(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 11 تیر 1390- شماره 19963

هديه ي آسماني
دم غروب
دوستان تازه
از مسابقه جدول رمزدار چه خبر؟
خاطرات روستا بچه هاي كاكي بوشهر
بين خودمان باشد
سرزمين آرزوها



هديه ي آسماني

اين خاطره زيبا و به يادماندني و شيرين براي تابستان سال88 است. اوائل ماه گرم و زيباي مرداد بود كه خورشيد روي آسمان زندگي ام با آن اشعه هاي زيباي طلايي اش زندگي را طلايي و گرم كرده بود. خودم را براي آمدن يك هديه كوچك و آسماني از جانب خدا آماده مي كردم. دل تو دلم نبود كه هر چه زودتر روزهاي انتظار به خوبي به پايان برسد و به آن روز زيبا و خاطره انگيز برسم. آن سال براي من و خانواده ام يك سال پر از خاطره بود. رفتن به خانه جديد با يك دنيا آرزو. روزهاي شادي را به همراه خانواده خوبم سپري مي كرديم و براي آمدن آن هديه و فرشته آسماني خودمان را آماده كرده بوديم. صبح روز 9مرداد، يك روز گرم و زيبا هديه ما از آسمان به دستمان رسيد. حس شيرين خاله شدن و ديدن آن فرشته كوچولو. لحظه شماري مي كردم كه او را ببوسم و در آغوش بگيرم. ديدن فرشته كوچولويي كه شبيه يك عروسك زيبا بود زندگي ام را دو چندان زيبا كرده بود. حس مسئوليت كه من هم بايد در نگه داري آن سهيم مي بودم، خيلي خوشحال بودم. وقتي به خاطراتم سري مي زنم سال88 برايم يك سال به ياد ماندني، يك تابستان زيبا و سرشار با اميد برايم رقم خورده. شكر اي خداي زيبايي ها. با اين هديه آسماني من خوشحالم و هر روز باخنده او شادم. زندگي با او برايم زيبا و زيباتر شده. عزيز دل خاله. با آمدن به زندگي ام عشق و شادي دادي و از اينكه الان زندگي ام را با تو ساخته ام بدان كه به همه آرزوهايم رسيده ام. گلكم با شادي تو شادم و باخنده تو خندان: آمدنت به زندگي ام بهترين هديه بود از جانب خدا.
الهام ملكي

 



دم غروب
دوستان تازه

توي تحريريه نشسته بودم كه تلفن زنگ زد.
- الو... سلام. صفحه ي مدرسه؟
- سلام بفرماييد.
- من و دوستم آمده ايم در صفحه ي «مدرسه» ثبت نام كنيم.
- از كجا آمده ايد؟
- از دبيرستان فرهنگ تهران.
- الان خدمت مي رسم.
از پله ها كه پايين مي رفتم كلي ذوق كردم، دو دوست تازه كم چيزي نيست!
با دو نوجوان شاداب و علاقه مند آشنا شدم.
«سيدعرفان لاجوردي» و «اميررضا محمدي» دو نويسنده هستند كه لحظاتي را مهمان كيهان و صفحه مدرسه شدند.
با اين دوستان كمي درباره صفحه مدرسه صحبت كردم و متوجه شدم دوست دارند علاوه بر داستان در بخش مقاله هاي اجتماعي و سياسي هم براي مدرسه مطلب بنويسند.
شماره ي ارتباط دوستانم را گرفتم و قرار شد به زودي همكاري شان را با صفحه ي خودشان آغاز كنند.
راستي اگر شما هم دوست داريد به جمع ما بپيونديد آثارتان را برايمان بفرستيد تا بعد از بررسي و انتخاب در نوبت چاپ قرار بگيرد.

 



از مسابقه جدول رمزدار چه خبر؟

اسامي شركت كنندگان در مسابقه ي جدول رمزدار قرار بود امروز به چاپ برسد اما به خاطر نصف شدن صفحه، نتوانستيم اسامي را در اين شماره بياوريم.
ضمن اين كه از استقبال خوب شما دوستان سپاسگزاريم دنبال تهيه جايزه هم هستيم.
انشاءالله بعد از جدول رمزدار شماره 10 اسامي برگزيدگان را اعلام خواهيم كرد.
در حال حاضر همكارانمان در حال بررسي پيامك هاي رسيده هستند.
بخش جدول و سرگرمي مدرسه

 



خاطرات روستا بچه هاي كاكي بوشهر

محمد احمدي
نخل هاي روستا
در روستاي ما درختان زيادي وجود دارد اما درختان خرما يعني نخل بيشتر است. در فصل گرما درختان نخل ميوه مي دهند. كه ميوه آنها رطب است. اگر رطب ها از درخت چيده نشود تبديل به خرما مي شوند. ما كودكان اغلب به همراه پدر هايمان به نخلستان مي رفتيم و در جمع آوري خرما به آنها كمك مي كرديم.
البته بعضي وقت ها دور از چشم بزرگ ترها از نخلها بالا مي رفتيم و رطب مي خورديم. در فصل تابستان كه باران نمي باريد مجبور بوديم نخل ها را آبياري كنيم.
پدرم از برگ نخل وسايلي همچون سبد، بادبزن، حصير و... درست مي كرد و به شهر مي برد و مي فروخت.
هنگامي كه نخل ها خشك مي شدند تنه آنها براي سقف خانه ها و همچنين به عنوان هيزم به كار مي رفت. مردم روستا علاوه بر باغ در خانه هاي خود نيز نخل مي كارند.
خرما از سوغات هاي معروف مناطق جنوب كشور مي باشد. هديه اي كه حاصل زحمات مردم صبور و مهربان جنوب است.
گندمزار و گراز
در روستاي ما، كشت گندم از رونق خوبي برخوردار بود. گندم ها را كه مي كاشتيم بعد از باريدن اولين باران پاييزي سبز مي شدند. گرازها كه در كوه هاي اطراف روستا زندگي مي كردند به مزرعه گندم حمله مي كردند و زمين را زير رو مي كردند و گندم ها را از بين مي بردند.
آنها شب ها به مزرعه هاي روستا مي آمدند و به تخريب زمين هاي مردم مي پرداختند. مردم روستا شب ها به مزرعه مي آمدند و با روشن كردن آتش گرازها را بيرون مي راندند و ازمزرعه هاي گندم دور مي كردند. يك شب كه من همراه پدرم به گندمزار رفته بودم يك گراز به طرف ما حمله كرد.
دندان هاي گراز از دهانش بيرون است بسيار خطرناك هستند اما گرازها نمي توانند سر خود را اين طرف و آن طرف بچرخانند و يا زياد پايين بياورند. پدرم گفت بايد روي زمين بخوابم تا گراز برود. گراز به سرعت به طرف ما مي آمد.
شب بود و تاريكي. از ترس بر خودم مي لرزيدم. روي زمين دراز كشيديم. گراز وقتي كه به ما رسيد مي خواست ما را زخمي كند. اما هر كاري مي كرد دندانهايش به ما نمي رسيد. من از شدت ترس نمي دانستم چه كار كنم. گراز وقتي ديد نمي تواند به ما آسيبي برساند از آنجا رفت. من هيچ وقت ترسي را كه آن شب داشتم فراموش نمي كنم واقعاً شب وحشتناكي بود.
گرگ در طويله
شب بود و هوا سرد. پدر و مادرم خانه نبودند. مشغول درس خواندن بودم كه ناگهان صدايي از طويله به گوشم رسيد. بزها و گوسفندها سر و صدا مي كردند انگار حيوان وحشي به آنها حمله كرده بود. فانوس را برداشتم و به طرف طويله رفتم. در زير نور فانوس ديدم كه يك جانور وحشي در طويله ايستاده و به من زل زده است. حتماً گرگ بود. يك گرگ سياه و ترسناك. سكوت وحشتناكي فضا را در برگرفته بود. گرگ سياه چندين گوسفند و بز را دريده بود و مي خواست به طرف من حمله كند كه از طويله بيرون پريدم. هيچ كس خانه نبود تا گرگ را از طويله بيرون كند. تصميم گرفتم به خانه همسايه مان بروم و به آنها خبر بدهم تا به كمك بيايند. فانوس به دست به در حياط آنها رفتم و قضيه را به آنها گفتم. همسايه مان هم چوبدستي اش را برداشت و به همراه من آمد. آن شب با كمك همسايه مان گرگ را كشتيم. زيرا خيلي از گوسفندهايمان را خورده بود مردم روستا به خاطر اين كار از ما تشكر كردند. فرداي آن روز لاشه گرگ در كوچه هاي روستا گردانده شد. مردم روستا از دست آن گرگ سياه نجات پيدا كردند.

عقرب هاي روستا
در روستاي ما جانوران خطرناكي همچون مار و عقرب زندگي مي كردند كه گاهي اوقات مردم روستا را نيش مي زدند. يك روز صبح كه من مي خواستم به مدرسه بروم كفش هايم را پوشيدم چيزي همانند خار در پاي چپم فرو رفت. فوراً كفشم را از پايم بيرون آوردم. آنرا تكان دادم يك عقرب سياه از آن بيرون آمد. عقرب مرا گزيده بود. به مادرم گفتم. مادرم ابتدا دو دستي بر سر خود كوبيد و بعد مرا به درمانگاه روستا برد آن روز به مدرسه نرفتم. چند روز در خانه خوابيدم تا وقتي حالم خوب شد. ما كودكان روستا عقرب را مي كشتيم زيرا خطرناك بودند، عقرب ها را معمولا يك سوراخ به عنوان لانه در زمين ايجاد مي كردند. ما يك كش پلاستيكي در سوراخ لانه آنها فرو مي كرديم عقرب ها به كش نيش مي زدند و آن را مي گرفتند و ما كش را مي كشيديم و عقرب از لانه بيرون مي آمد با يك تكه چوب عقرب ها در قوطي مي انداختيم عقرب ها را جمع آوري مي كرديم و بعد آنها را آتش مي زديم. شايد اين كار ما خيلي بي رحمانه بود اما عقرب ها خطرناك بودند و مردم روستا را اذيت مي كردند و نيش مي زدند. عقرب حيوان خطرناكي است كه در مناطق جنوبي بسيار فراوان است.

 



بين خودمان باشد
سرزمين آرزوها

داشتم به دوستم مي گفتم كاش مي شد به جاي مريخ، يك بار هم بريم سرزمين آرزوها! آخه شنيدم كه خيلي باصفاست. آدم هرچي آرزو داشته باشه برآورده ميشه. تازه، اگرم نخواسته باشي، كسي از آرزوهات چيزي نمي فهمه. بالاخره بعضي آرزوها هست كه نمي شه به همه گفت، يعني خصوصيه! اصلا اونجا همه سرشون به كار خودشونه. ممكنه يكي بخواد توپ دوستش پنچر بشه! و حتما دوست نداره كسي بفهمه ديگه! ولي دوستم گفت كه مريخ رو خيلي دوست داره و از چاله چوله هاش خوشش مي ياد! تازه دست اندازهاي مسير زمين به مريخ رو هم دوست داره. اما راستش رو بخوايد من ديگه از مسيري كه همه چاله چوله هاش رو حفظ شدم، زياد خوشم نمياد! بنابراين بهش گفتم: آخه مريخ چه چيز خوبي داره كه دوستش داري؟ يه مشت آتشفشان كه همشون خاموشن، و يه چندتايي هم كوه و تپه خاكي! تازه مسيرش هم خسته كننده و طولانيه! اما در عوض سرزمين آرزوها همين بغل گوشمونه! يه چشم بهم بزني رسيدي...
به هر حال من كه آرزوهاي زيادي دارم. يادش بخير، وقتي كمي بچه تر از الانم بودم، آرزو داشتم پولدار بشم! فكر مي كردم همه چيز پوله، يا اينكه مي شه همه لذت هاي دنيا رو با پول به دست آورد! فكر مي كردم آدم اگه پولدار بشه خوشبخته، وگرنه مي ره جزودار و دسته بدبخت ها! بالاخره بچگيه و هزار تا فكر و خيال! كمي كه بزرگ تر شدم، فهميدم كه نه! پول زياد مهم نيست. البته با تاكيد بر كلمه زياد! تازه اون وقت بود كه فهميدم علم بهتر از ثروته. و اصلا علم خودش ثروت هم هست. اون وقت بود كه آرزو داشتم با سواد بشم. اون قدر كه جواب همه سوال هاي دنيارو بدونم. بشم دكتر، مهندس، يا شايدم پرفسور! باز وقتي يه كم ديگه بزرگ شدم و سنم رفت بالاتر، فهميدم كه جداي از علم و ثروت، دوست دارم نويسنده بشم! يه نويسنده بزرگ، يا شايدم خيلي خيلي بزرگ! اون قدر بزرگ كه بتونم يه عالمه كتاب بنويسم. داستان هاي جور و واجور و قشنگ، وخلاصه كلي كار انجام بدم. اما همه اينها دورانش گذشت. البته الان هم كلي آرزو دارم. يكيش رو بهتون مي گم، ولي قول بديد بين خودمون بمونه! آخه جزو آرزوهايي هست كه نمي خوام كسي بفهمه. من الآن آرزو دارم جهانگرد بشم! برم جاهاي ديدني دنيا رو ببينم و لذت ببرم؛ يه جاهايي مثل ديوار چين، يا اهرامي كه توي مصر هستند و...
اما يه چيزايي هم هست كه بعضي وقتا ذهنم رو بدجوري مشغول مي كنه.مثل معرفت به اين عالم، به همه قشنگي ها.
راستي، ميگن سرزمين آرزوها داره همه جا يه شعبه مي زنه! برم ببينم مي شه يه شعبه هم به مريخ زد! آخه اگه بشه هم من به آرزوم رسيدم، هم دوستم...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14