(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 20 فروردین 1390- شماره 19896

نمي توان كلاغ ماند
فانوس شب
گنجي روان
گنج
گل هاي باغ دوستي
حرف هاي آسماني
كودكان ،ورزش و باشگاه



نمي توان كلاغ ماند

كلاغ، قارقار كرد
نشست بر درخت پير
و غصه خورد و فكر كرد
به زاغ و قالب پنير.

هميشه دزد گفته اند
به اين سياه دلفريب
هميشه فحش داده اند
به اين پرنده نجيب

اگرچه هست خوش صدا
اگرچه هست خوش خبر
هميشه سنگ مي زنند
به اين سياه دربه در.

توجهي نمي كنند
به اين پرنده شگرف
به قارقار او كه هست
به رنگ روزهاي برف.

كلاغ ها چه غصه دار
كلاغ ها چه خسته اند!
به روي پشت بام ها
چه خشمگين نشسته اند:

«هزار سال پر زديم
ولي كجاست خانه مان؟
در انتهاي قصه ها
كجاست آشيانه مان؟

نمي شود چنين حقير
ميان شهر و باغ ماند.
به هيچ وجه، بيش از اين
نمي توان كلاغ ماند!

ميان شهر و روستا
خراب مي شويم ما.
همه به كوه مي رويم
عقاب مي شويم ما.»
سيداحمد ميرزاده
تصويرگر: مجيد ذاكري يونسي

 



فانوس شب

اي دل تنها و سرد و بي قرار
غصه خوردن حاصلي در كار نيست
يك نفر درد تو را مي فهمد
آنكه در خاموشي شب،
فانوسي در دست داشت
آمدم سوي دلت
آمدم بهر دلت سودي داشت
روشني در خانه ات پيدا شد و نوري داشت
نغمه باران رسيد
اين دل نمناك شب
روشن شد و شوري داشت
معصومه طرلاني- دوم تجربي
دبيرستان باقرالعلوم(ع) تهران

 



گنجي روان

از امروز بايد فهميد كه دست روزگار يك به يك فرصت هاي طلايي مارا براي زندگي زيبا بي رحمانه مي درد بي آنكه اين آدمي ذره اي از آن سود برده باشد.آري روزگار هميشه درانتظار ذره اي غفلت از سوي ما شده اند،بايد گفت غفلت نيز از ماموران پست و حيله گر روزگاراست،روزگاري كه خود را به هيبت صياد درآورده است.صيادي بسي هوشيار، صيادي كه در كارش زبده است و ماهرانه صيد خويش را در دامش اسير مي گرداند.ميدانيد با كدام دام؟غفلت،آري غفلت.
ديروز از پس ردپاهاي غولاساي زمان گذشت و به تاريخ پيوست، تاريخي كه هيچ گاه باز نخواهد گشت درحالي كه ما از كنار آهوان گذشتيم واما آن را صيد نكرديم و بعد از آنكه از آن
گذشتيم تازه بياد آورديم چه بر سر خود آورده ايم و چه غنيمتي را بخاطر سر خوشيمان به باد داده ايم.
در اين آخر مي خواهم بگويم امروز را داشته باشيم،آن را چون كودكي نوپا در آغوش كشيم وآن را به روزگار نسپاريم .زندگي كوتاه است آن را غنيمت شماريم.
معصومه محمدي روش/خوزستان

 



گنج

احمد طحاني
سالها پيش و در يك روستاي دور افتاده، مردي زندگي مي كرد كه از دار دنيا فقط يك خانه كلنگي داشت و چند تا حيوان! دوتا گاو، چندتا گوسفند و چندتايي هم مرغ.
روزها از پي هم مي آمدند و مي رفتند، ماه ها يكي يكي مي گذشتند و سالهاي زندگي مرد روستايي رنگ تكرار به خود گرفته بودند تا اينكه يك روز مرد ساده دل روستايي كه مشغول چراندن گوسفندهايش بود، متوجه دسته كوزه اي شد كه از زمين بيرون آمده بود. با دقت خاصي اطراف كوزه را كند، و خيلي با احتياط آن را بيرون آورد.
وقتي در پوش كوزه را پاره كرد نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد! كوزه پر بود از سكه هاي گرانقيمت طلا و جواهراتي با ارزش! چند دقيقه اي طول كشيد تا مرد روستايي از حيرت بيرون آمد و توانست دهانش را كه از تعجب باز مانده بود ببندد! و بعد از اينكه كوزه را در دستمالي پنهان كرد به سمت خانه اش به راه افتاد. گوسفند ها هنوز غذاي كافي نخورده بودند، ولي مجبور بودند همراه مرد به خانه بروند.
مردم روستا از اينكه او زودتر از هميشه به خانه مي آمد تعجب كرده بودند و وقتي دليلش را پرسيدند خيلي بي حوصله جواب داد: امروز كمي خسته بودم، همين. و در حالي كه كوزه پيچيده شده در دستمال را خيلي محكم در بغل گرفته بود به خانه برگشت.
مرد روستايي از شب تا صبح پلك روي هم نگذاشت، و فقط داشت سكه ها را مي شمرد، و برايشان نقشه مي كشيد. جواهرات را برانداز مي كرد و قيمتشان را تخمين مي زد. خلاصه صبح كه شد، در حالي كه از
بي خوابي گيج بود، كوزه را در باغچه حياطش قايم كرد، لباسش را پوشيد و گوسفندان را براي چرا به دشت برد. چون اگر اين كار را
نمي كرد، مردم روستا
مي فهميدند كه كاسه اي زير نيم كاسه است، و آن قدر پرس و جو مي كردند تا ماجراي گنج را
مي فهميدند و او مجبور مي شد طلاها را با آنها تقسيم كند! وقتي مرد روستايي با گله اش به دشت رسيد، زير يكي از درختان دشت دراز كشيد و از فرط خستگي تا چشمانش را روي هم گذاشت فوري خوابش برد.
گوسفندان براي خودشان همين طور چريدند و چريدند. چند ساعت بعد مرد چوپان از خواب بيدار شد. او همين طور كه چشمانش را مي ماليد و بدنش را كش مي داد، به اين فكر فرو رفت كه ممكن است اين كوزه مال راهزناني باشد كه مجبور شده اند آن را اينجا دفن كنند.
آنها وقتي ببينند كه گنج شان نيست، و بفهمند كه چه كسي گوسفندانش را اينجا مي چراند، حتما به سراغش مي آيند و كوزه را از او مي گيرند، حتي ممكن است اورا بكشند! اين فكر ترس عجيبي در دل مرد روستايي انداخت. آب دهانش را قورت داد، خودش را جمع و جور كرد و باز مثل روز قبل زودتر از هميشه به سمت خانه به راه افتاد. در راه دوباره مردم روستا را ديد كه با تعجب نگاهش مي كردند، ولي خيلي زود از جلويشان رد شد تا به خانه اش رسيد. وارد خانه شد و در را از پشت بست و رفت سراغ گنجي كه در باغچه پنهان كرده بود.
كوزه را در آورد و شروع به شمردن سكه ها كرد. چيزي كم نشده بود و همه چيز درست بود. مرد روستايي همان طوري كه توي باغچه و روي خاك ها نشسته بود به فكر فرو رفت...
چند نفر كه جلوي صورتشان را بسته بودند از ديوار خانه بالا آمدند و پريدند توي حياط. از زير لباسشان شمشير هاي تيزي را بيرون كشيدند و گفتند گنج ما كو؟ زود باش گنجمان را پس بده! مرد بيچاره درحالي كه خيلي ترسيده بود فوري باغچه را كند و كوزه را بيرون آورد و به آنها داد.
يكي از دزدان به بقيه گفت: بايد او را بكشيم. وگرنه او ماجرا را براي مردم روستا تعريف مي كند، و آنها ما را پيدا مي كنند و اموالي كه سرقت كرديم پس مي گيرند، تازه معلوم نيست چه بلايي سر خودمان بياورند! بقيه هم حرف دزد اول را قبول كردند و گفتند بايد او را بكشيم. يكي از دزد ها شمشير تيزش را بالا برد و تا آمد به سر مرد روستايي بزند، در خانه به صدا در آمد و رشته خيال مرد روستايي را پاره كرد و او را از شر تيغ تيز شمشير دزدان نجات داد!
بيچاره مرد روستايي، حسابي ترسيده بود از آن فكر و خيال عجيب! او با ترس و لرز زيادي در را باز كرد. يكي از بچه هاي روستا پشت در بود، سلام كرد و گفت: آقا، پدرمان گفته شير امروزمان را نياورديد. اگر دوشيده ايد بدهيد خودم ببرم.
مرد روستايي با عصبانيت گفت: امروز شير نداريم. يك وقت ديگر بيا، برو رد كارت... پسرك بيچاره در حالي كه از فرياد مرد روستايي ترسيده بود از آنجا دور شد.
مرد در را بست و دوباره به فكر فرو رفت! چه روزهاي خوبي داشت. صبح ها از خواب بيدار مي شد. صبحانه اي كه از شير و پنير و ماست حيوانات خودش بود را با خيال راحت مي خورد.
بعد گوسفندانش را به دشت مي برد و چرا مي داد، با مردم مهربان روستا ديدني مي كرد و در قهوه خانه روستا چاي مي خورد. و شب كه به خانه بر مي گشت با خيال راحت مي توانست بخوابد. اما از روزي كه اين كوزه را پيدا كرده بود نه خواب داشت و نه خوراك!
آن شب راتا صبح فكر كرد و بالاخره به اين نتيجه رسيد كه بهتر است كوزه را برگرداند و سرجايش پنهان كند. بلند شد و لباسش را پوشيد، كوزه را از توي باغچه برداشت، لاي دستمالي پيچيد و به همراه گوسفندانش به سمت دشت به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد پاي همان درختي كه كوزه را پيدا كرده بود و آن رادرست مثل روز اول زير خاك پنهان كرد.
وقتي آخرين مشت هاي خاك را روي كوزه مي ريخت نفس راحتي كشيد و با خودش گفت: راحت شدم. نه خواب داشتم و نه خوراك. من را چه به گنج؟ گنج من همين گوسفندانم هستند، همين دوستانم، همين خانه ام! همه زندگي من گنج است، من را چه به مال حرام؟ و بلند شد و با خيالي راحت و دلي شاد گوسفندانش را در دشت چراند.
نزديك غروب وقتي داشت به روستا بر مي گشت همان پسرك ديروزي را ديد كه به سمتش مي آمد. مرد روستايي جلو رفت، از بقچه اش يك دانه كشك درشت كه خودش درست كرده بود بيرون آورد و گذاشت توي دست پسرك، سر و صورتش را نوازش كرد، و گفت عمو جان! ببخش كه ديروز با تو بد صحبت كردم.
برو خانه و ظرفت را بردار و بيا. مي خواهم شير گاو تازه بدهم تا با خانواده ات بخوري، بدو جانم، زود بيا كه من منتظرت هستم... پسرك در حالي كه تعجب و ترس نگاهش كم كم به لبخند تبديل شده بود با عجله به سمت خانه شان دويد.
مرد روستايي با خيال آسوده به سمت خانه اش حركت كرد. وقتي كليد را توي در چوبي خانه كوچكش چرخاند و در را باز كرد يكي از گوسفند ها بلند گفت: بعععع! كلاغي از روي درخت گفت: قار! و نسيم ملايمي برگ درختان خانه را رقصاند!
انگار همه به او خوش آمد گفتند!مرد روستايي نگاهي به خانه با صفايش انداخت، نفس عميقي كشيد و در حالي كه لبخندي بر لب داشت رفت تا شير گاوش را بدوشد...

 



گل هاي باغ دوستي

انسان ها از دوران كودكي و نوجواني به بعد كم كم شخصيت خود را پيدا مي كنند و به افرادي با سليقه هاي متفاوت و قابليت هاي گوناگون تبديل مي شوند.
همين اختلاف سليقه ها و نظرها در بسياري از موارد موجب بيگانگي ها مي شود، در حالي كه فرزندان آدم مجبورند كه در كنار يكديگر با صلح و صفا زندگاني كنند.
بنابر اين چه بايد كرد تا با ديگران ارتباطي هرچه منطقي تر داشته باشيم؟ بهترين راه اين تعامل، گفتگو و ابراز نظر است.
هيچ دو نفري را نمي توانيم پيدا كنيم كه كاملاً از نظر عاطفي و اخلاقي مانند هم باشند؛ اما مي توانيم در ميان آن دو، وجه يا وجوه اشتراكي بيابيم و بر آن ها تكيه كنيم و همين عامل است كه موجب بسياري از نزديكي ها و دوستي ها مي شود.
همه مردم از چيزهاي خاص خوششان نمي آيد؛ اما بسياري از وسايل ارتباط در ميانشان موجود است. حتي وجوه افتراق را هم مي توان با گفتگو و تعامل به «اتفاق» تبديل كرد. اگر با كسي اختلاف سليقه اي داريد؛ مثلاً درباب نحوه سخن گفتن يا نشست و برخاست يا حتي عقايد سياسي. اگر در اين زمينه ها با او به گفت وگو نپردازيد و با حفظ اصالت شخصيت خود و ابزار عقايد منطقي قانعش نكنيد؛ هيچ گاه به توافق كامل دست نمي يابيد. چه بسا كه در هنگام مباحثه با او دلايلي ابراز كند كه شما قانع شويد. در اين گونه موارد بايد از لجاجت و خودكامگي پرهيز كرد.
حرف حق را بايد پذيرفت و اگر لازم باشد قانع شد. در غير اين صورت اين اختلاف سليقه ها به جدايي ها تبديل مي شود و اين نقض غرض است.
گاهي ممكن است خيال كنيم كه اگر كوتاه بياييم شخصيت خود را از دست داده ايم. شخصيتي كه در طول ساليان دراز ما را ساخته است اما چنين نيست. شما در طول دوران نوجواني و جواني چه بسيار از تمايلات نابسامان خود را باهدايت مربيان و اولياي خود به طاق نسيان نهاده ايدو ديگر از آن ها ياد نمي كنيد. اينجا هم يكي از آن موارد است.
اگر لازم شد اصلاح شويد، اما دوستي را فراموش نكنيد. در چنين حالاتي است كه ما با ديگران ارتباطي منطقي برقرار مي كنيم و احساس ما اين است كه اطراف ما خالي نيست.
دوستان بسياري داريم كه ما را مي فهمند و ما نيز آن ها را در مي يابيم. رمز تعامل با ديگران در رعايت همين نكته هاست.
بيژن غفاري ساروي همكار ا فتخاري مدرسه

 



حرف هاي آسماني

پروردگارا، من كرانه اي از بيكراني توام كه بال هاي عشقم را به سويت مي گشايم و بر مقدساتت سجده مي كنم و رازهاي نهفته در زمزمه هاي عاشقانه ات را بر روي غنچه لبم جاري مي سازم. شاخه هاي خشكيده سو به آسمانت را به بركت مهرت پر از خالي قرار مي دهم. تا تو با نفس هاي پربارانت بر آنها بباري. پروردگارا در خميدگي و پژمردگي ام در پيشگاه معظم تو تعظيم مي كنم و من فاني و ناچيز را به درگاهت مي شناسانم. و همچون لاله واژگوني درمقابلت سر تسليم فرود مي آورم و بركاخ هاي غني وجودت اظهاربندگي مي كنم. با نامت در ابتداي ابراز عشقم نسبت به تو پليدي ها را با دستانم كه پرقوت به زمين مي آيد از اطرافم دور مي كنم. و زماني كه ملتمسانه درمقابلت زانو مي زنم شهادت مي دهم كه غايت تويي و خالص ترين بنده ات آخرين خاتم پيغمبران است. وقتي پيشاني ناچيزم را بر نعمتت مي نهم خودم را در وسعتي بي نهايت حس مي كنم. گويي در زميني و آسماني بيكران تنهاي تنها در مقابلت به اميد عنايتت سجده مي كنم. و دست ياري تو را مي طلبم. و هنگام راز و نياز با تو سبكبالي بي همتايي نصيبم مي شود. گويي فراتر از هر احساس ديگري تو را در وجودم حس مي كنم. چه شيريني وصف ناپذيري دارد درك وجود تو.
&پريسا حسيني مويد
هنرستان نمونه بتول آقامحمدي

 



كودكان ،ورزش و باشگاه

ورزش چيست؟
به نظر شما هدف از ورزش چيست؟ چرا ورزش مي كنيم؟ شايد اين جواب ها را بدهيد: ورزش باعث سلامتي اندام هاي بدن مي شود،براي فراغت،كسب شهرت،كسب مدال،كسب طرفدار،تناسب اندام،راهي براي درآمد، از خود دفاع كردن،داشتن بدني نيرومند،به فكر پيري بودن و... است.
از منظر اسلام ورزش براي تندرستي و كسب روحيه ي پهلواني و فداكاري است، البته هدف هاي ذكر شده نيز جز هدفهاي مهم به شمار مي آيند اما در راس آنها تندرستي مدنظر است.
اسلام به والدين توصيه كرده به فرزندان خود شنا،اسب سواري و تيراندازي ياد بدهيد.
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلّم :
از جمله حقوق فرزند بر پدرش سه چيز است : اسم خوب برايش انتخاب كند ، سواد به او بياموزد و هر گاه به سن بلوغ رسيد ، او را همسر دهد .
امام علي عليه السلام :
حقّ فرزند بر پدرش اين است كه او را سواد و شنا و تير اندازي بياموزد و جز روزي حلال خوراك او نكند .
آيا كودك ورزش را دوست دارد؟
كودكان چون در سنين رشد بسر مي برند استعداد بيشتري در ورزش دارند و مي توانند سريع رشد كنند. آنها چالاك و چابك و قوي هستند.
ورزش هاي پيشنهادي
ورزش هاي پيشنهادي براي كودكان سنين 5 تا 7 سال شنا و ژيمناستيك است. بعد از اين سنين مي توانند در ورزش هايي چون تكواندو،كاراته،كنگ فو،بوكس، كشتي وفوتبال بروند و ثبت نام كنند.
البته اين به علاقه و استعداد كودك ربط دارد كه كدام ورزش را دوست دارد و مي خواهد ادامه بدهد. والدين هميشه بايد براي كودكان به عنوان يك مشوق عمل كنند.
چون بيشتر باشگاه هاي كشور اختصاص به فوتبال،كاراته ، تكواندو ، بوكس و كشتي دارد اين ورزش ها پيشنهاد شد وگرنه ورزش هايي مانند ايروبيك و يوگا،كوهنوردي،دوچرخه سواري اسكيت ، واليبال ، بسكتبال ، تنيس روي ميز و... نيز در سطح هر شهري وجود دارند كه باز هم تاكيد مي شود كه بايد ديد علاقه و استعداد كودك در كدام ورزش است؟
به هر حال خواننده ي اين مطلب در هر وضع مالي باشد نبايد ورزش و باشگاه رفتن كودك را ناديده بگيرد.

چرا باشگاه؟
1. ايجاد روحيه ي كار
دسته جمعي و همكاري.
2. ايجاد روحيه ي دلاوري و شجاعت.
3. ايجاد روحيه ي نه گفتن در جاهايي كه بايد نه گفت!
4. پيدا كردن دوستان جديد و ورزشكار.
5. زير نظر مربي بودن.
6. ياد گيري فنون جديد.
7. استفاده به موقع از فنون.
8. يادگيري نظم و انضباط.
9. فرمان پذيري.
10.با ادب بودن.
11. و...
آيا كودك ورزش نمي خواهد؟
اين وظيفه ي پدر ومادر است كه فوايد ورزش را به كودكان بگويند و ايجاد علاقه كنند.
چقدر خوب است كه وقتي مي بينيم كودكي استعداد ورزش كردن را دارد ولي از نظر مالي ضعيف است و نمي تواند باشگاه برود نياز مالي او را بر طرف كنيم.
اين عمل خود باقيات الصالحاتي براي جهان آخرت است و كاري ديني و جوانمردانه به حساب مي آيد.
كودك،باشگاه و ادب
كودكان وقتي باشگاه
مي روند با ادب نيز آشنا
مي شوند. آنها ياد مي گيرند به استادشان احترام بگذارند، به شاگردهاي ارشد و يا شاگرداني كه سابقه ي طولاني ورزش كردن را دارند ، احترام بگذارند.
آنها ياد مي گيرند كه هر شاگردي كه درجه يا فعاليت بيشتري دارد مورد احترام است. آنها به نوعي زندگي اجتماعي را نيز ياد مي گيرند.
ادب مهم است زيرا:
بي ادب محروم شد از لطف رب!
همه چيز وابسته به عقل است و عقل وابسته به ادب!
از با ادب پرسيدند: ادب را از كه آموختي: گفت از بي ادبان، آنچه آنان كردند، من نكردم!
از قيمتي ترين سرمايه ها و ميراث هاي حيات آدمي «ادب» است!
ادب، به خودي خود يك ارزش اخلاقي و اجتماعي است و ارزش آفرين، هم براي فرزندان، هم براي اوليا كه تربيت كننده آنانند.
با بي ادبي؛ هيچ شرافتي نيست.
پيامبر اسلام و امامان عصمت و طهارت با ادبترين افرادند.
كدام مربي؟
تذكر اين نكته بسيار مهم است كه باشگاهي را براي كودكانتان انتخاب كنيد كه استاد آن مورد قبول شما ، يا كسي كه آن را مي شناسيد و او هم استاد را مي شناسد، باشد و يا به هر نحوي با اخلاق استادي كه مي خواهد با كودكان كار كند آگاهي پيدا كنيد.
در انتخاب خانه، محله اي را انتخاب كنيد كه كودكان شما در آنجا ،رشد خوب و مناسب و الهي داشته باشد.
والدين اين نكات مهم و كليدي را فراموش نكنيد!
به كودكان خود آموزش دهيد كه در باشگاه بهداشت و نظم فردي را رعايت كنند.
به آنها آموزش دهيد روزانه يك بار مسواك بزنند.
هر روز جورابهاي شان را بشويند. حداقل هر هفته دو بار لباس هايشان را عوض كنند.
ناخن هايشان را كوتاه كنند.
به كودكان آموزش دهيد از خوردن پفك، چيپس،لواشك،آلوچه، سانديس ونوشابه خودداري نمايند كه
صد در صد ضررهاي فراواني به بدن وارد مي كند.
در عوض ميوه و سبزيجات و شير تازه مصرف كنند.
حضرت محمد (ص) مي فرمايند: فرزند صالح گلي از گل هاي بهشت است.
آيا فرزندان صالح، بدني لاغر و ضعيف و مردني دارند؟ آيا فرزند صالح ورزشكار و نيرومند نيست؟
به فكر كودكان خود باشيد و از جان براي آنها مايه بگذاريد.

وحيد بلندي روشن /تبريز
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14