(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 30  خرداد 1390- شماره 19954

قيام هاي اسلامي منطقه و كالاي نخ نماي غرب
پيامدهاي عقب نشيني سريع از افغانستان براي آمريكا



قيام هاي اسلامي منطقه و كالاي نخ نماي غرب

سبحان محقق
اشاره
درمقاله حاضر، خطر مهمي كه انقلاب هاي كنوني عربي را تهديد مي كند، كليت «غرب» است. آمريكا و اتحاديه اروپا به دو شكل مي توانند بر روند تحولات كنوني تأثيربگذارند و اين تحولات را در راستاي منافع خود منحرف كنند؛ نخست با مساعدت به انقلابيون و نهايتا مصادره انقلاب به نفع خود و دوم، با القاي مفاهيم رنگ باخته «دموكراسي» و «ليبراليسم» به رهبران نهضت، كه خود به خود حضور مجدد غرب در جوامع عربي را تضمين مي كند.
سرويس خارجي
آينده منطقه خاورميانه تقريبا براي همه تبديل به يك معما شده است و هيچ كس نمي تواند از هم اكنون حدس بزند كه شكل سياسي اين منطقه فرضا تا دوسال ديگر چگونه است. تحولات به سرعت جريان دارد و غرب نيز با همه توان خود به ميدان آمده است و مي كوشد تا مديريت تحولات را در دست بگيرد و جريانات را به سمتي ببرد كه خود مي خواهد.
علت اينكه كسي واقعا نمي داند كه در آينده چه اتفاقي مي افتد، به شكل و ماهيت خيزش هاي منطقه برمي گردد؛ اين خيزش ها، رهبر، مرامنامه و سابقه ندارند. ما فقط از نوع شعارهاي توده هاي به پا خاسته، مي فهميم كه آنها ديكتاتورهاي محافظه كار را ديگر نمي خواهند و قصد دارند به دهه هاي حكومت آنها پايان دهند. علاوه بر آن، در طول تظاهرات و اعتراضات خود، نشان مي دهند كه به شعائر اسلامي پايبند هستند.
تحولات ماه هاي اخير نشان داده كه شكل گيري كشور و ترسيم مرزهاي جديد ميان امت عرب، يك بدعت و امري ساختگي بوده است. زيرا آنها در قبال بسياري از مسائل احساسات مشترك دارند و در صورت وقوع تحولي سياسي در يك كشور، كشورهاي ديگر نيز به شكل دومينو، همان تحول را از سر مي گذرانند.
با اين حال، به نظر مي ر سد كه كشورهاي عربي با يكديگر تفاوت هاي بسياري دارند و اين تفاوت ها فقط به نوع نظام هاي سياسي آنها مربوط نمي شود، بلكه سطح آگاهي توده ها نيز دراين كشورها متفاوت است. به همين خاطر و به دليل تنوعات قومي ويژه اي كه هر كشور دارد و با مخاطراتي كه از جانب همسايگان مواجه است، تحليل در شكل مجموعه نگري ممكن است نادرست از آب درآيد و بهتر است كه براي درك مناسب تحولات، سطوح خرد (نگاه انفرادي به هر كشور) و كلان (مجموعه نگري) را با هم درنظر داشته باشيم.
انتقال قدرت از يك ديكتاتور فراري به فرد ديگر، در شرايطي كه شاكله نظام قبلي همچنان پابرجا بماند و عرصه هاي سياسي و اجتماعي از تحولات عميق و بنيادين مصون بمانند، چيزي است كه اكنون غرب آن را مي خواهد. اليگارشي سابق در جوامع انقلاب زده مثل تونس، مصر، يمن و ليبي ظاهرا اين رسالت را بر دوش دارند، آنها از يك طرف با فرستادگان آمريكا و اتحاديه اروپا به طور روزانه در تماس هستند و براي فرونشاندن خشم و انرژي انقلابي و راديكالي مردم خود از كشورهاي غربي رهنمود مي گيرند و از طرف ديگر، درمقابل مردم در داخل، رويكردي منافقانه دارند؛ در تونس هرچندمردم روز 24 دي سال گذشته توانستند «زين العابدين بن علي» ديكتاتور اين كشور را فراري دهند، ولي هنوز كه هنوز است، بقاياي رژيم بن علي درمقابل مطالبات ديني و ملي مردم سنگ اندازي مي كنند و حتي از طريق نيروهاي امنيتي، دست به سركوب مردم هم مي زنند!
وقايع مصر نيز مشابه تونس است؛ «حسني مبارك» روز 22بهمن از قاهره گريخت و به شرم الشيخ پناه برد؛ از آن زمان تاكنون، ارتش مصر و شوراي نظامي حاكم بر اين كشور در حد و توان خود، توانست در روند تحولات انقلابي و بنيادي در اين كشور اختلال ايجاد كند و حتي شرايط را تا آنجا تعديل كرده است كه دولت فعلي مصر وعده هاي مالي واشنگتن را مي پذيرد. همه مي دانيم كه پيامد اين كمك ها، تضمين تداوم وابستگي است.
اما در ليبي شرايط فرق مي كند؛ در اين كشور، همين اليگارشي و عناصر وجود دارند، ولي به گونه اي ديگر عمل مي كنند. چهره هايي كه خود را رهبر انقلابيون مي دانند، به اروپا و آمريكا مي روند و همه جور تضمين را به قدرت هاي غربي درمورد حفظ منافع آنها در صورت دريافت سلاح، مي دهند. اوضاع در ليبي به گونه اي است كه آمريكايي ها و كشورهاي قدرتمند اتحاديه اروپا از الآن فكر مي كنند كه قرار نيست اتفاقي در اين كشور بيفتد و آن طور كه پيداست، فقط دوران قذافي به سر آمده است!
تازه، وقايع كنوني يك حسن بزرگ نيز دارد؛ در طول نبرد انقلابيون با «معمر قذافي»، بسياري از زيرساخت ها نابود شده است. معني اش اين است كه پس از سقوط قذافي، سرمايه ها از غرب به ليبي روان مي شود و اجراي پروژه هاي بازسازي توسط شركت هاي غربي در ليبي، رونق را به اين شركت ها برمي گرداند و ارتش رژيم جديد هم كه بايد با سلاح هاي غربي و آمريكايي مجهز شود. بنابراين، افرادي مثل «مصطفي عبدالجليل» رئيس شوراي ملي انتقالي ليبي، كه ارادتش را بارها به انگليس و آمريكا نشان داده است، همان نقشي را در ليبي بازي مي كند كه بقاياي بن علي و مبارك در تونس و مصر درحال انجام آن هستند.
اما، در يمن قرعه به نام «عبد ربه منصور هادي» افتاد؛ فردي كه معاون «علي عبدالله صالح» بوده و به عبارتي، نفر دوم رژيم او محسوب مي شده است، الآن به عنوان جانشين صالح و فرمانده نيروهاي مسلح در يمن نقش بازي مي كند.
مردم يمن هر روز به خيابان ها مي آيند و از هادي مي خواهند كنار برود، اما او مأموريت دارد شرايط را به گونه اي مديريت كند كه در يمن پس از صالح، چيز خاصي اتفاق نيفتد!
در اين ميان، بحرين با ساير كشورها فرق دارد؛ آمريكايي ها مي خواهند كه درا ين كشور حتي همان تحولات صوري يمن و ساير مناطق هم رخ ندهد. بحرين منطقه اي است كه دست آمريكا را در مقابل ديدگان همگان رو مي كند و نشان مي دهد كه دموكراسي درحد يك ابزار براي آمريكاست. اما، سوريه درست در نقطه مقابل بحرين قرار دارد؛ آمريكا، اتحاديه اروپا، عربستان و اسرائيل همه توانشان را به كار گرفته اند تا عرصه سياسي اين كشور را از بيخ و بن دگرگون كنند و به عبارت ديگر، اين نظام برود و يك نظام سياسي جديد با سياست هايي كاملاً متفاوت جايگزين شود.
تا اينجا ما متوجه مي شويم كه آمريكا مي خواهد در تونس، مصر، يمن و ليبي، دولت برود، اما سياست نرود؛ در سوريه هم دولت برود و هم سياست؛ اما در بحرين نه دولت برود و نه سياست!
از جمله موارد ديگري كه بايد از منظر كلان به آنها نگريسته شود؛ سطح آگاهي امت عربي نسبت به مطالبات واقعي خود است. سؤالي كه اينجا به ذهن خطور مي كند و ارتباط منطقي با تحولات روز دارد، اين است كه ملت هاي به پا خاسته عرب واقعاً به دنبال چه هستند؟ آيا آنها از چهره هاي حاكم و ديكتاتور فقط خسته شده اند و يا در عرصه سياستگذاري هاي آتي، مطالبات بنيادي دارند؟
اكنون ما مي توانيم از شعارهاي توده هاي معترض حدس بزنيم كه دنياي عرب به مثابه يك امت واحد، اولا از چهره هاي ديكتاتور در كشورهاي خود خسته شده اند و مي خواهند از آنها عبور كنند. ثانيا، از فرايض ديني كه به جا مي آورند، مي فهميم كه آنان مي خواهند به اعتقادات خود برگردند. رونق گرفتن نمازهاي جمعه، برگزاري نماز جماعت در كف خيابان ها و در صفوف ميليوني و سردادن شعارهاي كاملا مأنوس ديني مثل «الله اكبر» و «لااله الاالله» و در دست گرفتن قرآن، همه به نوعي بازگشت به خويشتن و اعتقادات اسلامي را در امت عرب تداعي مي كنند.
هر چند شعارها عليه آمريكا و اسرائيل در همه كشورها از زبان مردم به گوش مي رسد، ولي اين اواخر در ليبي كمرنگ شده است؛ در اين كشور برخي سعي مي كنند كه در اجتماعات عمومي، حتي پرچم هاي آمريكا را نيز در دست بگيرند و اين اواخر از زبان برخي عناصر كه خود را انقلابي مي خوانند، زمزمه برقراري روابط با اسرائيل پس از غلبه بر قذافي نيز به گوش رسيده است. اين رويه قطعا با خواست مردم مسلمان و سرخورده ليبي از غرب ، منافات دارد.
به طور كل، بايد گفت كه اين آگاهي مردم است كه حرف آخر را مي زند و تجارب روزمره توده هاي عرب نيز در اين آگاهي نقش مهمي را بازي مي كند.
مسئله اشغال فلسطين توسط رژيم غاصب اسرائيل، كه تحت نام «بحران اعراب و اسرائيل» از آن ياد مي شود، نيز يك مورد كلان است و به همه امت عربي و حتي اسلامي مربوط مي شود؛ در مجموع، از شعارها، پارچه نوشته ها و پلاكاردها و اظهارات مردم، مي توان فهميد كه همه توده هاي انقلابي نسبت به مسئله فلسطين، حساسيت خاصي را از خود نشان مي دهند و شديدا مخالف موجوديت اسرائيل هستند.
ملموس ترين و بهترين مثال براي نشان دادن اينكه جريانات انقلابي كنوني ضداسرائيلي هستند، باز شدن گذرگاه رفح در مرز مصر و نوار غزه و تظاهرات خودانگيخته مردمي در مرزهاي مصر و فلسطين اشغالي ، لبنان و فلسطين اشغالي و سوريه و فلسطين اشغالي است.
اما، وقتي نگاهمان به سمت مسائل ويژه هر كشور مي رود، موقعيت هاي ژئوپلتيك، ساختارهاي سياسي و صورتبندي هاي قوميتي و اجتماعي و مذهبي اين كشورها و شيوه پيروز شدن مردم را به طور خاص بايد در نظر بگيريم. به عنوان مثال، نفوذ كشورهاي حاشيه خليج فارس و عربستان در يمن بيشتر از مصر و ليبي است. برعكس اين قضيه را ما در ليبي شاهد هستيم؛ مشاركت غربي ها در نبرد عليه قذافي، مداخله ناتو و غرب در ليبي پس از قذافي را نيز پررنگ تر مي كند.
همه كشورها به كمك هاي مالي و غذايي غرب، كم و بيش وابسته هستند، اما اين وابستگي در مصر بسيار بيشتر از ساير كشورها است.
در يك جمع بندي، انقلاب كنوني هر چند انقلاب عليه ديكتاتورهاست، ولي قبل از آن، يك انقلاب ضداستعماري و ضدغربي است. لذا، فرضا اگر برخي از جوامع انقلابي مثل ليبي، فعلا به غرب لبخند بزند و پس از بركناري قذافي، اتحاديه اروپا و آمريكا را در عرصه سياسي خود مداخله دهد، اين ضيافت طولاني نخواهد بود و بايد شاهد قيام هاي ضدغربي پس از قذافي نيز در اين كشور باشيم.
اما، غرب مي تواند از راه ديگر سلطه مجدد خود را بر دولت هاي عربي تحكيم كند. غرب مي تواند به عنوان پرچمدار مفاهيمي مثل «دموكراسي»، «ليبراليسم»، «مشاركت» و... در جوامع انقلابي عملا حضور داشته باشد.
متاعي به نام دموكراسي
اگر از غربي ها در حال حاضر بپرسيم كه چه متاعي را مي خواهيد به امت بپاخاسته عرب عرضه كنيد؟ مي گويند «دموكراسي» يعني همان كلمه و مفهومي كه قبل از اين، بارها از زبان «جرج بوش» رئيس جمهور سابق آمريكا، شنيده ايم؛ بوش در واقع همه لشكركشي هاي خود را به خاورميانه و اشغال افغانستان و عراق با سه شعار توجيه كرد: مبارزه با تروريسم، انهدام سلاح هاي كشتار جمعي (درعراق) و اشاعه دموكراسي.
در شرايط كنوني رسالت انديشمندان جهان عرب و اسلام اين است كه از متاع پرزرق و برق «دموكراسي» رمززدايي كنند و با آن برخورد عقلاني و منطقي داشته باشند.
روشنفكران و روحانيون عرب بايد بدانند كه اگر توده ها فريب زرق و برق ظاهري اين كالا را بخورند، تاريخ و بردگي دو سده اخير براي آنها تكرار خواهدشد.
دموكراسي يك مفهوم كش دار و تفسيرپذير است و تاكنون درعرصه عمل، شكل هاي مختلفي را تجربه كرده است و آمريكا نيز خوب بلد است كه چگونه از اين طعمه زيبا براي حفظ و تقويت منافع خود در خاورميانه بهره گيرد.
بحران دموكراسي
«فرانسيس فوكوياما»، دانشمند آمريكايي، با اين مفروض، سخن از پايان تاريخ گفته است كه «دموكراسي و ليبراليسم آخرين دستاورد بشري است» و لذا، چرخ تاريخ با رسيدن به اين مقصد، مي ايستد. به عبارت ديگر، وقتي ثابت شد كه دموكراسي بهترين شكل حكومت است و روابط دروني جوامع را سامان مي بخشد و روابط بين الملل را نيز مبتني بر ارزش هاي مشترك و برادرانه مي كند، آن وقت همه وجدان هاي سليم بشري براي كسب ارزش هاي دموكراسي با هم مسابقه مي دهند و پس از وقوف تمام جوامع بر اين ارزش ها، بشريت جنگ بر سر نوع حكومت را پشت سرمي گذارد و مبادلات فكري و مشاجرات بر سر ارزش هاي پيش رو و نوع نظام- سياسي و اجتماعي مطلوب پايان مي يابد. به همين خاطر، تاريخ نيز كه هميشه مملو از اين مشاجرات و تلاش ها وزد و خوردها بود، به پايان مي رسد.
لابد از اين پس نيز يك نظام تك قطبي به رهبري آمريكا بر جهان حاكم مي شود و همه جوامع ديگر از ريز و درشت و قوي و ضعيف، به رفاه مي رسند و سالهاي سال درسايه توقف تاريخ، در بهشت برين اين جهاني، در آسايش و صلح زندگي مي كنند!
صرف نظر از غيرقابل دفاع بودن نظريه و تز «پايان تاريخ» كه اثبات آن، مبحث جداگانه اي را مي طلبد، ما مي خواهيم به مفروض اين نظريه، يعني «دموكراسي» بپردازيم؛ يعني چيزي كه فوكوياما آن را غيرقابل تشكيل گرفته و آمريكا نيز آن را اساس سياست خارجي اش در خاورميانه قرار داده است.
دموكراسي را اگر به مثابه يك «مكتب» در نظر بگيريم، بسياري از حوزه ها را براي انسان مسكوت مي گذارد و فردي كه پيرو اين مكتب شود، ديگر انسان كاملي نخواهدبود. بسياري از پرسش هايي كه درباره خلقت بشر وجود دارد و حكماي ما مثل خيام و مولوي، آنها را در اشعار و مطالب خود طرح كرده وبعضا براساس آموزه هاي اسلامي پاسخ گفته اند، دموكراسي از كنار آنها مي گذرد و چيزي براي گفتن ندارد.
اما، دموكراسي را اگر فقط در حد يك «روش» بدانيم، و مثلا بگوييم اين شيوه حكومت كردن، به عدالت نزديك تر است و باعث قوام و ثبات عرصه هاي سياسي و اجتماعي مي شود، اين چيزي است كه مي توان آن را در دنياي اسلام پذيرفت و در ذيل و در سايه ارزش هاي برتر عقيدتي و مختصات قومي و ملي، آن را به كارگرفت.
وقتي كه دموكراسي را در حد يك «وسيله» درنظر بگيريم، آنوقت جايگاهش از عرش به زير مي آيد و ديگر اهميت «ذاتي» و «استيلايي» ندارد، بلكه به يك پديده «عرضي» تبديل مي شود.
غربي ها در مورد دموكراسي ادعاهايي داشته اند كه خوشبختانه اكنون رنگ باخته است. آنها دموكراسي را دركنار مفاهيمي چون فردگرايي، برابري زن و مرد، اقتصاد، بازار و... از دستاوردهاي عصر روشنگري (قرن 18) غرب مي دانستند. اكنون نيز آمريكا تلاش مي كند براساس همين اعتقاد نادرست و با به كارگيري همه توان خود و القاي مفاهيمي مثل پيشگام بودن غرب، و برتري نژادي سفيدپوستان، همه جهان از جمله خاورميانه را غربي كند.
اما همان طور كه گفته شد، خوشبختانه تجارب دو قرن اخير، تئوري هاي پيشگامان عصر روشنگري مثل «ديدرو» و «مونتسكيو»، «روسو» و... را بي بنياد و نخ نما كرده است؛ اين روشنفكران مدعي بودند كه جنگ هاي بشري ريشه اعتقادي و ديني داشته است، ولي همه متفق القول هستند كه دو جنگ جهاني اول و دوم در قرن بيستم، كه ويرانگرترين جنگ هاي بشري بوده و بيشترين مردم غيرنظامي را به كام مرگ كشيده اند، جنگ هاي غيرمذهبي بوده اند؛ آنها زن و مرد را بدون توجه به ويژگي هاي فيزيولوژيك متفاوت و وظايف اجتماعي شان در همه موارد برابر دانستند. اما حاصل اين شد كه زنان آزادشده از قيد تربيت فرزند و خانواده ، به كارخانه ها و نبردهاي نظامي كشيده شوند و سود بيشتري را نصيب سرمايه دارها بكنند.
از فجايع زيست محيطي دو قرن اخير كه آن هم ارمغان روشنگري قرن هجدهم و ايده هايي مثل فردگرايي، اصالت لذت و فايده و نفع شخصي و بي حد و حصر بودن مالكيت خصوصي است، مي توان سخن ها گفت. فقط دراينجا به اين جمله بسنده مي كنيم كه دانشمندان از به هم خوردن تعادل زمين و احتمال انقراض همه موجودات زنده توسط انسان حرف مي زنند.
جداي از همه مسائل ذكرشده دربالا، توده هاي عرب بايد از خود بپرسند كه چرا بايد دموكراسي را از غربي ها بگيرند؟ اگر اين ايده، دستاورد علمي بشري است، متعلق به همه آحاد ملل مختلف است. اتفاقا غرب به خاطر فجايعي كه به بار آورده است، اصولا شايستگي اين عرصه را ندارد. مگر نه اين است كه هر وقت كلمه دموكراسي ر ا مي شنويم به ياد تانك هاي آمريكايي مي افتيم؟
دنياي عرب اگر دموكراسي را يك متاع غربي بداند و آن را از غرب عاريه بگيرد، در واقع همه ساختارهاي ظالمانه موجود در جهان مثل سازمان ملل، شوراي امنيت، بانك جهاني، صندوق بين المللي پول و... را پذيرفته است. پيامد منطقي اين پذيرش، تحمل موجوديت رژيم صهيونيستي درخاورميانه است و اين كشورها بايد همان نقش حاشيه اي كه تاكنون داشته اند را پذيرا باشند؛ يعني نفت ارزان بدهند، كالاهاي صنعتي و غذايي را واردكنند و باخريد هاي كلان نظامي، دلارهاي نفتي را به اقتصاد آمريكا و غرب برگردانند. آيا آرمان انقلابيون يمني، بحريني، ليبيايي، مصري و... اين است؟ آيا آنها فقط با چهره ها مشكل داشته اند؟
چه خواهدشد؟
مسلماً، بهترين گزينه براي كشورهاي بپاخاسته «مردمسالاري ديني» است، كه بايد براي هر كشوري با توجه به ويژگي هاي بومي آن، شكل خاص خود را بگيرد. دنياي عرب نمي تواند به خلافت بازگردد؛ چون اولا مختصات هركشور كه آن را از كشورهاي ديگر جدا كند، زياد است و ثانيا، نمي توان ميان اين نهاد (خلافت) و شرايط مستحدثه و عملا موجود، آشتي برقرار كرد و يا لااقل تاكنون نظريات متقني دراين رابطه ارائه نشده است.
نهاد خلافت سني و عربي ممكن است خواسته و يا ناخواسته به دو وادي ناصواب بلغزد؛ به سمت بنيادگرايي كور (مثل طالبانيسم) و كهنه گرايي متمايل شود و نهايتا، درباريگري دوره عثماني را زنده كند. يا اينكه تبديل به يك نظام ديكتاتوري در شكل جديد شود و اصولا رأي و خواسته مردم را در هر شكلي نپذيرد.
مردمسالاري ديني يك دستاورد شرقي و اسلامي است و به مدت 33 سال است كه عملا در ايران اجرا شده و كارايي خود را نشان داده است.
در مردمسالاري ديني، از خود بيگانگي جايي ندارد و آنچه اتفاق مي افتد، بازگشت به خويشتن است. دراين نظام، دموكراسي وجود دارد، اما آفات دموكراسي مثل عوام فريبي، بي ثباتي و شكل گيري رجاله هاي سياسي نمي توانند زياد خودنمايي كنند، چون ارزش هاي اسلامي اين وضعيت ها را تعديل مي كند و مردم را به هم پيوند مي دهد.
براي دنياي عرب در آينده، چند حالت متصور است؛ يكي اينكه همانطور كه گفته شد، دولت برود، شخص ديكتاتور برود، ولي سياست و نظام سياسي و ساختارهاي موجود نروند و مردم به اين وضعيت تمكين كنند و رضايت بدهند.
اگر چنين بديلي جا باز كند و پايدار بماند، ما با نظام هايي مشابه پاكستان كنوني مواجه خواهيم شد؛ حضور قوي غرب در عرصه هاي سياسي، بي ثباتي سياسي و اجتماعي و نظام هايي فاقد شخصيت هاي برجسته و قابل اتكا. همان طور كه نمي توان گفت پاكستان كنوني داراي حاكميت ملي و استقلال سياسي است، اين عارضه، وجه مشخصه نظام هاي آتي عرب نيز خواهدبود.
البته، مدل پاكستاني پايدار نخواهدماند؛ اين نوع نظام ها يا به سمت ديكتاتوري نظامي، رياست جمهوري هاي مادام العمر و موروثي تحول پيدا مي كنند و يا اينكه مقهور انقلاب هاي مردمي مي شوند، چرا كه مردم، گم كرده خودشان را دراين نظام ها باز نمي يابند.
گمانه ديگر آن است كه مردم با ايجاد تغييرات و اصلاحات درقانون اساسي، نظامي را به وجود آورند كه به طور توأمان، هم صبغه دموكراسي و هم صبغه اسلامي داشته باشد. اگر مردم به اين آرمان برسند، در يك پروسه سعي و خطا، دوباره مي توانند تمدن ساز شوند و دنياي اسلام را به يك قطب پرقدرت درعرصه بين المللي تبديل كنند.
اين پيش بيني، يك دليل و مفروض قابل تأمل دارد و آن اينكه، «دموكراسي» به تنهايي نمي تواند يك انسان كامل بسازد، ولي «مردمسالاري ديني» مي تواند طي سه سده اخير، ليبراليسم، «انسان قلابي» را به بشريت تحميل و ماركسيسم - لنينيسم نيز «انسان قالبي» عرضه كرد.
مردمسالاري ديني دراصل، نوعي آشتي ميان دين و علم است، تاريخ و تحولات جاري به ما مي گويد، علم به تنهايي نمي تواند انسان و جامعه ايده آل بسازد و دين نيز اگر به تحولات اجتماعي و علمي پشت كند، به جمود فكري و طالبانيسم مي انجامد و بايد به حاشيه برود.اما، دنياي بپاخاسته اسلام در آينده با پديده بنيادگرايي كور طالباني دست و پنجه نرم خواهدكرد و هيچ بعيد نيست كه جريانات تندرو در فضاي باز پس از انقلاب هاي عربي، دست به ترور و حملات تروريستي بزنند و اگر اين جريانات مورد حمايت غرب ورشكسته نيز قرار گيرند، احتمالا شرايط سختي را براي دولت هاي نوپاي عربي به وجود خواهندآورد.
به هرحال، اگر جرياني و يا دولتي درآينده، رويه هاي استبدادي را در داخل احيا ننمايد و به رأي مردم وقعي ننهند و در خارج نيز دم از تفرقه و جنگ بزند، در برابر نهادسازي هاي فراملي منطقه اي سنگ اندازي كند و براي غلبه بر دولت هاي مسلمان، با غرب متحد شود، در واقع، دست به اقدامي ضدانقلابي و اسلامي زده و از حيطه دولت هاي انقلابي خارج شده است.

 



پيامدهاي عقب نشيني سريع از افغانستان براي آمريكا

اشاره
«هنري كيسينجر»، وزير خارجه اسبق آمريكا، در مقاله اي كه در روزنامه آمريكايي «واشنگتن پست» منتشر كرد، با اشاره به اينكه متعاقب خروج نظاميان آمريكايي از افغانستان، ميان گروه هاي مختلف قبيله اي براي تسلط بر قلمرو و جمعيت جنگ خواهد شد، به تشريح چگونگي خروج نظاميان آمريكايي از افغانستان و ممانعت از زمينه سازي براي وقوع جنگي گسترده تر متعاقب اين عقب نشيني پرداخت، كه در زير ديدگاه هاي وي را مي خوانيد.
سرويس خارجي
ما جنگ افغانستان را با هدف مجازات طالبان به دليل پناه دادن به القاعده شروع كرديم؛ القاعده اي كه تحت رهبري «اسامه بن لادن» حملات 11 سپتامبر را انجام داد. نظاميان آمريكايي بعد از يك پيروزي سريع، در افغانستان باقي ماندند تا به ساخت كشور بعد از طالبان كمك كنند، اما اين حضور با مخالفت مردم افغانستان در واكنش به اشغالگري هاي نظاميان آمريكايي روبه رو شد.
مرگ بن لادن (در پاكستان) در حالي كه ربطي به جنگ فعلي آمريكا در افغانستان ندارد، يك نماد است و نشان مي دهد كه چگونگي به پايان رساندن جنگ ما در افغانستان، بدون زمينه چيني براي يك جنگ بزرگ تر و گسترده تر، امكان پذير نيست.
هدف بيان شده حضور آمريكا در افغانستان، كه ايجاد يك دولت و ساختار امنيت ملي داخلي است، تا بتوان مسئوليت دفاع افغانستان را به آن محول كرد، تا سال 2014 ميلادي دست نيافتني است؛ زماني كه بيشتر كشورهاي عضو ناتو، آن را به عنوان آخرين مهلت براي انجام اقدامات مشترك تعيين كرده اند.
براي اينكه مذاكرات جاري ميان آمريكا و طالبان، به يك استراتژي خروج قابل قبول منجر شود، چهار شرط بايد محقق شوند؛ آتش بس، عقب نشيني تمام و يا بيشتر نظاميان آمريكا و ناتو، ايجاد يك دولت ائتلافي و يا تقسيم قلمروها ميان احزاب رقيب (و يا هر دو) و يك مكانيزم اجرايي.
پس از دهه ها جنگ داخلي، بعيد است احزاب به واسطه مفاد يك توافقنامه احساس تكلف كنند و به خصوص طالبان، براي تسلط بر دولت ائتلافي و يا نقض آتش بس تلاش خواهد كرد.
در غياب يك مكانيزم اجرايي قابل قبول، مذاكره با طالبان، كه نيروهايش برغم خروج نظاميان آمريكايي، در افغانستان باقي خواهند ماند، به مكانيسمي براي فروپاشي تبديل خواهد شد، به خصوص اگر در بحبوحه بحث عمومي درباره تسريع پروسه عقب نشيني؛ مذاكرات با عقب نشيني همراه شود.
هرچه عقب نشيني نظاميان آمريكايي از افغانستان، سريع تر و اساسي تر انجام شود، پروسه مذاكرات با طالبان دشوارتر خواهد شد، ما بايد اولويت هاي خود را انتخاب كنيم.
اگرچه نقش برجسته آمريكا در افغانستان گاهي اوقات در پرده ابهام قرار مي گيرد، اما نتيجه جنگ در افغانستان اساسا يك مشكل سياسي بين المللي است. اين تلقي كه قوي ترين قدرت جهان شكست خورده است، سبب ايجاد انگيزه براي جهادگرايي منطقه اي و جهاني مي شود و احتمال دارد پايان چنين روندي، جنگي نيابتي در كنار سياست هاي اشتباه قومي در افغانستان و هر جاي ديگر، به خصوص بين هند مجهز به سلاح هسته اي و پاكستان را به همراه داشته باشد.
اگر دولتي تحت تسلط طالبان روي كار بيايد يا اينكه منطقه به محل اصلي تمرينات طالبان تبديل شود، ساير همسايه هاي افغانستان در معرض خطري مشابه قرار خواهند گرفت.پيچيدگي هاي راهبرد خروج آمريكا از افغانستان، تركيبي هستند؛ زيرا روابط آمريكا با پاكستان به شدت متشنج است. بدون توافق پايدار كه نقش امنيت منطقه اي افغانستان را تعريف كند، هر كدام از كشورهاي مهم همسايه افغانستان، از جناح هاي رقيب در سراسر مرزهاي قومي و قبيله اي حمايت خواهند كرد و موظف خواهند شد كه به بحران هاي اجتناب ناپذيري كه تحت حوادث گوناگون به وجود مي آيند، واكنش نشان دهند كه اين وضعيت، يك نسخه براي ايجاد درگيري گسترده تر است و بعد از آن افغانستان احتمالا نقش بالكان پيش از جنگ جهاني اول را بازي مي كند.چنين نتيجه اي، امنيت همسايه هاي افغانستان را بيشتر از امنيت آمريكا تهديد مي كند. يك اقدام ديپلماتيك تا حدي منطقه اي و تا حدي جهاني، براي انجام مذاكره مستقيم با طالبان لازم است.يك عقب نشيني سريع كه تا حد زيادي به دلايل نمادين صورت مي گيرد، احتمالا خطرهاي پنهاني را به دنبال دارد.
كنفرانس منطقه اي تنها راه براي انجام مذاكره دوجانبه با طالبان است كه مي تواند اجرايي شود. اگر ثابت شود كه اين روند لاينحل است، همسايگان افغانستان نيز نهايتا مجبور خواهند شد تا با عواقب كناره گيري هايشان كنار بيايند.
بعد از عقب نشيني آمريكا از عراق و افغانستان، تعريف جديد از رهبري آمريكا و منافع ملي آمريكا اجتناب ناپذير است و يك راه حل منطقه اي پايدار در افغانستان، شروع ارزشمندي خواهد بود.
منبع: خبرگزاري فارس

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14