(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 31 اردیبهشت 1390- شماره 19931

زنگ انشاء
برسد به دست دوست مدرسه سازم
تقديم به دانش آموزان كلاس سوم راهنمايي
بغض مهربان
دست هاي بابا
خدا پشت و پناهت...
راز دلتنگي ها
بهشت آبي
آفتاب
زنگ رياضي (داستان)
فانوس
داستان هاي ژول ورن



زنگ انشاء

او خواهد آمد
خبري در راه است. او خواهد آمد، با سبدي پر از نرگس و فانوسي روشن در دست كه مي تواني از راه دور عطر گل ياس را استشمام كني. بهار مي آيد تا نويد دهد آمدن او را. همه دل هاي خسته منتظر آمدن او هستند و لحظه شماري مي كنند. دردمندان انتظار مي كشند كه او بيايد و مرهمي بر دردهاي دلشان بگذارد. او خواهد آمد تا دل همه مشتاقان را شاد كند. مولايم! دلم بي قرار آمدنت است. مي دانم سرتا پا پر از گناهم ولي مولايم تو را قسم مي دهم كه بيايي. زندگي ام بدون تو سخت و طاقت فرسا سپري مي شود. شب هايم تاريك و روزهايم سرد و بي معناست.

نامه به دوست بحريني
دوست بحريني ام سلام. من از راه خيلي دور و جاده هاي پيچ در پيچ براي تو نامه اي مي نويسم. بدان از موقعي كه در تلويزيون ديدم كشته شدن شقايق هاي بي گناه را از اين همه بي حرمتي و شكنجه دلم به درد آمده و چشمانم باراني است. با خود مي گويم گناه تو و هموطنانت چيست؟ مي دانم روزها و شب هاي بسيار سختي را سپري مي كنيد. من از اين كه كاري از دستم برنمي آيد، ناراحتم. اي كاش من در كنار تو بودم و مي توانستيم با هم رو به روي ظالمان بي دين مي ايستاديم و با شجاعت جواب اين همه ظلم را مي داديم. ولي افسوس خيلي از تو دورم. من فقط با قلمم مي نويسم. دوست بحريني ام. من براي پيروزي كشورت و شادي تو دعا مي كنم. من تا آخرش با تو هستم.
الهام ملكي

 



برسد به دست دوست مدرسه سازم

صورت مهربان و لبخند دل نشينت را هميشه به خاطر دارم كه مشق هر روزه ام بود. و گرمي دستان بخشنده ات كه سقف آجري كلاسمان را مي ساخت و امنيت و آرامش را به من هديه مي داد. هديه اي بزرگ به بزرگي مدرسه مان به كوچكي گچ هاي رنگي تخته سياه و به ارزش يك نگاه اميدوارانه به آينده!
دستان گرمت ديواري را ساختند كه آرزويش را داشتم و درقفس كوچكم را به روي بي نهايت آسمان بازكردند و با برق چشمانت، نوري را در دلم شعله ور كردند كه هرگز خاموش نخواهدشد و شوق علم آموزي را در من افزايش دادند. قلب مهربانت، رويايي را به من هديه داد كه با نوشتن اولين خط در دفتر مشقم آن را دريافتم و به سوي افق نگريستم تا شايد كبوتري بيابم! كبوتري براي رساندن نامه اي به تو كه نوشتن آن را از وجود سبزت، دستان گرمت، چشمان مهربانت و قلب پاكت دارم!
نيت پاكت غروب جهلم را به طلوع دانايي رسانيد و بالهاي پروازم را باز كرد تا در آسمان رنگارنگ خدا به حركت دربيايم، زيبايي ها را ببينم، بوي باران را حس كنم و با دستان كوچكم قلمي را در دست بگيريم و به آينده ام فكر كنم. قلمي كه تا ديروز نقش هاي كودكي را بر كاغذ مي آورد. امروز حرف دلم را!
به ياد آن روز كه گچ سفيد را در دست گرفتي و نام خدا را بالاي تخته سياه كلاسمان نوشتي:
قلمم را برمي دارم و برگه سپيد دلم را با نام خدا شروع مي كنم...
خيّر مهربان كه به آينده اميدوارم كردي، هيچ گاه صداي قدم هاي آهسته ات را فراموش نمي كنم كه آرام آرام درفضاي كلاسمان مي پيچيد و براي نوشتن نام سپيد خدا به سوي تخته سياه كلاسمان مي رفت...
آسمان بوي نم مي دهد و قطرات باران يكي يكي بر زمين خشكيده فرود مي آيند و آن را از وجودشان تر مي كنند. اما ديگر نگران ريختن سقف كلاسمان نيستم. نگران ديدن دوباره چشمان اندوه بار معلممان كه به تك تك ما مي نگريست نيستم. زيرا تو سقفي برايم ساختي كه با آرامش درس بخوانم!
خيّر مدرسه ساز! بزرگي كارت به بزرگي درياهاي كتاب جغرافي مان است و ارزش آن به ارزش برق چشمان والدينم زماني كه شادي ام را مي نگرند! زيبايي آن به زيبايي قطره بي رنگ باران است كه پس از سفري طولاني از لابه لاي ابرهاي نرم بر زميني سخت فرود مي آيد و نتيجه آن برق چشمان من است كه بي صبرانه منتظر آينده اي روشن هستم آينده اي كه تو در ساختن آن ياري ام كردي. آينده اي كه با دستان خود خواهم ساخت.
آينده اي كه همه آن در چارچوب مشكي كلاسمان خلاصه مي شود، در گچ هاي سفيد درشادي بچه ها، در كلاس و مدرسه مان آينده اي نو همانند چيزي كه برايمان ساختي؛ مدرسه اي نو كه در لابه لاي آجرهايش خنده ها و شادي هاي بچه ها پنهان است و نگاه محبت آميز تو كه حالا با رنگ مدرسه درآميخته و آينده ام را به تصوير مي كشد. آينده اي از جنس بوي باران، تولد هر روزه خورشيد و مهرباني نگاه تو در ذهم مي ماند...
دانه هاي تسبيح مادرم يكي پس از ديگري روي هم مي آيند و لبانش چيزي را آهسته مي خواند و چشمانش آهسته فرياد مي زند كه اي خير مهربان، آينده فرزندم را از امروز تو دارم...
نعيمه صادقي
سوم راهنمايي
راهنمايي شاهد
فاطمه الزهرا(س) منطقه2

 



تقديم به دانش آموزان كلاس سوم راهنمايي

زنگ آخر
يك سال چه زود از پس هم سپري شد و حال كه اندك اندك به پايان سال تحصيلي نزديك مي شويم دلمان به سوي اول سال پرمي كشد. روزهايي كه در كلاس با قلمي روي برگه ي برفي ردپاي مشكي مي كشيديم و حالا كه صداي جلسه ي آخر و وداع با كلاس و دوستان در گوشمان مي پيچيد، مي كوشيم تا بغضي كه در گلويمان است را مهار كنيم. خاطرات انباشته شده در صندوقچه ي دلمان مثل يك فيلم سينمايي از جلوي چشمانم عبور كرد. خنده ها و شوخي هاي پرمهر بچه ها و سكوتي كه در كلاس حاكم مي شد و گاه گداري با خنده ي زيرزيرانه ي بچه ها در هم مي شكست. براي دانش آموزان آن قدر وداع دشوار است كه ابري پر از غم آسمان دلشان را ابري كرده است. هر كدام با ديگري دست داده و روبوسي كرده و اشكي كه در چشمانشان حلقه مي زند را به دور از هم پاك مي كنند و براي آخرين بار دسته جمعي به كلاس مي روند و با ميز و نيمكت خود خداحافظي مي كنند. دستي روي تخته اي كه هزار زخم رويش است مي كشد. به در و ديوار مي نگرند و افسوس مي خورند و پيش خود مي گويند كاش قدر مي دانستيم. اما اين افسوس ها بي فايده است چون لحظه هاي گذشته ديگر بازنمي گردند و تداعي نمي شوند و اين خاطرات است كه چه تلخ و شيرين باقي مي مانند و پابرجا هستند.
فرانك نازجو 14 ساله- كلاس 2/3
راهنمايي شهيد جعفري

 



بغض مهربان

يك بغض مهربان هست
امروز درگلويم
اصلا اجازه استاد
يك چيز من بگويم

مي رويد از دل من
يك گل پراز تبسم
يك آسمان پر از شعر
من مي شوم در آن گم

در شهر شعر باران
يك آسمان پريديم
در باغ دفتر گل
رنگين كمان كشيديم

در داستان كشيديم
قلبي پراز ستاره
با يك ستاره آمد
سرسبزي دوباره

گاهي سقوط كرديم
گاهي به سوي پرواز
گاهي تمام آمد
اما دوباره آغاز

ما منتظر نشستيم
تا شعرمان ببارد
لطفا بگو دوباره
باران ادامه دارد...

زهرا گودرزي ( آسمان )

 



دست هاي بابا

امروز عيد است
يك عيد زيبا
روزي كه آمد
بابا به دنيامن هم خريدم
يك جفت دستكش
دادم به بابا
تا كرد دستشخنديد امروز
چشمان بابا
از خنده اش شد
پرنور اينجامن دست دادم
فردا به بابا
ديدم كه شد نرم
دستش، خدايا
راضيه حق شناس
كانون شاهد آمل

 



خدا پشت و پناهت...

آخرين لحظه وداع مي رسد فرا...
از نوشتن ها جدايي سخت، سخت...
آخرين برگ از دل دفتر تو را
مي كنم جدا...

و سكوت شعر من در اين كلاس
باز شكوفا مي شود...!
و دلم لبريز از احساس است

زل زدم به بچه ها
صورت شان نگران
قطره اي اشك ز چشم دلشان مي ريزد
و صداهامان همه لرزان است...

برگه هاي انشاء
همه جان مي گيرند
بال و پر دارند حالا همه شان
و همان بغض تبسم سوز است
كه وجود برگه ها را سوزاند

اي كلاس انشا
من همان شيرينم
كه دلم مي خواهد
تا زمان آخر
در كنارت باشم

پا به پايت بنويسم از دل
و بخوانم ازجان
تو كه تنها سخن شعر مني!
شيرين كلاته 15 ساله سوم راهنمايي
مدرسه شهيد جعفري

 



راز دلتنگي ها

به نام حضرت دوست
كه هر چه داريم از اوست
چگونه توانم سازهاي رازهاي دلتنگي ام را بنوازم؟ چگونه قدم هايم را بر روي گل هاي اين زمان حك كنم؟ در حالي كه شايد گل هستي اي در آن برويد، چگونه و صله اي بر آه هاي مردم زنم؟ و چگونه دوري هاي قلب ها را با نخ نامرئي اي بدوزم. تا جدايي پنهان بماند. دلم مي خواهد كيسه زباله ي بي معرفتي را محكم ببندم تا بوي بي آبرويي آن همه جا را فراهم نگيرد. دلم مي خواهد با صداي مورچه ها فرياد بزنم كه غرورهاي زندگي زيرپايم راه نرويد. دلم مي خواهد بر بال هاي ستاره ها تكيه زنم و روشني را با آسمان درك كنم.
دلم مي خواهد خورشيد طوري بر اين زمين بتابد كه يخ نفرت ها بخار شوند ابر شوند. دلم مي خواهد كرگدن هاي اين زمان با شاخ هايشان در مردابي كه ساخته اي فرو روند. تا خوبي و سپيدي در اين دنيا بماند و شايد اگر اين گونه شود، شيشه هاي قلب هاي مردم آن قدر تميز باشد كه به شيشه پاك كن هاي مصنوعي احتياج نداشته باشند.
چه خوب بود اگر با عقل هاي محدودمان در اين حكمت ها مي انديشيديم تا زمين بدحالمان نغرد. آسمان از اين همه چشم هاي بازبسته به رويمان اخم نكند. شايد غبار زمانه با اشك هايش كه مرواريد هاي ارزشمند آسمان است شسته مي شد و اين قدر مردم در لاك خودشان نبودند. شايد اين انسان هايي كه هر كدام در شتاب كاري هستند كه اصل آن را نمي دانند و حكمتش و عاقبتش را نمي شناسند بيشتر چشمانشان را باز مي كردند و با تبرهاي خودخواهي شان ريشه هاي عشق و محبت را نمي زدند و شايد اگر هر انساني زندگي را مانند بوم نقاشي مي ديد و طرح اوليه را خوب رسم مي كرد و با قلم عشقش جلاي بيشتري به طرح زندگي اش مي زد، دنيا رنگ و لعاب ديگري داشت. شايد اين نقاشي ها را مي توانستيم در نمايشگاهي به نمايش گذاريم. و يا به هم متصل كنيم تا جامعه رنگيني نصيبمان شود. و شايد اين ركورد طولاني نيز در كتاب گينس ثبت مي شد. چه خوب بود اگر اين دنيا پر از نقاشان چيره دستي بود كه با رنگ بي آلايشي سفيدي ها را سايه هاي مهر مي زدند .
پريسا حسيني مؤيد
هنرستان نمونه بتو ل آقامحمدي
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



بهشت آبي

تابستان89 بود كه براي اولين بار وارد پژوهشسراي ابن سينا شدم.
نام كلاس هاي آموزشي زيادي روي برد عنوان شده بود، كلاس هاي متفاوتي مورد نظر من بود.
از ابتدا انشانويسي قوي داشتم و همين باعث شد كه به اصرار مادرم در كلاس شعر و داستان ثبت نام كنم!
جلسات اول احساس ضعف مي كردم!
كم كم داشتم باور مي كردم كه استعداد من تنها در سطح نوشتن انشايي متوسط بيش نيست.
تا اينكه اولين داستانم شهريورماه 89 در صفحه مدرسه ي روزنامه كيهان چاپ شد.
و اين انگار به قلمم اميد رويش را داد.
او وقتي عضو انجمن ادبي پژوهشسراي ابن سينا شدم و زير نظر استاد محمد عزيزي «نسيم» در زمينه ي شعر و ادبيات فعاليت كردم، انگار وارد دنياي ديگري شدم.
اين را نوشتم تا در مرحله ي اول از مادر و پدرم كه مشوق اصلي من بودند و آقاي عزيزي كه مرا وارد بهشت آبي شعر كردند و با زحمات بي دريغ و خورشيدي و صرف وقت با ارزششان موجب پيشرفت من شدند، تشكر كنم.
همچنين از «مدرسه» كه نوشته هايم را هر چند كه ساده و كم رنگ بودند چاپ كرد. «مدرسه» بايد اين را بداند كه شايد حالا زياد صفحه ي معروفي نباشد ولي، بسياري از شاعران و نويسندگان نامي آينده از پهنه ي خاكي آن جوانه مي زنند باز هم ممنون.
الناز فرمان زاده «تداعي»

 



آفتاب

ناگهان چكيد
از ميان ابر،
آفتاب
من بدون چتر
خيس مي شوم
محمدحسن سيف دار/ دوم راهنمايي
مدرسه ي نمونه دولتي امام خميني(ره)

 



زنگ رياضي (داستان)

روز پنج شنبه امتحان رياضي داشتيم ولي نه من و نه هيچ كدام از دوستانم سراز قضاياي رياضي درنياورده بوديم و براي حل مسئله خودمان را به آب و آتش مي زديم. بالاخره تصميم گرفتيم با يك حيله عجز و التماس از استاد رياضي در مدرسه مان بخواهيم امتحان را به پنج شنبه ديگر موكول كند تا ما به كلاس تقويتي رفته و خود را براي امتحان آماده كنيم. پنج شنبه زنگ اول زنگ صبحانه همگاني بود و معلمان يكي يكي در كنار بچه ها مي آمدند و با آنها خوش و بش مي كردند وقتي خانم مراديان استادمان به سمت ما آمد به زور او را پيش خود نشانديم و تصميم گرفتيم با كمي خود شيريني و دادن مرباي به، آلبالو، عسل، خامه و... پيش او خود را عزيز كنيم از كارهاي مان حسابي جا خورده بود. خلاصه زنگ آخر شد و ما پاي تخته يك نامه با مضمون لطفاً امتحان نگيريد نصب كرديم. استاد، در زد و وارد شد. بچه ها يكي در ميان بلند شدند و بقيه با قيافه متأثر و سر به زير و غمگين نشسته بودند. معلم كه از دوگانگي اخلاق ما حسابي كفري شده بود گفت: چيزي شده، ناراحتيد و اين مثل كبريت در انبار باروت بود. هر كس با عجز چيزي مي گفت: استاد تو را به خدا ما ديروز مريض بوديم نتوانستيم درس بخوانيم .نسترن داد زد: استاد ديروز عروسي برادرمان بود تو را به خدا امتحان نگيريد. ژاله گفت: استاد، جان آن كسي كه دوستش داريد امتحان نگيريد آخر ما ديروز مادرمان را برده بوديم دكتر بقيه هم بغض آلود از استاد مي خواستند امتحان نگيرد. همه كلاس راگذاشته بودند روي سرشان. استاد كه تا به حال از اين رفتارها از ما نديده بود حسابي جا خورده بود و با تعجب و حالت متأسف به بچه ها نگاه مي كرد، بلند شد و گفت خيلي خب هفته بعد پنج شنبه امتحان است هر كس درس نخواند نيايد مدرسه. بچه ها كه مي خواستند بگويند ما هنوز متأثريم نه جيغ زدند نه خوشحالي كردند. خانم مراديان گفت: من مي روم پايين برنامه ها را هماهنگ كنم ساكت باشيد زود برمي گردم. چند دقيقه بعد كه بچه ها مطمئن شدند استاد پايين در دفتر معلم هاست فريادهاي شادي شروع شد و هر كسي چيزي گفت: قيافش وقتي گفتم مادرم مريض بوده ديدني بود.
وقتي گفتم عروسي برادرم بوده چقدر براق شد. وقتي گفتم بيماري ام مسري است چقدر متأثر شده بود. بچه ها احساس پيروزي مي كردند تا اينكه ناگهان استاد بدون در زدن وارد شد همه ساكت شدند شست همه خبردار شد كه استاد پشت در همه چيز را شنيده! او آن روز هيچ نگفت و حتي امتحان هم نگرفت. اما پنج شنبه چنان امتحاني از ما گرفت در حد تيزهوشان كه مثلاً نمره من 10 شد. حسابي گريه ام گرفته بود. ما نتيجه حيله گريمان را ديديم!
حديثه اصغر زاده
دبيرستان زرين خواه
منطقه ي 15 تهران

 



فانوس

قصه را مي خواندم اولش بود و نبود
تك و تنها او بود زير گنبد كبود
هر ورق دفتر عمر گشت جاري چون رود
قصه را مي شنوي «آب بابا نان بود»
زندگي تصميم است هم چو كبري بودن
راه پرپيچ و خمش كم كمك پيمودن
زندگي جادويي است مثل صد دانه انار
مثل آن فصل قشنگ، فصل زيباي بهار
ما همان امواجيم، زندگي اقيانوس
راه بس طولاني، علم هم چون فانوس
زهرا كريمي(باران)

 



داستان هاي ژول ورن

در اين نوشته كوتاه، بيشتر روي سخنم با نوجوانان و جوانان است. «ژول ورن» را لابد مي شناسيد و متناسب با وقت و امكانات خود، با يك يا چند اثر از آثار او، آشنا شده ايد و ساعت ها بر بال خيال، با او به آسمان ها و اعماق درياها و دور دنيا گشته ايد.
اين نويسنده فرانسوي كه او را «مخبر اختراعات» لقب داده اند چنان دنياي رنگين و خيال انگيزي براي ما ساخته بود كه ساعتها نمي توانستيم از آن روي برتابيم. اما در اينجا هدفم، پرداختن به پيش گويي هاي علمي او و تحقق معجزه آساي آن انديشه هاي دور و دراز نيست؛ بلكه نكته اي كه نظرم را در آثار او بيشتر جلب كرده است اين است كه آن مرد بزرگ همه حوادث داستان هايش را به خير و خوبي و غلبه نيكي بر بدي اختصاص داده است و اين درس را به طور غيرمحسوس و در لفافه، به خوانندگان خود مي آموزد كه همواره حق با نيكي ست.
نويسنده: بيژن غفاري ساروي
از تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14