(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 13 اردیبهشت 1390- شماره 19917
PDF نسخه

سرزمين ممنوعه
جواب سلام
قلم باران
نيستان
شعر امروز
سرمشق
كاراته در اصل براي تقويت روح ، جسم ،فكر و ايمان است
ديداري با اعضاي كاراته باشگاه ميثاق
من بايد باشم



سرزمين ممنوعه

جلال فيروزي عضو هيئت تحريريه مدرسه
1- گرگ و ميش
تا جايي كه ذهنم پاسخگوي گذشته است به نويسندگان و دنياي مرموز نويسندگي علاقه مند بودم. البته بايد صراحتا اعتراف كنم كه كمال شيفتگي ام بر ترازوي خواندن مي چربيد نه نوشتن. چرا كه هر چه در ذهنم براي خلقي كوچك بيشتر پرسه مي زدم، كمتر به دري مي رسيدم كه كليدش را داشته باشم. حد شيفتگي ام به خواندن به قدري بود كه از روستا به شهر مي آمدم و ساعت ها در كتابخانه عمر مي گذراندم. كعبه آمالم بود روزي بتوانم در لباس نويسندگان در كلاس درس روزگار حاضر شوم اما صد حيف كه اين آمال، وهم محضي بود كه قلبم را مشغول كرده بود نه ذهنم را. چرا كه هيچ گاه قدرت خلق داستان را در خود نديدم. هيچ گاه. حتي پس از خواندن آن حجم از شاهكارهاي ادبي جهان. مانند عقابي كه ذاتا فرمانرواي آسمان است اما اگر بال هايش را بگيرند، مي بايست روي زمين لاشخوري كند.
با تمام اين تفاسير، بهار امسال طوري ديگر آمد. باران بهاري اش رودخانه زندگي ام را طغيان و مسيرش را تغيير داد. از طرفي در تجارت به جاي مرحوم برادرم نشسته بودم و از طرفي ديگر براي نخستين مرتبه در بخش رئاليسم جادويي جشنواره اي به نام، شركت كردم و بي هيچ حرف و حديثي مقام اول را كسب كردم. آنچه كه به قلم آورده بودم، داستاني با عنوان «در فرمانروايي سايه ها» بود.
برايم پرواضح بود كه خيلي ها نه موافق تحريرم بودند نه اينكه بخواهند به عنوان نويسنده خطابم كنند. قدر به يقين در چشم هايشان روستايي زاده اي بودم كه طلوع خورشيد را چند صباحي در شهر ديده ام. صدق اين مدعا هم لحظه اي بود كه براي دريافت مراتب تقدير به سن رفتم و دندان هاي به هم فشرده و ابروهاي درهم تابيده شان را ديدم.
¤ ¤ ¤
در ذهن داشتم كه پس از اتمام جشنواره مي بايست با جماعت خبرنگار دمي سازگار شوم. هر چند كه علاقه اي به ساخت يك خانه با اين جماعت نداشتم. وقتي چند نفري شان به سويم آمدند، به اصرار آقايي كه گستاخ تر از جمعيت پشت سرش بود، چند رج ديوار را به اتفاقش بالا بردم. شايد محض خالي نبودن عريضه، شايد هم محض حفظ پرستيژ.
براي گرم گرفتن، از حرفه اش و خودش شروع كرد و گفت براي ماهنامه «شما هم مي توانيد» كاري كنيد. لحن و كلامش به خوبي نشان مي داد كه در حد حرفه اش عليه سلام نيست. اولين سؤالش، ذهنيتم از نوشتن داستاني در مكتب رئاليسم جادويي بود. نه در پندارم بود كه داستان با چشمانش آشنا باشد و نه اينكه در بلاد ادبيات، خانه اي داشته باشد. همان طور كه به سمت در خروجي مي رفتم، گفتم:
- براي ماهي اي كه در دريا زندگي مي كند هميشه مكان هاي جديد براي ديدن هست.
مكثي گذشت تا دومين سؤالش- كه بيشتر به توضيح خواهي مي نمود- را بپرسد.
- پس ادعاي شما اين است كه نويسنده هيچ گاه با فقر سوژه روبه رو نمي شود؟
در حال باز كردن در خروج بودم كه گفتم:
- تا وقتي كه شكار نشود بله. ضمنا، داستان براي من حكمي به جز بخش جشنواره دارد.
2- دو به شك
من با برادر دوقلويي به دنيا آمدم كه هر چه از طلوع تولدمان مي گذشت، شباهتمان به يكديگر به طور اعجاب انگيزي بيشتر مي شد. بيخ اين قضيه چنان استوار بود كه در آبادي، احدي توان تشخيص دادنمان را نداشت. آنچه هم كه پدر و مادرمان به نام خطابمان مي كردند بيشتر از روي قرارداد و ذهنيت خودشان بود تا شناختشان.
به اتفاق برادر و پدرم مي بايست چرخ زندگي را در زمين زراعي مان مي چرخانديم تا بهره اي از آن ببريم. اما اين اواخر سهم برادرم در زندگي بسيار بيش از اتفاق من و پدرم بود. طوري كه انگار پرگار تغييرات اوست و نيازي به زمين زراعي مان نداريم. البته در تكميل تغيير و رفتار فاضل مابانه اش، روال روزانه اش شده بود كه ساعتي قبل سپيده دم- و در دل ظلمت شب- از خانه خارج شود. عادتي كه در زندگي اش بس نامانوس مي نمود. حتي اين اواخر كه مقيم شهر شده ايم اين عادت از سرش باز نشده و هر نيمه شب راه روستا را پيش مي گيرد و روانه اش مي شود. بعد آن هم به شهر باز مي گردد و به تجارتش مشغول مي شود. تجارتي كه چهره اش را تافته جدا بافته كرده است.
هرچند كه چيزي مانع از رفتار مرموز و مشكوك برادرم نمي شد اما از آنجا كه طبع طبيعت گردي به خوبي در سرشتش روييده بود، گمان پدر و مادرم پيروي از اين حس بود. ولي به حتم در ظلمت شب طبيعتي وجود ندارد كه بخواهي با يك فانوس به استقبالش روي.
چندي پيش- كه برادرم خاك شهر را هنوز در دامنمان نريخته بود كه دامن گير خاكش شويم- قصد كردم تا نسبت به آدرا رفع شك كنم. اين شد كه چندي پس از خروجش، بدنبالش شدم. البته تنها راهنمايم كورسوي فانوسي بود كه در دست آدرا بود و راه را افتان و خيزان نشان مي داد.
مدتي مي گذشت و برادرم آدرا همچنان اين راه و آن راه مي شد. و اين امر، هراسي غيرقابل كتمان را بر تنم چيره كرده بود كه قدرت تظاهر به شجاعت را مي ربود.
از طول راه، ديگر توان در دو پايم نمانده بود كه ديدم آدرا از رودخانه اي گذشت و در ساحل آن ايستاد. خروش رود، سوز نسبي كه از آن سويش مي آمد و ظلمت شبي كه حاكم بر جو بود، مضاف بر هراسم قاموسم را مي لرزاند. اما مكثي نگذشت كه صحنه اي غريب، هراسم را به شگفتي بدل كرد. ابتدا از نقطه اي دور دست، ذره نوري- به گمانم يك كرم شب تاب- پيدا شد و به سمت آدرا آمد. كمي بعد، از دل آن، ذره اي ديگر بيرون آمد و اين عمل بارها و بارها تكرار شد تا جايي كه در چندي، دسته اي بزرگ از شب تاب ها به طور كاتوره اي دور او مي چرخيدند.چيزي كه برايم عجيب بود، ظهور شب تاب ها و قدرت نورافشاني چشم گيرشان بود كه نور فانوس در قبال آن ها در چشم نمي نشست. نياز به شك نبود، كم كم برادرم به كمك شب تاب ها- كه حكم خورشيد را برايش داشتند- به راه افتاد. البته اين بار بدون فانوس.
چند گام كه برداشت و فاصله اش با من بيشتر شد، به ناچار من هم از رودخانه عبور كردم تا پا در جاپايش گذارم. سرماي آب رودخانه به پاهايم نشسته بود و هنوز به دنبال آدرا حركت مي كردم. ولي توقف ناگهاني اش مرا هم وادار كرد بايستم و از پشت بوته اي چشم به او بدوزم. نور شب تاب ها كناره كوهي را نشان مي داد. اندكي نگذشت كه آدرا به كمك نور شب تاب ها از كوه بالا رفت تا اينكه خودش را از سنگي بالا كشيد و نور شب تاب ها كم كم محو شد. به يقين نمي دانم اما انگار به اتفاق وارد غاري شدند.
¤¤¤
تا سپيده دم در اختفا ماندم اما انتظارم شجره اي نبود كه ميوه داشته باشد و بتوان از آن كام گرفت. دوباره لرزه اي به تنم نشست. اين بار نه براي خودم كه خوفم از سوي برادرم بود. هر روز در اين ساعت كنار سفره در حال خوردن صبحانه بوديم اما امروز حتي از غار- كه قدر به يقين رازش در آن است- بيرون نيامده. تا نزديكي كوهپايه پيش رفتم و چند باري صدايش كردم. اما وقتي عجزم را در پيدا كردنش ديدم، تصميم به بازگشت گرفتم تا به كمك اهالي به آن منطقه بازگردم.
فقط خدا مي داند كه چطور دوان دوان به سمت خانه آمدم. اما همين كه در را باز كردم، آدرا را ديدم كه صبحانه اش تمام شده و آماده رفتن به تجارتش در شهر است. نگاهي به شمارش نفس هايم كرد و با لحني كه حكايت از تحقير داشت، گفت: دويدي ذهنت را بازكني داستان بنويسي؟
3- رستاك
اينجا هيچ چيز خوب نيست. با مرگ برادرم كاممان به طعم فقر تلخ شد و روزگار منحوس هيچ وجهه اي از تجارتش برايمان نگذاشته. انگار كه ورد تجارت فقط با دهان خودش مأنوس بود و بس. اي كاش هرگز دل در گرو رفت و آمدهاي مرموزش نداشت كه با تصادفش اينچنين شبهايمان را بي ستاره و روزهايمان را بي فروغ كرد. آنهايي كه روزگاري دوست خطابشان مي كرد حالا نسبت به زندگي مان پيشاني تنگ شده اند و هر روز به بهانه اي گوشه اي ازسفره مان را مي برند.
¤¤¤
خلوتگاهي پاك تر از روستا برايم نبود تا كمي از اين تن خستگي زمانه دور شوم. قدر مسلم رودخانه اولين مكاني بود كه دل در گرواش داشتم. اما حيف كه تا پايم به آنجا رسيد، اشك امانم را بريد. چقدر دلتنگ كودكي مان شدم كه به اتفاق آدرا به رودخانه مي آمديم و شنا مي كرديم. چقدر وقت مي گذاشتيم تا سنگ جمع كنيم و به خانه بياوريم. ديگ بزرگي كه در خانه بلااستفاده بود را پرآب كرده بوديم و ماهي هاي كوچكي كه از رودخانه مي گرفتيم به همراه سنگ ها به درونش مي انداختيم. انگارهمين ديروز بود كه با چوبي نازك به جان ماهي ها مي افتاديم.
¤¤¤
وقتي به خودم آمدم كمي مانده بود تا هوا گرگ و ميش شود. به سمت خانه مان - كه روزگاري قرار بود فقط خانه ييلاقي مان شود- رفتم. اما قبل از ورودم، نور ضعيفي كه از داخل مي تابيد توجه ام را جلب كرد. در را كه باز كردم، كرم شب تابي را ديدم كه كاتوره اي در فضاي اتاق مي چرخيد. مكثي نگذشت كه از دل آن، يك كرم ديگر بيرون آمد و آنقدر اين چنين شد كه در چشم به هم زدني فضاي اتاقم را شب تاب ها پركردند. اجباراً مي بايست دستم را جلوي صورتم مي گرفتم تا نورافشاني شان چشم هايم را آزرده خاطر نكند. اما به آني همگي از پنجره بسته، بيرون رفتند؛ بي آنكه شيشه اي بشكند. در واقع اگر به چشم هايم ايمان داشته باشم ديدم كه آنها از بين شيشه و آهن پنجره مي گذشتند اما نه خودشان و نه پنجره و آسيب ديد. آن قدر از اين صحنه شگفت زده شدم كه لحظه اي مكث كردم تا آنچه ديده بودم را هضم كنم. علتش را نمي دانم اما حس غريبي داشتم كه مي بايست به دنبال شب تاب ها روم. بي توقف همچو سايه پا به پايشان بودم؛ طوري كه هر لحظه رمق بيشتري از دو پايم مي رفت.
بعد چندي، رودخانه در گوشم زمزمه كرد. كمي كه شب تاب ها جلوتر رفتند و همچنان بدنبالشان بودم، بوي هميشه آشنايش مشامم را پركرد و سايه روشن خروشش در نور شب تاب ها به وضوح ديده مي شد. در كنار رودخانه چند سگ بود كه با ديدن ما شروع به پارس كردن كردند؛ اما نمي دانم با حالت حمله اي كه داشتند چرا پا از پا پيش نمي گذاشتند. چشم به هم زدني نگذشت كه انگار سيلي محكمي به صورتشان خورد. عوعوكنان تا جايي دويدند كه با سياهي شب يكي شدند.
از رود كه گذشتم دشت بازي روبرويم بود. همان قدر كه حس غريبم هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت، همان قدر هم داغ بر سينه ام تازه تر مي شد. داغي كه اين منطقه و اتفاقاتش را در ذهنم آشنا تداعي مي نمود. به اميد بازشدن گره اي از اين شب و زندگي برادرم باز هم به دنبالشان دويدم تا اينكه به كناره كوهي رسيدم. همان كوهي كه روزي برادرم از آن بالا رفت. نمي دانم از جنس عقلانيت بود يا هذيان و ديوانگي اي كه ذهنم را همچو قلوه سنگي، در دست داشت .اما ترديدي نداشتم كه از كوه بالا بروم. چرا كه قدر به يقين قلب اين اتفاقات غريب در آن غار مي تپيد. غاري كه برادرم را مسحور خودش كرد و زندگي كردن را از او گرفت.
شروع به بالارفتن كردم تا به دهانه غار رسيدم. در دهانه غار، شب تاب ها يكي پس از ديگري در هم لوليدند و دو تا يكي شدند تا جايي كه فقط يكي باقي ماند. ولي نه ذره اي از نورافشاني آن يكي در قبال دسته شان تفاوت نداشت. نگاهي به فضاي زيرپايم انداختم. فانوسي برايم نبود كه بازگشتي باشد. همراه هراسي كه شمارش قلبم را هر لحظه بيشتر مي كرد وارد غار شدم. نور شب تاب در كمي جلوتر، يك دو راهي را نشان مي داد. همانطور كه گام به گام به سمت آن درحركت بودم، صداي بم و غريبي شنيدم كه جانم را تا مرز قالب تهي كردن برد. «منتظرتان بوديم»...


 



جواب سلام

خانم زهره موحدي از قم ، داستان زيبايتان رسيد. منتظر فرصتي هستيم تا داستانتان را چاپ كنيم . صد البته از شما انتظار داريم تا نوشته هاي خوبتان را به «مدرسه» ارسال و همكلاسي هايتان را خوشحال كنيد.
خانم نجمه پرنيان از جهرم ، نوشته هاي صريح و حرف هاي دلتان رسيد . سعي كنيد نوشته هايتان مثل حرف هاي دلتان -كه گاهي داستان وار هم مي شود!- ساده و صميمي باشد. ان شا الله در شماره هاي بعد نوشته هايتان را چاپ خواهيم كرد.
منتظر كارهاي ديگرت هستيم...
خانم زهرا كريمي (باران) ، نوشته هاي خوبتان رسيد. «آنجا دلي آتش گرفته» را براي چاپ در نوبت قرار داديم ودر مورد «سخنان بلند پايه« هم ، احتمالا در ستوني با همين نام ، آن ها را كار خواهيم كرد ، به شرطي كه روند ارسال «سخنان بلند پايه» را ادامه دهيد و ستون تان را مديريت كنيد.
آقاي وحيد بلندي روشن از تبريز ، نامه هايت رسيد . منتظر فرصتي هستيم تا از آن ها در صفحه ي مدرسه استفاده كنيم. سعي كن مثل قبل تر ، كارهاي داستاني ات را بيش تر كني. منتظر نوشته هايت هستيم.
خانم فاطمه شهريور(باران) ، مطالبتان رسيد . فقط سعي كنيد از اين به بعد به تذكري كه در ايميل برايتان ارسال كرديم دقت كنيد ، تا ما براي خواندن نامه هايتان با مشكل روبه رو نشويم. اميدواريم از قيف كنكور - كه هنوز خيلي تا آن مانده - به خوبي عبور كنيد ، اما تجربه هاي بچه هاي مدرسه نشان داده كه خواندن براي كنكور ، هيچ منافاتي با نوشتن ندارد. اين طور وقت ها آدم حتي نياز بيشتري به نوشتن در خودش احساس
مي كند و «مدرسه»مي تواند محرم خوبي براي اين روزهايت باشد.
منتظر كارهاي بيشترت هستيم.
مدرسه

 



قلم باران

ميان دست هاي تو
قلم در دست من روييد
گلي از باغ قلبت را
دوباره قلب من بوييد

سكوت هر شب تارم
به پاي پاكي ات خط خورد
تمام تلخي شب را
عبور ماه علم ات برد

هميشه در گذر بودي
تو از پس كوچه ي شب ها
هميشه از تو آبي بود
دل يك نيمكت تنها

دل پر پيچ و تاب شب
به دستان تو عادت كرد
نوشتم زندگي را من
ميان لحظه هاي سرد

ميان دفترم جا داد
قلم باران نورت را
ميان ظلمت شب ها
تويي خورشيد خوبي ها
زهرا گودرزي (آسمان)

 



نيستان

بيا تا برايت بگويم
تمامم پر از انتظار است
برايت بگويم كه شبها
نگاهم كمي بي قرار است

بيا آتشم را بخوابان
كه محتاج يك قطره آبم
اگر خنده سر دادي امشب
زمين خفته و من به خوابم

من امشب تو را مي سپارم
به دستان پر مهر مهتاب
به آرامش يك ستاره
به پرواز يك مرغ بي تاب

بيا تا برايت بگويم
زمين پر شده از زمستان
از اين خنده هاي دروغين
زمين هم شده يك نيستان

برايت بگويم كه اينجا
شكستن صدايي ندارد
محبت پر است از شكستن
محبت نوايي ندارد

بيا تا برايت بگويم
كه تنها شدم ، همنفس نيست
براي سرود نگاهت
تمام قلمها كه بس نيست

اگر امشب اينجا بماني
برايت گلي مي نويسم
ميان دلت مي نشينم
پر از رايحه گرچه خيسم
سپيده عسگري «رايحه»

 



شعر امروز

يادباد
روز درس باز باران يادباد
از جواد و جوجه داران يادباد
ياد درس آخر و باغ انار
درس بابا مي دهد نان ياد باد
ياد كوكب خانم و گاو حسن
از هما افتاده دندان ياد باد
با دو پاي كودك ده ساله اي
توي جنگل هاي گيلان يادباد
ياد بازرگان و زيبا طوطي اش
پترس و سعدي و لقمان يادباد
قحط سالي در دمشق افتاده بود
روي زرد بينوايان يادباد
روبه بي دست و پايي بود و شير
جبهه ها و رزم شيران يادباد
در صداقت هاي پاك بچگي
شيطنت هاي فراوان يادباد
نوجواني طي شد و ايام رفت
هم ز ايام جوانان ياد باد
از معلم هاي پاك و بي ريا
رهنماي نسل انسان يادباد
ياد دوران دبستان حال داد
علم و ايمان بود و جفتي بال داد
باز امشب در معلم خانه ام
محفل عشق است و من ديوانه ام
باز من در شور و حال افتاده ام
در جهاني بي مثال افتاده ام
باز در شرم حضور افتاده ام
با معلم غرق نور افتاده ام
از معلم باغ جان گل مي دهد
نعره ها آهنگ بلبل مي دهد
با معلم عشق معنا مي شود
روح آدم ها مصفا مي شود
با معلم عقل كامل مي شود
نقشه هاي شوم باطل مي شود
بي ادب ها از معلم خسته اند
تا ابد در زندگي وابسته اند
نادر حسين زاده
دبستان علي معلمي فرد2 (ناحيه3 شيراز)

 



سرمشق

«براي كسي كه تمام آسمان هاي گمشده ام را به يادم آورد»
از ميان روزهايم انگار سرك كشيدند تمام شيطنت هاي مدرسه.نگاه كه مي كردي به ياد مي آوردم روزگاري بالي داشتم براي پرواز كه حالا نمي دانم آنها را كجا جا گذاشته ام.
بايد باز مي گشتم به روزهاي خوب پروازم.من از ياد برده بودم راه تمام جاده هايي را كه انتهايشان تمام پنجره ها باز بودند براي اوج گرفتن من.
تو نگاه كردي،تو خنديدي،تو چيزي گفتي،تو بودي كه به ياد آوردم تمام آسمان هايم را.بعد اوج گرفتم،مثل بادبادك ها؛مثل بادبادك هايي كه اوج مي گيرند اما هرلحظه دلشوره دارند نكند نخ شان پاره شود...
اين اوج گرفتن را دوست دارم اما دلشوره اش را نه.
مي خواهم باز هم اوج بگيرم بدون دغدغه ي پاره شدن اين نخ.
مي شود يك خواهش كوچك بكنم؟لطفا نخ بادبادكم را بگيريد.مي خواهم بدون دلشوره اوج بگيرم.اگر دست شما باشد ديگر خيالم راحت است كه تمام آسمان ها سهم من است.
مي خواهم اوج بگيرم.بال اين پرواز باشيد...مي شود؟
تقديم به معلم خوب دبيرستانم كه ترديد ها و تنهايي هايم را از روزهايم خط زد...
راستي،يك حرف
بي اجازه:دوستتان دارم...
هميشه شاگرد روزهاي دوشنبه،زنگ آخر:ياسمن رضائيان

 



كاراته در اصل براي تقويت روح ، جسم ،فكر و ايمان است
ديداري با اعضاي كاراته باشگاه ميثاق

همه ي كودكان و نوجوانان زنگ ورزش را دوست دارند. ورزش براي تندرستي و شاد زيستن مناسب است. در اين گزارش سري به باشگاه ميثاق تبريز زدم و با هنرجويان آن ملاقات داشتم. با مربي باشگاه ميثاق صحبت كردم و عكس دسته جمعي با لباس كاراته از اين باشگاه انداختم. ان شاء آلله،مصاحبه و گزارش مفيد باشد. از حبيب نادري هم براي هماهنگي و انجام اين گفت و گو تشكر
مي كنم.
¤¤¤
وارد حياط مسجد امام سجاد عليه السلام شدم. چند روزي است باران بهاري خودنمايي مي كند. خدا را شكر مي كنم و وارد مسجد مي شوم از كنار راهروي بغل ، پلكان را پايين مي روم و به باشگاه ميثاق مي رسم. هنرجويان كودك و نوجوان در حال آماده شدن براي كاراته بازي هستند. مي روم و به آنها مي پيوندم. لباس كاراته را
مي پوشم و مي دويم... حركات كششي و ورزش مي كنيم. هنرجويان كودك و نوجوان اينجا پر از شور و هيجان اند. در اينجا وقت به بطالت نمي گذرد. هم دوستي داري تا با او سر صحبت را باز كني و هم ورزش كني و هم ورزش ياد بگيري!
ساعت هاي آخر است كه با هنرجويان عكس يادگاري مي اندازم و با مربي باشگاه مصاحبه اي مي كنم. بعد از مصاحبه از آنها خداحافظي مي كنم و به آنها قول مي دهم كه عكس و مصاحبه را در روزنامه ي كيهان و صفحه ي مدرسه چاپ كنم، ان شا الله.
¤¤¤
با مربي باشگاه ميثاق
سيد مهدي نقوي:
¤ با سلام خدمت شما لطفاً خودتان را معرفي كنيد.
بنده سيد مهدي نقوي متولد سال 1350 كه از سال 1363 كاراته را شروع كردم و هم اكنون دارنده كمربند مشكي دان 5 از فدراسيون كاراته جمهوري اسلامي ايران و مربي درجه 2 ملي و داور ملي مي باشم.
¤درباره ي باشگاه و هنرجويان بگوييد.
باشگاه كاراته ميثاق در سال 1372 توسط بنده تاسيس و زير نظر سازمان تربيت بدني و هيات كاراته استان آذربايجان شرقي شروع به كار كرد. باشگاه در حوزه 5 بسيج شهري كه فعلاً به عنوان پايگاه مقاومت عاشورائيان در طبقه پايين مسجد امام سجاد عليه السلام راه آهن مي باشد. هنرجويان اين باشگاه كه مقام هاي استاني و كشوري و بين المللي دارند روزي نوجوانان و كودكان اين باشگاه بودند.الحمد الله تا كنون بيش از 1200 هنرجو داشته ام.
¤چرا نام باشگاه را ميثاق گذاشتيد؟
خوب مكان باشگاه براي سپاه است.در سالهاي 72 يا 73در سپاه طرحي بود به نام طرح ميثاق با ولايت، به همين دليل بنده تصميم گرفتم نام باشگاه را ميثاق بگذارم.
¤درباره ي هنرجويانتان بگوييد، چه مقام هايي كسب كرده اند؟
در طي اين سال ها مقام هاي زيادي در سطح استان، كشوري و بين المللي توسط هنرجويان اين باشگاه كسب شده به عنوان مثال ايرج شيريني قهرماني استاني و كشوري، ناصر نادري قهرمان استان و كشور، حبيب نادري قهرمان استان،كشوري و بين المللي ،جام وحدت دوستي(مسابقه اي
بين المللي كه توسط ايران برگزار مي شود) و عضويت در تيم ملي كاراته جمهوري اسلامي ايران،شايان احمدپور و اصغر شاكري قهرمان استان و كشوري ،سعيد پرواس، قهرمان استاني كشوري و بين المللي و بقيه همچنين ،محمد سخنوري،مسعود و مهدي شمشيري،سعيد ابراهيميان و سينا حشمت و رضا متعلقي قهرماني استاني دارند رضا متعلقي پسري باهوش است و در مدرسه تيزهوشان رتبه اول را دارا مي باشد. البته تمام هنرجويانم معدلشان بالاي 18 است.
¤چرا ورزش كاراته را انتخاب كرديد؟
چون در كاراته انسان مي تواند هم روح و هم جسم و هم فكر خود را تقويت كند و اعتماد به نفس بيشتري داشته باشد. چون كاراته ورزش جوانمردان و شجاعان مي باشد. و در برابر سختي ها و مسائل ديگر انسان پايدار مي ماند . يك مثال هم بزنم زماني كه من كاراته را شروع كردم در سال هاي جنگ تحميلي عراق عليه ايران بود و بيشتر براي دفاع از ناموس و خاك ميهن يادگيري كاراته را شروع كردم. در جبهه بيشتر رزمي كارها را براي تخريپ چي شدن بر مي داشتند.(با كمي مكث و آه) ياد دوستان شهيدم بخير.
¤ فلسفه كاراته چيست؟
معناو مفهوم كاراته در كل يعني جنگيدن دست خالي، كارا يعني خالي و ته يعني دست. در سالهاي حكومت امپراطوري ژاپن كه حمل سلاح هاي سرد از طرف امپراطوري ژاپن ممنوع شد براي اينكه روستائيان و كشاورزان در مقابل سارقان و سربازان امپراطوري كه با هدف چپاول به آنان هجوم مي آوردند اقدام به ابداع فنون و حركاتي كردند و اين شد كه كاراته بوجود آمد.
¤آيا كاراته يعني دعوا كردن و راهي براي دعوا است؟
ياد گرفتن كاراته اصلاً ربطي به دعواي خياباني و كلاً دعوا ندارد. چون كاراته با تواضع شروع و با تواضع هم به پايان مي رسد. و به گفته استاد بزرگ كاراته فاناكوشي: كاراته چون آبي است جوشان كه اگر حرارت به آن نرسد رو به سردي مي گرايد. كاراته در اصل براي تقويت روح ، جسم ،فكر و ايمان است. كاراته راهي است براي دفاع از خود در مواقع ضروري.
¤خاطره اي از خودتان درباره كاراته برايمان تعريف كنيد.
خاطره در مورد كاراته كسب دو مدال نقره از مسابقات كاراته بين المللي. و كل سال هاي تمرين در ورزش كاراته خاطره است در كنار هنرجويان و نوجوانان و جوانان بودن خودش خالي از خاطره نمي باشد.
¤ حرف آخر؟
امروز يادگيري فنون رزمي كاراته براي فرزندان يك نياز است.
اسامي هنر جويان حاضر در عكس:
ايستاده از راست: وحيد بلندي روشن،مسعود شمشيري،سالار بروز، سعيد پرواس، حبيب نادري، مربي سيد مهدي نقوي،شايان احمد پور،علي اصغر شاكري،سعيد محمد پور، حسام صلاحيان
نشسته وسط از راست:مهدي شمشيري،رضا متعلقي،محمد سخنوري،علي بابايي،علي نگهبان، علي گنجه، احسان نگهبان، سيد احمد علوي
نشسته صف آخر از راست: سعيد ابراهيميان،سينا حشمت، شاهين اسدي، علي دلسوز،سالار خليل نژاد، صدرا عابديني اصل، امير حسين نگهبان
وحيد بلندي روشن
و
حبيب نادري
از تبريز

 



من بايد باشم

من بايد باشم، تا شعرهايم باشند.
من بايد باشم، تا كاغذهاي زبر شعر آلودم را كه از درخت باورم آنها را ساخته ام و با جوهر دل نوشت خيس شان كردم را از دست اين سكوت خاكستري كه از آميختن حرف هاي به دور از طراوت و فراصوت فرياد برآمده و از مچالگي در چنگ آنها رها سازم! و شعرهايم بايد باشند تا نرمي صخره ها را به رخ شبنم هاي زبر و مغرور بكشم.
و غرور شبنم بايد باشد، تا از روي تور گلبرگ هاي عطش چيده شده روي دست بي مهر گل ،چين نيفتد. و دستهاي فارغ از محبت چيننده ي گلها بايد باشد تا گلها بهاي ريشه دواندن در قلب تيره ي خاك را براي رسيدن به آب دريابند.
و ريشه ي ملتهب درخت بايد باشد تا دست برف هاي خشك و قهوه اي زمين (خاك) را بگيرد.
و البته در آغاز بايد مي گفتم: «او بايد باشد تا تن خاكي ام نفس آسمان را از منافذ گلو بر خود دمد و بودن ها را بسازد.
الناز فرمان زاده (تداعي)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14