(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 24 بهمن 1389- شماره 19863

حماسه نخل هاي بي سر
«استاد حسن بنا» در خط «شوش- توپخانه» جاودانه شد
در رثاي پدر شهيدان زين الدين بغض لبخند!
روايتي از شهيد «هدايت الله طيب» رفتيم ايالت جورجيا و به جمهوري اسلامي رأي داديم
وقتي بصره در آستانه سقوط بود ...!
گزارشگر راديو از عمليات كربلاي پنج مي گويد فرشتگان الهي در شلمچه



حماسه نخل هاي بي سر

مجتبي سلطاني
حكايت نخل هاي بي سر حكايتي است آشنا براي آنهايي كه يا دلشان را و يا پاره تنشان را در خاك هاي غرب و جنوب جا گذاشته اند. نخل هايي كه پيش از جنگ برگ هاي سايه ساز داشتند و خوشه هايي از خرما. جنگ كه آغاز شد، نخل ها فدائيان نخستين بودند. با قامت استوار ايستادند، سرهاي شان را دادند اما ايستادند تا نشان دهند كه «گر سر برود به راه تو اينك ستاده ايم».
اما چه غم، قامت نخل ها كه استوار باشد، برگ هاي تازه مي رويند و باز هم خوشه هاي خرما نويد زندگي مي دهند و اميد در دل ها زنده مي ماند.
بارها و بارها نخل ها را ديده بودم، از آنها خوانده بودم، شنيده بودم، نوشته بودم، اما هيچ وقت فكر نكرده بودم كه در اطرافم در همين شهر و در همه شهرهاي اين كشور نخل هاي بي سر بسيارند كه هنوز هم ريشه در اعماق باورهاي آسماني دارند و استوار ايستاده اند و سرمشق ايستادگي اند.
پدر شهيد زين الدين، پدر شهيد همت، پدر شهيد باكري، پدر شهيد علم الهدي و تمامي پدران شهدا كه ميوه هاي دل شان را تقديم انقلاب كردند همان نخل هاي سرفرازند كه همچنان ايستاده اند. من از تمام آنها و تمام آنچه داشتند و دادند نمي گويم چون نه توانش را دارم، نه زمانش را و نه دركش را. اما درگذشت پدر شهيدان مجيد و مهدي زين الدين درست در سالروز قمري شهادت اين دو سردار شهيد بهانه اي شد تا از اين نخل سربلند بنويسم كه يادي باشد از تمامي پدران شهدا.
او كه ريشه هاي اعتقاداتش را در آموزه هاي مكتب علوي و قيام سرخ حسيني محكم كرد، با مراقبت باغبان پير لاله ها قامت افراشت و سربازي شد در ركاب بيدارگر عصر، و با شروع فصل حماسه و ايثار نيز تمام آنچه داشت از شاخ و برگ و ميوه تقديم كرد.
سال ها از عروج برادران شهيد زين الدين مي گذرد اما خيلي ها نه اين پدر را ديدند و نه او را شناختند. آرام و صبور در عرصه فرهنگ خدمت كرد بدون آن كه از خود بگويد. تمام اينها را مي توان از سطرسطر كتاب هايي فهميد كه در سال هاي عمرش در آن كتاب فروشي قديمي و انتشارات «روح» منتشر كرد.
مرحوم عبدالرزاق زين الدين هيچ گاه از خويش نگفت و هرگز بابت آن كه بزرگمرد دفاع مقدس فرزند او بوده است بر هيچ كس فخر نفروخت.
شايد مثل من و خيلي هاي ديگر، شما هم نمي دانستيد كه احداث پادگان شهيد زين الدين يادگار تلاش هاي اين پدر پير بوده است. و نمي دانستيد كه پيش از انقلاب كار چاپ و توزيع رساله هاي عمليه امام خميني(ره) در اوج خفقان رژيم طاغوت از افتخارات زندگي او بوده است.
و نشنيديد كه بارها و بارها به شهرهاي مختلف نظير سقز و خرم آباد و فارس... تبعيد گرديد و بسياري از روزها و شب هاي زندگيش را دور از خانه و خانواده به سر برد تا به تكليفش عمل كند.
مرحوم زين الدين پس از شهادت فرزندانش كه اسطوره هاي دفاع مقدس بودند، استوار ايستاد و قامت خم نكرد كه ميهن اسلامي مان در برابر بيگانگان سرخم نكند.
پدر شهيدان زين الدين رفت و بر شانه هاي مردمي تشييع شد كه خيلي هايشان حتي يك بار هم توفيق ديدارش را نداشتند. همان ها كه آوازه سردار شهيدمهدي زين الدين و برادرش مجيد را در سال هاي حماسه شنيده بودند. اما هرگز از خويش نپرسيده بودند كه اين قهرمان دفاع در دامان چه كسي پرورش يافت و پس از عروجش در دل آن پدر پير چه گذشت. و اين حكايت غم انگيز داستان غربت تمامي پدران شهيد اين سرزمين است.
روح آنهايي كه رفتند شاد و عمر آنهايي كه ماندند بلند و پربركت باد. يادمان باشد كه نخل ها را فراموش نكنيم!

 



«استاد حسن بنا» در خط «شوش- توپخانه» جاودانه شد

خياباني واقع در محله مجيديه شمالي، به نام «استاد حسن بنا» نامگذاري شده است. بسياري اين شهيد را با «استاد حسن البنا» (مبارز مسلمان مصري) اشتباه مي گيرند.اما اين شهيد، يك راننده ساده ايراني است كه در لحظه اي حساس از عمر خود، با خلق حماسه اي جاويدان، نامش را بر جريده مجاهدان مسلمان اين سرزمين به ثبت رساند.
رضا استاد حسن بنا در 28 فروردين 1301 در محله اسماعيل بزاز (حد فاصل چهارراه مولوي و ميدان قيام) به دنيا آمد. پدرش مرحوم غلامعلي به كفاشي اشتغال داشت و در محل كار خود از اعتبار اجتماعي بالايي برخوردار بود و در امور خيريه نيز فعاليت مي كرد. رضا، 12 ساله بود كه پدر را از دست داد و با توجه به اين كه نگهداري مادر، سه خواهر و دو برادر برعهده او افتاده بود، ناچار تحصيل را پس از اخذ گواهينامه كلاس ششم ابتدايي رها كرد و وارد بازار كار شد. او مردي عجيب بود و پشتكار بسياري داشت و در اعتقادات مذهبي محكم بود. لذا از همان دوران جواني به مبارزان پيوست. وي پس از مشاهده فجايع رژيم در جريان قيام 15 خرداد مترصد فرصتي بود كه از شهرباني خارج شود. تا اين كه يك روز با سرهنگ مافوق خود درگيري پيدا كرد و يك سيلي به گوش او نواخت كه به بازداشت و خلع درجه او منجر شد. رضا كه نمي توانست شرايط حاكم براين محيط را تحمل كند از شهرباني فرار كرد و به شهرستان رفت و سال ها در آنجا به حالت نيمه مخفي زندگي كرد. او مي گفت: براي امرار معاش و اداره زندگي خانواده ام دست به هركاري (اعم از بنايي، نقاشي، كلنگ زني، كفش دوزي و...) زدم تا سرانجام در شركت واحد استخدام شدم. وي در 25 سالگي با خانواده اي مذهبي آشنا شد و وصلت كرد.
¤ نحوه شهادت
فرزند شهيد استاد حسن بنا مي گويد: پدرم شب شهادت با من و خواهر و مادر بود. به حمام رفت و غسل كرد. شايد به او الهام شده بود و سپس نماز خوانده و مقداري هندوانه خورد و بعد استراحت كرد و صبح روزي كه به شهادت رسيد، روزه گرفت و لباس مرتب و تميز پوشيد و براي ما حليم خريد و به سركار رفت.
حدود ساعت 9-10 صبح وقتي از ميدان قيام به سمت سرچشمه مي رفته، همكاراني كه از روبه رو برمي گشتند به او مي گويند: نرو! جلوتر كشت و كشتار و درگيري است، ولي او توجه نكرد و به سمت ميدان امام خميني رفت. پس از سه راه امين حضور مي بيند تعداد زيادي شهيد و زخمي در مسير ريخته و مردم و گاردي ها مقابل هم ايستاده اند و راه بسته است. او به ناچار مسافران را پياده مي كند.
وقتي دوباره درگيري آغاز مي شود از طرف نظاميان به او دستور داده مي شود كه اتوبوس را به سمت مردم و افراد زخمي و شهيد حركت دهد او كه مردم را در مقابل گاردي ها بي پناه مي ديد، ناگهان از جا برخاست و برعكس عمل كرد و اتوبوس را در عرض خيابان قرارداد و بين مردم و گاردي ها حائل كرد تا مردم پشت آن پناه گيرند و بدين ترتيب جان تعداد زيادي از مردم مظلوم را نجات بخشيد. افسر فرمانداري نظامي كه اين صحنه را مشاهده كرد، به سمت او آمد و با كلت كمري خود گلوله اي به سر وي شليك كرد كه به شهادت او انجاميد. مردم، پيكر وي را به گرمابه اي كه در آن نزديكي بود بردند و سپس به بيمارستان سوم شعبان انتقال دادند. افسر جنايتكار نيز پس از انقلاب اسلامي به سزاي عمل خود رسيد.

 



در رثاي پدر شهيدان زين الدين بغض لبخند!

امد عبداللهي
عصر ما را عصر خميني(ره) نام نهاده اند و خميني مردي از تبار اولياي خدا بود كه براي اثبات حقانيت انبياي الهي، خود اعجازي در قرن ها دوري انسان از آهنگ آسمان بود.
اعجازي الهي كه آمد تا سلسله تمدن ها و افتخارها و سلطنت ها و استعمارها را بلرزاند كه همگان بدانند خدايي كه روزگاري آخرين كلامش را در كام رسول خاتمش(ص) براي سعادت بشر سرود، هرگز انسان را در جهل خويش تنها نمي گذارد و راه انتظار خاموش نخواهد ماند.
عصري كه آبستن آن حادثه بزرگ است. آري باز هم «غلبت الروم»! و بازهم «الم تر كيف فعل ربك بعاد»؟ و «اصحاب الفيل» كه «ان ربك لبالمرصاد».
جهان در انتظار هزاران ساله خود است و اعجاز الهي روحي است در كالبد زمان كه نشانه اي باشد از پايان جاهليت بشر! جاهليتي كه با هزاران چراغ، هنوز روشن نشده است. مردي كه وارث نور است، در عطف تاريخ، پژواك بسامد جاء الحق را فرياد كند، چه فرعون «انه طغي»!
روح الله خميني آمد تا زيربناي كاخ طاغوتيان را چنان بلرزاند كه پيش از ظهور، ويرانه اي بيش نماند و سرزمين هايي كه رهگذران بگويند: «كيف كان عاقبه المكذبين»!
فروپاشي ستمكده هاي استعمارگران اگرچه چند صباحي بيانجامد اما فرسايش و آوار آن بيش از سه دهه است كه آغاز شده «ولو كره المشركون».
اما صحيفه اعجاز الهي كه كافران با دهان رسانه هايشان خواستند آواز كنند تا خوانده نشود و خدا خواست كه تمام كننده نورش باشد، ستارگاني دارد كه جهان تابند اما مظلوم!
فرزنداني كه دست هدايت الهي آنان را براي خود خدا ساخته و پرداخته و برگزيده و مخلص گردانيده است. همانا كه روح الله، در آهنگ سخنانش، سماع ارواحشان را و در مناجاتش، استجابت اشك چشمانشان را به شعر مي نشست و از قهقه مستانه شان مثنوي مي گفت و از رزقشان، غزل مي ساخت!
خميني مي فرمود: «خداي تبارك و تعالي با قدرت غيبي خودش به اين ملت عنايت فرمود و اين جوانها را متحول كرد به يك انسانهاي عارف مسلك كه براي خداي تبارك و تعالي و به عشق خداي تبارك و تعالي از جانشان مي گذرند و مادران و پدران آنها از فرزندان رشيدشان مي گذرند.»
او هم سفره مرداني بود كه هيچ تجارتي آنان را از ذكر خدا بازنمي داشت مگر تجارت با خود خدا كه جان و مالشان را به بهاي پرسود بهشت مي خرد و همانان كه برخي شراب طهور شهادت را نوشيده بودند و برخي در انتظار ساقي نشسته كه از كوثر ولايتشان سيراب شوند.
و اين ستارگان در مزرعه هاي آسماني باغباناني به تبلور رسيده بودند كه خميني درباره آنها مي گفت: «اينجانب ... چون به مادران و پدران اين جوانان و نوجوانان شهيد برخورد مي كنم و آن شجاعتها و شهامتهاي فوق تصور را از آنان مشاهده مي كنم احساس حقارت نموده، به پيشگاه پيامبر بزرگ اسلام - صلي الله عليه و آله- و حضرت بقيه الله- روحي لمقدمه الفداء- به خاطر چنين امتي و پيرواني متعهد و مجاهد تبريك عرض مي كنم»، «آفرين بر مادران و پدران متعهدي كه چنين فرزندان سلحشور و عاشقي را در دامن پربركت خود تربيت نمودند»، «سلام و درود بر شما پدران و مادران، همسران، فرزندان و بازماندگان شهدا كه از بهترين عزيزان خود در راه بهترين هدف كه اسلام عزيز است، بزرگوارانه گذاشته ايد، و در امر دفاع از دين خدا، آنچنان صبر و مقاومت نشان داده ايد كه رشادت و استقامت ياران سيدشهيدان حضرت امام حسين- عليه السلام- را در خاطره جهانيان تجديد كرديد»، «ما در راه اسلام، اين هدف مقدس از شهادت نور چشمانمان هراس نداريم، و سند ما پدران و مادران شهداي عزيزمان است كه آنچنان با گشاده رويي و شجاعت معنوي از شهادت عزيزانشان استقبال مي كنند كه انسان را به ياد حضرت علي بن الحسين، امام سجاد و عمه بزرگوارش زينب كبري، فرزند علي بن ابيطالب- سلام الله عليهم- مي اندازد»، «اين كوردلان شكست خورده نمي بينند كه مادران و پدران و فرزندان و همسران اين شهدا چون قهرمانان صدر اسلام به شهادت اينان افتخار مي نمايند و چون كوهي در مقابل حوادث ايستاده اند»، «در كجا، در لابلاي تاريخ، چون مادران و پدران و همسران و خواهران و برادران و ساير بستگان اينان را سراغ داريد كه پس از چند قرباني باز براي قرباني ديگر فرزندان خود پيشقدم مي شوند. اين مكتب قرآن و اسلام راستين است؛ و اينان فرزندان اين قرآن و اين مكتب و آن صاحب مكتبمان. سلام و تحيات خدا و رسولانش بر اين مادران و پدران و اين فرزندان عالي مقام»، «خداوندا! تو مي داني كه فرزندان اين سرزمين در كنار پدران و مادران خود براي عزت دين تو به شهادت مي رسند و با لبي خندان و دلي پر از شوق و اميد به جوار رحمت بي انتهاي تو بال و پر مي كشند»، «الفاظ و عبارات، توان توصيف آناني را كه از بيت مظلم طبيعت به سوي حق تعالي و رسول اعظمش هجرت نموده، و به درگاه مقدسش بار يافته اند، ندارد. از مجاهديني كه سنگرهاي نبرد را تبديل به مساجد و ميدان هاي جهاد را با بانگ تكبير مهبط ملائكه الله نموده اند، چگونه سخن توان گفت: در اقدام شريف مادران بزرگواري كه در دامن هاي مطهر خود چنين فرزنداني را براي اسلام تربيت كرده اند، چه مي توان نثار كرد؟» «ما خاكيان، ناتوان از عهده تعظيم و تقدير مادران بزرگواري كه در دامن خود اين جوانان متعهد را پرورانده اند و پدران سلحشوري كه در پناه خويش آنان را به جواني رسانده اند و همسران غمخواري كه در كنار آنان به سر برده اند و اكنون با روي گشاده به ميدان نبرد و دفاع از حق مي فرستند مي باشيم؛ و اين نيز در عهده آفريدگار منان است»، «از شهيدان ارجمندي كه خداوند تعالي در شأن آنان كلمه بزرگ احياء عند ربهم يرزقون را فرموده است، بشري قاصر مثل من چه تواند گفت. آيا بار يافتن نزد خداوند و ضيافت مقام ربوبي از آنان را مي توان با قلم و بيان و گفت و شنود توضيح داد؟ آيا اين همان مقام فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي نيست كه حديث شريف بر
سيد شهيدان و سرور مظلومان منطبق نموده است؟ آيا اين جنت همان است كه مؤمنان در آن راه دارند، يا لطيفه الهي آن است؟ آيا اين بار يافتن و ارتزاق نزد رب الارباب همان معني بشري آن است، يا رمزي الهي و والاتر و فوق برداشت بشر خاكي؟ بار الها، اين چه سعادت عظيمي است كه نصيب بندگان خاص خود فرمودي كه ما از آن محروميم. اكنون من به مادران و پدران مربي اين بندگان خاص خدا و همسران و بازماندگان اين عزيزان به جاي تسليت، تبريك عرض مي كنم. يا ليتني كنت معهم فافوز فوزا عظيما»، «ما همه... مرهون مادران و پدران و خاندان اين سلحشوران كه بحق سربازان الهي تربيت نموده اند [هستيم]، و حضرت بقيه الله- ارواحنا لمقدمه الفداء- قدرشناس آنان است»، «مفتخريم كه مادران دليري كه عزيز از دست داده اند و پدران عزيزي كه جوانانشان شهيد شده اند آنچنان با ما برخورد مي كنند كه گويي عروسي عزيزان و جوانانشان را جشن مي گيرند. و اينجانب هر وقت با اين عزيزان معظم برخورد مي كنم يا وصيتنامه انسان ساز شهيدي را مي بينم احساس حقارت و زبوني مي كنم. اينان سند ايمان و تعهدشان را به اسلام در دست دارند، و قبور شهدا و اجساد و ابدان معلولان، زبان گويايي است كه به عظمت روح جاويد آنان شهادت مي دهد، و شكايتي اگر دارند از آن است كه به فيض شهادت نرسيده اند و يا در حالي كه به ثواب شهادت رسيده اند»، «گرچه زبان ها و
قلم ها... عاجزند كه به پدران و مادران دليري كه چنين فرزنداني را تربيت كردند و به اسلام تقديم نمودند دلداري دهند، و از خواهران و برادراني كه در جوار آنان بودند دلجويي نمايند. اينان مشمول عنايات و رحمت هاي بي پايان خداوند، در جوار اولياي عظيم الشأن، با سعادت در دنيا و آخرت قرينند».آري! امروز يكي از اين باغبان ها به ميهماني لاله هايي رفت كه خود پرورده بود. يكي از همان پدراني كه ستاره هاي آسماني خميني را در ولايت مهرش سيراب كرده بود و مست درخشش.
حاج عبدالرزاق پدر شهيدان زين الدين كه در جوار فرزندانش آرميد تا دست بر شانه هاي پسرانش با ضميري شاد به خلوت انس ملكوتيان وارد شود و بغض هاي دلتنگيش را لبخند بزند!

 



روايتي از شهيد «هدايت الله طيب» رفتيم ايالت جورجيا و به جمهوري اسلامي رأي داديم

مهدي سلطاني
«هدايت الله» در روستاي «تنگه بر سفيد» به دنيا آمد. 02 سال بعد رفت آمريكا براي تحصيل. درسش تمام نشده بود كه جنگ شروع شد و او هم همه چيز را رها كرد و برگشت. با اين كه قبل از سفر به آمريكا، با دختر يكي از ريش سفيدان طايفه عقد كرده بود اما حتي به خانه هم نيامد و صاف رفت جبهه!
گفتند: حالا كه برگشته اي عروسي كن!
گفت: من درس و آمريكا را ول نكرده ام كه بيايم اين جا عروسي كنم. به فرمان امام بازگشته ام و تا روزي كه يك بعثي هنوز در خاك كشور من هست، نه عروسي مي كنم و نه به آمريكا باز مي گردم. از اين پس حرفي از عروسي يا برگشت به آمريكا يا پست و مقام و اين كه در جايي مسئوليتي بگيرم، با من نزنيد. الان فقط جنگ در اولويت است و هيچ كاري غير از آن نمي كنم. هر وقت بعثي ها را از اين خاك بيرون كرديم، هر دستوري بدهيد، من آن را انجام مي دهم و... رفت.
... تا اين كه يك روز خبر آمد كه هدايت شهيد شده است. ريش سفيدان قوم و طايفه و روحانيت سوق و دهدشت جمع شدند تا تصميم بگيرند كه پيكرش را در كجا دفن كنيم. عده اي مي گفتند بايد همين جا در سوق به خاك سپرده شود ولي خودش در وصيت نامه اش نوشته بود كه من وقتي زنده بودم، نتوانستم كاري براي ايل و طايفه بكنم ولي دوست دارم، مزارم در روستاي «موگرد» نزديك طايفه و فاميلم باشد. پس او را از اين جا تشييع كرديم و به موگرد برديم و در آن جا به خاك سپرديم...
كتاب 60 صفحه اي «بازگشت از فلوريدا» تصاويري زيبا از زندگي شهيد «هدايت الله طيب» است.
محمود جوانبخت در اين اثر به سراغ خانواده و دوستان و آشنايان طيب مي رود تا او را بهتر بشناسد و بشناساند. اين كتاب را انتشارات روايت فتح با قيمت 1600 تومان منتشر كرده است. آنچه در ادامه مي خوانيد گوشه اي از روايت «علي احمدي» از رفقاي اين شهيد است.
¤¤¤
«اولين بار در كالج سنت پطرزبورگ با هم آشنا شديم. او از «گينزويل» فلوريدا آمده بود. در آن جا هركس دنبال كسي بود كه به هر حال با هم اشتراكات فراواني داشته باشند و بتوانند با هم دوستي صميمانه اي رقم بزنند. من هم اين افتخار را پيدا كردم كه با شهيد طيب آشنا بشوم و از آن جايي كه همشهري هم بوديم، اين دوستي خيلي زود شكل گرفت و با هم صميمي شديم. در ابتداي آشنايي مان، همسر من هنوز ايران بود و به مدت سه ماه من و هدايت هم خانه بوديم. بعد از اين كه همسرم هم به آمريكا آمد، در يك ساختمان دو طبقه، در طبقه همكف هدايت زندگي مي كرد و در طبقه دوم من و همسرم. همسرم هميشه مي گفت؛ هدايت مثل برادر من است.
او آن قدر پاك و باصفا بود كه اصلا انگار يك خانواده بوديم. هدايت بسيار مخلص بود. در كمال صداقت و در كمال درستي زندگي مي كرد. باور كنيد پيرو واقعي حضرت امير(ع) بود و بسيار زاهد و متقي.
در آن زمان گروه هاي ماركسيستي در آمريكا بسيار فعال بودند و شهيد هدايت بلافاصله بعد از اين كه به آمريكا آمد، تلاش خود را شروع كرد تا انجمن اسلامي دانشجويان را تأسيس كند. هسته اوليه انجمن اسلامي دانشجويان ايراني در فلوريدا يعني در جنوب غربي آمريكا را هدايت بنيان گذاشت. به سرعت توانست بچه هايي را كه اعتقادات اسلامي داشتند، دور هم جمع كند و با يك هسته اوليه 9 نفره، اين انجمن شكل گرفت. شب و روزش تمام وقتش صرف اين تشكيلات و تبليغات و انتشار اعلاميه هاي حضرت امام(ره) مي شد.
هدايت بسيار با استعداد بود. در رشته مهندسي كشاورزي درس مي خواند و با اين كه فعاليت هاي سياسي و تشكيلاتي مي كرد ولي از درس هم غافل نبود. گفتم كه آدم بسيار كوشا و تلاش گري بود و با قناعت و زاهدانه زندگي مي كرد و خدا هم محبت او را بر دل ديگران مي انداخت و مي توانست در كارهايش موفق شود.
هدايت همت بسيار بالايي داشت و براي امرار معاش كار هم مي كرد. يادم هست كه اكثر روزها روزه بود و بسيار قناعت مي كرد.
انقلاب كه پيروز شد، آن شب را ما از خوشحالي تا صبح نخوابيديم. هدايت يك راديويي خريده بود به قيمت 430 دلار. در آن روزگار 430 دلار پول بسيار زيادي بود. اين راديو تمام ايستگاه هاي راديويي دنيا را مي گرفت. هدايت از اين راديو اخبار را مي گرفت و مكتوب مي كرد و در اختيار ديگران قرار مي داد.
وقتي انقلاب پيروز شد، جشن گرفتيم و يادم هست هدايت مي گفت: انگار دوباره متولد شده ام.
تا اين كه فروردين از راه رسيد و بحث رفراندوم پيش آمد. از يك هفته قبل از 12 فروردين كه روز رأي گيري بود شروع كرديم به تبليغات. در ايالت فلوريدا، صندوق رأي گيري نبود و ما بايد براي شركت در انتخابات به ايالت «جورجيا» مي رفتيم. وضع مالي مان هم خوب نبود. چون روابط ايران و آمريكا تيره شده بود و پول هاي مان بلوكه بود. اما به هر طريقي كه بود، يك اتوبوس كرايه كرديم تا دانشجويان را براي شركت در انتخابات و رأي به جمهوري اسلامي به ايالت جورجيا منتقل كنيم. نيمي از كرايه اين اتوبوس را هدايت از جيب خودش داد.
آن روز هم، روزي فراموش نشدني بود و هيچ وقت شور و حالي را كه هدايت داشت فراموش نمي كنم. توجه كنيد با همه آن كه خودش وضع مالي چندان خوبي نداشت، اصلا همه ما در آن شرايط وضع مالي مان خوب نبود، ولي شهيد هدايت با هزينه خودش بچه ها را برد تا در روز رفراندوم جمهوري اسلامي شركت كنند و راي بدهند.
تا اين كه يك سال و نيم بعد، جنگ شروع شد. از همان اولين خبري كه به ما در سنت پطرزبورگ رسيد، هدايت ديگر آرامش خودش را از دست داد. خب، ما با هم همسايه بوديم و اصلا روزي نبود كه همديگر را نبينيم و اغلب روزها ناهار يا شام را پيش ما بود. هدايت آدم ديگري شد. به هم ريخت و ديگر آرام و قرار نداشت. مي گفت: من چرا نبايد الان در خط مقدم جنگ باشم؟ در اين شرايط بحراني چرا بايد در آمريكا بمانم؟
اين قدر اين بي قراري ادامه پيدا كرد كه يك ماه و نيم يا كمي بيشتر در اواخر آبان 1359، به ايران بازگشت و درس و آينده خودش را رها كرد تا به جبهه برود.
در آن جا بچه ها همه مي گفتند: هدايت، كجا مي خواهي بروي؟ صبر كن درس ات تمام شود، بعد برو.
اين جا بايد به يك نكته اشاره كنم. هدايت بيش از حد به امام(ره) ارادت و علاقه داشت. او يك مريد واقعي بود. خودش را مكلف مي دانست كه اوامر امام را اطاعت كند.
وقتي كه او به ايران بازگشت من تازه كالج را تمام كرده و براي ادامه تحصيل به «اورلاندو» رفته بودم. تلفن هم هنوز نداشتم. از يكي از دوستان برايم پيغام فرستاد كه فلاني من رفتم و انشاءالله درس ات كه تمام شد، در ايران همديگر را مي بينيم.
خبر شهادتش را هم كه شنيدم، دنيا روي سرم خراب شد. چون عزيزترين دوستم را از دست دادم. هدايت خيلي دوست داشتني بود. خيلي صميمي بود.
اجازه بدهيد يك خاطره زيبا هم كه خودم شاهد بودم براي تان بگويم. يك بار هدايت به سختي مريض شد. شكمش درد مي كرد و خلاصه سريع برديمش بيمارستان يك پزشك ايراني معاينه كرد و تشخيص داد كه بايد به سرعت تحت عمل جراحي قرار بگيرد. هزينه عمل هم خيلي سنگين بود.
آن پزشك گفت: من حاضرم از دستمزد خودم به عنوان جراح تخفيف بدهم.
خلاصه كمي كه با آن پزشك حرف زديم، متوجه شديم كه مخالف نظام جمهوري اسلامي ايران است و اعتقادي به امام و انقلاب ندارد. هدايت بدون رودربايستي برگشت و به او گفت: من دلم نمي خواهد پزشكي كه به اسلام و انقلاب اعتقادي ندارد، مرا معالجه كند.
بگومگوي كوچكي هم پيش آمد و ما برگشتيم. توي راه من او را شماتت كردم. ولي هدايت سر حرف خودش بود. فردا صبح وقتي آمد بالا پيش ما براي صبحانه، ديدم بسيار سرحال و بانشاط است.
گفتم: چه طوري؟
گفت: كوچك ترين احساس دردي ندارم. خوب خوب شدم.
گفتم: مگر امكان دارد؟
گفت: بله. ديشب امام در خواب آمد بالاي سرم و دستش را گذاشت روي سينه ام و آن را كشيد روي شكمم و صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم خوب خوبم و از درد ديگر خبري نيست.
با هم رفتيم بيمارستان و هدايت يك چكاپ پزشكي كرد و ورقه چكاپ را گرفت و بعد رفتيم پيش همان پزشك ايراني. پزشك ايراني وقتي ورقه را ديد گفت: چه طور چنين چيزي ممكن است؟ كوچك ترين علامت بيماري در شما وجود ندارد؟
هدايت رو كرد به او و گفت:«امام خميني مرا معالجه كرد.»

 



وقتي بصره در آستانه سقوط بود ...!

سرلشكر «عبدالحميد محمود الخطاب» يكي از رئيس دفترهاي صدام معدوم در خاطرات خود مي گويد: در تاريخ 6/1/1987 تلفن دفتر رئيس جمهور به صدا درآمد. خبر حمله به شلمچه را دادند. حدسش را هم نمي زديم كه ايراني ها بعداز شكست در عمليات قبلي كه هنوز دو هفته هم از آن نمي گذشت دوباره دست به عمليات بزنند. رئيس جمهور دائم زيرلب مي گفت: «الله اكبر از دست افراد خميني ... الله اكبر...»
صدام مدام پلك هايش به هم مي خورد. به ايشان عرض كردم «اتفاقي مهم پيش آمده است؟»
رئيس جمهور كه در اتاق قدم مي زد، گفت: «امشب بصره به دست نيروهاي ايراني خواهد افتاد»
همان شب جلسه اي تشكيل شد كه تا صبح ادامه داشت. ارتش ما داشت از هم مي پاشيد. ماشين جنگي و مدرن ما از كار مي افتاد. هر روز و هر ساعت گزارش هايي درباره عقب نشيني و تلفات بهت آور به دست ما مي رسيد. وقتي خبر رسيد نيروهاي ايراني به منطقه ديده باني شماره يك لشكر يازده رسيده اند، رئيس جمهور گفت: «الان زمان آن فرا رسيده كه از سلاح شيميايي استفاده كنيم.»
با هدايت مستقيم رئيس جمهور اين كار صورت گرفت. با اين احوال، رئيس جمهور هيچ گاه مايل به پايان جنگ نبود. او در جلسه هاي محرمانه به ما مي گفت: «اميدوارم اين جنگ ادامه يابد؛ چون كمك هاي كشورهاي خليج فارس ادامه خواهد داشت و ما با اين ثروت مي توانيم مشكلات داخلي را هم حل كنيم.»

 



گزارشگر راديو از عمليات كربلاي پنج مي گويد فرشتگان الهي در شلمچه

عمليات كربلاي پنج با حمله رزمندگان به خاكريز دشمن آغاز شد. من خبرهاي عمليات را براي ساعت دو راديو مخابره كردم. اكيپ هاي خبرنگاران و فيلمبرداران را هم توجيه و به منطقه اعزام كردم. ديگر كار چنداني در قرارگاه نداشتم. دلم سخت هواي منطقه عملياتي را كرده بود. تا مخابره خبرهاي شب فرصت زيادي داشتم. از سنگر زدم بيرون. برادر عليرضا را ديدم كه داشت موتورش را روشن مي كرد. بعد از خوش و بش متعارف، فهميدم كه از طرف برادر محسن مأموريت دارد كه براي گزارش اوضاع به منطقه برود. با هم به راه افتاديم. بعد از مدتي به جاده شمال پنج ضلعي رسيديم. اطراف آن جا پر بود از آبگيرهايي كه بچه ها با قايق در آن رفت و آمد داشتند. پنج ضلعي، محصور در آن آبگيرها بود و وجب به وجبش در محاصره انواع سيم خاردار حلقوي، درست مقابل مواضع ما استحكامات معروف شلمچه قرار داشت. سنگرهاي بتوني و مستحكم، در ميان دژهاي خاكي قرار داشتند.
دشمن با كانال هاي باريكي كه زده بود، سنگرها را به هم وصل مي كرد و به راحتي مي توانست بدون اين كه در تيررس قرار گيرد، خودش را در آن سنگرها جابه جا كند. به فاصله چند سنگر، يكي از آنها جلوتر از بقيه قرار داشت. ديده بان ها در آن جا نگهباني مي دادند. سنگرهاي ديده باني تمام بتون و بسيار مستحكم مي نمودند. درونشان كه مي رفتي، تمام منطقه زير ديد و تير بود.
در مقابل آن سنگرهاي شيطاني، تا چشم كار مي كرد
سيم خاردار بود و ميدان مين. در نگاه اول به آن سيم هاي خاردار و مين هاي ريز و درشت و اين سنگرهاي محكم و پرپيچ و خم، در تصورت نمي گنجيد كه بتوان تسخيرشان كرد، اما به قله باورها و ايمان بچه هاي بسيج كه چشم مي دوختي، همه اينها پست و سست مي نمود.
يال هاي ديگر پنج ضلعي مثل همين بود. فاصله بعضي از آنها را تا مواضع ما آب فرا گرفته بود و بر مشكلات عمليات مي افزود. از خط دوم هم كه مي گذشتي، فاصله خط اول و دوم تا چند كيلومتر پر بود از انواع مين و سيم هاي خاردار؛ يعني روز از نو و روزي از نو؛ يعني خوان دوم كه خودش از خوان هاي متعدد تشكيل مي شد. عراقي ها از ترس جان خودشان چه كارهايي كه نكرده بودند تا آن همه موانع را فراهم آورند!
اما طرح و ترفندي كه در اين عمليات فرماندهان باتجربه ما ريخته بودند، بسيار حيرت انگيز و جالب بود. اين بار به جاي اين كه از جناح مقابل به سوي دشمن حمله كنند، از دو جناح چپ و راست دشمن را مورد حمله قرار دادند. دشمن هم كه انتظار حمله از مقابل را داشت، هر چه مي توانست موانع زيادي را مقابل سنگرها ايجاد كرده بود. با شروع عمليات، عراقي ها تيرشان به سنگ خورد و كارآيي خودشان را از دست دادند.
در اين عمليات به خاطر آبراه هاي مختلف، خشايار [نوعي خودروي نظامي ]كاربرد زيادي داشت. عمليات، يك عمليات آبي- خاكي بود و خشايار هم دو منظوره؛ هم در خشكي قابل استفاده بود هم در آب.
مسير ما هم از همان راهكاري بود كه بچه ها از آن گذشته بودند و البته در اين مسير نيز ميدان مين بود كه بعد از اين كه از آن گذشتيم، فهميديم. صفير گلوله هاي كلاشينكف دشمن به وضوح شنيده مي شد. هر لحظه تير از بيخ گوش مان مي گذشت و آن طرف تر در فضا گم مي شد. جنگ مغلوبه بود و بچه هاي ما دشمن را مستاصل كرده بودند. هر لحظه ممكن بود از آتش تيرهاي سرگردان، يكي نصيب ما بشود.
از ميان سنگرهاي دشمن كه مي گذشتيم، برادر عليرضا يك كلاه آهني پيدا كرد. هر چه گشتيم يكي ديگر هم پيدا كنيم، نشد. سر من بي كلاه ماند! همچنان كه پيش مي رفتيم، چشمم به فرمانده لشكر مهندسي 42 قدر افتاد. نشسته بود كنار جاده و مثل كشاورزي كه با حوصله علف هاي هرز را وجين مي كند، مين هاي گوجه اي را از زمين در مي آورد و خنثي مي كرد. چشمش كه به ما افتاد، با تعجب چند لحظه به ما خيره شد. بعد از خوش و بش پرسيدم: از منطقه چه خبر؟
قبل از اين كه جواب مرا بدهد، با لحن اعتراض آميز پرسيد: شما چه طوري از ميان اين همه مين عبور مي كنيد؟ شما از ميدان مين رد شده ايد!
تازه شست مان خبردار شد كه از چه هفتخوان سختي گذشته ايم، بدون اين كه بفهميم! يك لحظه برگشتيم و مسيري را كه از آن گذشته بوديم، نگاه كرديم. در ظاهر آرام مي نمود، اما گويا در هر وجبش يك افعي آهني چمبره زده بود! خطر تا آن جا چند بار از بيخ گوش مان گذشته بود، اما تقدير الهي چيز ديگري بود.
چند دقيقه اي كنار آن برادر مانديم و دوباره به سمت منطقه درگيري راه افتاديم. جلوتر كه مي رفتيم، با اجساد بي شماري برخورد مي كرديم، اجساد دوست و دشمن كنار هم افتاده بودند. به راحتي مي شد اجساد شهدا را با مرده هاي دشمن تميز داد. دو نفر از بچه ها داشتند جنازه شهدا را از ميان آب و خشكي جمع و سوار خشايار مي كردند. يكي از آن دو، جانبازي بود كه يك پايش را از بالاي زانو از دست داده بود. موتور را گوشه اي گذاشتيم و كمك شان كرديم. در آن جا جسد برهنه اي را ديديم كه نه سر داشت، نه پا، نه دست؛ فقط تنه اش مانده بود، حتي نمي شد پشت و رويش را تشخيص داد، چه رسد به اين كه بفهمي عراقي است يا ايراني. برادر حبيب را ديدم كه با حيرت به يكي از بچه ها خيره شده بود. سلام كردم. بعد از جواب با اشاره اي گفت: از بچه هاي اطلاعات است. خيلي آدم عجيبي است. وقتي مي خواهد به منطقه درگيري برود عطر مي زند و... حتي كفش هايش را هم واكس مي زند.
گرم صحبت با حبيب بودم كه چند خمپاره در نزديكي سنگر كه بيرون آن ايستاده بوديم، منفجر شد و تركش هاي ريز و درشتي از بالاي سر و بيخ گوش مان رد شد. رزمندگان در سمت چپ ما سخت با دشمن درگير بودند و اين درحالي بود كه بيش از دويست متر با عراقي ها فاصله نداشتند. در انتهاي ضلع جنوبي پنج ضلعي هنوز دشمن مقاومت مي كرد. ديگر از موتوركاري ساخته نبود. موتور را در گوشه اي انداختيم و نيم خيز خودمان را پشت توده هايي از خاك كه حدود يك متر بلندي داشت رسانديم. حالا به وضوح مي توانستيم نيروهاي عراقي را ببينيم. مثل گيج ها اين طرف و آن طرف مي دويدند و يك رگبار به طرف بچه ها مي زدند و باز پنهان مي شدند.اما در مقابل، بچه ها در زير آن همه آتش بي امان دشمن از مواضع جديدي كه تصرف كرده بودند، پدافند مي كردند و با چنان آرامشي پاتك هاي دشمن را دفع مي نمودند كه انسان يقين مي كرد فرشتگان الهي به بهشت شلمچه فرود آمده اند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14