(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 30 فروردین 1390- شماره 19905
PDF نسخه

ظهور فوري در 75 دقيقه
نگاهي به فيلم به اصطلاح مستند ظهور نزديك است
خشت اول
ساعت 25
بهشت جهنمي!
خاطرات يك سرباز
اينجا زمين است؟!
بوي بارون
گردش گودري



ظهور فوري در 75 دقيقه
نگاهي به فيلم به اصطلاح مستند ظهور نزديك است

اصولا وقتي كه همه دنبال ميان بر هستند و يكشبه مي خواهند ره سيصدساله را بروند، بهتر از اين نمي شود؛ داستان گلدكوئست كه خاطرتان هست؟! بعد از اين همه بگير و ببند و برنامه و سريال و خبر ويژه و مصاحبه و ...هنوز خيلي ها دارند راست راست در خيابان راه مي روند و ملت را پرزنت مي كنند؛ و البته ملت هم بر اساس يك تفكرجديد مبني بر اينكه »30 سال كار كنيم كه چي؟!» مي خواهد يك سال مخ بزند تا 30 سال راحت بخوابد! بي جهت نيست كه نرخ رشد اقتصادي و تولد كارگاه هاي توليدي وضعيت خوبي ندارند اما نرخ دلال هاي كنار خيابان براي خريد ماشين و يا ايجاد بنگاه هاي معاملات ملكي در هر خيابان؛ 8 تا، رو به افزايش است، كسي زياد حوصله فعاليت و كار و توليد را ندارد، اصلا چه كاري است كه صبح زود تا غروب در يك كارگاه توليدي كار كنيم كه بدهيم دست دلال؟! خودمان دلال مي شويم در ماه 4 تا ماشين معامله كنيم يا دو تا خونه اجاره بدهيم، سه برابر مهندس فلاني كه در يك شركت خودش را مي كشد، درآمد داريم...! و اين گونه مي شود كه در حوزه معلومات ديني هم كتاب هايي چون «101 راه براي رسيدن به خدا»، «چگونه امام را زيارت كنيم؟»، «هزار روش درمان دردها با دعاهاي مخصوص»، «دعا از ما، شفا از شما»، «ذكرهاي شفابخش؛ چاپ 348»، «خواب خود را تعبير كنيد با جديدترين متد ديني» و.... در صدر فروش كتاب هاي بازار بي مطالعه كشور قرار مي گيرد و بعد يكدفعه در همين فضا، يك سي دي منتشر مي شود كه با رعايت تمامي قواعد بالا، ظهور فوري را برايتان به تصوير مي كشد! شما توقع ديگري داريد جز اينكه اين سي دي به صورت ميليوني تكثير و توزيع نشود؟ حالا بگذريم كه تلويزيون يك برنامه اي دارد كه هشتصد(!) سال است دارد پخش مي شود و شايد 5هزار نفر هم آن را تماشا نكنند...فعلا به سي دي برسيم كه فطير نشود! تحريريه نسل سوم
داستان چيست؟
اواخر سال 89 بود كه در نماز جمعه هاي شهرهاي بزرگ به خصوص تهران، مشهد و قم، فيلم مستندي با عنوان ظهور بسيار نزديك است؛ به صورت رايگان و انبوه عرضه شد. فيلمي كه به صورت ناشيانه و كسي چه مي داند شايد هم عامدانه؛ به منطبق سازي شخصيت هاي معرفي شده در روايات با چهره هاي مطرح امروز در سطح خاورميانه
مي پرداخت. موج اول اين مستند چندان مورد اقبال واقع نشد؛ ولي در موج دومش چنان همه گير شد كه حتي آژانس شايعه پراكني بريتانيا؛ بي بي سي فارسي، در گزارشي مطول پيرامون اين فيلم به اصطلاح مستند به تحليل برخاست و با همين مستمسك، نظام را مورد هجو شديدي قرار داد. كار به ساير رسانه هاي بيگانه و البته راديو فردا هم كشيد و رفته رفته شايعات در مورد سازندگان اين مستند بالا گرفت. سوال اصلي اين جا بود كه: آيا واقعاً دست هايي پشت پرده؛
امام زمان را وسيله اي براي رسيدن به مقاصد خود قرار داده اند؟ و يا باز هم اقدامي خودجوش از سر سادگي و ارادت خيلي ويژه در كار بوده است؟
تهيه كننده اي كه احساس وظيفه كرد!
علي اصغر سيجاني به عنوان تهيه كننده و مجري مستند ظهور نزديك، مهم ترين دليل ساخت اين اثر را بشارت مقام معظم رهبري مي داند. وي معتقد است كه چند سال قبل؛ ايشان در سخنراني خود فرمودند كه ن شاالله نسل جديد؛ زمان ظهور را خواهند ديد. از قضا فرداي آن روز، روزنامه اي تيتري زد با اين مضمون كه خبر آمد خبري در راه است!
همين! در واقع همين حدس و گمان ها، دوستان را به فكر انداخته كه بايد مسلمانان ايران و جهان را در جريان اين خبر قرار داد و بعد هم داستان تكراري احساس تكليف و وظيفه و...فضا هم كه به لطف برخي دوستان كاملا فضاي مديريت جهاني و پول
امام زمان(ع) و حضور ايشان در تمامي امور است، در نتيجه...
«در هر حال پس از تحقيقاتي كه گروه ما انجام داد؛ به اين نتيجه رسيديم كه ما بايد اين بشارت را منتقل كنيم. بنابراين ما مجموعه روايات و وقايعي كه اين بشارت بزرگ را ملموس و مستند مي كرد؛ گردآوري كرديم و در سايت خودمان قرار داديم و پس از مدتي ديديم كه بهتر است اين مطالب در قالب فيلم مستند توليد شود.» سيجاني در مورد حاميان مالي اين پروژه و نقش برخي افراد خاص مي گويد: «اگر باور نمي كنيد؛ مي توانم قسم ياد كنم كه (...) دخالتي در اين اثر ندارد. گروه تحقيقاتي ما، گسترش چشمگيري داشته و ما در سنوات گذشته حتي به انتشار مجله نيز مي پرداختيم. امروز، اعضاي ما چيزي در حدود هزار نفر است كه ما از طريق همين افراد اقدام به انتشار اين فيلم كرديم.»
ما ضمن تشكر از نهادهاي مربوط و غير مربوط به خاطر فعاليت گسترده اين گروه در فضاي وب و مكتوب، تشكر ويژه خود را تقديم مي كنيم به نهادهايي كه سالانه بودجه مشخص دارند تا از همين كارها ـ البته به شكل اصولي و منطقي ـ انجام دهند!
و اما سوالي كه اين جابيشتر از هر چيز مطرح مي شود آن است كه آيا تنها با احساس وظيفه كردن و بدون در نظر گرفتن صحيح بودن عمل، بايد دست به تهيه و ساخت چنين اثري زد؟ طبق چه شواهدو مداركي او به اين نتيجه رسيده است كه ظهور بسيار نزديك است؟ چون اين سوالي است كه در كل فيلم نيز پاسخي برايش ارائه
نمي شود و يكي از مهم ترين دست آويزهايي است كه
شبكه هاي معاند؛ براي زير سوال قرار دادن نظام از آن بهره برده اند.
توهمي ترجمه شده از كشورهاي عربي
علي اكبر رائفي پور كه اين روزها، سخنراني هايش پيرامون شيطان پرستي، دست به دست مي گردد و در بين دانشجويان هواداران پروپاقرصي پيدا كرده؛ در مورد انگيزه ساخت اين فيلم به نيت ايجاد شوق در بين مردم مي گويد: «اين عملي كه در حال وقوع است؛ بيشتر از آنكه شوق باشد؛ يك توهم است!»
جالب ترين نكته اي كه رائفي پور بيان داشته است؛ پيرامون تفاوت ذهنيت بينندگان آثاري از اين دست است. وي معتقد است تطيبق سازي ها و ايجاد موج در مردم با عنوان اين كه ظهور بسيار نزديك است؛ بيشتر از آنكه زاييده تفكر ايراني باشد؛ از اوهامي است كه اعراب به خصوص كشورهاي حاشيه خليج فارس به آن معتقدند. زيرا ستمي كه در طول اين همه سال برآنها روا داشته شده است و از سويي موج بيداري كه در اين كشورها به صورت اپيدمي رو به گسترش است، باعث شده تا اعتقاد به نزديك بودن ظهور در بين آنها به طور بي سابقه اي رشد كند. البته لبناني ها هم ازاين توهمات مبري نيستند و به نظر مي رسد بسياري از اين حرف ها، ترجمه اين تحليل هاي عربي باشد.
مستندي ضعيف در حدود اخراجي هاي 1
اين روزها طالب زاده را به عنوان مجري در برنامه اي كه شبكه 4 به پخش آن
مي پردازد؛ مي بينيم. برنامه اي كه اينك بيننده هاي ثابتي براي خود پيدا كرده است. وي چندي پيش نيز يكي از روحانيون بحريني را به برنامه خود دعوت كرده بود و بسياري از نظرات اين كارشناس، تطابق زيادي با آنچه در اين فيلم مطرح شده، داشت.
نظر طالب زاده پيرامون انتشار اين فيلم، جالب و شنيدني است. وي معتقد است اين فيلم؛ مانند اخراجي هاي يك مي ماند. با وجودي كه كاري ضعيف و ناشيانه است؛ اما به علت فقدان آثاري مانند اين؛ به سرعت كشوري شد. اين كارها به كارهاي لس آنجلسي ضعيفي مي ماند كه در يك جايگاه خالي؛ باعث جلب توجه همه مي شود و به نظر مي آيد آثاري از اين دست شوق ظهور را ايجاد كند.
بالاخره اين فيلم خوب بود يا بد؟
تكثير اين فيلم در ميان جامعه مذهبي و حتي غير مذهبي؛ بازخورد هاي قابل تأملي داشته است. يك نظرسنجي كوتاه از مركز تخصصي مهدويت، گوياي آن است كه اقبال به مباحثي كه اين موسسه به صورت آموزشي و پژوهشي تدوين كرده است؛ رو به افزايش است. علاوه بر آنكه تمامي شماره هاي كارشناسان اين مركز حتي شماره هاي همراه و منزل؛ دائم اشغال است و از اقصي نقاط ايران تماس هاي مكرري گرفته مي شود تا پيرامون صحت و سقم آنچه در اين فيلم بيان
مي شود كسب اطلاع كنند.
اين فيلم به اصطلاح مستند؛ تنها در صورتي قابل تأييد است كه منابع معتبري به همراه نتيجه گيري هاي قابل اعتنا داشته باشد. علاوه بر آن، كسي در حيطه نقل
قول هاي مطرح شده؛ نتواند خدشه اي وارد كند. همه اينها در كنار مصداق يابي كردن، اهميت كار را دو چندان
مي كند.
اين كه ما مصداق سفياني را پادشاه اردن بدانيم و شعيب بن صالح به عنوان سردار سپاه امام عصر، احمدي نژاد بشود، كار را سخت خواهد كرد. زيرا طبق آنچه در روايات آمده؛ اين دو بايد دشمن هم باشند، نه اين كه شعيب بن صالح براي جشن نوروز از سفياني دعوت كند و تازه سفياني هم طاقچه بالا بگذارد و نيايد!
متاسفانه بسياري از منابع استفاده شده در اين فيلم؛ از لحاظ سندي به اندازه اي ضعيف است كه حتي اهل تسنن نيز به آن استناد
نمي كنند و اين كه ما به عنوان شيعه و مدعي انتظار حضرت حجت؛ از اين احاديث براي اغراض خودمان به آن تمسك
مي كنيم؛ كمي غير عادي مي نمايد.
آنچه وضع را وخيم مي كند؛ وجود اطلاعات درست در كنار اطلاعات نادرست است. براي همين مخاطبي كه تا حدودي اطلاعات درست را
مي دانست؛ به اطلاعات غلط نيز، ايمان مي آورد و آن را
مي پذيرد. گروهي معتقدند يكي از علل جذابيت اين فيلم، سياسي بودن چهره هاي مطرح شده در آن است و همه ما مي دانيم اين مباحث، مورد علاقه ترين مبحث در كشوري مثل ايران است؛ چرا كه هر ايراني در هر شغلي، خود را يك تحليلگر سياسي مي داند و از ديدن چنين فيلم هايي احساس شور و شعف خواهد كرد!
ضمن اينكه دست كاري حرفه اي برخي احاديث، برخي سخنراني ها، برخي نقل
قول ها و تدوين ويژه آن طوري كه نيت سازندگان را تامين كند، زياد نمي تواند به نيت و اخلاص و اينها ربطي داشته باشد و به طور قطع، مي توان آن را سناريويي براي تخريب چهره و وجهه برخي بزرگان كشور دانست. ضمن اينكه توليد اين فيلم ضعيف كه از لحاظ هنري و فني، براي
عامه ترين مخاطب ايراني هم به شدت پيش پا افتاده است، به نوعي وهن شيعه و نظام جمهوري اسلامي در برهه اي است كه جنبش هاي مردمي در سراسر جهان نيازمند الگويي حساب شده چون نظام عزيز ما هستند.
مشكل از كجاست؟
اگر دانشگاه هاي ما، دانشگاه بود، اگر حوزه هاي ما كمي پوياتر و فعال تر در ميان شبهات حركت مي كرد، اگر معضل ديالوگ در بين خانواده هاي ما پا نگرفته بود، هيچ گاه مواردي از اين دست كه هر دلسوز و عاقل و معتقدي، آن را با نگاهي سخيف دنبال مي كند، اين گونه در كشور گسترده نمي شد. اين گونه نمي شد كه در فضاهاي معنوي، مانند راهيان نور، مثل نقل و نبات توزيع شود و در برخي مناسك مذهبي، مورد اقبال واقع شود. همه اينها يعني اولا مشكل تبيين صحيح دين و دين داري، در كشور همچنان بر قوت خود باقي است، ثانيا موضع گيري خواص جامعه در قبال حملاتي كه به دين و اعتقادات ديني مردم مي شود، گاه بسيار كمرنگ است چرا كه شايد برخي اين تصور را دارند كه موضع گيري اصولي، باعث دوري عوام از خود مي شود، حال آنكه احساس وظيفه و تكليف دقيقا در چنين مواردي است كه بايد رنگ عمومي به خود بگيرد. در جريان مدعيان دروغين نيز كه چندي پيش، بازار داغي براي خود دست و پا كرده بودند، موضع گيري محكم برخي اساتيد حوزه و دانشگاه و صاحبان كرسي هاي فكر و انديشه باعث شد، تا حدي موج اين بساط مريدپروري سودآور برچيده شود. امروز اگر هر اتفاق تلخي در كشور به صورت اپيدمي فراگير شود، بايد كوتاهي نسل سوم را در يك طرف ماجرا ديد، كوتاهي كه مي تواند با حضور عاقلانه و عالمانه، غبار جهل و امواج احساسات را در هم بپيچد. همه انسان هاي كره زمين چه مسلمان و چه غير مسلمان، سالهاست در دل ندايي را زمزمه مي كنند كه فريادرس عادلي را طلب مي كند؛ و همه انسان ها، خاصه مسلمانان و به طور اخص، ايراني ها، مشتاق حضور در عصر ظهور هستند، اما نه با سي دي! حواسمان باشد كه اقداماتي از اين دست؛ قطب مقابل
فعاليت هاي انجمن
حجتيه اي هاست و هر دو مسير بن بست افراط و تفريط هستند. اميدواريم كه نسخه دوم و سومي براي توجيه نسخه اول در راه نباشد كه ديگر داستان عوض مي شود.

 



خشت اول

ره آورد سلامت: يك بسته ماكاراني!
امسال هم به سلامتي هفته سلامت برگزار شد و نمايشگاه پرطول و عرض آن، مردم زيادي را به تحولات عرصه سلامت كشور اميدوار كرد. البته نمي دانم چرا اين نمايشگاه، شباهت زيادي با نمايشگاه محصولات غذايي داشت... شايد هم چون خوراكي ها ربط زيادي به سلامت آدم دارند؛ خيلي در اين نمايشگاه زياد به چشم مي آمدند؛ مخصوصاً براي تفهيم اين نكته كه خوراكي هايي كه قبلا فكر
مي كرديد مضر است؛ در هفته سلامت مضر نخواهند بود!
¤
ن شاالله خداوند، يك بچه خوب و سالم بي دردسر روزي همه شما كند كه بچه شر و شيطان، پدر و مادر كودك را به عزائي دائمي
مي كشاند! به نظر مي رسد البته يكي از معيارهايي كه بچه اين طور افسارگسيخته مي شود؛ خوراكي و غذايي است كه مي خورد. به عنوان مثال علاقه وافر كودكان به شكلات، مخصوصاً كاكائو، باعث مي شود علاوه بر مشكلاتي كه در سوء تعذيه او به وجود آيد، به علت وجود دوپامين، انرژي زائد الوصفي در سراسر بدن آنها آزاد شود و اگر اين بچه نازنين، اندكي بيش فعالي داشته باشد؛ در نتيجه ديگر به هيچ صراطي مستقيم نخواهد شود!
خوب، شايد شما الان دانشجو باشيد و بگوييد به ما چه! ما كه بچه نداريم! ولي دانشجوي عزيز! وقتي شما به عنوان يك آدم باكلاس، ميان وعده ات در طول روز، شيركاكائو با كيك است؛ از فكر كلسيمي كه قرار بود به آن استخوان هاي پوكت برسد، بيا بيرون! كاكائو مخصوصا زماني كه باشكر مخلوط مي شود؛ اثر مفيد شير بر روي اندام ها و آنزيم هاي بدن را مختل مي كند. تازه همه اين ها زماني است كه خودت در خانه شيركاكائو درست كني، و لا آن قدر مواد نگهداره نوش جان كرده اي كه همان دو ريال ارزش غذايي كه به دست آورده اي؛ به سوءهاضمه حاد مي شود(البته در دراز مدت!) انواع آب ميوه يا به عبارتي انواع آب رنگي هاي طعم دار هم جاي خود دارد! مخصوصاً قند صنعتي و رنگهاي صنعتي به كاررفته در آن؛ يك سرطان درست و درمان را به مدد مصرف شما مصرف كننده گرامي، برايتان به ارمغان خواهد آورد! اي بابا...من چي دارم مي نويسم؟!
اين حرف ها را بي خيال شويد! شنيده ايد كه مي گويند مفت باشد؛ كوفت باشد؟ خوب وقتي هم كه به نمايشگاه سلامت مي رويد و به شما راه به راه اين چيزها را مي دهند؛ مگر عقل آدم كم است كه نگيرد؟! تازه؛ برفرض هم كه اين مواد غذايي ضرر داشته باشد؛ لابد قسمت هاي بي ضرر آن را به نمايشگاه آورده اند! ناسلامتي اينجا نمايشگاه سلامت است!
اصلا اگر شما خيلي به سلامت خود اهميت مي دهيد؛ اگر خيلي راست مي گوييد؛ پفك نخوريد... ببخشيد؛ اين غرفه در نمايشگاه سلامت هم گويا مربوط به فرآورده هاي حجيم ذرتي است... پفك بد است؛ اين چيزها كه پفك نيست! اصلاً پفك يك مارك است كه مربوط به پفك نمكي مي شود و آن خانمي كه به آقايشان شك داشت! اين كه در نمايشگاه آورده اند پفك نمكي نيست! تازه نمايشگاه سلامت كه چيزهاي بد نمي آورد! بچرخيد و حالش را ببريد.
¤
يادش بخير؛ آن قديم ها، وقتي از مدرسه به خانه مي آمديم، عطر برنج دم كشيده ايراني، اشتهاي ما را چنان تحريك مي كرد كه مجبور مي شديم با پلوي آماده نشده؛ آن هم سر قابلمه يك سلام و عليكي داشته باشيم! گذشت تا اين كه برنج؛ يك رقيب اساسي به نام ماكاروني پيدا كرد و اندك اندك چنان محبوبيتي پيدا كرد كه پاي ثابت غذاي هفته شد. حتي در ساندويچي ها هم به عنصري فعال تبديل شد. هر چند كه برنج هاي هندي و پاكستاني، با انواع مارك هاي عجيب و غريب؛ نتوانست طعم و عطر برنج ايراني را پيدا كند؛ ولي ماكاروني با فرآوري هاي جديد و اشكال جالبش؛ براي ذائقه تنوع پسند ايراني؛ جالب توجه شد. امسال نمايشگاه سلامت؛ قسمت ماكاروني يا ماكاراني؛ رهيافت هاي بيشماري را براي ما داشت. آشنايي با زبان خارجي يكي از اين رهيافت هاست!
لطفا به اين كلمات توجه كنيد: پيكولي؛ سدانو؛ شلز؛ البو؛ پيپه ليسكي؛ گراندي؛ فوسيلي و ...
دوستان عزيز دقت داشته باشند كه ما در حال معرفي انواع ماكاروني به شما هستيم و اگر شما از اين كلمات سردر نمي آوريد؛ اصلاً به شركت سازنده ربطي ندارد. برويد خدا را شكر كنيد كه يك عبارت فارسي فهم، روي بعضي از اين بسته بندي ها مي بينيد و لااقل متوجه مي شويد كه اين بسته اي كه در حال خريد هستيد؛ حلال است. چون آرم غذاي حلال، به همين صورت و با همين حروفي كه بلد هستيد روي غذاهاي حلال حك مي شود.
در پايان اگر براي خانه؛ يك بسته ماكاروني پاپريكاي پيكولي خريديد و مادرتان از شما پشت تلفن پرسيد چي خريديد؛ به اولين چيزي كه به ذهنتان رسيد اعتماد كنيد و همان را برسر زبان بياوريد: ماكاروني پيچ پيچي با طعم فلفل! و در دلتان بگوييد: بيخيال كلاس گذاشتن و زبان ايتاليايي!
¤
در مجموع هفته هاي مختلف در ايران از آن دست اتفاقاتي است كه اگر براي هيچ كسي آب نداشته باشد، براي خيلي ها نان دارد، حالا آموزش و مراقبت و سلامت هم باشد تا ببينيم چه مي شود كرد! اصلا ما كه بخيل نيستيم، اگر مي شود هفته سلامت و تغذيه را 10 روزه كنيد!
هدي مقدم

 



ساعت 25

اگر دروغ رنگ داشت ؛ هر روز شايد؛ ده ها رنگين كمان در دهان ما نطفه مي بست و بيرنگي كمياب ترين چيزها بود. اگر شكستن قلب و غرور صدا داشت؛ عاشقان سكوت شب را ويران مي كردند. اگر براستي خواستن توانستن بود ؛ محال نبود وصال! و عاشقان كه هميشه خواهانند؛ هميشه مي توانستند تنها نباشند.
اگر گناه وزن داشت ؛ هيچ كس را توان آن نبود كه قدمي بردارد؛ تو از كوله بار سنگين خويش ناله مي كردي ... و من شايد ؛ كمر شكسته ترين بودم.
اگر غرور نبود ؛ چشمهايمان به جاي لبهايمان سخن نمي گفتند؛ و ما كلام محبت را در ميان نگاه هاي گهگاهمان جستجو نمي كرديم اگر ديوار نبود؛ نزديك تر بوديم ؛ با اولين خميازه به خواب مي رفتيم و هر عادت مكرر را در ميان زندان حبس نمي كرديم اگر خواب حقيقت داشت؛ هميشه خواب بوديم هيچ رنجي بدون گنج نبود ... ولي گنج ها شايد بدون رنج بودند اگر همه ثروت داشتند ؛ دل ها سكه ها را بيش از خدا نمي پرستيدند و يك نفر در كنار خيابان خواب گندم نمي ديد ؛ تا ديگران از سر جوانمردي ؛ بي ارزش ترين سكه هاشان را نثار او كنند اما بي گمان صفا و سادگي مي مرد .... اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود ؛ همه كافر بودند ؛ و زندگي بي ارزش ترين كالا بود ترس نبود ؛ زيبايي نبود ؛ و خوبي هم شايد اگر عشق نبود ؛ به كدامين بهانه مي گريستيم ومي خنديديم؟ كدام لحظه ناياب را انديشه مي كرديم؟ و چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب مي آورديم؟ آري بي گمان پيش از اينها مرده بوديم ...
دكتر علي شريعتي

 



بهشت جهنمي!
خاطرات يك سرباز

بالاخره شب شد. بعد از كلي دنگ و فنگ و آمار گيري به آسايشگاه رفتيم. خاموشي ساعت 10 شب بود. همه خسته بودند ولي كسي از ناراحتي خوابش نمي برد.
«خدمت» همينش خوبه! آدم قدر خانه و خانواده و مهمتر از آن آزادي را مي فهمد. آزادي از كلماتي است كه در زندگي روزمره خيلي به آن اهميت نمي دهيد. وقتي آن را از شما بگيرند تازه به آن فكر مي كنيد. اما ديگر دير شده شما در پادگان گرفتار شده ايد!
بايد صبر مي كرديم و شرايط جديد را قبول مي كرديم. نبايد نا اميد شد. من در زندگي فهميده ام انسان موقعي مي ميرد و دچار هزار مشكل و سختي مي شود كه نا اميد شود. بودند كساني در زندگي اطرافم كه بر اثر نااميدي دچار اعتياد، فساد و حتي خودكشي شدند. به هر حال بايد هميشه مراقب سوپاپ اطمينان اميد باشيم كه از دستمان در نرود و آوار نا اميدي روي ذهن و فكرمان خراب نشود.
سرتان را درد نيارم. ولي همين نكات ساده مهمترين قسمت خدمت سربازي است؛ خاصه براي آنها كه در دوران قبل از سربازي تقريبا در پر قو زندگي و رشد كرده اند.
كم كم خوابمان برد. چشمتان شب بد نبيند! ساعت يك و نيم نصف شب دوباره سر و كله «گروهبان شهبازي» با آن سوت لعنتي اش پيدا شد.
او مارا به خط كرد. گفت چرا آسايشگاه بوي جوراب ميده! در عرض سه سوت، همه به سمت آبخوري دويديم. جوراب ها را شستيم و دوباره به خط شديم. او گفت جوراب هاتون رو به صورتتون ببندين! اين جوري ما به اهميت خوب شستن جوراب در نصف شب پي برديم!
گروهبان عزيز براي دلداري گفت: ناراحت نشين. اينجا نظام است و كم كم بهش عادت مي كنين....
واقعا هم همين طور است و ما كم كم عادت كرديم... خوابيديم. تا چشم به هم زديم ساعت چهار صبح شد. باز هم سوت مرگبار! هنوز نخوابيده بيدار شديم. نماز را خوانديم. كلي هم همه جا را تميز كرديم. به اين مي گويند نظافت صبحگاهي! در خانه صد سال يكبار هم از اين كارها نمي كرديم و هر جوري بود از زيرش در مي رفتيم...
ساعت 6 صبح آمار گرفتند و گفتند برويد از انبار لباس بگيريد. حمله به سمت انبار!
همه ذوق كرده بوديم. پوتين، حوله، پتو و ... همه اش هم نو بود...
توي دلم گفتم: بدبخت شديم. چون در واقع نظام با لباس نظامي شروع مي شود و تازه اولشه!
شروع به وارسي وسايل كرديم. يكي مي گفت: آهاي كسي هست پوتين 43 داشته باشه! ديگري مي گفت: كسي هست لباس 38 داشته باشه... شير تو شيري شده بود... تقريبا وسايل هيچ كس اندازه اش نبود... اينقدر با هم وسايلمان را عوض كرديم تا مثل آدم شديم و همه چيز اندازه شد...
بعد هم مرخصي 3 ساعته دادند تا بريم توي شهر و براي خودمان اتيكت و علايم سربازي بخريم. عجب موجودات بي اتيكتي بوديم! مغازه دارها از خوشحالي پرواز مي كردند. حدود 200 مشتري آشخور يك دفعه به آنها حمله ور شده بودند...
وقتي به پادگان برگشتيم. آمار گرفتند و معلوم شد حدود 20 تا از بچه ها از خدمت فرار كرده اند! احتمالاً به مامانشان پناه برده بودند...
سربازهاي قديمي به ما مي خنديدند و مي گفتند: آهاي تازه آشخورها! بوي يغلوي مي دين!
تازه آنجا بود كه فهميدم در خدمت چقدر غرور و شخصيتمان را مي شكنند و هيچي هم نمي توانيم بگوييم اگرچه بعدها همه اينها برايمان معني پيدا كرد...
باز هم سوت گروهبان شهبازي بلند شد و گفت: تازه آشخورها سلام!
با يك سوت دور ميله پرچم بدويد و بياييد. بعد هم آنقدر بشين و پاشو داد كه همه روي زمين ولو شديم. او گفت: آخي! مرديد؟! پاشيد ببينم، تازه بايد رژه را شروع كنيم! اما كسي ناي بلند شدن نداشت. يكي از بچه ها گفت آقا ميشه فردا رژه بريم؟ گروهبان خنديد و قبول كرد.
ظهر شده بود. نماز را خوانده، يغلوي را برداشتيم و به سمت غدا خوري رفتيم. نهار عبارت بود از يك ذره برنج خشك و خورشتي پر از ليمو عماني...
اين داستان روزها تكرار شد و هر روز برايمان بهتر پيش مي رفت چون هم عادت مي كرديم و هم رمز و راز برخي سخت گيري ها برايمان اشكار مي شد؛ آموزشي كه تمام شد فهميديم چه بهشتي را از دست داديم چون «خدمت» تازه بعد از آموزشي آغاز مي شود و ...

 



اينجا زمين است؟!

تومي گويي اگر به دست زمين آيينه اي هم قد عمرش بدهيم خود را در آيينه خواهد شناخت؟ من كه مي گويم نه! يكّه مي خورد وبا خود مي گويد اين منم؟!
زمين مي گويد: اين آسمان خاكستري كه آسمان من نيست. آبي
بي انتهاي من سرسره اي بود براي بازيگوشي ابرهاي همدست باد و
جاده اي هر طرفه براي جولان آرزوي شهاب ها. آسمان من بستري بود براي هم آغوشي خورشيد با بهار و بعد بوسه باران ابرها روي گونه هاي خشكيده من...تولد دوباره نرگس ها ، شقايق ها، جويبارها. درخت پيرهن سفيد به تن مي كرد و باد چنگ نويد آمدن بهار را لابه لاي شاخه هاي آن مي نواخت و برگ هاي نو رسته را به رقص وا مي داشت... وخداوند دوباره روييدن را ايضا
مي زد. مي گويم درخت؟ كدام درخت؟! زمين مي گويد: همان كه دستانش هميشه از من فاصله داشت، همان كه امتداد بازوانش آشيان پرنده ها بود. سايه باني بود براي خستگي مسافر ونشاني، علامتي، قرارگاهي براي ديدار به دور از ديده ها...به او
مي گويم:كجاي كاري؟ حواست هست؟ دلت را خوش كرده اي به همين چند حقيقت دور...كه حال به قصه وخيال شبيه ترند. كجاست آن نيلي بيكران كه تو ابرهايش را نوشيده اي؟ كجاست آن بهار كه صبا آمدنش را كل بكشد؟ و كو آن درخت ستاره چين؟ كجاست پرنده؟ كجاست ميعادگاه؟ به او مي گويم مدتهاست كه ماه هم خبري از شهاب وستاره ندارد. ابرهاي بيكار بطالت مي چرخند. باد دل و دماغ وزيدن ندارد. كوههاي خاموش نه توان غرّيدن دارند ونه ناي ايستادن. رودها جريان خود را به طنّازي وعشوه نيلوفرانه فروخته اند. آبشارهاي خسيس قطره اي از ريزش خود را در دهان وامانده ي درّه نمي چكانند. آفتابگردان وخورشيد راه خود را از هم جدا كرده اند و صورت هيچ آفتابگردان آفتاب سوخته اي نوازش طلايي دستان خورشيد را روي گونه هاي خود حس نخواهد كرد.
پرنده ها مستاجر سيم هاي برق شده اند؛ چرا كه نارون شاخه خود را حتي به قناري هم رايگان نمي بخشد. از قلّه كوهها به جاي صداي فرياد بالهاي عقاب صداي قارقار كلاغ به گوش مي رسد. هيچ موجي چنگ بر دامن ساحل نمي زند. هيچ پروانه اي تاب تحمل حرارت «پروانه» شدن را ندارد وچرخ زدن لا به لاي گل ها را ترجيح مي دهد بر آموزگارعشق بودن! به او مي گويم راستش را بخواهي دليل آمدن،بودن و رفتن فراموشمان شده. مقصد و قاصد و مقصود را گم كرده ايم. صداي اطرافيانمان را بلند كرده ايم تا نشنويم، زمزمه هايي را كه بايد بشنويم. كلبه اي ساخته ايم براي خود، ميان جنگل عريان آفت زده و آن را آن قدر تاريك كرده ايم تا چيزي مزاحم خوابهاي شيرينمان نشود. تا به خود بقبولانيم كه خورشيد نيست. خود را حبس كرده ايم در چارچوب روزمرّگي وپنجره هارا رنگ سياه گناه زده ايم. باريكه هاي نور را هم گل گرفته ايم. سقف تعلّق را كوبيده ايم بر سر خود. خود را اسير خانه كوچك دنيا كرده ايم و دنيا را زنداني روياهاي پوچ تر از پوچ، كه ارتفاع آنها به سقف همين كلبه هم نمي رسد. هوايي براي نفس كشيدن نيست. آسمان هم مسموم شده است و ويروس سمي سرفه هاي سنگينش را ريه هاي ما هم استشمام خواهد كرد. جاده ها ناكجا آباد را فلش زده اند وهمان چند جادّه سالم را كه مي رسيد به آنجا كه بايد برسد مسدود كرده اند و كمتر كسي هست كه گريزي بزند وقدم دراين جادّه متروكه بگذارد. خودمان را جلد تمدّن گرفته ايم. سيرت هايمان را پشت صورتك هاي لبخند بر لب مهربان ومعصوم پنهان ساخته ايم. بودنمان را خلاصه كرده ايم در تصويري يخ زده از «امروزه» و آن تصوير را چسبانده ايم پشت عينك توجيه، خود را خلاصه
كرده ايم در قهقهه هاي بلند شيطاني، در همراهي با چكمه هاي سياه
غريبه ها.... ما را چه شده؟! در كدامين لحظه غفلت،«دستهاي يواشكي» پاهايمان را غل و زنجير بست؟! چه كسي كفشهايمان را پركرد از ريگ؟! سروشي كه آيه هاي يأس را بر كتاب قلبمان نازل مي كرد، همجنس جهنم نبود؟! چه كسي يادش هست چهره آن سياهي در حال فراري كه سيب نيم خورده را در دست ما گذاشته بود؟! كدام دست هيزم تر را گذاشت پشت ويترين؟! چه چيز چشمانمان را خواب كرد؟! پنجه هاي كثيف ساحره چاه حرص بود يا برق
گدازه هاي روي سفره ها نگاهمان را دزديد ومبهوت خود ساخت؟! گم شده ايم، نه مي دانيم مرده ايم نه مي دانيم زنده ايم. امّا هيچ كداممان دلشوره خود را نداريم. دل هامان براي خودمان تنگ نشده، هواي خودمان به سرمان نزده، هيچ حرف نگفته اي با خود نداريم. افسوس..... هيس! اگر اين صداهاي گوشخراش اضافي خفه شوند، شايد صداي سبز قدم هايي را در همين نزديكي بشنويم كه هر روز نزديك و نزديك تر مي شود ، بالاخره مي رسد.... نگاه ها
برمي گردد سمت كوچه باغ عصمت. به جز چند نگاهي كه از همان ابتدا رو به همين سو داشت. مي آيد و خداوند رنگ تازه بر بوم زندگيهايمان مي پاشد؛ اگر خود آن را سياه نكرده باشيم. مي آيد و ناديدني ها نشانمان مي دهد. مي آيد و شايد با آمدنش شايد عقل هاي آويخته به چشم پادشاه اقليم انسانيّت شود. مي آيد و با آمدنش عصاي سفيد موشهاي مثلا كور را در هم مي شكند و آنها را رسوا مي نمايد. مي آيد و قطرات گرم و تازه خون هاي پاي ماليده شده را نشانمان
مي دهد. مي آيد و نور هادي انتهاي جاده تماشا مي شود و بهانه «جادّه پر از رد پا»را ردّ مي كند. مي آيد وآفتاب بند و بساط ادّعا را جمع مي كند. مي آيد و دريا مي شود عرق شرم وسعت. مي آيد و آسمان رفعت را هجّي مي كند و كوه مي شود شاگرد كلاس اوّل درس استواري. مي آيد و رودهاي مرداب شده را فرمان حركت و اتّصال مي دهد... مي آيد و تابلوي ورود ممنوع، ابتداي جادّه زندگي هايمان را نشانمان
مي دهد كه آن را پشت ديوار بلند كوتاهي ها قايم كرده بوديم.
نگران نباش زمين، تو هم لبخند خواهي زد ، وقتي كه او بيايد، تو هم در پوست خود نخواهي گنجيد. مي آيد و ما تازه مي فهميم جاي
خالي هارا بايد با چه پر مي كرديم. مي آيد و زاويه بين گردن و تنه خيلي از ماها، از 90 درجه فراتر نمي رود. مي آيد و چشم هاي شرم، كوتاهي ها را فرياد مي زند. مي آيد و از ما داستان كلبه سياه جنگل نفرين شده را مي پرسد. مي آيد و ازما مي پرسد:چه كرديد؟! و ما...
فاطمه محمدزاده

 



بوي بارون

اي آنكه زنده از نفس توست جان من
آن دم كه با تو ام، همه عالم ازان من
آن دم كه با توام، پ رم از شعر و از شراب
مي ريزد آبشار غزل از زبان من
آن دم كه با توام، سبكم مثل ابرها
سيمرغ كي رسد به بلندآسمان من
بنگر طلوع خنده ي خورشيد بر لبم
زان روشني كه كاشتي اي باغبان من!
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده اي به گوش من اين، مهربان من

امير حسين سام

 



گردش گودري

تنهايي يعني ... منتظر هيچ كس نباشي
يعني قراري، دلهره اي، لحظه اي ... نداشته باشي
تنهايي همان دلتنگي نيست،
در دلتنگي ها كسي حضور دارد.
¤
حالا دنيا پر از شعرهايي است
كه نمي توانم به او تقديمش كنم
¤
دم صبح خواب ديدم همه جا را آب گرفته
و من مي خواهم فرار كنم.
دنبال صداي تو مي گشتم كه با خودم ببرم. در راه گفتم
نخواه براي سهم كوچكي از صداي تو اين قدر دلم بلرزد.
¤
زندگي به من يك معجزه كوچك بدهكار است اين روزها...
ناچار، صبوري مي كنم...
¤
حالا كه ديگر باز نمي گردي ،
دست هاي باد را مي گيرم و هر كجا كه رفت
همراهش مي روم !
تمام قاصدك ها دروغ مي گفتند

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14