(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 22 خرداد 1390- شماره 19948

به ياد شهيد رسول حيدري
...در جبهه غرب خبري هست
پرستاري زير آتش و گلوله



به ياد شهيد رسول حيدري
...در جبهه غرب خبري هست

سيدمحمد ترابي
روز اول فروردين 1339 چشمان منتظر خانواده به نورش روشن شد. چه كسي آن روز مي دانست آن نوزاد كه رسول نام گرفت روزي سردار عشق خواهد شد.
رسول دوره ابتدايي را در مدرسه پانزده بهمن در شهرستان ملاير تحصيل كرد و با نمرات خوب به پايان رسانيد. روحيه بلند رسول از همان كودكي، از او شخصيتي مردانه پديد آورد و هوش و ذكاوت و رفتار مردانه اش او را از همكلاسي هايش متمايز مي كند.
خانواده رسول مدتي به اهواز مهاجرت مي كنند و رسول سال دوم و سوم دبيرستان را در آنجا مي گذراند.
در اهواز، بيشتر اوقاتش را به سير و سلوك معنوي سپري مي كند، پس از بازگشت از اهواز در ملاير به هنرستان فني مي رود و به ادامه تحصيل مي پردازد.
در هنرستان فني، در شهر كوچك ملاير، به رغم كمبود اطلاعات، با مطالعه كتاب هاي گوناگون، با الفباي سياست آشنا و از همان زمان وارد مسائل اجتماعي و سياسي مي شود. سال هاي آخر هنرستان مصادف با آغاز جرقه هاي انقلاب است و امام، پاكان را به سوي خود جذب مي كند و رسول از جمله جواناني است كه در برپايي تظاهرات و پخش اعلاميه هاي امام نقش فعالي دارد. بيشتر اوقات خود را در محافل مذهبي و مجالس سخنراني سپري مي كند. در هنرستان انشاهاي سياسي مي نويسد و براي هم كلاسي هايش مي خواند، معلم ادبيات وي در اين باره مي گويد يك بار رسول انشايي نوشته بود كه وقتي سر كلاس خواند به او گفتم پسرجان، با اين حرف ها مواظب باش سرت را به باد ندهي!
يك بار نيز توسط نيروهاي شهرباني دستگير و مورد ضرب و شتم واقع مي شود اما نه تنها پا پس نمي كشد، بلكه مصمم تر هم مي شود.
پس از پيروزي انقلاب همچنان پرچمدار جوانان انقلابي ملاير به شمار مي رود. او پيش از گرفتن ديپلم در سال 1358، براي خدمت به مردم مسلمان و انقلابي به همدان مي رود و در آن شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درمي آيد، چرا كه در ملاير هنوز سپاه تشكيل نشده بود.
در سال 1359 به همت چند تن از دوستان انقلابي اش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ملاير را تشكيل مي دهد و نيروهاي انقلابي و متعهد شهر ملاير را جذب سپاه مي نمايد. او در سپاه ملاير قاطعانه به مبارزه عليه عوامل ساواك مي پردازد و تعدادي از آنان را دستگير و به مجازات مي رساند. قاطعيت انقلابي رسول، در دل عوامل ضدانقلاب و عناصر فاسد رعب و وحشت زيادي مي اندازد. به دنبال غائله كردستان و تحركات گروهك هاي ضدانقلاب رسول با چند تن از دوستان خود داوطلبانه به سوي كردستان مي شتابد و در شهر پاوه به مبارزه عليه ضدانقلاب مشغول مي شود.
رسول در ملاير و همدان به دليل فعاليت هاي انقلابي و تهديد عناصر فاسد و ضدانقلاب همواره در معرض خطر قرار مي گيرد. ولي بدون اعتنا به اين تهديدها و خطرها به فعاليت هايش ادامه مي دهد.
پس از شروع جنگ تحميلي، براي دفاع از آرمان هاي انقلاب راهي جبهه هاي نبرد عليه دشمن بعثي مي شود. بارها در عمليات هاي مختلف شركت جسته و مجروح مي شود. در يكي از مرخصي هايي كه در سال 1360 به شهر مي آيد، با دختري پارسا و پاكدامن ازدواج مي كند كه پس از ازدواج دوباره به همدان مي رود.
مدتي در جبهه گيلانغرب و سرپل ذهاب با نيروهاي متجاوز عراقي مي جنگد، در اين محور چندين طرح عملياتي را براي ضربه زدن به دشمن ترسيم و خود نيز در اين عمليات تهاجمي فعالانه شركت مي كند.
در سال 1363 با درايت، هوشمندي و ابتكار عمل در نقطه شمال غرب، يك رشته اقدام هاي بازدارنده را در مقابل دشمن ترتيب مي دهد و بدين ترتيب، دشمن را از دست يافتن به اهداف خود بازمي دارد. سال ها در كردستان عراق، به شناسايي و مبارزه عليه نيروهاي بعثي مي پردازد و با وجود كمبود امكانات، تجهيزات و وسايل خم به ابرو نمي آورد و با مشكلات دست و پنجه نرم مي كند.
رسول يك بار در كردستان عراق از ناحيه كمر بسختي مجروح مي شود، از آنجا كه وسايل جراحي گير نمي آيد، او با صبر و تحمل بالا، تن به عمل جراحي بدون بي هوشي مي دهد.
در طول هشت سال دفاع مقدس، حدود 65 ماه در جبهه هاي جنوب، بويژه غرب به خدمت خالصانه مي پردازد كه عمدتا در كردستان عراق به فعاليت شناسايي اقدام مي كند. در شمال عراق تا عمق خاك دشمن نفوذ مي كند و گاهي در شناسايي ها تا مرز سوريه مي رود.
جنگ تحميلي كه تمام مي شود، رسول براي تكميل تحصيلاتش وارد دانشگاه شده و در رشته علوم سياسي به تحصيل مي پردازد. سال آخر تحصيل، تجاوز صرب هاي نژادپرست به مسلمانان بوسني و هرزگوين آغاز مي شود. رسول درد و رنج عميق مردم مسلمان و بي پناه بوسني را تحمل نكرده و رهسپار ديار غريب مي شود.
رسول با انبوهي از تجربيات انقلابي و رزمي خود، در بوسني منشا خدمات ارزشمند براي مردم بي پناه، بويژه قشر جوان و مشتاق اين كشور مي شود، او با منش، كردار و اخلاق خود، فرهنگ ديني را ميان مردم بوسني منتشر مي سازد.
مردم بوسني او را ياوري صديق براي خود مي شناسند. رسول نيز به مردم ويسوكو عشق مي ورزيد و با آنان با علاقه و مهرباني رفتار مي كرد. رسول، با علاقه و استعدادي كه داشت، زبان مردم بوسني را براي ارتباط صميمي تر فرا مي گيرد و در روزهاي آخر بي واسطه با آنان رابطه برقرار مي كند.
«ابراهيم آووديچ» درباره رسول مي گويد: «رسول خيلي ساده و پرتحرك، در عين حال شوخ طبع بود. من شهيد رسول را يكي از سربازان واقعي امام خميني(ره) يافتم كه براي اداي تكليف ديني خود، حركت مي كرد».
پس از سال ها مجاهدت و تلاش در راه حق، در روز عيد غدير سال 1372 در كشور بوسني- هرزگوين و در بوسناي مركزي واقع در شهر ويسوكو متوجه مي شود كه منطقه اي از جاده ويسوكو توسط نيروهاي كروات آلوده شده و اين مسير، مسير عبور ايرانيان بود. دستور مي دهد كه تا اطلاع ثانوي كسي از اين مسير عبور نكند و خود به همراه يكي از رزمندگان بوسني به آن منطقه مي رود تا آنجا را مورد بررسي قرار دهد. قبل از حركت با مادر سيده اش تماس مي گيرد و ضمن تبريك عيد به او با حالتي روحاني خداحافظي مي كند و به سوي آخرين جبهه مي رود. در مسير به كمين دشمن خورده و با رزمنده بوسنيايي همراهش به فيض شهادت مي رسد.
پيكر خسته اش يك هفته بعد به ميهن بازمي گردد و بر دوش ياران غمگسارش باشكوه تشييع مي شود. آن روزها، در ظاهر روزهاي جهاد و شهادت نبود. روزگار توسعه و مانور تجمل بود و در چنين روزگار غداري، بريدن از زندگي و هجرت و به استقبال گلوله رفتن، سري سودايي مي طلبد كه شهيد رسول حيدري در راه دوست فدايش كرد.
براي آن كه مجنون است چه تفاوت دارد كه جام وصال را كجا سركشد. خواه در رمل هاي فكه، كوه هاي كردستان و يا در غربت اروپا...
آنچه مي خوانيد روايت هايي كوتاه از دفتر زندگي حاج رسول است. بزرگ مردي كه لقب سردار گمنام برازنده اوست و كلمات در برابرش حقير.
تيتر مطلب، وام گرفته از رمان معروف «در جبهه غرب خبري نيست»، اثر اريش ماريا رمارك است. اين اثر يكي از آثار كلاسيك جنگي است كه با نگاهي واقع گرايانه به اين موضوع مي پردازد. سربازاني كه براي آرمان هاي خود راهي جبهه مي شوند اما درمي يابند كه واقعيت هولناك تر از چيزي است كه گمان مي كردند و در نهايت تنها سرخوردگي و پشيماني نصيب آنان مي شود. تاكنون اين رمان به ده ها زبان- از جمله فارسي- ترجمه و ميليون ها نسخه از آن در سراسر دنيا به فروش رفته است.
جاي افسوس است كه هيچ كتابي درباره شهيد رسول حيدري وجود ندارد. رزمنده اي كه پس از هشت سال جنگ، نه تنها پشيمان و خسته نيست، بلكه وقتي درمي يابد در خاكريزي در غرب، بايد از آرمان هايش دفاع كند، رهسپار غربت غرب مي شود.


در تظاهرات، هميشه صف اول و از همه جلوتر بود. در اوج انقلاب يك شب خانه يكي از اقوام رسول جلسه قرآن بود. سر و كله ساواكي ها پيدا شد. يكي گفت، ما كه كاري نمي كنيم. جلسه قرآن است.
- خيلي حرف بزني با همين اسلحه سوراخ سوراخت مي كنم!
جلسه به هم خورد و همه بلند شدند. من هم مي خواستم بلند شوم كه رسول دستم را محكم گرفت و نگذاشت. آرام گفت، اگر چيزي گفتند، مي گويم آمده ايم خانه فاميل مان مهماني.
نمي خواست جلوي طاغوت سر خم كند.
¤
يك روز چندين نفر از نزديكان و آشنايان مهمان ما بودند. كساني كه به قول معروف سرشان به تنشان مي ارزيد! ما مشغول صحبت بوديم كه رسول از فوتبال آمد. لباس هاي معمولي رسول و سر و روي خاكي او در موقع حال و احوال با ميهمانان مورد توجه آنها قرار گرفت. رسول كه رفت آنها به من گفتند: اين تنها پسر شماست؟ بيشتر به او برسيد!
اين حرف ها خيلي مرا ناراحت و پريشان كرد. تنها كه شديم به رسول گفتم: مادرجان ما كه وضعيت خوبي داريم يا حداقل مي توانيم لباس مناسبتري يا كفش خوبي براي شما تهيه كنيم چرا اينطوري مي گردي كه مردم...
رسول حرف مرا قطع كرد و گفت: مادر به آنها بگو رسول تا زماني كه با بچه هايي به مدرسه مي رود كه انگشت پايشان از كتاني پاره بيرون زده، همين لباس ها نيز براي او زياد است!
¤
روزي براي كاري عازم همدان شديم. هنوز مقداري راه نرفته بوديم كه وقت نماز شد. رسول با اصرار زياد ماشين را متوقف كرد و بعد از گرفتن وضو در بيابان شروع به نماز خواندن كرد. هرگز نماز آن روز رسول در بيابان يادم نمي رود. (مادر شهيد)
¤
در مورد خدمتش هيچ چيز به ما نمي گفت فقط به ياد دارم در روزهاي اولي كه مي خواست وارد سپاه شود آمد و گفت، مادرجان مراقب باش كه مي خواهم به سربازي امام زمان(عج) بروم من هم از روي علاقه و كنجكاوي سؤالاتي كردم. به يادم آمد خودش خوب و بدش را بهتر از هر كسي تشخيص مي دهد. وقتي كه جنگ شروع شد يك شب آمد و در كنارم نشست و گفت مادر مي خواهم براي رضا خدا به تكليف خود عمل كنم و در راه حفظ و حراست از دين خدا به جبهه بروم، من هم گفتم كه اگر رضاي خدا هدف شماست شما را به خدا مي سپارم. خدا رسول را به من داده من هم به او باز مي گردانم.
رسول گفت: مادر اگر شهيد شدم چه؟ ناراحت نمي شوي؟ شيون نمي كني؟ بر سر نمي زني؟
گفتم: نه پسرم! چيزي كه در راه خدا دادم پس نمي گيرم. اين كارها پس گرفتن ثواب الهي و رضايت خداست.
¤
سپاه همدان بين بچه ها فرم هايي را درباره عمليات استشهادي توزيع كرده بود. بجز چند نفر همه امضاء كرده بودند. رسول دلخور و ناراحت آمد پيش من و شروع به گلايه كرد.
با جديت و حرارت مي گفت مگر سپاه محل اشتغال و يا اداره است؟
گفتم: چرا به من مي گويي، مگر من وكيل و وصي بقيه ام؟
خنديد و گفت: بالاخره تو مسئول روابط عمومي نيروها هستي!
¤
قرآن را چنان تلاوت مي كرد و به وجد مي آمد كه انگار وعده هاي قرآن را مي بيند. يكي از متعلقات جدانشدني از وي قرآن بود. به اشعار عرفاني بسيار علاقه داشت و همراه قرآن گاه و بي گاه مشاهده مي شد كه اشعار عرفاني را زمزمه مي كرد. حافظ، مولوي، باباطاهر، ابوسعيد ابوالخير و فيض كاشاني را مطالعه و خواندن خصال صدوق را توصيه مي كرد.
در نامه هايي كه براي همسرش مي فرستاد، شعرهاي عاشقانه مي نوشت.
¤
همه تان آماده باشيد. آموزش نظامي ببينيد و با چنگ و دندان از ميهن اسلاميمان دفاع كنيد. به بچه ها سلام برسانيد و از قول من به آنها بگوييد رسول مي گويد خودتان را مهيا كنيد براي اعزام به جبهه نبرد، چرا كه در اينجا مي شود خدا را ديد و من خدا را ديده ام.» (نامه از جبهه 21/7/1359)
¤
گه گداري و شايد هم بيشتر فكرم به شهرم پرواز مي كند و در كنار همسرم و خانواده ام جاي مي گيرد و يا اين كه در مواقع سخت، لحظه اي، البته لحظه اي در فكرم مي آيد كه اين ديگر چه جنگي است، چرا زودتر صلح نمي شود كه البته اين نوعش كمتر است و يا مواقعي زياد بر روي اسلحه تكيه مي كنم، چرا توپخانه نمي كوبد، چرا هلي كوپترها به پرواز درنمي آيند و چرا تانك ها نمي آيند. البته اين كمتر شده و سعي مي كنم اصالت را به نيروي مخصوصت، ملائك، بدهم و اگر هم سلاح را در نظر مي گيرم حداقل اين كه در كلامم مرتب بر روي توكل و اميد به تو تكيه مي كنم و واقعا به تو اميد دارم نه كس ديگر. (بخشي از يادداشت هاي رسول در جبهه)
¤
ما همه تصميم گرفته ايم تا آخرين قطره خونمان در سرپل ذهاب دفاع كنيم و تاكنون با خواست خدا شهر هنوز سقوط نكرده است و در صورت لزوم خانه به خانه، سينه به سينه دفاع خواهيم كرد. همه بچه هاي گروه تا كنون سالم هستند و تنها گروهي هستيم كه تاكنون شهيد نداده ايم. باز هم مي گويم خدا با ماست. خدا با ماست. خدا ما را دوست دارد و اين جنگ يكي از الطاف الهي براي ملت ما مي باشد. (نامه از جبهه
16/7/1359)
¤
سال 65 بود و دخترمان يك سال و خرده اي داشت. رسول از جبهه آمده بود مرخصي، بعد از شش ماه، خانه مادرش بوديم. چند بچه هم سن و سال دخترمان هم آنجا بودند. وارد كه شد، پرسيدم: كدام يكي از اينها دخترمان است. چند لحظه نگاهشان كرد. خنديد و سكوت كرد.
¤
زمان جنگ ساكن كرمانشاه بوديم و گاهي مي رفتيم ملاير براي ديدن خانواده هايمان. اصرار داشت از كوچه هايي برويم كه شهيد نداشته باشند. وقتي هم مجبور مي شديم از كوچه اي برويم كه شهيد داده بودند، مي گفت جدا جدا برويم. مي ترسيد خانواده شهيدي ما را با هم ببيند و دلشان بشكند.
¤
اسفند سال 1366 بود و بعد از شش ماه، چند روز آمده بود مرخصي، يك پاترول نو آوردند در خانه و گفتند با خانواده ات چند روزي برو مسافرت و استراحت كن. آمد با من مشورت كرد كه آيا درست است از اين ماشين استفاده كنيم يا نه، گفتم: هر طور خودت صلاح مي داني.
فردايش ديديم رفته و ماشين را تحويل داده است. گفت: درست نيست از بيت المال استفاده شخصي كنيم. (همسر رسول)
¤
محرم ها مي آمد حسينه امام خميني(ره) براي عزاداري. اما بين جمع نمي آمد و مي رفت داخل آبدارخانه و كار مي كرد. هر چقدر اصرار مي كرديم تو هم بيا و بنشين و استفاده كن، قبول نمي كرد. چند بار مخفيانه زير نظرش گرفتم. داخل همان آبدارخانه از بقيه بيشتر اشك مي ريخت. (رضا افروز)
¤
مسئوليت زندگي و همه همه سختي ها، آن هم در غربت حسابي كلافه ات نموده است. باور كن من تقصيري ندارم. دست تقدير است. خدا [هر] چه خواسته همان مي شود. اگر فرزندان تو، مهدي كوچولو، در آغوش گرم تو آرميده اند، در اينجا مادري از فرط گرسنگي طفل خود را به درب پادگاني آورده كه از زباله غذاي سربازان غذايي تهيه كند. ولي افسوس كه چند لحظه بعد غرش يك خمپاره، شكم طفل گرسنه اش را از هم مي درد. مردم در اينجا به خاطر چيزي قتل عام مي شوند و به خاطر اسلامي كشته و دربدر مي شوند كه خود هيچ اطلاعي از آن ندارند ولي اين هم خوب استقامت كرده اند و اين مسئله وظيفه ما را دوچندان مي كند. همسرم، يادگار روزهاي تلخ و شيرين، آمدنم به اينجا نه يك ماجراجويي، نه يك جهانگردي بلكه اداي تكليفي بود كه رهبرم بر ما واجب گردانيد، حال و هواي اينجا، مردم اينجا، همه و همگي با دنيايي كه ما در آن بزرگ شديم و جامعه اي كه در آن نفس مي كشيم يك دنيا فاصله دارد و ما تكليفي بس گران بر دوش خود داريم.
گرچه آنهايي كه مي توانستند سربازان و سفيران انقلاب اسلامي مان باشند اينك در بهشت زهراها آرميده اند ولي به هر حال رهبر بهتر از ما اين مشكل را مي داند و ما نيز وظيفه داريم هر آنچه را كه در توان داريم انجام دهيم. خداوند آني ما را به خودمان وانگذارد. (نامه از بوسني به همسر 7/8/1371)
¤
خداوند حقيقتا بر ما منت گذاشته كه اينجا آمديم، باور كردني نيست. ما هيچ گونه اطلاعي نداشتيم، درست در قلب اروپا، در بهترين، سرسبزترين، آبادترين نقطه آن، چندين ميليون مسلمان زندگي بكنند. فشار جنگ بر آنها زياد است. اما مردماني با پشتكار و روحيه خوب و مقاومي هستند. مقاومت آنها اعم از زن، مرد و خردسال باوركردني نيست. گرچه به علت بيش از 50 سال دوري از اسلام، بيشتر مردم چيزي از اسلام نمي دانند و در فساد حاكم به غرب غرق شده اند، ولي اشتياق به يادگيري وظايف اسلامي و غيره در آنها بويژه جوانان مشهود است.
حضور ما را به گرمي پذيرفتند و بسيار به ما مشتاق هستند. ارادتي خاص به ما دارند. در اينجا علاوه بر كارهايي كه داريم مشغول ياد گرفتن مكالمه انگليسي و عربي هستم و پيشرفت هاي زيادي در عربي داشته ام و انشاءالله به زودي قادر به مكالمه انگليسي خواهم بودم و بسيار افسوس مي خورم كه چرا تاكنون زبان انگليسي را ياد نگرفته ام. جدا ناراحت هستم. (نامه از بوسني به همسر 29/6/1371)
¤
اين اواخر علاقه شديدي به عرفان و شعر پيدا كرده بود. دائم الوضو بود، سجاده مخصوص داشت. بارها در تنهايي منزل ما به من مي گفت فلاني مي ترسم در بستر بميرم اما هميشه مي دانم كه بالاخره شهيد مي شوم. آن موقع كه خبري از بوسني و جنگ هم نبود بارها برايم تكرار مي كرد. هر وقت ملاير مي آمدند حداقل يك شب تا صبح را در منزل با هم بوديم. از آنچه مي گذشت ناراحت بود. از انزواي بچه هاي جبهه ناراحت بود و از دنياگرايي ها مي ناليد و هميشه از خدا شهادت را طلب مي كرد. (محمد بنيادي)
¤
بعد از جنگ بود و حاج رسول در خانه تنها بود. من براي كاري سرزده وارد اتاق شدم. ديدم سر در ميان دو دست گرفته و مانند كودكي كه از عزيزش دور افتاده باشد به شدت مي گريد. پس از لحظه اي مكث، حضور مرا احساس كردم. وقتي از شدت گريه اش كاسته شد، دليل گريه اش را پرسيدم. گفت: برادر! جنگ ديگر تمام شده پل هاي بهشت را از ايران برداشتند، ياران عاشق تر به معشوق رسيدند و ما مانديم. (عباس حيدري، برادر رسول)
¤
گفت برايم استخاره كن. استخاره كردم. جواب دادم رسول جان آيه اين است؛ المال والبنون زينه الحياه الدنيا... رسول جان دنيايش بد است و آخرتش عالي!
نمي دانم چرا نظر شخصي مرا مي خواست دوباره گفت فلاني تو چه مي گي؟ گفتم: رسول جان اگر منم؛ نرو! تو رفتي بذار ديگران برن. اصلا مگه اون موقع كه ما جنگ داشتيم اين بوسنيايي ها حرفي زدن؟! نمي خواد بري.
گفت: دوباره استخاره كن. تا سه باره استخاره كردم همين معاني بود. گفت: مي داني پيك حضرت آقا آمده و جواب مي خواد. من الان فرزندانم را بيشتر از گذشته دارم الان مي دانم اونها به من بيشتر نياز دارند ولي حكم آقاي خامنه اي است و بايد بروم.
رفت بوسني. (محمد بنيادي)
¤
اين دوران خيلي بحراني بود و در همين زمان بود كه من با شهيد رسول و ديگران كه با او بودند آشنا شدم. مي دانم كه امام خامنه اي گفتند كه بايد در همه زمينه ها به بوسني كمك شود. به عينه مي ديدم كه ايراني ها بيش از آن مقداري كه ديگران داشتند، غذا نمي خوردند. گرچه مي توانستند غذاي بيشتري براي خود تهيه كنند ولي مطمئنا نمي خواستند بيش از ديگران غذا داشته باشند.
شهيد رسول، تاثير خاصي روي من گذاشته است. ايشان نمونه بود و به اينجا آمد تا خالصانه كمك كند و اين كار را خالصانه انجام داد و دليل اين مدعايم شهادت اوست. در اينكه چرا آمريكايي ها به ما كمك نكردند خود من شخصا از طرف آنها هيچ كمكي را انتظار نداشتم. آن روز كمكي نكردند و امروز هم هيچ كمكي نمي كنند. اينكه مي گوييم تنها ايراني ها بودند كه به ما كمك مي كردند فقط نظر بنده نيست بلكه افراد زيادي اين را مي دانند و از افراد زيادي مي شود اين مطلب را شنيد كه تنها كشوري كه به ما، واقعي و بدون هيچ منتي و چشم داشتي كمك كرده همان ايران است.
نمي دانم كه چيزي در درون رسول بود؟ آيا همان خلوص ويژه او بود يعني يك عملكرد خالصانه نسبت به همه چيز؟
اين روش خالصانه هم در كار ايشان و هم در تماس با ما مشاهده مي شد. يكي از صفات ويژه ايشان همان خلوص نيتش بود. هم خلوص و هم فروتني و به نظر مي رسد كه اين بخاطر آن بود كه ايشان به اينجا آمده بود كه خالصانه مبارزه كند و خالصانه كمك نمايد.
رفتارش هم همين طوري بود و ما او را مثل يك بوسنيايي صدا مي كرديم. احتمالا به خاطر آن بود كه توانست خيلي سريع روح بوسنيايي را بر خود حاكم كند. در همه مسائل اين گونه بود كه توانست آدم هايي را كه با آنها زندگي و كار مي كند بشناسد. هيچ چيز را تحميل نمي كرد. باور نكردني است اما به عنوان مثال مي گويم كه وقتي به اينجا مي آمد درست مثل اين بود كه به خانه خودش آمده و اين گونه خودماني برخورد مي كرد. اين از روحيه ساده زيستي او ناشي مي شد كه بارها اتفاق افتاد كه مي گفت: اگر چيزي براي خوردن هست مي خوريم حتي اگر فقط نان باشد. (راسم بوشلييا، يكي از نخستين شيعيان بوسني و هرزگوين.)
¤
شهيد رسول كه خدا به او بهشت ارزاني كند يك چهره استثنايي بود. او يك ويژگي هاي بخصوصي داشت. ظريف و با دقت بود و من بايد در سالگرد رحلت او اين مسائل را بگويم.
روز سه شنبه هشتم ماه ژوئن بود كه ما همديگر را روي پله ها ديديم. من به او گفتم: مثل اين كه يكسري پاكت هاي مواد غذايي آمده و سپس از او پرسيدم كه آيا مي شود از اينها به افرادي كه از لحاظ مادي در فشار هستند، بدهيم؟ چون بعضي ها بودند كه خانواده شهيد نبودند و من آن زمان ليست افراد را داشتم. او جواب داد: باشه، ببينم چكار مي كنم. او عجله داشت و من هميشه او را در پله ها پيدا مي كردم، چون دائم در حال رفت و آمد بود و عجله داشت و مي خواست كارهايش را سريع انجام دهد. روز بعد باز هم او را در پله ها ديدم و گفت: 300 بسته مواد غذايي من جدا كرده ام ، 200 تا را بدهيد به مهاجرين و 100 تا از آنها را به افرادي كه تو خودت در نظر داري. اين آخرين ديدار ما بود. او عجله داشت و پشت سر او هم شهيد محمد بيرون رفت.
روز شهادت رسول، عزاي عمومي بود. همه گريه مي كردند. خانواده شهدايي كه رسول زياد به آنها سرمي زد، از خبر شهيد شدن حاج رسول گريه مي كردند. غم خيلي بزرگي بود و من فكر مي كنم هيچ و قت نمي توانم به مانند لحظه اي كه خبر شهادت شهيد رسول را شنيدم سوگوار باشم.
وقتي آن واقعه رخ داد كل شهر ويسكو در غم فرو رفته بود و تمام افراد از شهردار گرفته تا ديگران سوگوار بودند و همه او را به عنوان يك انسان با اخلاق و با شخصيت مي شناختند. همه مطلع شدند كه وي سه تا بچه داشته و آن بچه ها يتيم شده اند و يك چنين پدري را از دست داده اند. اينها براي ما خيلي غمگين كننده بود. بدين جهت دوست ما آقاي عاصم كاپيتانوويچ- استاد دانشگاه- شعري در رابطه با شهادت و در اين مورد كه او باارزش ترين چيز را كه همانا جانش بود به بوسني ارزاني كرده، سرود. سال گذشته با يكي از شهروندان كاكاني كه در آن زمان جزء نيروهاي مسلح شهر كاكاني بود صحبت مي كرديم. من نام شهيد رسول را به زبان آوردم و او برگشت و به من گفت: مي داني بعد از او در اينجا چه اتفاقي افتاده است؟ شهيد رسول باعث شد كه با مرگ و شهادت او شهر كاكاني بيدار شود و به خود آيد و از آن زمان به بعد ما فهميديم كه چطور بايد زندگي كنيم و مطمئنا ديگر از سوي كروات ها و اوستاش ها شكست نخواهيم خورد. خون او در شهر كاكاني چنان تاثير گذاشت كه مردم كاكاني را متحد و متعهد كرد كه به هيچ وجه نگذارند اوستاش ها وارد اين شهر شوند. فكر مي كنم او يك واقعيتي را آشكار كرده باشد. (خانم فريده چاپاراوديچ، كارمند ستاد كمك رساني ايران در ويسوكو)
¤
شهيد رسول را كه با هم كار مي كرديم خوب مي شناختم. او تاثير خوبي در بين مردم داشت. بايد بگويم كه شهيد رسول يك شخص فوق العاده اي در اينجا بود. تنها ما كه اينجا كار مي كرديم او را دوست نداشتيم. بلكه هر كس كه با او كوچكترين تماسي برقرار مي كرد شيفته اش مي شد يك انسان خستگي ناپذير بود كه شب و روز كار مي كرد و در سركشي به خانواده شهدا شركت مي كرد و براي ارسال كمك هاي غذايي به مردم هميشه آماده بود. جلساتي با كاركنان محلي كه ماها بوديم داشت و حضوري مستقيم و مداوم در جبهه هاي جنگ، او هميشه در جبهه ها حضور داشت. از حوالي سارايوو تا شهرك ترچين و زنتيسا و...
وقتي خبر شهادتش را شنيديم، انگار يك رعد و برق از آسمان بر سر ما فرود آمد. من در خانواده خود ديدم كه خيلي ها مرده اند اما مرگ شهيد رسول غيرمنتظره بود. چون يك چنين انسان خوبي را فكر مي كنيم هيچ وقت نداشته ايم و ديگر نخواهيم داشت. من نمي دانم او چقدر از خودش براي اين ملت مايه گذاشت و جان فشاني كرد اما مي دانم كه در وهله اول اين منطقه ويسوكو و بوسناي مركزي و زنتيسا همه نسبت به او مديونيم و بايد اين ديني را كه ما بر گردن داريم يك روزي نسبت به او ادا كنيم. (ابراهيم گوداچووويچ، راننده اسبق ستاد كم رساني ايران در ويسوكو)
¤
در شهر ويسوكو قبل از جنگ اسم هايي براي خيابان هايمان داشتيم كه باب طبع نبودند و در يك نشست تصميم گرفتيم كه همه اسم هايي را كه اسلامي نيستند عوض كنيم و براي يادبود شهيد رسول نيز اسم يك خيابان را بنام او نامگذاري كرديم. چون رسول رئيس سازمان كمك رساني ايرانيان در ويسوكو بود. البته ما بهترين و زيباترين خيابان شهر ويسوكو را بنام حاج رسول نامگذاري كرديم. اين يك ديني بود كه به گردن داشتيم. (كنعان يوسف باشيچ)
¤
من اهل كاكاني هستم ولي در ويسوكو با شهيد رسول كار مي كردم. شهيد رسول به من گفت: مصليا، ديشب من زنگ زدم به ايران و با خانواده ام صحبت كردم (آن وقت او دو تا بچه داشت) بچه هايم گفتند: بابا ما يك طناب خريده ايم كه اگر شما بيايي اينجا با طناب ببنديمت تا ديگر برنگردي به بوسني! من خيلي از اين صحبت ناراحت شدم. آن روز مي خواستم از ويسوكو بروم به كاكاني كه در نوزده كيلومتري بود. وقتي كه من رسيدم به مشتره كه در ده كيلومتري كاكاني بود شهيد رسول به من فرمان داد و گفت: آقاي مصليا شما برو به خانه ما و از وسايل منزل ما مراقبت كن شايد ما امشب از كاكاني دير برگرديم. خوب حرف فرمانده و مسئولم را گوش كردم و رفتم منزل. اما شهيد رسول در ده كيلومتري كاكاني شهيد شد و كروات ها ايشان را كشتند و اين خاطره را من هرگز فراموش نمي كنم. (مصليا چلكوويچ)
¤
در طي مدت 12 سال گذشته در حال و هواي سال هاي عشق و ايثار، سال هاي سيراب شدنمان از سرچشمه عشق و محبت، هميشه از خداوند خواسته بودم شهادت را نصيبم كن، هر چند ياراي پرواز با پرستوها را داشتم اما پاي بسته در آشيان خاكي درماندم، و حالا خدايا شكوه ندارم. تو بزرگتر از آني كه من حقير از رحمت تو نوميد باشم. تو غفور و بخشنده تر از آني كه من در زير بار معاصي نااميد شوم ولي پروردگارا هر چه هست قسمت مي دهم به تنهايي علي(ع)، به مظلوميت حسين(ع)، به خون حسين(ع) مرا در جوار رحمت خودت بپذير.
خدايا تو خود مي داني كه درد استغاثه مسلمانان، درد نواميس بر باد رفته مان و زنان به بردگي برده شده مان مرا به قيام فرا مي خواند. تو خود ياري ام ده و ياد و ذكر خود را بر من مستولي بخش و قلبم را از ايمانت، اطمينان بخش. (از وصيت نامه شهيد 25/5/1371)
¤
ما دلمان براي از دست دادن اين عزيز و ساير عزيزان مي سوزد لكن سعادتي از اين بالاتر نيست. من بارها گفته ام ميدان بوسني، جنگ اسلام و كفر تنها نيست بلكه از اين بالاتر است، دروازه ورود به غرب و اروپا است، آنجا مساله اش بالاتر از جنگ عراق و ايران است. كسي كه برود آنجا و محيط امن خانواده را رها كند مقامش خيلي بالاتر است. خداوند به او اجر دهد. خداوند به شما هم اجر بدهد. البته دل هاي شما ملتهب است. خداوند اين داغ را كم كند و اجر به شما عطا كند.
(از بيانات رهبر معظم انقلاب خطاب به خانواده شهيد)

 



پرستاري زير آتش و گلوله

صنوبرمحمدي
«مهين ترابي» يكي از دعوت شدگان به برنامه «شب خاطره» است. وي در اوايل جنگ دانشجوي تكنسين بيهوشي بوده، زماني كه احساس مي كند درجبهه به كمك او نياز دارند، درس و دانشگاه را رها مي كند و به جبهه مي شتابد. وي از جانبازان جنگ تحميلي است. اتفاقات جالب و خواندني در زمان حضور او درجبهه برايش رخ مي دهد كه شنيدن آن خالي از لطف نيست:
با ظهور انقلاب اسلامي ضدانقلاب از داخل و خارج به مرزهاي كردستان حمله كردند و شهرها را يكي پس از ديگري اشغال كردند تا به شهر پاوه رسيدند. پاوه كاملا در محاصره دشمن قرارگرفته بود و تلفات زيادي متحمل شده بوديم. حضرت امام(ره) دستور دادند كه ظرف بيست و چهارساعت بايد محاصره پاوه شكسته شود ما هم برخود تكليف دانستيم. بعد از گذراندن دوره عملي وتئوري، يك تيم پزشكي متشكل از 7نفر تشكيل شد و تنها زني كه به همراه اين گروه بود فقط بنده بودم. ما به باختران اعزام شديم. وقتي به باختران رسيديم به ما گفتند شما چه از راه زميني و چه از راه هوايي نمي توانيد وارد پاوه شويد. قرار شد شب را سپري كنيم و اگر توانستيم فردا به پاوه برويم. در بيمارستان طالقاني باختران مستقر شديم بعداز نماز صبح قرار بود به فرودگاه باختران برويم. تصور مي كرديم فرودگاه باختران، يك فرودگاه مجهزي باشد. وقتي وارد فرودگاه شديم، ديديم فرودگاه مملو از مجروح و شهيد است و انگار كه ما وارد يك اورژانس شده باشيم، بسياري از جوانان روي برانكاردها رها شده بودند و بسياري از آنها خونريزي هاي شديدي داشتند كه دل هر كسي را به درد مي آورد. ما با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شديم. سپس با يك هليكوپتر كه مقداري دارو، خون، سرم و ديگر تجهيزات اوليه پزشكي را دارا بود، سوار هليكوپتر شديم . نزديكي هاي پاوه بود كه بين زمين و آسمان، ضدهوايي دشمن به طرف هليكوپتر ما نشانه گرفت. دو هليكوپتر كبري، اسكورت ما بودند كه دشمن ما را نكوبد. وضعيت بسيار اضطراري بود. هليكوپتر ما در بيابان و در يك زمين كاملا خاكي فرود آمد، چند لحظه اي كه گذشت، دشمن شروع به تيراندازي كرد، ما به حالت سينه خيز خود را به پاسگاه رسانديم ما در آنجا با دكتر چمران و برادر ابوشريف و تني چند از برادران به همراه گروهي از بچه هاي جنوب شهر تهران به نام «دستمال سرخ ها» همراه شديم آنها از منطقه جنوب شهر «خاني آباد» باهم اعزام شده بودند و همه يك دستمال قرمز به گردن خود آويخته بودند كه اگر شهيد شوند مشخص باشند و تعداد آنها حدود 80 نفري بود. وقتي به آنجا رسيديم چيزي حدود 40 نفر آنها شهيد شده بودند. دكتر چمران از ديدن گروه پزشك و امدادگر بسيار خوشحال شدند. بچه ها بسيار خسته بودند و سرو صورت آنها تمام خاكي و لب و دهانشان خشك بود. دكتر چمران گفتند بيمارستان درمحاصره است، بهتر است شما در پاسگاه مستقر شويد و اينجا را به صورت يك بيمارستان دربياوريد. ما با وسايلي كه با خود آورده بوديم سرو شكلي به آنجا داديم و خواستيم كه مجروحان را به اينجا بياورند. وقتي زخم هاي بسياري از اين عزيزان را بررسي مي كرديم، بدن بسياري از آنها كرم گذاشته بود كه ما مجبور مي شديم كرمها را با پنس از بدن مجروحان برداريم و با بتادين و گاز و ديگر وسايل زخمهاي آنها را شستشو بدهيم و ببنديم. آقاي دكتر زركش يكي از رزيدنت هاي سال دوم نيز همراه ما بود. همه با هم كار را شروع كرديم. حدود 48 ساعت به همين شكل گذشت. مردم بومي كه خود نيز درمحاصره دشمن بودند با مقدار غذاي مختصري و با اسلحه هاي ساده و ابتدايي كه داشتند از خانه و شهر خود دفاع مي كردند. بعد از مختصري استراحت، ما وارد روز سوم شده بوديم. شب كه مي شد ضدانقلاب حركات خودش را شروع مي كرد و از لابه لاي شيارها و درختان و ديوارها بيرون مي آمدند و شروع مي كردند به تيراندازي. با سلاح هاي سبك و سنگين خانه ها را هدف قرار مي دادند. تنها جايي كه سالم مانده بود فرمانداري و پاسگاه بودند. ما در فرمانداري مستقر بوديم. گويا ضدانقلاب خبردارشده بودند كه تيم پزشكي داخل فرمانداري مستقر شده اند، اين بود كه آنجا را هدف گلوله و آتش سنگين قرار دادند. و ما فكر كرديم كه لحظات آخر زندگي ماست اما هيچ ترسي نداشتيم. يكي دو روز را همين طور سپري كرديم كه روز سوم ارتش با تمام تجهيزات از راه زمين وارد پاوه شد. مردم بسيار خوشحال شدند و جلوي پاي نيروها قرباني كردند، ارتش در آنجا توپخانه و ضدهوايي و ديگر ادوات را مستقر كرد. ضدانقلاب مطمئن شد كه ديگر در آنجا جايي ندارد، به طرف نوسود و سنندج حركت كرد تا شايد بتواند آنجا را بگيرد.
در مدتي كه در آنجا بوديم با صحنه هاي بسيار وحشتناك و غيرانساني مواجه بوديم. منافقين بسياري از مجروحان را كه همگي زير 25سال داشتند، چشمان شان را از حدقه بيرون آورده بودند و آنها را به شهادت رسانده بودند. بسياري از آنها را با بير حمي تمام سر از بدنشان جدا كرده بودند. چه بسيار از برادران سپاهي را كه در پاي عروس و دامادشان سر بريده بودند و ما وقتي وارد شهر شديم با بسياري از بدن هاي بي سر اين عزيزان در شهر روبرو شديم.
& سوسنگرد از سكنه خالي شده بود و كاميون كاميون زنان و كودكان بودند كه شهر را خالي مي كردند. قدم به قدم آتش دشمن روي اين كاميون ها فرود مي آمد و آتش مي گرفت و ماشين ما به سرعت دورمي شد. ما وارد اهواز و از آنجا به هلال احمر اعزام شديم. شهيد چمران از ديدن ما بسيار خوشحال شدند و گفتند اگر بتوانيد خودرا به سوسنگرد برسانيد كار بسيار خوبي كرده ايد. چند جبهه ما حتي يك امدادگر هم ندارد. شب ها در اهواز زيرآتش دشمن بوديم. صبح بعد از نماز صبح با ماشين هاي استتارشده به سمت سوسنگرد حركت كرديم. دو ماشين ما درحركت توسط راكت هاي دشمن كوبيده مي شد ولي خوشبختانه ما صحيح و سالم به سوسنگرد رسيديم. وقتي به سوسنگرد رسيديم شهر فاقد آب و برق بود. داخل بيمارستان شديم ديديم درهم و برهم است. همه تخت ها را شكسته اند همه جا به هم ريخته است. با بسياري از برادران دست به كار شديم و اورژانس را مرتب كرديم. اتاق عمل را راه انداختيم با وسايل و امكانات كمي كه دراختيار داشتيم شروع به درمان مجروحين كرديم. از يكي از فرماندهان پرسيدم افرادي كه شهيد مي شوند چكارشان كنيم؟ گفت اينجا سردخانه اي نيست كه بتوانيم شهدا را در آنجا نگهداري كنيم اين است كه همه آنها را اينجا دفن مي كنيم. اكثر شهدا از شهرهاي مختلف آمده بودند اين بود كه دلمان نيامد آنها را در اينجا رها كنيم. بي سيم زديم و از باختران يك هلي كوپتر براي حمل اجساد آمد و آنها را به باختران اعزام كرديم تا از روي پلاك هايي كه داشتند شناسايي شوند و بعد به شهرهايشان انتقال بدهيم. بعدها كه خيانت بني صدر آشكارشد و حضرت امام(ره) وي را عزل كردند نيروهاي رزمنده جان گرفتند و با همت و رشادت جوانان ايثارگر كه به حق انقلاب مديون خون اين عزيزان است با سربلندي از اين آزمايش الهي بيرون آمديم. البته ما پيروزي مان را مديون رهبري امام هستيم كه با درايت و تيزهوشي نظام را پيش بردند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14