(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 9 خرداد 1390- شماره 19939

بخشي از يك رمان منتشر نشده
رقص بسمل
تقديم به مظلوميت ملت به پا خاسته بحرين استشقامت كن...
تقديم به حماسه برادران بحريني ام
لشكر ابرهه از سوي حجاز آمده است
نگاهي به مكتب هرات شاهكار عهد تيموري
حكايت رنگ



بخشي از يك رمان منتشر نشده
رقص بسمل

رمان «رقص بسمل» داراي 10فصل است، كه هر يك از آنها، خود داراي بخش هاي جداگانه اي است. 10فصل رمان به شرح زير است:
دل دل/ تاب تاب/ زار زار/ ذق ذق/ بال بال/ هق هق/ پرپر/ دف دف/ لاي لاي/ زم زم.
نويسنده رمان، محمد مهدي رسولي است و نگارش آن سه سال به طول انجاميده است اين رمان توسط نشر كتاب نيستان منتشر خواهد شد .
بخش هايي از فصل پنجم (بال بال) تقديم مي شود.
بال بال
1
ابراهيم... ابراهيم... ابراهيم...
مرا صدا مي كنند. كسي، در جايي از همين نزديك تر، در نزديكي همين جا؛ يكي مرا صدا مي كند. بايد بيدار باشم. بايد بيدار شوم... اينكه مي شنوم، اينكه مي بينم يكي صدا مي كندم، يعني كه بيدارم. و الا خواب اين همه درد ندارد. اين همه خونين نيست. تشنه ام، مي شنوي پري جان، تشنه ام؛ قطره كوچكي از باران سيب مي نشيند رو صورت گر گرفته ام. قطره اي سيب. قطره اي ستاره. قطره اي آب... آب... اگر قطره اي بود كه آب بود و مي چكيد از آسمان آهني اين اتاق آخر؛ اگر اتاقي بود كه از اول اتاق بود و باز بايد شروع مي كردم از اول، با نامه تو شروع مي كردم؛ با دستخط تو تا تشنه نشوم ديگر، هيچ وقت هوس نكنم سرم را بكنم تو آبگير... چكار مي كني ابراهيم، آبش تميز نيست... از كجا مي دوني؟ صبر كن من اول بچشم، اگه مسموم بود... واي... شلپ آب مي زند تو صورتم كه هولم مي دهي از پهلو تو آب بركه... لباس ندارم اينجا پري جان، خيس خالي شدم... و دنبالت مي كنم كه بيفتمت تو آب... آب... جرالد نامرد... اگر آب بشوي، باز نگاهت نمي كنم به قدر يك قطره، به قدر يك چكه كه مي چكم از دست سيب، از دستت كه تو آب بركه مثل ماهي موج مي زني كه شناكنان مي افتي رو سنگ كه دستت پيچ و تاب مي خورد... نگاه ابراهيم! عين يه ماهي كه از آب افتاده بيرون... و مي آيم كه ماهي را ببينم، و آن كه عين ماهيست و دوباره هولم مي دهي تو بركه و مي دوم دنبالت، مي دوي دنبالم... ابراهيم... ابراهيم، كجاي تشنگي سرگرداني؟ كجاي سرگرداني را؟... تشنه اي... تشنه ام... تشنه... تشنه... تشنه... تشنه تشنه... تشنه تشنه تشنه... مي شنوي پري جان، عروسي عمه جرالد است، بي شرف اين جرالد، با قاشق رو ظرف هاي غذا ضرب گرفته، مي كوبد رو قلم پاهاي من، رو اين پاهاي خشك و خواب و خمير. لحظه اي، دقيقه اي خواب بودم. واي... باز اين درد تلخ و سياه آمد، نه، آن تركش پشت مخچه را كه محل سگ هم نمي گذارم. اين سوزش درد ريه است. انگار سوزن نخ بلندي را از سينه و پشتم رد مي كنند.
«البته اين سرگيجه مربوط به تركش پشت مخچه ست.»
«هيچ كاريش نمي شه كرد آقاي دكتر؟»
«عمل؛ شايد، با ريسك بالا. خطرناكه.»
«دارو چي آقاي دكتر، براشون فايده اي داره؟»
«مسكن. فقط. فعلا. تا ببينيم.»
از مطب كه مي آييم بيرون، من هي مي خندم و تو هي گريه مي كني؛ يك آن گريه ات را فرو مي بلعي و با صدايي كه بيشتر دلجويانه است تا عصباني، مي پرسي:
«خنده داره ابراهيم؟!»
و من بيشتر مي خندم، آن قدر مي خندم كه اشك از چشم هام سرازير مي شود و تو با اينكه گونه هات خيساخيس اشك گريه است، لبت به خنده مي رود، ايستاده اي و دولا راست شدن مرا مي پايي. بالاخره نفسي مي گيرم و مي گويد:
«اين كلمه تركش پشت مخچه، خودش يه جور جوكه!»
و دوباره مي خندم و تو دوباره گريه مي كني و مي گويي تشنه اي، آب ميوه مي گيرم. آب انار براي من، آب سيب براي تو؛ به صاحب مغازه مي گويي:
«آقا ببخشيد، آب انارش تازه ست ديگه!»
مرد براق مي شود، سطل تفاله انار را مي گيرد تو صورت من. و تو بالاخره مي زني زير خنده. خنده اي كه روزها منتظرش بوده ام، ظهور شادي معصومانه اي كه بعد از زخمي شدنم در دلت مرده بود. بغض راه گلوم را مي بندد. و اگر وقت نوشيدن، ليوان آب انار، چشم هام را پنهان نكرده باشد، حتما حلقه اشك را مي بيني، همين كه يك نفس مي نوشم، همين كه گس است و ملس، به سرفه ام مي اندازد و تو خيال مي كني اشك سرفه است، دستمال مي دهي دستم، هق هق مي گريم و تو فكر مي كني هنوز مي خندم كه مي گويي:
«فشار نياد به مخچه ت!»
و دوباره مي خندي، اشك مي ريزي و مي خندي. مثل وقتي كه آسمان هم آفتابي باشد، هم ببارد؛ و من گريه مي كنم، با صداي خنده گريه مي كنم؛ براي تو پري جان، كه فقط تلخي هاي مرا چشيده اي، و شيريني هام را حسرت بردي...
آي... اين فك بي مروت، خيال مي كنم از جا درآمده باشد. مهره هاي گردنم مي سوزد. ضعف، تيره پشتم را مي لرزاند. كاش يك حبه قند اينجا بود، البته قند نه، بيشتر تشنه مي شدم؛ آب بهتر است. صداي مارتين تو اتاقك مي خزد: «فكر كردي تو اين قبرستون كيك گير مي آد، لعنتي! اون بچه خوشگلو تو اين بارون فرستادي دنبال نخود سياه!»
پيت مي گويد:
«حالا كيك، شيريني خامه اي، شيريني سارالي، خونه گي، يه كوفتي، زهرماري؛ تولد همين جوري خشك و خالي، اونم تو اين جهنم، خودش يه جهنم ديگه س!... اون سينه مرغو اگر نمي خوري رد كن بياد اينجا!»
استيون لخ لخ كنان مي گويد:
«... فقط بايد تيكه بزرگه كيكو نگهداريم واسه وقتي گروهبان يه سنتي اومد؛ بالاخره بايد دسته موزيك، آهنگ خرشورو آماده كنه.»
جرالد تفي رو زمين مي اندازد و مي گويد:
«تو دعا كن اندي خوشگله زودتر برسه، سهم من فقط يه ليس كوچولو، بقيه اش مال شماها و گروهبان يه سنتي تون.»
مارتين با صداي كش داري مي گويد:
«حالا ديگه شد گروهبان يه سنتي ما؟ بيچاره مفلوك، اون قراره گزارش تو رو امضا كنه، نه گزارش مارو»!
جرالد با صدايي كه مي لرزد زمزمه مي كند:
«اما همه ما شريكيم، هرچهارتامون، يادتون نرفته كه؟»
مارتين كه تا به حال يك آهنگ يكنواخت را سوتمالي مي كرد، لحظه اي ساكت مي شود، خرخري مي كند و مي غرد:
«آهاي رفيق، اگر بخواي پاي مارو بكشي وسط، اوضاع بي ريخت مي شه ها، مي دوني كه چي مي گم؟»
جرالد مي گويد:
«اوه، اين حروم زاده رو نگاه كن، مگه خود تو با لگد نمي زدي تو آبگاش؟ هي، پيت، مگه تو جلوشو نگرفتي، مگه بهش نگفتي داري مي كشيش؟ مگه خودتو، پيت، نارنجكو نتپوندي تو دهنش، دهنشو جر دادي، اگر خفه مي شد بازم مقصر من بودم؟»
پيت مي گويد:
«چته، هي پيت، پيت مي كني، نقشه اصلي از تو بود.
گفتي بزن، ما هم زديم. نگفتي؟»
مارتين ماغ مي كشد:
«آه، كوفتمون كردين اين لعنتي رو...»
صداي جرالد مي لرزد:
«همه تون برين جهنم!»
ناگهان همه شان ساكت شده اند. قطرات باران رو تن آهني اتاقك ضرب گرفته. دوباره صداي سوت همان آهنگ تكرار شونده، به صداي باران، زخم مي زند. دوباره سوت مي زند... سوت مي زند... با يك سوت سوتك گلي... مي پرند شانه به سرها...
«چي مي گي گيتي، چرا انقدر سر و صدا مي كني؟ هر دو تاشون پريدن!»
خنده تو صورتش يخ مي زند:
«چي يا پريدن؟»
«شونه به سرها ديگه، دو تا شونه به سر اونجا نشسته بودن به چه ماهي، آنقدر خوشگل بودن كه نگو؛ اگه مي گرفتمشون...»
«نمي شد...»
«مي شد، من مي گرفتمشون.»
«مي پريدن.»
«چون تو سوت زدي پريدن.»
«بيا عصرونه بخور.»
«نمي خورم.»
«بيا ديگه، نون و پنير و گردو، عمو خيرالله گفت بيام صدات كنم.»
«اهه... ول نمي كني ها، برو من الان مي آم.»
«الآن بيا.»
«مي آم ديگه... مي آم...
... مي آم پري جان، به خدا همه سعي خودمو مي كنم.»
«قول مي دي؟»
«نمي تونم قول بدم، ولي اگه بشه، اگه بتونم، اگه خدا بخواد... پري جان... الو... قطع شد؟»
پس از سكوتي طولاني پري جان مي گويد:
«نه خير قطع نشده،... ولي بايد بياي، يعني مي خواي وقتي بچه به دنيا مي آد نباشي؟»
دلجويانه مي گويم:
«مي دوني كه دست من نيس، تا خدا چي بخواد.»
با تحكمي بازي گوشانه مي گويد:
«خدا مي خواد كه بياي، شنيدي چي گفتم؟»
«به خدا بگو، چرا به من مي گي؟»
«خب من به تو مي گم، تو به خدا بگو!»
«پري جان ديگه بايد قطع كنم، كلي آدم اينجا وايساده.»
تمنا را در صداش مي شنوم:
«خب به اون كلي آدم بگو يه هفته جاي تو وايسن تا تو بتوني بياي اينجا پيش زنت، بچه ت.»
زير لب مي گويم:
«بالاخره نگفتي دكتر چي گفت!»
«گفت موقعي كه بچه به دنيا مي آد تو بايد بالاسر زن و بچه ت باشي.»
«نه، خدا وكيلي، شوخي نكن؛ راس راسي چي گفت؟»
«چي مي خواستي بگه، مثل هميشه؛ خانوم احتياط كنين، شما در وضعيت خطرناك و پطرناك و از اين حرفا ديگه، چه مي دونم، ولي خب گفت حتما بايد موقعي كه بچه مي آد تو بالا سرم باشي.»
«هي نگو، به خدا اگر بتونم مي آم.»
«هي مي گم؛ به خدا اگه نمي توني ام بيا.»
«حرفايي مي زني ها!»
«حرفايي مي زنم ها!»
«پري جان، خلق الله منتظرن، مي خوان تماس بگيرن.»
«ابراهيم جان، بچه هم منتظر باباشه، مي خواد باهات تماس بگيره.»
مي زنم زير خنده. يك بسيجي كه منتظر ايستاده و از پشت شيشه زل زده به من، وقتي خنده ام را مي بيند، تبسمي مي كند و سرش را پايين مي اندازد. دستم را كنار گوشي و دهانم مي گيرم و آرام تر مي گويم:
«ببين پري جان، كاري نداري؟»
پري جان نجوا مي كند:
«چرا دارم.»
«خب بگو!»
با همان لحن مي گويد:
«كي مي آي؟»
دوباره مي زنم زير خنده.
«پرسيدم كي مي آي ابراهيم؟»
آهنگ صداش جدي شده. سكوت مي كنم؛ مي گويد:
«كي؟» حالا صداش به بغض نشسته: «باشه، نگو، منم يه چيزي مي خواستم بگم، نمي گم.»
«خيله خب، بگو!»
«تو اول قول بده مي آي مرخصي!»
«نمي تونم قول بدم پري جان، به خدا نمي شه؛ حالا تو بگو، چي مي خواستي بگي؟»
«هيچي، مي خواستم بگم از اون انارها گرفتم نگه داشتم وقتي اومدي برات دون كنم.»
«الآن كه فصلش نيس. دروغ بلد نيستي، نگو.»
«خب تو بگو!»
«باشه، همين الآن يه قطار دربست مي گيرم مي آم پيشت، خوبه؟»
ناگهان صداش مي شكفد:
«پس نيگرش دار دم در تا من چادرمو سرم كنم، يه سر با هم بريم بيمارستان، بابا ابراهيم جون، قربونت برم، دق كردم از بس تنهايي رفتم اون بيمارستان كوفتي، هر دفعه يه من مي رم، هزار من برمي گردم.»
با دستپاچگي مي گويم:
«چرا، مگه چي شده؟... الو، پري جان... صدامو مي شنوي؟»
«آره، مي شنوم، هيچي؛ هيچي نشده، فقط اين خانم دكتره يه چيزايي مي گه.»
«چي مي گه مثلا؟»
«گفتم كه، همين ديگه، مي گه...» بغض سنگيني در صداش لمبر مي خورد. تك سرفه اي مي كند: «مي گه بگو شوهرت حتما مرخصي بگيره بياد پيشت، بگو دو ماه و دوازده روزه كه نيومده، بگو مگه دلش از سنگه!»
لحظه اي سكوت مي كنم. هياهويي در ذهنم هروله مي كند.
«چيزي شده پري جان؟ الو... ميگم نمي خواي بگي چي شده؟»
آرام مي گويد:
«چرا، ولي قول مي دي هول نكني؟»
سرمايي در تيره پشتم مي دود. يك آن تصوير خودم را در شيشه پنجره كابين مي بينم كه وامي رود و كش مي آيد. با صدايي شكسته و لرزان مي گويم:
«چي شده پري جان؟»
«دلم برات تنگ شده.»
مي زند زير خنده، يك خنده كه طعم شيريني از آن نمي چشم. يك خنده كه تلخيش تا استخوانم مي دود. يك خنده عجيب كه مثل زخم كهنه اي روپوست اتاقك آهني دهن باز مي كند.
2
... نخند... نخند جرالد... وقتي انگشت سبابه ام را زير پوتينت فشار مي دادي من به تو مي خنديدم؛ تو فهميدي من به پوتين هات مي خندم، به آن پاهاي سنگين و فيل وشت. تو فكر مي كردي خودت با همان پاهاي يغور، زير همان پوتين سياه داري انگشتم را له مي كني، فكر كردي تو داري له مي كني، اما قبلا خلف زحمتش را كشيده بود، انگشت بي حس بود. ديدم يك جوري نگاهم مي كني كه يعني چرا از درد نعره نمي كشم، عصباني تر شدي، چون فشار را بيشتر كردي. با پوتين زدي زير چانه ام، زهرخندم را ديده بودي؟ بهت برخورده بود؟ پاهات، پوتينت، و برق نگاهت زير سؤال رفته بود؟ به خودت شك كرده بودي؛ تف كه انداختي تو صورتم، ترس و حيرت را در صورت سرخ و سفيدت ديدم؛ پات را گذاشتي رو قفسه سينه ام و سر دادي بالا، كف پوتين، دنده ها را لمس مي كرد؛ پوتين، قطاري شده بود كه روي ريل مي رفت. سلانه سلانه و بازيگوش، كه يعني حالا وقت بسيار است يا پاياني براي اين سفر نيست، تمام نمي شود... تمام نمي شد...
تمام شد. بالاخره قطار ايستاد. هنوز خواب تو چشم هام مي لوليد. كوله ام را رو شانه انداختم و پياده شدم. ايستگاه، مملو از مسافران، زير نور طلايي صبح مي درخشيد؛ ايستگاهي كه اين بار اما از نگاه تپنده پري جان خالي بود.
«چرا هر دفعه مي آي ايستگاه بابا جان! اين همه آدم از منطقه مي آن، يكي شون استقبال كننده داره؟»
«جونم واسه ت بگه، مي آم استقبال شوهرم، چطور مگه قربونت برم!»
«مگه دستم به اين مرتضي نرسه، يعني چي هر دفه به تو گزارش مي ده من كي مي رم كي مي آم!»
«به اون بنده خدا چه ربطي داره...»
«نمي دونم چي بگم، بالاخره خوش اومدي!»
«ببخشيدها، شما خوش اومدين جناب فرمانده!»
اما اين بار ايستاده ام وسط سالن ايستگاه و نگاهم پري جان را صدا مي كند. ناگهان مي دوم، خواب و رخوت سفر از تنم ريخته. مي دوم... آن همه بي خوابي و خستگي تلنبار شده تو تنم لمبر مي خورد... مي دوم... پري جان تو بيمارستان است و من اينجا سلانه سلانه راه مي روم... مي دوم.
«بي سيم زدن كه دوباره مادرتون با قرارگاه تماس گرفته، گفتن حال خانومتون خوب نيس، تو بيمارستانن...»
... مي دوم... تيمم مي كنم... مي دوم... با سرهاي خميده تو كانال راه مي رويم و تيمم مي كنيم، راه مي رويم و نماز مي خوانيم... مي دوم... گرگ و ميش هوا افتاده رو كانال و سايه هامان رو تن يكديگر محو شده. يك منور از خاكريزهاي مقابل رو سرمان روشن مي شود. چند نفر كه در حال حركت، قنوت گرفته اند، سرشان را مي دزدند و محو مي شوند تو سايه غليظ ديواره كانال. منور كه خاموش مي شود، از تنگه مارپيچي كانال عبور مي كنم و سلام نمازم را مي دهم. حالا ستيغ خاكريزهاي مقابل از نور شديد دوشكاها چشمك مي زند. مي دوم... حتماً پري جان تو بيمارستان چشم به راه من است، حتماً تا به حال بچه به دنيا آمده، مي دوم... مرتضي خودش را به من مي رساند، يك كوله پر از گلوله آرپي چي گل شانه اش انداخته و دو تاي ديگر هم در مشت دارد، مي گويد:
«تو كه اينجايي پسر، مي خواي يه دربست بگيرم برسونمت يا با خر حاج ملك مي ري؟»
دستم را رو سرش مي گذارم و رو به پايين فشار مي دهم.
«سرتو بدزد بابا، مگه نمي بيني دارن مي زنن؟!»
دستم را مي گيرد رو سرش مي كشد، انگار دارم موهاش را صاف مي كنم؛ مي گويد:
«ببينم يل ابرام، تو مگه قرار نبود تو موقعيت برادر مامان باشي، زن بيچاره تو تنها گذاشتي تو بيمارستان؟!»
دستم را رو لب هاش مي گذارد و مي بوسد. مي گويم:
«چيكار مي كني مشتي!»
زمزمه مي كند:
«حلالم كن يل ابرام!»
«چيه، خبري يه؟»
لبخندي مي زند و مي گويد:
«واسه من نه، واسه تو!» سرش را تكان مي دهد و مي گويد: «يه طورايي شدي، مي خواي بري ددر، به ما نمي گي!»
پاهام از زمين كنده مي شود:
«حركت كن مرتضي، راه كانالو بستي!»
دنبالم راه مي افتد:
«ديشب خواب ديدم حاجي شدي!»
«خيره ايشاالله، راه بيا!»
«اگه راس راسي خير بود ايشاالله، مي خواي اسم بچه تو چي بذاري!»
لبخندي مي زنم و مي گويم:
«از كجا معلوم چلوكباب تو رو زودتر نخوريم!»
نفس عميقي مي كشد:
«هي... يل ابرام، ما جنس بنجليم، رو دست خدا باد كرديم؛ بعدشم، ايشاالله اول بزرگ ترا!»
«ما كوچيكتيم داش مرتضي!»
با نوك گلوله آرپي چي رو كتفم مي زند و مي گويد: «مگه قرار نبود بري مرخصي؟ فتوكپي فرمانده گفت برگه شو امضا كردم، خودش نرفت، واي به حالت اگه عيالات مربوطه رو ببينم!»
برمي گردم نگاهش مي كنم، نور خفيف يك منور تو صورتش پرپر مي كند، مي گويم: «اون ميدون مين، سه تا ورودي داره عين هم، فقط يكيش پاك سازي شده؛ محسن كه زخمي شد بردنش عقب، من اگه نمي اومدم، كي جواب بچه هاي مردمو مي داد، تو؟... چرا اين جوري نگام مي كني؟ دو تا ورودي بسته س كه من و محسن آمارشو داريم. دارن بچه ها رو تيكه پاره مي كنن. سه روزه آب و غذا نرسيده بهشون. توقع داري من چيكار كنم؟»
«مگه فتوكپي، خودش نمي دونست داستانو!»
«مي دونس، ولي انقد اين مادر من با قرارگاه تماس گرفته بود كه بيچاره رو كچل كرد؛ يه برگه مرخصي داد دست من كه يعني، آره! اون وقت من بچه ها رو بذارم زيرا آتيش برم؟»
يك منور بالاي كانال روشن مي شود. سرها را مي دزديم و كپه مي شويم تو كانال؛ كانال زير رگبار دوشكاها مي لرزد.

 



تقديم به مظلوميت ملت به پا خاسته بحرين استشقامت كن...

رضا اسماعيلي
زمين بيا ز بهاران دوباره دعوت كن
دعاي چلچله را جان گل اجابت كن
كنون كه سبزه لگدمال خشم پاييز است
بيا براي خدا، سبزه را حمايت كن
عطش دوباره به دنبال آب مي گردد
بيا به گوش عطش، چشمه را تلاوت كن
شكسته بال و پر مهربان پروانه
بيا به باغ و به پروانه ها محبت كن
به چشم پنجره ها روزن اميدي نيست
بيا به سوي دل آسمان اشارت كن
در ازدحام شب بي ستاره مي پوسي
بيا به شهر سحر، با سپيده خلوت كن
چهار فصل جهان گرچه فتنه باران است
به زير بارش اين فتنه استقامت كن
حديث عاشقي ما نمي شود كهنه
بيا حكايت اين شرح بي نهايت كن

 



تقديم به حماسه برادران بحريني ام
لشكر ابرهه از سوي حجاز آمده است

سيد حميدرضا برقعي
باز از بام جهان بانگ اذان لبريز است
مثنوي بار دگر از هيجان لبريز است
بحر آرام دگرباره خروشان شده است
ساحل خفته پر از لولو مرجان شده است
دشمن از وادي قرآن و نماز آمده است
لشكر ابرهه از سوي حجاز آمده است
با شماييم شمايي كه فقط شيطاني است
(دين اسلام نه اسلام ابوسفياني است)
با شماييم كه خود را خبري مي دانيد
و زمين را همه ارث پدري مي دانيد
با شماييم كه در آتش خود دود شديد
فخر كرديد كه هم كاسه نمرود شديد
گردباد آتش صحراست بترسيد از آن
آه اين طايفه گيراست بترسيد از آن
هان! بترسيد كه دريا به خروش آمده است
خون اين طايفه اين بار به جوش آمده است
صبر اين طايفه وقتي كه به سر مي آيد
ديگر از خرد و كلان معجزه برمي آيد
سنگ اين قوم كه سجيل شود مي فهميد
آسمان غرق ابابيل شود مي فهميد

 



نگاهي به مكتب هرات شاهكار عهد تيموري
حكايت رنگ

مهدي فرخي
در پرداختن به مقوله نقاشي ايراني در گذر از تاريخ با پستي و بلندي هاي زيادي مواجه مي شويم كه درآن گاهي ترقي و پيشرفت به حد كمال رسيده و در دوراني با تنزل و افت كيفي محسوسي روبه رو مي شويم. هنر نگارگري متأثر از شرايط اجتماعي و محيط فرهنگي هردوره از خصوصيات و كيفيات خاص برخوردار مي باشد و در تحقيق و بررسي وجوه و جلوه هاي بارز هر دوره مي توان موارد خاص و منحصر به فرد را در آن متذكر شد. دراين رهگذر عناصر شكل دهنده نگاره هاي هر دوره متأثر از بافت و فضاي حاكم با شاكله اي كلي، كيفيات و ظاهري متنوع به خويش مي گيرند. اين مقوله درنگارگري مكتب هرات و نيز نقاشي دوران قاجار به عنوان دو دوره مورد مقايسه دراين تحقيق نيز مصداق پيدا مي كند. نقاشي دوره قاجار كه حتي از آن با عنوان يك «مكتب هنري» ياد مي شود و آوازهاي جهاني نيز پيدا كرده است در سير تحول نقاشي ايراني سيماي متفاوت با آنچه تحت عنوان «نگارگري ايراني» شناخته مي شود پيدا كرده است. علت عمده آن را شايد بتوان در ظاهر بيش و كم متفاوت عناصر تجسمي و خارج كردن از شكل معمولي، حاكم بر آن در مقايسه با ادوار نقاشي قبل و بعد از خود دانست. احتمالا محيط فرهنگي، طرز تلقي و جهان بيني خاص هنرمند اين دوران در اين جريان تأثير مستقيم گذاشته است. اما پيش از اين و بنا به ضرورت لازم مي نمايد نگاهي كلي به ماهيت انسان در نگاه عرفان ايراني- اسلامي بيندازيم تا درنهايت تفاوت هاي نگاه هنرمند عارف مسلك نگارگر ايراني به خصوص نگارگران مكتب هرات به انسان با نقاش و حاميان هنر نقاشي قاجار متمايز و مشخص گردد.
درنگرش اسلامي، وجود انسان در ميان مخلوقات هستي، شاهكار خلقت است، تا جايي كه خداوند خالق و قادر و حكيم، خود را در آفرينش چنين موجودي تحسين كرده است. «فتبارك الله احسن الخالقين» تا آنجا كه قلمرو و ادراك و حدود آگاهي بشر است، جهاني شگفت انگيزتر و بزرگ تر از خود انسان وجود ندارد. او اشرف مخلوقات و علت نهايي آفرينش و نخستين آفريده و واسطه فيض الهي به عالم مادون و مسجود فرشتگان عالم قدس است. به همين سبب جهان هستي را سرتاسر، عالم كبير و انسان را به تنهايي عالم صغير مي گويند.
در دوره تيموري، با همه ويراني ها و خشونت هايي كه اتفاق افتاد، هنر نگارگري ادامه يافت و به طرز شگفت آوري ترقي كرد. پايتخت تيمور سمرقند بود و مركزيت هنري كوتاهي در اين پايتخت فراهم آمد و در واقع طليعه مكتب هرات بود.
پس از مرگ تيمور، در زمان شاهرخ، هرات مركزيت پيدا كرد و شاهرخ در آن محل كارگاهي برپا كرد كه به كار مصورسازي پرداخته شود. در زمان شاهرخ و جانشينان او به خصوص بايسنقر، بيشترين توجه به شاهنامه معطوف بود. از نگارگران زمان شاهرخ كه معروف بودند، مولانا خليل نقاش (ماني ثاني) را مي توان نام برد. در آن زمان همسر شاهرخ گوهرشادبيگم، مسجد گوهرشاد را ساخت.
سه پسر شاهرخ به نام هاي بايسنقر، ابراهيم سلطان و الغ بيگ به ترتيب كارگاه هاي خود را در هرات، شيراز و سمرقند برپا كردند. و به ياري آنها بود كه گام نخست درتحول كتاب نگاري عهد تيمور برداشته شد. البته پيش از اين اسكندرسلطان نواده تيمور هنرمندان برجسته را در شيراز گردآورده بود.
دوره زمامداري شاهرخ، بي ترديد از پررونق ترين ادوار تاريخ ايران محسوب مي شود. اين رونق دركتب خطي بي نظير و بسيار نفيسي كه دراين دوره تهيه شده اند، به خوبي منعكس است. هرات در زمان شاهرخ، مركز بي رقيبي براي نقاشي تيموري بود و هنرپروري خاندان تيموري بيش از شيراز در هرات جلوه كرد. بايسنقرميرزا پس از به دست گرفتن حكومت هرات به فرمان شاهرخ، كتابخانه و كارگاه بزرگي دراين شهر برپاكرد و برجسته ترين استادان زمان را از سراسر ايران در دربار خويش گردآورد.
هرات پس از مرگ شاهرخ (850هـ.ق) و تا آغاز پادشاهي حسين بايقرا ، يك دوره اغتشاش و ركود هنري را گذرانيد.
يكي از زيباترين آثار دوره تيموري و مكتب هرات، كليله و دمنه اي است كه در موزه گلستان نگهداري مي شود. نگارگر اين كتاب خليل نقاش است. همچنين جامع التواريخ اثر «حافظ ابرو» كه امروزه در موزه رضا عباسي نگهداري مي شود از كتاب هاي مصور اين دوره است.
از نگارگران اين دوره اميرشاهي سبزواري، غياث الدين استاد سيدي احمد نقاش و خواجه علي منصور را مي توان نام برد كه به دعوت بايسنقر از تبريز به هرات آمدند. از زماني كه سلطان حسين بايقرا درهرات برتخت نشست، شعر و موسيقي، نگارگري و ديوارنگاري، معماري و باغسازي و هنرهاي ديگر رونق تازه اي يافتند و هرات در اين دوره 38 ساله، شكوفايي فرهنگي تازه اي را تجربه كرد. در اين دوره در كارگاه هاي دربار او كمال الدين بهزاد به فعاليت پرداخت. بسياري توفيق سلطان حسين بايقرا را در فعاليت هاي اميرعلي شيرنوايي وزير هنرمند او مي دانند. به هرحال درمكتب هرات، نقاشي كتب و تذهيب و مرقع سازي به حد اعلاي خود رسيد.
شكل انسان در نگارگري فاخر ايراني خصوصا تك پيكره ها با وجود آنكه سرشار از حس زيبايي، كمال، پويايي و جذابيت هاي بصري است، به هيچ روي حضوري همسو با شكل انسان در مكاتب نقاشي غربي از جمله نئوكلاسي سيسم، رومانتي سيسم و رئاليسم ندارد. شكل انسان اساساً از اين ديدگاه عرفاني هم شأن و هم ارزش با ديگر عناصر نگارگري ست و صورتش از لحاظ انتزاعي گري و ميزان فاصله اي كه از طبيعت گرفته صورتي همطراز با ديگر عناصر نگارگري پيدا مي كند. در ساحت نگارگري ايراني هيچ عنصري «من» نمي گويد، حتي آنجايي كه كل فضاي نگاره در اشغال تنها يك پيكره انساني قرار مي گيرد حس تفرد و تشخص و منيت از صورت آن احساس نمي گردد. درسراسر فضاي نگارگري ايراني نور موضعي وجود ندارد، لذا بر كليه عناصر نگاره به يكسان پرتوافكني مي كند.
هرات از شهرهاي زيبا و پررونق دوره تيموري است. اين شهر در سال هاي پرآشوب سلطنت تيموريان دور از هياهوي جنگ و اوضاع سياسي روزگاري خوش در سايه حمايت حاكمان تيموري از جمله شاهرخ، بايسنقر ميرزا و سلطان حسين بايقرا مي گذراند. هرات از زمان سلطنت شاهرخ تا حمله شاه اسماعيل صفوي (1799-916ه.ق) محفل هنرمندان و صنعتگران بي شماري بود. شالوده مكتب نگارگري هرات در دوره تيموري و با سلطنت شاهرخ فرزند تيمور ريخته شد. اين مكتب نگارگري به عنوان يك نمونه و الگو در تاريخ نگارگري ايراني - اسلامي از جايگاه ويژه و ارزشمندي برخوردار مي باشد. وجوه بارز نگارگري مكتب هرات كه آن را به عنوان يك پارادايم در تاريخ نگارگري ايراني - اسلامي مطرح مي سازد عبارتند از:
1- پيوند عميق نقاشي ايراني با ادبيات و عرفان ايراني به سبب مديريت هنري خاندان تيمور در هرات سده هاي هشتم و نهم هجري قمري و نيز جانبداري اكيد از صاحبان ذوق و هنر و انديشه.
2- همايش ارباب حلقه معرفت؛ مير عليشير نوائي، جامي، احمد تفتازاني و مولانا شمس الدين محمد اسد التبادكاني (واعظان آراء و انديشه عربي) ميرك، استاد زمانه كمال الدين بهزاد و شاگردان بي شمارش و... در كارگاه ها و كتابخانه هاي دربار.
3- استقلال هنر نقاشي از قيد و بند كتابت به جهت رونق بازار نقاشي و نيز تعدد نگارگران حرفه اي.
4- مستهلك شدن عناصر و تاثيرات هنر بيگانه توسط هنرمندان و حاميان فرهنگ دوست و ادب پرور ايراني.
5- حضور هنرمند برجسته و نامي نگارگري ايراني «كمال الدين بهزاد» در رأس كارگاه هاي كتابت و نگارگري.
از مؤلفه هاي ارزشي هنر نگارگري مكتب هرات كه محصول نبوغ هنرمندان ايراني بود، مي توان به موارد زير اشاره كرد:
1- ارائه پيشرفته و در حد كمال نگاره ها و نيز توفيق يابي در گسترش طيف رنگ ها و نحوه تنظيم آنها كه اين خود از دستاوردهاي هنر آكادميك و مديريت صحيح كارگاه هاي هنري بود.
2- در اين دوران تركيب بندي ها غالبا بسيار استادانه و بلندپروازانه صورت مي گرفت و نيز تنظيم فضاي اثر با همه تكثر عناصر نگاره هوشمندانه صورت مي پذيرفت.
3- در آثار نگارگري اين دوره طرح بندي به طور قاطعي معماري وار است و احساس تعادل كه همواره در نزد نگارگران ايراني قوي است، از طريق روابط تازه و زيركانه اي بين متن و تصاوير به بيان درآمده است، همچنين در رعايت تناسب و شيوه ناتوراليسم تا آن حد پيش رفته است كه هنرمند از هدف اصلي خويش كه همانا تزئين و خلق دنياي مثالين باشد، دور نشود. دقت و لطافت برخورد با ساير عناصر نگاره تا به حدي است كه كليه عناصر تصوير، ارزش و اعتبار يكسان پيدا كند.
4- به كارگيري رنگ هاي مكمل و خاكستري هاي رنگي در جهت ايجاد هماهنگي وهارموني چشم نواز.
5- تزئين و ريزه پردازي در فضاي معماري و ساختمان.
از ديگر شاخص هاي ممتاز هنر نگارگري اين دوره ارائه فرم هاي انساني در نهايت كمال و ظرافت است. اندام ها و چهره ها در كسوتي عارفانه و شاعرانه ازحالت توصيفي و داستاني به درآمده و به حالتي بياني و احساسي متمايل مي شوند. اين ظرافت و لطافت پيكره ها به حدي است كه نگاره پيش از آنكه ترجمان تصويري متن باشد خود به يك قطعه شعر مبدل مي گردد و به عبارتي نگارگر، شاعرانه اثر مي آفريند. در نگارگري مكتب هرات «آنچه تازگي دارد روحي است كه در كليه جزئيات به ويژه پيكره هاي انساني دميده شده؛ پيكره هائي كه عمدتا هويت عروسكي خود را از دست داده اند و به نظر مي رسد... در تكاپو هستند.»
بذر پرحاصلي كه اندك زماني بعدتر در نگارگري دوره صفوي و علي الخصوص مكتب اصفهان به بار نشست، نخستين بار در نگارگري مكتب هرات آبياري شده بود.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14