(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 30 فروردین 1390- شماره 19905

چند كلمه درباره اين جنگولك بازي ها
اتوبوس آبي
سر مشق
پيش از خداحافظي
زنگ انشا
زير باران بايد رفت
هرچه مي خواهد دل تنگت ...
گل باغ خدا
دوستان خوب مدرسه !
جمله ها و نكته ها
مشق شب



چند كلمه درباره اين جنگولك بازي ها

خيلي وقت بود مي خواستيم كمي خانه تكاني كنيم ، بزنيم به تيپ و تاپ در و ديوار «مدرسه» و گرد و غبارش را بتكانيم.مي خواستيم براي
بچه مدرسه اي هاي قديمي تكراري نشويم و البته كلي همكلاسي جديد به مدرسه مان اضافه كنيم.
هي اين دست و آن دست كرديم ، كلي ايده را روي هم ريختيم ، از بزرگ ترهايمان كمك گرفتيم و با توكل به خدا قوطي هاي رنگمان را ريختيم روي ديوارهاي قديمي و پرخاطره مدرسه.
حالا اما قرار است شما قلم مو ها را دست بگيريد و بكشيد هر چه
مي خواهيد روي اين ديوارهاي تازه كه هنوز بوي خوش كاهگل قديم ها را مي دهند. مخصوصا اگر باران ببارد ...
¤¤¤
سلام!
شكل و شمايل جديد صفحه را عشق مي كنيد؟ كار خودمان هست ها!(البته با همكاري بچه هاي صفحه آرا!)
گفتيم بالاخره ما ، با اين مخاطب هاي متفاوتمان، بايد با بقيه ي صفحات يك فرقي بكنيم ديگر!
كلي كارهاي جديد انجام داده ايم ، قرار است هميشه اين بالا چند كلمه اي با شما حرف بزنيم ، درد و دل كنيم ، و بگوييم چه در چنته داريم. يك جورهايي قرار است اين بالا«فهرست» باشد ، فهرستي براي مجله ي يك صفحه اي ما!
«جواب سلام» را گذاشتيم براي پاسخ دادن به حرف هاي شما.بگوييم نامه هايتان را پستچي مهربان كيهان به دستمان رساند ، و حرف هاي شيرينتان را خوانديم .
«هرچه مي خواهد دل تنگت» اما جاي حرف هاي شماست. جاي انتقاد هايتان براي بهتر شدن ما ، جاي حرف هايتان در مورد مطالب مدرسه و احيانا اگر تشكري ، چيزي داشتيد ، پر رنگ تر چاپ مي كنيم!
«سرمشق» دو كلمه حرف حساب است ، دو كلمه حرف دل . حرف دل درست و حسابي براي دوستان مدرسه اي مان . يك چيزي شبيه سرمقاله ، اما صميمي تر!
«مشق شب» مان هم قرار است به شما بگويد چه بنويسيد براي هفته ي بعد ما! نه البته حتما اين ها را بنويسيد ها ، نه! اين فقط يك توصيه است ، يك پيشنهاد ، يا حتا يك جورهايي ياد آوري اين كه اين روز ها چه خبر است!
«زنگ انشا» انشا هاي كوچك شماست ، كه اينجا مي گذاريمشان تا بقيه هم انشا هايتان را بخوانند ، و لذت ببرند ، مثل ما كه از خواندنشان لذت مي بريم.
و البته يك اتفاق خاص ديگري كه حتما چشم هايتان آن را ديده ، »ستاره« هاست. ستاره هايي براي اين كه بفهميد نوشته تان چه طور بوده ، چقدر دوستش داشته ايم و چقدر از خواندنش لذت برده ايم.(البته ياد آوري كنم كه ، كم كمش ، خيلي خيلي زياد است!)
فعلا همين ديگر!
باز هم جا براي تغييرات هست ، منتظر نظر شماييم تا تكاني به خودمان بدهيم و بشويم آنچه شما مي خواهيد.
مدرسه تان را تنها نگذاريد...

 



اتوبوس آبي

خيلي آرام از پله هاي اتوبوس بالا رفت و يك گوشه اي ايستاد. با دستان لرزانش ميله كنار يكي از صندلي ها را محكم گرفت.
اتوبوس پر بود از مسافر. نگاه پيرمرد به هر كدام از چهره ها كه مي افتاد، كوله باري مي ديد از فكر و آرزو. و چقدر حس مي كرد كه آدم هاي داخل اتوبوس خودخواهند!
وقتي به شيشه اتوبوس خيره شد، نمي خواست آدم هاي بيرون را نگاه كند كه چطور براي حل شدن كار خودشان به اين در و آن در مي زنند و اصلا به بقيه فكر نمي كنند، به ماشين ها كاري نداشت كه دنبال راهي مي گشتند تا خارج از نوبتشان زودتر حركت كنند، و نمي خواست از آلودگي هوا كه زيبايي هاي شهر را بلعيده بود چيزي بداند.
او فقط و فقط مي خواست به دوران خوش گذشته اش بيانديشد. لحظه اي گذشت و پيرمرد سوار بر بال خيال، به دوران جواني اش برگشت. وقتي جوان بود، در روستايي كه زندگي مي كرد مردم با حيوان اين طرف و آن طرف مي رفتند.
هنوز خبري از ماشين و دود نبود. هنوز هواي روستا بوي درخت مي داد و مهرباني! پيرمرد به ياد آورد روزي را كه سوار بر قاطرش در مسير خانه حركت مي كرد. از صبح تا نزديكي هاي غروب در مزرعه كار كرده بود و در حالي كه از فرط خستگي، چشمانش سنگين شده بود، به سمت خانه در حركت بود. او در راه به مرد سالخورده اي رسيده بود كه بقچه اي در دست داشت و در حالي كه خودش هم به زحمت حركت مي كرد مجبور بود بارش را هم با خود بكشد و به آبادي برساند! پيرمرد امروز و جوان آنروز به خاطر آورد كه چطور جلو رفته بود، و با احترام مرد سالخورده را سوار بر قاطر كرده بود.
تازه، خودش انگار خستگي را به دست فراموشي سپرده بود و با نيروي خاصي حركت مي كرد. يادش بخير، لحظه اي كه افسار حيوان را گرفته و به سمت آبادي در حركت بود انگار از بهترين لحظه هاي زندگي اش بود.
صداي مرد سالخورده كه دعايش مي كرد، در نسيم ملايمي گره خورده بود كه در مسير وزيدن داشت. درختان بانسيم هم آواز شده بودند و نغمه شكر مي خواندند و او از اينكه توانسته بود براي بنده اي از بندگان خدا كاري بكند خوشحال بود. آن روزها شايد رسم اين گونه بود، اما امروز...
او از همه چيز لذت مي برد و از زندگي در كنار افرادي كه مهربان بودند بسيار خوشحال بود...
پيرمرد روستايي در اين فكر بود كه چطور گذر زمان همه چيز را تغيير داده، حتي آدم ها را!
وقتي آبي آسمان قديم را به ياد مي آورد و به آسمان دود گرفته شهر نگاه مي كرد غصه اش مي گرفت. وقتي سلامتي مردم آنروز را به ياد مي آورد و حوادث امروز را مي ديد، غم در نگاهش موج مي زد. وقتي احترام به بزرگترها را در زمان خودش از ذهن مي گذراند و به دستان چروكيده اش كه به ميله اتوبوس گره خورده بود نگاه مي كرد بغض گلويش را مي فشرد. وقتي...
ناگهان رشته افكارش پاره شد!
گرماي دستان پسر جواني او را از آن روستاي خلوت به شهر شلوغ و پرسروصدا برگرداند...
جوان به پيرمرد گفت: پدرجان، بفرماييد بنشينيد!
انگار همه صحنه ها مثل برق از جلوي چشمان پيرمرد گذشت. لبخندي بر لبانش نشست، و با چشمانش از نگاه مهربان جوان تشكر كرد...
لحظه اي بعد پيرمرد روي صندلي اتوبوس نشسته بود و ديگر تكان هاي مسير كمرش را اذيت نمي كرد، وقتي به آدم هاي داخل اتوبوس نگاه كرد مهرباني را در نگاهشان مي ديد!
وقتي بيرون از اتوبوس را تماشا مي كرد، مردمي را مي ديد كه در صلح و صفا در كنار هم روزگار مي گذرانند، و با هم مهربانند. آلودگي هوا هم مانع ديدن زيبايي هاي شهر نمي شد، او درختان را مي ديد كه به احترام مردم خوب شهر ايستاده بودند، ميدان بزرگ و زيباي شهر را مي ديد، و فواره اي كه آب را مي پاشيد به بلنداي آسمان دود گرفته اما مهربان شهر!
يك روز شلوغ و كاري ديگر داشت سپري مي شد، و مردم همه در جنب و جوش بودند...
اما در گوشه اي از اين شهر بزرگ، پيرمردي ساده دل، با دستاني چروكيده و لبخندي مهربان، روي صندلي اتوبوسي نشسته بود كه ذره ذره در عمق شهر فرو مي رفت...
احمد طحاني/يزد

 



سر مشق

ديروز:
1
«ببعي»اي بود ، كوچك. همه مسخره اش مي كردند به خاطر كوچكي و ريز نقش بودنش. هزار تا نقشه پياده كرد براي اين كه بزرگ جلوه كند.
توي بهار زير درخت ايستاد تا شكوفه هاي درخت روي سر و صورتش بريزند و بزرگ تر نشانش بدهند ، سرماي زمستان زير سقف آسمان تا صبح لرزيد تا برف جاي پشم هاي نداشته اش را بگيرد ، پشم هايي كه از گوسفند ها زده بودند را يواشكي به بدن خودش چسباند تا «گوسفند» ترش كنند و ... هر بار هم تا مي رفت پز شمايل جديدش و بزرگ شدنش را بدهد ، آرزوهايش ، گاهي با آفتاب ، گاهي به باران ، گاهي
بر باد ، مي رفت!»
قديمي ترين داستاني كه يادم مي آيد همين است. خيلي پيش از آن كه مدرسه بروم و سواد خواندن و نوشتن ياد بگيرم ، اين كتاب را برايم مي خواندند. نقل است كه حفظ حفظ شده بودم، «واو به واو»! اگر مي خواستند زير سبيلي «واو» ي را جا بيندازند مچ شان را مي گرفتم تذكر مي دادم كه درست و كامل بخوانند.
حالا اما تصوري محو از داستان يادم مانده و تصوير روشني از بره اي كه زير درخت پر شكوفه ايستاده بود.
اسم كتاب هم گويا از ياد همه رفته و من سال هاست به هر كتاب فروشي ايي كه سر مي زنم توي بخش كتاب كودكانش دنبال «گوسفند» گم شده ام مي گردم...
2
جمله هاي عجيب و غريب، و گاهي مسخره! چه مي شد من هم مثل بقيه با «سفيد» جمله مي ساختم :«لباس من سفيد است» يا «من سفيد را دوست دارم» و ... ؟ به جاي اين كه بنويسم:«معلم ما ، جناب آقاي احدي نيا ، هيچ وقت لباس سفيد نپوشيده است.» و معلممان رد اتهام كند كه «نخيرم ، پوشيدم!» و از فردا گاه گاهي لباس سفيد بپوشد و با نگاهش بگويد «ببين...»
يا مثلا با برف جمله بسازم :«پودر ماشين لباس شويي برف بر خلاف ادعايش لباس ها را خوب تميز نمي كند.» و مادرم شاكي بشود كه «تو از كجا مي دوني؟ مگه چند بار با پودر برف لباسات رو شستم كه ادعاي دروغ مي كني!» بي خبر از اين كه داستان يعني دروغ! يعني تجربه هايي كه داشتي ، در قالبي خيالي!
هفت ساله بودم و دوم ابتدايي.
دوم ابتدايي مي داني يعني چه؟!
3
«راهنمايي و دبيرستان » شروع يك دوره ي طلايي بود. يك دوره ي هفت ساله ، با كلي خاطره ي پنجاه ، شصت نفره!
خاطراتي كه هنوز در زندگي ام جاري است ، تجربه هاي تلخ و شيريني كه تكه تكه اش را بايد به اشتراك بگذارم ، شايد با نوشتن ...
امروز:
«هزار كار نكرده!» شايد بهترين شعار اين روزهايم باشد. از امتحان ها و مشغوليت هاي دانشگاه كه بگذريم ، همت انجام هيچ كاري را ندارم. يكي - دو كتاب براي نقد بالاي سرم توي خوابگاه گذاشته ام ، اما هنوز حوصله ي نوشتن نقدشان را ندارم. يك داستان بلند را نيمه كاره ، لنگ در هوا ، نگه داشته ام و هر بار تا مي خواهم سراغش بروم ، منصرف مي شوم ؛ بي دليل! چند ايده ي ناب داستان كوتاه توي سرم وول مي خورند و هي خودشان را به در و ديوار مي زنند تا روي كاغذ بيايند ، اما خودم را زده ام به بي توجهي، انگار كه صدايشان را نمي شنوم. از وبلاگ و نوشته هاي «هر از چند گاهي» كه به تور آدم مي خورند هم بگذريم!
حتي حال و حوصله ي نوشتن براي دل خودم را هم ندارم ...
بد دردي است درد ننوشتن ...
هميشه:
«روزي گرگي به گله حمله كرد ، سگ گله بيرون طويله خواب بود و گرگ يواشكي خزيده بود تو. حالا گوسفند ها «مثل سگ» مي ترسيدند و گرگ هم يحتمل از اين همه خوشبختي «قهقهه» مي زد. بره كوچولوي قصه ما كه ريز نقش بود ، يواشكي از سوراخ سنبه اي از طويله بيرون رفت و سگ را خبر كرد و گرگ را فراري داد. از آن به بعد ديگر كسي به خاطر جثه اش مسخره اش نكرد ...»
دنبال گرگ مي گردم ، هميشه ...
محمد حيدري

 



پيش از خداحافظي

دوستان مدرسه
خيلي دلمان مي خواست اين صفحه همان چيزي باشد كه شما
مي خواهيد
اگر در اين مدت كوتاهي و كم كاري مرا تحمل كرديد از شما ممنونم و اميدوارم كه در دو جهان سربلند باشيد.

 



زنگ انشا
زير باران بايد رفت

اي كاش از سرزنش خزان نمي رنجيديم و عطر عاطفه مان را به جهان هديه مي كرديم. اي كاش سكان زندگي را كمي به سمت ساحل صداقت مي گردانيديم و جاده خيس و سبز درستي را در پيش مي گرفتيم و عبور بي رياي ماهي ها را از ساحل به تماشا مي ايستاديم.
هر روز زندگي ورق مي خورد و اين ثانيه ها هستند كه انعكاس فرياد زندگي اند.
مي خواهم شبنمي باشم بر لطافت گل ها و باوري در ناباوري ها. بايد زير باران صداقت بود تا سرشار از ترنم شد. دلم براي تمام انسان هايي كه گنجينه هاي صداقتشان را به بهايي نازل به حراج مي گذارند، مي سوزد. ديرگاهي است كه دل بي پناهم به دنبال صداقت تمام كوچه هاي شهر را مي گردد ولي آن را نمي يابد.
ما با چه جرأت شكوفه هاي سرزنده صداقت را به مرداب ريا تقديم مي كنيم؟
من اكنون رشته هاي انديشه ام را به دست باد مي سپرم و با نسيم بر فراز تپه مي روم و نغمه هاي احساس را مي شنوم. با فرمانرواي دشت سكوت، پيمان صداقت مي بندم. من به تقدس اشك ها سوگند مي خورم و اين قصه را براي خوانندگان نوشته هايم به وسعت زمان و به بلنداي ستارگان دوردست مي نويسم تا شايد دريابند كه چگونه از دورنگي ها، رنج مي برم.
بيژن غفاري ساروي

 



هرچه مي خواهد دل تنگت ...

به نام حق
سلام و خسته نباشيد .
به خاطر مشغله هاي شديد فكري ، روحي ، درسي و كاري سه ماهي مرخصي مي روم با اجازه شما....موفق و پيروز باشيد. التماس دعا.
يا علي
نجمه پرنيان / جهرم


دنيا هنوز همان دنياي هميشگي است گذر زمان را حس نمي كنم. تا سن قانوني چيزي نمانده و اين هجده سال چه قدر زود گذشت. از اين گذر زمان هراسي ندارم اين قرار دادي است مابين ما و ما. ترس از آن، مي شود ترس آن مادر كه جرأت صدا كردن فرزندش رستم را ندارد.
اما دنيا انگار هنوز همان دنياي هميشگي نيست و صداهايي كه قابل تفكيك بود حالا ديگر با بلندي صدا قابل شنيدن است. حالا ديگر بايد براي شنيده شدن در نقطه اي از اين دنيا فرياد بزني شايد بايد راه بروي. نامش را هرچه مي گذاريد مهم نيست. فرقي ندارد تو به حركت هايشان بگويي راهپيمايي يا پياده روي.
دنيا كوچك شده فاصله بين ما و شما تنها چند قدم تا همين
جعبه جادويي است.
دشمن همين جاست . آري دشمن وجود دارد تو چشمانت را به رو ي او گشوده اي و عده اي بسته اند.
نه برروي دشمن به روي هر چه هست بسته اند. انگار بعضي صراط مستقيم را نمي بينند خيابان اصلي باز است و آن ها از پس كوچه هاي شهر مي روند. ميان بر ها هميشه عالي نيست باور كن.
حالا كه نوشتم حتي همين چند خط كم را فهميدم زمان گذشت و گذشت تا شايد باز هم قدرتش را نشانم بدهد. اين عقربه هاي جادويي گاهي مانند يك حلزون پير مي شوند وگاهي به تندي يك يوز پلنگ و هيچ وقت بر وفق مراد ما عمل نمي كنند. با اين عقربه هاي بازيگوش كنار آمدم و هرازگاهي شيطنتشان را نظاره مي كنم ودر دل به ياد كساني ام كه نه
مي ترسند و نه اعتقادي به اين گذر دارند.
زهرا كريمي (باران زده)

 



گل باغ خدا

شب رسيده باز هم
با لباسي رنگ غم
توي نخلستان كسي
مي زند تنها قدم
¤¤¤
كيست او ؟ مولا علي (ع)
آن امام مهربان
او چراغ راه ماست
در زمين و آسمان
¤¤¤
همسر او فاطمه (س)
دختر پيغمبر(ص) است
او گل باغ خداست
عطر و بوي كوثر است
¤¤¤
روزگاري تير غم
روي بال او نشست
تير تيز غصه ها
بال زهرا (س) را شكست
¤¤¤
فاطمه ، زهرا ، بتول
نور چشمان رسول (ص)
در دعايش اشك ريخت
شد دعاي او قبول
¤¤¤
او وصيت نامه را
روي برگ گل نوشت
عاقبت پرواز كرد
رفت تا باغ بهشت
محمد عزيزي (نسيم)

 



دوستان خوب مدرسه !

در جدول شماره ي قبل چند اشتباه وجود داشت . اميدواريم در جدول هاي بعدي بيشتر دقت كنيم.
در حال حاضر تلفن صفحه ي مدرسه با استقبال خوب شما اشغال شده و ما غافلگير شده ايم . از اين همه محبت ممنونيم.

 



جمله ها و نكته ها

1- صبر، سرآغاز ياري خداوند است.
حضرت امام علي(ع)
2- اگر بردبار نيستي خود را به بردباري وادار.
حضرت امام صادق(ع)
3- كار كن و مطمئن باش كامياب هستي.
حضرت امام علي(ع)
4- كره زمين به كساني تعلق دارد كه پشتكار دارند.
حضرت عيسي(ع)
5- آنكه از افكار و نظريات گوناگون استقبال كند و از آنها آگاه شود به نظريات نادرست پي مي برد.
حضرت امام علي(ع)
6- هر قدمي كه از خداوند دور مي شوي ده قدم از بشريت دور شده اي.
ايوان پاولوف
7- يك پرنده كوچك كه زير برگ ها نغمه سرايي مي كند براي اثبات وجود خدا كافي است.
ويكتور هوگو
8- ايمان، قوت روح است.
چخوف
9- عده اي دائم غرغر مي كنند كه گل سرخ خار دارد ما بايد شاد باشيم كه خارها گل دارند.
آلفونس كار
10 آنكس كه اراده و استقامت دارد، روي شكست را نمي بيند. مترلينگ
11- نااميد يعني دوست نداشتن خود و ديگر هيچ.
زيلبرنر برون
12- صرفه جويي خود يكي از منابع درآمد است.
الكساندر دوما.
سليمان بلغار

 



مشق شب

¤ نامه اي به بهترين معلم
¤سوگواره ي بانوي آب و آينه
و ...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14