت من رسيد و از او خواستم كه به عنوان سوغاتي كلامي از مسيحاي زمان برايم بياورد. ابتدا پدر مخالفت كرد و گفت در چنين برهه حساسي ملاقات با امام كار بسيار خطرناكي است اما بالاخره راضي شد و در نجف اشرف به ديدار ايشان نائل شد. پدرم شرح حال من را به طور كامل براي امام توضيح داده بود و در آخر از او خواسته بود كه راه چاره اي براي ادامه حيات مبارزات من در اختيار او قرار دهد. امام به پدرم دو توصيه فرمود: نخست اين كه به دليل مسائل امنيتي و احتمال لو رفتن نيروهاي مبارز؛ در جلسات سري شركت نكند و دوم اين كه در راهپيمايي ها حضور مداوم داشته باشد

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14